Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958

Warning: preg_replace(): The /e modifier is deprecated, use preg_replace_callback instead in ..../includes/class_bbcode.php on line 2958
تندیس جاودانگی - برگ 4
  • Empty
  • قاطی کردم
  • مهربون
  • موفق
  • متعجب
  • مریض
  • مشغول
  • معترض
  • ناراحت
  • هیچ
  • کنجکاو
  • کسل
  • گیج شدم
  • گریه
  • پکر
  • اخمو
  • از خود راضی
  • بی تفاوفت
  • بد جنس
  • بد حال
  • خونسرد
  • خواب آلود
  • خوشحال
  • خجالتی
  • خسته
  • دلواپس
  • رنجور
  • ریلکس
  • سپاسگزار
  • سر به زیر
  • شوکه
  • شاد و سر حال
  • عاشق
  • عصبانی
  • غمگین
  • غافلگیر
  • User Tag List

    برگ 4 از 4 نخستیننخستین 1234
    نمایش پیکها: از 31 به 40 از 41

    جُستار: تندیس جاودانگی

    Hybrid View

    1. #1
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #73

      ***

      elham55
      Sep 20 - 2008 - 09:43 AM
      پیک 145

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Sep 21 - 2008 - 01:06 PM
      پیک 146

      Quoting: kurosh

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #74

      ***

      elham55
      Sep 23 - 2008 - 11:55 AM
      پیک 147

      ( بخش پنجاه و چهارم )
      حوصله نداشتم ، اینقدر با لباس رسمی و لبخند مصنوعی از خواستگارام پذیرایی کرده بودم که خسته شده بودم نزدیکای 5 بعد از ظهر بود که مامان گفت : تو نمی خوای لباستو عوض کنی ؟
      -تو رو خدا بیخیال ... مگه نگفتین بعنوان مهمون میان خب اگه منم نباشم مهم نیست دیگه ..
      مامان : درسته عزیزم ولی ..
      -باشه مامانی هم لباس عوض میکنم هم میام پیش اونا میشینم ولی از آوردن چایی خبری نیست خودتون زحمتشو بکشید ..
      مامان چیزی نگفت و از اتاقم خارج شد یه لباس مرتب و اسپرت پوشیدم و نیم ساعتی که گذشت رفتم تو سالن ایندفعه واقعا خودم بودم اصلا رسمی و متظاهر رفتار نکردم و متاسفانه همین امر باعث شد اونا ازمن خوششون بیاد و کلی به به و چه چه راه بندازن که چه دختر خاکی و خوبی ... دیگه داشتم دیوونه میشدم .. وای خدای من چرا مردم اینطورین ؟!!
      با اینکه همونجا مخالفتم رو اعلام کردم ولی با پر رویی تمام گفتن هر چقدر دلم بخواد می تونم فکر کنم بعد از رفتنشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که شریفی بهم زنگ زد هر چی اصرار میکردم که بیخیال بشه ول کن نبود . هر چی دلیل می آوردم که بابا ما به درد هم نمیخوریم انگار نه انگار ، موضوع مخالفت مامان رو مطرح کردم گفت تو به اونش کار نداشته باش اگه بله رو بدی می دونم چیکار کنم ... وقتی دیدم بی فایده است گفتم حالا باید بیشتر فکر کنم .
      سخت سرگرم کار بودم که خط داخلی زنگ خورد و با شنیدن صدای یکی اعضای هیئت مدیره حسابی تعجب کردم که چطور خودش تماس گرفته
      -الو
      محمدی : سلام خانم .. خسته نباشید ..
      -ممنون
      محمدی : لطف کن چند لحظه ای بیا اتاق من کارت دارم
      راستش یه کم ترسیدم چون تا بحال همچین چیزی پیش نیومده بود سریع کارهامو جمع و جور کردم و از اتاق زدم بیرون تو پله ها شریفی رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم حتی جواب سلامش رو هم ندادم وقتی رسیدم تو اتاقش دلشوره عجیبی گرفتم .. یعنی باهام چیکار داشت منکه اصلا با اون رابطه ای نداشتم حتی از نظر کاری !!
      رئیس دفترش تا منو دید گفت : بفرمائید خانمی ... منتظرتون هستند از لبخندش فهمیدم یه چیزایی میدونه و از اونجایی که باهم رابطه ی خوبی داشتیم گفتم : تو میدونی چیکارم داره ؟؟!!
      گفت : شما بفرمائید خودتون متوجه میشین ...
      -باشه نگو یک به صفر به نفع تو دارم برات ...
      گفت : ببین تهدید نکن که تو موقعیتش نیستی
      -فعلا بزار برم تا بعد جواب توام میدم ...
      وارد اتاقش که شدم از جاش بلند شد تعارفم کرد رو راحتیهایی که جلو میزش چیده شده بود و سفارش نسکافه داد روبروم نشست .. سرم پایین بود وهیچی نمی گفتم
      محمدی : خب لازم نمی بینم که حاشیه برم و یا بخوام بیخودی ازت تعریف کنم ، چون شخصیت و ادب شما برای همه شناخته شده هست و مورد تائید ... پس میرم سر اصل مطلب ... در همین بین وقتی آبدارچی وارد اتاق شد سریع فنجان نسکافه رو از تو سینی برداشت گذاشت جلوی من و یه دونه دیگه هم برای خودش گذاشت سکوت کرد تا از اتاق خارج بشه ... تقریبا فهمیدم چی میخواد بگه اونجا بود که اندازه ی یه خرس وحشی از دست شریفی عصبانی شده بودم دستمو مشت کرده بودم و داشتم براش نقشه میکشیدم که با صدای آقای محمدی به خودم اومدم : آره داشتم میگفتم .. می تونم ازت بپرسم نظرت در مورد آقای شریفی چیه ؟
      دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم خیره مونده بودم به زمین ولی باید جواب میدادم : درچه مورد ؟
      کمی جابجا شد فنجون رو برداشت و گفت : ببین دخترم با من راحت باش .. اون مدتیه که در مورد احساسش نسبت به شما با من صحبت کرده و چون پسریه که مورد تائید منه و دوستش دارم تصمیم گرفتم کمکش کنم ... چرا شما به درخواست ایشون جواب رد دادی ؟
      نمی دونستم چی بگم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم و فقط داشتم نقشه میکشیدم که چطور حال این پسره رو بگیرم که به خوبی حال منو فهمید و گفت : چیه خیلی از دستش عصبانی هستی ؟ ولی اونکه کار بدی نکرده فقط از شما خواستگاری کرده نباید ناراحت بشین به هر حال برای هر دختر جوونی پیش میاد .. منم همینطوری حرف نمیزنم خودت میدونی مردای زیادی اینجا کار میکنن که مجرد هستند ولی من هیچ کس رو با این اطمینان تائید نمیکنم ... آقای شریفی یکی از بهترین و پاکترین پسرایی هست که تا بحال دیدم روش بیشتر فکر کن و درست تصمیم بگیر ..
      نمی دونستم باید چیکار کنم هر چی بیشتر میگفت بیشتر عصبی میشدم بالاخره به خودم جرات دادم و گفتم : آقای مهندس اگه اجازه بفرمائین من برم تو اتاقم کسی نیست ...
      محمدی: شما حالتون خوبه ؟
      -بله اگه اجازه بدین من برم حتما رو حرفاتون فکر میکنم
      محمدی : خواهش میکنم ... بفرمائید..
      دیگه اجازه ندادم چیزی بگه از جام بلند شدم و با قدمهای سنگین و پر از کینه و انتقام از اتاقش اومدم بیرون دیدم مرجان اونجاست و با خانم صادقی دارن صحبت میکنن با دیدن من حسابی جا خوردن و هر دو سعی میکردن منو کمی آرووم کنن چون بدون شک اگه با اون حالت از اونجا می اومدم بیرون یه اتفاقی می افتاد ..
      خلاصه کلی باهام حرف زدن و کمی آرومم کردن بعدش با مرجان اومدیم تو اتاقم ..
      مرجان : مهرانه تور وخدا کمی منطقی باش
      -اون به چه اجازه ای اینکارو کرده ؟!!!!!
      مرجان : ببین علاقه ی واقعی همینه اون داره به هر دری میزنه تا تو رو راضی کنه با اینکه میدونه هیچ احساسی بهش نداری ولی داره تمام سعیش زو میکنه تو باید به این احساس امید ارزش بدی ... مهرانه اگه دلت راضیه شک نکن تمام اداره دارن تائیدش میکنن معطل چی هستی ؟
      -اون نباید اینکارو میکرد ...
      مرجان : بفهم بهت علاقه داره عاشقته ولی تو اصلا اونو نمی بینی ...
      در همین بین در اتاق باز شد و دوست صمیمی و همکار هم اتاقی امید وارد شد نگاه تندی به مرجان کردم و ناخودآگاه گفتم : بیا.... ببین .. حالا باز بگو عصبانی نشو ...
      اونکه تعجب کرده بود مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و داشت نگام میکرد ...
      -امرتون ؟!! شما هم اومدین در مورد عشق آتشین دوستتون صحبت کنید؟
      گفت : ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم ..
      -نه اتفاقا خیلی هم بموقع تشریف آوردین
      گفت : آخه شما اصلا حالتون خوب نیست ممکنه حرفای من حالتون رو بدتر بکنه
      یه لحظه احساس ضعف کردم نشستم رو صندلی سرمو با دو دستم گرفتم و گفتم : باشه حق با همه ی شماهاست بیشتر فکر میکنم سعی میکنم باورش کنم .. حالا هر دوتا تون برین بیرون ...
      هیچ صدایی نمی اومد فقط از بسته شدن در اتاق فهمیدم که رفتن ناگهان فکری به ذهنم رسید شماره زن داییم رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم هیچ نظری نداشت گفت : بزار با داییت صحبت کنه ببینیم چی میشه ولی مهرانه جان اگه تصمیم ازدواج داری و ایشون پسر خوبی هستند چه اشکالی داره که قبول کنی ؟
      -حالا بزارین با دایی صحبت کنه تا بعد
      از زن دایی خداحافظی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و داشتم تمرکز میکردم که با زنگ تلفن گوشی رو برداشتم
      -الو
      امید : سلام ، خسته نباشین
      -نیستم
      امید : بازم که شما عصبانی هستید ؟ فکراتونو کردین ؟
      -مهم نیست... لطفا شماره ی داییم رو یادداشت کنید و با ایشون تماس بگیرین
      زود ازش خداحافظی کردم و شک نداشتم همین الان داره شماره ی دایی رو میگیره یکساعتی گذشت که زن داییم باهام تماس گرفت و نظر مثبت خودش و دایی رو اعلام کرد و برای مخالفت مامان هم گفت نگران نباشم شب که اومدن خونمون درستش میکنن .
      نمی دونم چرا همه موافق این اتفاق بودن منم تصمیم خودمو گرفتم و دیگه مقاومتی از خودم نشون ندادم حداقلش این بود حیالم راحته که دوستم داره ولی چیزی بروز ندادم تا ببینم چی پیش میاد .
      شک نداشتم مامان مخالفت میکنه دستو پام یخ کرده بود، چسبیده بودم به مبل ، دایی داشت مقدمه چینی میکرد .. معمولا مامان رو حرف دایی حرف نمیزد وقتی موضوع رو زن دایی مطرح کرد دیدم که چطور بهم ریخت و عصبانی شد داشتم زیر چشمی بهش نگاه میکردم زن دایی بهم اشاره زد که من هیچی نگم خودش خوب بلد بود چی بگه کلی از امید تعریف کرد که چقدر موقر و با ادب صحبت کرده ... به هر زحمتی بود مامان رو راضی کردن حالا امید رو ببینه بعد تصمیم بگیره . ولی ته دلش می دونست دارم حماقت میکنم آخر شب که داشت باهام صحبت میکرد گفت : ببین مهرانه من به انتخاب تو احترام میزارم و بخاطر تو چون برام عزیزی اونم عزیزه اما خوب فکراتو بکن خیلی باید از خود گذشتگی داشته باشی تا باهاش به مشکل برنخوری منظورمو متوجه میشی؟
      -بله مامان .. من مطمئنم که منو دوست داره بیشتر به همین دلیل قبول کردم.
      مامان : ولی دخترم تو که دوستش نداری در ضمن فراموش نکن ممکنه یه عشق زود گذر باشه
      -منکه هیچ کس رو دوست ندارم چه اون و یا چه کس دیگه پس مهم نیست یعنی هیچی مهم نیست ...
      مامان : تو راضی هستی ؟
      -هستم.. شما نیستی ؟
      مامان : نه .. یعنی به نظرت احترام میزارم .. فقط خدا نکنه که اشتباهی ازش

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    2. #2
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #81

      ***

      elham55
      Oct 05 - 2008 - 12:09 PM
      پیک 161

      Quoting: hamed2661

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 07:15 AM
      پیک 162

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #82

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 07:20 AM
      پیک 163

      Quoting: ahoye_ziba

      ***

      elham55
      Oct 07 - 2008 - 09:19 AM
      پیک 164

      بچه ها تعدادی از دوستان نیستند ...
      خانم نوایی..

      ستاره جون ...

      عسلی خوبم

      آوای عزیز

      نینا و یلدا جونم که کم پیدان دیگه به ما سر نمیزنن

      در هر صورت همتون رو دوست دارم و امیدوارم هر جا که هستید خوش باشین وموفق...

