اجازه بدهید زیاد به جاده خاکی نزنیم،

بحث بر سر اینست که آیا رسیدن به قطعیتی کافی برای «باور» آوردن به یک گزاره در مقام «حقیقت» ممکن است یا نه، و اگر هست، آیا علم تنها روش رسیدن به آنست یا روشهای معتبر دیگری برای شناخت چیزهایی حقیقی با قطعیتی هماناندازه دقیق یا کمتر(یا بیشتر)وجود دارند. پاسخ من به سوال اول قطعا مثبت است، من به واقعیت عینی چیزها باور دارم، یعنی دست خودم که اکنون با آن در حال نوشتن هستم را یک عضو در یک بدن حقیقی در جهانی بیرونی میدانم. اما درست در همینجا، و نه از اینجا به بعد، ماجرا «کمی» پیچیده میشود: علم دربارهی این واقعیت صحبت نمیکند، به تشریح چگونه «شدن» آن میپردازد، یعنی واقعیتی را بر واقعیتی که همهی ما وجود آنرا میپذیریم سوار میکند که من خیلی بعید میدانم آنجا باشد. برای مثال وقتی ما دربارهی سکس از منظری علمی صحبت میکنم، یا بحث خاستگاه تکاملی آنست، یا بحث فیزیولوژی یا روانشناسی یا عصبشناسی و... مطرح میشود. خب، این با «خود» سکس تفاوت اندکی دارد، از خود چیز فاصله گرفته. راستش نمود بهتری از آنچه منظور دارم از تفاوت میان دال و مدلول در زبانشناسی نمییابم. این نقاشی معروف را حتما دیدهاید:
یک پیپ که زیر آن نوشته «این یک پیپ نیست»، و چنانکه خود مگریت در توضیح آن گفته، این به راستی یک پیپ نیست، یعنی شما نمیتوانید آنرا بردارید، درون آن توتون بریزید و شروع به کشیدن آن بکنید، تفاوت میان علم و سوژهی آن نیز از همین جنس است. ما با یک شکاف، یک خلاء بسیار ظریف روبرو هستیم که همواره نادیده گرفته میشود. اینکه علم برای توصیف واقعیت، ابتدا آنرا بازتعریف میکند و همچون هر ابر-روایت دیگری، حقیقت خود را برپا میدارد.
در پاسخ به بخش اول سخنان شما: گزارهی هیچ شناختی معتبری نیست به نوعی خودابطالگر است. پس نه، من قطعا نمیگویم هیچ روشی معتبر نیست و شناخت ناممکن است، هرچند احتمال آنرا هرگز رد هم نمیکنم. بیشتر مورد نظرم اینست که روشهای موجود آنچنان که ما دوست داریم گمان بکنیم معتبر یا حتی مستند نیستند. گونیلون با ریشخند و هزل به پذیرایی آنسلم آمد که میخواست خدا را از طریق استدلال اثبات بکند، چنانکه باور مبتنی بر ایمان برتر از دیگر انواع آنست و تنها راه حقیقی برای رسیدن به خدا. برای تصورات او هیچ «دلیلی» وجود نداشت، برای تصورات ما نیز چنان است. ما به واقع هیچ دلیلی نداریم که بر مبنی آن بگوییم باور کردن وجود چیز دیده شده از باور کردن وجود چیز دیده نشده برتر است، چراکه دیدن به تنهایی هم(+تمام روشهای دیگر برای اثبات)جهت رسیدن به «باور قطعی» کافی نیست، و صحبت از «قطعیتر» بودن اولی در تناسب با دومی هم موضوعیت خود را از دست میدهد. پس من بیشتر از ناممکن بودن یقین سخن میگویم تا امکانناپذیری شناخت.