PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ادامه خاطرات خاله صنم



Mehrbod
02-22-2013, 10:28 PM
ادامه خاطرات خاله صنم
Aug 24, 2008, 07:30 PM

نویسنده: sanammmmmm




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2KfYr9in2YXZhyDYrtin2LfYsdin2Kog2K7Yp9mE2Ycg2LXZht mF.pdf

اندازه: 2.49MB



کوتاهیده‌یِ داستان

سلام دوستای خوبم.
میخوام داستانو ادامه بدم اما یکم بذارین بخشهائیو که مجبور شده حذف کنم دوباره بذارم بعد ادامه ش:

این منم.. این منم... این منم..... بغضمو تو گلو میشکنم

قصه ی من ...اویزون
(1)


یکمین بار بود که تنها میدیدمش. انگار نافشو بسته باشن به ناف رفیقاش. اما اینبار... چشامو دوختم به نی نی ته چشاش. توش یه حس عجیب موج میزد . ته دلم یه چیزی جوشید. خونه که رسیدم چادرو مقنعه مو پرت کردم رو رخت اویز که یواش سر خورد و افتادزمین
-:. من اومدم .
کسی جواب نداد. تو اتاقا سرک کشیدم کسی نبود. معطلش نکردم گوشیو بر داشتم و شماره گرفتم....
جواب شنیدم:بله بفرمایین؟
نفس تو سینم حبس شده بود . صدای قلبم اونقدر نزدیک بود که انگار داره از تو گوشام میاد. زبونم به کام چسبیده بود. چند بار که الو گفت و فقط صدای نفس تندمو شنید صداش یه طوری به شیطنت عوض شد: جون دلم؟حالت خوبه؟نمیخوای بگی کی هستی؟
صدای درحیاط اومد گوشیو به نرمی قطع کردم و رفتم تو اتاقم. مامان بود: اومدی؟
داد زدم: اره تازه رسیدم.
-:ناهارت رو گازه
جواب دادم میل ندارم.
-:باز چی خوردی تو مدرسه؟
بالای سرم بود . جواب دادم هیچی. میل ندارم .
همونطور که لیوان روی میزمو بر میداشت گفت صد بار گفتم هله هوله نخور. تو دلم گفتم برو بابا دلت خوشه.
مدتی بود که این حال هر روزم بود. صداشو که میشنیدم دیگه راه گلوم بسته میشد . نه میتونستم حرف بزنم نه چیزی بخورم.
یه کم دفتر کتابامو به هم زدم بعد رفتم بیرون پیش بقیه. مامان زیر چشمی نگام کرد:چه عجب از قلعه تون تشریف اوردین بیرون. از نیش و کنایه هاش بدم میومد .
جواب ندادم. یه گوشه نشستم و کتاب فروغ و باز کردم:


چیستم من ؟ زاده ی یک شام لذت بار
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من بدنیا امدم بی انکه خود خواهم

من بدنیا امدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از ان کی اشنا بودیم ما با هم
من بدنیا امدم بی انکه من باشم



عاشق شعراش بودم انگار که از ته دل من _نه اصلا خود من گفته باشم
صدای جیغ خواهرم منو به خودم اورد:مامااااااااااااااان این دختره بازم داره از این کتابا میخونه
کتابو پشتم قایم کردم و گفتم: مگه چیه؟ شعره دیگه
دست مامانو که واسه قاپیدن کتاب جلو اورده بود پس زدم و مثل خرگوش از زیر پاش فرار کردم. دنبالم میدوید. رفتم حیاط که لنگه دمپاییش مثل جت بهم نزدیک شد و قبل ازاینکه فرصت فرار داشته باشم سرمو به دیوار منگنه کرد. کتاب فروغ هنوز دستم بود. مامان از لای انگشتام کشیدش بیرون و برگشت تو خونه. همونجاروی زمین نشستم. به دیوار تکیه دادم و اشک ریختم. با پشت دست اشکامو پاک کردم ولی با تعجب دیدم دستم خونیه. ظاهرا با برخورد دمپایی سرم به لبه ی تیز دیوار خورده بود و خون هم از همین بود. دقایقی بعد خواهر بزگترم که از پشت پنجره نکاهم میکرد با یه پنبه و دوا گلی اومد سراغم. اشکامو پاک کردم و خواستم برم که نذاشت.
اروم با پنبه روی زخمم میمالید. از سوزشش چشمامو بستم. خواهرم همونطور که زخممو پاک میکرد شروع کرد به نصیحت: مامان به خاطر خودت میگه اینا کمونیستن. مارکسیستن. نباید این چیزارو بخونی. جواب دادم: خوب من هم از تو کتابخونه ی بابا برداشتمش.پس کتاب بدی نیست.
-:قرار نیست هر کتابیو که دیدی بخونی. تو هنوز تو سنی نیستی که بتونی مفهومشو درک کنی . هر وقت بزرگ شدی و تونستی راهو از چاه تشخیص بدی.......
نذاشتم حرفشو تموم کنه. گوشم از این حرفا پر بود همونطور که میرفتم قر زدم:نه انگار قرار نیست من بزرگ بشم.من که دیکه بچه نیستم