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #83

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 07:43 AM
      پیک 165

      Quoting: reflex

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 07:48 AM
      پیک 166

      Quoting: sarve_naz

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #84

      ***

      elham55
      Oct 11 - 2008 - 11:54 AM
      پیک 167

      بخش شصت و دوم )
      وقتی تصمیم گرفتم با مامانی در مورد موضوعی که امید خواسته بود صحبت کنم بغضم گرفته بود دلم میخواست واسه همیشه تو اون خونه بمونم چقدر وابستگی داشتم .. چقدر اون خونه رو دوست داشتم از بچگی توش بزرگ شده بودم تمام خاطراتم با بابایی اونجا بود وای خدای من چطور دل بکنم و از اون خونه برم .. دلم میخواست بمونم و بمونم برای همیشه .. ولی چاره ای نبود باید کنار می اومدم بعد از خوردن شام رفتم سراغ مامانی نشستم کنارش و شروع کردم .
      -مامانی امید امشب یه پیشنهاد داد که قرار شد با شما مشورت کنم بعد جوابشو بدم ..
      مامانی خنده ای کرد و گفت : من حرفی ندارم ...
      -وا شما از کجا فهمیدین من چی میخوام بگم ؟ !!!!!
      مامانی : لازم نیست بچه هر حرفی رو به مادر بگه در ضمن مدتی که تو تعیین کردی هیچ داماد عاشقی صبر و تحملش رو نداره ...
      بعدشم با یه لبخند و چشمکی که تحویلم داد خوب فهمیدم منظور مامان چیه .. ولی خودمو زدم به اون راه ...
      -مامان خوبم تو همیشه خوب منو فهمیدی ولی من دختر خوبی برات نبودم ..
      مامانی : این چه حرفیه گل من.. دختر خوبم همینکه تو خوشبخت بشی و زندگی خوبی داشته باشی منو به بزرگترین آرزوم میرسونی ..
      -می دونید چیه مامانی اصلا دلم نمیخواد از این خونه برم
      مامانی : کاملا درکت میکنم .. همه دخترا اینطورین مخصوصا دخترای عاطفی و حساس که تو هم جز اونا هستی ولی عزیزم بالاخره این اتفاق می افته و هر دختری باید یه روز از خونه ی پدری خداحافظی کنه .
      -می دونم ولی سخته.
      مامانی: مهرانه تو واقعا امید رو دوست داری یا هنوز ...
      آهی کشیدم و گفتم : امید از هر کسی تو این شرایط برای من بهتره .. نباید واقعیت رو ندیده گرفت خدایی اون پسر خوبیه ولی مامانی میترسم ... میترسم نتونم به دلم راهش بدم و به مشکل بخورم البته اون تا بحال خوب تونسته پیش بره .. اون تو شناخت موقعیتها عالیه مامان می فهمین ؟
      مامانی : آره گلم .. اون ساکت و آروومه ولی خوب می دونه کی و کجا چیکار کنه و چی بگه ؟ اینو منم فهمیدم .. و خیالم راحته که از پس تو برمیاد راستش اون اوایل خیلی نگران بودم می ترسیدم چون به هر حال می دونیکه شرایط اصلا موافق نبود و بین شما فاصله زیاده .. اما خوب تونسته جلو بره و نگهت داره من به قابلیتهای این پسر شک ندارم .. مهرانه دوستش دارم خیلی زیاد اذیتش نکن .. قدرشو بدون .. هم خودش و هم خانواده اش ... اینطور آدم کم پیدا میشه اونم تو این دوره زمونه .. البته از خوبیهای تو هم نباید چشم پوشی کرد .. ولی به هر حال دلم نمیخواد کسی از عزیز دردونه ای این خونه خرده و ایرادی بگیره .. میدونم اونقدر فهمیده و سنجیده عمل میکنی که جای هیچ بحثی نیست ولی دخترم زندگی مشترک سختیهای خاص خودشو داره مخصوصا با شرایط تو که خودت بهتر میدونی چطور داری شروع میکنی .. تو نه با پول داری شروع میکنی و نه با عشق می تونستی بهترین زندگیها رو داشته باشی ولی قبول نکردی چون مادیات برات ارزشی نداشتن و اگر چه عشقی هم نداری ولی خیالم راحته که تو یه قلب پاک و صمیمی که به وسعت دریاست جا داری من به امید اطمینان دارم که می تونه در کنار توانایی های تو به هر چی میخواین برسین .. مهرانه خدا رو هیچ وقت تو زندگیت فراموش نکن هر جا گیر کردی قبل از اینکه به منکه مادرتم بگی به اون بگو .. قوی و مصمم باش .. زود خسته نشو و توکلت رو هرگر از دست نده .. دختر نازم.. عزیز دل بابایی و ناز پرورده ی مامانی زندگی سخته صبور باش تا بتونی از پسش بربیای منم همیشه و در همه حال تو رو دعا میکنم و برای خوشبختی تو هر چی دارم دریغ نمیکنم ..
      حرفاش آروومم میکرد و امیدوار .. ناخودآگاه رفتم تو بغلش و بوسیدمش وای که خدا چه آغوش پر مهری به مادر داده که ما قدرشو نمیدونیم .. نوازشهای نیمه شب مادرم رو هرگز فراموش نخواهم کرد که چطور منو داشت برای سختیهای زندگی آماده میکرد .. مادرم راست میگفتن ما داشتیم از صفر شروع میکردیم و من خودم خواسته بودم ..
      وقتی آرووم و آروومتر شدم کلی با هم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم .
      مامانی: من میخواستم بهت بگم که هر چی زودتر زندگیت رو شروع کنی بهتره ولی نخواستم فکر کنی که میخوام زودتر از این خونه بری .. میخواستم بهت بگم ولی باز هم شک نداشتم که خودت به این نتیجه خواهی رسید .. شما دنبال کارهاتون باشین من حرفی ندارم ...
      راه سختی در پیش داشتم هم من تنها بودم هم امید ولی به نیروی خدا شک نداشتم که کمکمون میکنه و تنهام نمیزاره وقتی به امید گفتم اونم خوشحال شد و قرار گذاشتیم از فردا دوتایی بریم دنبال کارها اصلا دلم نمی اومد تنهاش بزارم .
      -امید ؟
      امید : جانم خانمم ..
      -هر جا خواستی بری منم باهات میام ..
      امید : هر جا خواستیم بریم با هم میریم .. هم من و هم تو
      -منظور منم همین بود .. همه جا باهم خب ؟
      باشه .. پس من فردا میام اداره دنبالت .. از گرفتن سالن شروع میکنیم خوبه ؟
      -آره .. پس منتظرتم
      از فردای اونروز هر روز بعد از وقت اداره باهم تو خیابونا و فروشگاهها بودیم یکم رفتیم برای سالن وای خدای من بازم پاییز فقط یه جای خالی تا شروع ماه رمضان بود که اونم نصیب ماشد درست یکهفته قبل از شروع ماه رمضان تو یه روز پاییزی که یکماه قبل از تاریخ تولدم ، انگار واسه امید خیلی خوشایند بود ... روزهای پر زحمت و سختی بود که انگار خستگیهاش تمومی نداشت ولی برای جفتمون لذت داشت مخصوصا با خوش اخلاقیهای امید برام شیرینتر بود یه اتفاق جالب افتاد که دونستنش خالی از لطف نیست ...
      یه روز پنجشنبه که از صبح زود دنبال کارهامون بودیم وخیلی هم خسته شده بودیم نزدیکای ظهر بود که تو یه فروشگاه پول کم آوردیم رفتیم مرکز شهر که از بانک پول بگیریم تو بانک هم جمعیت زیادی تو صف بودن به هر زحمتی بود با پیدا شدن یه آشنا پول رو گرفتیم و از بانک زدیم بیرون از پله ها که اومدیم پایین تو پیاده رو همینطور که داشتم پولها رو تو کیفم جابجا میکردم و غرغر میکردم یکدفعه حرارتی رو روی گونه ام احساس کردم تا به خودم بیام امید بوس رو چسبونده بود و نگهبانای بانک از اون بالا داشتند از خنده غش میکردن مات و مبهوت مونده بودم که این دیوونه تو خیابون داره چیکار میکنه امید سرشو بالا گرفت و به نگهبان بانک گفت : آخه خیلی خسته شده بود و گرنه خانم من اصلا اهلا غر زدن و اینجور چیزها نیست ..
      هم شوکه شده بودم و هم خنده ام گرفته بود دستشو کشیدمو گفتم : حالا خیلی کار خوبی کردی داری توجیح هم میکنی ... تو روز روشن تو ملا عام اونم جلوی اینهمه آدم امید تو دیگه کی هستی ؟
      امید همونطور که داشت از خنده غش میکرد گفت : خدایی جون امید .. نه.. جون من خوشت نیومد؟ منکه فهمیدم قند تو دلت آب شد ...
      دیگه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و هر دوتایی زدیم زیر خنده حالا نحند کی بخند ... می دونستم از اینکارها میکنه تا یخهای من آب بشه و بهم نزدیکتر بشه و منم دیگه مثل اون اوایل سر سختی نشون نمیدادم و بدم نمی اومد کم کم بهش نزدیک بشم و اون دیوار رو با کمک خودش بردارم ...
      ک کم همه چیز داشت ردیف میشد مشکل خونه هم نداشتیم چون خونهی امید اینا بود و من با این موضوع مشکلی نداشتم ... تنها مشکلم لباس بود که هر جا میرفتم نمی پسندیدم البته یه جورایی روش حساس شده بودم و دیگه خسته و ناامید . یه روز که خسته تر و نا امیدتر داشتم میرفتم خونه چند تا کوچه بالاتر از کوچه ی خودمون یه تابلوی کوچک (( مزون عروس )) نظرمو جلب کرد. با بی میلی راهمو کج کردم و رفتم بطرف در وردی از پله ها رفتم پایین و با یه خانم خیلی خوش اخلاق که منم میشناخت برخوردم با معرفی خودش دیدم غریبه نیست یکی از همسایه های اطرافمونه وسایل زیبایی داشت برای سفره عقد یه سرویس داشت درست میکرد که همونو پسندیدم یه سرویس سیلور که با روبانهای آبی تزئین شده بود .. دسته گل هم داشت درست میکرد و نظر داد که مخلوظی از گلهای طبیعی مریم و رز قرمز مصنوعی برام درست میکنه عکسش که جالب بود از اونم خوشم اومد و سفارش دادم ... مونده بودلباس که هر چی آورد خوشم نیومد اما بادیدن کلی عکس و بوردا ناگهان یه لباس چشمم رو گرفت . یه لباس با بالا تنه کوتاه کاملا کارشده که آستین نداشت به جز دوتا بند نقره ای با دامن تور و این یعنی یه لباس عروس اصیل و زیبا و چون مراسم ما جداگانه بود باز بودن لباسم موردی نداشت خییلی خوشم اومد و قرار شد که برام بدوزن در کمال ناباوری اون خانم ازم اجازه خواست که تزئین میز شام رو هم بعنوان هدیه ازش قبول کنم چیز یکه اصلا نه به فکر من و نه کس دیگه رسیده بود ...
      خوشحال بودم که آخر وقتی یه کار دیگه هم از پیش بردم اونهمه با مرجان و نیلوفر شهر رو زیر پا گذاشته بودم ولی نتیجه نداشت حالا یه قدمی خودم همه چیز بود و من ندیده بودم اینجا بود که به یاد خدا افتادم و ازش تشکر کردم که چطور در اوج نا امیدی به داد بنده هاش میرسید .. واقعا خسته شده بودم اونقدر بی هدف تا آخر شب دنبال لباس و سفره عقد گشته بودم ..
      وقتی عصر اونروز امید زنگ زد که بریم دنبال لباس براش تعریف کردم خیلی خوشحال شد چون می تونستیم به کارهای دیگه برسیم . تمام کارهامون رو خودمون دوتایی انجام دادیم به هر سختی و زحمتی بود کارها تقریبا تمام شده بود و کمتر از یکهفته به عقد و عروسی مونده بود که به سرم زد یه کارت دعوت واسه پرهام بفرستم ولی دیدم لیاقت اینم نداره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم ..
      شماره ی خونه رو گرفتم و مثل همیشه با یکمین زنگ گوشی رو برداشت .
      -سلام
      پرهام : سلام مهرانه خوبی ؟
      -خوبم .. شما چطورین ؟
      پرهام : من از شنیدن صدای تو همیشه و هر جا خوشحال میشم و جون میگیرم .. چه خبر ؟
      -سلامتی
      پرهام : یاد ما کردین خانم ..
      -زنگ زدم واسه عروسیم دعوتت کنم ...
      احساس کردم پشت گوشی یخ زد چون سکوت سردی رو حس کردم که به تمام وجودم نفوذ کرد ... هنوز داشتم حسش میکردم .. با صدای بریده بریده گفت : تو.. تو... چچچچی گفتت..تی؟
      -چیه توقع داشتی زنگ بزنم بگم نتونستم باهاش کنار بیام چون عاشق توام ؟ نه عزیزم من نمی تونم مثل تو باشم بهت گفتم که تا

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    3. #3
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #15

