داستانهای کوتاه
Jan 21, 2008, 12:00 PM
نویسنده: sahar_topoli2
کوتاهیدهیِ داستان
سلام به همه دوستان . قصد دارم هر چند وقت یه بار یه داستان بنویسم . امیدوارم خوشتون بیاد و از همراهی صمیمانتون محرومم نکنید . منتظر حضور گرمتون در این جستار هم هستم .
دوستدار همیشگیتون سحر
فهرست داستانها :
======================================
بغض گلوگیر
بخش یکم
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم و پایانی
======================================
زحمت اینم نیما جاویدان کشیده
زن و مرد جوان
======================================
♥♥ love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it ♥♥
بغض گلوگیر (بر گرفته ای از یک ماجرای واقعی البته با اندکی دخل و تصرف در جزئیات داستان )
بخش یکم
* سلام قربان .
** سلام و زهر مار . هیچ معلوم هست تا الان کدوم گوری بودی ؟
* من که خدمت خانم منشی عرض کردم که دیر میام امروز . به خدا دختر نا خوشه بردمش دکتر .
** آقا جان به من چه ربطی داره که هر روز این توله سگهای تو یه مرگیشون میشه یا اون یکی زندونه یا این مریضه ...
* خدا بچه هاتونو نگه داره . قول میدم دیگه تکرار نشه .
** برو گم شو از جلو چشام . نمی خوام ببینمت . اون جنسا رو ببرید انبار بالا خالی کنید . مروتی رو هم همرات ببر .
* چشم قربان .
و هومن ناصحی پسر ارشد ناصر ناصحی مدیر عامل شرکت قدم زنان و عصبانی از کنار عباس مرد میانسال داستان ما عبور می کنه . عباس هنوز داره به پسر ناصحی نگاه می کنه و به حرفایی که زد فکر می کنه . شاید اگه مرد نبود و به این حرفا عادت نداشت الان باید شاهد اشکش می بودیم . اما چاره چیه این جبر روزگاره .
چند لحظه ای به گرفتاریهای زندگیش فکر می کنه و در موج بلند اندوهش دست و پایی می زنه . راه نجات از کدوم طرفه ؟ ای خدا چرا روتو از ما برگردوندی ؟ من لقمه حروم خوردم ؟ حق کسی رو خوردم ؟ حقی رو نا حق کردم ؟ به ناموس مردم تعدی کردم ؟ پس چرا .... چرا این شده سرنوشت من ؟ به کی بگم ؟ برا کی درد دل کنم ؟
* عباس آقا اتفاقی افتاده ؟ شما حالتون خوبه ؟ [ عاطفه محمد زاده منشی بخش انبارداری زیر بغل های عباس را می گیرد]
** ولم کن دخترم . حالم خوبه . خودم میام . محرم و نامحرمتو رعایت کن بابا جان .
* شما هم مثل پدر من هستی عباس آقا . این حرفا چیه ؟ آب قند میخوای برات بیارم ؟
** دستت درد نکنه . خیر از جوونیت ببینی .
* اتفاقی افتاده عباس آقا . کمکی از دست من بر میاد ؟
** گفتم که چیزیم نیست . بفرمایید . خیر ببینی . پیر شی دختر .
از این محاوره ها بین ناصحی ها و اکثر کارگران کارخانه وجود دارد . همه به ترشخویی و گند دماغی خاندان ناصحی عادت کرده اند . به قول معروف همه پوستشون کلفت شده . اما عزت نفس آدم چی می شه ؟ کسی نمی تونه ببینه به این راحتی غرورش به خاطر چندرقاز حقوق ماهیانه پایمال می شه . بنا براین همه فراری شدند و کسانی مثل عباس که محتاج همین حقوق کم هستند باقی موندند .
این عباس آقای ما تا 4-5 سال پیش زندگی آروم و معمولی داشت . کمی دست و بالش تنگ بود ولی لااقل زندگیش به آرومی سپری می شد . توی یه خونه کوچیک اجاره ای حوالی امامزاده معصوم تهران زندگی می کردند . صاحبخونه یه پیر زنی بود که تو محل خاله حاج خانم صداش می کردند . این خاله حاج خانم پسری داشت که توی حادثه رانندگی پاهاش فلج شده بود و زنش ترکش کرده بود و الان با مادر پیرش زندگی میکرد .
