Mehrbod
02-22-2013, 10:24 PM
تبسم ( تلخ و شیرین ) فهرست در صفحه اول
Oct 11, 2008, 10:07 PM
نویسنده: kami danger
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2KrYqNiz2YUgKCDYqtmE2K4g2Ygg2LTbjNix24zZhiApINmB2Y fYsdiz2Kog2K-YsSDYtdmB2K3ZhyDYp9mI2YQ.pdf
اندازه: 0.91MB
کوتاهیدهیِ داستان
به نام آفریننده عشق و هستی
تبسم ( تلخ و شیرین ) بخش یکم
ابرهای سیاه آسمان رو احاطه کرده بودند . از نزدیکی های ظهر تا غروب داره برف میباره . زن و مرد و پیر جوون همگی عجله دارن که هر چه سریعتر به مقصد برسن . کاسبی راننده تاکسی ها هم که سکه است . فقط دربستی و دیگر هیچ . این هم یکی از خصلتهای بد ما ایرانیهاست که از آب هم میخوایم کره بگیریم . منتظریم یه اتفاقی بیافته تا سوء استفاده کنیم و تا دسته جا کنیم . ملت گوشه خیابون وایسادن و گهگاهی هم یه ماشینی با سرعت از جلوشون رد میشه که باعث پاشیده شدن گل و آب و برف مخلوط به روی لباسهای آدمهای منتظر میشه و پشت بند همین قضیه است که گهگاهی فحش های دسته یکم و گاهی هم فی البداهه به گوشت میرسه که از سوی پیاده ها به سمت راننده این خودرو ها شلیک میشه . قربون خدا برم بعضی وقتها نعمتش هم برای ما آدمها به شکل زحمت در میاد . این هم خصلت آدمیزاده . یقه کاپشنم رو تا دسته کشیدم بالا و دستهام هم توی جیبمه , از هدست گوشی موبایلم داره موزیک پخش میشه . دارم یکی از آهنگهای جیپسی کینگ رو گوش میدم و مناظر اطرافم رو دید میزنم . یه گوشه مردم جلوی یه آبمیوه فروشی وایسادن و دارن شیر کاکائو داغ به همراه پیراشکی میزنن به بر بدن . یه گوشه دیگه یه مرد میانسال وایساده وچترهای رنگ و وارنگ و کوچیک و بزرگ رو به معرض حراج گذاشته . دختر بچه ای که یه کاپشن صورتی رنگ تنشه و یه شال گردن هم رنگ لباسش هم دور دهنش بسته شده و با یه دستش عروسک موش قشنگی رو به دست گرفته و با دست دیگش داره مانتو مادرش رو میکشه که زودتر برن سمت خونه . اما مادر فارغ از دورو برش داره با مرد فروشنده چتر چونه میزنه . یکم جلوتر جمعیت نسبتا زیادی جمع شدن و سرو صدایی هم به گوش میرسه . یکمش فکر کردم یدونه از این پهلوون پنبه هاست که داره شاموتی بازی در میاره تا جیب ملت رو خالی کنه . از اینایی که لامپ مهتابی قورت میدن یا سینی مسی پاره میکنن یا اینکه روی دماغشون آفتاب بالانس نیم وارو میزنن . هدست رو از تو گوشم در میارم که صدا ها رو واضح تر بشنوم . نخیر مثل اینکه خبر دیگه ای هست . از تو جمعیت یه صدایی میاد که داره به مردم میگه : کسی به اورژانس یا 110 زنگ زده ؟
@ : من دارم میگیرم ولی هر دوشون اشغاله .
# : دوباره بگیر .
@ : همین کار رو میکنم .
# : آقایون خواهش میکنم دورو برش رو خلوت کنید . به چی نگاه میکنید آخه ؟ مگه اومدید سینما ؟ حداقل یکی یه ماشین بگیره برسونیمش بیمارستان .
