PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان های م.مودب پور...یلدا-یاسمین-گندم -رکسانا _خواستگاری



Mehrbod
02-22-2012, 10:34 PM
رمان های م.مودب پور...یلدا-یاسمین-گندم -رکسانا _خواستگاری <<<فهرست در صفحه اول>>>
Oct 18, 2008, 09:12 PM

نویسنده: makhmalee




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2LHZhdin2YYg2YfYp9uMINmFLtmF2YjYr9ioINm+2YjYsS4uLt uM2YTYr9inLduM2KfYs9mF24zZhi3ar9mG2K-ZhSAt2LHaqdiz2KfZhtinIF-YrtmI2KfYs9iq2q-Yp9ix24wgJmx0OyZsdDsmbHQ72YHZh9ix2LPYqiDYr9ixINi12 YHYrdmHINin2YjZhCZndDsmZ3Q7Jmd0Ow.pdf

اندازه: 1.49MB



کوتاهیده‌یِ داستان

بخش یکم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_0.html)

بخش دوم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_1.html)

بخش سوم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_2.html)

بخش چهارم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_3.html)

بخش پنجم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_3.html)

بخش ششم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_7.html)

بخش هفتم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_8.html)

بخش هشتم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_9.html)

بخش نهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_10)

بخش دهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_10)

بخش یازدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_11)

بخش دوازدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_12)

بخش سیزدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_13)

بخش چهاردهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_14)

بخش پانزدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_15)

بخش شانزدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_16)

بخش هفدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_17)

بخش هجدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_19)

بخش نوزدهم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_20)

بخش بیستم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_21)

بخش بیست و یکم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_23)

بخش بیست و دوم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_24)

بخش بیست و سوم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_24)

بخش بیست و چهارم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_25)

بخش بیست و پنجم (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_25)

بخش آخر (http://www.avizoon.com/forum/2_72899_26)

ای كاش زن گرفتن هم مثل ایرانسل بود یكی می گرفتی یكی هم بهت هدیه می دادند. ◄ خدایا سپاس... ►

