PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رهایی!!!



Mehrbod
02-22-2012, 10:34 PM
رهایی!!!
Sep 26, 2008, 01:45 AM

نویسنده: Rooozbeh




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2LHZh9in24zbjCEhIQ.pdf

اندازه: 0.59MB



کوتاهیده‌یِ داستان

بخش یکم
بدیش این بود که با آشتی همه چیز دوباره شروع میشد.همه استرسا برمیگشتن، هیچی درست نمی شد که هیچ من داغون ترم میشدم!دلم براش تنگ شده بود ولی..ولی، اون که دیگه مال من نبود...
یاد امروز صبح افتادم،دلم برای خودم سوخت.وقتی چشمم به اون نت تو موبایلم افتاد انگار دوباره خاطره ها جون
گرفتن...بچه بازیام از جلو چشمم مثل یه فیلم گذشت از خودم خجالت کشیدم.
"رهایی!!!دیگه ازش رها شدم میخوام فقط مال خودم باشم خودمممممممممممم".
بوووووووووووووووووووووووو وووق،بوقققققققققققققققققق ق!!!
وایی تازه یادم اومد کجام!تو لاین سرعت! نگاه به کیکومتر شمار انداختم اوه شصت ،اصلا متوجه زمان و مکان نبودم با یه معکوس ماشین جون تازه گرفت سرعتم که بیشتر شد اومدم وسط که مزاحم بقیه نشم!
میرفتم تهران،نیم ساعت پیش از کرج راه افتاده بودم،چیزی نمونده بود برسم.با سیاوش سر شهر آرا قرار داشتم.بعد از مدتها میرفتم خرید.خیلی وقت بود روحیه اینکارا رو نداشتم.اگرم چیزی خریدم از روی ناچاری بود ولی حالا فرق میکرد شوق داشتم،شوق برگشتن به زندگی!!!
چند ماهی میشد که با خاله نسرین قطع رابطه کرده بودیم سر چی؟!یه موضوع سطحی و مسخره اما همه میدونستن اینا بهونسو کار خراب تر از این حرفاس!اونا دیگه از دل مامان رفته بودن کارای گذشتشون باعث شد کنارشون بذاره!دنبال بهونه میگشت که خودشون دادن دستش!مامان دیگه دلش برای لوس بازیای سارا هم تنگ نمیشد..........س........ا......ر.....ا!
دوباره اون دلهره آشنا اومد،بهش عادت داشتم چون همیشه همراه اسم سارا بود،باورم نمی شد که باهاش رابطمو قطع کرده باشم.
بی اختیار رفتم به اون ظهر گرم تابستون، ده سال پیش.
.................................................. .................................................. .........
خونه خاله شیرین تفریگاه من بود،هر سال تا امتحانام تموم میشد و از مدرسه سه ماهی رها میشدم یکمین جایی که میرفتم اونجا بود.چون هم خود خاله و هم بچه هاش مهربون بودن عمو رضا شوهر خالمم کاری به من نداشت انقدر اونجا آدم رفت و آمد میکردکه به مهمون عادت کرده بود.بعد از امتحانای دوم راهنمایی طبق سنت هر ساله رفتم اونجا اما ایندفه با مامان و داداشم.
ظهر رسیدیم .خاله شیرین فسنجون درست کرده بود.بوش غوغا میکرد.اومد پیشوازمون منم تا دیدمش سریع پریدم تو بغلشو گفتم:
_خاله جون احوالپرسیو خلاصه کن سریع بریم بم غذا بده که از بوش دیوونه شدم!
اونم گفت:
_علیک سلام پدر سوخته!متاسفم باید تا اومدن خاله نسرین اینا صبر کنی!

قدرت تکان میدهد اما تکان نمی خورد.





