نوشته اصلی از سوی
Mehrbod
من کاری سرراست به ژن هایم ندارم, ولی آماج[3] هستیِ خود ام را از ژن هایم گرفته ام و میتوانم ببینم چرا در این جهان هستم و چه کاری باید بکنم. پس شاید چنانکه بالا و پیشتر گفتیم و شاید بگونهای, بزرگترین کُنش خوشیآور برای من
پرداختن به همان کارِ درست است. دیگر چیزها هم خوشیِ استانداردی دارند که برای من تنها در جایگاه نِشال[4] هستند. هنگام ناشتایی[5] من به سُهش[6] درونی ام پروانه[7] میدهم که به من بگوید
چه خوراکی "دلم" میخواهد و بیشتر از همه به من "مزه" میدهد و پس خوشیآور خواهد بود, زیرا میانگارم نیازهای تن ام خود را در جایگاهِ گرایش به بهمان خوراک میتوانند بنمایانند.
ولی همین رویکرد را زمانیکه نمونهوار پزشکی به من میگوید بهمان چیز را برای بیسار روز نباید بخوری میفروپیچم[8], زیرا خرد و انجام کار درست ارزشِ بالاتری از آنچه من دلم میخواهد دارند.