*: با این وضع اصلا نباید تکونش داد خطرناکه براش .
یواش یواش جمعیت رو پس میزنم وخودم رو به مرکز دایره میرسونم . وای خدای من این پسر رو من میشناسمش . همیشه پاتوقش همینجاست . ظهر به بعد میومد و اینجا وامیساد و تراکت تبلیغاتی پخش میکرد . به ظاهرش میخورد بچه خوب و با آبرویی باشه . بیبی فیس بود و معلوم بود بیشتر از 18 یا 19 نداره . چند ماهی بود که میدیدمش . از یکم مهر نصفه روز میومد اونجا ولی قبل از اون تمام وقت همین حوالی بود . معلوم بود که بچه محصله و برای امرار معاشش بعد از مدرسه میاد اینجا وکار میکنه . اما حالا چی به سر این پسر بچه مظلوم اومده . سفیدی برف کف پیاده رو و کاپشن سفید و برگه های تراکت تبلیغاتی رنگ خودشون رو به رنگ قرمز خون این پسرک تغییر داده بودن . کف پیاده رو پر از خون بود . روی سینه پسرک درست جایی که قلب پسرک میطپید دسته یه چاقو دیده میشه . شبیه این چاقو رو خودم داشتم . برای ماهیگیری گرفته بودم . زمانی که قلاب گیر میکرد به جایی و آزاد نمیشد و یا زمانی که ماهی میگرفتم و میخواستم تمیزش کنم برای کباب کردن ازش استفاده میکردم . نمیدونم اون کسی که این چاقو رو طراحی کرده بود و یا کارخانه ای که تولیدش میکرد و یا کسی که این چاقو رو بسته بندی میکرد و یا کسی که اون رو میفروخت حتی به فکرشون رسیده بود که شاید یکی از این چندین میلیون چاقویی که دارن به بازار عرضه میکنن شاید یه روزی تو قلب یه پسر جوون و معصوم بی آزار وارد بشه و زندگی یک انسان رو ازش بگیره ؟ تیغه استیل و تیز چاقو تا آخر تو سینه پسرک بود و میشه گفت پسرک نفسهای آخرش رو میکشید . یه لحظه به خودم اومدم . رو کردم به سمت عقبم و به یکی از مردمی که داشت سرک میکشید که حس کنجکاوی خودش رو ارضا کنه گفتم : همین بغل یه کیوسک نیرو ی انتظامی هست . برو خبر بده بهشون اونا خودشون بی سیم میزنن و اورژانس رو خبر میکنن . مرد جوون سری تکون داد و دوید به سمت کیوسک .
با خودم گفتم : آخه چقدر دنیا بی رحمه . ؟ این جوون الان باید در کنار خانوادش باشه و از گرمای وجود خانواده لذت ببره . چرا باید تو این کشور یه همچین اتفاقاتی بیافته ؟ مگه ما ایرانی نیستیم ؟ مگه عاطفه نداریم ؟ مگه نمیگیم غنی ترین فرهنگ رو به دوش میکشیم ؟ اونوقت توی پایتخت این کشور اون هم توی میدان ولیعصر که مرکزیت این شهر هستش باید یه همچین اتفاقی بیافته ؟ 100 رحمت به چنگیز مغول و اسکندر مقدونی . دارم فکر میکنم که به کجا رسیدیم و چی میخوایم بشیم .
× : برید کنار . برید کنار . چیه همتون جمع شدید . سرکار جمعیت رو متفرق کنید .
= : بله جناب سروان . آقا برید عقب . وانیسا آقا جون برو . برو بزار به کارمون برسیم .