عباس آقا و زنش معصومه ، دو تا بچه بیشتر نداشتند . محمد رضا و نیلوفر . نیلو فر 2 سال از محمد رضا بزرگتره . معصومه خانم زن عباس آقا تو خونه قالی می بافه . عباس آقا هم تو انبار یه شرکت دارویی راننده نیسانه . حقوقش کم هست . ولی تقریبا کفاف این زندگی فقیرانه رو می داد .
مشکلات عباس آقای ما از اونجایی شروع شد که محمد رضا به سن 19 سالگی رسید و با اصرار باباش که می گفت باید بره سربازی مخالفت می کرد . محمد رضا می گفت می خوام کار کنم . من کار دولتی ندارم که به کارت پایان خدمت احتیاج داشته باشم . انقدرا هم که پول ندارم که بتونم چیزی رو به نام خودم بزنم . تا عمر دارم هم می خوام مجرد زندگی کنم .
محمد رضا از شاگردی تو بازار کارشو شروع کرد . پیش یکی از همسایه هاشون که تو مولوی بنکدار بود . اوستاش یه مرد میانسالی بود که اعتیاد تریاک داشت . و اکثر اوقات با دوستان و همسایه ها تو پستوی مغازه مشغول بساط خودشون بودند . روزها همین جور می گذشت . کم کم جوونی و خامی محمد رضا و اینکه می خواست سری تو سرا در بیاره داشت کار دستش می داد . وقتی می اومد خونه عباس و معصومه حس می کردند که اون یه بوی خاصی میده . بعد از کمی کنجکاوی مشخص شد : بعلـــــه ..... شازده سیگار می کشه . یه برخورد توهین آمیز مثل کبریتی بود که به خرمن زندگی عباس شعله کشید .
* ممد بیا اینجا .
** بگو . چیزی شده .
* بیا نزدیکتر بینم .
** بفرمایید .
* خاک بر سرت . فکر کردی من خرم نه ؟ کرخر لندهور . خجالت از این مادر و خواهرت بکش . تو گُه می خوری که سیگار می کشی . با کدوم نمک به حرومی گذشتی که این نون تو کاست گذاشته ؟ ها ؟
** سیگار کجا بود بابا تو هم دلت خوشه .
صدای سیلی تو خونه پیچید ...... نیلوفر و معصومه دویدن توی اتاق . با چه صحنه ای مواجه شدند ؟ عباس از شدت غضب رگهای گردن و پیشونیش متورم شده . رنگ صورتش کاملا سرخ شده . صدای نفس های نا موزون عباس تو خونه می پیچه . محمد رضا دست چپشو گذاشته روی صورتش . بغض کرده . عصبانیه . حس می کنه غرورش شکسته شده . باید خودی نشون بده .
صدای داد محمد رضا تو همه خونه پیچید : چوب این کارتو می خوری ..... می کشم که می کشم ...... دلم می خواد ..... به کسی مربوط نیست ....... چیه مایه ننگتون شدم ..... می ذارم میرم .... از سگ کمتره کسی که بیاد دنبال من ..... من هیچ کسی رو ندارم ....... بابام مرد . ننم مرد ......... تف تو این زندگی .... یه نگاهی به زندگیهای مردم بنداز ...... [ صدای شکستن گلدون و اسباب و اثاثیه خونه]
محمدرضا همه خونه رو به هم ریخت و رفت .....
تا چند وقتی از محمدرضا خبری نبود . عباس به قدری گرفته و در هم بود که معصومه جرات نمی کرد بهش حرفی بزنه . هرشب تا پاسی از نیمه شب صدای گریه های ریز ریز معصومه می اومد . نیلوفر هم به هم ریخته بود . تو خونه هیچ کس هیچ حرفی نمی زد . کسی دیگری رو سرزنش نمی کرد . از غروب که عباس می اومد تا شب که می خواستند بخوابند کمتر پیش می اومد که کسی حرفی بزنه . این سکوت سنگین داشت عباس و خونوادشو خفه می کرد .
اما بشنوید از محمد رضا :
شبا تو مغازه می خوابه . اوستاش انقدر بهش اعتماد پیدا کرده که اجازه بده تو مغازه بخوابه . دم غروب که می شه . محمد رضا برای خرید بیرون می رفت . یه نون بربری و سه چهار تا تخم مرغ و دوتا بسته سیگار مگنا . چایی نپتون هم که اکثر اوقات تو مغازه هست . این شده زندگی محمدرضا . غرور جوونیش بهش اجازه نمی ده که حتی لحظه ای به پدر و مادر تنهاش فکر کنه . همه حق رو به خودش می ده .
