PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات آویزونی 2006 (Reza_24)



Mehrbod
02-22-2013, 10:31 PM
خاطرات آویزونی 2006 (Reza_24)
Sep 22, 2006, 03:41 PM

نویسنده: Reza_24




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2K7Yp9i32LHYp9iqINii2YjZitiy2YjZhtmKIDIwMDYgKFJlem FfMjQp.pdf

اندازه: 154.40KB



کوتاهیده‌یِ داستان

سلام برو بیچ آویزونی.

اصلا ماجراهای سكسی رو كسی می خونه مثل قدیم؟ یا مشتری نداره؟ من 3 ماهی نبودم و تو این 3 ماه خبر ندارم این جا چه خبر بوده. برای همین تاپیك جدید با نام خاطرات آویزونی 2006 Reza_24 رو راه انداختم.البته نبودنم به این دلیل یا دارم با یكی حال میكنم یا سرم جایی بد جوری گرمه.

نمیدونم این تاپیك هم مثل اون قدیمی بازدید كنندش میزنه بالای 23000 تا یا خیر به هر حال من دوباره شروع كردم.


همین 2 ماه پیش تو محل با یكی از دوستام كس چرخ میزدیم و تو اون گرمای تابستون سر كوچه ایستاده بودیم و در مورد همه چیز حرف میزدیم . كه یكی از دوستان قدیمی به نام ل . ص از خونشون زد بیرون .

در مقابل خود چیزی رو میدیدم كه هیچ وقت تو زندگی ام ندیده بودم. یعنی چیزی رو كه میدیدم باور نمیكردم.

آب یخی بود كه انگاری رو سرم ریختن. باور كنید الان هم كه این مطلب رو می نویسم صورتم خیس شده از اشك. بلوف نیست حقیقته. هیچ وقت اون صحنه رو از یاد نمی برم. وقتی دیدمش از چیزی كه میدیم چنان متعجب شدم كه خیره شده بودم به صورتش. طوری راه میرفت كه انگاری اتفاقی افتاده براش. مثل این آدم های معتاد سرش رو گرفته بود پایین و برای راه رفتن یك پاش رو جلوتر میگذاشت و بعد اون یكی پاش رو.

برای همین از دوست كنارم پرسیدم این چش شده . با تعجب نگاهم كرد و گفت نمیدونی؟ گفتم نه . گفت بیچاره

2 ماه كور شده. به همه مقدسات قسم تو اون لحظه چنان منقلب شدم كه اشكم در اومد. چنان تحت تاثیر حركاتش قرار گرفته بودم كه موندم چی بگم به دوستم. سرم رو پایین گرفته بودم و قدرت اینكه نگاش كنم رو نداشتم. واقعا خیلی بده كه آدم چشم داشته باشه و بتونه همه جا رو ببینه و بعد چشمهاش رو از دست بده.

باور نمیكردم. هنوز قبول نداشتم. دختری كه این قدر ناز بود و خوشگل كه من و برادرم سرش دعوا میكردیم

حالا به آخر خط رسیده بود. 4 سال پیش اوج دوستی ما بود . چنان سر این دختر تو خونه دعوا میكردیم كه كار به ضایع كردن هم جلو این دختر میكشید. حالا و در این لحظه جلوم ایستاده بود و حتی خبر نداشت من و دوستم كنارش ایستادیم. این قدر حالم خراب شد و روحیه ام رو باخته بودم كه رفتم كنارش و صداش كردم.

صدام رو كه شنید سرش روآروم بالا گرفت و گفت بله. به جون مادرم قسم تا صورتش رو دیدم اشكم سرازیر شد طوری كه آب بینی ام هم راه افتاد و صدام عوض شد. اون دو تا چشم خوشگلش كه من زمانی براش میمردم به كلی داغون شده بود. یك چشمش فرو رفته بود و كوچیك شده بود و یك چشمش هم چپ شده بود و مردمك چشمش رفته بود گوشه چشمش و سفیدی جای سیاهی رو گرفته بود. هنوز صورتش خوشگل مونده بود ولی چشماش با اون وضعیت اشك هر كسی رو در می آورد. چنان مظلومانه سرش رو بالا آورد و به طرف صدا خیره شد كه موندم چی بگم. گفتم منو میشناسی. یك لحظه حرفی نزد و بعد از چند لحظه گفت نه .

