نوشته اصلی از سوی
Dariush
پینوشتِ خارج از موضوع: یک داستانی در کشورهای اسکاندیناوی هست (که انگار از رویش فیلمی هم ساخته شده) که در آن بخشی کوچک از مردم از فرطِ بیزاری از تمدن و مظاهرش به گوشهای دورافتاده در جنگلی پناه برده و روستایی بنا میکنند و تمدنی بدوی براه میاندازند. مهاجرینِ اولیه، بزرگان و ریشسفیدانِ آنها برای آنکه جوانترهایی که به تازگی در آن روستا بدنیا میآیند را از بیرون رفتن از روستا منع کنند، افسانهای میسازند: هیولاهایی درونِ جنگل هستند که اگر از روستا خارج شویم و به جنگل برویم عصبانی شده و ممکن است ما را نابود کنند؛ اما اگر از روستا خارج نشویم، آنها هرگز کاری به کار ما ندارند. با ساختنِ این افسانه، تا سالهای سال کسی جرئتِ اینکه از روستا خارج شود را نداشت! تا اینکه دخترِ رئیس و کدخدای روستا، پافشاری زیادی میکند که از روستا خارج شود. پدرش در نهایت تمامِ داستان را به او میگوید؛ اینکه تمامِ این هیولاها افسانه هستند و واقعیت ندارند؛ دخترِ مربوطه با اینکه تمامِ داستان را میدانست و با اینکه هیج هیولایی وجود ندارد که نیاز باشد از آنها بترسد، با اینحال وقتی وارد جنگل شد، همچنان از ترسِ هیولاها به خود میلرزید و توانِ خارج شدن از روستا را نداشت.