صدای آژیر اورژانس به گوش میرسه . ولی میدون ولیعصر اینقدر شلوغ هست که توی کار ماموران اورژانس یه چند دقیقه ای وقفه بندازه . ماشین که وامیسه آژیر هم قطع میشه و فقط میمونه نور گردون بالای ماشین . برانکارد رو میارن ویک نفر هم که از لباس فرمش معلومه از اون دوتای دیگه ارشد تره با یه ساک کمک های یکمیه میشینه کنار مضروب و یکمین کاری که میکنه گرفتن نبض پسرک جوونه .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××××
میگن وقتی که روح میخواد از بدن انسان جدا بشه تمام وقایع زنگی در چشم به هم زدنی برای اون شخص تداعی میشه . پسرک لبخند رضایت روی لبانش نقش بسته . چرا که داره از این جهنم خلاص میشه و میره به سمت اون بهشت برین که خدا وعده داده به آدمها . دفتر اعمالش سفیده سفیده . مثل دلش پاک و زلال . راضیه به این مرگ و تاسف نمیخوره از این که داره از این دنیا بار سفر میبنده . راحت میشه از همه نامردمیها و نامهربونیها . راحت میشه از اینکه بخواد هر روز حسرت یه لقمه غذای لذیذ رو بکشه و یا اینکه به لباسهای نو نوار همکلاسیهاش قبطه بخوره . راحت میشه از اینکه هر روز بخواد بعد از مدرسه بیاد گوشه خیابون وایسه انواع و اقسام تحقیر ها رو تحمل کنه . به خاطر چی ؟ به خاطر روزی 1500 تومن ناقابل که بعضیها حتی پول سیگار تو روزشون هم ازاین مبلغ بیشتره .
یکدفعه لبخند روی صورت پسرک محو میشه و غمی سنگین روی صورتش نقش میبنده . با خودش میگه خدایا من که راحت میشم بعد از مرگ . اما تکلیف مادرم چی میشه ؟ مادری که از چهار سالگی تمام بار زندگی رو به دوش کشیده و خم به ابرو نیاورده . مادری که با حقوق کلفتی و بافتنی بافتن و ترشی درست کردن و ... چرخ سنگین زندگی رو چرخونده و تا الان هم اعتراضی نکرده و همیشه با یه لبخند یه تو دهنی محکم به زمانه بیرحم زده . آیا میتونه غم از دست دادن من رو تحمل کنه ؟ خدایا خودت کمکش کن . من که دیگه نمیتونم کاری بکنم . قطره اشکی از گوشه چشم پسرک سرازیر میشه که هیچ کس متوجه اون نشده و اگر هم شده فکر کرده به خاطر دردیه که تو قفسه سینه اش پیچیده . ولی این اشک , اشکه حسرتیه که پسرک میریزه . فقط به خاطر اینکه امروز نمیتونه برای مادرش بعد از سالیان دراز به عنوان هدیده ای ناقابل یه کادوی تولد کوچیک بده . امشب مادر پسرک به جای هدیه تولد پسرش خبر مرگ چگر گوشه اش رو میشنوه . خدایا عظمتت رو شکر . دیگه نفسی برای پسرک باقی نمونده . سهمش از ثانیه های زندگی تو این دنیا تموم شده و باید بار سفر رو ببنده .
خوش به حالش که بار سفرش سبک تر از آدمهای دورو برشه .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××
صدای آب رودخونه که زیر تخت جریان داره . شاد ترین و دل انگیز ترین موسیقی دنیاست . منقل پر از ذغال گداخته که روی تخت هستش برای گرم شدن مشتریهاییه که این روز برفی رو برای تفریح کردن انتخاب کردن . دختر و پسر فارغ از هر دغدغه ای تو بغل همدیگه رفتن و دارن مثل دو تا مرغ عشق برای هم حرفهای عاشقانه میزنن .
2 : دوستت دارم .
1 : من هم همینطور . ( صدای لرزونش حاکی از اینه که با شنیدن این جمله قلبش میخواد از توی سینه اش بیرون بزنه و این نهایت آرزوی یک انسانه که کسی رو داشته باشه که عاشقانه و بی ریا دوستش داشته باشه . مگه آدمیزاد از زندگیش چی میخواد )
2 : عزیز دلم ؟
1 : جانم . جیگرم ؟
2 : بریم دیگه خیلی دیر شده . مادرم اینا نگرانم میشن .