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 07:53 AM
      پیک 29

      Quoting: hamed2661

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 02:19 PM
      پیک 30

      Quoting: Azarin_Bal



      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #16

      ***

      elham55
      Aug 02 - 2008 - 02:33 PM
      پیک 31

      Quoting: NAVAEE

      ***

      elham55
      Aug 03 - 2008 - 07:36 AM
      پیک 32

      ( بخش بیست و ششم )
      وقتی رسیدم فرزانه نهار رو آماده كرده بود ، فرزانه كه از فضولی داشت بال بال میزد گفت : حالا اگه بگی چی شد منم دیگه از فضولی نمی میرم بگو دیگه !
      -وای فرزانه باورت نمی شه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس بود .
      از تعجب دهنش باز مونده بود باورش نمی شد همه ی اونچیزی كه اتفاق افتاده بود براش تعریف كردم و اون همونطور متعجب مات و مبهوت نگام میكرد . خلاصه زبونش باز شد و گفت : باورم نمی شه .
      -اینو نمی گفتی هم از دهن باز و چشمای گردت معلوم بود، حوبه حالا تو رو با خودم نبردم وگرنه با این شكل و قیافه حتما مرده بود از خنده اگه میشه لطفا دهنتو ببیند پاشو نهارتو بیار كه دلم واسه دست پختت تنگ شده .
      فرزانه به حالت عادی برگشت و همینطور كه داشت میز رو آماده میكرد هر چند ثانیه ای میگفت : عجیبه !
      -تو حرف دیگه ای نداری ؟ چیز دیگه ای به ذهنت نمی رسه ؟ پیشنهادی ،‌راه كاری ، چیزی ...
      فرزانه : حالا میخوای چیكار كنی؟
      -تو جای من بودی چیكار میكردی؟
      فرزانه : والا بدون فكر همونجا جوابشو میدادم .
      -واقعاً .... تو خیلی آدم راحتی هستی .
      فرزانه : خب مثل تو خوبه اینقدر همه چیزو سخت میگیری؟ باهاش حرف زدی دیدی كه پسر خوبیه حالا كلاس گذاشتی كه فكراتو بكنی ... كه چی؟ لوسی دیگه كاریشم نمیشه كرد .
      -تو كه شرایط منو میدونی.
      فرزانه : ببین بهترین موقعیت هست كه همه چیز رو فراموش كنی .
      هنوز دلم پیش سینا بود بعد چهار سال نمی تونستم فراموشش كنم . بعضی وقتها از دست خودم خیلی عصبانی می شدم ، می خواستم ولی نمی شد باید بیشتر فكر میكردم .
      -فرزانه اون دوست دختر زیاد داره میگه عاشقشون نیست فقط باهاشون دوسته به هر حال تا علاقه ای نباشه كه دوستی ایجاد نمی شه اینو نمی تونم قبول كنم .
      فرزانه : ببین عزیزم من این توانایی رو در تو میبینم كه اوضاع رو درست كنی . می تونی كاری كنی كه فقط تو باشی .
      -ولی باید همه چیز رو در نظر گرفت نمی شه به این سادگیها تصمیم گرفت .
      فرزانه : بعضی وقتا خیلی منو عصبانی میكنی بسه دیگه ! اینهمه فكر كردن نداره كه ...
      -نمی دونم حالا رفتم خونه بیشتر راجع بهش فكر میكنم و تصمیم میگیرم .
      فرزانه كه داشت آخرین قاشق غذاشو می خورد گفت : وقت زیاده تا دلت می خواد فكر كن ولی به نظر من با این توصیفاتی كه ازش كردی باید پسر خوب و مقبولی باشه از دستش نده ... نمی گم بی گدار به آب بزن ولی یادت باشه داری بهترین فرصتها رو از دست میدی ... درست فكر كن ... در هر صورت من حس بدی نسبت به این اتفاق ندارم و نظرم مثبته حالا خودت می دونی ...
      تمام مدت تا برم خونه همش داشتم فكر میكردم به اینكه اصلا رفتنم درست بوده یا نه ؟
      وقتی رسیدم خونه تمام ماجرا رو برای مادرم تعریف كردم ایشون هم نظرشون بر این بود كه باید از یه جا شروع كنم تا این حصارو بشكنم اما با درایت . مثل همیشه تصمیم نهایی رو بعهده خودم گذاشت .
      تمام اونشب به این موضوع فكر كردم تا خود صبح . وای كه فكر سینا ولم نمی كرد عكسشو آوردم و بهش خیره شدم . نمی دونم چرا اینكارو باهام كرد مگه من چیكارش كرده بودم آره شاید بزرگترین گناهم عاشق شدن بود دیگه نباید به دلم اجازه بدم یه بار دیگه عاشق بشه ، نباید دوباره دل به كسی بدم ، نباید حتی بهش فكر كنم ، اصلا چرا باهاش حرف زدم ؟ ! چرا باید بهش فكر كنم ؟ فكر كردن نداره كه ، همه چیز كاملا مشخصه اونم یكی مثل سینا ، مگه چقدر میخواد از اون بهتر باشه می خواد برای من چیكار كنه ؟ منكه عوض نشدم همون آدمم با همون خصوصیات ، كه از نظر خیلی ها خوشایند نیست منكه نمی تونم خودمو عوض كنم ... اگه اینم مثل سینا بود و دوباره دچار همون اشتباه بشم قطعا دختر احمقی هستم . نباید اجازه بدم كسی به خلوتم راه پیدا كنه ... نمی دونستم چیكار كنم ... اصلا كاش امروز نمی رفتم ... كاش مانع نشده بود و همون برخورد یکم برمی گشتم ... عكس سینا رو زیر بالش گذاشتم و خیسی اشك رو احساس كردم كه چطور صورتم رو خنك میكرد نسیم ملایمی از پنجره وارد اتاق شد چشمامو بستم و دوباره یاد بابایی افتادم وای خدا ... چقدر به كسانیكه پدر داشتن حسادت میكردم حتی به اون كودكی كه تو كارتون می دیدم حسادت میكردم ... دلم گرفته بود و دیگه به هق هق افتاده بودم ... مامان فكر كرده بود بازم خواب بابایی رو دیدم سراسیمه وارد اتاقم شد چراغ رو روشن كرد و اومد بالا سرم سایه اش رو روی چشمام حس كردم صدام كرد : مهرانه ... مهرانه ی عزیزم چی شده مادر ؟
      چشمامو باز كردم چهره ی مهربان مادرم آبی روی آتش بود . كنارم نشست بغلش كردم و با نوازهای مادرانه اش آرووم و آروومتر شدم چیزی نمی گفت ولی چشماش باهام حرف میزد نیم ساعتی گذشت همونطور كه منو می خوابوند گفت : اصلا لازم نیست خودتو اینقدر اذیت كنی ببین دلت چی می گه ... زیاد خودتو درگیر این مسائل نكن ... برای هر دختری پیش میاد شك ندارم كه دخترم راه اشتباه انتخاب نمی كنه ... حالا آرووم باش و بخواب .
      با نوازشهای مادرم خوابم برد . وقتی چشم بازكردم ساعت دیوار 5/10 رو نشون میداد با اینكه احساس بدی نداشتم ولی دلم نمی خواست از رختخواب بیام بیرون همونطور دراز كشیده بودم و داشتم به آینده فكر میكردم . پیدا كردن یه كار می تونست روحیه ام رو بهتر كنه ولی چه كاری و كجا ؟ باید میرفتم سراغ دختر عمم اون یه آموزشگاه كامپیوتر داشت حتما می تونست یه كاری برام بكنه تو همین فكرا بودم كه صدای زنگ تلفن بلند شد جواب ندادم كه با صدای مادرم از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم ، وای خدای من دختر عمم بود .
      سیما : سلام مهرانه خانووم . حال شما ؟
      -سلام سیما جون شما خوبین ؟
      سیما : من خوبم ولی تو كه تا لنگ ظهر می خوابی بهتری ... ایشا الله درس كه تموم شد ؟
      -تموم كه .... امتحانات رو دادم منتظر نتیجه هستم .
      سیما : خب مهرانه جان سر كار كه می ری؟
      -اگه جای خوب باشه آره می رم .
      سیما : ببین نمایندگی شركت ... امروز با آموزشگاه تماس گرفت و یه حسابدار می خواد ...
      حرفشو قطع كردم و گفتم : وا سیما جون تو كه میدونی رشته ی من كجا حسابداری كجا ؟ می خوای مردم ورشكست بشن .
      سیما : اگه بزاری حرف من تموم بشه بهتره ...
      -حتما ... بفرمایین ...
      سیما : تو فقط باید اطلاعات و آمار فاكتورها رو بدی كامپیوتر خودش حساب كتاب میكنه ... فقط باید حواس جمع داشته باشی كه من شك ندارم تو كم نمیاری.
      -ولی می ترسم آخه من اینكاره نیستم .
      سیما : ببین از آدمای ضعیف بدم میاد ... دوره های كامپیوتر رو كه اینجا دیدی اعداد رو هم كه بلدی ... یه آموزش هم بهت میدن حالا شروع كن اگه نتونستی سریع بهم اطلاع بده خودم یه نفر دیگه رو میفرستم جات .
      -باشه ...
      سیما : ببین گفتم تا 12 خودتو میرسونی ، اینم آدرس خبرشو بهم بده موفق باشی .
      گفت و گوشی رو قطع كرد هنوز تردید داشتم آخه حسابداری اصلا كار من نبود . موضوع رو به مامان گفتم و اونم خیلی خوشحال شد معتقد بود كه من از پسش برمیام از مادرم خواستم همراهم بیاد یکمش قبول نكردازم خواست تنها برم و لی براش توضیح دادم كه چون یکمین باره باید باهام بیاد محیطش رو ببینه تا تصمیم بگیریم . بالاخره راه افتادیم و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم از تابلوی بزرگی كه نصب شده بود متوجه شدم خودشه یه ساختمان دو طبقه كه زیرش مغازه بود و طبقه ی دوم محل كار من . وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم وارد یه سالن شدیم كه چند تا اتاق داشت در یكیشون باز بود رفتم جلو و با یه مرد مسن روبرو شدم كه مشغول بررسی چند تا پرونده بود سلام كردم و با تعارف اون وارد شدیم و نشستیم روی صندلی بعد از اینكه خودمو معرفی كردم و گفتم از آموزشگاه ... اومدم سر صحبت رو باز كرد برام توضیح داد كه كارم چیه و هر وقت خواستم می تونم شروع كنم . ساعت شروع كارم 9 بود . زمان انجام كار براشون مهم نبود فقط نتیجه ی كار رو می خواستن . به نظرم كار سختی نیومد فقط باید دقت می كردم موقع دادن اطلاعات درست عمل كنم تا موجودیهای انبار با فاكتورها یكسان باشه و بخونه . قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت 9 اونجا باشم تا مهندسی كه اون برنامه رو نوشته بهم آموزش بده .
      وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم : به نظر شما محیطش خیلی مردونه نبود ؟
      مامان : تو كه اصلا با اونا كاری نداری محیط كارت جداست و در ضمن دیدی كه گفت بالا تنهایی و كسی مزاحمت نمی شه حتی اگه خواستی می تونی در پایین رو هم ببندی ، در هر صورت میل خودت .
      -دلم میخواد از یه جا شروع كنم حالا یه چند روزی میام اگه احساس كردم مناسب نیست دیگه نمی یام .
      مامان حرفی نداشت و خودمم فكر می كردم برای شروع شاید خوب باشه . اونروز پرهام زنگ زد و ازم خواست تا جوابشو بدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم بخاطر همین ازش خواستم آخر شب زنگ بزنه . طرفای عصر بود كه فرزانه اومد خونمون و موضوع كارمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت : ببین تو برات لازمه كه شروع كنی اخلاقت هم كه ماشالله حرف نداره ... كاملا مناسب محیط مردونه هست ... بعد رو كرد به مامانم و ادامه داد : مادرجون نگران هیچی نباشید این دختری كه من دیدم بلده چیكار كنه ... حالا اگه یه موقه نرفتی منو خبر كن ... هیچ جا كه نوبت به ما نرسید شاید اینجا چیزی از تو زیاد بیاد ...
      -می خوای فردا تو برو ؟
      فرزانه : برای رفتن سر قرار با محسن و پرهام حودت میری ولی اینجا از خود گذشتگی میكنی ؟ اینجام خودت برو چون من یه كاری پیدا كردم .
      از این خوش شانسی جفتمون متعجب شدم و با هیجان گفتم : وای چه دخترای خوش شانسی.. .
      تو كجا ؟
      فرزانه : یكی از دوستای قدیم پدرم وكیله قراره از فردا برم پیش اون شاید یه چیزی شدم .
      خنده ام گرفته بود رشته تحصیلیمون چی بود چه كاری پیدا كرده بودیم واقعا عجیب بود !
      -وای فرزانه ما هم رشته انتخاب كردیم حتما وكلا و حسابرسا میان جای ما شعر می نویسن ... عالیه ..نه؟
      فرزانه : رشته ی آشی رفتن اینارو هم داره ...
      -استاد و چیكار كنیم ؟
      فرزانه خنده ی معنی داری كرد و گفت : بلا تو كه كار خودتو كردی دیگه استاد رو می خوای چیكار ؟
      -منكه هنوز جواب ندادم .
      فرزانه : وای دختر بسه دیگه موهات سفید شد اینقدر فكر كردی .
      -البته قراره امشب جوابشو بدم .
      فرزانه : به به ... اقدس السلطنه بالاخره از پس پرده نمایان شدند ... ....
      -تو هم همه چیز رو به مسخره بگیر خب؟
      فرزانه كلی سر به سرم گذاشت و شده بودم سوژه ی روز خانووم
      نزدیك غروب بود خداحافظی كرد و رفت بهم گفت میره تا بهتر فكر كنم و نتیجه بگیرم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    4. #4
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #28

      ***

      elham55
      Aug 18 - 2008 - 10:45 AM
      پیک 55

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Aug 18 - 2008 - 02:53 PM
      پیک 56

