PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : !!!..........!!!



Mehrbod
02-22-2013, 10:08 PM
!!!..........!!!
May 14, 2008, 05:37 AM

نویسنده: rahamatt




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/ISEhLi4uLi4uLi4uLiEhIQ.pdf

اندازه: 0.54MB



کوتاهیده‌یِ داستان

دستاشو گرفتم توی دستام و به حلقه ی دستش نگاه كردم.توی ذهنم هیچی نبود.مثل همیشه خالی خالی بود.نه به گذشته فكر میكردم نه به آینده.حتی توی زمان حال هم نبودم.نگاهم خیره شده بود به حلقه ی دستش و داشتم توی ذهنم دنبال یه اتفاق میگشتم.اما چیزی پیدا نمیكردم.دلم میخواست اشك بریزم اما دلیلی هم پیدا نمیكردم واسه اشك ریختن.دستاشو دور كمرم حلقه كرد و سرشو به گردنم نزدیك كرد.خیلی آروم و منظم نفس میكشید.قفسه ی سینه اش به پشتم چسبیده بود و میتونستم طرز نفس كشیدنشو دنبال كنم.نفسمو توی سینه حبس كردم و با یکمین بازدمش منم همینكارو كردم.انقدر میخواستمش كه حتی دوست داشتم مثل اون نفس بكشم.مثل اون باشم.مثل اون بخندم.اما نمیشد.نمیتونستم.غمی كه توی وجودم بود داشت آتیشم میزد.داشت خاكسترم میكرد.خیلی آروم دستمو گذاشتم روی دست چپش و چشمامو بستم.حس میكردم الانه كه دوباره همون افكار سمی بیاد توی ذهنم.ترس مرگش.ترس از دست دادنش.رفتنش.میترسیدم.طاقت این همه خوشبختیو نداشتم.توی زندگیم همیشه وقتی شكر یه چیزیو میكردم خدا ازم میگرفتش.دوباره اشكام سرازیر شد.نمیخواستم بفهمه دارم گریه میكنم.هرچند خواب بود و متوجه نمیشد.بیحركت بودم و اشكام آروم آروم از گوشه ی چشمام به طرف پایین سرازیر شد.از روی بینیم عبور كرد و رفت سمت لبم.نفس عمیقی كشیدم و دوباره رفتم توی فكر.تازه داشت ذهنم جرقه میزد.تازه یاد حرفش افتادم.من نمیتونم واست بچه بیارم .من مشكل دارم.بازم باهام میمونی؟!
و من تنها جوابم یه لبخند بود.یه لبخند خشك.لبخندی از سر درد.اینكه چرا بهم روز یکم نگفت حالا كه زنش شدم داره بهم میگه.حس میكردم بهم خیانت شده.حس میكردم دوسم نداره و از سر اجبار میخواد باهاش باشم.همه ی اعتمادی كه بهش داشتم كم كم داشت از بین میرفت.اما نه.من دوسش داشتم.عقیم بودنش مشكل مهمی نبود.میتونستیم باز با هم باشیم.مگه غیر از این بود كه همدیگه رو دوست داشتیم.بچه داشتن همه چیز نیست.اصلا شاید تا چند سال دیگه همه چیز عوض بشه.حس میكردم دارم احمق بازی در میارم.شاید اگه یه دختر دیگه جای من بود این همه فداكاری نمیكرد.اما من دوسش داشتم.عاشق اون چشمای سیاهش بودم.عاشق خنده هاش.نمیخواستم از دست بدمش...
دوباره تكونی خورد و سرشو لای موهام فرو برد.میدونستم عاشق اینكاره.اما من اصلا حسی نداشتم.بی تفاوت بودم.نه احساس كرختی میكردم و نه احساس شهوت.همه ی احساسات توی من مرده بود.كاش میتونستم جواب این همه محبتاشو بدم.اما نمیشد.سنگ شده بودم.از وقتی قلب و روحم گرفته شد،از وقتی به زور ...
نه دیگه نمیتونستم فكرمو متمركز كنم.گاهی اوقات حس میكردم دارم ازش متنفر میشم.اما خیلی سریع این احساسو از خودم دور میكردم.نباید فكر میكردم.اون شوهرم بود.تنها كسی بود كه دوسش داشتم اما چرا نمیتونستم عكس العملی نشون بدم.چرا نمیتونستم جواب نگاه های پرتمناشو بدم؟اگه برای همین سردی من ازم كناره میگرفت باید چیكار میكردم.میترسیدم.دلم برای خودم میسوخت.من مریض بودم.مریض شدم.قبلا اینجور نبودم.قبلا از اینكه دستام توی دست یه مرد باشه احساس لذت میكردم ولی حالا...
