نوشته اصلی از سوی
مزدك بامداد
persified:
چه خوش می درخشم در برابر تند بادهای طبیعت!
و چه پولادین شده خردگرایی ام زیر چکش های بی آمرزش اش
دیگر رنجی بر من نیست که آنها خود کوچک بینی خود را با آماج[١] ویرانی من خرسند کنند؛
پس اگر اکنون مرا رنجشی از سوی آنان نیست؛ از مهرشان ارجدانی کرده و در خویشتن، خود به ویرانگری می پردازم!
آری؛ آن چنان در مستی خردگرایی فرو رفته ام که دیگر نیازی نیست طبیعت مرا سیلی زند و توان بی بخشایش[٢] اش را به یادم آورد.
من در مستی آگاهانه، رنج ها را به آغوش می کشم و سرد تر از طبیعت، به خود ویرانگری می پردازم.و آنکس که به دادوستد ی مرگ با ناخودآگاهش
پرداخته، چه باک از سیج[٣]؟ ویرانی؟ یا نیستی! پس جهان هستی نخواهد داشت، جز در چشمان من! زندگی درونمایه نخواهد داشت جز در ویر[٤] من!
و اینگونه جهان را به جهان بینی خود رنگ می کنم و بی شرمانه به فرگشت[٥] می خندم!
آری تنهایی!، هومن[٦] ها از تو هراس دارند؛ زیرا دربندند... ولی من تو را در آغوش می فشارم و فراتنانه[٧] و با سربلندی گام برمی دارم؛ سرما را به گرمای وجود خویش آشتی
می دهم، برای چکه چکه های باران پاییزی که بر درود دادن به من از یکدیگر پیشی می گیرند تنم را می گسترانم[٨] و به بادی سرد که چون تازیانه ای
بر گونه ام می وزد به شور می آیم که پیام طبیعت را برایم آورده و مرا به روز های سخت تر و رنج های پیش رویم نوید[٩] می دهد! ناآگاه[١٠] از اینکه در دفتر پنداره[١١] های من،
سختی و رنج همانا می شوند چالش[١٢] هایی گیرا برای استواری جان و تنم .