Mehrbod
02-22-2013, 10:29 PM
خانه ی ارواح یا ...!!! ( فهرست در صفحه اول )
Apr 26, 2008, 12:36 AM
نویسنده: rahamatt
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2K7Yp9mG2Ycg2Yog2KfYsdmI2KfYrSDZitinIC4uLiEhISAoIN mB2YfYsdiz2Kog2K-YsSDYtdmB2K3ZhyDYp9mI2YQgKQ.pdf
اندازه: 280.43KB
کوتاهیدهیِ داستان
فهرست داستان :
بخش یکم و دوم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_0.html)
بخش سوم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_3.html)
بخش چهارم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_10.html)
بخش پنجم و ششم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_16.html)
بخش هفتم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_17.html)
بخش هشتم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_18.html)
بخش نهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_20.html)
بخش دهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_23.html)
بخش یازدهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_24.html)
بخش دوازدهم و سیزدهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_25.html)
بخش چهاردهم: www.avizoon.com/forum/2_61221_27.html (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_27.html)
><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><
بخش یکم:
ویدا_چه مرگته باز؟!هان؟!...اه اون سیگار لامصبو خاموش كن خفم كردی.
با تمسخر گفتم:كس نگو ویدا.خفه شو میخوام فكر كنم.
ویدا_جان من؟!مگه فكرم میكنی؟!
_آره فكر میكنم.حالا بگیر بكپ.نصفه شبم باید ناله كنی؟!
با عصبانیت سرشو گذاشت روی بالش و زیر لب غر زد.بازم مثل همیشه از شب زنده داریای من داشت حرص میخورد.اگه راه چاره داشت سر میذاشت بیابون اما نمیتونست.توی دنیا فقط منو داشت و منم فقط اونو.از یه خونواده ی 5 نفری فقط ما دوتا زنده بودیم و بس.شاید سرنوشتمون این بود.مادر و پدرمون و داداش كوچیكمون توی تصادف مرده بودن و ما داشتیم به جاشون زندگی میكردیم.نیابت از اونا.مسخره است.
همونجور كه كنار پنجره بودم و داشتم فكر میكردم برگشتم طرف ویدا.عین این خل و چلا داشت به خودش میپیچید.داشت از بوی سیگار من حالش به هم میخورد اما چاره ای نداشت.میگفت توی اتاق خودم خوابم نمیبره میخوام پیش تو باشم.دلم براش سوخت.چقدر این خواهر كوچولومو اذیت میكردم.خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی بالكن.یه بالكن بزرگ كه بیشتر به حیاط شباهت داشت اما با اینكه بزرگ بود فقط از دو مترش استفاده میكردم.شبا عین شبح میرفتم و وایمیسادم لب بوم و به شهر نگاه میكردم.عاشق این بودم كه بایستم و به چراغای خونه ها و ماشینا نگاه كنم.با دیدنشون آروم میشدم.انگار با دیدن چراغای روشن فكر میكردم بقیه هم دارن با من همدردی میكنن.
سیگارم به تهش رسید.دوباره روشن كردم اونم با فندك بابام.حتما الان داره اون بالا بالاها با عصبانیت بهم نگاه میكنه.دوباره دیوونه شدم.سرمو گرفتم بالا و دودشو فرستادم طرف آسمون و گفتم:بابایی بیخی.بذار حالمو بكنم.نترس چیزیم نمیشه.
بعد زدم زیر خنده و گفتم:یادته چقد مامان میگفت نكش مرد.حالا این خواهر كوچولو به من میگه نكش خواهری.
سرم دوباره گیج رفت.چند وقت بود كه همینجوری میشدم.میدونستم از ضعیف بودنه.از صبح تا شب كارم شده بود سیگار و سیگار.
دلم میخواست برم بیرون و بچرخم تا حالم بهتر بشه.اما ویدا تنها میموند.دلم واسه خودم و ویدا میسوخت.دوتا دختر تنها توی این شهر بی در و پیكر واقعا سخت بود.خیلی سخت.24 سالم شده بود.همین دو روز پیش.با ویدا رفتیم بیرون و تولد گرفتیم.چه زود گذشت.
رفتم تو فكر.
