در این جستار تنها داستانهایی که به پارسیک (پارسی، پارسی سَره) ترازبانیده شدهاند میآیند.
برای داستانهای هام:
در این جستار تنها داستانهایی که به پارسیک (پارسی، پارسی سَره) ترازبانیده شدهاند میآیند.
برای داستانهای هام:
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
سه پـُرسشِ سوكرات*
( به پارسی پاك)
در یونان باستان، سوكرات به انگیزه خرد و هوشمندی، برستوده بود.
روزی فیلـُسوفی كه از آشنایان سوكرات بشمار میرفت، نزد وی آمده و بیتابانه به او گفت:
" میدانی در باره ی یكی از شاگردانت چه شنیده ام؟"
سوكرات پاسخ داد: " دمی درنگ كن، پیش از اینكه به من چیزی بگویی از تو می خواهم كه آزمون كوچكی را كه <سه پرسش> نام دارد، بیازمایی."
مرد پرسید" " سه پرسش؟"
سوكرات به آرامی گفت: " آری درست است، پیش از اینكه در باره ی شاگردم با من گپ بزنی، بیا آنچه را كه میخواهی به من بگویی، بیازماییم"
•
" نخستین پرسش، <پرسش راستــُمندی> است : آیا به فرزام² ، دل استواری كه آنچه كه میخواهی به من بگویی، راست است؟ "
مرد گفت. " نه، تنها آنرا شنیده ام"
سوكرات گفت: " بسیار خوب، پس براستی نمیدانی كه آنچه كه میخواهی به من بگویی، راست است یا دروغ."
•
" اكنون ، پرسش دوّم، <پرسش نیكــُمندی> است: آیا انچه كه میخواهی به من در باره ی شاگردم بگویی، آگاهی خوبی است ؟"
مرد پاسخ داد: " نه، به وارونه ! "
سوكرات سخن خود را چنین پی گرفت: "پس میخواهی، آگاهیِ بدی در باره ی شاگردم، كه از راستی آن هم در گمان هستی، به من بدهی؟"
مرد كمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
•
ولی سوكرات سخن را پی گرفت : " و اكنون، پرسش سوّم، <پرسش سودمندی> است: آنچه كه میخواهی در باره ی شاگردم به من بگویی، برای من سودمند و بهره آور است؟"
مرد گفت: " نه همچین !.."
پس سوكرات چنین فرجام یابی³ كرد: " پس: گفتن چیزی كه نه بیگمان راست بوده ، نه نیك است و نه سودمند، زیبنده ی خرد نباشد و ناگفتنش بهتر.!"
as
*
- سوكرات، همان "سقراط" كه عربی شده ی نام راستین اوست.
- ² به فرزام = كاملا ً
- ³ نتیجه گیری (منطقی)
نگاره ( نقاشی) : سوكرات و دو تن از شاگردانش
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
یادگیری
داستانی كوتاه به پارسی پاكیزه تر.
روزی پسری نزد "شیوانا" آمد و به او گفت که یکی از افسران شاهنشاهی، رنج آفرین او و خانواده اش شده است و هر روزبه شیوه ای آن ها را می آزارد. پسر جوان گفت که افسر سپاه شاهنشاهی رزم آوری بسیار جنگ آزموده است و در سراسر سرزمین شاهنشاهی کسی تیز تر و پر شتاب تر از او فـَـند های رزمی را بكار نمی گیرد. از همین رو هیچ کس یارای نبرد با او را ندارد. نام این افسر "رخش آسا" است... و آنچنان جنبش های رزمی را به تندی انجام می دهد که هـتـّـا نیرومند ترین رزم آوران هم در برابر تندای زدوكوب او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و پرده ی خانواده ام در برابر او پدآفندم؟!
شیوانا لبخندی زد و گفت:" او را به نبرد فراخوان و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گویید؟! او "رخش آسا" است و تندتر از رخش، كوبش خود را فرود می آورد. من چگونه می توانم بتندی به او كوبشی بزنم؟!"
...
شیوانا با همـان گفتار آرام و استوار خود گفت:" او را به نبرد فراخوان و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای برزش كوبیدن "رخش آسا" هم، فردا نزد من آی تا به تو راه تندتر جنگیدن را بیاموزم!"