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #29

      ***

      elham55
      Aug 18 - 2008 - 02:56 PM
      پیک 57

      Quoting: setareh_71

      ***

      elham55
      Aug 19 - 2008 - 07:39 AM
      پیک 58

      ( بخش سی و پنجم )
      صبح زود با تلفن پرهام بیدار شدم خوشحال بودم كه روزم رو با صدای اون شروع می كردم و احساس خوبی كه بخاطر این اتفاق می افتاد رو حاضر نبودم با هیچ چیزی تو دنیا عوض كنم حس خوشایندی كه تمام وجودم رو از عشق به اون لبریز میكرد تا احساس كنم همه چیز منه .
      پرهام : ای تنبیل هنوز خوابی كه ؟
      -آخه دیشب دیر خوابیدم ... كلی با مرجان كل كل كردم ...
      پرهام : بخاطر امروز ؟
      -نه بابا ... بخاطر دیشب ...
      وقتی صدای خنده ی پرهام تو گوشی پیچید خوشحالیم تكمیل شد و احساس كردم بیشتر از همیشه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش لحظه ای راحتم نمی زاشت نمی دونم چه چیزی اینقدر ما رو بهم پیوند داده بود كه نسبت به همدیگه این احساس رو داشتیم .
      -چیه خوشت اومد ؟!
      پرهام : آره .. خیلی ...
      -خب حالا زیاد ذوق رده نشو ... به مامان بگم یا نه ؟
      پرهام : اگه بگی بهتره چون ممكنه شب یه كم دیر برگردیم ایشون هم نگران نمی شن ... تا یه رب دیگه سر كوچتون هستم خوبه ؟
      -آره پس می بینمت
      از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه بود رفتم طرفش و گفتم : سلام مامانی
      مامان :سلام ... دختر گلم چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟
      -آخه امروز مرخصی گرفتم و می خوام با پرهام برم بیرون .
      مامان بطرفم برگشت و گفت : پس تشریف آوردن ؟
      -بله دیروز ساعت 7 اومده
      مامان : مهرانه نگرانم ... هم نگران تو و هم نگران پرهام ...
      رفتم كنارش نشستم بوسش كردم و گفتم : مامانی من لازم نیست نگران چیزی باشی ... می دونی كه من حواسم به همه چیز هست ...
      نگام كرد دستی به سرم كشید و گفت : مواظب خودتون باشید... و كی برمی گردی ؟
      -ممكنه شب و یه كم دیر ... نگران كه نیستی ؟
      مامان : نه عزیزم وقتی با پرهامی خیالم راحته ...
      -وای مامان جونم قربونت برم كه اینقدر خوبی ... می دونی چیه مامان ..منم اندازه ی شما بهش اطمینان دارم ... نگاهی بهش كردم خندیدم و گفتم : مامان برامون دعا كن .
      نگاه مهربانش رو دوست داشتم و از اینكه دارمش خدا رو شكر كردم .
      دست و صورتم رو شستم یه چایی خوردم و بعد از آماده شدن از خونه زدم بیرون پرهام طبق معمول سر كوچه منتظرم بود با دیدنم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام بازكرد وقتی نشستم هنوز طعم شیرین احساسی كه مامان بهم داده بود تو وجودم بود كه با صدای پرهام این شیرینی بیشتر شد یه حس خوب عاشقانه تو یه بامداد پاییزی كه می تونست واسه هر كسی لذت بخش باشه .
      پرهام : خب عزیز من چطوره ؟
      -خوبم وتو ؟
      پرهام : اگه پیشت باشم و تو رو داشته باشم خوبم وگرنه حتما از نوشته هام فهمیدی كه نباشی پرهام یعنی چی؟
      نمی دونم تو با من چیكار كردی كه اینطوری شدم تا بحال كسی رو اندازه ی تو دوست نداشتم ... وای كه مهرانه اگه خدای نكرده یه روز نباشی من میمیرم .... باورم نمیشه كه من همون پسر لوس و مغروری هستم كه بخاطر همین اخلاقم خیلی ها ازم فراری بودن من در مقابل تو هیچی نیستم .... چرا ؟
      نگاش كردم حسابی به خودش رسیده بود وقتی با چشماش بهم میخندید بهترین لحظاتم بود دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : چون منم همین احساس رو بتو دارم ... فكر میكنم بخاطر اینه كه عشقمون دو طرفه هست نسبت بهم اینطوری هستیم ... وقتی نبودی خیلی برام سخت بود ... جدایی .. جدایی ... جدایی ... چقدر سخته.
      پرهام : پس واسه تو هم سخت بود ؟
      -چرا كه نباشه ؟ !
      پرهام : بعضی وقتا فكرای احمقانه به سرم میزد ... اما از دلم نمی اومد كه در مورد تو بد قضاوت كنم ..
      دیگه كم كم داشت از شهر خارج میشد ووارد جاده شده بود پرهام گفت : راستی عزیزم می تونی شب پیشم بمونی ؟
      -نه ...
      پرهام : مرسی ...
      -خواهش میكنم ...
      ادامه نداد و ازم خواست كه یه جایی نگه داره تا صبحونه بخوریم كنار سد منجیل بهترین جا بود اونجا رو دوست داشتم چون هر وقت با بابایی میرفتیم حتما یه توقفی هم اونجا داشتیم هم زمستونش قشنگ بود و هم تابستونش . ماشین رو نگه داشت پیاده شد با هم رفتیم چایی و خوراكی گرفتیم و روبروی هم رو صندلی نشستیم . یاد بابایی افتاده بودم و نمی خواستم روز قشنگمون رو با یادآوری خاطرات گذشته خراب كنم . بخاطر همین مسیر فكرم رو كاملا متوجه پرهام كردم هوای سبك و نسیم ملایم صبحگاهی با اون اشعه های آفتاب پاییزی و انعكاسش به آب سد حس خوبی بود كه با وجود عشقم كامل میشد .
      وقتی گرمی دستای پرهام رو رودستم حس كردم دلم لرزید . از اینكه دارمش احساس غرور میكردم خوب می دونستم خیلی ها آرزوشون بود كه پرهام حتی نگاهشون كنه و یا اشاره ای بهشون داشته باشه و اینو از یكی از هم دانشگاهیهاش كه همكار خودمم بود شنیدم تو دوستان و اطرافیانم كه هر كسی پرهام رو میدید ازش خوشش می اومد البته این حالت رو دوست نداشتم ولی معمولا آدم اینطوریه دیگه از چیزی كه بدش میاد سرش میاد . داشتن یه همچین عشقی آرزوی هر كسی بود كه من داشتم ولی ترس از دست دادنش خیلی عذابم میداد . با تكونی كه بهم داد از فكر و خیال اومدم بیرون .
      پرهام: كجایی ... منكه اینجام ...
      -اتفاقا داشتم به خودت فكر میكردم
      پرهام : ببین الان پیش من باش وقتی رفتم فرصت زیاده كه بخوای به من فكر كنی حالا هم چاییت رو بخور كه سرد نشه .
      -راستی ما داریم كجا میریم ؟
      پرهام : هیچ جا .. من دارم یه خانوم خوشگله رو كه عشقمه می دزدم اونم تو روز روشن و با اطلاع مامانش ... وای كه چه حالی میده .... نه ...
      -وا.. دیگه چی؟
      پرهام :همین دیگه مگه كار دیگه ای هم هست كه من باید انجامش بدم ؟
      -شیطون نشو لطفا ..
      پرهام : راست میگی بزار برسیم بعد.. الان ممكنه اتفاقاتی بیفته ....
      -كجا قراره بریم ؟
      پرهام : نگران نباش دارم میبرمت یه جایی كه بجز خودمو خودت هیچ كس دیگه ای نیست ... مگه خیلی وقتها همینو نمی خواستی ؟.. جایی باشی كه بجز خودم و خودت كسی نباشه ؟
      -چرا ولی داری منو می ترسونی؟
      پرهام : منكه اجازه ات رو گرفتم
      -از كی؟
      پرهام : از مامانت ... خودشون گفتن كه نگرانت نیستن چون با منی ...
      -اتفاقا نگرانی مامانم از همینه كه با توام .... با مرجان و فرزانه بودم كه نگرانم نبود ... اصلا تو خود نگرانی هستی ...
      پرهام : وای كه من میمیرم واسه اون نگرانی و تو و عشقم ...
      -بالاخره نگفتی كجا داریم میریم ؟
      پرهام یه جایی كه ممكنه دیگه برنگردی.
      -یعنی چی ؟
      پرهام : یعنی اینكه جایی كه دارم میبرمت اونقدر خوبه كه ممكنه خودت دیگه نخوای برگردی ... دهكده ساحلی ... ویلای بابام ... تا همینجا بسه بقیش باشه تا ببینی ... اینطوری بهتره .
      -وای كه از دست تو ...
      تمام مسیر رو باهام حرف زد و از عشقش گفت طوریكه اصلا نه متوجه سرعتش نشدم و حتی گذشت زمان رو . فقط وقتی به فرعی پیچید فهمیدم كه رسیدیم نگهبان ورودی اونو می شناخت سلام وعلیكی كردن ازش خداحافظی كرد و بعد از كلی خرید از فروشگاه شهرك راه افتاد . واقعا جای قشنگی بود هوای پاك و دریایی وقتی از پنجره باز ماشین بهم میخورد احساس سبكی میكردم خلوت بود و بجر چند خانواده كه اونجا زندگی میكردن بقیه ویلاها كسی توش نبود پنجره ها بسته بود درهای ورودی قفل بودن و سكوت وخلوتی مطبوعی حكمفرما بود . خیابانها رو پشت سر گذاشت و پیچید تو آخرین خیابان كه دو طرفش ساختمان بود و پشت ساختمانهای دست چپ دریا بود جلوی در نگه داشت یه نفرداخل حیاط دیده میشد كه با دیدن پرهام اومد جلو دروباز كرد و بعد از احوالپرسی ازش و دادن یه سری گزارش خداحافظی كرد و رفت پرهام ازم خواسته بود از ماشین پیاده نشم بعد از راهی كردن باغبان اومد طرفم در ماشین رو باز كرد یه شاخه غنچه گل صورتی گرفت جلوم و گفت : خوش اومدی خانوم و این گل زیبا برای عشق رویایی خودم ...
      همینطور كه داشتم گل رو از دستش میگرفتم از ماشین پیاده شدم ویلای فوق العاده قشنگی بود یه حیاط بزرگ كه پر از باغچه و گلهای رنگی و درختهای بلند و سر به فلك كشیده بود بوی علفهای تازه آب داده شده خستگی راه رو از تنم بیرون كرد سكوت دلنشینی حاكم بود كه فقط با صدای امواج دریا آرامش بیشتری به آدم میداد یه آلاچیق وسط حیاط بود كه زیرش میز و نیمكتی از جنس سنگ قرارداشت و سقفش از درخت انگور با آرایش فوق العاده ای پوشیده شده بود. بیشتر از بیست نوع گل و گیاه در وسط و حاشیه های باغچه با رنگ آمیزیهای مختلف زیبایی حیاط رو بیشتر كرده بود . و عطر گلهای وحشی با اون آرایش خاصشون مشام رو نوازش میداد .
      ساختمانی با نمای خیلی زیبا وسط حیاط قرار داشت كه از بسته بودن حفاظ آنها مثل ویلاهای دیگه معلوم بود كه كسی توش نیست . پرهام دستمو گرفت و از پله ا بالا رفتیم وقتی برگشتم منظره ی زیبای دریا با اون امواج و صدای دلنشینش توجهم رو جلب كرد . واقعا آرامشم تكمیل شده بود و اینو كسی بهم نداد بود جز پرهام ... پرهام ... و این بود عشقی كه می پرستیدمش .
      راهماییم كرد داخل ساختمان تاریك بود یکم چراغ رو روشن كرد و شروع به بازكردن پنجره ها كرد یه ساختمان برزگ كه وقتی وارد میشدی یه حال بزرگ قرارداشت كه دست چپ دوتا اتاق خواب بود با سرویس بهداشتی و حموم جداگانه و دست راست سالن و آشپزخونه بود و گوشه ی راست انتهای سالن یه اتاق خواب دیگه .. زیبایی سالن با یه شومینه كار دست از جنس چوب تكمیل شده بود . تعارف كرد كه بشینم و راحت باشم روی مبل یكنفره ی كنار شومینه نشستم و محو تماشای پرهام شدم پنجره ها رو كه باز كرد جریان هوای تمیز همراه با بوی طبیعت تو ساختمان پیچید ازم خواست بمونم تا وسایل رو از تو ماشین بیاره ولی همراهش رفتم تا كمكش كنم یه كم میوه شست وظرف شیزینی رو هم پر كرد اجازه نمیداد كاری انجام بدم اون بخوبی بلد بود چیكار كنه خیلی تمیز و حساب شده كار خونه انجام میداد با دقت خاصی پذیرایی میكرد قبلا هم تو خونشون وقتی اینكارو میكرد خوشم می اومد همین برام جالب بود شاید از دخترا هم وارد تر بود . بعد از اینكه كلی وسیله ی پذیرایی آورد روی مبل كنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برگردوند بطرف خودش . بعد از اینهمه دوری یه همچین نزدیكی ای تو اون شرایط با اون محیط واقعا خوشایند بود .....
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    5. #5
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #56

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
      پیک 111

      Quoting: blackberry

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
      پیک 112

      Quoting: setareh_71

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #57

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
      پیک 113

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
      پیک 114

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #58

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 115

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
      پیک 116

      ( بخش چهل و ششم )
      وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
      مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
      -ببین دیگه تموم شد ..
      مرجان : باورم نمیشه ...
      -اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
      نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
      اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
      مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
      دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
      مرجان : بفرمائید ..
      در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
      شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
      مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
      شریفی : اتفاقی افتاده ؟
      مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
      با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
      مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
      -دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
      مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
      -الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
      در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
      مرجان : اینا چیه ؟
      شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
      زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
      -همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
      مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
      بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
      -الو
      با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
      پرهام : سلام عزیزم ..
      -میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
      پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
      -خودتون می گین قبلنا ... نه الان
      پرهام : کی ببینمت؟
      -دیگه داری عصبانیم میکنی ...
      پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
      -ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
      یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
      با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
      درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
      -بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
      مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
      -می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
      نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #59

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
      پیک 117

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
      پیک 118

      Quoting: parmida62

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #60

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
      پیک 119

      Quoting: asal_nanaz

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
      پیک 120

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #61

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
      پیک 121

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
      پیک 122

      کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #62

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
      پیک 123

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
      پیک 124

      Quoting: NAVAEE

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #63

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
      پیک 125

      (بخش چهل و هفتم )
      وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
      -الو
      پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
      -خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
      پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
      -این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
      پرهام : کی ببینمت ؟
      -بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
      پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
      -نه ...
      پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
      سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
      -مرجان کجا بیاد که ...
      پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
      -کجا و کی ؟
      پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
      -بله .. خوبه
      پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
      -اصرار نکنید لطفا ..
      پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
      پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
      مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
      حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
      -الو
      سلام
      -شما؟
      شریفی هستم ..
      از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
      شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
      عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
      -از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
      خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
      مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
      -حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
      مرجان : نه چطور مگه ؟!!
      -زنگ زده بود اینجا ..
      مرجان : که چی ؟
      -حال منو بپرسه ..
      مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
      -تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
      مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
      -ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
      مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
      -من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
      مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
      -ممنون ... تو دوست خوب منی
      مرجان : تو هم همینطور عزیزم
      بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
      پیک 126

