Mehrbod
02-22-2013, 10:05 PM
@@@@@@@@اولین سکس من با ... @@@@@@@@
Aug 18, 2007, 04:48 AM
نویسنده: kingofsex2007
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/QEBAQEBAQEDYp9mI2YTbjNmGINiz2qnYsyDZhdmGINio2KcgLi 4uIEBAQEBAQEBA.pdf
اندازه: 115.14KB
کوتاهیدهیِ داستان
درود؛
من پدرام هستم و 32 سال سن دارم. زندگی سکسی خودم رو از سن 17 سالگی شروع کردم و میخوام که زندگی نامه سکسی خودم رو براتون به تدریج بنویسم. امیدوارم که لذت ببرید. در ضمن باید بگم که اسمهایی رو که به کار می برم مستعار هستند چون می خوام روابطی رو بازگو کنم که شاید کسانی که طرف دوم ماجراهای من بودند دوست نداشته باشند اسم واقعی شون بازگو بشه. از طرف دیگه خیلی از اونها الان ازدواج کردند و ممکنه اتفاقی این سایت و خاطرات من باعث دردسرشون بشه. پس به من حق بدید که اسم واقعی پارتنرهام رو بازگو نکنم.
یکم بذارید یه کمی از خودم بگم. من پسری هستم با 167 سانت قد کمی چهارشونه با چشم و ابرو و موهای موج دار قهوه ای تیره با پوستی گندمی. تو محیط خونه آروم ولی در جمع دوستان شلوغ و شیطون هستم .
با اینکه اتفاقات سکسی در زندگیم زیاد بوده و دوست دختر هم زیاد داشتم ولی تا به حال یاد ندارم که به یه دختر متلک گفته باشم و یا برای دوستی و رابطه با دخترها و زنها سریش شده باشم. در تمام تجارب سکسی من فقط فرصتهایی رو که به دست میاوردم به راحتی از دست نمیدادم.
خوب دیگه معرفی بسه. میدونم سرتون رو درد آوردم.
من در 13 سالگی بالغ شدم اونم به واسطه دیدن چند تصویر سکسی که توی یه فیلم دیدم. شب خوابیدم و ... . خودتون بقیه ماجرا رو میدونید. وقتی بیدار شدم خیلی ترسیدم و با دستپاچگی سعی کردم دسته گلی رو که آب دادم یه جوری ماست مالی کنم ولی بالاخره نشد و پدرم ماجرا رو فهمید. شب همون روز پدرم من رو صدا زد و کلی درباره بلوغ و از این جور چیزها برای من صحبت کرد. پدر من مرد روشن فکریه و همیشه با من در زمینه های مختلف به خصوص سکس بیشتر رفیق بود تا پدر.
از اون روز بود که نوع نگاه من به دخترها عوض شد. با دیدن دخترها یاد خواب اون شب می افتادم و تو عالم خیال خودم و اون دختر رو به جای شخصیتهای خواب خودم میدیدم و یه دفعه متوجه میشدم که پدرام کوچیکه مثل سنگ سفت شده و داره میترکه و زود خودم رو جمع و جور میکرد و سرم رو به یه کاری گرم میکردم.
دو سالی به همین منوال گذشت. من حالا 15 ساله بودم. تابستون بود و از صبح تا شب بچه های قد و نیم قد توی محوطه بازی مجتمعی که ما توی اون زندگی میکردیم مشغول بازی و وراجی و سروصدا بودند. تو همون مجتمع دخترایی که دو سه سال از منکوچکتر بودند زیاد بودندو من با اکثرشون رابطه خوبی داشتم. بههم دیگه نوار موسیقی قرض میدادیم و باهم بازی میکردیم. ولی کم کم به خاطردیدی که نسبت به ائنها پیدا کرده بودم سعی میکردم کمتر باهاشون تو ملع عام ظاهر بشم. همش فکر میکردم یه نفر که از احساس شدید جنسی من باخبره من رو میپاد و مواظب حرکات منه. درست هم بود. بعدها فهمیدم که پدرم دورا دور مواظب حرکات و رفتار من با دخترها بوده تا اگر من در روابطم با دخترها دچار اشتباه شدم به من تذکر بده و من رو راهنمایی کنه.
