خانه دریا
Aug 20, 2008, 02:19 AM
نویسنده: nimoo
کوتاهیدهیِ داستان
بخش یکم
شیما جان کارایه فردا رو همه رو کنسل کن میخوام برم مسافرت یه چند روزی نیستم همه کارارو کنسل کن اینا رو همینجوری که داشتم کارامو میکردم که از شرکت بیام بیرون به شیما گفتم و امدم بیرون و به سمته باشگاه راه افتادم خیلی خسته بودم همش تو این فکر بودم که برم باشگاه یا نه تو این افکار بودم که به خودم گفتم این همه پوله دارو دادی این همه امپول چربی سوز زدی حالا که بدنت به فرمه ایده ال رسیده میخوای تنبلی کنی بالاخره خودمو قانع کردم که برم باشگاه تو راه باشگاه بودم اهنگه savage garden هم میخوند خیلی اهنگشو دوست داشتم اروم اروم با اهنگش میخوندم خیلی بهم ارمش میداد ساعت نزدیکه 6 بود رسیدم باشگاه تا رفتم تو باشگاه سعید و دیدم همیشه میخندید خیلی دلش خوش بود با این که خیلی مشکلات داشت ولی همیشه خندون بود هر وقت میددیدمش کلی روحیم عوض میشد با اون هیکل ورزشکاری دل مهربونی داشت مربیه خوبی بود واسم خیلی دل میسوزوند رفتم لباسمو عوض کردم و اروم اروم شروع کردم نرمش کردن دیدم با خنده داره میاد جلو حدس زدم باز ماشین میخواد ولی گفتم بزار بگه ببینم شاید یه بارم یه چیزه دیگه میخواد .
چطوری نیما خوبی؟
مرسی تو چطوری پسر¿
هی یه قرار گذاشتم یه دختره خیلی خوشگله متولده 63 تازه ۲ ساله اومده ایرن باهاش که صحبت میکردم خیلی ازش خوشم امده واسه ساعته 7 باهاش قرار دارم ماشینو که نمیخوای ¿ یه نیش خند زدم گفتم سعید از وقتی دیگه خصوصی باهم کار نمیکنی داری با ماشینم خصوصی کار میکنیا زدیم زیره خنده با هم و گفتم بگیر برو ولی زود بیا سعید من امشب میخوام برم شمال بنزینم نداره بزن خنده کنان رفت سمته کمد که سویچو برداره تا دره کمد و باز کرد دست کرد تو شلورم دید سویچ پرشیا هست قیافش رفت تو هم ولی به رویه خودش نیورد اومد با یه حالته معصومانه گفت:
نیما میخوای شب با این بری شمال؟
گفتم: نه عزیزم گفت پس چرا با این اومدی؟ گفتم صبح میخواستم برم جایی از شرکت دیدم با این راحترم الانم از شرکت اومدم سمته باشگاه قیافش یه زره رفت تو هم ولی با خودش فکر میکرد که کاشی بزه هیچیه دیگه سریع گفتمن دیرم شده برم زود بیام که تو دیرت نشه و سریع دویید رفت..... تمرینمو کردم و کارم تموم شود حدوده ساعته 9 بود دیدم سعید تبقه معمول نیومده رفتم دمه در یه ماشین گرفتم اومدم خونه رو مبایلشم sms دادم گفتم مرتیکه من 11 میرم تا 11 ماشینو بیار دمه خونه.
