Mehrbod
02-22-2013, 10:33 PM
سامان ........تویی ؟ ( فهرست در صفحه ی اول )
Aug 22, 2008, 11:30 AM
نویسنده: amir_21
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2LPYp9mF2KfZhiAuLi4uLi4uLtiq2YjbjNuMINifICgg2YHZh9 ix2LPYqiDYr9ixINi12YHYrdmHINuMINin2YjZhCAp.pdf
اندازه: 202.29KB
کوتاهیدهیِ داستان
بخش یکم : سامان
----------------------------------
از مغازه ی بابا زد بیرون ، کر کر ه رو داد پایین و قفل و زد ، همیشه بابا یه دعایی این موقع زیر لب می خوند ، ولی سامان هیچ وقت نخواست که اینو یاد بگیره ، براش عجیب بود ، بی معنی بود این چیزا ، قفل زدم دیگه ! بلند شد ، یه نگاه به کرکره ی سفید و آبی مغازه ی بابا کرد ، انگار می خواست مطمئن بشه که مغازه ی خودشون رو قفل کرده . سر جاش وایساد ، گوشیشو در آورد ، سیم هدفون رو از زیر تی شرتش رد کرد ، یه پیرمرد از کنارش رد می شد ، بدون هیچ خجالتی زل زده بود به سامان ، از آرزوهای سامان این بود که به این آدما یه چیزی بندازه ، ولی هیچ وقت قدرت این کارو نداشت . هدفون رو گذاشت تو گوشش و و پلیر موبایل رو روشن کرد :
هیچکس و زدبازی ، امشب باهم ، واسه هر ایرانی حرف دارن ..
همه مدل آهنگی گوش می داد ، هیچ وقت تو خیابون بدون گوشیش . هدفونش نمی گشت . تو رم گوشی از شهرام ناظری تا آهنگ های تند و ترنس پیدا می شد . همینجوری قدم می زد ، می دونست بابا به دیر برگشتنش حساس بود ، ولی تصمیم گرفت پیاده برگرده ، اینجوری بیشتر آهنگ گوش می داد . ک.چه ی لادن ، پلاک 21 ، رسیده بود ، خرت و پرتاشو جمع کرد و گذاشت تو جیبش ، همیشه بهش گیر میدادن که صدای بوق ماشینارو نمی شنوی ، کلید انداخت و درو باز کرد . از حیاط خونه رد شد ، کنار حوض دستاشو شست و رفت رو ایوون ، رو فرش دست باف مامان با کفش رفت ، یه لحظه یه لبخندی زد ، مامان اگه می دید ؟
زود کفشاشو در آورد و رفت تو ، مامان نشسته بود تو هال خونه ، بابا هم داشت اونور تر روزنامه می خوند . یه نگاه به ساعتش انداخت ، 5 دقیقه دیر کرده بود که عادی بود . سلام کرد و رفت لباسشو عوض کرد ، اومد پیش خانوادش نشست ، چقدر دوسشون داشت ، چقدر خونشون صمیمی بود ، چقدر گرم بود . بعضی وقتا بهش گیر می دادن ، ولی این گیرا پیش چیزایی که دوستاش تعریف می کردن هیچ بود . سامان هم ندیده می گرفتشون .