یه حرف پدرم رو که تو سن 18 سالگی به من زد هرگز فراموش نمیکنم. پدرم به من گفت: عشق و حالت رو بکن ، جنده بازیت رو بکن ولی هیچ وقت جنده سازی نکن.
بگذریم، تو همون تابستون بود که من احساس کردم از بین تمام دخترهای همسایه یکی شون خیلی زیبا تر از دیگرانه و احساس میکردم که رفتارش با من خیلی صمیمی تر از دخترای دیگه هست. اسمش المیرا بود. دختری بود با اندام متناسب و موهای خرمایی روشن با فرهای درشت و چشمهای عسلی خوش رنگی که هر وقت نگاهش به من می افتاد من احساس میکردم قلبم داره از تو سینم میزنه بیرون. چهره مهربون و زیبایی داشت که شباهت بسیار زیادی به جوانی های مدونا خواننده معروف اون دوران داشت. کم کم اون هم فهمیده بود که من بیشتر علاقه دارم در بین دختر و پسرهای مجتمع با اون صحبت کنم و در کنار اون باشم. منی که تا دو سه سال پیش توی بازیها بارها المیرا رو لمس کرده بودم و یا حتی بغل کرده بودم و هیچ احساس خواصی پیدا نکرده بودم حالا فقط با برخورد دست المیرا با دست من احساس میکردم تمام بدنم آتیش گرفته . دیگه دوران بازیهای کودکانه گذشته بود و من افسوس می خوردم که چرا در همان زمانی که میتونستم المیرا رو لمس کنم چنین احساسی نداشتم. شبها به یاد المیرا بالش رو بغل میکردم و می خوابیدم و اکثر شبها خوابش رو میدیدم.
المیرا دو سال از من کوچکتر بود ولی بعدها فهمیدم که خیلی توی سکس از من باتجربه تر بود. البته به اندازه خودش.
یه روز ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و توی محوطه مجتمع هیچ کس نبود، به غیر از من که تو سایه یه درخت نشسته بودم و داشتم کتاب <<بیست هزار فرسنگ زیر دریا>> رو می خوندم. یه دفعه احساس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده. برگشتم و با دیدن المیرا که باد با موهای زیباش بازی میکرد خشکم زد. المیرا لبخندی زد و گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه، مگه تو ترس داری؟ خندید و اومد نزدیک و کنار من روی نیمکت نشست. گفت: چی می خونی؟ کتاب رو بهش نشون دادم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. طاقت نیاوردم و گفتم: این وقت روز اینجا چکار میکنی ؟ گفت : پدرو مادر و برادرم رفتن بیرون، منم حوسلم سر رفت اومد بیرون. مزاحم کتاب خوندت شدم؟ با عجله گفتم: نه، نه، اتفاقا منم حوسلم سر رفته بود. لبخندی زد و گفت: یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ گفتم: سعی میکنم. بی مقدمه پرسید: تو از لیلا(یکی دیگه از دخترای مجتمع) خوشت میاد؟ من که حدس زده بودم داستان از چه قرار یکم دست و پام رو گم کردم ولی زود به خودم گفتم: خره خودت رو جمع و جور کن، فرست رو از دست نده. جواب دادم: به عنوان یه همسایه و همبازی، نه بیشتر. المیرا سوالش رو در مورد چندتا از دخترای دیگه تکرار کرد و من که دیگه مطمئن شده بودم که آخر این سوالها به کجا میرسه هر کدوم رو به یه دلیلی رد کردم. بعد یه دفعه اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: پس حتما برای تو منم مثل دخترای دیگه هستم؟ با اینکه حدس زده بودم که داستان به کجا ممکنه برسه ولی از حالت چهره و سوال المیرا جا خوردم و مردد شدم که چی بگم. ولی بازم خودم رو جمع وجور کردم و گفتم: نه، تو با بقیه فرق میکنی. از حرفی که زدم خودم تعجب کردم و کمی هم خجالت کشیدم. خندید و گفت: چه فرقی میکنم؟ منم مثل بقیه یه دخترم. سرم رو انداختم پایین و تمام حواسم رو جمع کردم که چی بگم. بالاخره بعد از چند لحظه آروم و بدون این که تو چشماش نگاه کنم گفتم: نه، تو از همه دخترا زیباتری و من خیلی دوست دارم که با تو دوست باشم. احساس کردم خشکش زده. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم که اونم سرش رو انداخته پایین و لپاش گل انداخته. به نظرم اومد که از قبل خیلی زیبا تر شده. آروم گفت: منم تو رو دوست دارم. با گفتن این جمله یه نگاه به من که خشکم زده بود انداخت و خندید و بعد دوید به سمت ساختمون و پشت در سیکوریت دودی ورودی گم شد. ولی من برای چند دقیقه همونجا مات و مبهوت نشسته بودم.