Quoting: spranseبخش دوم

خاله جون اینو گفتو بفرمایید بفرمایید کنان ما رو به داخل خونه راهنمایی کرد.وارد خونه شدیم وای خدا چقدر آرامش اون خونه رو دوست داشتم،نمی دونم چرا ولی اون خونه خیلی برام رویاییه هنوزم همین احساسو دارم نسبت به اونجا.شاید چون وقتی به دنیا اومدم منو آوردن تو این خونه!خونه ای که یکمین عشق زندگیمم همونجا آغاز شد.
خاله شیرین تنها بود.با خودم گفتم با حضور من دیگه این آرامش پایدار نیست وای به وقتی که سارا م بم اضافه بشه!بعدشم حسابی به خودم خندیدم!!!تا قبل از اون روز سارا مثل یه دوست بود برام یه دوست معمولی یا مثلا یه پسر خاله!سه سال از من بزرگتر بود ولی خیلی با هم جور بودیم وای اون وقتا چقدر سر به یر هم میذاشتیم چه کیفی داشت!اما بعد از اون روز که حالا دیگه برام لعنتی شده خیلی چیزا فرق کرد.
تازه رو مبلای هال نشسته بودم که زنگ درو زدن،خاله از تو آشپزخونه داد زد:
_ روزبه جون درو باز کن که اومدنو تو هم به وصال غذات میرسی دارم میکشم.
رفتم آیفونو برداشتم،گفتم:بله!یه صدای لوس بچگونه گفت ماییم خره خوبم!درو باز کردم!صدای سارا بود که مثل همیشه خودشو لوس میکرد!با شنیدن صداش یه جوری شدم حسه عجیبی بود نه خوب بود نه بد...بعدش رفتم در ورودیه خونه رو باز کردم.تا درو باز کردم سارا مثل سرخپوستا دستشو گذاشت جلوی دهنشو........آباباباباباباباب ا................و گفت:
تو رو کی اورده اینجا خره خوبم کثیف که نکردی همه جا رو؟بیا ببینمت پاریکال(خره پرین با خانمان)!منم خیلی شیک رفتمو به خاله و آیدا و ویدا(خواهرای سارا)سلام کردم. بعد رفتم تو بغل خاله نسرینو حسابی ننر شدم!وقتی رسیدم به سارا دستمو بردم جلوی صورتشو گفتم ببوس!مگه برا دستبوسی من نیومدی؟راستی لباس چرکا هم تو حموم خاله ایناس بدو برو بشور!اینا رو که گفتم خاله ذوق کردو اومد دوباره بوسیدم منم زبونمو برا سارا آوردم بیرون!گفتم:کنف شدی؟!بعدش همگی زدیم زیر خنده!!!
اون روز تا بعد از ناهار منو سارا تو سر و کله هم زدیم....یه کمی که گذشت مامانو خاله نسرین تصمیم گرفتن همگی بریم بیرون.خاله شیرین که همون یکم عذر خواهی کرد و گفت عصر دوستش میاد پیشش منم که اصلا حوصله نداشتم ،انصراف دادم.سارام گفت حوصله مغازه گردی نداره!این شد اونا رفتنو موندیم منو سارا و خاله شیرین!
خاله مشغول ردیف کردن بساط پذیرایی شد و منو سارا مشغول حرف ردن شدیم از هر دری گفتیم،گفتیمو گفتیم.........
صدای زنگ در بلند شد.حتما مهمون خاله بود.من اون وقتا خیلی خجالتی بودم.از خاله خواهش کردم که تو آشپز خونه بمونم.اونم بوسیدمو قربون صدقم رفت. سارا هم گفت که پیشم تو آشپزخونه میمونه!با این حرفش بازم اون حسه عجیب اومد و باعث شد برگردم به طرفشو خوب نگاش کنم!
وای خدایا چرا من اینجوری شدم یهو؟!سارا در نظرم تغییر کرد ،اون دیگه سارای همیشگی نبود!ای خدا چرا دلم نمی خواست نگامو ازش جدا کنم؟!این سارا همون سارای همیشگی بود؟همون سارای دو دقیقه پیش؟!یا من همون روزبه نبودم؟روزبه دو دقیقه پیش!!!
بعد از اون لحظه بود که نظرم راجع به سارا عوض شد کلا راجع به جنس مخالف عوض شد!
تو اون نگاه سارا خیلی برام زیبا شده بود،پوست سبزه و نمکینش چشمان خمارو سیاه، موهای خرماییش که از دو طرف روی سینش ریخته بود همگی منو به اوج بردن...
_روزبه روزبههههههههههه داداشی کجایی؟!چت شد یهویی؟چرا رنگت پرید؟!خوبی؟
صدای سارا بود.نگرانی توش موج می زد!به خودم اومدم،جواب دادم:
_ها،خوبم ،خوبم...
نا خودآگاه نگاهمو ازش دزدیدم.خجالت میکشیدم نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم!
خدا جون یعنی من چم شده بود؟من که قبلنا اینجوری نمیشدم!!!
.................................................. ...............................................