حس كردم داره بیدار میشه.كاری نمیتونستم بكنم.منو گرفته بود توی بغلش.نفس های گرمشو زیر گوشم حس میكردم.با صدایی خواب آلود ازم پرسید بیدارم یا نه.تنها جوابم یه سر تكون دادن بود.منو به طرف خودش برگردوند.سریع چشمامو بستم اما نشد.با صدای خشمگینش ازم خواست چشمامو باز كنم.نگاش كردم.توی تاریكی اتاق فقط چشمامون معلوم بود.به زور لبخندی زدم و ازش خواستم بخوابه.اما نخوابید.دوباره چشمامو بستم كه با صدای نگرانش روبرو شدم.فهمید كه دارم گریه میكنم.باورش نمیشد.مدام ازم میپرسید چی شده و جواب من فقط سكوت بود.همین.نه چیز دیگه ای.وقتی دید جوابی نمیگیره منو توی بغلش فرو برد.شاید میخواست با اینكار آرومم كنه.عین گنجشك توی بغلش خزیدم.تنش داغ بود.سرمو گذاشتم روی سینه اش و با صدایی كه حتی خودم به زور میشنیدم ازش خواستم بخوابه.اما اینكارو نكرد.كش موی سرمو باز كرد و موهامو آشفته كرد.شروع كرد به دست كشیدن توی موهام.میدونست كه اینكار بهم آرامش میده.كم كم خوابم گرفت.نجواهای عاشقونه شو كنار گوشم میشنیدم و همین بیشتر آرومم میكرد.داشتم راحت میشدم.حس میكردم سبك شدم.اما دوباره توی ذهنم جرقه زده شد.یاد گذشته افتادم.گذشته ای كه واسم رنج آور بود.بی اختیار زدم زیر گریه و خودمو بیشتر توی آغوشش جا دادم.ازم میخواست آروم باشم اما من نمیتونستم خودمو كنترل كنم.یاد التماسام می افتادم.یاد گریه هایی كه كردم.با اینكه سعی داشت آرومم كنه اما هیچ تاثیری نداشت.تو آغوشش بدتر گریه م میگرفت.دستامو گذاشتم پشتش و خودمو بیشتر بهش فشار دادم.عطر تنش داشت آرومم میكرد.حالا دیگه آرومتر شده بودم.هق هق گریه هام به اشكای بی صدا تبدیل شد.اما هنوزم میترسیدم.ترس از اینكه شاید دوباره همون اتفاق برام بیفته.ترس اینكه به احساسم بی توجهی بشه.میترسیدم....
با بوسه هایی كه به گردنم میخورد به خودم اومدم.هیچ واكنشی از خودم نشون ندادم.ساكت و آروم بودم.فكر میكردم خیلی زود تموم میشه اما نشد.تازه شروع بود.خیلی آروم بندای لباس خوابمو از روی شونه هام به طرف پایین كشید و شروع كرد به بوسیدن شونه هام.لباش داغ بود و تن من سرد.ناخونامو كف دستم فرو كرد.حتی سردی نوك انگشتامو روی پوست دستم حس كردم.من لذت نمیبردم.داشتم رنج میكشیدم.داشتم آزار میدیدم.كاش میفهمید.كاش میتونست بفهمه من مریضم.آروم آروم لباشو به طرف بازوم حركت داد.خیلی آهسته داشت اینكارو میكرد.شاید میترسید.فكر میكرد اینجوری بهتره.اما نمیدونست اینكار هم فایده ای نداره.ترجیح دادم سكوت كنم.بالاخره باید آرزوشو برآورده میكردم.میخواستم خودمو فدای لذتش بكنم.حاضر بودم هركاری براش انجام بدم تا خوشحال باشه.
بوسه های كوتاه و ریزشو زیر گردنم حس كردم.اما مثل همیشه هیچ حسی نبود.هرچی بود درد بود و یادآوری خاطرات تلخ.چشمامو بستم و به خودم تلقین كردم.من داشتم لذت میبردم.من توی آغوش مردی بودم كه عاشقانه منو دوست داشت پس باید لذت میبردم.خیلی آروم سرمو گذاشتم روی بالش و نگاهی بهش انداختم.سرشو از روی گردنم آورد بالا و نگام كرد.حتی زیر نور كم چراغ خواب هم میتونستم عشقو توی چشماش ببینم.ناخودآگاه لبخندی زدم و دستامو به طرف بند لباسم بردم.نمیخواستم ادامه بدم.