وقتی در این گرایش عمیق می شی ، همون گرایش هم از این قاعده پیروی نمی کند؟ می توانی یک مثال نقض بزنی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
برای نمونه, پاسخ به اینکه ما چرا هستیم.
درسته, فرگشتوار میدانیم همین زاب فرهودجویی (حقیقتطلبی) کارکرد داشته که فرگشته, ولی همچنان, کمی بودار است:
صندلی داغ - مزدك بامداد - برگ 8
گفتآورد:
نوشته اصلی از سوی Mehrbod
خوشی و درد بتنهایی برای من بیارزش هستند و هر دو تنها یک نِشال. یکی میگوید چه خوب است, یکی میگوید چه بد, ولی در این میان من و شما پیوسته
داریم از خود امان میپرسیم "چرا یک چیزی باید خوب یا یک چیزی بد باید باشد". این میتواند یک "لغزش" در فرگشت ما هومنان بوده باشد که کنجکاوی
امان برای نمونه در چیزیکه بی پاسخ است — زیرا پرسش invalid بوده و جهان آماجی ندارد که بخواهد چرایی داشته باشد — دارد همچنان
بیخود کنجمیکاود, ولی خب میتواند هم نباشد و شاید پشت هستیِ ما یک انگیزه و آماج پنهانی هم بود که ما توانستیم یکروزی, سرانجام دربیاوریم.
چرا که نه, این هم پادنمونه:
من آمادهام از همین امروز همراه با درد بزیوم ولی بجایش عمر دراز کنم, تا اینکه بیشترینهیِ خوشی را ببرم ولی زود بمیرم.
اگر این نمیگوید در من چیزی بیشتر از گرایش به بیشش خوشی و کمش درد هست*, پس چیست؟ (;
* گرچه هنوز جا برای "خَلـِش" دارد.
پارسیگر
شما با درد زندگی می کنید تا عمر دراز کنید چون امید به آینده و لذت بردن از خوشی ها دارید وگرنه تسلیم می شوید. وگرنه خیلی ها که امید و هدفی ندارند دست به خودکشی می زنند گرچه ما میل به بقا داریم.
وقتی درد آنقدر زیاد شود که تنها راه باقی مانده مرگ است، بیماران برای فرار از رنج، تسلیم می شوند و می میرند. اگر لذت بر رنج بچربد، ما زندگی را ادامه می دهیم ولی اگر رنج بر لذت بچربد، قید زندگی را هم می زنیم. کنجکاوی و فهمیدن به ما لذت می دهد حالا انگیزه اش هر چه می خواهد باشد.
مگر بیتابیهای ما برای یافتنِ پاسخها به پرسشهایمان خود از بزرگترین لذتها نیست؟
دیگر اینکه رابطهی خوشی و درد و درستی و نادرستی، رابطهای یک طرفه نیست، چنانکه گرچه آنچه خوشی میدهد خوب مینماید و آنچه درد است بد، اما بسیار پیش میآید که درستی خوشی میزاید و نادرستی درد.
اگر شما خانه و کاشانه نداشته باشید حقیقتطلبی به دردتان نمیخورد.
برنامهنویسی رفتار ما نخست درصدد ارضای غرایز نخستینی است، سپس
به گرایشات ثانویه میپردازد. همینکه شما حقیقت یا بخشی از آن را بدانید،
شما را در موقعیتی به مراتب بالاتر از دیگران قرار میدهد و همین غریزهی
برتریطلبی را ارضا میکند. به باور من تمام رفتارهای آدمی پیرو اصل لذت و
درد است که بیشک از غریزههای پیچیدهی آدمی سرمنشا گرفته است.
این را در جستار پوچگرایی هم میخواستم تشریح کنم، ولی حوصله نداشتم.
مثل بقیهی بحثهائی که با آنتیماتیکها نیمهکاره رها میکنم..! پوچگرایی الزاما
ارتباطی به هدفگرایی ندارد، هرچند سخن شما درست است اما نمیتوانید
نسخهی کلی بپیچید. مثلا پوچگرایی خیام از این جنس نیست، ولی کامو به وفور
به هدفگرایی اشاره میکند. اینجا هم نظرگاه من اینست که "هدفگرایی" برآمده از
فرهنگ شستوشوی مغزی آرمانطلبی و معنویتگراییست!