1 : بیخیال بعد از مدتی من اجازه ات رو گرفتم که بیارمت بیرون . حالا هی بگو بریم بریم . تازه میخوایم شام بخوریم .
2 : نه بابا شام چیه ؟ مگه با این همه هله و هوله که خوردیم باز هم جایی برای خوردن شام هست ؟
1 : نکنه از بودن در کنار من ناراحتی که اینقدر بهونه میاری ؟
2 : نه عزیزم . میتونم بگم بهترین روز عمرم رو دارم سپری میکنم . باشه هر چی تو بگی . تا هر وقت که خواستی بمونیم .
1 : آفرین دختر خوب . حالا شدی اون زنی که من میخوام .
2 : مرسی .
1 : بهش برسی .
2 : بهش رسیدم ولی بیخبره .
1 : بیخبر نیست از خوشحالی گیج میزنه .
2 : خدا کنه تا آخرش هم همینجور بمونه . عاشق و دلداده .
1 : خیالت راحت که میمونه . من تضمین میکنم .
2 : حرف شما برای ما حجته . خیالم راحته .
1 : حجت کیه ؟ غیرتی میشما ؟
2 : لوس نشو دیگه .
1 : باشه . فقط دفعه آخرت باشه .
2 : چشم .
1 : بی بلا .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××××
× : کیه ؟
2 : سلام . ماییم مامان جان در رو باز کن .
× : سلام عزیز دلم . بیاید بالا که هوا خیلی سرده .
1 : سلام مادر . من دیگه مزاحم نمیشم . فقط اومدم امانتیتون رو تحویل بدم و برم .
× : خدا رو شکر که یه داماد امانت دار نصیب من شده . بیا بالا پسرم . یه چایی میخوری و بعدش میری .
1 : نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم . باید برم یه چند تایی کار دارم که باید بهشون برسم .
× : هر جور راحتی پسرم . سلام برسون .
1 : بزرگیتون رو میرسونم . ( به کی ؟ نمیدونم ) خوب دیگه با اجازتون رفع زحمت میکنم . خدا نگهدار . به بابا سلام برسونید .
× : سلامت باشی پسرم . مواظب خودت باش . خدا نگهدار .
بعد از باز شدن در صدای گذاشته شدن آیفون به گوش رسید .
1 : خوب عزیز کاری با من نداری ؟
2 : نه . بابت همه چیز هم ازت ممنونم . امشب حسابی خجالت زده ام کردی .
1 : نزن از این حرفها که من خیلی بهت مدیونم .
2 : تو هیچ دینی نسبت به من نداری . اگر انتخابت کردم بدون که دلم و عقلم این رو میخواستن . بیا این هم سوییچ .
1 : نه نمیخوام . میرم سر خیابون یه ماشین میگیرم خودم میرم .
2 : لوس نشو . الان مگه ماشین گیر میاد تو این برف .
1 : راستش میخوام یکم قدم بزنم . برام خوبه .
2 : از بابت حرف مادرم ناراحت نشو . حواسش نبود .
1 : میدونم عزیز . مگه بچه ام ناراحت بشم . تازه خیلی هم خوشحالم که خانواده ات با من اینقدر مهربون هستن .
2 : خدا رو شکر . برو به سلامت .
1 : باشه عزیز . تو برو من هم میرم .
2 : دسر یادم رفت . ( گرمای لبهای دو عاشق در هم آمیخت و لذتی غیر قابل وصف در وجود هر دو نمایان شد )
1 : دوستت دارم .
2 : منم دوستت دارم . مواظب خودت باش . رسیدی بهم زنگ بزن .
