PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اُتو زدن خوشگل تهران



Mehrbod
02-22-2013, 10:27 PM
اُتو زدن خوشگل تهران
Feb 03, 2007, 08:54 AM

نویسنده: Hellish_deatH




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2KfZj9iq2Ygg2LLYr9mGINiu2YjYtNqv2YQg2KrZh9ix2KfZhg .pdf

اندازه: 67.74KB



کوتاهیده‌یِ داستان

اُتو زدن خوشگل تهران: (بخش یکم)


طبق معمول ماشینو برداشتمو خواستم برم یکم بگردم. من عاشق ماشینم. هنوز یکم حالت مستی تو سرم بود. وقتی اومدم تو کوچه دیدم یه پسره بالای چند تا پله به دیوار تکیه داده. یه کلاه سفید یه لباس استرج ارتشی هم تنش یه کتابم دستش بود. قبلاً تو محله چند باری دیده بودمش. دوست داشتم باهاش رابطه داشته باشم ولی تو دلم میگفتم اگه اون بخواد خودش یه کاری میکنه. 20 متر اونورتر واستادم دیدم نگام کرد اما توجه نکرد. خواستم بیخیال بشمو برم ولی هیکلش و یکم هم ملوسیه قیافش نمیذاشت ازش دل بکنم. سوار ماشین شدمو دنده عقب رفتم کنارش، باز نگام کرد اما چیزی نگفتو سرشو برد تو کتابش.


گفتم کوچه 16 همینجاست؟ تو همون حالت که سرش پائین بود گفت آره دیگه اعصابم خرد شد، پیاده شدم گفتم تو همیشه اینقدر ساکتی؟ گفت شما؟ گفتم من نِدام. گفت برو بابا دلت خوشه ها. گفتم برم؟ جدی جدی میرما. گفت برو مگه من نگهت داشتم. گفتم مثل اینکه خیلی داغونی. من هر وقت حالم گرفتست میرم میگردم. گفت مثل اینکه تو هم بیخوابی زده به سرتا. حالا که چی؟ گفتم خوب یکم بگرد حال تو هم بیاد سر جاش. گفت یکماً به کسی مربوط نیست ثانیاً تنهائی حسش نیست. دیدم موقع خوبیه اگه با من بیاد همه چیز ردیفه. گفتم بیا من یکم میگردونمت. با تعجب زیاد گفت با تو؟ گفتم خوب آره مگه چیه؟ یکم مِن مِن کرد گفت هیچی. نشستم تو ماشین گفتم بیا. بالاخره اومد تو ماشین. گفتم حالا کجا بریم؟ گفت نمیدونم، یجا بریم که ساکتو خلوت باشه حوصله شلوغی ندارم. با عشوه گفتم مثلاً کجا؟ گفت فکر بد نکن. بریم گردش مگه نمیخواستی حالم جا بیاد؟! گفتم فرحزاد چطوره؟ گفت خوبه بریم.



منم گازو گرفتم به اون سمت. تو مسیر یکم باهاش حرف زدم اما انقدر پکر بود که اصلاً درست حسابی جوابمو نمیداد. دلم میخواست با مشت بزنم تو دهنش تا یاد بگیره بغل یه خانوم متشخص آدم درست صحبت میکنه. رسیدیم رفتیم باغچه دریا جای باحالیه من وقتی میرم فرحزاد میرم اونجا. نشستیم بهم گفت اهل دودو دم هستی؟ گفتم نه ولی قلیونو دوست دارم. رفت قلیونو چایی سفارش داد.وقتی آوردن من یه کم کشیدم بعد بهش تعارف کردم. گرفتو شروع کرد قلیون کشیدن اصلاً به اون بدن نمیخورد اونجوری بتونه قلیون بکشه. وقتی میخواست ریه هاش رو از دود خالی کنه کلی طول میداد واسه همون جلوی صورتش مثل امام زاده هاشم تو جاده هراز مه آلود میشد، خیلی با نمک بود. کمکم به حرف اومد گفت ندا خانم شما هم محله مایی درسته؟ گفتم یکماً نِدا خانوم نه ندا، بعدشم آره ولی اکثراً شمالم بعضی وقتا میام تهران اینجا هم حوصلم سر میره واسه همون این موقعا ماشینو بر میدارمو یکم میگردم.