خونشون قدیمی بود ، ارثیه ی رسیده به مامان بود ، مامان هم روش تعصب داشت و اینارو گرفتار خودش کرده بود . سامان خیلی وقتا خجالت می کشید دوستاشو دعوت کنه تو . چشمشو رو تیکه های اطرافیانش درمورد خونشون می بست . تقریبا دوبلکس بود ، طبقه ی پایین آشپز خونه و اتاق خواب مامان بابا بود ، از کنار پذیرایی پله می خورد و می رفت بالا ، جهان یه دفعه سبز می شد ! دیوارا ، مبلا ، دکوراسیون همه سبز بود . ناخدآگاه متعجب می شد بیننده از دیدن این منظره تو این خونه ی قدیمی . رنگ سبز مدرن دیوارا ، هالوژن های کریستالی دیوارا که تابلو های نقاشی مستطیلی عمود زیرشون رو با نور خیره کنندشون روشن می کردن ، مبلمان فوق العاده قدیمی که وسط خال کوچیک رو یه گبه ی تپل و چاق جا خوش کرده بودن ، مجموعا تلفیق قشنگی از حس نوستالژیک و مدرن به آدم می دادن . اینجا مال سامان بود ، تخت خوابش گوشه اتاق بود ، کنارش یه کتابخونه ی جمع و جور بود که کتاباشو منظم چیده بود توشون ، باز هم هالوژن های کریستالی با نور خیره کنندشون اون منطقه رو روشن می کردن ، اتاق منبع روشنایی دیگه ای نداشت ، کلی واسه مامان زبون ریخته بود تا راضیش کنه . این همه ی زندگیشون بود به اضافه ی یه پژو 405 . سامان بهش می گفت لندکروز ! بدبخت احتمالا تمام جاده های ایران رو از دست سامان و دوستاش گز کرده بود .
بابا - چه خبر پسرم ، کار و کاسبی خوب بود ؟
س - ای ، بد نبود ، بابا ، اونجا که جای ابزار فروشی نیست ! چند بار گفتم بیا بوتیک بزنیم ؟
بابا - همین یه کارم مونده که آخر عمری بوتیک فروشی بزنیم !
ساماتن در حالی که می خندید گفت : بوتیک فروشی چیه بابا ، نگی جلو بقیه !
بابا - حالا تو هم از ما ایراد بگیر ، کجا بودی وقتی جنس اصل آمریکایی تن ما بود ؟ حالا شما برید ترک و تایلندی بخرید
س - بابا ایول ! بازار هم دستته ها ! نکنه می خوای مارو یه دفعه ای سورپرایز کنی ؟
چند ماهی بود که سامان کلید کرده بود به بابا که بوتیک بزنن ، خودشم می دونست بابا می ترسه از بوتیک داشتن ، حرفاشو پیش بقیه شنیده بود که هر آدمی میاد تو بوتیک ، واسه پسر جوون خطرناکه !
اینا عقاید بابای سامان بود ، سامان هم باهاش کنار میومد چون می دونست دیر یا زود حرف خودش به کرسی می شینه ، بابا زود نرم می شد ، مامان هم قلق خاص خودش رو داشت ، باید با هرکدومشون یه جور تا می کرد .
رفت تو اتاقش ، کتابای دانشگاشو برداشت ، یه نگاه سرسری انداخت ، اگه یکم کلاس نبود همیشه دوم بود ، ولی هیچ علاقه ای نداشت به دشته اش ، عاشق هنر بود . ولی برق می خوند ! از نظر استاداش نابغه ای بود تو این رشته ، خودشم درک می کرد اینو ، زود همه چی رو درک می کرد ، هر کاری هم که تئوری بود ، عملیشم یاد می گرفت ، پشتکارش مثال زدنی بود واسه اعضای فامیلش . کتاب رو انداخت کنار و با پاش سه پایه ی بومش رو از پایین تختش کشید ، بوم افتاد تو بغلش ، لبخندی زد و گفت : بیا بغل بابا ! من آفریننده ی توام ، پس خوب دربیا ، ok ؟
با تابلوهاش حرف می زد ، اعتقاد داشت بهتر درمیان ، هیچ وقت منظره و از این خرت و پرتا نمی کشید ، همیشه چیزایی که خودش دوست داشتو می کشید ، حس خودشو می کشید ، یه تابلو هم داشت اسمش سامان بود ، چند تا چند ضلعی و دایره نا منظم ولی با ترتیب خاص و محکمی کنار هم بودن . رنگهای گرم به کار برده بود ، واقعا خود سامان بود این نقاشی !