1 : چشم مادر بزرگ . حتما . فعل...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:02:38.688000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72636_0.html
Author: kami danger
last-page: 91
last-date: 2008/12/18 20:08
-->
Oct 11, 2008, 10:07 PM
نویسنده: kami danger
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/2KrYqNiz2YUgKCDYqtmE2K4g2Ygg2LTbjNix24zZhiApINmB2Y fYsdiz2Kog2K-YsSDYtdmB2K3ZhyDYp9mI2YQ.pdf
اندازه: 0.91MB
کوتاهیدهیِ داستان
به نام آفریننده عشق و هستی
تبسم ( تلخ و شیرین ) بخش یکم
ابرهای سیاه آسمان رو احاطه کرده بودند . از نزدیکی های ظهر تا غروب داره برف میباره . زن و مرد و پیر جوون همگی عجله دارن که هر چه سریعتر به مقصد برسن . کاسبی راننده تاکسی ها هم که سکه است . فقط دربستی و دیگر هیچ . این هم یکی از خصلتهای بد ما ایرانیهاست که از آب هم میخوایم کره بگیریم . منتظریم یه اتفاقی بیافته تا سوء استفاده کنیم و تا دسته جا کنیم . ملت گوشه خیابون وایسادن و گهگاهی هم یه ماشینی با سرعت از جلوشون رد میشه که باعث پاشیده شدن گل و آب و برف مخلوط به روی لباسهای آدمهای منتظر میشه و پشت بند همین قضیه است که گهگاهی فحش های دسته یکم و گاهی هم فی البداهه به گوشت میرسه که از سوی پیاده ها به سمت راننده این خودرو ها شلیک میشه . قربون خدا برم بعضی وقتها نعمتش هم برای ما آدمها به شکل زحمت در میاد . این هم خصلت آدمیزاده . یقه کاپشنم رو تا دسته کشیدم بالا و دستهام هم توی جیبمه , از هدست گوشی موبایلم داره موزیک پخش میشه . دارم یکی از آهنگهای جیپسی کینگ رو گوش میدم و مناظر اطرافم رو دید میزنم . یه گوشه مردم جلوی یه آبمیوه فروشی وایسادن و دارن شیر کاکائو داغ به همراه پیراشکی میزنن به بر بدن . یه گوشه دیگه یه مرد میانسال وایساده وچترهای رنگ و وارنگ و کوچیک و بزرگ رو به معرض حراج گذاشته . دختر بچه ای که یه کاپشن صورتی رنگ تنشه و یه شال گردن هم رنگ لباسش هم دور دهنش بسته شده و با یه دستش عروسک موش قشنگی رو به دست گرفته و با دست دیگش داره مانتو مادرش رو میکشه که زودتر برن سمت خونه . اما مادر فارغ از دورو برش داره با مرد فروشنده چتر چونه میزنه . یکم جلوتر جمعیت نسبتا زیادی جمع شدن و سرو صدایی هم به گوش میرسه . یکمش فکر کردم یدونه از این پهلوون پنبه هاست که داره شاموتی بازی در میاره تا جیب ملت رو خالی کنه . از اینایی که لامپ مهتابی قورت میدن یا سینی مسی پاره میکنن یا اینکه روی دماغشون آفتاب بالانس نیم وارو میزنن . هدست رو از تو گوشم در میارم که صدا ها رو واضح تر بشنوم . نخیر مثل اینکه خبر دیگه ای هست . از تو جمعیت یه صدایی میاد که داره به مردم میگه : کسی به اورژانس یا 110 زنگ زده ؟
@ : من دارم میگیرم ولی هر دوشون اشغاله .
# : دوباره بگیر .
@ : همین کار رو میکنم .
# : آقایون خواهش میکنم دورو برش رو خلوت کنید . به چی نگاه میکنید آخه ؟ مگه اومدید سینما ؟ حداقل یکی یه ماشین بگیره برسونیمش بیمارستان .
*: با این وضع اصلا نباید تکونش داد خطرناکه براش .