از دیروز كه شنیدم باید واسه خونه ای كه توی شهرستانه برم حالم گرفته شد.نمیتونستم نرم.حتما باید میرفتم.میخواستم خونه رو بفروشم و برگردم اما نمیشد.ویدا تنها میموند.یه دختر 16 ساله كه كاری از پسش بر نمیاد.تنهایی كاری نمیتونه بكنه.نمیتونم از خودم جداش كنم.كسیو هم نداشتم بذارمش پیشش.اما از یه طرف هم درس داشت.موقع ی امتحاناش بود.باید میموند و امتحان میداد.سردرگم بودم.میخواستم خونه ی پدری كه توی شهرستان بود رو بفروشم وپولشو بذارم بانك.از اون خونه متنفر بودم.درست بود مال بابام بود اما واسه سركشی به همون بود كه خونوادم از بین رفتن.بابام رفته بود كه بفروشتش اما نشد.همیشه از اون خونه متنفر بودم.بچه كه بودم یادمه بابابزرگم تعریف میكرد اونجا جن داره و نباید رفت توش.میگفت اون خونه شومه و نباید كسی به سرش بزنه كه بره اون تو وگرنه میمیره.اون موقع ها فكر میكردم الكی میگه اما وقتی جسد به دار آویخته شو توی حیاط همون خونه پیدا كردیم فهمیدم كه این چیزا الكی نیست.شوخی نیست.
وقتی تو راه رفت تصادف كردیم و همه ی اعضای خونوادم مردن دیگه مطمئن شدم كه یه چیزی هست.یه چیز شومی توی اون خونه هست كه باعث میشه این اتفاقا بیفته.
از همین هم میترسیدم.نمیخواستم بلایی سر ویدا بیاد.میخواستم مبارزه كنم.باید اون خونه ی لعنتی رو از بین میبردم حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد.
یه لحظه واسه ویدا نگران شدم.عین دیوونه ها دویدم توی اتاق و رفتم سراغش.هنوز خوابش نبرده بود.چشماشو دوخته بود به سقف و داشت زیر لب یه چیزی رو زمزمه میكرد.حتما باز داشت آهنگ گوش میداد.عادتش بود.وقتی خوابش نمیبرد آهنگ گوش میداد.دستمو گذاشتم روی شونه اش كه هول كرد و جیغ كشید.با دیدن من نفس راحتی كشید و گفت:اه حمیرا ترسیدم.عین آل میای بالا سر آدم چرا؟!دیوونه شدیا.
لبخندی زدم و كشوندمش توی بغلم.انگار صدسال بود بغلش نكرده بودم.سرمو بردم توی موهاش و بو كشیدم.بوی موهای امینو میداد.داداش 6 ساله ام كه رفت.حتی نفهمید این دنیا یعنی چی.گریه ام گرفت.اشك توی چشمام حلقه زد اما نمیخواستم جلوی ویدا گریه كنم.هنوز گریه ی منو ندیده بود.نمیخواستم فكر كنه كه ضعیفم.
اتفاقات گذشته اومد جلوی چشمم.خاطرات گذشته.همه چی.یاد شعرهای كودكانه ی امین افتادم كه توی ماشین میخوند.از شوق زیاد نمیدونست چیكار كنه.یعنی حقم داشت.مثل ما نمیدونست اون خونه چه خبره.همه توی ماشین ساكت بودن و داشتن فكر میكردن.اما امین داشت میخندید و حرف میزد...داشت میگفت خواهری رفتیم اونجا...
ویدا_حمیرا؟!حمیرا چته؟!
با تكونای ویدا به خودم اومدم.مات نگاش كردم.داشت گریه میكرد.خودشو انداخت توی بغلم و گفت:حمیرا توروخدا بسه.به خدا میترسم.توروخدا.
موهای سرشو بوسیدم و حرفی نزدم.صدای هق هقش كل اتاقو گرفته بود.شروع كردم به نوازش موهای بلندش.بعد از چند دقیقه گفت:حمیرا چی شده؟!هان؟!
_دراز بكش تا بگم...
روبروی هم دراز كشیده بودیم و داشتیم به هم نگاه میكردیم كه ویدا گفت:از دیروز تا حالا یه چیزیت شده.بگو.
به پشت خوابیدم و نگاه كردم به گچ بری های سقف.
_امتحانات كی تموم میشه؟!
ویدا_دوتا مونده.یكیش فرداست.اون یكیم دو روز دیگه.
_بگیر بخواب پس.صبح خودم میبرمت.امتحاناتو دادی میگم.
ویدا_حمیرا جریان اون خونه است.
پتو رو كشیدم روی خودم و با صدای خفه ای گفتم:بگیر بخواب ویدا.بهت میگم.