س - ببین بوم من ( می خندید ) ، من به شماها خیلی بدهکارم ، یکم اینکه رشته ی خودمو نرفتم و نشستم این مزخرفات رو خوندم ، دوم این که بدون هیچ آموزشی شماهارو کثیف می کنم !
بعد بلند با خودش می خندید ، احساس خوشبختی می کرد ..........
پایان بخش یکم
----------------------------------
من که تسبیح نبودم .........تو مرا چرخاندی !
Elderado
سلام دوست عزیز ، خوش اومدی ، امیدوارم بازم ببینمت
panteajan
Quoting: panteajanبخش دوم : سکوت صبح
**********************
صبح از جاش بلند شد ، نور خورشید بی رمق از پنجره ی اتقش میومد تو و چشماشو نوازش می کرد ، دهنشو باز کرد و کمرشو به طرف جلو داد ، بلند و با صدا خمیازه می کشید ، با پشت انگشت اشاره اش چشماشو می مالید ، دستاشو آورد پایینو داد زد : آخیش !
از رختخواب اومد پایین ، تی شرتشو پوشید و زود جمع کرد جاشو ، بدش میومد کسی به رختخوابش دست بزنه . رفت عقبو یه نگاه به تختش کرد ، به قول عموش ، وقتی سامان تختخواب جمع می کنه انگار 7 برادر توش خوابیدن تازه !
عادت داشت همیشه اینکارو بکنه ، بره عقبو به کاری که کرده نگاه کنه ، واسه همه کار اینو انجام می داد . آروم و با طمانینه رفت سمت میز تحریرش ، چندتا کتابی که داشت و برداشت ، چندتا هم از تو قفسه ، ریخت توی کیف دانشجویش ، کلا صبحا اینجوری بود ، بد اخلاق نبود ، خاص بود ، اصلا حرف نمی زد ، بر خلاف عادت و مکانیزم بدنش با دماغ به جای دهن نفس می کشید . رفت سمت بخاری برقیش ، روشنش کرد ، نور نارنجیش اتاقو پر کرد ، روح غریبی بخشید به اتاق ، نور داشت پاورچین پاورچین روی پوست سامان گرما می پاشید ، جوراباشو از زیر تخت پیدا کرد و پوشید ، نشسته بود جلوی بخاریش ، بخاری سفید چینی که کنترلم داشت ، سامان خیلی دوسش داشت . تی شرتشو در آورد ، پشتشو کرد به بخاری تا گرم بشه ، سووی شرت سفیدشو انداخت رو کولشو بلند شد ، شلوار لیشو پاش کرد ، بخاری رو خاموش کرد ، کیف و موبایلشو برداشتو زد بیرون .
انقلاب ...... انقلاب ...... آقا انقلاب می ری ؟
راننده های خطی ، داشتن مثل ماهی گیرا مسافر صید می کردن ، سامان دوست نداشت با پیکان بره ، واسش سخت بود ، دعا می کرد ماشین این بابا پیکان نباشه ، دنبالش راه افتاد . یه مرد قد کوتاه ، شکم بزرگ ، صورت پهن و آبله رو ، موهای جو گندمی و چشمانی نافذ ، اصلا از این تیپ آدما خوشش نمیومد ، سامان خیلی خوب آدما رو دسته بندی می کرد ، و این حسش هیچ وقت اشتباه نمی کرد . خدارو شکر ! سمند بود ، با هم سوار شدن ، نشست عقب ، وسط نشسته بود ، یه مرد کنارش و یه دختر که معلوم بود دانشجوئه پشت صندلی راننده کنار سامان چسبیده بود به شیشه و از پشت شیشه ی مه گرفته داشت بیرونو نگاه می کرد . چرا امسال انقدر سرد شده بود ؟
سامان بی تفاوت بهش ، گوشیشو درآورد ، هدفونشو گذاشت تو گوشش و موزیک پلیر گوشی رو روشن کرد :
در دل ندهم ....... ره پس از این ..... مهر بتان را ...... مهر لب او ...... بر در این ... خانه نهادیم ...... ما درس سحر در ره می خانه نهادیم ........