خونه که رسیدم خسته رفتم یه دوش گرفتم اومدم از حموم بیرون رفتم سمت کمد لباسمو یکی یکی از کمودم در اوردم بیرون چیدم تو ساک امده رفتن بودم که سعید زنگ زد گفت دمه درم بیا پایین کلی خبر دارم گفتم سعید ریمتو میزنم جای پرشیا رو با 330 عوض کن بیارش بیرون بعد بیا بالا ببینم چی میگی گفت باشه بزار تو اسانسور بیاد پایین سوییچه 330 رو ...بعد از چند دقیقه دیدم سوت زنون امد تو نشست رو مبله بغله در گفتم چی شد دختر رو کردی ¿ گفت کجا تو ماشین¿ گفتم مگه نبردیش خونه ¿ گفت نه بابا نمیشد دلم نیومد یه نگاه به سعید کردم این حرفا از سعید بعید بود بد 2 تایی زدیم زیره خنده ..گفتم چجوری بود حالا گفت خیلی خوبه نیما خیلی با کلاسو مهربون ... اروم گفتم این حرفا از تو بعیده چی تو فکرته ¿ گفت میخام نگهش دارم شاید یه برنامه ای شد بتونم برم اونور خندیدم گفتم تو ¿ انور¿ سعید چه فکری تو کلته حالا که نکردیش بگو چی تو فکرته گفت شاید به ارزوم برسم نیما خیلی وقت بود دنبالش بودم احساس میکنم پیداش کردم تو دلم خندیدم گفتم هیچی سعید خان عاشق شده .... همینجوری که تو این افکار بودم مبایله زنگ خورد دیدم شراگیمه خیلی دیر شده بود برداشتم موبایل و سریع گفتم دارم میام گفت مرتیکه هنوز خونه ای گفتم نه دارم راه میوفتم کجایی تو ¿ گفت دارم دور دور میکنم حال و حوصله خونه رو ندارم بیا زود بریم کتی اینا هم اماده خونه نشستن منتظره ما هستن گفتم بشه تا 10 دقیقه دیگه
سره عاتفی هستم بیا اونجا گفت باشه زود بیا قطع کردم دیدم سعید سرش تو گوشیشه دره sms بازی میکنه گفتم اجازه میفرماین میخام برم¿ گفت با کی میری گفتم هیچکی منو شراگین با کتی و نازی ¿ گفت دیگه کیا میان¿ گفتم فقط خودمون 4 تاییم کسی نیست ..گفت اشکال نداره منو گلناز هم بییام¿ گفتم کی الان¿ گفت نه بزار باهش صحبت کنم شاید فردا بیایم گفتم باشه بیین ما فقط خودمونیم کسی نیست که بیاد گفتم حالا ساکا رو میشه بردارین برین بیرون من درو قفل کنم بیام ¿ گفت نیما اگه فردا بخایم بیام با چی بیام¿ یه زره نگاش کردم دیدم نه این پرو تر از این حرفاس که من بتونم جلوش مقاومت کنم گفتم سعید من از دست تو کم اووردم سویچو بردار با پرشیا بییان سریع گرفت منو تو بغلش نفسم بلا نمیومد گفتم سعید ولم کن خفه شدم انقد فشار نده گفت نیما دوست دارم خیلی باحالی ..یه خنده کردم از اینکه انقد خوشحاله روزش به این خوبی سپری شده خوشحال شدم ساعت حدوده 12 بود سره جردن بودم حالم از این شلوغی به هم میخورد همیشه ترافیک دور دور دیگه خسته شده بودم از این مسیره گند یه 20 دقیقه طول کشید تا رسیدم سره عاتفی زنگ زدم شرگین گفت سره قبادیانم دارم میام بالا برو سمته خونه کتی اینا الان میرسم پیچیدم تو کچه زنگ زدم به کتی الو کجایی خانومی¿ معلومه تو کجایی ساعت 10 قرار داشتیم الان ساعته 12 دور دور خوبه ¿ گفتم کتی تو که میدونی دور دور بدم میاد خندید گفت عمه من بود ۱ ساعت دنباله من میومد تا شماره بده خندبدم گفتم دیگه از این خبرا نیست خوشگلی مثل تو دیگه بیدا نمیکنم منم نمیرم دور دور باشگاه بودم تا اومدم خونه ساعت شد 12 دیگه کم کم راضی شد گفت الان میام پایین با کتی چند سالی بود دوست شده بودم خیلی دختره خوبی بود تو همین جردن بهش شماره دادم یه چند ماهی دوست بودیم بعد از چند ماه دیگه شد دوسته معمولی لیسانسشو که گرفت یه شرکت ساختمانی با پسر خالش زد شروع کرد به کار دیگه نه اون فکره پسر بازی بود نه من هر چند ماه یه بار میدیدمش اونم مختصر ... وقتی