بخش یکم

ساعت حدود یازده صبح بود. تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد. داشتم نقشه ای رو که برای یه ساختمون
کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
بله، بفرمائین.
نیما الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
رو چک می کنیم. « فن ها » نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهتت زنگ می زن. داریم با پدرم
نیما صدات درست نمی آد! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!
خفه شی نیما! زن نه ، فن!
نیما ول کن ... بابای کچلت رو! می گم ... بابام تِرِکید!
«. دیدم انگار داره جدی حرف می زنه! صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد! موبایلم درست خط نمی داد »
داری شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟!
نیما مگه بابام کپسول گازه؟! می گم آپاندیس ش ترکید! کری مگه؟!
بابا این موبایل وامونده تو نقطه ی کوره!
نیما برنامه ی چی چی ت جوره؟!
اِه ...! بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی!
نیما بری تو اجاق واسه چی؟! این چرت و پرتا چیه می گی؟!
پدرم چی شده سسیاوش؟ کیه پای تلفن؟
نیماس . می گه آپاندیس باباش ترکیده!
پدرم آپاندیس ذکاوت ترکیده؟! الآن کجاست؟ حالش چطوره؟!
اینجا موبایل خط نمی ده. بذارین برم اون اتاق.
« پدرم دنبالم اومد اون اتاق »
الو! نیما، نیما!
« داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد »
نیما الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم بابای خوبم!
الو! چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من!
نیما هیچی بابا! می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش
بیمارستان!
کدوم بیمارستان؟
پدرم بپرس حالش الآن چطوره؟!
حالش الآن چطوره؟! مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟
نیما حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده!
چی؟!
نیما حواسم پرته بابا! یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ، بردنش بیمارستان سیما اینا.
سیمای ما؟!
نیما نخیر! سیمای جمهوری اسلامی! خب سیمای شما دیگه!
« بعد آروم با حالت گریه گفت »
الهی قربون سیمای شما برم که چقدر نازه!
چی گفتی؟!
نیما می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه!
زهر مار! فهمیدم چی گفتی!
نیما اِه ...! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه!
مامانت کجاس؟!
نیما با دست پسرای سابقش رفته تریا! خب معلومه کجاس دیگه! اونم با بابام رفته بیمارستان دیگه!
خب حالا تو کجایی؟!
نیما تو ماشینم! دارم می رم بیمارستان.
خب من چیکار کنم الآن؟!
نیما تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیشکفن و دفن رو بگیر و یه پولی بده به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و د?م قبر
کنه رو هم ببین که ما رسیدیم معطل نشیم!
چی؟!
نیما چی و مرض! می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟!
خب چرا.
نیما خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازی بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باشن! حالا هی بگو چی!
اومدم بابا، اومدم!
هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود! جریان رو به بابام گفتم و تند راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم »
اونجا کار می کرد. یه ربع بعد رسیدم. تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم جلوی بخش
پذیرش. پذیرش خیلی شلوغ بود. هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن و هی از مسئول ش که یه دختر جووون بود، سوال
و یه دقیقه با تلفن صحبت « پیجینگ » می کردن. دختر بیچاره م که یه دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به میکروفن
می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو پیج می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد،
پاك گیج و کلافه شده بود! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن!
ارباب رجوع ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا. گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه. میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس
یا رفته؟
مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو »
» . به پیج می کرد
مسئول پذیرش دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.
ارباب رجوع خانم ببخشین، یه مریضبد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!
مسئول پذیرش اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.
ارباب رجوع ت خانم ما زودتر اومدیم، مریضمام بد حاله!
مسئول پذیرش اجازه بدین قبل از شمام هستن!
« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »
.ccu دکتر ابراهیمی ... دکتر ابراهیمی
ارباب رجوع خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخصکنم آخه!
مسئول پدیرش کاغذ چی بدم آخه؟!
هس! کاغذ کاغذه A نیما خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، 4
دیگه!
مسئول پذیرش بله؟!
« ! آروم زدم تو پهلوی نیما »
ارباب رجوع خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟
ارباب رجوع دیگه چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو!
منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم! ناسلامتی مریضم هستم!
شما که پشت سر من بودین!
مسئول پذیرش شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته! اصلا همینجور که هستین صف بکشین! یکی یکی
که نوبت تونه، بیای جلو و سوال کنین!
« ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت »
ببخشید سر کار خانم. من یه دونه ای م! یه دونه ای که صف نداره!
« دوباره زدم تو پهلوش! مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت »
شمام بفرمائین تو صف!
نیما چشم! بروی دیده!
« من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت »
شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟
« یارو که لهجه ی ترکی داشت، گفت »
گادره!
مسئول پذیرش گادره؟
گادره نه بابا! گادره.
مسئول بنده م که همینو گفتم! گادره، درسته؟
قادری قادری! « یه دفعه همه ی ارباب رجوع ها با هم گفتن »
قادری ! قادری!
« مسئول پذیرش گه تازه متوجه ی لهجه ی یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادری گشتن و یه خرده بعد گفت
یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادری داریم، قادری نداریم.
قادری ببینم!
اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذیرش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ی خانم »
« ! مسئول پذیرش
مسئول آقا یاوش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم!
قادری ت ایسمش انُجا نیس؟
مسئول نخیر، نیس؟
قادری فامیلیش نَمی خوای؟
مسئول چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه.
قادری ایسمش باید انُجا بونیسه؟!
مسئول بله ، باید بنویسه.
قادری خب الان بنویس! چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس!
« . تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پسمیکروفون گفت
دکتر صادقی بخش جراحی دکتر صادقی بخش جراحی.
« بعد به قادری گفت »
یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما!
«! همه زدن زیر خنده »
مسئول پذیرش اصلا شما دنبال کی اومدین؟
قادری م?نیم امدم دونبال کارتن ایضافه! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده! شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده! اسمش
بونیس هم ر?ز خودم میام!
دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره »
« . کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش برد. مسئول از نفر بعدی پرسید
اسم خانم شما چی بود؟
ثریا عبادی.
مسئول ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن.
« دوباره تلفن زنگ زد »
مسئول مسئول آسانسور بخش دو مسئول آسانسور، بخش دو.
« بعد از نیام پرسید »<br ...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:54.625000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_73641_0.html
Author: makhmalee
last-page: 42
last-date: 2008/12/18 11:47
-->