اوضاع خرابتر از آن چیزیست که تصور میکردم
گفتآورد:
نوشته اصلی از سوی
sonixax
همین طرز فکر طلبکارانه از افراد بوده که امروزه جمهوری اسلامی را بر سرمان خراب کرده .
تمام خدمات یک فرد رو به خاطر اشتباهاتش نباید به چاه توالت ریخت و بعد به شکلی طلبکارانه گفت خوب وظیفه اش بوده !
هر کسی به کشور خدمت کرده باید برایش ارزش قایل شویم ! دلیل اینکه رضاشاه بیشتر در مرکز توجه است این است که بیشتر جمهوری اسلامی و اراذل شورشی 57 بهش میتازند . یقینن اگر به سایر شاها و خدمتگزاران ایران هم به مانند رضاشاه تازیده میشد وضعیت مشابهی را در قبال آنان شاهد بودیم .
من یادم نمیاد جایی گفته باشم نگذاشتند که خدمت کند ! اتفاقن خیلی هم دستش در کارهایی که میخواست بکنه باز بود .
منتی نیست ، ولی طلبی هم کسی از کسی ندارد . اینکه جامعه ایرانی همواره از همه کس و هیچ کس طلب کار است یک مشکل فرهنگیست . از فردا هندی ها هم بروند بگویند گور پدر گاندی وظیفه اش بوده !
اول باید بیاموزیم از کسی طلبکار نباشیم که پس فردا شخصی مثل خمینی به واسطه این طلب خیالی مثل چوپانی که گله را کنترل میکند ما را به واسطه این طلبکاری نراند .
مگر خمینی با چه شعارهایی ملت رو خر کرد !؟ با استفاده از همین حس طلبکارنه بود دیگه . آب و برق را مجانی میکنیم ، اتوبوس را مجانی میکنیم ، شاه قبرستانها را آباد کرد کشور را ویران و از این مدل چرندیات .
من فکر میکنم بهتر است قدری از این حس طلبکارانه ای که از زمین و زمان داریم بکاهیم وضعمان خیلی بهتر میشود .
برابر است با طلب داشتن از همه کس و هیچ کس !
اینها که میگویید چیستند حقیقتا؟ اینکه من به دنبالِ مطالباتِ برحق و انسانی خود از کسی باشم که خود را در این موضع قرار داده است، خیلی بهتر از این است که همچون شما دلم را به راه آهن و پل و جاده خوش کنم. روحیه طلبکاری از مسئولینِ مملکت اتفاقا بسیار هم خوب و بجاست و اتفاقا یکی از دلایلِ گرفتاریِ ما به امثالِ رضا قلدر و خمینی گجستک، همین نداشتن و دنبال نکردنِ مطالباتیست که باید از او خواسته شود. از حکومت باید همیشه سوال شود، باید همیشه مراقبش بود و هرگز کمترین راهِ برآمدنِ اقتدار(از طریقِ تعظیم و تکریم) را به او نداد. من اگر همچون شما در پی جاده و تونل بودم و برایم اهمیتی نداشت که در مملکت چه بر سرِ روشنفکران و منتقدین و مخالفین میآید و چه بر سرِ آزادی و دموکراسی، حتما والاحضرت همایونی رضا شاهِ کبیر را اسطوره میکردم. چه رضا قلدر و چه پسرِ متوهماش اگر در کارِ مردم و مملکت مزاحمت ایجاد نمیکردند، شاید وضعمان امروز این نبود.
شما گویا هنوز فرقِ گاندی و رضاقلدر را نمیدانید، گاندی یک شخصیتِ مدنی بود، رضا اما شاه عالیرتبهترین و تنها مسئول و مقامِ دولتی بود، برای مسئولِ دولتی خدمت معنایی ندارد، بلکه تنها برایش وظایف و اختیارات تعریف میشود، از او باید همیشه مطالبه کرد و همیشه طلبکار بود، عقب ننشست، انتقاد کرد، اعتماد نکرد... . رضاشاه خود را در جایگاهِ بالاترین مسئول قرار داده بود و کاملا عادیست که تمامِ پرسشها و انتقادات به سوی او باشند. من این را در خطاب به سینه چاکانِ دربارِ همایونی نمیگویم: استبداد و دیکتاتوری از همان لحظهی حضورش غیرمشروع و شر است و باید در همه حال در راستای سرنگونیاش کوشید، حال هرچقدر هم که بخواهد «خدمت» کرده باشد، مهم نیست به هیچ وجه؛ همچون کسی که یکی از اعضای خانوادهتان را میکشد و بعد میخواهد به شما زمین و خانه بدهد یا بهتان خدمت کند.