فردای آن روز پسر جوان جامه ی برزش رزم به تن کرد و روبروی شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان پیكر و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که می خواهد به پسر جوان كوبشی بزند. اما شگرف اینجا بود که شیوانا فنـد كوفتن را با تندی بیش از اندازه کم و كمابیش هیچ، انجام داد. یک زَنـِش شیوانا به چهره ی پسر نزدیک یک تسو بدرازا کشید. پسر جوان نخست مات و سرگشته به این بازی آهسته ی شیوانا خیره شد و سپس بی هیچ نگرشی، در گوشه ای نشست. یک تـَسو دیرتر، هنگامی که نمایش فنـد شیوانا به پایان رسید، شیوانا از پسر خواست تا با تندای بسیار کمتر از او همان فند را انجام دهد .
پسر با پرخاش فریاد زد که هماورد او تیز ترین رزمنده ی سرزمین شاهنشاه است. آن گاه شیوانا با این جنبش آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش نبرد با " آذرخش" را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با دل استواری به پسر گفت که این تنها راه نبرد است و او چاره ای جز فرمانبـُرداری ندارد."
پسر به ناچار جنبش رزمی را با تندایی بسیار بسیار اندك ورزید.
یک جنبش چرخیدن که درهنجار، در بخشی از یك دم انجام پذیر بود به دستور شیوانا در دو تسو انجام شد. روزهای دیگر نیز شیوانا فند های نوینی را با همین شیوه، یا همـان ورزیدن فند ها و جنبش های چنددَمی در چند تسو آموزش داد. سرانجام روز نبرد فرا رسید. پسر جوان در برابر افسر شاهنشاهی ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسرخشمگین بی هیچ سخنی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان تگ آورد. اما در برابر چشمان شگفت زده سربازان و مردم دهکده پسر جوان با چالاكی و تندی باور نکردنی، سر و روی افسر را زیر زدوكوب خود گرفت و در یک چشم به هم زدن "رخش آسا" را بر زمین کوبید.
همه در شگفت شدند و افسر شاهنشاهی ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز تندوتیزی خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که همه ی فند ها را آهسته ورزیدم، چگونه بود که هنگام رزم راستین، این چنین تند رزمیدم؟"
شیوانا خندید و گفت:" تک تک وندهای پیكر تو در برزشهای آهسته، همه ی ریزه كاری های فرم های نبرد را ازبر کردند و با زمان بسنده، ریزه کاری های تک تک فند ها را برای خود واكاویدند. اینگونه هنگام رزم راستین، پیكر تو رها از همه چیز، ریزمندانه می دانست چه جنبشی را به چه شیوه ی درستی باید انجام دهد و به گونه ی خودکار آن جنبش را با بیشترین تندا انجام داد. بدرستی، تندای انجام فند های تو به انگیزه ی برزش آهسته ی آن بود. هرچه برزش آهسته تر باشد، تندی كار در سامه های راستین بیشتر است. در زندگی هم، اگر می خواهی بهترین باشی باید سراسیمگی و شتاب را کنار بگذاری و همه ی فند ها را نخست به شیوه ی آهسته فراگیری. تنها با شكیبایی و بردباری و تندای پایین است که می توان به تندترین و پیچیده ترین كردوكار های زندگی چیره شد. راز كامیابی آنهایی که تند ترین هستند همین است. برزش آهسته و پیوسته. به همین سادگی!"
AS
- رخش = برق
- كوبش = ضربه
- سامه ها= شرایط
- درهنجار = در حالت معمولی (نورمال)
- برزش= تمرین
- تسو = ساعت
- تگ = حمله
همین داستان به "فارسی" در نشانی زیر:
http://dastanak.com/1390/08/09/post-421/
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
داستانی از سعدی
کسی مژده به انوشیروان برد و گفت :" شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت." - گفت : "هیچ شنیده ای که مرا بگذاشت؟"
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست
---------داستان به زبان امروزی و سره ---------
...كسی مژده نزد انوشیروان برد و گفت : " شنیدم که خداوند گرانمایه ، جان بیسار دشمن تورا گرفت." . انوشیروان پاسخ داد:" آیا این را هم شنیدی كه مرا زنده خواهد گذاشت؟"
اگر بمرد دشمن، جای شادمانی نیست
كه زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
-----------واژه های تازی--------
- عزّ ( <عزّت) = گرانمایه و گرامی شد
- جلّ ( < جلال ) = شكوهمند و درخشان شد
- فلان = بیسار
- عدو = دشمن
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
روباه و انگور
موشی و گنجشكی در یك شامگاه پاییزی زیر تاكی نشسته بودند و گپ می زدند. ناگهان گنجشك به دوستش جیك جیك كنان گفت: خودت را پنهان كن، روباه (دارد) می آید و شتابان به درون شاخ و برگ پرید. روباه دزدكی بسوی تاك آمد. چشمهایش آرزومندانه به انگورهای درشت و آبی رسیده افتاد. با هشیاری به هر سوی نگریست. آنگاه با دو دستش بر تنه ی تاك چنگ زده، پیكرش را بالا كشید و خواست تا با دهانش چند دانه انگوری برباید. ولی انگورها بیش بالاتر آویزان بودند.