-----
راستی یک چیز دیگر، من حوصلهی پارسینویسی را هم ندارم. لشگرمان سخت
تباه شده است و در این یکسالی که در محفل پارسیگویان انجمن بودم هیچکس
به جز شما و یکی دوتن دیگر تمایل و رغبتی به آن ندارند...
پذیرش من اینگونه است:
از امروز تا پایان زندگی درد را خواهم داشت و امیدی به بهبود آن هم ندارم و تا پایان زندگی ام نیز درمان نخواهد شد.
گزینش من همچنان زندگی است تا مرگ, هنگامیکه دودوتا چارتای خوشی و درد از پیشبینیِ گزینهیِ "مرگ" میگوید.
زندگی دراز + سراسر درد > زندگی کوتاه + سراسر خوشی
من پیشنهادم را پس گرفتم! :e40a:
خب شما احتمالا مورد دارید! :) اما همینکه زندگی را به هر قیمتی مرجح میکنید هم
نشانگر تمایل ذاتی و غریزی شما به بقاست، یعنی هیچ تناقضی در اصل ماجرا وجود ندارد.
البته من گزارهی دوستمان مهدی را از «خوشی و درد» به عبارت «غریزه» تصحیح میکنم.
ولی اینکه یکتن از چه چیزی خوشی میبرد، همواره یکسان با تن دیگر نیست،
برای نمونه کسانی هستند که از درد خوشی میبرند ! پول میدهند که یک
زن domina به آنها تازیانه بزند و از همین خوش خوشان شان میشود!
•
فایل پیوست 3356
حالا پارسیک ننویس ولی دیگه مرجح کردن ضایع است. :)
توی حوزه علمیه که درس نخوندی. :e415:
من فکر می کنم هرکسی تحت درد مداوم و بی وقفه در یک سلول تاریک قرار بگیرد و فقط در حد زنده ماندن بهش غذا بدهند تا به قصد درد کشیدن زنده بماند، آرزوی مرگ می کند. فقط بسته میزان درد دیر و زود دارد. اصلا رنج کشیدن خودش زندگی آدم را کوتاه می کند. بیماری های روحی مگر به جسم آسیب نمی زند و تولید مرض و سرطان نمی کند؟
حالا من خوشی و درد را زیر مجموعه غرایز قرار میدم.
فکر کنم من هم مورد دارم چون یه مدت به سرم زده عمدا چیزی را که کمتر دوست دارم یا بدم میامد انتخاب کنم. می خواستم این احساس را به چالش بکشم. مثلا غذایی که دوست ندارم سفارش می دهم یا آگاهانه افکاری را که آزارم میدهد انتخاب می کنم ولی انگار حتی آنکار را هم برای سرکشی و قدرت طلبی، متفاوت بودن و به چالش کشیدن محدودیت ها انجام میدم که خود به قصد لذت است. مثلا ممکن است یک بخشنده افراطی شویم چون پدر و مادر خسیسی داشته ایم یعنی حتی اینجا بخشندگی برای فرار از خاطرات بد رفتارهای پدر است که با خود قرار گذاشتیم خسیس نباشیم. در نگاه اول این شخص دست و دل باز دارد به خودش رنج می دهد ولی اگر عمیق شویم می فهمیم ریشه اش در دوران کودکی و فرار از آن چیزی است که پدرش بوده. انگار همه چیز بر پایه این قانون است فقط بعضی وقتها باید ریشه یابی کنیم تا دلیل اصلی رفتار را بفهمیم. همواره نیازی را ارضا می کند که تولید لذت یا دوری از رنج می کند. شاید جمله های من زیاد دقیق نیستند ولی برای همین است که این موضوع را پیش کشیدم تا ببینم شما از چه زاویه ای و چقدر دقیق تر بهش نگاه می کنید.