یواش یواش جمعیت رو پس میزنم وخودم رو به مرکز دایره میرسونم . وای خدای من این پسر رو من میشناسمش . همیشه پاتوقش همینجاست . ظهر به بعد میومد و اینجا وامیساد و تراکت تبلیغاتی پخش میکرد . به ظاهرش میخورد بچه خوب و با آبرویی باشه . بیبی فیس بود و معلوم بود بیشتر از 18 یا 19 نداره . چند ماهی بود که میدیدمش . از یکم مهر نصفه روز میومد اونجا ولی قبل از اون تمام وقت همین حوالی بود . معلوم بود که بچه محصله و برای امرار معاشش بعد از مدرسه میاد اینجا وکار میکنه . اما حالا چی به سر این پسر بچه مظلوم اومده . سفیدی برف کف پیاده رو و کاپشن سفید و برگه های تراکت تبلیغاتی رنگ خودشون رو به رنگ قرمز خون این پسرک تغییر داده بودن . کف پیاده رو پر از خون بود . روی سینه پسرک درست جایی که قلب پسرک میطپید دسته یه چاقو دیده میشه . شبیه این چاقو رو خودم داشتم . برای ماهیگیری گرفته بودم . زمانی که قلاب گیر میکرد به جایی و آزاد نمیشد و یا زمانی که ماهی میگرفتم و میخواستم تمیزش کنم برای کباب کردن ازش استفاده میکردم . نمیدونم اون کسی که این چاقو رو طراحی کرده بود و یا کارخانه ای که تولیدش میکرد و یا کسی که این چاقو رو بسته بندی میکرد و یا کسی که اون رو میفروخت حتی به فکرشون رسیده بود که شاید یکی از این چندین میلیون چاقویی که دارن به بازار عرضه میکنن شاید یه روزی تو قلب یه پسر جوون و معصوم بی آزار وارد بشه و زندگی یک انسان رو ازش بگیره ؟ تیغه استیل و تیز چاقو تا آخر تو سینه پسرک بود و میشه گفت پسرک نفسهای آخرش رو میکشید . یه لحظه به خودم اومدم . رو کردم به سمت عقبم و به یکی از مردمی که داشت سرک میکشید که حس کنجکاوی خودش رو ارضا کنه گفتم : همین بغل یه کیوسک نیرو ی انتظامی هست . برو خبر بده بهشون اونا خودشون بی سیم میزنن و اورژانس رو خبر میکنن . مرد جوون سری تکون داد و دوید به سمت کیوسک .
با خودم گفتم : آخه چقدر دنیا بی رحمه . ؟ این جوون الان باید در کنار خانوادش باشه و از گرمای وجود خانواده لذت ببره . چرا باید تو این کشور یه همچین اتفاقاتی بیافته ؟ مگه ما ایرانی نیستیم ؟ مگه عاطفه نداریم ؟ مگه نمیگیم غنی ترین فرهنگ رو به دوش میکشیم ؟ اونوقت توی پایتخت این کشور اون هم توی میدان ولیعصر که مرکزیت این شهر هستش باید یه همچین اتفاقی بیافته ؟ 100 رحمت به چنگیز مغول و اسکندر مقدونی . دارم فکر میکنم که به کجا رسیدیم و چی میخوایم بشیم .
× : برید کنار . برید کنار . چیه همتون جمع شدید . سرکار جمعیت رو متفرق کنید .
= : بله جناب سروان . آقا برید عقب . وانیسا آقا جون برو . برو بزار به کارمون برسیم .