********************* .

من فرزند دوم یک خوانواده چهار نفره بودم. بودم. پدرم استاد ادبیات دانشکاه تهران بود. هنوز یک سال از خدمتش نگذشته بود که در اثر یک حادثه در سن سی و چهار سالگی از دنیا رفت. اونموقع من پنج سالم بود.
یادمه پدرمو بیشتر ازهر کسی تو دنیا دوست داشتم و الانم دارم.


******************************


صبح بود داشتم حاضر میشدم برم مدرسه. مامان تو اشپزخونه بود. حوصله ی صبحانه خوردن نداشتم. یواش جیم شدم و رفتم حیاط داشتم بند کفشامو میلستم که صدای مامان در اومد: بی صبونه نری.
-:دیرم شده. اینو گفتم و زدم بیرون. تا سر کوچه دویدم. قلبم داشت میپرید بیرون. دستم تو جیب روپوشم بود و سردی سکه حس خوبی به انگشتای داغم میداد. یواش دورو برمو پاییدم. در کیوسک تلفنو باز کردم و دزدکی پامو گذاشتم تو . دهنم خشک خشک بود. صدای قلبم اونقدر بلند بود که انگار تو گوشم داشت میزد. گوشیو بر داشتم و سکه رو انداختم تو شکاف بالای جعبه ی تلفن . حس یه جنایتکارو داشتم قبل از ارتکاب جرم.
انگشتای لرزانم به دکمه های تلفن نزدیک میشدند و انگار این کارشون بی اراده بود. صدای بوق . ........ و اونطرف سیم فقط سکوت بودکه جواب تپشهای بلند قلبمو میداد. غمگین و دلشکسته از کیوسک بیرون اومدم . اخه دختر مگه خل شدی؟ این موقع صبح کی میره سر کار که جواد بره؟
میدونستم اسمش جواده. اینو وقتی دوستاش صداش میزدن شنیده بودم.
هنوز غرق در افکارم بودم که با صدای سرویس مدرسه به خودم اومدم. جام مثل همیشه خالی بود. کسی جرات نمیکرد سر جام بشینه. ردیف اخر صندلی کنار شیشه. رفتم و سر جام نشستم.
-:سلام مجسمه ی ابولهول .

مریم بود. تنها دوستی که تو مدرسه داشتم.

-:چته باز از سر صبی تو لکی؟
-:باز جرات نکردم.
-:بسکه ترسویی . خب الاغ جون گوشیو بر دار قشنگ باهاش حرف بزن.
-:نه. میترسم دوسم نداشته باشه. یا ازم بدش بیاد. اصلش اینه که خودمم میترسم با یه پسر ......
-:ااااه تو دیگه کی هستی؟ یکما مگه نمیگی زن نداره؟ خوب تو هم که نه زشتی نه ایراد داری . از خداشم باشه که باهات دوست بشه.
نیش خنده ای کردوادامه داد :البته به شرط اینکه ندونه یه کم خلی.
-:خودت خلی. حالا امروز برگشتنی بازم زنگ میزنم بهش . الان که زدم هنوز نیومده بود مغازه.