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #64

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
      پیک 127

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
      پیک 128

      ( بخش چهل و هشتم )
      با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
      -مرجان اتفاق افتاده ؟
      مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
      -خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
      مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
      -خب چی واسم فرستاده ؟
      یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
      بعدشم از وسط حیاط برگشت و هر چی اصرار کردم نیومد و رفت . بعداز رفتنش بسته رو گذاشتم رو قلبم و سریع رفتم تو اتاقم درو از داخل قفل کردم و با دستای لرزان شروع به باز کردن بسته کردم یکم آلبوم عکسمو آوردم بیرون و بعدشم کلی سررسید که تو بندر عباس وقتی برام دلتنگی میکرده نوشته بود با کلی شعر و عکس و خاطره ... یکم تمام عکسهامو چک کردم همشون بودن فقط یه عکس سه در چهار برداشته بود عکسایی هم که دوتایی انداخته بودیم همه رو گذاشته بود دلم گرفت ... وقتی دست خط زیباش رو دیدم و اینکه چقدر به یادم بوده و منو دوست داشته ... کاش هرگز عاشقش نمی شدم ... ولی حسرت خوردن فایده ای نداشت هنوز دوستش داشتم نمی تونستم به خودم دروغ بگم ولی دیگه حاضر نبودم ببینمش یا باهاش حرف بزنم ... اشکم در اومده بود و وقتی رو نوشته های دفتر ریخته میشد و کلماتش پخش میشد یاد حرفاش می افتادم که ازم میخواست اگه کسی رو جایگزین اون بکنم زیاد از رفتنش دلتنگ نمی شم ... واقعا آدم چقدر می تونه عوض بشه در اوج عشق و محبت یه همچین حرفهایی .... نمی تونستم قبول کنم اما باید با خودم کنار می اومدم ... آلبوم عکسم رو برداشتم رو میزم گذاشتم و بقیه وسایل رو هم با تمام خاطراتش کنار هدیه هاش گذاشتم و در کمد رو بستم تصمیم گرفتم فراموش کنم همه چیز رو... و به خودم قول دادم هرگز عاشق نشم و به همین تنهایی عادت کنم ... البته دست خودم نبود اگر هم میخواستم دیگه به کسی اطمینان نداشتم .
      رو تخت دراز کشیده بودم که مامان در اتاقم رو زد و گفت تلفن با من کار داره غلطی خوردم بطرف گوشی برش داشتم .
      -الو
      یه صدای آشنا : سلام
      می شناختمش ولی انگار نمی شناختم خیلی سعی کردم حدس بزنم ولی نتونستم به خودم جرات دادم .
      -ببخشید شما ؟
      حالا دیگه ما رو نمی شناسین ... باشه ...
      وای خدای من سینا احساس ضعف کردم و نزدیک بود از حال برم تنها کاری که کردم گوشی رو گذاشتم.
      جدی نگرفتم چون احساس میکردم یکی داره اذیتم میکنه بعدشم گوشی رو کشیدم ... حالم خوب نبود لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن شریفی خشکم زد وای خدا این آدم مرموز از من چی میخواد اصلا حس خوبی نسبت به نگاهش نداشتم انگار همه جا با منه حتی چند بار با پرهام که رفتم بیرون دیدم با موتور و ماشین تعقیبم میکنه ولی به روی خودم نیاوردم حتی یکبار هم وقتی از خونه ی پرهام اومدم بیرون سرکوچه ایستاده بود به مرجان میگفتم ولی می گفت همه چیز اتفاقیه و من بد بینم ...
      بدون کوچکترین عکس العملی به راهم ادامه دادم نخواستم فکر کنه که بی هدف زدم بیرون سرکوچه رفتم تو سوپری و یه کم خرت و پرت گرفتم و برگشتم تمام مسیر پشت سرم بود و چشم ازم بر نمیداشت . از این بازیها حالم بهم میخورد خیلی آهسته بطرف خونه رفتم و با بازکردن در وارد حیاط شدم .
      وای خدایا چقدر تنهام و احساس بی کسی میکنم دلم گرفته بود اونقدر که فقط یه چیز آرومم میکرد مدتی هم بود که جلوی اشکمو گرفته بودم به محض وارد شدن به اتاقم این حس تنهایی قوت گرفت گوشه و کنارش آثار پرهام بود هر چی که دم دستم بود جمع کردم همه رو تو کارتون بزرگی ریختم و گوشه ی اتاق گذاشتم رفتم کنار پنجره و بازش کردم هوا تاریک و سرد بود کم کم سرما به تمام بدنم نفوذ کرد دستام دیگه حس نداشتن وقتی مامان وارد اتاقم شد از سردی اتاق لرزید اومد طرفم و دستامو گرفت تو دستاش پنجره رو سریع بست و منو برد تو هال کنار بخاری نشوند و با یه ظرف بزرگ سوپ کنارم نشست و زل زد به چشمام وقتی اشک تو چشمش جمع شد فهمیدم اونم دلش گرفته . اراده کردم اوضاع رو جمع کنم تکونی خوردم طوریکه انگار یخام آب شده بود آروم شروع به حرف زدن کردم از همه چیز براش گفتم وقتی به بابایی رسیدم دلم پر از درد شد کاش بود واقعا تو خونه ی ما جای یه مرد خالی بود حالا به هر عنوانی هر چی هم ما قوی بودیم ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد . وجود یه مرد به معنای واقعی چه بعنوان پدر .. برادر ... همسر .. ویا هر چیز دیگه تو هر خونه ای لازمه و این قانون طبیعته ...
      تنها کسیکه من قبولش داشتم پرهام بود ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت .. حالا این احساس من به مشکلات دیگه تو خونه اضافه کرده بود از تمام خواستگارام یه عیب و بهانه میگرفتم ندیده قضاوت میکردم و از طرفی کارهای مشکوک شریفی دیگه داشت دیوونه ام میکرد .
      یه روز تو اتاق کارم نشسته بودم و تقریبا کسی اداره نبود مرجان هم منتظر من بود تا یه کار نیمه تموم رو انجام بدم و بعد با هم بریم خونه که صدای زنگ تلفن بلند شد دیده بودم که سر ساعت شریفی از اداره خارج شده بود .
      -الو
      شریفی : سلام خانم
      -میشه توضیح بدین که چی از من می خواین ؟ بین منو شما چی هست که دارین سایه به سایه ی من میاین ... دیگه حوصله ام رو سر بردین من از دست شما چیکار کنم ؟؟؟.
      مرجان از جاش بلند شد و نگاهی بمن کرد گوشی رو از دستم گرفت و خیلی آرووم مثل همیشه گفت : ببین تو با مهرانه چیکار داری ؟
      حرفایی بینشون رد و بدل شد و بعدشم گوشی رو قطع کرد از عصبانیت طول اتاق رو قدم میزدم و هزار تا فکر به ذهنم میرسد ..
      -مرجان تو روخدا بگو دست از سرم برداره
      مرجان : من چند بار بهش گفتم که مزاحم تو نشه و سر راهت قرار نگیره
      -پس چرا بازم ؟....
      مرجان : مهرانه فکر نمی کنی که دوستت داره ؟
      با تعجب بطرفش برگشتم و گفتم : حرفشم نزن اون کجا و من کجا ؟
      مرجان : ولی من احساس میکنم بهت علاقه داره وگرنه اینکاراش دلیل دیگه ای نداره اون همه چیز رو در مورد تو میدونه ... همه چیز ...
      -مهم نیست فقط یه چیز بهش بگو اگر یکبار دیگه سر راهم قرار بگیره به حراست گزارش میدم
      مرجان : فکر میکنی راهش این باشه ؟ بیرون اداره رو چیکار میکنی ؟
      گیج شده بودم راست میگفت اونکه شب و روز منو زیر نظر داره فقط تو محیط کار نیست ...
      گیج و مبهوت مونده بودم چیکار کنم وقتی به مرجان نگاه کردم نمی دونم چقدر قیافه ام بهش التماس کرد که گفت : ببین من می گم امشب وحید باهاش صحبت کنه ... نگران چیزی نباش .
      بعدشم کمی آرومم کرد و از اداره زدیم بیرون پیشنهاد داد برای عوض شدن حال و هوام از فردا بریم باشگاه یکمش موافقت نکردم ولی با اصرار مرجان از فردای اونروز بعد از وقت میرفتیم سالن ورزشی اداره ... روز یکم که رفتم تمام همکارام بودن و استقبال گرمی ازم شد چون من هیچ وقت تو جمعشون حاضر نمیشدم داشتن از تعجب شاخ در می آوردن وقتی باهاشون گرم گرفتم و دیدن که اونقدرها هم بد نیستم کلی سر به سرم گذاشتن و حال و هوامو عوض کردن از موضوع پرهام همشون خبر داشتن ولی اصلا به روی من نیاوردن و اون روز بعد از مدتها یه احساس خو ب بهم دست داد مربی بدنسازی هم کلی تحویلم گرفت که تعریف منو شنیده و دلش میخواسته منو ببینه و همون روز یکم شماره خونه اش رو بهم داد که خوشحال میشه باهام بیشتر در تماس باشه .
      بعد از نرمش و کمی با دستگاه کار کردن احساس سبکی میکردم اون دو ساعت خیلی زود گذشت بچه ها همونجا دوش گرفتند ولی من ترجیح دادم برم خونه شک نداشتم که درد زیادی در انتظارمه بعد از اونهمه مدت دوری از ورزش معلوم بود چی میخواد بشه . کلی همه اصرار کردن که دیگه ول نکنم و روزجای زوج برم سالن خودمم بدم نمی اومد که برم.
      وقتی رسیدم خونه سریع یه دوش گرفتم و کاملا می فهمیدم که حالم خیلی فرق کرده مامان شک کرده بود و یه کم هم نگران میز شام رو آماده کرده بود رفتم روبروش نشستم و گفتم : نگران چی هستی مادر من ...
      مامان با تعجب : هیچی .. ولی انگار معجزه شده !!..
      -نه عزیزم نه دوباره عاشق شدم و نه اتفاق خاصی افتاده فقط بعد از اداره با مرجان رفتیم سالن ورزشی اداره و دوساعتی بین همکارام بودم ...
      صدای خنده ی مامان از خوشحالی حالمو بهتر کرد و از اینکه دیگه اون رخوت و سستی به فضای خونه حاکم نبود حس خوبی داشتم .
      روزهای آرامی رو سپری میکردم و شریفی رو هم کمتر میدیدم روزهای زوج میرفتم سالن و پنجشنبه ها هم استخر و مهمونیهای دوره ای که با همکارام داشتم حسابی حال و هوامو عوض کرده همه جا میرفتم و هیچ کسی رو نمی دیدم اصلا چیزی به نام عشق برام معنی نداشت . نه می خواستم ونه می تونستم کسی رو دوست داشته باشم و از این وضع راضی بودم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #65

      ***

      elham55
      Sep 08 - 2008 - 08:06 AM
      پیک 129

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Sep 08 - 2008 - 10:49 AM
      پیک 130

      ( بخش چهل و نهم )
      می ترسیدم این روزهای آرامش تموم بشه و دوباره مشکلاتم شروع بشن . تازه از استخر برگشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم داشتم دیوان حافظ رو میخوندم :
      فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
      دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
      جای آنست که خون موج زند دردل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش
      بلبل ازفیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
      ای که ازکوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
      آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
      صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیزست فرومگذارش
      صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش
      دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود ناز پرورد وصالست مجو آزارش

      همیشه با خوندن اشعار حافظ به آرامش خاصی میرسیدم و اونروز هم با خوندن این غزل آروومتر شدم فقط نمی دونم چرا همش زمزمه میکردم
      ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
      آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش

      تو اون بعد از ظهر سرد زمستونی خوابیدن در گرمای لذتبخش اتاقم می چسبید چشمامو بستم و سعی کردم که بخوابم ولی نمی دونم چرا این دو بیت ولم نمیکرد همش تو ذهنم بود . حتی وقتی چشمامو بستم تو یه تابلوی زیبا که با خط خوشی هم نوشته شده بود می دیدم ... همینطور چشمام بسته بود که با صدای زنگ تلفن انگار اون تابلوئه افتاد و شکست خواستم بگیرمش ولی کم آوردم چون مامان خواب بود سریع پریدم گوشی رو برداشتم اما هنوز افسوس شکسته شدن اون تابلو رو می خوردم .
      -الو
      صدایی نمی اومد .. چند لحظه صبر کردم بعدشم گوشی رو گذاشتم .. برگشتم سر جام و خیلی آرووم رفتم زیر پتو تا شاید بخوابم سکوت خوبی به خونه حاکم بود هیچ صدایی نمی اومد داشت چشمام گرم میشد که دوباره تلفن زنگ خورد خواستم جواب ندم ولی دلم میخواست بدونم کی پشت خطه
      -الو
      با شنیدن صدای سینا دلم ریخت ..
      سینا : سلام خانم
      خودمو زدم به اون راه و گفتم : شما ؟
      سینا : یادمه دختر با هوشی بودی ..
      -ببخشد فکرکنم اشتباه گرفتین .
      بعدشم خیلی سریع گوشی رو گذاشتم ... هنوز شک داشتم اگه اشتباه کرده بودم چی؟
      یعنی ممکنه اون دوباره برگشته باشه وقتی دوباره سرجام برگشتم به قلبم رجوع کردم سینا برام مرده بود هیچ علاقه ای بهش نداشتم نه به اون و نه به هیچ کس دیگه ای ... نکنه بخواد دوباره ... نه امکان نداره من هرگز نمی تونم بهش اعتماد کنم در ضمن جایی تو دلم نداشت..
      دیگه اونقدر طپش قلبم زیاد شده بود که مجبور شدم یه قرص بخورم ولی آروم نمی شدم دستام میلرزید و اضطراب و تشویش همه ی وجودم رو گرفته بود حالا باید چیکار کنم ؟ نه شاید دارم اشتباه میکنم نباید خیالپردازی کنم قطعا اشتباه کردم ...
      بازم زنگ تلفن.. که با شنیدنش داشت قلبم از جا کنده میشد با قدمهای سنگین بطرف گوشی رفتم
      -الو
      سینا : خواهش میکنم قطع نکن ... می دونم میخوای تلافی چند سال پیش رو دربیاری ولی تو مهربونتر از اون چیزی هستی که بخوای انتقام بگیری .. مهرانه من هنوز دوستت دارم باور کن ... من برگشتم تا گذشته رو برات جبران کنم هر طور که تو بخوای ...
      شوکه شده بودم آهسته وبدون هیچ حرفی نشستم سر جام .. اون چطور به خودش اجازه داد که با من اینطوری کنه ... تمام گذشته مثل فیلم از جلو چشمم عبور کرد دلم دوباره پر از درد شد خدایا چرا با من اینطوری میکنی ؟ ؟؟؟؟؟؟............. مگه من چه گناهی کردم که باید اینطوری تاوان پس بدم ... نمی تونستم حرفی بزنم و دوباره گوشی رو گذاشتم و اینبار از پریز کشیدم بدون معطلی آماده شدم و زدم بیرون هوا سرد بود ولی اصلا تو حال خودم نبود مسیر زیادی رو پیاده رفتم و فقط از خدا گله کردم ... منکه چیزی ازت نخواستم یعنی دیگه ازت چیزی نمی خوام ... چرا داری باهام اینطوری میکنی ... خدایا ولم کن ... بزار تنها بمونم .. مثل خودت ... مگه تو تنها نیستی ؟ خب منم میخوام تنها زندگی کنم .. خدایا من عشق نمیخوام... دیگه دوست ندارم عاشق بشم نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه .. خدایا به حرفم گوش کن ... مگه خودت نگفتی بنده هات رو میبینی به حرفشون گوش میدی و اجابت میکنی چرا منو نمی بینی ؟.. چرا به حرفام گوش نمی دی ؟... خدایا من عشق نمیخوام می فهمی .. قول میدم دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم .. قول میدم ازت هیچی نخوام .. فقط همین یکبار به حرفم گوش کن .. خدایا کمکم کن ... و بشنو که من چی میگم ... من عشق نمیخوام ... نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه و نمیخوام من کسی رو دوست داشته باشم ...
      تو اون سوز زمستون که دیگه پاهام حس نداشتن و داشتم اشک میریختم وقتی به خودم اومدم دستم رو زنگ در بود خدایا کجا هستم ؟ با دیدن مرجان تازه فهمیدم کجام ... دستمو گرفت و گفت : چته باز تو دختر ؟ هر چی از آیفون صدات کردم جواب ندادی اومدم پایین ببینم کیه ... حالا بیا تو ببینم چی شده ؟
      همونطور که دستمو میکشید از پله ها رفتیم بالا رو مبل نشستم و با خوردن چایی داغی که واسم آورد گرما رو در تمام وجودم حس کردم .. ماجرا رو براش تعریف کردم اون همه چیز رو می دونست سینا چند بار بهش زنگ زده بوده حتی با وحید صحبت کرده بود ظاهرا همه می دونستن بجز من ..
      -مرجان من چیکار کنم ... می دونی که الان اصلا آمادگی ندارم
      مرجان : من بهش گفتم البته اون خودش تمام جریان بین تو و پرهام رو می دونست ... من وضع روحی تورو براش توضیح دادم اما اصرارداره با خودت حرف بزنه هیچ کس قبول نکرد در این رابطه با تو صحبت کنه چون همه می دیدند که تو تازه داری سرپا میشی ...
      -اون از کجا میدونه ؟
      مرجان : ببین یه چیز بگم عصبانی نشی یا ؟؟!!
      طوری با قیافه ی حق به جانب گفت که شک نکردم کار خودشه اصلا ازش انتظار نداشتم ... یه کم جا به جا شدم و گفتم : نه بگو ..
      حاضر بودم بگه کار خودشه تا بزنم زیر گوشش ولی در کمال ناباوری چیزی شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم .
      مرجان : می دونی چیه ؟ ... آخه ...
      -حرف بزن دیگه ...
      مرجان : ببین شریفی پسر خاله ی سینا ست ...
      با شنیدن این حرف از دهن مرجان چشمم سیاهی رفت سرمو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم خدای من اینهمه نقشه و اتفاق پشت سر من ؟ ... داشتم از حال میرفتم دلم میخواست فریاد بزنم و بگم چقدر از آدما بدم میاد بگم که اونا اجازه ندارن با من اینطوری بکنن ... انگار دنیا برام کوچک بود و جایی تو این کره ی خاکی نداشتم ... خدایا من کی به آرامش میرسم ؟ با صدای مرجان چشممو باز کردم ..
      مرجان : میخوای همه چیز رو بدونی ؟..
      -مگه بازم چیزی هست که من نمی دونم ؟!!!
      مرجان : متاسفانه خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری..
      -وای چرا شماها با من اینطوری میکنید ؟ مگه چه بدی کردم بهتون ؟!!! بابا ولم کنید .. خسته شدم از همتون بدم میاد .. آخه از من چی میخواین ...
      بعدشم بدون توجه به اصرارهای مرجان از خونش اومدم بیرون و بی هدف راه افتادم تو خیابون وقتی از نفس افتادم دیدم رو همون نیمکت پارک نشستم و خیره شدم به زمین ... احساس میکردم خیلی ضعیفم بیشتر از همیشه .. آخه چطور آدما به خودشون اجازه میدن با دیگران هر طور که دلشون میخواد رفتار بکنن ... آخه شریفی کجای زندگیه منه؟.. سینا کجاست ؟ ... و اونی که رفت و تنهام گذاشت .. اینا از جون من چی میخواستن مگه من حق ندارم آزاد زندگی کنم ... منکه از همه چیز بریده بودم و خودم بودم و خودم ... تمام اشتباهات گذشته رو قبول کرده بودم و تاوانشم داده بودم پس چی مونده بود ؟ خدایا دلم گرفته .. بیشتر از همیشه و هر وقت ...
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    6. #6
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #79