اون شب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا صبح خوابم نبرد.
دیگه هر روز کار من و المیرا این بود که کشیک بکشیم که کی یکی مون میاد تو محوطه تا اون یکی هم بپره و بیاد. اون تابستون با تمام خوشی هایی که برای من به خاطر دوستی با المیرا داشت گذشت. در طول سال تحصیلی صبحها زودتر از معمول از خونه میزدم بیرون تا المیرا رو که به مدرسه میرفت ببینم و بعد خودم به مدرسه میرفتم.
داستان دوستیم با المیرا رو به یکی از دوستانم که دوسال بزرگتر از خودم بود ولی خیلی باهم صمیمی بودیم به اسم اشکان در میون گذاشتم. اشکان خودش دوست دختر داشت و بعضی وقتا من رو رهنمایی میکرد که برای المیرا چی بخرم یا بهش چی بگم.
دو سال از دوستی من و المیرا میگذشت و ما خیلی به هم عادت کرده بودیم با اینکه هر روز تو محوطه هم دیگه رو میدیم ولی باز هر وقت که فرصت پیدا میکردیم با هم تلفنی صحبت میکردیم. دیگه حرفامون از حالت دوتا همبازی خارج شده بود و بیشتر عاشقانه بود تا بچگانه.
روز دهم مرداد بود صبح به هوای دیدن المیرا از خونه زدم بیرون. بعد از یه ساعت المیرا هم اومد تو محوطه و با دوستاش مشغول صحبت شد. حالا دیگه پسرا و دخترای هم سن و سال من باهم بازی نمیکردند . اون المیرا توی راه پله به من گفت: امروز بعد از ظهر ساعت پنج مادر و پدر من میرند عروسی برادرم هم رفته مسافرت، دوست داری بیای خونه ما. گفتم آره، ولی کسی نفهمه؟!! گفت: نه ، سعی کن یه جوری بیای که کسی تو رو نبینه.
بالاخره ساعت پنج بعد از یه انتظار طولانی از راه رسید. من مادر و پدر المیرا رو که سوار ماشین شده بودند و میرفتند از پنجره دیدم. سریع لباس پوشیدم و بعد از یه ربع زدم بیرون. با احتیاط تمام خودم رو به در خونه المیرا رسوندم و آروم در زدم. در خیلی زود باز شد و المیرا سرش آورد بیرون گفت: زود بیا تو تا کسی نیومده. منم زود چپیدم تو و در رو بستم. چشمم که به المیرا افتاد نزدیک بود سکته کنم. المیرای چهارده ساله یه آرایش ملایم کرده بود، یه شلوارک صورتی پاش بود با یه تاپ سفید حلقه ای. پوست سفید و لطیفش چشمم رو نوازش میداد. ولی من سعی میکردم زیاد به پاهای خوش تراش و بازوهای ظریف المیرا خیره نشم. می ترسیدم ناراحت بشه.