قدرت تکان میدهد اما تکان نمی خورد.

بخش سوم

رسیدم تهران.چون میدونستم سیاوش همیشه دیر میاد قبل از پل تاج بهش زنگ زدم.با دو تا بوق برداشت.
م_الو سیاوش کجایی؟من رسیدم.
س_حاجی من دو مین دیگه اونجام!
م_غلط کردی!دو ساعت دیگه بیای کلی حال میکنم!حاجیم خودتی!
س_خیلی خوب...آقا دو دقیقه دندون رو جیگر بذار اومدم.
م_اکی!تیز اومدیا!میبینمت...
از رو پل رد شدمو رسیدم سر شهر آرا.از بریدگی رفتم تو تا یه جای خوب واسه پارک کردن پیداکنم.خوشبختانه یه سایه توپ پیدا شد.شیشه ها رو دادم پایین چون قبلش کولر روشن بود هوا مثه شمال شد!اما خوب بوی پاییز کاملا محسوس بود.پاییزی که امسال برام حکم بهارو داشت،بهار دوباره زندگیم!
سایبون ماشینو دادم پایین تا یه سی دیه خوب پیدا کنم اما...................چشمم افتاد به یه سی دی که روش نوشته بود:" به یاد من گوش کن خره!"،سیاوش شمس!!!دوباره رفتم به گذشته.صدای سارا تو گوشم پیچید:"اینو دادم برات رایت کردن،فقط به یاد خودم گوش کنیا آخه خیلی عقشولانس!"بعدم خنده مستانش...!،همه از یادم گذشت.
.................................................. ..........................
اون روز با هزار بدبختی سعی کردم طبیعی باشم،تا اینکه بعد از شام خاله نسرین نوای رفتن سر داد.من هنوز گیج بودم ولی دلم نمیخواست سارا بره!اما قدرت ابراز نداشتم!شاید اگر قبلا بود یه چیزی میپروندم ولی اون موقع نمیتونستم!میترسیدم لو برم!فکر میکردم گناه کردم!!!
موقع رفتن خاله نسرین گیر داد به مامان که فردا ظهر بریم اونجا.مامانم قبول کرد.وقتی مامان گفت باشه میایم من یه دفه ای داغ شدم.همه تنم گر گرفت(گرخیدم)قلبم که دیگه نگو میخواست از سینم بپره بیرون!
آخر سرم سارا پیاز داغشو داد و گفت:
_خره فردا بیای ها!منتظرتم گلم!!!
من با هزار زحمت گفتم:
_چشمو آب دهنمو قورت دادم!
سارام نامردی نکردو گفت:
_اوه تو از عصر تا حالا چه مثبت شدی!حرف گوش کن شدی؟!قربون خودم برم که خره به این خوبی دارم!ما دیگه نفتیم!!!باباییییییی!
اینارو گفتو دل منم با خودش برد.....
اون شب بر خلاف انتظارم راحت خوابم برد،ولی خواب آشفته ای دیدم.خواب دیدم:
"منو سارا تو اتاق من رو تختم خوابیده بودیم،در آغوش هم تو خواب مست وجودش بودم.حتی گرمای تنشم حس میکردم!امایه دفه یه مرد جوون اومدو دست سارا رو گرفتو بردش،رفتن بیرون!همون موقع هم بابا و مامانم اومدن تواتاق بدجوری عصبانی بودن!
بعد از اونام خاله نسرینو عمو مهدی(بابای سارا) اومدن!"
از خواب پریدم خیس عرق بودم شرتمم خیس خیس بود،با یاد سارا ارضا شده بودم!
فردا صبح زودتر پاشدم.رفتم حموم دلم میخواست تغییر کنم!این شد که تیغ پیمان پسر خالمو برداشتمو سیبیلامو(شیویدامو)زدم!تا اون روز فقط یه بار زده بودم اون با اجازه بابام با کلی خواهشو تمنا!!!ولی ایندفه چون مورد اورژانسی بود با صلاحدید خودم زدم!
اون ظهر خونه خاله نسرین اتفاق خاصی نیوفتاد فقط سارا از سر به زیر شدن من حسابی تعجب کرده بود هر چند همون موقع حدس میزدم که بو برده باشه چون هم از من بزرگتر بود هم دختر تیزی بود!
.
.
.
اون روزا گذشت و ما برگشتیم کرج،خونمون.ولی از اون به بعد خونه برام زندون بود!همش به هر بهونه ای خانوادمو میکشوندم تهران!یا اینکه با هزار بهونه مامانو مجبور میکردم خاله نسرین اینا رو شامو ناهار دعوت کنه!(چه تابلو بودما!)ولی هرگز جرات ابراز علاقه نداشتم.
این وضع تا تابستونه سال بعد ادامه داشت.تا اینکه پای محمد اومد وسط!پسر دایی لوس و بی تربیتم!!!
پسر خودخواهی که فقط خودشو میدید!فقط خودش...
اون سال تابستون محمد از اصفهان با خانوادش اومدن تهران.کاری که سالای قبل نمیکرد!ای کاش اون سالم نمیکرد.
ای کاشششششششش!
محمد پسر با مزه ای بود ولی خیلیم پررو بود !از من دو سال بزرگتر بود.هیکلشم خیلی درشت تر از من بود!باباش حسابی پول دار بود .یه پدر بزرگ مایه دارم داشت که دست به سینه آقا بود...
فقط تو یه چیز از من کمتر بود،قیافه!
اون سال مامانم دایی اینا رو دعوت کرد.وقتی اومدن من از تعجب شاخ در آوردم!چون دو نفر دیگه هم همراهشون بودن.سارا و خواهرش آیدا!!!