بغض كرده بودم. دوستم مهرداد هم كنارم بود و حرفی نمیزد. از جریان من و برادرم و این دختر خبر داشت.

همه همسایه و تو یك كوچه بودیم. گفتم رضا هستم میشناسی. باز هم چند لحظه مكث كرد و گفت نه.

گفتم رضا . ر . سرش رو پایین گرفت و هیچی نگفت . بش گفتم تو چرا این طوری شدی. هنوز باورم نمیشد.

هنوز چیزی از هیكل و خوشگلیش كم نشده بود . باز حرفم رو تكرار كردم و انگاری بغض كرد و نتونست خودش رو نگه داره و زد زیر گریه. یك دستش رو تیكیه داده بود به سینه من و داشت گریه میكرد. باور كنید

هر كسی تو اون لحظه اونجا بود از گریه این دختر حتما اشكش در می اومد. آخر مهرداد به من گفت چی شده. گفت دیابتش زد به چشمش و كورش كرده. شاخ در آوردم. میدونستم دیابت داره و 10 سال بود دیابت نوع 1 داره و از مادرش این دیابت رو به ارث برده بود. دیابت دو نوع داریم . نوع 1 و نوع 2

نوع یك ژنتیكی و از مادر و پدر به ارث میرسه. نوع2 بر اثر چاقی به وجود میآد. این بنده خدا دیابت نوع 1 داشت و هر روز به خودش انسولین تزریق میكرد. یه برادر ناتنی داشت كه ازدواج كرده بود و تنها با باباش

زندگی میكرد ومادرش هم به دلیل همین دیابت فوت كرده بود. مونده بودم چی بگم. فقط نگاش میكردم. اون دختر از نظر زیبایی هیچ چیز كم نداشت ولی مشكل دیابت داشت. تو كوچه ما به خوشگلی معروف بود.

سرش رو بالا گرفتم و خوب چشماش رو نگاه كردم. واقعا متاسف شدم كه اون كه اون بالاس چرا

با بنده هاش این طوری میكنه. چشماش وحشتناك شده بود ولی صورت مامانش هنوز همون جور خوشگل مونده بود. 4 سال از جریان من و اون گذشته بود و احساس میكردم هنوز خجالت میكشه.

بش گفتم الان با كی زندگی میكنی . گفت بابام. گفتم داداشت مگه پیش شما نیست . گفت نه 2 ساله خونه خریده رفته ولی هر روز یه سر به ما میزنه. گفت بابام هم از كار افتاده و تو خونه هست.

گفتم چرا ازدواج نكردی . گفت ازدواج كردم ولی طلاقم دادن و چنان زد زیر گریه كه من هم اشكم در اومد.

گفتم چرا . گفت پسره وقتی فهمید دیابت دارم و خیلی هم پیشرفت كرده گفت نمی تونم با تو زندگی كنم و

1 ماه بعد هم طلا قم داد. روز گار نامرد با این دختر چه كرده بود. بش گفتم تو با چه امیدی زندگی میكنی.

طفلك چنان گریه میكرد كه شونه هاش می لرزید. بش گفتم در آمد دارین. گفت برادرم هست ولی خانمش غرولند میكنه. دیگه اعصابم خورد شد. جالب این جا بود كه درست 10 متر اون طرف تر یك مسجد بود كه

رو سر در بخشی كه جلسه هیت امنا مسجد برگزار میشد نوشته بود شورای حل اختلاف. دادگستری فلان.

شروع كردم اعتراض به این آخوند های كله كیری كه نیازمند رو می بینین و هیچ گوهی نمی خورن.