ادامه...
***
معذرت اگه کم بود.دیگه تو ده دقیقه چیزی بیشتر از این تراوش نکرد
به كوروش چه خواهیم گفت؟forum/19_57882_0.html
بخش دوم:
سرمو گذاشته بودم روی میز و چشمامو بسته بودم.سرم درد میكرد و با اینكه قرص خورده بودم هنوز خوب نشده بود.دلم یه نخ سیگار میخواست.اما نمیشد.توی شركت بودم و محال بود كه اینكارو بكنم.همش به سفری كه داشتم فكر میكردم.با اینكه به خودم میگفتم چیزی نیست میرم و برمیگردم اما بازم میترسیدم.ترس از تكرار اتفاق.هنوزم كه هنوزه صحنه ی مرگ پدربزرگم از یادم نمیره.زیر درخت بزرگ حیاط كه فكر كنم صدسالی عمر داشت با طناب خودشو دار زده بود.صورتش سیاه شده بود و چشماش به روبرو خیره مونده بود.درست به سردر خونه كه نوشته بود بسم الله الرحمان الرحیم.حتما توی لحظات آخرم به فكر خدا بوده.یادمه یکمین نفری بودم كه دیدمش.اون موقع ها هنوز از اون خونه ی شوم چیزی نمیدونستم.تازه رسیده بودم و من میخواستم یکمین نفری باشم كه به بابابزرگ سلام میده.یادمه منو بیشتر از بقیه ی نوه هاش دوست داشت.شاید چون شبیه زنش بودم.میگفت اونم مثل تو بود.سرسخت و زیبا.میگفت هرموقع تورو میبینم یاد اون میفتم و منم به خاطر همین حرفاش ازش خوراكی میخواستم اونم با جون و دل واسم میاورد.عاشق انجیر خشك بودم و همیشه یادمه میرفتم توی انباری و میشستم و یه دل سیر میخوردم وپدربزرگ هم چیزی بهم نمیگفت.
با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم.بدون اینكه سرمو از روی میز بلند كنم گوشیو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای خانوم صبوری منشی رییس شركت از پشت خط اومد.
خانوم صبوری_حمیرا زود بیا اینجا.آقای رییس میخواد ببینتت.
_چیكار داره؟!
خانوم صبوری_نمیدونم اما مثل اینكه كارش مهمه.
_باشه.میام.
و بدون اینكه دیگه منتظر حرفاش بشم تلفنو قطع كردم.با كلافگی از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق رییس كه طبقه بالا بود.
روی مبل راحتی اتاق نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین.طبق معمول داشتم فكر میكردم كه میخواد چی بگه.
با صدای رییس سرمو آوردم بالا و نگاش كردم.لبخند مهربونی گوشه ی لبش بود و با محبت بهم نگاه میكرد.
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:من در خدمتم.بفرمایید.
***
در اتاق رییسو محكم كوبیدم به هم و با عصبانیت به خانوم صبوری گفتم:به این مرتیكه پیر بگو من استعفا میدم.همین امروز.بهتره زودتر كارو تموم كنه.
خانوم صبوری با چشمای گرد شده از تعجب نگام كرد و گفت:حمیرا چی شده؟!
_بهش میگی من استعفا میدم.فكر كنم خودشم فهمیده.بهتره یه حسابدار دیگه واسه خودش پیدا كنه.
دستام از شدت عصبانیت میلرزید.نمیتونستم باور كنم مردی كه جای پدر منه داره ازم تقاضای ازدواج میكنه.واسم باوركردنی نبود.مخصوصا وقتی گفت اون و همسرش نمیتونن بچه دار بشن.حس میكردم حقیر شدم كه ازم به عنوان یه دستگاه جوجه كشی داره استفاده میشه.فكر میكرد از یه خونواده ی فقیر و بی كسم كه اومدم كار میكنم.خبر نداشت با ثروتی كه بهم رسیده میتونستم صدتا شركت مثل شركت اونو بخرم و بفروشم.
همیشه از اینكه رییس یه جایی باشم بدم میومده.ترجیح میدادم خودم واسه خودم كار كنم و از ارثی كه واسم گذاشته شده استفاده نكنم.دوست داشتم كار كنم.چون فقط كار بود كه میتونست منو از فكر و خیال راحت كنه.