اینکه من سرسختانه در برابر رضاشاهدوستان میایستم، به سببِ عوامفریبیهای تهوعآوریست که این روزها همه جا به گوش میرسد وگرنه انتقادِ من نه از رضاشاه، بلکه از دستگاهِ استبداد و اقتدار است در هر شکل و نوعاش(قجری، اسلامی، پهلوی و... . البته موضوعِ پهلویها در ارتباط با زمانهشان قدری بدتر از بقیه است). دیکتاتوری به سببِ آنکه تمامِ منابعِ مملکت را در اختیار دارد و همچنین بر تصمیمهای یکنفره متکی است، بسیار چابک است و مثلا جادهای که در دموکراسی یک ساله ساخته میشود، در دیکتاتوری یک ماه ساخته میشود چرا که دیکتاتور طرح میدهد، خودش تصویب میکند، بودجه میدهد، نظارت میکند و افتتاح میکند. در دموکراسی مجلس و سنا و سازمانهای بازرسی و بوروکراسی عریض و طویل کارها را بس کند میکنند، به همین دلیل است که کارهای یک دیکتاتور خیلی بیشتر به چشم میآید تا کارهایی که یک دموکراسی میکند.
آنچه اینجا ما با آن روبرو هستیم به زبانِ ساده و معمول میانِ دوستدارانِ دربارِ همایونی و نطفهی مقدس این است: رضا قلدر حکومتی داشت که کمتر از بقیه دزدی میکرد، کمتر خفقان برپا کرده بود، در میانِ دزدیهای گاه و بیگاهش یک تونلی هم گاه میساخت، خیلی مقتدر بود،ارتش درست کرد، پیش از او هیچ دموکراسیای نبود و... ، پس او خیلی خوب بود و باید از او تقدیر شود و مهم نیست که مستبد و دیکتاتور بود، مهم نیست که دستگاهِ خفقان و اقتدارش هزار برابر بیش از همانِ عصرِ قجری بوده، مهم نیست که مجلس و قانون اساسی را منحل کرده، مهم نیست که لات و بیادب بوده، مهم نیست که زمینخوار بوده و... چون «خدماتی» که کرده اینها را میپوشاند... بعد ما که اینها را میگوییم میشویم طلبکار! مسلم است که من طلبکار هستم. هر حاکم یا حکومتی در افشای اولین دزدیاش، هزاران هزار خدمت هم کرده باشد، در نظر من کاملا نامشروع است و اصلا جای هیچ بحثِ دیگری نمیماند، دیکتاتوری که باشد که اصلا کار به دزدی هم نمیرسد.
فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و انتظار برای یک ناجی با لباسِ سفید(یا کت و کراوات و یا پوتین و لباسِ نظامی) تا بیاید همه را خفه کند تا بتواند همه چیز را درست کند و ما را نجات دهد از دو ریشهی ایرانی، یعنی فرهی ایزدی و نطفهی مقدس برآمده و از فرهنگِ انتظار و ولایتِ شیعی نشات گرفته است. یعنی اگر کمی همین حسِ طلبکارانهای که در مردمِ کشورهای دموکراتیک و پیشرو وجود دارد در ما هم بود و به جای تعظیم و تکریم در ازای انجامِ وظیفه، او را به خاطر فسادها، خلافها، تخطیها و... سرزنش و انتقاد میکردیم و همیشه و همه جا به دنبالِ مطالباتِ قانونی و برحقِ خود بودیم، شاید اکنون گرفتارِ این چیزها نبودیم. به عنوانِ یک نمونه دمدستی، مقایسه کنید جایگاهِ جرج واشنگتن را با بیل کلینتون در آمریکا. واشنگتن سرزمینی ویرانه و درگیرِ جنگهای داخلی شدید، مردمِ نژادپرست و بردهدار را تحویل گرفت و پس از خاتمه دادن به جنگهای داخلی و انسجامِ مملکت و شروعِ آباد کردنِ آن، به جای آنکه یک دستگاهِ دیکتاتوری و پادشاهی مادامالعمر(کاری که به راحتی میتوانست بکند و هتا نزدیکانش هم بارها به او پیشنهاد کرده بودند) برپا کند، به کمکِ نخبگان، دموکراسیِ تقریبا نابود شدهی آمریکا را بازسازی کرد و قانونِ اساسیای تدوین کرد که هنوز هم پیشروترین قانونِ اساسی است و تمامِ اعتبار و جایگاهِ آمریکای نوین ، بی هیچ شک و تردیدی، همان قانونِ اساسی و اصولِ درخشانِ آن است، نه جاده و پل و راهآهن. همین باعث شد که جرج واشنگتن همیشه به عنوانِ یک قهرمانِ ملی در نزدِ مردمِ آمریکا جای داشته باشد، در حالیکه اگر بنا به جاده و راه آهن و اقتصاد باشد، بیل کلینتون کارهایِ بسیار بسیار با ارزشتری کرد که اصلا قابلِ مقایسه با همانهای واشنگتن نیست، اما جایگاهِ این دو به هیچ رو قابلِ مقایسه نیست.
گفتآورد:
مگر چیزی وجود داشته که بخواهد نابود بشود ؟! شما چنان حرف میزنید که انگار قبل از به قدرت رسیدن رضاشاه مملکت سوئیس بوده بعد این اومده و کردتش استبدادی ! نه خیر از یک استبداد به استبداد دیگر گذر کردیم با این تفاوت که استبداد قبلی در حال تاراج مملکت و نابودی اش بود ولی استبداد بعدی شروع به ساخت آن و فرهنگ سازی و ... کرد . نتیجه اش را هم داریم امروزه میبینیم وگرنه هنوز هنگامی که فشار به شکم مبارک میامد یک لینگ اینور جوی و یک لنگ آن ور جوی میشستیم و میریدیم ! (تشریف ببرید افغانستان تا بفهمید چی میگم)
باز هم که گفتید نابودی نهادهای سیاسی ؟! اصلن چیزی وجود نداشته که بخواهد نابود شود ! کدام نهاد سیاسی ؟ شما دارید شخص را به انجام کاری متهم میکنید که اصلن نمیتوانسته آن کار را انجام دهد . بس است جانم .
با فحاشی و ... هم اتفاق خاصی نمیوفتند نه تاریخ عوض میشود و نه نظر کسانی که منصفانه به داستان نگاه میکنند و از عالم و عالم طلب ندارند عوض میشود ..
ای بابا! عزیزم حداقل یک سرچی در همین اینترنت بفرمائید...گرفتاری ما همین است که همین تاریخ صدسالِ گذشتهی خودمان را هم نمیدانیم و نمیخوانیم و همینطوری برای خودمان اسطوره و قهرمان هم میسازیم. چه کسی مجلس را تبدیل به یک مجلسِ فرمایشی کرد؟ چه کسی رید به قانونِ اساسی؟ چه کسی تمامِ مخالفان و منتقدان(هتا از نزدیکان و یارانِ پیشینِ خود را) منکوب و زندانی و ترور کرد؟ به جای همهی آن راهآهنها و جادهها، اگر مجلس و قانون اساسی را، به پاسِ ارج نهادن به ارزشهایی که مردم سالها برایش جنگیده بودند، تقویت میکرد، ارزشاش بسیار بیشتر بود و شما از کجا میدانید که وضعمان بسیار بهتر نمیشد اگر این کارها را میکرد و مجلس و دیگر نهادهای دموکراتیک جریانِ امور را در دست میگرفتند و اگرچه آهستهتر، اما پیوسته به پیشرفت و آبادانی کشور میپرداخت؟ تفاوتِ دیکتاتوری و دموکراسی یکی در همین است که دیکتاتوری در طی بیست/سی سال، به سببِ اختیاراتِ نامحدود و در دست داشتنِ تمامِ منابع کشور، به سرعتی برقآسا کار میکند(البته اگر بخواهد) اما همین که دیکتاتور رفت، تمامِ آن سازوکار هم از بین میرود و دوباره باید در انتظار باشیم تا یک «دیکتاتور مصلح» و مهربان و دلسوز از راه برسد و روالی مشابه در پیش بگیرد.