صدای آژیر اورژانس به گوش میرسه . ولی میدون ولیعصر اینقدر شلوغ هست که توی کار ماموران اورژانس یه چند دقیقه ای وقفه بندازه . ماشین که وامیسه آژیر هم قطع میشه و فقط میمونه نور گردون بالای ماشین . برانکارد رو میارن ویک نفر هم که از لباس فرمش معلومه از اون دوتای دیگه ارشد تره با یه ساک کمک های یکمیه میشینه کنار مضروب و یکمین کاری که میکنه گرفتن نبض پسرک جوونه .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××××
میگن وقتی که روح میخواد از بدن انسان جدا بشه تمام وقایع زنگی در چشم به هم زدنی برای اون شخص تداعی میشه . پسرک لبخند رضایت روی لبانش نقش بسته . چرا که داره از این جهنم خلاص میشه و میره به سمت اون بهشت برین که خدا وعده داده به آدمها . دفتر اعمالش سفیده سفیده . مثل دلش پاک و زلال . راضیه به این مرگ و تاسف نمیخوره از این که داره از این دنیا بار سفر میبنده . راحت میشه از همه نامردمیها و نامهربونیها . راحت میشه از اینکه بخواد هر روز حسرت یه لقمه غذای لذیذ رو بکشه و یا اینکه به لباسهای نو نوار همکلاسیهاش قبطه بخوره . راحت میشه از اینکه هر روز بخواد بعد از مدرسه بیاد گوشه خیابون وایسه انواع و اقسام تحقیر ها رو تحمل کنه . به خاطر چی ؟ به خاطر روزی 1500 تومن ناقابل که بعضیها حتی پول سیگار تو روزشون هم ازاین مبلغ بیشتره .
یکدفعه لبخند روی صورت پسرک محو میشه و غمی سنگین روی صورتش نقش میبنده . با خودش میگه خدایا من که راحت میشم بعد از مرگ . اما تکلیف مادرم چی میشه ؟ مادری که از چهار سالگی تمام بار زندگی رو به دوش کشیده و خم به ابرو نیاورده . مادری که با حقوق کلفتی و بافتنی بافتن و ترشی درست کردن و ... چرخ سنگین زندگی رو چرخونده و تا الان هم اعتراضی نکرده و همیشه با یه لبخند یه تو دهنی محکم به زمانه بیرحم زده . آیا میتونه غم از دست دادن من رو تحمل کنه ؟ خدایا خودت کمکش کن . من که دیگه نمیتونم کاری بکنم . قطره اشکی از گوشه چشم پسرک سرازیر میشه که هیچ کس متوجه اون نشده و اگر هم شده فکر کرده به خاطر دردیه که تو قفسه سینه اش پیچیده . ولی این اشک , اشکه حسرتیه که پسرک میریزه . فقط به خاطر اینکه امروز نمیتونه برای مادرش بعد از سالیان دراز به عنوان هدیده ای ناقابل یه کادوی تولد کوچیک بده . امشب مادر پسرک به جای هدیه تولد پسرش خبر مرگ چگر گوشه اش رو میشنوه . خدایا عظمتت رو شکر . دیگه نفسی برای پسرک باقی نمونده . سهمش از ثانیه های زندگی تو این دنیا تموم شده و باید بار سفر رو ببنده .
خوش به حالش که بار سفرش سبک تر از آدمهای دورو برشه .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××
صدای آب رودخونه که زیر تخت جریان داره . شاد ترین و دل انگیز ترین موسیقی دنیاست . منقل پر از ذغال گداخته که روی تخت هستش برای گرم شدن مشتریهاییه که این روز برفی رو برای تفریح کردن انتخاب کردن . دختر و پسر فارغ از هر دغدغه ای تو بغل همدیگه رفتن و دارن مثل دو تا مرغ عشق برای هم حرفهای عاشقانه میزنن .
2 : دوستت دارم .
1 : من هم همینطور . ( صدای لرزونش حاکی از اینه که با شنیدن این جمله قلبش میخواد از توی سینه اش بیرون بزنه و این نهایت آرزوی یک انسانه که کسی رو داشته باشه که عاشقانه و بی ریا دوستش داشته باشه . مگه آدمیزاد از زندگیش چی میخواد )
2 : عزیز دلم ؟
1 : جانم . جیگرم ؟
2 : بریم دیگه خیلی دیر شده . مادرم اینا نگرانم میشن .