یادمه باب...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:11.078000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_61221_0.html
Author: rahamatt
last-page: 27
last-date: 2008/05/10 11:58
-->
Apr 26, 2008, 12:36 AM
نویسنده: rahamatt
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2K7Yp9mG2Ycg2Yog2KfYsdmI2KfYrSDZitinIC4uLiEhISAoIN mB2YfYsdiz2Kog2K-YsSDYtdmB2K3ZhyDYp9mI2YQgKQ.pdf
اندازه: 280.43KB
کوتاهیدهیِ داستان
فهرست داستان :
بخش یکم و دوم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_0.html)
بخش سوم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_3.html)
بخش چهارم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_10.html)
بخش پنجم و ششم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_16.html)
بخش هفتم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_17.html)
بخش هشتم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_18.html)
بخش نهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_20.html)
بخش دهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_23.html)
بخش یازدهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_24.html)
بخش دوازدهم و سیزدهم : avizoon.com (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_25.html)
بخش چهاردهم: www.avizoon.com/forum/2_61221_27.html (http://www.avizoon.com/forum/2_61221_27.html)
><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><
بخش یکم:
ویدا_چه مرگته باز؟!هان؟!...اه اون سیگار لامصبو خاموش كن خفم كردی.
با تمسخر گفتم:كس نگو ویدا.خفه شو میخوام فكر كنم.
ویدا_جان من؟!مگه فكرم میكنی؟!
_آره فكر میكنم.حالا بگیر بكپ.نصفه شبم باید ناله كنی؟!
با عصبانیت سرشو گذاشت روی بالش و زیر لب غر زد.بازم مثل همیشه از شب زنده داریای من داشت حرص میخورد.اگه راه چاره داشت سر میذاشت بیابون اما نمیتونست.توی دنیا فقط منو داشت و منم فقط اونو.از یه خونواده ی 5 نفری فقط ما دوتا زنده بودیم و بس.شاید سرنوشتمون این بود.مادر و پدرمون و داداش كوچیكمون توی تصادف مرده بودن و ما داشتیم به جاشون زندگی میكردیم.نیابت از اونا.مسخره است.
همونجور كه كنار پنجره بودم و داشتم فكر میكردم برگشتم طرف ویدا.عین این خل و چلا داشت به خودش میپیچید.داشت از بوی سیگار من حالش به هم میخورد اما چاره ای نداشت.میگفت توی اتاق خودم خوابم نمیبره میخوام پیش تو باشم.دلم براش سوخت.چقدر این خواهر كوچولومو اذیت میكردم.خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی بالكن.یه بالكن بزرگ كه بیشتر به حیاط شباهت داشت اما با اینكه بزرگ بود فقط از دو مترش استفاده میكردم.شبا عین شبح میرفتم و وایمیسادم لب بوم و به شهر نگاه میكردم.عاشق این بودم كه بایستم و به چراغای خونه ها و ماشینا نگاه كنم.با دیدنشون آروم میشدم.انگار با دیدن چراغای روشن فكر میكردم بقیه هم دارن با من همدردی میكنن.
سیگارم به تهش رسید.دوباره روشن كردم اونم با فندك بابام.حتما الان داره اون بالا بالاها با عصبانیت بهم نگاه میكنه.دوباره دیوونه شدم.سرمو گرفتم بالا و دودشو فرستادم طرف آسمون و گفتم:بابایی بیخی.بذار حالمو بكنم.نترس چیزیم نمیشه.
بعد زدم زیر خنده و گفتم:یادته چقد مامان میگفت نكش مرد.حالا این خواهر كوچولو به من میگه نكش خواهری.
سرم دوباره گیج رفت.چند وقت بود كه همینجوری میشدم.میدونستم از ضعیف بودنه.از صبح تا شب كارم شده بود سیگار و سیگار.
دلم میخواست برم بیرون و بچرخم تا حالم بهتر بشه.اما ویدا تنها میموند.دلم واسه خودم و ویدا میسوخت.دوتا دختر تنها توی این شهر بی در و پیكر واقعا سخت بود.خیلی سخت.24 سالم شده بود.همین دو روز پیش.با ویدا رفتیم بیرون و تولد گرفتیم.چه زود گذشت.
رفتم تو فكر.