احساساتم به هم ریخته بود.خیلی آروم سرشو آورد نزدیك.انقدر نزدیك كه نفسهای گرمشو حس میكردم.به چشمام خیره شد.همه ی نگاهش نیاز بود و خواهش.اما من كاری نمیتونستم بكنم.نگاهی به لبهام انداخت و خیلی آهسته لبهاشو روی لبام گذاشت.گرمی لباش منو یاد یکمین سكسم انداخت.یاد یکمین باری كه تو بغل یه مرد خوابیدم.دوباره داشت اشكام سرازیر میشد.نباید میذاشتم.نباید میذاشتم بفهمه.حالا كه ازم میخواست كه باهاش یكی بشم نباید میذاشتم ناامید بشه.به زور و اجبار دستامو فرو بردم توی موهاش.هنوز موهاش نم داشت.چون نیم ساعتی نمیشد كه از حموم اومده بود بیرون.
دوباره بهم نگاه كرد.لباش میلرزیدوباورش نمیشد برای یکمین باره كه داره لبای منو میبوسه.دوباره لبخند بی روحی زدم و سرشو به طرف خودم خم كردم.فهمید كه باید ادامه بده.لبهام بی حركت بود.احساساتم مرده بود.داغیشو حس میكردم و نفسهای عمیقشو كه داشت به اوجش میرسید.
همه ی كاراش آروم بود.میدونست كه میترسم و نمیخواست اذیتم كنه.اما من میترسیدم.فكر میكردم بعد اینكار تركم كنه.
نگاهم به سقف اتاق بود.حس میكردم دارم به خدا نگاه میكنم.نمیدونم چرا همیشه یاد خدا بودم.شاید چون توی بدترین شرایط هم كمكم میكرد.با شرم و ناراحتی ملافه ای كه كنارم بود رو روی سینه هام انداختم و چشمامو بستم.دستای مردونه و قویشو روی شكمم حس میكردم.با هر سانتی كه به سمت پایین میرفت نفسهای من هم عمیقتر میشد.حس میكردم دارم تحریك میشم.در اثر تلقین هایی كه به خودم كردم بالاخره داشتم لذت میبردم.
برای چندلحظه هیچ صدایی نیومد.نه از ناله هاش خبری بود و نه از لمس بدنم.فكر كردم همه چیز تموم شده...
همه ی وجودم داشت از هم باز میشد.برای یکمین بار توی زندگیم داشتم درد واقعی رو تجربه میكردم.از سر درد بالشو چنگ زدم و زیر لب جیغی زدم.دردش برام غیر قابل تحمل بود.اشكام دوباره سرازیر شد.نمیخواستم اشكامو ببینه.نمیخواستم بفهمه لذت نمیبرم.
حس میكردم همه تنم داره جدا میشه.پاهامو سعی داشتم بهم بچسبونم اما دستای قدرتمندش مانع میشد.نفس كشیدنم تند شده بود.بالا و پایین رفتن قفسه سینه ام توجهشو جلب كرد.نگاهی به صورتم انداخت و بعد خودشو كشید عقب.با اینكارش دوباره جیغی زدم و ناخودآگاه پاهامو بستم.حس میكردم وجودم آتیش گرفته.تنم گر گرفته بود.بی اراده و وحشت زده دستاشو گرفتم و به طرف خودم كشیدمش.لبامو بوسید و دستشو گذاشت لای پام.
توی بغلش گم شده بودم.حركت رفت و برگشتش اذیتم میكرد اما چیزی نگفتم.فقط میخواستم هرچه سریعتر تموم بشه.حس میكردم لای پام خیس شده.
دست چپشو تكیه داده بود روی تخت و سعی میكرد سنگینی وزنش روی من نیفته.
سرشو گذاشت كنار گردنم و دوباره جملات عاشقانه اش شروع شد اما من اهمیتی نمیدادم.نگاهم به سقف بود و اشكام از شدت درد داشت از چشمام میومد.
از فریادی كه كشید به خودم اومدم.ریتم حركتش تندتر شده بود.بعد از چندثانیه حس كردم همه تنم سوخت.فوران آبش رو توی وجودم حس میكردم.ضربه های آخرشو با شدت زد و بی حركت موند.اما من داشتم میسوختم.تحمل نداشتم.دوباره لبهامو بوسید و ازم تشكر كرد.اما من چیزی به غیر از گریه نداشتم.از اینكه میدیدم لذت برده خوشحال بودم اما ...من هیچ لذتی نبردم.تنها چیزی كه حس كردم درد بود.دردی كه همراه با سوزش بود و هرلحظه هم بیشتر میشد...