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 11:18 AM
      پیک 157

      Quoting: SACRIFICE

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 02:52 PM
      پیک 158

      خب از دوستای خوبمون خبری نیست
      اما جون کجایین خانم ؟

      خانم نوایی غائبین ؟

      عسلی خوبی عزیز ؟

      ستاره خانم کم پیدایین ؟

      امیدوارم همه هر جا که هستن سلامت باشن و موفق

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #80

      ***

      elham55
      Oct 04 - 2008 - 04:29 PM
      پیک 159

      Quoting: Ema87

      ***

      elham55
      Oct 05 - 2008 - 09:57 AM
      پیک 160

      ( بخش پنجاه و نهم )
      اونروز تصمیم گرفتم تا قبل از اومدن امید هر دست نوشته و اثری از پرهام دارم نابودشون کنم رفتم سر کمدم تقریبا یه طبقه پر از دست نوشته ها و نامه هایی که هر وقت دلتنگم میشد برام نوشته بود .. وقتی ورق میزدم هنوز بوی پرهام رو میداد واقعا خط زیبایی داشت باید باهاش برای همیشه خداحافظی میکردم .. نباید به امید خیانت میکردم خدایا کمکم کن بتونم این عشق رو از یاد ببرم ... تمام سر رسیدها و دفترا رو ورق زدم و یاد خاطرات خوبی که باهاش داشتم افتادم چقدر دوستم داشت و من عاشقش بودم کاش برام می موند و برای همیشه داشتمش .. اه ... اعصابم خورد شد چقدر حسرت بخورم اون نخواست با من بمونه منکه تمام تلاشم رو کردم ... وای خدای من کاش بیشتر براش صبر میکردم چرا زود تصمیم گرفتم ... بازم همون شک و تردید لعنتی تمام وجودم رو گرفت .. سرم تیر کشید و برای لحظه ای چشمم سیاهی رفت و به در کمد تکیه دادم فقط پرهام تو ذهنم بود مثل یه کابوس دست از سرم برنمیداشت ... فکر کردم و فکر کردم یاد تمام اون روزهایی که التماسش کردم ازش خواهش کردم بمونه ولی اون منو ندید ... و حالا کسی عاشق منه که ذره ای احساس بهش ندارم خدایا کمکم کن ... دستمو بگیر .. مواظبم باش .. کم کم از کار احمقانه ای که کردم ترس برم داشت ... یاد چشمای امید افتادم که معصومیت خاصی داشتند ... هیچ نیرنگ و کلکی توش نبود صاف و پاک مثل آینه ... خدایا یعنی من لیاقت دارم که ....
      انگار یه نیرویی منو از اون عالم بیرون کشید همه چیز رو جمع کردم و رفتم تو حیاط داشتم وسط باغچه میریختم که آتیشش بزنم ناگهان یه عکس پرسنلی از لا به لای نامه ها افتاد زیر پام .. خم شدم برش داشتم و زل زدم به چشمای پرهام ... ناخودآگاه زمزمه کردم : احمق ... تو لایق عشق من نبودی ... انداختم وسط آتیش و به درخت تکیه دادم و سوختن تمام خاطراتم رو نظاره گر شدم دلم بد جوری شکست و اونجا بود که برای یکمین و آخرین بار تو زندگیم به خودم اجازه دادم با همون دل شکسته و چشمای گریان کسی رو نفرین کنم از خدا خواستم هیچ وقت عشق منو از یادش نبره و هرگز عاشق کس دیگه ای نشه ... خواستم هرگز چشمامو از خاطرش پاک نکنه هرجا رفت و به هر جا چشم انداخت منو ببینه ...
      نمی دونم چرا اما اون لحظه فکرمیکردم این نفرین سنگینی براش خواهد بود اشک میریختم و به خاکستر شدن پرهام نگاه میکردم از اون روز به بعد تا امروز که چند سال میگذره هرگز دلم برای پرهام تنگ نشده و هیچ وقت دوست ندارم ببینمش اگر چه ته دلم عاشقشم و دوستش دارم ....
      وقتی کنار خاکستر ها نشستم چشمم به پنجره افتاد که با دیدن مامان جا خوردم سرشو به شیشه تکیه داده بود و با چشم اشک آلود داشت به من نگاه میکرد . اصلا حال خوبی نداشتم ولی با دیدن خنده ی رضایت رو لب مامان حالم بهتر شد ... دقیقه ای طول نکشید که خودشو بمن رسوند .
      -مامانی شما همیشه مواظب من هستید ؟
      مامان : مادرها هرگز چشم از بچه هاشون بر نمیدارن .. وقتی مادر شدی می فهمی ..
      داشت به خاکسترها نگاه میکرد و در حالیکه خنده رو لبش بود گفت : مادر من مدتها بود میخواستم بگم اینکارو بکنی ولی خواستم خودت به نتیجه برسی ... خوشحالم که به موقع تصمیم گرفتی
      -دیر یا زود اینکارو میکردم .. آهی از ته دل کشیدم و گفتم : امید گناه داره نه ؟
      مامان : وای مهرانه من از روز یکمی که این پسر رو دیدم پاکی رو تو چشماش خوندم تو شانس آوردی با تصمیم نه چندان عاقلانه ای که گرفتی گیر خوب آدمی افتادی ...
      امروز دومین بار بود این حرفو می شنیدم ...
      -مامان من اونو دوست ندارم فقط یه حس ترحم نسبت بهش دارم
      مامان : دخترم اون احتیاج به ترحم تو نداره پسر خوب و لایقییه که دخترای از تو بهتر زنش میشن این حرفو نزن ... خودت انتخاب کردی حتما علاقه ای بوده که انتخابش کردی ...
      می دونستم مامانی داره این حرفارو میزنه که من بپذیرم اونو دوست دارم
      -نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
      مامان : ببین مهرانه تو انتخاب کردی باید تا آخر عمر هم باهاش بمونی و تنهاش نزاری اون تو رو دوست داره .. می فهمی دخترم .. به خوبیهاش فکر کن ولی مقایسه نکن بیشتر فکر کن .. حالا هم زود باش پاشو الان پیداش میشه همه چیز رو هم به دست این خاکستر بسپر تا دفن بشه از همین الان باید به زندگی تازه ات فکر کنی .. از خدا کمک بخواه تا یاری کنه دوباره بسازی همه چیز رو عشق و زندگیت رو باهم از نو بساز ..
      بعدشم بی صدا بطرف ساختمان رفت ...
      از جام بلند شدم برای آخرین بار برگشتم به خاکستر عشق خودم و پرهام نگاه کردم ودلمو به دست سرنوشت سپردم .
      میخواستم شادباشم و به روی خودم نیارم ولی غوغایی تو دلم بود که گاه و بیگاه اشکم رو در می آورد به رویاها و گذشته منو میبرد ... امید خوب می دونست چیکار کنه تا منو از اون حال و هوا بیاره بیرون همه چیز به میل من بود هر جا و هر وقت دلم میخواست حاضر بود حتی میشد نصف شب ازش میخواستم بیاد منو ببره بیرون قدم بزنیم ، با اینکه راهش دور بود ولی تو یه چشم بهم زدن جلو در خونمون بود ..
      تو هر مهمونی و مراسمی همه چشم حسرت بمن داشتند اون مودب و متین بود حرف یاوه و چرت و پرت محال بود از دهنش بپره .. نماز نمی خوند و گاهی هم مشروب میخورد ولی اینها چیزی از جذابیتش کم نمیکرد خوش تیپ و مهربون بود محال بود بدون گل به دیدنم بیاد هم واسه من و هم واسه مامان یه شاخه گل مبگرفت ... سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر دوستش داشته باشم ولی دست خودم نبود بعضی وقتها بد جوری بهونه میگرفتم اون خوب حالمو تشخیص میداد ، نه اهل زبون بازی و جملات عاشقانه بود و نه اهل بد دهنی . وقتی با هم مسافرت میرفتیم برام سنگ تموم میزاشت چون تمام فامیلهاشون شمال بودن زیاد میرفتیم اونجا جالب بود بین فامیلهاشون همه متعجب ما بودن وقتی هم بین بستگان من بودیم همین حالت حاکم بود .. معلوم بود خیلی به درد هم میخوریم اون به داشتن من افتخار میکرد منو با یه غرور خاصی به همه معرفی میکرد و من می فهمیدم که بین دوستان وآشنایان جایگاه خاصی داره همه دوستش داشتن ... برام جالب بود بدونم اون چه جذابتی داره که اینقدرمحبوبه همه هست . ( آخر داستان حتما فرمول این راز را خواهم گفت ) .. حتی تو یه مراسمی که برای یکمین بار وارد میشدیم با اینکه کم حرف میزد ولی همه بطرفش کشش داشتند حتی دخترا ولی من از این بابت خیالم راحت بود چند بار امتحانش کردم اصلا تو نخ دختر و این حرفا نبود ... تو عروسیهایی که شمال میرفتیم میدیدم که چطور دخترا دورش رو میگیرن ولی اون بخوبی می دونست چیکار کنه ... تنها چیزی که از طرف امید اذیتم میکرد همون نخوندن نماز بود و گاهی مشروب که تو مراسمها میخورد مشروب رو تونستم ازش بگیرم ولی نماز رو نتونستم براش جا بیندازم ..
      همه چیز عادی و آرووم بود تا اینکه زمان اون رسید که باید عقد میکردیم با پیش کشیدن موضوع دلشوره و تشویشم شروع شد . امید دنبال مقدمات بود و من بی روح و سرد فقط نگاه میکردم ، نمیدونم چی به مرجان گفته بود که صبح روز قبل از مراسم بهم زنگ زد .
      -سلام عزیزم
      مرجان : سلام خانم خانما ... پیدات نیست
      -هستیم در خدمتت
      مرجان : مهرانه فردا داری عقد میکنی نه ؟
      -آره .. خوشحال میشم تشریف بیارین خانم ..
      مرجان : می دونم خصوصیه ..
      -ولی تو باید باشی به نیلوفر هم گفتم شماها از خصوصی هم خصوصی تر هستید ...
      مرجان : مهرانه تو خیلی خوبی ..
      -وا این چه حرفیه که داری میزنی ؟
      مرجان : ببین مهرانه تو داری به امید متعهد میشی اگه دوستش نداری همین امروز بگو .. خواهش میکنم امروز بهتر از فرداست نزار دیر بشه .. مهرانه فکراتو خوب بکن اجباری در کار نیست ...
      -امید بهت حرفی زده ؟
      مرجان : اگه بگم نه ، دروغه ولی این حرفا ماله خودمه نه اون
      -ببین مرجان من دارم با خودم کنار میام کاریه که شده راه برگشت ندارم ..
      مرجان : اشتباه نکن داری راه برگشت هم داری فقط بسپارش بمن .. به خدا اون پسر گناه داره مستحق این نیست ..
      -میدونم مرجان .. من زمان میخوام می فهمی ؟
      مرجان : در هر صورت حرف یه عمر زندگیه .. اشتباه نکن حواست رو جمع کن ... در ضمن زیاده روی هم نکن ..
      -ببخشید این تیکه ی آخری چی بود ؟
      مرجان : خودت خوب میدونی .. مهرانه یه کم مهربونتر باش .. صمیمی تر و ..
      -باشه فهمیدم منظورت چیه ... چشم خانم دیگه ؟
      مرجان : فردا میبینمت ..
      رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم بعد از ظهر گرمی بود یکی از روزهای دلچسب تابستان که سکوتش آدمو تا انتهای رویا میبرد به فردا فکر میکردم فردایی که دیگه با اومدن اسم امید تو شناسنامه ام میشه همه زندگیم . ته دلم یه جوری بود دلم میخواست برم سر خاک بابایی ولی نمیخواستم تنها برم ... یه همراه میخواستم بجز مامانی ... کاش به مرجان و یا نیلو میگفتم ... حتما نه نمی گفتن .... تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی امید نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم وای که چقدر موقع شناس بود این بشر
      -سلام عزیزم ......................
      ( وای خدای من ناخواسته چی گفتم یکمین بار بود باهاش اینطوری حرف میزدم حتما از تعجب شاخ در آورده الان )
      امید : سلام خانم خانما ... چطوری شما ؟
      -خوبم
      امید : میخوام بیام دنبالت بریم یه جایی ..
      وای چقدر خوبه این پسر یعنی از کجا حال منو فهمیده بود ؟
      -منتظرتم .. اتفاقا بد جوری هوایی شده بودم ولی خجالت کشیدم بهت زنگ بزنم ...
      امید : این حرفا چیه وظیفه یمنه که هر وقت شما امر فرمودین حاضر بشم ... من پشت درتون هستم .. ولی بهت نگفتم .. حدس زدم شاید حالشو نداشته باشی
      -چیه ؟ تو که به ضایع شدن عادت داری ؟ من اونقد بد هستم که همیشه تو رو ناراحت میکنم ...
      امید :این حرفا چیه گلم زود باش .. نمیام تو .. نه به خدا ... تعارف نکن ..
      یه کم خجالت کشیدم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم و از مامان خواستم براش یه لیوان شربت ببره دم در .. مامانی خیلی تعارف کرد که بیاد تو ولی گفت باید بریم جایی کار داریم در ضمن مهمون هم دارند با ید زود برگرده ..
      بعد از بوسیدن مامان و خداحافظی کنار امید راه افتادم در کمال ناباوری دیدم داره منو میبره سرخاک بابایی .... از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم این دیگه کی بود ؟
      وقتی سر خاک روبروی هم نشستیم دلم داشت از جا کنده میشد تا به حال با امید نیومده بودم همیشه تنها و بعضی وقتها با مامانی اومده بودم اونقدر گریه کردم و زار زدم که امید به سراغم اومد ... ته دلم اونقدر غصه بود که احساس میکردم تمومی نداره ... بابایی خوبم کاش بودی ... نیلوفر اعتقاد داره روح بزرگ شما همیشه بامنه و کمکم میکنه ... آره بابایی؟ پس بازم کمکم کن من باید چیکار کنم ؟ نکنه این زندگی رو شروع کنم وسطش کم بیارم .. به بیراهه برم .. به خاکی بزنم و نابود بشم ... سقوط کنم ته یه دره ی عمیق که انتهایی نداره ... باااااااابای خوبم ... کمکم کن ... بگو چیکار کنم تو باید به دختر تنها و شکست خورده ات کمک کنی ... اگه ولم کنی نابود میشم ... می فهمی .. صدامو می شنوی ؟ بابایی من .. بابایی عزیزم ...
      امید زیر دستم رو گرفت و رو صندلی نشوند برام آب آورد و آرومم کرد برای یکمین بار تو آغوش امید احساس آرامش کردم نوازشم میکرد انگار که بابایی منو داره نوازش میکنه ... حرف نمیزد ولی چشماش پر از حرف بود با نگاهش همه چیز میگفت ولی به زبون نمی آورد خوددار بود و ساکت ...
      مدتی گذشت وقتی حسابی سبک شدم منو از خودش جدا کرد و گفت : مهرانه می دونی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستت دارم ... با هم تا بحال اینجا نیومدیم ولی بارها و بارها تنها اومدم اینجا حتی اون زمانیکه تو منو نمیدیدی و ازم بدت می اومد اگرچه الان هم حس خوبی بمن نداری ... مهرانه من خواستم و تو رو به دست آوردم چون عاشقت شدم بدون اینکه بدونم چه حسی بمن داری اعتراف میکنم اشتباه کردم بخاطر رو کم کردن اون مرتیکه که داشت نابودت میکرد اومدم سراغت خواستم ماله من باشی چون هر طرف نگاه میکردم میدیدم یکی تو نخته هر جا میرفتم حر ف از تو بود همه داشتن برای بدست آوردن دل تو نقشه میکشیدن نخواستم ماله یکی دیگه بشی که باز هم قصه ی تلخ پرهام تکرار بشه اومدم اینجا زار زدم از بابات خواستم کمکم کنه تو رو بدست بیارم و اون تو رو بمن داد الانم تو رو آوردم اینجا به پاش بیفتم التماسش کنم که ضامن عشق من تو دل دخترش بشه ... و شک ندارم دست رد به سینه ام نمیزنه ... مهرانه به همین خاک پاک قسم میخورم تا آخر عمر باهات میمونم و نمیزارم یه مو از سرت کم بشه منو باور کن .. دختر چقدر سنگدلی ... ما فردا زن و شوهر میشیم .. میفهمی ؟
      مات و مبوت بهش نگاه میکردم که چطور پایین سنگ قبر زانو زده بود و داشت اشک میریخت و التماس بابایی میکرد بابام خیلی مرد بود حتما اگه زنده بود نمیزاشت اینکارو بکنه رفتم کنارش نشستم زل زدم تو چشماش و باتمام نیرویی که نمی دونم از کجا به قلب و زبونم وارد شد گفتم : من عشق تو رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم ...
      نمیدونم چرا ته دلم دیگه هیچی نبود فقط یه روزنه که با تابیدن سوسوی امیدی دلمو روشن کرده بود .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    7. #7
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #93