از دیروز كه شنیدم باید واسه خونه ای كه توی شهرستانه برم حالم گرفته شد.نمیتونستم نرم.حتما باید میرفتم.میخواستم خونه رو بفروشم و برگردم اما نمیشد.ویدا تنها میموند.یه دختر 16 ساله كه كاری از پسش بر نمیاد.تنهایی كاری نمیتونه بكنه.نمیتونم از خودم جداش كنم.كسیو هم نداشتم بذارمش پیشش.اما از یه طرف هم درس داشت.موقع ی امتحاناش بود.باید میموند و امتحان میداد.سردرگم بودم.میخواستم خونه ی پدری كه توی شهرستان بود رو بفروشم وپولشو بذارم بانك.از اون خونه متنفر بودم.درست بود مال بابام بود اما واسه سركشی به همون بود كه خونوادم از بین رفتن.بابام رفته بود كه بفروشتش اما نشد.همیشه از اون خونه متنفر بودم.بچه كه بودم یادمه بابابزرگم تعریف میكرد اونجا جن داره و نباید رفت توش.میگفت اون خونه شومه و نباید كسی به سرش بزنه كه بره اون تو وگرنه میمیره.اون موقع ها فكر میكردم الكی میگه اما وقتی جسد به دار آویخته شو توی حیاط همون خونه پیدا كردیم فهمیدم كه این چیزا الكی نیست.شوخی نیست.
وقتی تو راه رفت تصادف كردیم و همه ی اعضای خونوادم مردن دیگه مطمئن شدم كه یه چیزی هست.یه چیز شومی توی اون خونه هست كه باعث میشه این اتفاقا بیفته.
از همین هم میترسیدم.نمیخواستم بلایی سر ویدا بیاد.میخواستم مبارزه كنم.باید اون خونه ی لعنتی رو از بین میبردم حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد.
یه لحظه واسه ویدا نگران شدم.عین دیوونه ها دویدم توی اتاق و رفتم سراغش.هنوز خوابش نبرده بود.چشماشو دوخته بود به سقف و داشت زیر لب یه چیزی رو زمزمه میكرد.حتما باز داشت آهنگ گوش میداد.عادتش بود.وقتی خوابش نمیبرد آهنگ گوش میداد.دستمو گذاشتم روی شونه اش كه هول كرد و جیغ كشید.با دیدن من نفس راحتی كشید و گفت:اه حمیرا ترسیدم.عین آل میای بالا سر آدم چرا؟!دیوونه شدیا.
لبخندی زدم و كشوندمش توی بغلم.انگار صدسال بود بغلش نكرده بودم.سرمو بردم توی موهاش و بو كشیدم.بوی موهای امینو میداد.داداش 6 ساله ام كه رفت.حتی نفهمید این دنیا یعنی چی.گریه ام گرفت.اشك توی چشمام حلقه زد اما نمیخواستم جلوی ویدا گریه كنم.هنوز گریه ی منو ندیده بود.نمیخواستم فكر كنه كه ضعیفم.
اتفاقات گذشته اومد جلوی چشمم.خاطرات گذشته.همه چی.یاد شعرهای كودكانه ی امین افتادم كه توی ماشین میخوند.از شوق زیاد نمیدونست چیكار كنه.یعنی حقم داشت.مثل ما نمیدونست اون خونه چه خبره.همه توی ماشین ساكت بودن و داشتن فكر میكردن.اما امین داشت میخندید و حرف میزد...داشت میگفت خواهری رفتیم اونجا...
ویدا_حمیرا؟!حمیرا چته؟!
با تكونای ویدا به خودم اومدم.مات نگاش كردم.داشت گریه میكرد.خودشو انداخت توی بغلم و گفت:حمیرا توروخدا بسه.به خدا میترسم.توروخدا.
موهای سرشو بوسیدم و حرفی نزدم.صدای هق هقش كل اتاقو گرفته بود.شروع كردم به نوازش موهای بلندش.بعد از چند دقیقه گفت:حمیرا چی شده؟!هان؟!
_دراز بكش تا بگم...
روبروی هم دراز كشیده بودیم و داشتیم به هم نگاه میكردیم كه ویدا گفت:از دیروز تا حالا یه چیزیت شده.بگو.
به پشت خوابیدم و نگاه كردم به گچ بری های سقف.
_امتحانات كی تموم میشه؟!
ویدا_دوتا مونده.یكیش فرداست.اون یكیم دو روز دیگه.
_بگیر بخواب پس.صبح خودم میبرمت.امتحاناتو دادی میگم.
ویدا_حمیرا جریان اون خونه است.
پتو رو كشیدم روی خودم و با صدای خفه ای گفتم:بگیر بخواب ویدا.بهت میگم.