به كوروش چه خواهیم گفت؟forum/19_57882_0.html





Quoting: SACRIFICE



Quoting: ostad_touraj



Quoting: jerjes69نسیمی به بدنم خورد.بدنم لرزید و خودمو مثل جنینی كه توی رحم مادره جمع كردم.چقدر این حالتو دوست داشتم.حس میكردم با اینكار دوباره پاك میشم.مثل زمانی كه توی شكم مادرم بودم.كاش كوچیك میشدم.كوچیكتر از اونی كه روابط زناشویی رو بفهمم.نمیخواستم بفهمم.دوباره افكار شوم اومد توی ذهنم.من گناه كرده بودم؟نه اون شوهرم بود.شرعی و قانونی.اما چرا احساس بدی دارم.از خودم بدم میاد.حس میكنم برای اینكار ساخته نشدم.برای یه رابطه زناشویی آفریده نشدم.من لذت نمیبردم.نمیتونستم بهش لذت بدم.آیا راضی بود؟از اینكه با من یكی شد خوشحال بود؟میترسیدم.اگه راضی نبود چیكار میكردم؟طاقت دوریشو نداشتم.چقدر ترسیده بودم.من مریض بودم.جرئت نداشتم بازگو كنم.ترس از مضحكه شدن زبونمو قفل كرده بود.توی ذهنم خنده های بقیه رو مجسم كردم.من مریضم.بیمارم.نه. باید مشكلمو حل كنم.من مریض نیستم.سالمم.اما چرا نتونستم لذت ببرم.داغی پلكامو حس كردم.چشمامو سریع بستم و نذاشتم كه دوباره بیان.اشكام پشت سد پلكام منتظر بودن.
زبون داغشو روی گردنم حس كردم.نفسهای گرمش لاله ی گوشمو نوازش میداد.خودمو بیشتر جمع كردم.دستاشو حلقه كرد دور كمرم و سعی كرد بغلم كنه.میترسیدم اشكامو ببینه.من چرا اینجوری میشدم.چرا نمیتونستم لذت ببرم.از جام بلندم كرد.ملافه رو انداختم روی سینه هام و با دستام ملافه رو چسبیدم.میترسیدم دوباره شروع كنه.هنوز چند ساعتی نگذشته بود.انگار همه شهوت و عشق دنیارو از من گرفته بودن و ریخته بودن توی وجودش.دستشو گذاشت زیر چونه ام و به چشمام نگاه كرد.صورتش برام واضح نبود.هاله ای از اشك چشمامو گرفته بود.پلكامو باز و بسته كردم و قطره های اشك از چشمام شروع كرد به ریختن.حالا صورتش برام واضح بود.نگران بود.حتی خیسی مژه های بلندمو حس میكردم.به لبهام نگاه كرد و صورتشو آورد جلو.بی حركت بودم.احساسی نداشتم.از دردی كه در انتظارم بود میترسیدم.لبهامو بوسید.زبونشو خیلی آروم كشید روی لبهام.خیسی زبونشو میتونستم روی لبهام حس كنم.با اینكار صورتم ...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:03.609000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_62579_0.html
Author: rahamatt
last-page: 91
last-date:
-->