اساسا این که بگوییم اگر رضاشاه نبود و فلان کرا نمیکرد و فلان کار را میکرد، الان ما بهمان طور بودیم، یک مغلطه است و هیچ ارزشی ندارد، چرا که هیچ کس نمیداند که اگر فلانطور نمیشد، چه میشد، بیشمار حالت و احتمالِ دیگر نیز وجود دارد. من متاسفانه هماکنون در خانه نیستم و به کتابخانه دسترسی ندارم و ناچارأ از همین اینترنت کمک میگیرم. به دوستان توصیه میکنم این مقاله را بخوانند:
[QUOTE]دلتنگی برای رضا شاه
رامین كامران
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/08/4.gif
رضا شاه و فرزندانش در جزیره موریس در تبعید
از افكار و شعارهایی كه هر از چندی در بین برخی از ایرانیان رواج می گیرد گاه چنین برمی آید كه گذشتهٌ چندین قرنه شان بیشتر نشانهٌ درجازدن در پیشگاه تاریخ است تا مدرك تجربه اندوزی. نمونه اش عنایتی است كه برخی ظرف چند سالهٌ اخیر به رضا شاه پیدا كرده اند. ظاهراً انگیزهٌ این محبت دیروقت و بی موقع به تنگ آمدن از حكومت آخوندی است و آرزوی پیدا شدن كسی كه بتواند دست اسلامگرایان را از ایران كوتاه كند. طبق معمول نگاه ها معطوف است به مشكل فعلی و فكر خلاصی از آن متوجه چاره ٌ عاجل، بدون توجه به مشكلاتی كه خود از این چارهٌ فرضی برمیخیزد. حاصل كار، اگر به انجام برسد طبق معمول جایگزین كردن مشكل امروز با مشكل فردا خواهد بود و سرگردانی در دایره ای كه صد سال است ایرانیان در آن حیرانند.
دو چیز مشوق آن انگیزه و توجیه كنندهٌ این راه حل شده است. یكی تصویر تكه تكه و نادرستی كه توسط طرفداران حكومت پهلوی از لیبرالهای آریامهری گرفته تا شاه اللهی، از دستاوردهای دورهٌ رضا شاهی عرضه میشود و ذهن مخاطبان را از نگرش به تصویر كلی آن و توجه به نظام سیاسی مملكت كه چارچوب چنین نگرشی است بازمیدارد. دیگر شعارهایی كه در حقیقت دنبالهٌ تبلیغات دوران برآمدن رضا شاه و دورهٌ تثبیت حكومت پهلوی است و باز از میان نفتالین درآمده و با یك اتوی مختصر مثل لباسهای مستعملی كه پس از چند دهه به نظر میاید دوباره مطابق مد شده، به بازار فرستاده شده است. رواج این شعارها از سر تفریح صورت نمیگیرد و اعادهٌ حیثیت به رضا شاه مقدمه ایست برای برقرار كردن حكومتی از آن نوع كه وی برپا ساخت. به همین دلیل باید جدیش گرفت و جداً نقدش كرد.
از ابتدای كار رضا شاه شروع كنیم تا بشود به ترتیب هم دستاوردهایش را سنجید و هم شعارهایی را كه در باب آنها داده شده و میشود به سنگ محك زد. بخصوص كه از بس در بارهٌ دخالت انگلستان در این باب قلمفرسایی شده این تصور پیش آمده كه جز كمك گرفتن از یك كشور خارجی ایرادی به رضا شاه وارد نیست.