اومد پایین چشام قفل کرد یه مانتو سفیده کوتاه با یه شاله سیفد پوستشم کلی برنز شده بود با اون قده بلندش یه کفش باشته بلند هم بوشیده بود عینک oxydo خوشگلم رو سرش گذاشته بود خیلی خوشگلش کرده بود وقتی از ماشین پیاده شدم همینجوری جا خورد گفتم من دهنم باز مونده تو چرا اینجوری شدی¿ گفت کسافت چقد لاغر کردی¿ چقد خوشگل شدی تو¿ گفتم ما اینیم دیگه بشین بریم که دیر شد همینجور که امدیم راه بیوفتیم دیدم شراگین اومد بغله ماشین رسید یه لحظه جا خورد تا کتی رو دید ولی به رویه خودش نیوورد گفتم بریم دنبله نازی ¿ کتی گفت خوب بزار شراگین تنها بره دنبال نازی ما هم اروم اروم میریم تا اینا به ما برسن¿ گفتم خوبه شراگین برو دنباله نازی منم اروم میرم تو صدر تا شماها بیاین گفت باشه..اروم اروم ره افتادم یه زره زدم تو سرو کله کتی گفت کوروکش کن گدا عوارضی شهداری که نداره موردم از گرما گفتم باشه بزار بریم تو جاده کوروک میکنم ...کتی حدودا 27 سالش بود لیسانسه معماری داشت خیلی خوش قیافه و خوشگل بود خیلی پسرا دنبالش بودن ولی اصلا تو فازه پسر بازی نبود پدرش وقتی 18 سالش بود فوت کرده بود با مادرش تنها زندگی میکرد یه سری اخلاقاش اصلا به دخترا نرفته بود و با جنبه و خاکی بود کلا با اون ثروتی که اون داشت اصلا به روحیاتش جور در نمیومد نازی هم دختر خاله کتی بود یه خانومه 30 ساله باقده 175 موهایه بلوند ابروهایه کشیده نسبتا لاغر 5 ساله پیش شوهرش تصادف کرده بود مرده بود و تمامه ثروت شوهرش به نازی رسیده بود با اینکه خیلی خواستگار داشت ولی انقد قرقه ثروت شوهره بود اصلا فکره ازدواجو نمیکرد ..اهنگه savage garden میخوند و رسیده بودم سره شهرک امید با کتی هم زیاد حرف نمیزدم ساکت بودیم بیشتر جفتمون عاشقه savage garden بودیم همینجوری میخوند ترجیه میدادم ساکت باشم و موزیک گوش کنیم شراگین رسید بهمون اومد بغله ماشین یه بوق زد بغلم و دیدم نازی پشته فرمونه شراگینم بقلش نشسته نازی فقولعاده خوشگل شده بود خیلی برنز به جفتشون میومد یه چشمک به شراگین زدم اونم یه چشمک زدو گفتم برین جلو منم پشته سرتون میام و اونا رفتن جلو نزدیکه رودهن
بودیم دیدم خیلی خوابم میاد هر کاری میکنم نمیتونم چشما مو باز نگه دارم خیلی خسته شده بودم دم دانشگاه مرکز رودهن به یاد خاطراتم اونجا نگه داشتم به کتی گفتم میشینی گفت اره اگه کروکش کنی میشینم یه لحظه یادم اومد قوله یکمه جاده رو بهش داده بودم یادم رفت کروکش کنم گفتم اره عزیزه دلم کروکشم میکنم تا من میرم اب بگیرم تو کروکش کن رفتمو داشتم برمیگشتم از دور ماشینو دیدم یه دختره فوقه سکسی پشته یه bmw330ciه اونم کوروک نشسته هر کی رد میشد یه نگاهّه حریصانه میکردو میرفت تو دلم گفتم چه شماله خوبیه چه خستگیی در کنیم.... ادامه دارد
بخش دوم
نشستم بغله کتی یو راه افتادیم نزدیکه ساعته 5 بود رسیدیم دمه شهرک احساس کردم یکی داره دستمو نوازش میکنه چشامو باز کردم دیدم دستم رو پایه کتیه, کتیم دره با انگشتم بازی میکنه ابی هم داشت میخوند با اون صدای قشنگش میخوند:
میام از شهر عشق و کوله بار من غزل بر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل کسی که طعم اسمش طمعه عاشق بودنه طلوع تازه خواستن تو رگهای منه میام از شهر ه عشق و کوله بار من غزل بر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
کتی گفت: نیما جونم رسیدیم بیدار شو صندلیمو درست کردم نگهبانی اومد بیرون تا دید منو شناخت و میله رو داد بالا بریم تو.....