اندكی آزرده، بخت خود را دو باره آزمود. این بار خیز بزرگی برداشت، ولی باز چیزی گیرش نیامد. بار سوم هم كوشید و با همه توان و جانش جـَست. با آز ِ بی اندازه، تند بسوی انگورهای خوشمزه رفت و چنان خود را دراز بسوی بالا كشید كه، خشمناك به پشت بر زمین افتاد. این بار برگی هم تكان نخورد.
گنجشك كه تا كنون خاموش (و بی سدا) به او می نگریست، دیگر خودداری اش را از دست داد و خندان و جیك جیك كنان گفت: سـَروَر روباه! شما می خواهید بیش از آستینتان دست دراز كنید!
موش زیرچشمی از پناهگاهش نگاهی كرد و گستاخانه با آوایی چون سوت گفت: بیخود زور نزن، هرگز به انگور چنگ نمی یابی. و چون تیر به سوراخش برگشت.
روباه دندانهایش را به هم سایید و چینی به دماغش انداخت و گردن فرازانه گفت: به دید من آنها (انگورها) هنوز خوب نرسیده اند، من انگور های ترش را دوست ندارم. با سری افراشته به جنگل بازگشت.
----
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
----
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
بره و گرگ
داستان زیر كه به پارسی سره برگردانده شده، از ا ِز ُپ [١] چامه سرای یونانی است. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست. داستان های او در خاور و باختر زمین شناخته شده اند. داستان بر ّه و گرگ یكی از آن داستان های زیباست. امیدوارم كه خوشتان بیاید.
بره ای تشنه در كنار جویی آب می نوشيد. از او دورتر نزديك چشمه گرگی هم داشت آب می نوشيد كه ناگهان چشمش به بره افتاد و فرياد برآورد: "چرا آبی را كه من می نوشم، گِل آلود می كنی؟"
بره پاسخ داد: "چگونه چنین چیزی شدنی ست؟ من در اينجا پايين جوی و تو در آنجا بسيار دورتر در بالای جوی هستی و آب از سوی تو به سوی من روان است. باور كن، پليدی و نابكاری در برابر تو را هرگز در انديشه نداشتم. "
ببين، هنوز هم همان كاری را می كنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را درست به ياد دارم كه تو هم در آنجا بودی و پدرت را كه ناسزا و بد گفته بود، پوستش را كشیدم، ولی تو جان بدر بردی.
بره لرزان و درمانده گفت: "سَروَرَم، من تازه چار هفته پيش زاده شدم و پدرم را نشناختم. او ديرگاهی ست كه مرده است" ۰
گرگ برای وانمود كردن خشم خود دندان هايش را به هم سابيد و گفت: "بی شرم، مرده باشد یا نباشد، نيك می دانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو بادافرهی سزای تست" و بی هيچ رودربايستی بره را دريد و خورد.
*
از او "دلیل" نباید "سوال" كرد كه گرگ
به هر "دلیل" كه شد بر ّه را "مجاب" كند
ایرج میرزا
---
١- Aesop
دهخدا:
بادافره . [ اَ رَه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بادافراه . مکافات بدی . (فرهنگ نظام ): بمعنی بادافراه است که مکافات بدی باشد. (برهان ). مکافات بدیست . (آنندراج ). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست . (ناظم الاطباء: بادافراه. (ناظم الاطباء: بادافراه ) :
ببادافره این گناهم مگیر
تو ای آفریننده ٔ ماه و تیر.
فردوسی
...