جرات نکرد از زیر تی شرتش ردش کنه ، باید خیلی جابجا می شد و سوویشرتشو جابجا می کرد . هر از گاهی هدفونو می آورد بیرون و خودشو می ذاشت جای بغل دستیش ، صدا اذیتش می کرد ؟
آقا بیا دیگه ! مردم کار و زندگی دارن ، اون چایی تموم نشد ؟
مرد بغل دستی سامان در اعتراض به راننده این حرفو زده بود ، 20 دقیقه ای بود که به بهانه ی نوشیدن چای مسافرارو معطل نگه داشته بود . راننده سوار شد و حرکت کرد ......
در دانشگاه صبحا یه طرفه بود ! مه داشتن می رفتن تو ، کمتر کسی بر می گشت . سامان سرشو انداخته بود پاییشنو با موزیک پلیر گوشیش داشت حال می کرد . رسید به نگهبانی ، بند و بساط هدفونو جمع کرد و گذاشتش توی زیپ موبایل کیفش ، مامانش همیشه بهش می گفت که اینجا امن نیست ، می زنن ازت .......
رفت تو دانشگاه ، یاد سال پیش افتاد ، کاش عارف هم همین قدر خونده بود و الان توی یه دانشگاه بودن ، چقدر دلش واسه عارف تنگ شده بود . به ساعتش نگاه کرد ، داشت دیر می شد ، حرکتشو تند کرد و چشم دوخت به پاهاش ، کفشاشو دوست داشت ، از تیپ امروزش راضی بود ، پیش خودش قبول داشت که دوست داشتنی شده . دستی کشید تو موهای بلندشو ریختشون بهم ، هیچ وقت موهاش نظم خاصی نداشتن ، ولی تو پچ پچ های دخترای دانشگاه شنیده بود که جذابیت مردانگی خاصی داره !
خونسرد و آروم در زد ، صدای کشیدن دستگیره ی در اومد ، سرشو گرفت بالا و به استادشون خیره شد ، زیر لب آروم سلام کرد ، خانوم پروا ، مدرس دانشگاهی که فقط 27 سالش بود . به نظر سامان هنوز براش زود بود ، همه می دونستن که با پارتی اومده . سر کلاس خیلی یعی می کرد خودشو سگ نشون بده ، ولی بجز چند تا دختر لوس و چندتا پسر بچه ننه ی ترسو ، کسی ازش حساب نمی برد . قدرت اجراییش صفر بود .
با بالا بردنه ابروهای کمون و پرش که همیشه تهه دل سامان رو خالی می کرد وقتی بهش نزدیک می شد اشاره کرد که برو تو ، اجازه هست . سامان چند ثانیه بهش خیره شد ، سرشو انداخت پایینو رفت توی کلاس ، صبحا حرف نمی زد ............
من که تسبیح نبودم .........تو مرا چرخاندی !
sanammmmmm
Quoting: sanammmmmmبخش سوم : لی لی
*********************
توی حیاط دانشگاه دنبال شهرزاد و علی می گشت ، همیشه هر سه تا با هم می گشتن . شهرزاد برای اینکه با دوتا پسر دوست بود مورد ملامت و سرزنش استادا قرار می گرفت . پسری به عنوان دوست ، نه دوست پسر ، برای این جامعه تعریف نشده است .
