« در این جستار دوستان پاسخ برزهای خود را قرار می دهند . »
اصل برز ها در جستار زیر قرار دارد :
http://www.daftarche.com/%D8%A7%D8%A...244/#post47437
نمایش نسخه قابل چاپ
« در این جستار دوستان پاسخ برزهای خود را قرار می دهند . »
اصل برز ها در جستار زیر قرار دارد :
http://www.daftarche.com/%D8%A7%D8%A...244/#post47437
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجة سنة خمسین و اربعمائه در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دینالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
=
پاره ای خواهم نبشت در پیشگفتار این چگونگی بر دار کردن این مرد، و پس به بازگویی خود داستان (خواهم) شد(رفت). امروز که من این داستان آغاز میکنم، در ذیالحجة سال چهارسدوپنجاه در فرّح روزگار پادشاه بزرگ، ابوشجاع فرخزاد پور ناصر دینالله،(خداوند پاینده اش کناد)، از این گروه که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچروی. چه، زندگانی من به شصت و پنج آمده، و بر پی وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به برنایشتی و تیرگی کشد، و خوانندگان این سخن گویند:«شرم باد این پیر را!» بساکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این همراهی کنند و گواژه نزنند.
برز شماره ی 1
گفتآورد:
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجة سنة خمسین و اربعمائه در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دینالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
گفتاری خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح داستان شد. امروز که من این داستان بیاغازم، در ذیالحجة سنة خمسین و اربعمائه در خوش روزگار پادشاه ارجمند ، ابوشجاع فرخزاد پسر ناصر دینپروردگار،به درازا کشاند خداوند ماندگاری اش را، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و به دنبال وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به خشک اندیشی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این سروده گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این همسازی کنند و سرزنشی نزنند.
پاسخ برز شماره ی 2
این بوسهل مردی امامزاده و مهتر و فرهیخته و ادب مند بود. اما بدنهادی و بدخویی در سرشت وی ثابت شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و سیتمگر بر فرمانبری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و سخن چینی کردی و دردمندی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه فریب که درباره ی وی ساخت. از آن درباره ی وی به کام نتوانست رسید، که داوری ایزد با سخن چینی های وی همسازی و همیاری نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود،پروردگار از او خوشنود ، بیآنکه سرور خود را کژ پیمانی کرد ، دل این مسعود را، پروردگاراو را ببخشاید، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت پادشاهیپس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را گمان نکنند تا به پادشاه چه رسدگفتآورد:
این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ، دل این مسعود را، رحمهاللهعلیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد.
آفرین, کمابیش خوب بود, ولی چند تایی لغزش داشت:
محتشم = شکوهمند (دارای حشم)
ثابت!؟ ثابت = ثبت بر آهنگِ فاعل
باب گفته میشود پارسیکه, ولی "برای" گمانمندی ندارد.
همسازی و همیاری بسیار آمایش خوبی بود, آفرین, بدنهادی و بدخویی هم خوب بود, ولی میتوان
کژنهادی و دژخویی هم به کار برد.
خداوند چرا سرخه!؟
گزافگوی چرا سرخه!؟
بخشودن برا رحمت خوبه, ولی کارواژهیِ درستتر آمرزیدن را هم داریم: خدا بیامرزاد اش.
گمان برای احتمال بجا بود.
موکد = استوار کننده —> استوارنده
پارسیگر
همچنانکه جعفر برمکی و این دسته وزیری کردند به روزگار هارونالرشید، و سرانجام کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که نابجا است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و دارایی و مردمش، در نزد امیر حسنک یک چکه آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیندـ اما چون گستاخی ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«سرورت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر هنگامی تخت کشور به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ ناگزیر چون "سلطان" پادشاه شد، این مرد بر اسب چوبین نشست. و بوسهل و جـُـز بوسهل در این کیسنتد، که حسنک پیامد دلاوری و چالش خواهی خود کشید. و پادشاه به هیچ روی بر سه چیز چشمپوشی نکند: کاستی وکارشکنی در کشورداری و آشکارستن راز و آبروریزی و پناه بر خدا (میبریم) از بدبختی و بی پناهی!.
برز شماره ی 3
گفتآورد:
همچنانکه جعفر برمکی و این رسته وزیری کردند به روزگار هارون الرشید، و فرجام کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و فرمانبران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، کهناممکن است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با پایگاه ودَهِش و مردمش، در کنار امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیندـ اما چون زورگویی ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت پادشاهی به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ به ناچارچونشهریار پادشاه شد، این مرد بر رهوار چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد، که حسنک عاقبتِ بی باکی و هراسانیدن خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیزبردباری نکند: ایراد در پادشاهی و آشکار شدن راز و تاخت و تازوپناه می بری به خدا از نابودی و ویرانی .
همچنانکه جعفر برمکی و این رسته وزیری کردند به روزگار هارون رشید، و فرجام کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و فرمانبران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که ناممکن است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با پایگاه و دَهِش و مردمش، در کنار امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیندـ اما چون زورگویی ها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت پادشاهی به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ به ناچارچون شهریار پادشاه شد، این مرد بر رهوار چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد، که حسنک عاقبتِ بی باکی و هراسانیدن خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیزبردباری نکند: ایراد در پادشاهی و آشکار شدن راز و تاخت و تازوپناه می بریم به خدا از نابودی و ویرانی .
واژه ی نعمت، در آن زمان به چم راستین خود = دارایی بکار میرفت. امروزه مردم گمان میکنند که نعمت همان دهش است ( از سوی خدا و یا ..)
نعمت | لغت نامه دهخدا
پاسخ به برز شماره ی 4
گفتآورد:
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَاللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمینالغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.» و چون امیر مسعود، رضیالله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد و اسخفاف میکرد و تشفبی و تعصّب و انتقام میبود. هرچند میشنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این می گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»
گفتآورد:
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، پیشکار خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع سبک شماری آنچه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، کینه جویی و بهبود یابی ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ بخشش نزد توانمد به کارتواند آور. خداوند می گوید، والا ، یادش ارجمند و گفتارش راست :«وخشم خود را فرو مىبرند و از (کاستی ) مردم مى گذرند، و خداوند نیكوكاران را دوست مى دارد..» و چون امیر مسعود، خداوند از اون خشنود باد، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد وسبک می شمرد و تشفبی و خشک باوری ( ستیهندگی ) وکین ورزی میبود. هرچند میشنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیاربی پروا رفتی.» و به بلخ در ایستاد و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس بردبار و دهشگر بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«فرنودی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«فرنود بزرگتر که مرد قرمطی است و پیشکش مصریان استد تا سرکرده ی دین باوران ، نیرومند به فرمان خدا بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این می گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد ودرفش و پیشکش آورد و فرمان و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»