      ***

      elham55
      Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 185

      (بخش سیزدهم)
      هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
      سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
      خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
      برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
      نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
      -چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
      سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
      -دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
      مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
      چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
      -مگه كار بدی كردم؟
      مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
      با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
      نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
      اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
      ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
      سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
      -آخه ... آخه
      سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
      یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
      دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند .

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    8. #8
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #109

      ***

      elham55
      Aug 12 - 2008 - 10:53 AM
      پیک 217

      Quoting: shalizar

      ***

      elham55
      Aug 13 - 2008 - 07:53 AM
      پیک 218

      ( بخش سی و دوم )
      مراسم نامزدی سحر به خوبی برگزار شد و از اینكه تو جشنش شركت كرده بودم خوشحال شده بود و همش سر به سرم میزاشت و می گفت : خوشم میاد پیش پرهام كم میاری ... فقط اونه كه می تونه جلوت وایسته و در مقابلش حرفی برای گفتن نداری. ..
      -مهم برای من اینكه تو خوشحالی ...
      و واقعا هم خوشحال بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .
      اونشب هم پیشش موندم و كلی ازم تشكر كرد كه بخاطرش با خودم كنار اومدم تا صبح با هم حرف زدیم كلی نصیحتم كرد كه حواسم حسابی به پرهام باشه و از دستش ندم .
      -من سعیم رو میكنم تا خدا چی بخواد .
      اونشب نتونستم از پرهام تشكر كنم چون خونه نبودم ولی فرداش كه دیدمش بابت همه چیز ازش تشكر كردم چون كمك بزرگی بهم كرده بود و باعث شده بود از یه حالت افسردگی و گوشه گیری بیام بیرون .
      روزهای دوست داشتنی من داشت یكی پس از دیگری سپری میشد روز به روز علاقه ام به پرهام بیشتر میشد و اونم اگه یكروز منونمی دید دیوونه میشد . فردا شب یكسال میشد كه با هم آشنا شده بودیم بخاطر همین خواستم غافلگیرش كنم ازش خواست شام بریم بیرون اونم قبول كرد . خواستم یه جوری بپیچونمش برم یه هدیه براش بگیرم ولی نمیشد بالاخره از مامان كمك گرفتم و به بهانه خرید با مامان رفتم بیرون نمی دونستم براش چی بخرم همینطور تو خیابون می گشتم تا به یه مغازه كیف فروشی رسیدم یه ست كیف و كمربند به نظرم مساعد اومد با سلیقه ی مامان خریدیم و سر راه هم دادم گل فروشی تا تزئینش كنه .
      نمی دونم چرا اینقدردلشوره داشتم ساعت 8 بود كه پرهام اومد دنبالم و رفتیم یه رستوران تقریبا خلوت همش فكر میكردم كه اون یادش رفته حتی اون گلی رو كه همیشه برام می آورد نیاورده بود یه كم دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم وسط غذا خوردن بودیم كه گفت : چند لحظه باش الان برمیگردم .
      وقتی رفت كادوشو گذاشتم كنار بشقابش چند لحظه ای بیشتر طول نكشید كه برگشت یه جعبه كوچك گذاشت جلوم و یه شاخه گل مریم هم كنارش یه نگاهی بهم كرد و گفت : خانوومی امكان نداره اینطور چیزها یادم بره ... و همینطور كه داشت می نشست گفت : به به عشق منم كه یادش بوده ... می دونستم توام فراموش نمی كنی .
      -من فكر كردم كه تو یادت رفته .
      پرهام : نه عزیزم مگه میشه ؟ بهت قول میدم سالها همین موقع همینجا كنار هم باشیم ... خوبه ؟
      -از این بهتر نمیشه
      ازم خواست كادوم رو باز كنم یه دستبند ظریف نقره كه نگینهای مشكی ریز داشت و یکم اسمم بینشون حك شده بود خیلی خوشم اومد یه چیز ظریف و دوست داشتنی كه هر كسی میدید عاشقش میشد عجب سلیقه ای داشت ! یكساعتی با هم بودیم و مثل همیشه منو رسوند خونه .
      وقتی رسیدم داییم اونجا بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم و با خبری كه بهم داد خوشحالتر یه كار برام پیدا كرده بود تو یكی از ادارات دولتی كه فكرشم نمی كردم . و باهام قرار گذاشت كه فردا صبح زود میاددنبالم .
      بعد از رفتنش به پرهام زنگ زدم و بهش گفتم خیلی خوشحال شده بود اتفاقا اونم یه كار فوق العاده تو یه شركت بهش پبشنهاد شده بود و فردا با دوستش باید واسه مصاحبه میرفت . دیگه خوشحالیمون تكمیل شده بود وقتی فكر میكردم احساس لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگرفت از همه چیز راضی بودم ولی ترسم از این بود كه متوجه بشم خواب بوده و همین اذیتم میكرد انگار دیگه عادت به خوشی نداشتم وشك نداشتم عمر این خوشیها كوتاه خواهد بود .
      صبح زود همراه داییم رفتم و راهنمایی شدم دفتر كارگزینی كه مصاحبه بشم بنظر خودم می تونستم از پسش بربیام ولی انگار زیاد به دل آقای محمدی رئیس كارگزینی ننشستم یه مرد هیكلی با موهای بور و چشمای آبی مغرور و از خود راضی كه با دیدن من شك و تردید از چشماش میبارید ولی در هر صورت قبول كرد آزمایشی مشغول بكار بشم . تو همون برخورد یکم حس مثبتی نداشتم ولی نخواستم با دید منفی شروع كنم اونروز معطل موندم تا شنبه كارمو شروع كنم كارهای اداری مربوطه رو انجام داد و مداركم رو كامل كردم و شنبه یکمین روز كاریم بود .
      وقتی با پرهام تماس گرفتم اونم موفق شده بود ولی برعكس من اون ظاهرا خیلی مورد توجه قرار گرفته بود یه موقعیت عالی با یه حقوق فوق العاده خوبی كارمون این بود كه ساعت كاری ما یكی بود اون سرویس داشت و من نداشتم .
      روز یکم استرس زیادی داشتم با یكی از همكارام كه بنظر می اومد دختر خوبی باشه رفتم دفتر مربوطه یه توضیح خیلی ساده داد و گفت : خب من باید برم .
      ته دلم خالی شد هیچی نمی دونستم خواست بره كه رئیسم وارد شد و بعد از سلام وعلیك و معرفی با همون لحن خشك و سرد رو كرد به همكارم و گفت : اگه مشكلی پیش بیاد من با شما در میون میزارم ... و راهشو كشید و رفت تو اتاقش .
      كار سنگینی در پیش داشتم اما شك نداشتم كه از پسش برمیام خوشبختانه یكی دو تا از همكارای خانم باهام صمیمانه همكاری میكردن . هر كی به من میرسید میگفت وای با فلانی چطور میخوای كار كنی ولی من احساس بدی بهش نداشتم یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و ظاهر مرتب كه با شخصیت بنظر میرسید باهاش راحت كار میكردم و هیچ ترسی هم نداشتم در كمتر از یكماه تونستم چنان اعتمادش رو جلب كنم كه دهن همه باز مونده بود اونقدر باهاش مچ بودم كه كسی باورش نمی شد تمام مسئولیت دفترش رو بهم داده بود چون معاون اداره بود و بعد از مدیر عامل حق امضا داشت مسئولیت زیادی رو متحمل میشد منم تا اونجا كه می تونستم باهاش همكاری میكردم گوشه كنار می شنیدم كه بدجور هوامو داره و همین حس حسادت یه عده رو بر انگیخته بود از كارم راضی بودم و دوستش داشتم محیط آرووم و یه رئیس مصمم و جدی كه شاید كمتر كسی می تونست باهاش كار كنه .
      تا اینكه یه روز رئیس كارگزینی آقای محمدی كه روز یکم باهام مصاحبه كرد صدام كرد منم از همه جا بیخبر رفتم اتاقش بدون اینكه به رئیسم اطلاع بدم می دونستم اصلا باهم میانه ی خوبی ندارن ولی خبر نداشتم كه تا اون حد مخالف هم هستند وقتی وارد شدم سلامی كردم و نشستم . سرم پایین بود و منتظر شنیدن بودم كه با لحن بدی گفت : با رئیست چیكارمیكینی ؟
      غرور و تكبر همراه با برجنسی ازش میبارید همینطور كه سرم پایین بود گفتم : خوب هستن .
      محمدی : حتما تو خوبی كه اونم خوبه ... نه ؟
      كاملا تمسخر رو از لحنش می فهمیدم بهم برخورده بود ولی نمی تونستم چیزی بگم .
      -منظورتونو متوجه نشدم ؟
      بدون اعتنا به من گفت : تو واحدتون چه خبره ؟
      -خبر ؟ ... هیچی ... خبر خاصی نیست ...
      یه كم عصبانی شد اینو از طرز سیگار روشن كردنش فهمیدم خیلی مواظب بودم حرف اضافه ا ی نزنم چون خوب میدونستم نفوذ زیادی رو مدیر عامل داره و عادت اذیت كردن داره البته نور چشمی هایی داشت . بی اعتنایی رو كاملا از حرفاش فهمیدم خواستم بلند شم برم كه گفت : هنوز باهات كار دارم ...
      -آخه تو دفتر كسی نیست ...
      محمدی : خب نباشه رئیس تو منم و باید از من اطاعت كنی ... میدونی كه؟...
      چیزی نگفتم وخیلی آرووم دوباره نشستم .
      فضای سنگین و خفقان اتاقش با اون بوی سیگار خیلی اذیتم میكرد
      محمدی : پس تو واحدتون خبری نیست ؟ .... رئیست چی ؟ با كسی مشكلی نداره ؟
      -با هیچ كی ...
      محمدی : خبر نداری یا نمی خوای بگی ؟
      بعدشم در حالیكه به تلفنش جواب میداد در كمال بی ادبی بهم اشاره كرد كه می تونم برم .
      خیلی عصبانی شده بودم تو یه اداره ی دولتی عجیب بود وقتی برگشتم اتاقم آقای شهیدی تو اتاقم پای دستگاه فكس بود با دیدن من هیچی نگفت و رفت تو اتاقش بلافاصله پشت سرش رفتم و موضوع رو براش تعریف كردم البته جزئیات رو نگفتم خنده ای كرد و گفت : می دونم چی میخواد ... شما خودتون رو ناراحت نكنید فقط یكی دو مورد رو بدونید یکما هرگز پیش هیچ یك از همكاراتون این مسئله رو عنوان نكنید احترامشو داشته باشید و در عین حال اجازه ندید به شخصیتتون توهین بشه . دوما از این به بعد تا بهتون اجازه ندادم حتی اگه احظارتون كردن نمی رین شما بگین شهیدی اجازه نمیده بقیش بامن ... نگران هیچ چیز هم نباشید .
      واقعا چقدر باهم فرق میكردن دو تاعضو هیئت مدیره كه از زمین تا آسمون باهم تفاوت داشتن عجیب بود كه چطور با هم كنار می یاین چند روزی از این ماجرا گذشت و بهم پیغام داد كه كارم داره منم نرفتم خودش باهام تماس گرفت و گفت : من دارم بهت میگم ...
      -شرمنده ... اجازه ندارم ...
      گوشی رو قطع كرد و به یكساعت نكشید كه نامه ی اخراجیم از اداری رسید منم سریع به شهیدی نشون دادم خنده ی مسخره آمیزی كرد و گفت : اقدام ندارد ... خانم بایگانی كنید ...
      -ولی من از فردا ...
      حرفمو قطع كرد و گفت : شما تا وقتی من بهتون نگفتم هیچ كاری نمی كنید شما پرسنل من هستید و تا زمانیكه من بخوام شما اینجا می مونید مگر اینكه خودتون بخواهیر استعفا بدید ...
      می ترسیدم شر بشه ولی از جدیت اون خوشم می اومد اونقد تو روش وایستاد و تشكیل جلسه داد تا از رو بردش و دست از سرم برداشت حسابی ضایع شده بود همه فهمیده بودن و بابت این موضوع خوشحال بودن كه بالاخره یكی تونسته بود روشو كم كنه . ازش خیلی كینه داشتم ولی همین تو دهنی بزرگ آرومم میكرد اگر چه تا چند وقت حتی جواب سلامم رو نمی گرفت ولی همیشه بهش احترام میزاشتم طوریكه بعد از مدتی شده بودم یكی از معدود كسانیكه براشون احترام خاصی قائل بود و غیر مستقیم ازم معذرت خواهی میكرد .
      تو اتاقم مشغول كار بودم كه فرزانه بهم زنگ شد با شنیدن صداش هول كردم چون داشت گریه میكرد .
      -چی شده فرزانه ...
      فرزانه : نمی دونم چی بگم فقط می خوام ببینمت
      -می خوای همین الان بیام ؟
      فرزانه : نه ... الان كه سر كار هستی بعد از ظهر می تونی بیای خونمون ؟
      -آره حتما ... ولی فقط بگو كه چی شده ؟... نكنه واسه بابات ...
      فرزانه : نه همه حالشون خوبه ... مشكل مربوط به خودمه
      -یعنی خودتو رضا دیگه ؟
      فرزانه : آره ...
      حدس میزدم كه به زودی صداش در میاد از یکمش هم این پسره مناسب نبود . با اینكه خیلی نگران بودم ولی چاره ای نبود باید تحمل میكردم تا عصر .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #110