بش گفتم با این آشغال ها حرف زدین گفت نه ولی كاری نمیكنن. اون زمان كه سالم بودم كاری نكردن حالا كنن. به مهرداد گفتم بریم امشب حرف بزنیم . اگه قبول نكردن حالشون رو میگیرم. شروع كردم فحش دادن به نظام كیری آخوندی كه فقط شعار میدن و جای این بد بخت بیچاره ها پول مملكت رو میدن به لبنانی های كس كش.

از همه جا حرف زدیم و از شوهرش پرسیدم كه چی شد ازدواج كرد و همه ماجرای بعد از من وبرادرم رو برای ما گفت. به خاطر جبران اشتباهات گذشته من و برادرم تصمیم گرفتم كمی كمكش كنم و دنبال كارش برم و اگه بشه ازمحل استشهاد محلی جمع كنم و برم كمیته امداد براشون مستمری بگیرم .

خودم از روی وجدان وظیفه دونستم كه حتما براش كاری كنم. دلداریش دادیمو و چند لحظه بعد ازش جدا شدیم و با افكار تخمی اومدم خونه و شب یاد كار هایی كه با هم كرده بودیم افتادم. یادش به خیر اون موقع

چشم و داشت و كلی سر حال و شاد و شیطون. ولی حالا دیگه باید برای چی زندگی كنه؟

من خودم كه نمی تونم این طوری زندگی كنم.

و اما جریان من و برادرم با .. ل.. اون زمان كه برادرم هنوز ازدواج نكرده بود رو كامل امشب میگم.

جون هر كی دوست دارین فقط دنبال بخش سكسیش نباشین. می تونم كلی اسم كیر و كس بیارم براتون

و لی آخرش چی؟

من همیشه كامل و انچه اتفاق افتاده می نویسم نه تو یك برگه همه چیز رو تموم كنم.

در ضمن از دوستان و به خصوص دوستان گل كلكده ای می خوام در صورت كپی منبع رو ذكر كنن.

ادامه امشب...



سلام به دوستان

والا fireplace جان هدفم از بیان این ماجرا تبدیل شدن اون دختر شاد 4 سال پیش به موجودی كه تنها اسم انسان رو یدك میكشه. زمانه خیلی نامرده. هر آن ممكنه بلایی سر منو هر كس دیگه بیاد. به هر حال ادامه میدم. از تاخیر هم معذرت وقت داشته باشم می نویسم.

چاكریم.

عروسی یكی از بچه های محل بود و قرار شده بود عقد شون تو خونه باشه و عروسی تو باغ.

شب نیمه شعبان بود و تو كوچه شلوغ . تمام پسرای كوچه هم طبق معمول برای دختر بازی ریخته بودن تو كوچه و مالیدن ها به دخترای همسایه ها هم كار اون شبشون بود. جلو در خونه این آقا داماد كلی شلوغ بود و دختر و پسر هم آخر وقت شناسی برای این جور موقع ها كه یك جوری تلفن و حرف و هر چی كه فرصت دست میداد رد و بدل كنن. تو میون این دخترای همسایه همین .. ل.. از همه شایسته تر و خوشگل تر بود. البته مادر نداشت و با باباش زندگی میكرد و برادر ناتنی. اون روز هم اون اومده بود و بیشتر بچه ها هم برای مخ زنی

از جمله خود من هم كار اون شبم همین بود كه اگه بتونم مخ طرف رو بزنم. البته بعید می دونستم این با این قیافه به من راه بده. زیاد امید وار هم نبودم. خیلی شیطون و حاضر جواب بود . مانتو سفید نازك پوشیده بود كه

بدنش كاملا معلوم بود. همه دنبال این بودن . حتی برادرم.

اون شب سعی میكردم بخندونمش. برای همین مسخره بازی هم در می آوردم ولی برادرم منو ضایع میكرد.

نمیدونم چرا اون زمان كه ازدواج نكرده بود این قدر تو مخ زدن با من لج بازی میكرد.

این قدر مسخره بازی در آورد كه این دختره هم فهمیده بود و بعضی وقتها یه نگاهایی میكرد.