...
mm
***
داستان بالا پس از ویرایش دوست گرامی FMM
با سپاس فراوان
---
برهای تشنه كنار جویی آب مینوشيد. دورتر، نزديك سرچشمه گرگی نیز سر به جوی داشت كه ناگهان سر بر کرد و چشمش به بره افتاد. فرياد برآورد: «چرا آب مرا گِل آلود میكنی؟»
بره پاسخ داد: «این چگونه شدنی ست؟ من اينجا پايين جوی و تو آنجا، دور از من، بالای جویی. آب از سوی تو به من روان است. باور كن، پليدی در کار تو در اندیشهی من نیست.»
گرگ گفت: «میبینم تو نیز همان میكنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را خوب به ياد دارم. تو هم آنجا بودی و دیدی چگونه پدرت را كه ناسزا گفته بود، کشتم و پوستش را برکندم. هرچند تو جان بدر بردی.»
بره لرزان و درمانده گفت: «سَروَرَم، من چهار هفته پيش زاده شدم. پدرم را نمیشناسم. ديرگاهی ست كه او درگذشته.»
گرگ برای نمود خشمش دندان به هم سایيد و گفت: «بیشرم! مرده باشد یا نباشد، نيك میدانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو مرگ سزای توست»
و بیدرنگ بره را دريد و خورد.
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
روسپی و پارسا از پائولو کوئیلو
(به پارسی پاك)
پارسای ترسایی در نزدیکی پرستشگاهی می زیست. درخانه ی روبرویش، یک روسپی كاشانه داشت!
پارسا که می دید مردان فراوانی به آن خانه رفت و آمد دارند ،برآن شد كه با او گفتگو كند. زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز وشب به خدا بی ارجی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی پس از مرگت نمی اندیشی…؟!"
زن به سختی از گفته های پارسا شرمنده شد و از تـَـه دل به درگاه خدا نیایید و بخشایش درخواسته و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای گذران زندگی به او نشان بدهد. ولی راه دیگری برای گذران زندگی پیدا نکرد ...
پس از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار كه پیكر خود را به بیگانه ای می سپرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
پارسا که از بی نگرشی زن به اندرز او، خشمگین شده بود، با خود اندیشید: "از هم اینك تا روز مرگِ این گناهکار ، می شمرم که چند مرد درون آن خانه شده اند!!!"
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر دیده بانی بگیرد، هر مردی که درون خانه می شد، پارسا ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. دیرزمانی گذشت ...
پارسا دوباره روسپی را سدا زد و گفت: "این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده ی یکی از گناهان سترگی است که انجام داده ای، آن هم پس از هشدار من. دوباره می گویم: در اندیشه ی كارهایت باش!"
زن به لرزه افتاد، دریافت که گناهانش چه اندازه انباشته شده اند. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و نیایش كرد: "پروردگارا، کی بخشایش تو مرا از این زندگی رنجبار آزاد می کند؟"
خداوند نیایش اش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ آشكار شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان نیز تراگذشت و جان پارسا را هم گرفت و با خود برد ...
روان روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما دیوان گماشته ی اهریمن، روان پارسا را به دوزخ بردند!
در راه، پارسا دید که چه بر روسپی گذشته و گـِلِه کرد: "خداوندا!، این دادگری توست؟ من که سراسر زندگی ام را در نداری و یكرنگی گذرانده ام، اینك روانه ی دوزخ ام و آن روسپی که تنها كارش گناه بوده، به پردیس می رود؟!"
یکی از فرشتگان پاسخ داد: " فــَرگــُـزین خداوند همواره دادگرانه است. تو می پنداشتی که عشق خدا تنها همانا كـَـندوكاو در رفتار دیگران است. هنگامی که تو دلت را سرشار از گناهِ فزونكاوی می کردی، این زن شباروز راز و نیاز می کرد .روان و گوهر هستی او، پس از گریستن، چنان سبک شد که توانستیم او را تا بهشت برین بالا ببریم. ولی آن ریگ ها روان تو را چنان سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم!!! "
- فــَرگــُـزین = تصمیم
- فزونكاوی = فضولی
- تراگذشتن = گذشتن از عرض چیزی
- پارسای ترسا = راهب
AS
رونوشت از http://www.facebook.com/photo.php?fb...257381&type=1&theater
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
سگ و گوسپند
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
سگ دادخواهی اش[١] را به دادگاه برد كه به گوسپند نان وام داده و گوسپند زیرش را می زند [٢]، پشت گرمی [۳] دادخواه [۴] به سه گواه ای بود كه باید بازپرسی می شدند و او آن سه را با خود به همراه آورده بود.