گفت اسم من فرهادِ. گفتم چه عجب یکم این زبونو حرکت دادی. گفت راستش حوصلم بدجوری سر رفته بود اتفاقی هم که امروز برام افتاد بدجوری خستم کرد. گفت اینجوریمو نگاه نکن که ساکتم، اگه حوصلم سر جاش باشه همرو آسی میکنم. وقتی میخندیدو نگام میکرد دلم میخواست منم ذل بزنم تو چشمای خوشرنگش ولی قدرتشو نداشتم. گفتم امروز مگه چی شد؟ گفت هیچی برای شرکت یه قرارداد 2.000.000 دلاری داشتیم بهم خورد.




منو میگی با خودم گفتم داره منو سر کار میزاره. بهش گفتم این رقما اصلاً به قیافت نمیخوره. گفت خیلیا مثل تو فکر میکنند ولی بیا این کارت شرکت هر وقت خواستی زنگ بزنو از بقیه بپرس.اونجا فهمیدم که از اعضای هیئت مدیره تو 3 تا شرکته .هر چی بیشتر میگذشت بیشتر دلم میخواست بجای دوست پسرم تو شمال این دوستم بود.یهو پرسید، تو دوست پسر یا نامزد داری؟ گفتم چطور؟ گفت همینطوری. نمیدونم چرا نتونستم راستشو بگم، گفتم نه. گفت خوبه. گفتم چطور؟ گفت همینطوری. ساعت حدوداً 12:00 بود که گفت دیگه دیره بهتره بریم نگرانم میشن.دم خونشون که رسیدیم زنگشو نشونم داد کارت شرکتش رو هم بهم داد که اگه کاری باهاش داشتم زنگ بزنم. خونش 2 تا کوچه از ما پائین تر بود. چند روز بعد زنگ زدم شرکت اما اونجا نبود. با هر زحمتو التماسی که بود شمارۀ خونش رو گرفتم. زنگ که زدم منو سریع شناختو قرار شد چون سرش شلوغ بودو نمیتونست بیاد بیرون با تلفن باهم حرف بزنیم. چند وقت بعد که میخواستم برم شمال نمیتونستم راحت ازش جدا بشم.

شب قبل رفتنم منو برد بیرونو مهمونم کردو کلی باهم کیف کردیم.

وقتی به خونه رسیدیم یهو گفت ناجنس اونجا میری مارو یادت نره ها. نمیدونم چرا اینو گفت اما حس کردم اونم بهم وابسته شده.گفتم مگه میشه تورو یادم بره من 1 ماه دیگه برمیگردم مطمئن باش.


تا یک هفته بعدش نتونستم گیرش بیارم. دلم داشت میترکید. بعد یک هفته گیرش آوردمو باهم حرف زدیم. آدی یاهوم رو بهش دادمو گفتم بیاد تو نت که ببینمش یکم آروم بشم. خلاصه تا 1 ماه تموم بشه منم بتونم برگردم، دق کردم. یکمین جایی که رفتم حتی قبل از خونه خودم دم خونشون بود اما خونه نبود حالم گرفته شدو رفتم خونم. شب زنگ زدم اما پیداش نبود. تا سه روز بعدش، وقتی که میخواستم ماشینو بزارم تو حیاط دم در یه دستی زد به شونم یکم ترسیدم اما وقتی برگشتم دیدم فرهاده یهو همه چیز یادم رفت پریدم بغلش، بیچاره نزدیک بود بخوره زمین آخه سوار دوچرخه بود. اونم سرمو ناز میکرد. گرمای تنش طوری بود که دلم میخواست تو بغلش جون بدم.بعد چند دقیقه از بغل هم جدا شدیم. بهم میگفت دلش خیلی برام تنگ شده بوده منم گفتم دل منم یه ذره شده بود. گفت تلفنهایی که زده بودی رو بهم میگفتن اما چون دیر میرسیدم روم نمیشد زنگ بزنم خلاصه ببخشید.


