قطعا همه ما خاطرات خوب و بدی از دوران مدرسه ودانشگاه داریم که شنیدش برای من یکی که جالب هست
اینجا از خاطره هاتون بگید چه خوب و چه بد
قطعا همه ما خاطرات خوب و بدی از دوران مدرسه ودانشگاه داریم که شنیدش برای من یکی که جالب هست
اینجا از خاطره هاتون بگید چه خوب و چه بد
یکی از خاطرات من که نمیدونم اسمشو خوب بزارم یا بد
بر میگرده به کلاس اول ابتدایی
تصاویر داخل ذهنم خیلی کدر هست از اون روزها ولی این خاطره هنوز یادمه
اقای معلم برای اون ساعت گفته بود 3 صفجه پشت و رو کلمه استکان رو بنویسید
این خصلت تنبلی شیرازی ها از همون روز اول با من بود
به خودم گفتم مگه مرض دارم توی هر خط 10 تا کلمه استکان بنویسم
در عوضش توی هر خط یه دونه استکان بزرگ می نویسم
همین کارو هم کردم
در عرض 5 دقیقه دو صفحه تموم شد
این هم کتی من که حسابی حسودیش شده بود از وضعیت من
دیدم یه هو دستشو گرفت بالا و شروع کرد به فروختن ما
اقا اجازه اقا اجازه این .....(فامیلیم) استکاناشو بزرگ می نویسه
معلم هم گفت فلانی پاشو بیا
وقتی که کلیدشو از جیبش در اورد فهمیدم که میخواد شلنگو از کمدش در بیاره
مجازاتم دو تا شلنگ بود
و چون یک بار دستمو کشیدم شد 3 تا
من کلن از ایران خاطره خوبی ندارم ! چه مدرسه باشه چه جای دیگه .
ولی یه معلمی داشتیم یه بیوک داشت مارک بیوکش رو کندیم شکوندیم با مال یه ماشین دیگه که قبلن کنده بودیم یه فاک درست کردیم چسبوندیم سر جاش !
همیشه قبل خواب دو تا شات بزن راحت بخواب!
دکتر ساسی
خب حالا دست شما درد نکنه ....
Anarchy (09-24-2012)
یه بار شیفت عصر مدرسه بودیم و بچه ها اومدن لامپ ها رو شل کردن و زنگ آخر تقریبا تو تاریکی برگزار شد و معلم ما هم هی به یکی از بچه ها میگفت برو ببین برق نیومده در صورتی که از همون در کلاس معلوم بود که چراغ های داخل راهرو روشن هست ولی نمیفهمید معلم بیچاره...البته آخرش لو رفتیم و پدر اون دو نفری که لامپ رو شل کرده بودن در آوردن!!
یه بار دیگه هم بچه ها یه بوته قاصدک بزرگ آوردن سر کلاس و معلم ما خیلی مسن بود و متوجه نشد...بچه ها آخر کلاس بوته رو آتیش زدن و همین طور که معلم درس میداد گلوله قاصدک آتشین بود که میومد جلو کلاس...واقعا اوضاع دیدنی ای بود!!
یه مورد باحال دیگه هم این بود که ماه مبارک محرم بود و یکی از بچه واکمن آورده بود سر کلاس و آهنگ فکر کنم کویتی پور بود یا نمیدونم آهنگران...دقیقا زمانی که معلم داشت درس میداد یه لحظه صدای ضبط رو بلند میکرد و بعد سریع کمش میکرد و ما هم جای سینه زدن دسته جمعی با پا میکوبیدیم زمین...واقعا یادش به خیر!! در نهایت این مورد هم لو رفت و پدر فرد واکمن آورنده رو هم در آورندند
من در ایران جایی که زندگی میکردیم در دوران ابتدائی چون مدرسه یهودی نبود من مدرسه دولتی عمومی میرفتم. در کلّ مدرسه فقط یک دوست داشتم که اون هم آشوری بود و کلا هیچ کس دیگه با ما حرف نمیزد. خوبی اون موقع این بود که کلاسهای دینی مجبور نبودم برم و همیشه توی حیات مدرسه با این دوستم مینشستم حرف میزدیم. توی دیوار بیرون دستشویی داخل حیات یک حدیث از محمد فکر کنم بود که نوشته بود دستهای خود را با صابون بشورید. یک روز که من در حیات بودم ناظم مدرسه داشت رد میشد که گفتم ببخشید زمان محمد مگه صابون بوده به شکل امروزی که این حدیث اینجوری هست. طرف یک کمی مکث کرد و با چک و لقد منو برد دفترش زنگ زد پدر مادرم آمدند ، خلاصه خیلی افتادم تو مشکل سر این قضیه
"A Land without a People for a People without a Land"
توی کانادا هم که اومدم از grade ۸ ، فکر کنم سوم راهنمایی میشه ، اوایل لهجه خیلی ضایعای داشتم و ۹۰% همه هم سفید پوست بودند ، توی مدارس اینجا هم presentation زیاد داره ، یعنی مثل همون که باید مثلا در ایران برید جلوی کلاس انشا رو بخونید! من هم هر دفعه میرفتم همه بهم میخندیدند! این قضیه چند ماه اول باعث شد افسرده بشم ، یک روز یک خانوم ۲۷-۸ ساله کانادایی بود سال اولش هم بود که معلم شده بود ، سر کلاس انگلیسی من رفتم انشا بخونم همه باز خندیدند ، یک دفعه عصبانی شد همه کلاس رو بیرون کرد ، منو بغل کرد زد زیر گریه! بعدش گفت من خودم توی مدرسه چون گوشهای بزرگ داشتم همه مسخره میکردند من رو ، خلاصه این معلم مجانی ۶ ماه هر آخر هفته میومد با من انگلیسی کار میکرد ، حدود ۳ سال بعد که اومده بودم اینجا دیگه بدون لهجه ایرانی و بدون اشتباه انگلیسی کامل یاد گرفته بودم.
"A Land without a People for a People without a Land"
اون 3 سال اول تحصیلی یعنی کلاس اول و دوم و سوم واسه من خاطره بد زیاد داره
من نمیدونم اون ناظم دیوس چرا انقدر به شلنگ زدن تمایل داشت
در جایی که واسه کلاسای دانشگاه ادم ارزشی قائل نیست انچنان و حالا یا میره یا نمیره یا دیر میره
کلاس دوم ابتدایی تو فصل زمستون
فقط 5 دقیقه دیر رسیدم به مدرسه و بچه رفته بودن سر صف
اونایی که دیر میومدن رو کلاس پنجمی ها که اسمشون مامور در بود نمیزاشتن برن سر صف
خلاصه یک کابوس بزرگی بود برای بچه ها این موضوع
مجازات دیر رسیدن به مدرسه دو تا شلنگ سبز رنگ بود
اون زمان توی مدرسه 3 مدل شلنگ داشتیم
یه شلنگ قهوه ای رنگ که خیلی باریک بود( مخصوص معلم ها)
شلنگ سبز که کلفت بود از شکلنگ اب بزرگتر(مخصوص ناظم)
شلنگ نارنجی که وصف ناشدنی بود(مخصوص خود مدیر)
خلاصه اون صبح زمستونی دخل ما رو اورد این ناظم دیوس
جالبه که دستکش دستم بود از شدت سرما
بهم گفت احمق میخوای منو خر کنی ؟ دستکشتو در بیار یه دونه بیشتر بت میزنم
الان با خودم میگم اخه با چه دلی یه بچه 8 9 ساله رو انقدر محکم میزدن؟
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)