اتفاق مهمی در شرف وقوع بود . یه روز عصر یه خانمی اومد دم مغازه . لحن حرفاش خیلی جذاب بود . دل محمدرضا رو صاحب شد . شادی زاید الوصفی وجود این جوون رو پر کرده بود . زن با لوندی خاصی شروع کرد به طنازی و عشوه اومدن . محمدرضا هم هر چی تو چنته داشت رو کرد که بتونه مخ این خانم جذاب و طناز رو بزنه . موفق هم شد . شماره مغازه رو بهش داد و ازش خواست که بعد از بستن مغازه باهاش تماس بگیره . تا موقعی که این خانم تماس بگیره دل محمدرضا مثل سیر و سرکه می جوشید . هیجان خاصی داشت . خودشم نمی دونست چه مرگش شده .
ساعت 8 شب تلفن مغازه زنگ خورد . محمدرضا چنان با هیجان به سمت تلفن پرید که چاییش ریخت روی میز . سیگار توی دستش رو یه پک زد و گوشی رو برداشت :
* بفرمایید .
** سلام آقا . چطوری شما ؟ مزاحم که نیستم . هنوز مغازه اید ؟
* سلام . مرسی شما خوبید ؟ من شبا مغازه هستم ...
من شبا مغازه هستم .... این حرف باعث شروع یه شب رویایی شد . همون شب این خانم با اسم جعلیه نرگس وارد مغازه می شه . محمدرضا هم با کمال میل اونو به حضور می پذیره . نرگس خانم برای پذیرایی از خودشون دو تا قوطی ودکا هم آورده . توی پستوی مغازه یه تخت هست که محل برقراری سور و سات تریاکه اوستاست . محمدرضا لبه تخت نشسته و با حسرت به هیکل رویایی نرگس نگاه می کنه .
نرگس مانتو و روسریشو از سر بر میداره . اینکار باعث بهت محمدرضا جوون ساده ما می شه . نرگس به آرومی به سمت محمد رضا میاد . صدای آهنگی از اندی میاد .... نرگس یه شلوار جین به پا داره و یه پیرهن آستین کوتاه آبی رنگ . سینه هاش محمدرضا رو مبهوت کرده . سر دوراهی مونده که نگاه کنه یا نه . یعنی این حوری تا صبح می خواد پیش اون بمونه ؟ خیالش هم دل اونو قلقلک میده . اما انگار واقعیت داره . نرگس با قر دادن کمر و لرزوندن باسن گوشتیش شروع به رقصیدن می کنه . یه لبخند روی لبای محمد رضا خشک شده .... تنها کاری که از دستش بر میاد ، نگاه کردنه .
نرگس تو کارش استاده . آروم و با طنازی خاص خودش جلو میاد . دست محمد رضا رو میگیره و اونو از روی تخت بلند می کنه . دو تا دستای اونو میگیره و تکون میده و اونو وادار به رقصیدن می کنه . دستای محمدرضا مثل یه تیکه یخ می مونه . هیچ کاری از دستش بر نمیاد . حتی رقصیدن هم از یادش رفته . خیلی هیجان داره .
رقصیدنشون چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه چون محمدرضا قدرت همراهی با نرگس رو نداره . با هم میشینند لب تخت . نرگس از محمدرضا می خواد که از خودش بگه . چند دقیقه ای مشغول صحبت و گپ و گفت می شن . بعد از لحظاتی نرگس پیشنهاد میده که لبی تر کنند . یه قوطی میذاره جلوی خودش و یه قوطی جلوی محمدرضا . محمد رضا برای ثابت کردن همه توانایی هاش با اشتیاق شروع کردن . پیک یکم ... دومی ...... ســــــومی ..... چــــهــــ...... نه دیگه نمی تونه تحمل کنه . پلکاش خیلی سنگین شده . چقدر خوابش میاد . می خوابه . چه خواب سنگینی ........
♥♥ love is like the air we breathe it may not always be seen, but it is always felt and used and we will die without it ♥♥
Quoting: nazi9812
Quotin...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:09.453000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_53312_0.html
Author: sahar_topoli2
last-page: 16
last-date: 2008/10/13 10:23
-->