اون شب برادرم برای یکمین بار زرنگی كرد و تونست بش تلفن بده كه وقتی از این پیروزی خودش خوشحال بود زدم تو برجكش وطوری كه دختره هم بشنوه گفتم ببخشید انگاری شماره تلفن خونه ما و شما یكی هست و گفتم ریدی به الك و در رفتم. تو كوچه هم كلی ضایعش كردم و جلو بچه ها گفتم از سنت خجالت نمی كشی و كلی حرف دیگه.

اون شب گذشت و آقا داماد اون شب یه كس توپ و یه كون ناز كرد. نوش جونش. از فرداش گوش به زنگ بودم كه هر وقت تلفن زنگ زد سریع می رفتم سمت تلفن. البته اون موقع برادرم كار میكرد و نمی تونست تو خونه بمونه. اون موقع هم تلفن همراه نگرفته بود . اون روز این دختره زنگ زد و من برداشتم و صحبت كردیم. خودم رو سینا برادرم معرفی كرده بودم . همون روز بود كه كلی اطلاعات از خودش به من داد. شب با برادرم سر ..ت.. كنتاك پیدا كردم. ولی بالاخره با دختره ارتباط برقرار كرد . اون موقع یه پیكان داشت و قبل از اینكه برای خودش بوتیك بزنه تو آژانس میدون هفت تیر كار میكرد . من هم كه دیدم این دو بیشتر با هم هستند هر وقت می تونستم برادرم رو جلو دختره ضایع میكردم. اون اوایل اعتراضی نمی كرد ولی انگاری رفته رفته به سینا علاقه مند شده بود و به كار های من اعتراض میكرد. خیلی با هم جور شده بودن و بیشتر وقت ها برای تفریح می رفتن كرج. البته خونه خاله .. ل.. هم اونجا بود. یك مدت كه گذشت و من كم كم این دختر رو فراموش میكردم. با برادرم كه حرف می زدم در مورد این دختر كه هدفت چی هست ، حرفی نمیزد. بش میگفتم یك وقت نزنه به سرش باش كاری كنه و تو محل و كوچه آبرمون رو ببره. زیاد به حرفام توجه نمی كرد. یك مدت كه گذشت و دختر خاله این دختره هم در جریان كار این دو نفر قرار گرفته بود. البته هم سن خود .. ل.. بود و حتی خود ..ل..

پیشنهاد داده بود كه من هم با دختر خالش آشنا بشم. اتفاقا برای اینكه ببینم دختر خاله اش چه ریختی داره یك روز كه می رفتن كرج رفتم و دیدمش. بدك نبود. اصولا دخترای شهرستان پسرای تهران رو خوب تحویل میگیرن و من هم شامل این قاعده میشدم. بگو بخند های داخل ماشین سینا هیچ وقت یادم نمیره. چه دورانی بود. یك مدت كه گذشت ما سه نفری بیشتر با هم آشنا شدیم . ولی هنوز چشمم دنبال ..ل.. بود . خودش هم متوجه شده بود . این دختر این قدر با گذشت بود كه به سینا گفته بود میتونه دوست دختر داشته باشه ولی به شرطی كه حتما به اون بگه و از ..ل.. پنهان نكنه.

این دیونه هم تا می تونست حالا راست و دروغ میگفت قبلا كلی دوست دختر داشته و سر به سر ..ل.. میذاشت. هر روز كار ما بیرون محل این بود كه ..ل.. رو سوار كنیم و بریم كرج و دختر خاله اش رو برداریم و سه نفری بریم تفریح. یك مدت كه گذشت كم كم یك جورایی به افسانه دختر خاله

..ل.. می فهموندم كه من قصد ازدواج با اون رو ندارم و فقط برای دوستی. یك بار هم كه كلی شوخی هامون گل كرده بود به افسانه گفتم من اهل ازدواج نیستم و در عوض اهل چیز های دیگه هستم. كه كلی ناراحت ...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:41.015000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_15159_0.html
Author: Reza_24
last-page: 4
last-date: 2006/09/29 18:27
-->