ضعف ایران
حكومت مشروطهٌ ایران از ابتدای برقراری گرفتار فشار دو دولت روس و انگلیس بود كه از قرن نوزدهم شروع شده بود و میرفت كه به تقسیم كشور منجر شود. قرارداد 1907 مقدمهٌ این تقسیم بود و اجرای موافقتنامه های تكمیلی 1915 كه بنا بود پس از ختم جنگ جهانی اول عملی شود، نهایت آن. تا كار به آنجا برسد تحمیلات خارجی متوجه ناتوان نگه داشتن دولت ایران بود و جلوگیری از سر و صورت گرفتن مالیه و ارتشش. روسها در 1911 به محمد علی شاه مخلوع پشتیبانی نظامی دادند تا برگردد و بساط مشروطیت را جمع كند كه نشد، بعد هم به دولت ایران اولتیماتوم فرستادند تا شوستر آمریكایی را كه داشت مالیه را به كار میانداخت منفصل كند. كار به تعطیل مجلس كشید و نیروهای روس نیم ایران را تا اصفهان اشغال كردند، انگلستان هم كه سهم خود را داشت. بعد از مدتی كه دوباره دولت مركزی آمد تا جانی بگیرد و مجلسی برپا كند نوبت جنگ اول جهانی شد كه طی آن ایران اشغال و صحنهٌ نبرد گشت. در یك كلام آنچه كه به ناتوانی حكومتهای مشروطه و در نهایت به ناكارآمدی دمكراسی در ایران تعبیر میشود و اسباب بزرگ نمودن كارهای رضا شاه است در درجهٌ اول زادهٌ این فشار نیروهای خارجی بود. آنچه هم كه به رضا شاه فرصت داد تا اقتداری برپا كند متوقف شدن این فشارها بود، آن هم به دلایلی كه پهلوی اول مطلقاً نقشی در آنها نداشت.
بر هم خوردن تعادل
انقلاب اكتبر روسیه را برای مدتی فلج كرد و از قدرتنمایی در صحنهٌ سیاست ایران ناتوانش ساخت. دولت كمونیستی از امتیازات تزاری صرفنظر كرد و قراداد 1907 و ملحقات آنرا هم افشا نمود. نیروهای روسی نیز طبق قرارداد برست لیتوسك كه توسط آلمانها به دولت كمونیستی تحمیل شده بود، از ایران خارج شدند. این امر تعادل دو قدرت را كه به دلیل ضعف ایران عامل اصلی تعیین سیاست این كشور بود بر هم زد و انگلستان به ناگهان و نابجا تصور قدرتی را پیدا كرد كه در حقیقت نداشت، كمابیش شبیه وضعیتی كه امروز آمریكا پس از سقوط شوروی و در سطح جهانی پیدا كرده است. از میدان بیرون رفتن حریف اصلی تصور خالی شدن میدان را ایجاد كرد و در عوض به خیالپردازی سیاسی میدان داد
طرح تحت الحمایگی غیر رسمی ایران به این ترتیب ریخته شد. انجام آن در مملكتی كه حتی بودجهٌ روزانه اش را نیز باید از انگلستان گدایی میكرد چندان مشكل نمی نمود. در مرحلهٌ اول بریتانیا ایران را از راه یافتن به كنفرانس ورسای كه میبایست مسئلهٌ غرامات جنگی و رسمیت بین المللی مرزهای آن را روشن میكرد، بازداشت تا بتواند این هر دو كار را موكول به برقراری تسلط خویش بر این كشور بكند.
مرحلهٌ دوم كار تحمیل قرارداد 1919 بود كه اختیار مالیه و ارتش را كه اسباب اصلی اقتدار دولت است به انگلستان میداد. این تحمیل به دلیل واكنش شدید افكار عمومی و سیاستمداران میهن پرست عقیم ماند و از دید حریف قدیمی هم كه روسیه بود دور نماند و باعث شد تا آن كشور كه پیشروی انگلستان را پرمخاطره میشمرد، دست به واكنش بزند و به ایران نیرو گسیل كند. انگلستان نه از پس مخالفان داخلی قرارداد برآمد و نه برای مقابله با ارتش شوروی نیروی كافی در اختیار داشت. مخالفان تنها راه مقابله با سیادت یكسرهٌ انگلستان را در پشتیبانی همسایهٌ شمالی میجستند تا ایران را در رقابت قدرتهای بزرگ به منطقهٌ بیطرف تبدیل سازند و خطر را از سرش كوتاه كنند. این انتخاب برای دولت نوپای كمونیستی هم كه هنوز امكان جهانگشایی نداشت و به «انقلاب در یك كشور» قانع بود، مغتنم مینمود. این همسویی به انعقاد قرارداد 1921 انجامید. ماده ای از این معاهده كه در صورت ورود ارتش بیگانه به ایران به دولت شوروی حق دخالت نظامی میداد، بهای گرانی بود كه ایرانیان ناچار شدند تا در آن روزگار برای خلاصی از حضور نظامی انگلستان بپردازند.
