بینهایت...شاید بیشترین درصد زمانهای اندیشیدنِ من در موردِ اندیشیدن بوده، چنانکه اگر رهایم کنید، تا صبح یک جلد کتاب قطور در این مورد خواهم نوشت. بطور خلاصه اما:
من در حین فرآیند دانستن، به ویژه اگر موضوع مورد علاقهام باشد، بسیار لذت میبرم، اما پس از آن، بیشتر رنج و کمتر لذت! جنس این رنج کمابیش برایم غیرقابل توصیف است و نمیتوانم در موردش حرف بزنم، اما چنان است که من تمرین کرده و میکنم تا با تعطیل کردنِ بخشی از آگاهیِ خویش، توان و تحمل و سپس لذت بردن از جمعهایی که صرفا دور هم هستند برای وقتگذراندن و خوشی را بدست آورم. در این مواقع گاه میشود معیارهایم به کلی زیر و زبر میشوند، سخنانی بر زبان جاری میسازم که بعدا خودم جرئت اندیشیدن به آنها را ندارم و یا با کسانی تعامل میکنم که در حالت طبیعی هتا تصورش هم نمیتوانم بکنم؛ همچون مستی میشوم که خود بیخبر است، اما اگر این نبود من بیشک تابش را نداشتم و کارم به خودکشی یا تیمارستان میکشید!
دانستن برای من مسئولیت دارد و من از کسی که میداند و داناییِ خویش را نفی و انکار میکند بیزارم. شاید بخشی بزرگ و اصلی از آن رنج مرموز، منشاش همین علت باشد. (دو پاراگراف دیگر دیشب در این مورد نوشتم که اکنون دیگر ترجیح میدهم رودهدرازی را کنار بگذارم).