رابطه ای که بینشون بود نه سکسی بود نه عاضقانه ، صرف دوستی بود . روزی که توی کلاس سامان در برابر استاد انقلابشون بلند گفته بود شهرزاد و خیلی دوست داره ، بچه ها بر خلاف عادت لودگیشون نخندیدن ، همه از این رابطه دفاع کردن ، سامان به خاطر این دوستی کم پاش به حراست باز نشده بود . گوشه ی حیاط کنار ورودی غذا خوری پیداشون کرد ، طبق معمول مشغول خنده بودن ،...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:04.156000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_69240_0.html
Author: amir_21
last-page: 13
last-date:
-->
Aug 22, 2008, 11:30 AM
نویسنده: amir_21
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2LPYp9mF2KfZhiAuLi4uLi4uLtiq2YjbjNuMINifICgg2YHZh9 ix2LPYqiDYr9ixINi12YHYrdmHINuMINin2YjZhCAp.pdf
اندازه: 202.29KB
کوتاهیدهیِ داستان
بخش یکم : سامان
----------------------------------
از مغازه ی بابا زد بیرون ، کر کر ه رو داد پایین و قفل و زد ، همیشه بابا یه دعایی این موقع زیر لب می خوند ، ولی سامان هیچ وقت نخواست که اینو یاد بگیره ، براش عجیب بود ، بی معنی بود این چیزا ، قفل زدم دیگه ! بلند شد ، یه نگاه به کرکره ی سفید و آبی مغازه ی بابا کرد ، انگار می خواست مطمئن بشه که مغازه ی خودشون رو قفل کرده . سر جاش وایساد ، گوشیشو در آورد ، سیم هدفون رو از زیر تی شرتش رد کرد ، یه پیرمرد از کنارش رد می شد ، بدون هیچ خجالتی زل زده بود به سامان ، از آرزوهای سامان این بود که به این آدما یه چیزی بندازه ، ولی هیچ وقت قدرت این کارو نداشت . هدفون رو گذاشت تو گوشش و و پلیر موبایل رو روشن کرد :
هیچکس و زدبازی ، امشب باهم ، واسه هر ایرانی حرف دارن ..
همه مدل آهنگی گوش می داد ، هیچ وقت تو خیابون بدون گوشیش . هدفونش نمی گشت . تو رم گوشی از شهرام ناظری تا آهنگ های تند و ترنس پیدا می شد . همینجوری قدم می زد ، می دونست بابا به دیر برگشتنش حساس بود ، ولی تصمیم گرفت پیاده برگرده ، اینجوری بیشتر آهنگ گوش می داد . ک.چه ی لادن ، پلاک 21 ، رسیده بود ، خرت و پرتاشو جمع کرد و گذاشت تو جیبش ، همیشه بهش گیر میدادن که صدای بوق ماشینارو نمی شنوی ، کلید انداخت و درو باز کرد . از حیاط خونه رد شد ، کنار حوض دستاشو شست و رفت رو ایوون ، رو فرش دست باف مامان با کفش رفت ، یه لحظه یه لبخندی زد ، مامان اگه می دید ؟
زود کفشاشو در آورد و رفت تو ، مامان نشسته بود تو هال خونه ، بابا هم داشت اونور تر روزنامه می خوند . یه نگاه به ساعتش انداخت ، 5 دقیقه دیر کرده بود که عادی بود . سلام کرد و رفت لباسشو عوض کرد ، اومد پیش خانوادش نشست ، چقدر دوسشون داشت ، چقدر خونشون صمیمی بود ، چقدر گرم بود . بعضی وقتا بهش گیر می دادن ، ولی این گیرا پیش چیزایی که دوستاش تعریف می کردن هیچ بود . سامان هم ندیده می گرفتشون .