      ***

      elham55
      Aug 14 - 2008 - 10:03 AM
      پیک 219

      ( بخش سی و سوم )
      وقتی فرزانه رو دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم اینقدر گریه كرده بود صداش در نمی اومد بغلش كردم و گفتم : قربونت برم چی شده ؟ ... گریه نكن عزیزم ...
      رفتم براش آب آوردم و یه كم آروومش كردم ازش خواستم برام بگه كه چی شده .
      فرزانه : باورم نمیشه كه رضا باهام اینكارو كرده باشه ... مهرانه اون همه چیز رو به من دروغ گفته بود حتی اینكه دانشجوئه ... اون یه بچه سر راهی هست كه مادر و پدرش بخاطر فقر نتونستن بزرگش كنن اون هیچی نیست تمام اون مراسم و خرجها رو با وعده و استفاده از اعتبار پدر من تهیه كرده بود باورت نمیشه پول تمام اونها رو خودم و پدرم تو این چند روز دادیم طلبكاراش از جلو در خونمون تكون نمی خوردن حتی حلقه ای رو كه برام خریده پولشو نداده بود .. اون یه دروغگوئه كه فقط خواسته سر ما كلاه بزاره اون از اعتبار پدرم سو استفاده كرده حالا هم دست از سرم برنمی داره آخه میدونی كه منو اون عقد كردیم ...
      همنیطور می گفت و اشك میریخت منم از تعجب سرجام خشكم زده بود رضا ظاهر خیلی آروم و مظلومی داشت واسه فرزانه همه كار میكرد بهترین كادها .. بهترین مهمانیها در بهترین رستورانها كه دوستای فرزانه رو دعوت میكرد .. خلاصه همه چیز بهترینش ..ولی من بهش مشكوك بودم به همه چیش بارها به فرزانه گفته بودم كه چرا مثل مجسمه می مونه وقتی كنارش هست یا باهم تو یه مهمونی شركت میكنن اونقدر سرد و خشك باهاش رفتار میكنه حتی دست فرزانه رو هم نمی گرفت و ما فكر میكردیم از این نظر خیلی پسر خوبیه ... از فكر و خیال اومدم بیرون و گفتم : و حالا میخوای چیكار كنی؟
      فرزانه : منكه اونقدر عاشقش بودم حاضر نیستم لحظه ای ببینمش وای مهرانه كمكم كن ... خواهرم باهام قهر كرده سه شبی بود پدرم بیمارستان بود ...
      -فرزانه همه چیز دست خودته ... اگه دوستش داری باهاش بمون اگر هم نه كه باید ازش جدا بشی .
      فرزانه : اون ولم نمیكنه گفته اگه ازش جدا بشم منو میكشه
      -تو دیوانه شدی ؟ اون تو رو تهدید كرده همین نباید بترسی .
      فرزانه : نه مهرانه من از ترسم از خونه در نمی یام اون دیوونه ست .
      -ببین اگه بخوای ترسو باشی كاری از پیش نمیره باید قوی باشی ... از همون وكیلی كه پیشش كار می كنی كمك بگیر اون حتما میتونه برات كاری بكنه .
      فرزانه: اتفاقا اون منتظر جواب منه ...
      -پس چرا معطلی زود باش پاشو باید بهش خبر بدی كه تصمیم خودتو گرفتی زود باش
      بعدشم آماده شد و باهم رفتیم سراغ وكیل با دیدن فرزانه خیلی خوشحال شد و گفت : دخترم چرا چند روزیه از خونه در نیومدی من كه به بابا پیغام دادم نگران چیزی نباش خودم برات حل میكنم تو فقط بگو كه می خوای جدا بشی خودم كارهاتو ردیف میكنم ... قطعا اون آقا لیاقت دختر پاك و معصومی مثل تو رو نداره ... بازم میگم دخترم نگران هیچی نباش حالا درخواستت رو بنویس بقیش رو هم بسپار به من .
      از حالتش فهمیدم كه خوشحاله و شك نداشتم كه فشار زیادی رو متح

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    9. #9
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #141

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 08:09 AM
      پیک 281

      سلام دوستان خوبم
      صبحتون بخیر

      از امروز غیبت و دروغ و... تعطیل چون ممکنه روزه هاتون باطل بشه ..
      حاجی نماز روزتون قبول ...
      در ضمن تا حالا شده کسی از داد زدن یه نفر اونقدر وحشت بکنه که زبونش بند بیاد بعدشم پس بیفته و.... وای که چقدر ترسناکه ... امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنید .





      Quoting: blackberry

      ***

      elham55
      Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
      پیک 282

      Quoting: blackberry

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #142

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
      پیک 283

      Quoting: setareh_71

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
      پیک 284

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #143

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
      پیک 285

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
      پیک 286

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #144

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
      پیک 287

      ( بخش چهل و ششم )
      وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
      مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
      -ببین دیگه تموم شد ..
      مرجان : باورم نمیشه ...
      -اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
      نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
      اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
      مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
      دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
      مرجان : بفرمائید ..
      در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
      شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
      مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
      شریفی : اتفاقی افتاده ؟
      مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
      با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
      مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
      -دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
      مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
      -الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
      در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
      مرجان : اینا چیه ؟
      شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
      زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
      -همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
      مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
      بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
      -الو
      با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
      پرهام : سلام عزیزم ..
      -میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
      پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
      -خودتون می گین قبلنا ... نه الان
      پرهام : کی ببینمت؟
      -دیگه داری عصبانیم میکنی ...
      پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
      -ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
      یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
      با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
      درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
      -بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
      مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
      -می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
      نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
      _ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
      پیک 288

      Quoting: sr_relax

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #145

      ***

      elham55
      Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
      پیک 289

      Quoting: parmida62

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
      پیک 290

      Quoting: asal_nanaz

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #146

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
      پیک 291

      Quoting: sr_relax

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
      پیک 292

      Quoting: Azarin_Bal

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #147

      ***

      elham55
      Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
      پیک 293

      کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
      پیک 294

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #148

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
      پیک 295

      Quoting: NAVAEE

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
      پیک 296

      (بخش چهل و هفتم )
      وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
      -الو
      پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
      -خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
      پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
      -این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
      پرهام : کی ببینمت ؟
      -بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
      پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
      -نه ...
      پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
      سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
      -مرجان کجا بیاد که ...
      پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
      -کجا و کی ؟
      پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
      -بله .. خوبه
      پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
      -اصرار نکنید لطفا ..
      پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
      پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
      مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
      حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
      -الو
      سلام
      -شما؟
      شریفی هستم ..
      از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
      شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
      عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
      -از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
      خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
      مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
      -حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
      مرجان : نه چطور مگه ؟!!
      -زنگ زده بود اینجا ..
      مرجان : که چی ؟
      -حال منو بپرسه ..
      مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
      -تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
      مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
      -ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
      مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
      -من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
      مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
      -ممنون ... تو دوست خوب منی
      مرجان : تو هم همینطور عزیزم
      بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
      _ ادامه دارد _

      در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #149

      ***

      elham55
      Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
      پیک 297

      Quoting: Azarin_Bal

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
      پیک 298

      Quoting: SACRIFICE

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #150

      ***

      elham55
      Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
      پیک 299

      ( بخش چهل و هشتم )
      با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
      -مرجان اتفاق افتاده ؟
      مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
      -خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
      مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
      -خب چی واسم فرستاده ؟
      یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
      بعدشم از وسط حیاط

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    10. #10
      دفترچه نویس
      Points: 471,639, Level: 100
      Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
      Overall activity: 2.0%
      دستاوردها:
      First 1000 Experience PointsGot three Friends
      نِشان‌ها:
      Most Popular
      آغازگر جُستار
      سرور خویـشتـن
       
      Empty
       
      Mehrbod آواتار ها
      تاریخ هموندی
      Oct 2010
      ماندگاه
      لاجیکستان
      نوشته ها
      8,712
      جُستارها
      188
      امتیازها
      471,639
      رنک
      100
      Post Thanks / Like
      سپاس
      12,116
      از ایشان 21,650 بار در 7,581 پست سپاسگزاری شده است .
      یافتن همه‌یِ سپاسهای گرفته شده
      یافتن همه‌یِ سپاسهای داده شده
      Mentioned
      62 Post(s)
      Tagged
      1 Thread(s)
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #176

      ***

      elham55
      Oct 15 - 2008 - 10:42 AM
      پیک 351

      Quoting: mohsen_m275

      ***

      elham55
      Oct 15 - 2008 - 11:05 AM
      پیک 352

      Quoting: mohsen_m275

      ---------new sect----------
      Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #177

      ***

      elham55
      Oct 15 - 2008 - 03:44 PM
      پیک 353

      Quoting: bahane2008

      ***

      elham55
      Oct 15 - 2008 - 04:00 PM
      پیک 354

      عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
      دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

      عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
      دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد

      عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
      دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند

      عشق طوفانی و متلاطم است
      دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

      عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
      دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد

      عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
      دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

      عشق یک فریب بزرگ و قوی است
      دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق

      عشق در دریا غرق شدن است
      دوس

      Sticky بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!

      —مزدک بامداد


    داده‌های جُستار

    کاربری که سرگرم دیدن این جُستار هستند

    هم‌اکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    جُستارهای همانند

    1. معرفی پیج های سودمند فیس بوک
      از سوی Nevermore در تالار هماندیشی
      پاسخ: 10
      واپسین پیک: 03-02-2014, 11:35 PM
    2. پاسخ: 20
      واپسین پیک: 05-28-2012, 06:03 PM

    مجوز های پیک و ویرایش

    • شما نمیتوانید جُستار نوی بفرستید
    • شما نمیتوانید پیکی بفرستید
    • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
    • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
    •