1 : بیخیال بعد از مدتی من اجازه ات رو گرفتم که بیارمت بیرون . حالا هی بگو بریم بریم . تازه میخوایم شام بخوریم .
2 : نه بابا شام چیه ؟ مگه با این همه هله و هوله که خوردیم باز هم جایی برای خوردن شام هست ؟
1 : نکنه از بودن در کنار من ناراحتی که اینقدر بهونه میاری ؟
2 : نه عزیزم . میتونم بگم بهترین روز عمرم رو دارم سپری میکنم . باشه هر چی تو بگی . تا هر وقت که خواستی بمونیم .
1 : آفرین دختر خوب . حالا شدی اون زنی که من میخوام .
2 : مرسی .
1 : بهش برسی .
2 : بهش رسیدم ولی بیخبره .
1 : بیخبر نیست از خوشحالی گیج میزنه .
2 : خدا کنه تا آخرش هم همینجور بمونه . عاشق و دلداده .
1 : خیالت راحت که میمونه . من تضمین میکنم .
2 : حرف شما برای ما حجته . خیالم راحته .
1 : حجت کیه ؟ غیرتی میشما ؟
2 : لوس نشو دیگه .
1 : باشه . فقط دفعه آخرت باشه .
2 : چشم .
1 : بی بلا .
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××××
× : کیه ؟
2 : سلام . ماییم مامان جان در رو باز کن .
× : سلام عزیز دلم . بیاید بالا که هوا خیلی سرده .
1 : سلام مادر . من دیگه مزاحم نمیشم . فقط اومدم امانتیتون رو تحویل بدم و برم .
× : خدا رو شکر که یه داماد امانت دار نصیب من شده . بیا بالا پسرم . یه چایی میخوری و بعدش میری .
1 : نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم . باید برم یه چند تایی کار دارم که باید بهشون برسم .
× : هر جور راحتی پسرم . سلام برسون .
1 : بزرگیتون رو میرسونم . ( به کی ؟ نمیدونم ) خوب دیگه با اجازتون رفع زحمت میکنم . خدا نگهدار . به بابا سلام برسونید .
× : سلامت باشی پسرم . مواظب خودت باش . خدا نگهدار .
بعد از باز شدن در صدای گذاشته شدن آیفون به گوش رسید .
1 : خوب عزیز کاری با من نداری ؟
2 : نه . بابت همه چیز هم ازت ممنونم . امشب حسابی خجالت زده ام کردی .
1 : نزن از این حرفها که من خیلی بهت مدیونم .
2 : تو هیچ دینی نسبت به من نداری . اگر انتخابت کردم بدون که دلم و عقلم این رو میخواستن . بیا این هم سوییچ .
1 : نه نمیخوام . میرم سر خیابون یه ماشین میگیرم خودم میرم .
2 : لوس نشو . الان مگه ماشین گیر میاد تو این برف .
1 : راستش میخوام یکم قدم بزنم . برام خوبه .
2 : از بابت حرف مادرم ناراحت نشو . حواسش نبود .
1 : میدونم عزیز . مگه بچه ام ناراحت بشم . تازه خیلی هم خوشحالم که خانواده ات با من اینقدر مهربون هستن .
2 : خدا رو شکر . برو به سلامت .
1 : باشه عزیز . تو برو من هم میرم .
2 : دسر یادم رفت . ( گرمای لبهای دو عاشق در هم آمیخت و لذتی غیر قابل وصف در وجود هر دو نمایان شد )
1 : دوستت دارم .
2 : منم دوستت دارم . مواظب خودت باش . رسیدی بهم زنگ بزن .
1 : چشم مادر بزرگ . حتما . فعل...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:02:38.688000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_72636_0.html
Author: kami danger
last-page: 91
last-date: 2008/12/18 20:08
-->