خونشون قدیمی بود ، ارثیه ی رسیده به مامان بود ، مامان هم روش تعصب داشت و اینارو گرفتار خودش کرده بود . سامان خیلی وقتا خجالت می کشید دوستاشو دعوت کنه تو . چشمشو رو تیکه های اطرافیانش درمورد خونشون می بست . تقریبا دوبلکس بود ، طبقه ی پایین آشپز خونه و اتاق خواب مامان بابا بود ، از کنار پذیرایی پله می خورد و می رفت بالا ، جهان یه دفعه سبز می شد ! دیوارا ، مبلا ، دکوراسیون همه سبز بود . ناخدآگاه متعجب می شد بیننده از دیدن این منظره تو این خونه ی قدیمی . رنگ سبز مدرن دیوارا ، هالوژن های کریستالی دیوارا که تابلو های نقاشی مستطیلی عمود زیرشون رو با نور خیره کنندشون روشن می کردن ، مبلمان فوق العاده قدیمی که وسط خال کوچیک رو یه گبه ی تپل و چاق جا خوش کرده بودن ، مجموعا تلفیق قشنگی از حس نوستالژیک و مدرن به آدم می دادن . اینجا مال سامان بود ، تخت خوابش گوشه اتاق بود ، کنارش یه کتابخونه ی جمع و جور بود که کتاباشو منظم چیده بود توشون ، باز هم هالوژن های کریستالی با نور خیره کنندشون اون منطقه رو روشن می کردن ، اتاق منبع روشنایی دیگه ای نداشت ، کلی واسه مامان زبون ریخته بود تا راضیش کنه . این همه ی زندگیشون بود به اضافه ی یه پژو 405 . سامان بهش می گفت لندکروز ! بدبخت احتمالا تمام جاده های ایران رو از دست سامان و دوستاش گز کرده بود .
بابا - چه خبر پسرم ، کار و کاسبی خوب بود ؟
س - ای ، بد نبود ، بابا ، اونجا که جای ابزار فروشی نیست ! چند بار گفتم بیا بوتیک بزنیم ؟
بابا - همین یه کارم مونده که آخر عمری بوتیک فروشی بزنیم !
ساماتن در حالی که می خندید گفت : بوتیک فروشی چیه بابا ، نگی جلو بقیه !
بابا - حالا تو هم از ما ایراد بگیر ، کجا بودی وقتی جنس اصل آمریکایی تن ما بود ؟ حالا شما برید ترک و تایلندی بخرید
س - بابا ایول ! بازار هم دستته ها ! نکنه می خوای مارو یه دفعه ای سورپرایز کنی ؟
چند ماهی بود که سامان کلید کرده بود به بابا که بوتیک بزنن ، خودشم می دونست بابا می ترسه از بوتیک داشتن ، حرفاشو پیش بقیه شنیده بود که هر آدمی میاد تو بوتیک ، واسه پسر جوون خطرناکه !
اینا عقاید بابای سامان بود ، سامان هم باهاش کنار میومد چون می دونست دیر یا زود حرف خودش به کرسی می شینه ، بابا زود نرم می شد ، مامان هم قلق خاص خودش رو داشت ، باید با هرکدومشون یه جور تا می کرد .
رفت تو اتاقش ، کتابای دانشگاشو برداشت ، یه نگاه سرسری انداخت ، اگه یکم کلاس نبود همیشه دوم بود ، ولی هیچ علاقه ای نداشت به دشته اش ، عاشق هنر بود . ولی برق می خوند ! از نظر استاداش نابغه ای بود تو این رشته ، خودشم درک می کرد اینو ، زود همه چی رو درک می کرد ، هر کاری هم که تئوری بود ، عملیشم یاد می گرفت ، پشتکارش مثال زدنی بود واسه اعضای فامیلش . کتاب رو انداخت کنار و با پاش سه پایه ی بومش رو از پایین تختش کشید ، بوم افتاد تو بغلش ، لبخندی زد و گفت : بیا بغل بابا ! من آفریننده ی توام ، پس خوب دربیا ، ok ؟
با تابلوهاش حرف می زد ، اعتقاد داشت بهتر درمیان ، هیچ وقت منظره و از این خرت و پرتا نمی کشید ، همیشه چیزایی که خودش دوست داشتو می کشید ، حس خودشو می کشید ، یه تابلو هم داشت اسمش سامان بود ، چند تا چند ضلعی و دایره نا منظم ولی با ترتیب خاص و محکمی کنار هم بودن . رنگهای گرم به کار برده بود ، واقعا خود سامان بود این نقاشی !
س - ببین بوم من ( می خندید ) ، من به شماها خیلی بدهکارم ، یکم اینکه رشته ی خودمو نرفتم و نشستم این مزخرفات رو خوندم ، دوم این که بدون هیچ آموزشی شماهارو کثیف می کنم !