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/08/9.jpg
رضاخان هنگام مهتری و نگهبانی در سفارت هلند
در این شرایط یكی از خدمتگزاران امتحان دادهٌ بریتانیا كه
سید ضیأالدین طباطبایی باشد به ارباب خود پیشنهاد داد تا كودتایی راه بیاندازد و حكومت دست نشانده ای روی كار بیاورد كه بتواند ایران را عملاً و نه الزاماً با اجرای قراداد 1919، به جرگهٌ دولتهای دست نشاندهٌ امپراتوری ملحق سازد. طراحان كودتا رضا خان را برای انجام عملیات نظامی در نظر گرفتند. سابقهٌ او از بابت ارتباط با خارجیان روشن بود. سالها در قزاقخانه زیر دست صاحبمنصبان روسی انجام وظیفه كرده بود. آخر هم به خدمت انگلستان درآمد و در سایهٌ حمایت این كشور به قدرت رسید. خود وی نیز چند بار از این مسئله سخن گفته است كه در خاطرات رجال مختلف ذكر شده. سیروس غنی زندگینامه نویس خطاپوش وی هم كه از كمتر لطفی در حقش دریغ كرده داستان را با ذكر جزئیات آورده است.
ولی اجرای كودتا با بالا رفتن فشار شوروی و تنظیم قرارداد 1921 و طبعاً نمودار شدن ضعف انگلستان كه موقتاً پوشیده مانده بود، همراه گشت. كار به جایی رسید كه بالاخره دو دولت نیروهای خویش را به توافق از ایران بیرون بردند. ولی در این میان جاه طلبی خارج از اندازهٌ انگلستان اثر خود را بر سیاست ایران نهاده بود و تحول سیاسی این كشور را به راه حكومت اتوریتر انداخته بود. به هر حال وجود چنین حكومتی در جنوب شوروی برای ایجاد انتظام در كشور نفتخیز ایران بدون شك حافظ منافع بریتانیا میبود.
بخت رضا خان
رضا خان این بخت را داشت كه هم از سیادت گذرای انگلستان بهره ببرد و هم از بیطرفی عملی ایران در هماوردی دو قدرت شمال و جنوب. خودش در اجرای این تغییرات كه در صحنهٌ رقابتهای بزرگ بین المللی واقع شد سهمی نداشت، در موقعیتی هم نبود كه داشته باشد. این آتاتورك بود كه كشورش را خود از اشغال قوای بیگانه خالی كرد و از كسی دینی بر گردن نداشت. اما رضا شاه در خانه ای قدرت را به دست گرفت كه در شرف تخلیه بود. نه طرح عملیاتی كودتا از او بود و نه حتی برنامهٌ برپا كردن حكومت اتوریتر. اولی را مدیون افسران انگلیسی بود و دومی را مدیون آن سید روزنامه نگار كه سودایی جز خدمت به ارباب نداشت و به یمن روزنامه خوانی چنین خیالی را پخته بود. سرمایهٌ رضا خان یكی اختیار بر نیروی مسلح بود كه از انگلستان گرفته بود و دیگر هوش و حسابگری روستاییش كه به وی فرصت داد تا با اتكای به زور شریك خیالپرداز خود را از میدان به در كند و در موقعی كه دیگر سیاست انگلستان تضعیف شده بود از آن فاصله بگیرد و رخت وطنخواهی به تن كند. اول به جان مجلس افتاد كه محل تمركز قدرت سیاسی بود و بالاخره زحمت احمد شاه را هم كه آخرین مانع برقراری قدرت مطلقه اش بود از سر خود كم كرد و با این كار نهاد سلطنت را كه لیبرالهای ایران از نظام قدیم نگه داشته بودند و با تبدیل كردنش از مطلقه به مشروطه به خدمت طرح سیاسی خویش درآورده بودند، از گروه اخیر ربود و با نظام اتوریتر پیوندش زد. این پیوند چند دهه دوام كرد و بر استحكام حكومت نوین استبدادی افزود ولی در عوض اعتبار سلطنت را متزلزل ساخت و سالیان سال اسباب دردسر ایرانیان را فراهم آورد. امروز هم طرفداران حكومت اتوریتر كه همان مدافعان ریز و درشت سلطنت پهلوی هستند از ابهام مقولهٌ سلطنت كه هم با دمكراسی سازگار است و هم با استبداد، بهره میگیرند و تكیهٌ خویش را بر آن میگذارند و با دادن یكی دو امتیاز لفظی به دمكراسی خود را «مشروطه خواه» مینامند تا تحت این لوا از میراث پهلوی كه از دید هیچ آزادیخواهی قابل دفاع نیست دفاع كنند و در نهایت طرح سیاسی خویش را پیش ببرند. اگر طرح جمهوری رضا خان گرفته بود اینها نیز همگی امروز جمهوری خواه بودند و دیگر حاجت به سخنسرایی در باب اهمیت تاریخی سلطنت نداشتند و به ناچار منظور سیاسی خویش راصریح تر بیان میكردند.
