انسان پیشرو با جامعه همخوانی ندارد هم آهنگی دارد
نقاشی ها و کنده کاری های روی دیوارها رو نشون میداد. دست نوشته های تاریخی مایاها و اینکاها رو ترجمه کرده بودن. تا قبل از اون همچین بیماری فراگیر کشنده ای با این مشخصات(سرماخوردگی یا آنفولانزا) در اون قاره گزارش نشده بوده.
اونقدر آدم میمیرن که این ها شهرهاشون رو ول میکنن به امون اسپاگتی و میرن.... فیلم معتقد بود که بدون این کشتار عظیم ویروس سرماخوردگی محال بود اسپانیایی ها بتونن آمریکا رو فتح کنن.
جمعیتشون نسبت به اون زمان خیلی زیاد بود و بعد از کشتار ویروس خیلی کم و آسیب پذیر شده بودن
انسان پیشرو با جامعه همخوانی ندارد هم آهنگی دارد
ما یه بار تو کافی شاپ بازی می کردیمـــ... ؛ بطری اومد سمت من ، و چون میدونستم پسرا سوالای شخصی می پرسن و دوس ندارم بهشون جواب بدم جرات رو انتخاب کردمــــ... ؛
از قضا چندتا پسر اونورتر نشسته بودن ؛ دوستم بین اون چند نفر اونی که از همه داغون تر بود رو انتخاب کرد و گفت باید بری از اون شماره بگیری ، گفت باید علناً بهش بگی شماره شو بنویسه تو یه کاغذ بده بهت و ما هم ببینیم ؛ منم عصبانی گفتم نه عمراً من اینکارو نمیکنمـــ... خلاصه بقیه پسرا انقدر اسرار کردن و گفتن که بازیه وقتی انتخاب کردی باید پاش وایسی وگرنه شما رو به خیر ما رو به سلامت ؛
منم بی چاره :) آخر Okay دادمـــ...
پاشدم رفتم سراغ اون چند نفر ؛ یه کم بالا سرشون موندم با شک و دودلی نمی دوستم چیکار باید بکنمـــ... یه نگاهم به دوستام بود یه نگاهم به این پسرا ؛ بهم گفتن بله خانوم مشکلی پیش اومده ؟
گفتم ببخشید ما داشتیم جرات یا حقیقت بازی میکردیم ، بعد من جرات رو انتخاب کردم ، قرار شده که شما شمارتون رو بنویسین رو یه کاغذ و به من بدین و دوستامم ببینن ! (دوستام اونطرف همه قیافمو که با چندش باهاشون حرف میزدم رو میدیدن و میترکیدن از خنده )
بعدش پسره با کمال پر رویی برگشت بهم گفت نـــه من شمارمو به شما نمی دم ، من G*y اَمدوستاشم شروع کردن به نیشخند زدن !
منم احساس کردم شخصیتم خورد شد همون لحظه برگشتم رفتم پیش دوستام و ماجرا رو گفتم ، ول کن نبودن گفتن هرجوری شده باید بگیری ؛ (اون پسرا هم از دور حواسشون به من بود ) میخواستم داد بزنم سره دوستام اعصابمو خورد کرده بودنـــ...
خلاصه بازم رفتم ؛ به پسره گفتم حالا شما یه شماره بدید اینا ولم کنن ! ایندفه گفت باشه به روی چشم ، سه نفر بودن ، اول خودش شمارشو نوشت بعد دوستش گفت واسه منم بنویس ، اون یکی هم گفت ماله منم بنویس ، پسره گفت نه فقط خودم ، ولی بعد هر سه تا تو یه ورق نوشتن با اسماشون دادن بهم و تاکید کردن که من فلانی ام و اون فلانی ، از هرکی خوشت اومده به اون زنگ بزن ، اسرار کردن که حتماً زنگ بزنـیــآ ما منتظریمـــ... ! منم گفتم فک کن یه درصد ! پشت سرم که داشتم میرفتم بازم کلی اسرار کردن که شوخی کردیم باهات حتماً زنگ بزنـیــآ...
خلاصه تا آخر سه تایی از دور به من نگاه می کردن فک میکردن حالا خبری شده مثلنـــ... مسخره هــآ...
پشت دستمو داغ کردم که دیگه جرات رو انتخاب کنمـــ... هرچند بازم بعدها انتخاب کردمـــ... :)
Mehrbod (10-06-2012)
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)