رفتیم تو شهرک مثله شهره مرده ها بود همیشه ازخلوتیه خانه دریا بدم مییومد همیشه دوست دشتم شلوغ یشو ببینم این همه ساکت بودنش اصلا دوست نداشتم رفتیم تو ویلا تو اون خواب الودگی پدرم در امد قفلایه درو باز کنم دیگه تا ساکا رو اوردیم تو ویلا چراغارو رشن کردم خواب از سرم پریده بود ولی اون 3 تا مثله جنازه بودن کتی ساک من و خودشو برد بالا تو اتاقه من گذاشت شراگین و نازی هم رفتن اتاقه بقلیه ما به شراگین گفتم شما برین بخوابین خسته این منو کتیم میریم تو حیات چراغارو روشن میکنیم و فلکه اب و باز میکنیم مییایم میخابیم دیدم شراگین چشاش برق زد فهمیدم تا اینجا نازی رو حسابی مالونده امادش کرده واسه یه نبرده سخت من و کتی از ویلا امدیم بیرون یه 20 دقیقه ای طول کشید تا رفتیم تو ویلا کتی هم خیلی خسته بود امدیم تو مانتشو که در اورد دیدم یه تاپه نیم تنه تنشه نصفه سینش از تاپ افتاده بیرن سری چشمو دوزدیدم که نفهمه دارم نگاش میکنم
گفت: نیما بریم بخوابیم بقیه کارو صبح بکنیم من خیلی خستم
گفتم:باشه بریم
همینجور که داشتیم میرفتیم بالا همه حواسم به کونه کتی بود خیلی خوش تراش بود یه کمر باریک یه قوس خیلی قشنگ با یه کون قومبول ظریف رفتیم تو اتاق مثله جنازه افتادم رو تخت کتی هم رفت سره چمدونش لباسشو عوض کنه منم مبایلمو از جیبم در اوردم گذاشتم کناره تخت لباسمم در اوردم رفتم زیره پتو کتی هم لباسشو تنش کرد امد بقلم بعد 2 یا 3 سال بود دوباره کتی امده بود بود تو بغلم اروم دستمو اندختم دوره گردنش
گفتم: خانمی خسته نباشی عزیزه دلم از رانندگی
گفت :خستگی نداشت خیلی از ماشینت خوشم میاد خیلی هندلینگش بالاس یه ماچه کوچلو کردمش گفتم قبلتو نداره...
شروع کردیم همدیگرو بوس کردن خیلی لباشو دوست داشتم یه فرمه خاصی داشت دوست داشتم همیشه قبل از لب گرفتن ازش کلی بوس کنم لباشو کتی هم همیشه از این کار لذت میبورد همینجور که بوسش میکردم گفت: نیما دلم وسه همه چی تنگ شده خیلی وقته سکس نداشتم....
زیاد به این حرفش فکر نکردم همیشه تو فکرم نمیتونم دخترا رو ادمایه راستگویی فرض کنم ....
یواش یواش لبامو گذاشتم رو لباش احساسه خاصی بهم دست داده بود خیلی لبش خوشمزه بود با اینکه خیلی خسته بدم ولی اصلا دوست نداشتم لبمو از رو لباش بر دارم اروم ا...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:11.218000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_69085_0.html
Author: nimoo
last-page: 21
last-date: 2008/11/04 23:08
-->