آنهایی كه در باب قدرتگیری پهلوی اول افسانه پردازی میكنند مدعیند كه ایران از دست رفته بود و او با كوتاه كردن دست خارجیان به حیات بازش گرداند. اول اینكه از هم پاشیدگی ایران بیش از هر چیز زادهٌ دخالت خارجی بود و نه بیعرضگی مردم این مملكت یا بی قابلیتی حكومت مشروطه. آنچه دست رضا شاه را باز گذاشت قطع فشار خارجی بود و دیدیم كه وقتی ایران دوباره در معرض فشاری مشابه قرار گرفت از اعلیحضرت قدر قدرت با تمام ادعاها كاری برنیامد. در آغاز هم مبارزه ای هم با نیروهای خارجی در كار نبود، درآمدن به خدمت یكی از آنها بود و كسب استقلال فقط با كوتاه شدن دست ارباب خارجی ممكن شد كه با فشار حریف از میدان به در رفت نه با تشر كسی كه خود به قدرت رسانده بود.
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/08/10.jpg
میرپنج رضاخان در کنار اتومبیل مصادره شده نصرت الدوله فیروز پس از کودتای 1299
نو شدن استبداد
حال ببینیم كه این نورسیدهٌ میدان سیاست با سرمایه ای كه به این طریق در اختیارش نهادند و با قدرتی كه خود اندوخت چه كرد. چون ایرادات اصلی كه به وی وارد است مربوط به این بخش از كارنامهٌ اوست. ارث اصلی او مدرنیزاسیون ایران است كه باید قبل از پرداختن به اجزایش منطق كلی آنرا از نظر گذراند. این برنامه هر جا كه حكومت اتوریتر و قدرت مطلق شخص پادشاه را تقویت میكرد چهار اسبه به جلو رانده شد. هر جا بر تمركز و دوام این قدرت تأثیری نداشت با مانعی اساسی موجه نگشت. اما در هر مورد كه مختصر خللی به این دستگاه وارد میكرد متوقف گشت و حتی پس رانده شد. بعضی این تجددگرایی را امری كلی و یكپارچه به حساب میاورند تا بتوانند از پرداختن به زیر و بم آن و ارزیابی دقیقش سر باز بزنند و با چسباندن برچسب «توسعه» سیاستهای دوران رضا شاهی را كلاً تأیید نمایند. نقطه ضعف این «توسعه» فقط بخش سیاسی آن نیست كه برخی از فرط درماندگی و پس از انقلاب حاظر شده اند بپذیرند.
مدرنیزاسیون سیاسی كه هستهٌ اصلی تجدد است و معنای بنیادیش رفتن به سوی دمكراسی است نه تنها در ایران معطل ماند بلكه پس هم رانده شد. حاصل كار مشروطه خواهانی كه پس از چند دهه كلنجار رفتن با استبداد قدیم، راه چاره را در تغییر نظام سیاسی مملكت جسته بودند، به هدر رفت. رفتار استبدادی و مكمل آن كه شیوهٌ اطاعت استبداد خواهانه است با حكومت رضا شاهی رواج دوباره و نوین یافت، فرهنگ سیاسی ایران را واپس راند و ارثی باقی گذاشت كه توسط محمدرض