گفتم فرهاد من الان بیکارم اگه حالشو داری بریم یکم بگردیم. گفت الان نه، من داشتم میرفتم خونه که حاضر بشم برم شرکت، شب میتونم بیام، میریم هر جا تو بخوای.شماره مبایل جدیدشو بهم دادو قرار شد ساعت 8 بهش زنگ بزنم. ساعت 3 ظهر بود هر ساعت مثل یه روز میگذشت. ساعت 7:50 بهش زنگ زدم. بهم گفت الان راه میفتم. گفت ساعت 9 دم در باشم خوبه؟ گفتم میام دم خونتون. گفت میخوام این یک ماه دوری رو جبران کنم. گفتم در خدمتم عسلم. وقتی تلفن رو قطع کردم رفتم تو وان شامپوی مورد علاقم رو هم ریختم تو آب چون حس میکردم فرهاد از بوش خوشش میاد. چون فرهاد حساسیت داشت من به خاطرش عطر استفاده نمیکردم. ساعت 8:30 از وان اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم. یه مانتوی سفید با شلوار لی آبی. نمیدونم چرا همه چیزم شده بود مثل فرهاد، اون این رنگارو دوست داره. خلاصه یه آرایش ملایم هم کردمو رفتم دیدم دم در نشسته طبق معمول با لباسای خیلی راحت. یه شلوار بگ یه تیشرت سفید گشاد با یه سندل. برام جالب بود ولی فقط واسه کارش تیپ رسمی میپوشید میگفت میخوام از زندگیم لذت ببرم و حق هم داشت.



سوار شدو بعد سلامو یکمی شیطونی، گفتم کجا بریم؟ گفت فعلاً هر جا میخوای برو. به ذهنم خورد برم طرف پارک گفتگو. یه چند دقیقه چیزی نمیگفت یهو یه نفس عمیق کشیدو در حالی که خالیش میکرد خودشو رو صندلی اینور اونور میکرد انگار که رو تخت خوابه. از کارش خندم گرفت گفتم چیکار میکنی تو؟ یه لبخند زدو گفت بغل تو که میشینم بدنم لمس میشه بعدشم دستشو گذاشت رو دستم که رو دنده بودو یکمی ناز کرد. مثل همیشه حرارت دستاش زیاد بود آخه بهم گفته بود از انرژی درمانی چیزایی میدونه و داره تمرین میکنه. از گیشا داشتیم می اومدیم پایین که دم یه بستنی فروشی واستادیمو جاتون خالی هم بستنی خوردیم هم فالوده بعدش رفتیم سمت پارک. ساعت 9:40 تو پارک بودیم یکم که راه رفتیم گفت من هوس تاپ کردم اینجا دیگه کجاست اومدیم اَه. دیدم انگار بهش حال نمیده رفتیم سمت ماشینو رفتیم پارک بالای میدان کاج. تا تاپو دید دسته منو گرفت دوید سمت تاپ. رو تاپ با تمام وجود عشق میکردو میخندید. منم که با خندهاش شادیم چند برابر میشد. یهو از تاپش اومد پایین اومد پشت من. یکم منو خیلی محکم هل میداد وقتی دید میترسم آروم کرد وقتی هم خواستم پاشم نذاشت. همونجا یکم شونهامو پشت گردنمو ماساژ داد که خیای حال داد میخواستم زیر دستاش بخوابم. گفت ندا من حال خونه رو ندارم تو شب تنهایی؟ گفتم نه چطور مگه؟ گفت امشبو با ما مثل فقیرا بگذرون، بیا بریم هتل. یکمش شکه شدم اما بعدش قبول کردم. رفتیم سمت خونه شناسنامه و مدارکو برداشتیم رفتیم سمت هتل تاج. به قول خودش با هزار بامبول بالاخره یه سوئیت گرفتیم.



میدونستم امشب قراره چه اتفاقی بیفته.یکمی حشری شده بودم خانوما خوب میدونند حس حشر با دلهره چقدر عجیبو لذت بخشه. تلوزیون رو روشن کردو نشستیم پیتزایی رو هم که گرفته بودیم خوردیم. بعدش رو تخت به دیوار تکیه دادیمو از هرجایی صحبت کردیم. با اینکه سنش پایین بود اما حرف هاش بوی با تجربگی و پختگی میداد. وسط حرفهاش ازم تشکر کردو گفت از زمانی که با تو آشنا شدم چیزای زیادی یاد گرفتم. تو چشمای آبیش حس شهوت بود اما نه به اندازه حس علاقه ای که تو چشماش موج میزد. از خاطرات گذشتش برام گفت. از کسی که عشقش بوده اما به خاطر جیب خالیش نتونسته بوده بهش برسه. یهویی بغضش ترکیدو چند قطره اشک ریخت اما سریع خودشو جمع کردو با بغض گفت مرد که گریه نمیکنه. میدونستم داغونه ولی خودش رو نگه میداشت. سرش رو گرفتم بغلمو فقط قربون صدقش میرفتم. یکم که آروم شد بیهوا لبشو گرفتم تو دهنم. چشماشو باز کرد معلوم بود شکه شده ولی چند ثانیه که گذشت لبامو مکیدو به قول معروف بازی شروع شد.

