روزی نقی(ع) با ابولاشی در مسجد نشسته بود که جوانکی را متفکر در عالم خود دید. نزدیک رفت و پرسید: چه می کنی فرزندم؟

پاسخ داد: درباره دنیا و آخرت و خدا تامل می کنم یابن رسولولو.

حضرت(ع) فرمودند: راستی می دانی اکنون در مسجد آن سوی شهر دعای عرفه می خوانند؟ نذری هم می دهند، دختر نوزاد برای صیغه کردن هم هست. خلاصه بدو تا دیر نشده!

جوان بی معطلی بدانجا شتافت.

ابولاشی پرسید: یا نقی! چرا نگذاشتی به تفکر ادامه دهد؟

حضرت(ع) فرمودند:برای ایمان، هیچ آفتی خطرناکتر از اندیشیدن نیست.

سیره نقوی، پاسداری از ایمان امت