
 نوشته اصلی از سوی 
Havadar_e_Democracy
					 
				 
				
تا کنون ما مارکسیسم را فقط با دو سئوال شروع کردیم : "ما چه شناختی از جامعه ی خود داریم؟" ، "ما چگونه می توانیم جامعه را بشناسیم؟"، اکنون ما به جای پژوهش علمی ، چه پاسخی به سئوال دوم می دهیم. ما به سادگی می گوییم: نمی دانیم ، نمی توانیم جامعه را بشناسیم ، حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم. 
یعنی چه ؟ آیا در این صورت دیگر همه چیز تمام نمی شود و جای بحثی باقی نمی ماند؟ بیایید دقیق تر به مسئله نگاه کنیم: منظور ما از شناخت چیست؟ در واقع من می گویم ما نمی توانیم پدیده های اجتماعی را به همان صورتی بشناسیم که پدیده های طبیعی را می شناسیم ، یعنی ما نمی توانیم از آن قوانینی استنتاج کنیم و بگوییم جامعه همواره مطابق این قوانین رفتار می کند. ما نمی توانیم ماهیت وجودی پدیده های اجتماعی را بشناسیم و رفتارهای آنرا پیش بینی کنیم. نمی توانیم ذات و قانونی به حرکت تاریخی جامعه نسبت دهیم. اگر این شناخت منظور باشد ، ما نمی دانیم ، نمی توانیم بشناسیم و حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم.