
نوشته اصلی از سوی
folaani
اینجاست که کم کم از این همه حرف زور و تحمیل غیرمنطقی و اینکه کسی حرفت رو باور/قبول نمیکنه عصبانی میشی و احساس ظلم و بی منطقی و فریب و دروغ میکنی، و کم کم حتی اون استدلال و اسناد و باورهای پایه، یعنی اینکه چنان خدایی هست و اون بوده که این حرف رو زده و این حکم رو داده، در نظرت کم رنگ تر و کم رنگ تر میشه و بهش اساسا شک میکنی، چون بین واقعیتی که خودت بصورت مستقیم دریافتی، تجربه کردی، احساس کردی، دیدی، وجدان کردی، و احکام و ادعاهای اون خدا و پیروانش تناقض مشاهده میکنی. این وقتی هست که تجربه پایهء برهان و علم رو هم تحلیل میبره. و اینکه میگن تجربه برتر از علم است، میفهمی که یعنی چی!