پایان بخش یکم. بخش دوم رو تا فردا میزارم.

در جستجوی حقیقت. « آقا جون »

اُتو زدن خوشگل تهران: (بخش دوم)



یکم که لبه پایینم رو مکید زبونشو کرد تو دهنم منم میمکیدمش. حسو حالم داشت خراب میشد. چند دقیقه که گذشت دیگه رو زمین نبودم. با دستم سینه هاش و شکم تیکه تیکش رو لمس میکردم. یکم جابه جا شد منو خوابوند اومد رومو شروع کرد گوشام رو لیسیدن. نفسم تند شده بود دوباره اومد رو لبم چند تا بوس کردو رفت پایین گردنم رو با ولع تموم لیس میزد. لباسمو داد بالاو بین سینه هامو شروع کرد زبون زدن. یکم بعد سوتینمو داد پایین وقتی کل سینهام معلوم شد،(چون سینهام گردو سربالاست) چند ثانیه فقط نگاش کرد بعد با لبخند گفت بالاخره آدم به آدم میرسه. عین یه بچه که تازه متولد شده و داره از گشنگی میمیره سینهامو میمکید. نوک سینمو محکم میگرفت میکشید سمت بالا بعد ول میکرد. با اون یکی دستش هم سینه راستمو میمالوند. حرارتش برام کافی بود تا کسم خیس خیس بشه.یکم هم شکمو نافمو لیسید بعدش هم شلوارمو به کمک هم درآوردیم. بدون مکث صورتشو چسبوند رو کسمو شروع کرد بو کردن. تعجب کردم ولی فهمیدم عادتشه. شرتمو تا زانو کشید پایینو شروع کرد با کسم بازی کردن. چند لیس که زد دیگه هیچی جز لذت حالیم نبود دلم میخواست تا ابد برام بلیسه. چوچولمو کرد دهنشو با لبای بسته شروع کرد تکون دادن(بعد از سکسمون بهم گفت تو اون لحظه چشمات به سفیدی میرفت، البته من که یادم نمیاومد ولی یادمه فقط ناله میکردم). الحق به کارش وارد بود.در حین لیسیدن پهلوها و گاهی سینه هامو میمالید. انگشت اشارشو گذاشت رو کسمو نگام کرد تا ببینه عکس العمل من چیه. منم با سر گفتم بکن. خیلی آروم انگشتشو کرد تو کسمو شروع کرد چرخوندن.یه لرزش خفیفی تو تنم افتاده بود. فقط ناله میکردمو ازش خواستم صبر نکنه و همینجوری ادامه بده. کم کم سرعتشو برد بالا و شروع کرد کسمو لیسیدن. دیگه طاقتم تموم شد. یه جیغ کشیدمو ارضا شدم.



دیگه بیحال شدم. بعد چند دقیقه که فرهاد کنارم دراز کشیده بود تازه عقلم اومد سر جاش. از اینکه فقط به خودش فکر نمیکرد خیلی خوشم اومد. رفتم روش تو چشام نگاه کردو گفت خیلی ماهی بعدم لبمو گرفت دهنش. لبمو جدا کردم گفتم هیس. لباسامو کامل در آوردم. لباسای اونم در آوردم. یکمین باری بود که بدنشو لخت میدیدم. خیلی باحال بود با اینکه چند باری که این عکسای بدنسازارو دیده بودم و چندشم شده بود اما بدن فرهاد خیلی جذبم کرد. یکمی به تیکه های شکمش دست کشیدم بعدش رفتم رو سینه هاش یکمی براش لیس زدم اونم ...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:22.250000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_21634_0.html
Author: Hellish_deatH
last-page: 3
last-date: 2007/08/11 01:42
-->