بعد بلند با خودش می خندید ، احساس خوشبختی می کرد ..........
پایان بخش یکم
----------------------------------
من که تسبیح نبودم .........تو مرا چرخاندی !
Elderado
سلام دوست عزیز ، خوش اومدی ، امیدوارم بازم ببینمت
panteajan
Quoting: panteajanبخش دوم : سکوت صبح
**********************
صبح از جاش بلند شد ، نور خورشید بی رمق از پنجره ی اتقش میومد تو و چشماشو نوازش می کرد ، دهنشو باز کرد و کمرشو به طرف جلو داد ، بلند و با صدا خمیازه می کشید ، با پشت انگشت اشاره اش چشماشو می مالید ، دستاشو آورد پایینو داد زد : آخیش !
از رختخواب اومد پایین ، تی شرتشو پوشید و زود جمع کرد جاشو ، بدش میومد کسی به رختخوابش دست بزنه . رفت عقبو یه نگاه به تختش کرد ، به قول عموش ، وقتی سامان تختخواب جمع می کنه انگار 7 برادر توش خوابیدن تازه !
عادت داشت همیشه اینکارو بکنه ، بره عقبو به کاری که کرده نگاه کنه ، واسه همه کار اینو انجام می داد . آروم و با طمانینه رفت سمت میز تحریرش ، چندتا کتابی که داشت و برداشت ، چندتا هم از تو قفسه ، ریخت توی کیف دانشجویش ، کلا صبحا اینجوری بود ، بد اخلاق نبود ، خاص بود ، اصلا حرف نمی زد ، بر خلاف عادت و مکانیزم بدنش با دماغ به جای دهن نفس می کشید . رفت سمت بخاری برقیش ، روشنش کرد ، نور نارنجیش اتاقو پر کرد ، روح غریبی بخشید به اتاق ، نور داشت پاورچین پاورچین روی پوست سامان گرما می پاشید ، جوراباشو از زیر تخت پیدا کرد و پوشید ، نشسته بود جلوی بخاریش ، بخاری سفید چینی که کنترلم داشت ، سامان خیلی دوسش داشت . تی شرتشو در آورد ، پشتشو کرد به بخاری تا گرم بشه ، سووی شرت سفیدشو انداخت رو کولشو بلند شد ، شلوار لیشو پاش کرد ، بخاری رو خاموش کرد ، کیف و موبایلشو برداشتو زد بیرون .
انقلاب ...... انقلاب ...... آقا انقلاب می ری ؟
راننده های خطی ، داشتن مثل ماهی گیرا مسافر صید می کردن ، سامان دوست نداشت با پیکان بره ، واسش سخت بود ، دعا می کرد ماشین این بابا پیکان نباشه ، دنبالش راه افتاد . یه مرد قد کوتاه ، شکم بزرگ ، صورت پهن و آبله رو ، موهای جو گندمی و چشمانی نافذ ، اصلا از این تیپ آدما خوشش نمیومد ، سامان خیلی خوب آدما رو دسته بندی می کرد ، و این حسش هیچ وقت اشتباه نمی کرد . خدارو شکر ! سمند بود ، با هم سوار شدن ، نشست عقب ، وسط نشسته بود ، یه مرد کنارش و یه دختر که معلوم بود دانشجوئه پشت صندلی راننده کنار سامان چسبیده بود به شیشه و از پشت شیشه ی مه گرفته داشت بیرونو نگاه می کرد . چرا امسال انقدر سرد شده بود ؟
سامان بی تفاوت بهش ، گوشیشو درآورد ، هدفونشو گذاشت تو گوشش و موزیک پلیر گوشی رو روشن کرد :
در دل ندهم ....... ره پس از این ..... مهر بتان را ...... مهر لب او ...... بر در این ... خانه نهادیم ...... ما درس سحر در ره می خانه نهادیم ........