نخستین گواه، گرگ، داوید [۵] كه او بی هیچ گمانی می داند كه سگ به گوسپند نان وام داده است. دومین (گواه)، باز، گفت كه او آنجا بوده و سومین (گواه) كركس گوسپند را یك دروغگوی بی شرم دانست.
چنین بود كه گوسپند دادگاه را باخت و باید همه هزینه آنرا می پرداخت و پشم پشت خود (نیز) تاوانش به سگ بود.
هنگامی كه دادخواه و دادرس [۶] و گواه در برابر كسی دست به یكی كنند، بی گناهی (هم) سودی ندارد.
----
[١] دادخواهی = شكایت
[٢] زیرش را زدن = انكار كردن
[۳] پشت گرمی = استناد
[۴]دادخواه = شاكی
[۵] داویدن = ادعا كردن
[۶] دادرس = قاضی
----
mm
----
فرهنگنامه این تاربرگ:
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
خر و روباه
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
خری و روباهی زمان های درازی دوستانه در كنار هم می زیستند و با هم به شكار می رفتند. در یكی از گشت و گذارهایشان، شیری چنان ناگهان در برابرشان سبز شد، كه روباه ترسید و دیگر نمی توانست بگریزد. چاره را در نیرنگ دید و بدان پناه برد. با مهربانی ساختگی به شیر گفت:
<شاه بزرگوار! من از تو بر خود بیمناك نیستم، ولی می توانم ترا با گوشت همراه دبنگ [١] خود پذیرایی كنم. تنها بس است كه دستور دهی!>
شیر به او زینهار داد [٢] و روباه خر را بسوی گودالی ره نمود و خر در آن گودال گرفتار آمد.
شیر شرزه [۳] بسوی روباه آمد و او را به چنگ گرفت و غران گفت: خر كه بی كم و كاست از آن من است، ولی نخست ترا از برای دورویی كه داشتی، می درم.
از نارویی[۴] بخوبی بهره می برند، با این همه، ناروزن را كسی دوست ندارد.
[١] دبنگ = سخت "احمق"، بی مغز، كودن، نادان، "ابله"، گول
[٢] زینهار دادن = از كشتار و "مجازات" كسی در گذشتن
[۳] شرزه = تند و تیزو خشمگین (برای شیر و پلنگ بكار می رود)
[۴] نارویی = "خیانت"، نارو زدن= "خیانت" ورزیدن؛ ناروزن = "خائن"
mm
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
دیوانه
در بُستان تیمارستانی به جوانی با چهرهای پریدهرنگ، ولی زیبا و اندیشمند برخوردم. كنارش روی نیمكت نشستم و پرسیدم: «چرا اینجایی؟» با شگفتی به من نگریست و گفت: «پرسش ناروایی ست، ولی پاسخ خواهم گفت.»
«پدرم میخواست مرا چون رونوشتی از خود بسازد؛ برادر پدرم نیز چنین میخواست. مادرم بر این باور بود كه من باید همانند پدر ِپرآوازهاش باشم. خواهرم آرزو داشت كه من شوی دریانوردش را الگوی زندگی خود دانم؛ و برادرم به من پند میداد كه همانند او ورزشكاری قهرمان شوم. به همین روی، استادانم در فرزانش (فلسفه)، نوازندگی و «منطق»، همگی میخواستند بازتابی از آنان باشم. اینگونه بود که اینجا آمدم. «اینجا» به من میسازد زیرا دست كم اینجا میتوانم خود خودم باشم.»
سپس روی به من گرداند و پرسید: «راستی بگو بدانم، آیا تو نیز از پند و اندرز دیگران به اینجا پناه آوردهای؟»
- «نه، من برای دیدار کسی به اینجا آمدهام.»
[خندید و] گفت: «آها، دانستم. پس تو از آنانی هستی كه در تیمارستان آنسوی این دیوار میزیند.»
جبران خلیل جبران
---
mm
Pinnwand-Fotos | Facebook
بجای وادادن در برابر واقعیت تلخ، بهتر است آدمی بكوشد كه واقعیت را بسود خود دگرگون كند و اگر بتواند حتی یك واژه ی تازی را هم از زبان شیرین مادری خود بیرون بیندازد بهتر از این است كه بگوید چه كنم ! ناراحتم! ولی همچنان در گنداب بماند و دیگران را هم به ماندن در گنداب گول بزند!!
—مزدک بامداد
هماکنون 1 کاربر سرگرم دیدن این جُستار است. (0 کاربر و 1 مهمان)