قدرت تکان میدهد اما تکان نمی خورد.

بخش چهارم

گیج شدم اینا چرا اومده بودن؟تو دلم یه بیخیال گفتمو رفتم پیشواز سارا!اونم مثل همیشه حسابی تحویلم گرفت!بغلم کردو گفت چطوری خر خوبم؟خوبی؟
من بهت زده فقط نگاش کردم!
سارا با یه لحن شیطنت آمیز گفت:
_نکنه از اومدن من ناراحت شدی؟!
منم با همون حالت جواب دادم نه فقط شکه شدم همین!!!
بعد با بقیه احوالپرسی کردم.آخر سرم رفتم سراغ محمد وقتی چشمم به چهرش افتاد خشمو تونگاهش دیدم!ولی خودشو کنترل میکرد.دستشو به سمتم دراز کرد منم باهاش دست دادم،اونم نامردی نکرد با همه زورش دستمو فشار داد طوری یه آن فکر کردم دستم خورد شد!بعدم گفت:ماشاا...چه بزرگ شدی پسر دیگه فکر کنم وقت زنت باشه!و از ته دل خندید.
فقط یه لبخند کمرنگ بهش تحویل دادم.ولی تو دلم گفتم: کونده خوبه همش د...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:04.860000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_71844_0.html
Author: Rooozbeh
last-page: 50
last-date: 2008/11/17 01:30
-->