جرات نکرد از زیر تی شرتش ردش کنه ، باید خیلی جابجا می شد و سوویشرتشو جابجا می کرد . هر از گاهی هدفونو می آورد بیرون و خودشو می ذاشت جای بغل دستیش ، صدا اذیتش می کرد ؟
آقا بیا دیگه ! مردم کار و زندگی دارن ، اون چایی تموم نشد ؟
مرد بغل دستی سامان در اعتراض به راننده این حرفو زده بود ، 20 دقیقه ای بود که به بهانه ی نوشیدن چای مسافرارو معطل نگه داشته بود . راننده سوار شد و حرکت کرد ......
در دانشگاه صبحا یه طرفه بود ! مه داشتن می رفتن تو ، کمتر کسی بر می گشت . سامان سرشو انداخته بود پاییشنو با موزیک پلیر گوشیش داشت حال می کرد . رسید به نگهبانی ، بند و بساط هدفونو جمع کرد و گذاشتش توی زیپ موبایل کیفش ، مامانش همیشه بهش می گفت که اینجا امن نیست ، می زنن ازت .......
رفت تو دانشگاه ، یاد سال پیش افتاد ، کاش عارف هم همین قدر خونده بود و الان توی یه دانشگاه بودن ، چقدر دلش واسه عارف تنگ شده بود . به ساعتش نگاه کرد ، داشت دیر می شد ، حرکتشو تند کرد و چشم دوخت به پاهاش ، کفشاشو دوست داشت ، از تیپ امروزش راضی بود ، پیش خودش قبول داشت که دوست داشتنی شده . دستی کشید تو موهای بلندشو ریختشون بهم ، هیچ وقت موهاش نظم خاصی نداشتن ، ولی تو پچ پچ های دخترای دانشگاه شنیده بود که جذابیت مردانگی خاصی داره !
خونسرد و آروم در زد ، صدای کشیدن دستگیره ی در اومد ، سرشو گرفت بالا و به استادشون خیره شد ، زیر لب آروم سلام کرد ، خانوم پروا ، مدرس دانشگاهی که فقط 27 سالش بود . به نظر سامان هنوز براش زود بود ، همه می دونستن که با پارتی اومده . سر کلاس خیلی یعی می کرد خودشو سگ نشون بده ، ولی بجز چند تا دختر لوس و چندتا پسر بچه ننه ی ترسو ، کسی ازش حساب نمی برد . قدرت اجراییش صفر بود .
با بالا بردنه ابروهای کمون و پرش که همیشه تهه دل سامان رو خالی می کرد وقتی بهش نزدیک می شد اشاره کرد که برو تو ، اجازه هست . سامان چند ثانیه بهش خیره شد ، سرشو انداخت پایینو رفت توی کلاس ، صبحا حرف نمی زد ............
من که تسبیح نبودم .........تو مرا چرخاندی !
sanammmmmm
Quoting: sanammmmmmبخش سوم : لی لی
*********************
توی حیاط دانشگاه دنبال شهرزاد و علی می گشت ، همیشه هر سه تا با هم می گشتن . شهرزاد برای اینکه با دوتا پسر دوست بود مورد ملامت و سرزنش استادا قرار می گرفت . پسری به عنوان دوست ، نه دوست پسر ، برای این جامعه تعریف نشده است .
رابطه ای که بینشون بود نه سکسی بود نه عاضقانه ، صرف دوستی بود . روزی که توی کلاس سامان در برابر استاد انقلابشون بلند گفته بود شهرزاد و خیلی دوست داره ، بچه ها بر خلاف عادت لودگیشون نخندیدن ، همه از این رابطه دفاع کردن ، سامان به خاطر این دوستی کم پاش به حراست باز نشده بود . گوشه ی حیاط کنار ورودی غذا خوری پیداشون کرد ، طبق معمول مشغول خنده بودن ،...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:04.156000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_69240_0.html
Author: amir_21
last-page: 13
last-date:
-->