اونروز تو مدرسه از درسا هیچی نفهمیدم.فقط به این فکر میکردم که باید چه جوری دل به دریا بزنم و پشت تلفن صدامو در بیارم. ظهر که برمیگشتم خونه بر خلاف همیشه تو سرویس کنار شیشه ننشستم. فکر کردم اینجوری وقتی نبینمش شاید بتونم باهاش حرف بزنم. خونه که رسیدم طبق معمول کسی نبود. بی اینکه لباسامو در بیارم گوشیو بر داشتم و با انگشتای لرزان شماره گرفتم.
-:بله بفرمایید.
اب دهنمو قورت دادم و تمام توانمو تو زبونم جمع کردم تا بچرخه. با تته پته گفتم: بببب بخشید ... فک کنم اشتباهی گگگ..گرفتم.
-:نخیر درست گرفتین.
با تعجب گفتم:بله؟!
-:عرض کردم درست گرفتین. دیگه بعد از چند ماه زنگ زدن سر یه ساعت معین اگه یه روز زنگ نزنی نگرانت میشم.
یک ان فکر کردم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته که ادامه داد: حالا فرقش اینه که امروز زبون باز کردی. نکنه صبونه تخم کفتر خوردی؟
نه اشتباه نکرده بود. اون میدونست من همون مزاحم هر روزیم. هول شده بودم. گوشیو سر جاش گذاشتم و به تنها مکان امن یعنی اتاقم پناه بردم. کلمه کلمه ی حرفاش تو مخم میچرخید. واای اگه من یه روز زنگ نزنم اون نگرانم میشه. .........
دلم میخواست بازم صداشو بشنوم. وقت داشت میگذشت. اگه دیر میجنبیدم بقیه میومدن و دیگه تا فردا فرصتش پیش نمیومد. اروم به گوشی نزدیک شدم و دوباره شماره گرفتم. اینبار با یکمین زنگ گوشیو برداشت. انگار مطمئن بود که الان باز زنگ میزنم. با صدایی خفه گفتم :سلام.
-:علیک سلام خاااااانوم.چی شد؟چرا قطع کردی؟حرف بدی زدم؟
با دستپاچگی جواب دادم:نه نه ببخشید.
:خوب حالا میگی کی هستی؟
:من؟
:نه.نیم من. پس کی دختر جون؟من که معلومه کیم. چون اگه منو نمیشناختی دو ماه و نیم سر یه ساعت بهم زنگ نمیزدی. خوب حالا میگی کی هستی؟
:خوب...یه ادم
:اونش که اره اما کی؟من میشناسمت؟دیدمت؟
هر روز ظهر که از مدرسه میومدم سرویس که از جلوی مغازه ش میگذشت نگاهامون تو هم گره میخورد.
:بله منو دیدین.
:پس بچه محلیم. راحت شد. کی دیدمت؟
:..........هر روز.
:هر روز؟....... من دیدمت اما نمیشناسمت؟..... خوب بگو کی هستی دیگه. داری اذیت میکنی؟
چند دقیقه ای به سوال و جواب گذشت.میدونستم حدس زده کیم. بعد از یه سکوت چند ثانیه ای یهو گفت: امروز چرا نرفتی مدرسه؟
:رفتم.
:من ندیدمت.
:اره. اخه امروز جامو عوض کرده بودم.
لحنش یه جوری شده بود . انگار از اینکه بعد از چند ماه فهمیده من کیم اصلا خوشحال نبود. اینو بهش گفتم و اون جواب داد:نه. خوشحال شدم. اما جا خوردم. مدتها بود دنبال یه فرصت میگشتم بشناسمت. فکر اینکه باهات دوست بشم برام محال بود. حالا تو یهو زنگ میزنی و.........
می خوام ببینمت.
جا خوردم:چییییی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
:مگه نشنیدی؟ میخوام ببینمت. باور نمیکنم خودت با شی. مگه خونتون همین نزدیکا نیست؟گاهی عصرا میبینمت که با مامانت یا ابجیت میری بیرون.
:نه!!!!!!! چی میگی؟مگه میشه بیای خونمووون؟
:نه دیوونه جون. تو نمیام از دم درتون رد میشم تو هم جلوی در باش تا ببینمت.
با اکراه و ترس قبول کردم . ادرس دادم و با تاکید اینکه هر لحظه ممکنه مامانم بیاد خداحافظی کردم.
چند لحظه بعد با روپوش و مقنغه تو حیاط بودم. لای درو طوری باز گذاشتم که به راحتی میتونست منو ببینه. حس بدی داشتم. انگار لخت تو کوچه ایستاده بودم. خودمو لعنت کردم. چرا قبول کردم بیاد؟کاش لااقل چادر سر میکردم......... تو همبن فکرا بودم که اومد. از پیاده روی روبروئی رد میشد. به خونمون که رسید سرعتشو کم کرد. بی اراده دستم رفت سمت مقنعه م که موهامو بکنم تو. با اینکه چیزی بیرون نبود. نمیدونم اومدن و رفتنش چقدر طول کشید اما برای من انگار یه عمر بود. از دور چشم دوختم به وسط چشاش. با نگاهش عاشقانه ور اندازم مبکرد. رو لبش لبخند بود. اما تو صورتش یه حس متضاد هم به چشم میخورد. حسرت.........یا شاید نوعی تاسف.
نمیدونم جواد کی دور شد ومن کی رفتم تو اتاقم. فقط همین قدر میدونم که وقتی مامان اومد خونه دمرو رو تخت افتاده بودم و با صدای بلند گریه میکردم. علتشو هنوزم بعد سالها نمی دونم. اما فرداش که اروم شدم تو مدرسه حرفای زیادی برای مریم داشتم.


**************************************
اونروز از مدرسه که میومدم طبق معمول تو سرویس جائی نشستم که بتونم ببینمش. اما نبود. نگران شدم. تا برسیم خونه خون خونمو میخورد. انگار یه گربه داشت دلمو پنجول میکشید. دلشور...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:01:28.407000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_63270_0.html
Author: sanammmmmm
last-page: 370
last-date: 2008/12/18 22:57
-->