ادامه...
***
معذرت اگه کم بود.دیگه تو ده دقیقه چیزی بیشتر از این تراوش نکرد
به كوروش چه خواهیم گفت؟forum/19_57882_0.html
بخش دوم:
سرمو گذاشته بودم روی میز و چشمامو بسته بودم.سرم درد میكرد و با اینكه قرص خورده بودم هنوز خوب نشده بود.دلم یه نخ سیگار میخواست.اما نمیشد.توی شركت بودم و محال بود كه اینكارو بكنم.همش به سفری كه داشتم فكر میكردم.با اینكه به خودم میگفتم چیزی نیست میرم و برمیگردم اما بازم میترسیدم.ترس از تكرار اتفاق.هنوزم كه هنوزه صحنه ی مرگ پدربزرگم از یادم نمیره.زیر درخت بزرگ حیاط كه فكر كنم صدسالی عمر داشت با طناب خودشو دار زده بود.صورتش سیاه شده بود و چشماش به روبرو خیره مونده بود.درست به سردر خونه كه نوشته بود بسم الله الرحمان الرحیم.حتما توی لحظات آخرم به فكر خدا بوده.یادمه یکمین نفری بودم كه دیدمش.اون موقع ها هنوز از اون خونه ی شوم چیزی نمیدونستم.تازه رسیده بودم و من میخواستم یکمین نفری باشم كه به بابابزرگ سلام میده.یادمه منو بیشتر از بقیه ی نوه هاش دوست داشت.شاید چون شبیه زنش بودم.میگفت اونم مثل تو بود.سرسخت و زیبا.میگفت هرموقع تورو میبینم یاد اون میفتم و منم به خاطر همین حرفاش ازش خوراكی میخواستم اونم با جون و دل واسم میاورد.عاشق انجیر خشك بودم و همیشه یادمه میرفتم توی انباری و میشستم و یه دل سیر میخوردم وپدربزرگ هم چیزی بهم نمیگفت.
با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم.بدون اینكه سرمو از روی میز بلند كنم گوشیو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای خانوم صبوری منشی رییس شركت از پشت خط اومد.
خانوم صبوری_حمیرا زود بیا اینجا.آقای رییس میخواد ببینتت.
_چیكار داره؟!
خانوم صبوری_نمیدونم اما مثل اینكه كارش مهمه.
_باشه.میام.
و بدون اینكه دیگه منتظر حرفاش بشم تلفنو قطع كردم.با كلافگی از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق رییس كه طبقه بالا بود.
روی مبل راحتی اتاق نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین.طبق معمول داشتم فكر میكردم كه میخواد چی بگه.
با صدای رییس سرمو آوردم بالا و نگاش كردم.لبخند مهربونی گوشه ی لبش بود و با محبت بهم نگاه میكرد.
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:من در خدمتم.بفرمایید.
***
در اتاق رییسو محكم كوبیدم به هم و با عصبانیت به خانوم صبوری گفتم:به این مرتیكه پیر بگو من استعفا میدم.همین امروز.بهتره زودتر كارو تموم كنه.
خانوم صبوری با چشمای گرد شده از تعجب نگام كرد و گفت:حمیرا چی شده؟!
_بهش میگی من استعفا میدم.فكر كنم خودشم فهمیده.بهتره یه حسابدار دیگه واسه خودش پیدا كنه.
دستام از شدت عصبانیت میلرزید.نمیتونستم باور كنم مردی كه جای پدر منه داره ازم تقاضای ازدواج میكنه.واسم باوركردنی نبود.مخصوصا وقتی گفت اون و همسرش نمیتونن بچه دار بشن.حس میكردم حقیر شدم كه ازم به عنوان یه دستگاه جوجه كشی داره استفاده میشه.فكر میكرد از یه خونواده ی فقیر و بی كسم كه اومدم كار میكنم.خبر نداشت با ثروتی كه بهم رسیده میتونستم صدتا شركت مثل شركت اونو بخرم و بفروشم.
همیشه از اینكه رییس یه جایی باشم بدم میومده.ترجیح میدادم خودم واسه خودم كار كنم و از ارثی كه واسم گذاشته شده استفاده نكنم.دوست داشتم كار كنم.چون فقط كار بود كه میتونست منو از فكر و خیال راحت كنه.
یادمه باب...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:11.078000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_61221_0.html
Author: rahamatt
last-page: 27
last-date: 2008/05/10 11:58
-->