رفتم تو و روی کاناپه راحتی نشستم. المیرا گفت: الان میام. رفت توی آشپزخونه و با دوتا شربت آلبالو برگشت. شربت رو گذاشت جلوی من روی میز و خودش با فاصله روی کاناپه نشست. خندید و گفت: اینجوری بهتره،نه؟ گفتم: چی بهتره؟ گفت: کسی مزاحم حرف زدنمون نمیشه. گفتم: آره. ولی نکنه یه وقت کسی بیاد؟ گفت: نه بابا، نترس، برادرم که تا دو روز دیگه نمیاد، مادر و پدرم هم که تا ساعت 1 و 2 بعد از نصف شب سروکلشون پیدا نمیشه.
نیم ساعت به حرف زدن گذشت. بعد المیرا بلند شد فیلم شارون رو گذاشت توی ویدئو و گفت: من این فیلم رو خیلی دوست دارم، تو چی ؟ گفتم : من هنوز نتونستم ببینمش. گفت: بهتر ، حالا باهم می بینیمش. این جمله رو طوری ادا کرد که آتیش شهوت رو تو وجود من روشن کرد.
فیلم شروع شد. من شنیده بودم که این فیلم صحنه های عشقبازی داره، ولی فکر میکردم در حد لب و لوچه باشه ولی وقتی که یکمین صحنه نیمه سوپر فیلم شروع شد و دوتا هنر پیشه لخت مادرزاد تو بغل هم وول میزدن من یه نگاه به المیرا کردم و دیدم المیرا با چهره ای برافروخته زل زده به من داره منو نگاه میکنه. یه دفعه یاد حرف اشکان افتادم که می گفت: اگه میخوای دختری که دوستش داری باهات بمونه سعی کن از هر نظر ارزاش کنی. به خودم گفتم: این بهترین فرصته. آروم دستم رو بردم به طرف دست المیرا که روی پشتی کاناپه تکیه داده بود. با یکمین تماس دستامون انگار که منتظر باشه دستم رو محکم تو دستش گرفت و من رو به طرف خودش کشید. منم از خدا خواسته افتادم تو بغلش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو چشاش زل زدم. شهوت از چشمای زیباش میبارید. بهم گفت: خیلی دوستت دارم و نذاشت من جواب بدم و لباش رو محکم روی لبای من گذاشت. منم که دیگه دیوونه شده بودم شروع کردم به لب گرفتن به همون روشی که تو فیلمای سکسی دیده بودم. با تمام شهوتی که داشتم جرأت نمیکردم بدن المیرا رو اون جوری میخوام لمس کنم. می ترسیدم ناراحت بشه. ولی بعد از چند دقیقه لب گرفتن المیرا صورتش رو کشید عقب و من رو از خودش دور کرد. یکم فکر کردم ناراحت شده و قلبم افتاد تو شرتم ولی بعد از چند لحظه خودش رو انداخت روی کاناپه و گفت: فکر کن من شارون هستم و تو اون پلیسه. چکار میکنی؟ من که دیوونه شده بودم بدون فکر کردن دستام رو بردم به طرف تاپش و اون رو به سرعت از تنش درآوردم. سینه های ظریفش که شبیه لیمو شیرین بود و سوتین هم نداشت با لرزش هوس انگیزی افتاد بیرون. یه نگاه به المیرا کردم و وقتی رضایت آمیخته با شهوت رو توی چشماش دیدم دیگه صبر نکردم و رفتم سراغ سینه های ناش و شروع کردم به بازی کردن لیسیدن . صدا نفسای عمیق و شهوت آلود المیرا بیشتر من رو شهوتی میکرد. تو همون حال المیرا دست من رو گرفت و برد پایین و آروم گذاشت روی کسش. من که تا اون موقع دستم به ک...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:42.688000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_38837_0.html
Author: kingofsex2007
last-page: 4
last-date: 2007/09/12 18:30
-->
Aug 18, 2007, 04:48 AM
نویسنده: kingofsex2007
فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/QEBAQEBAQEDYp9mI2YTbjNmGINiz2qnYsyDZhdmGINio2KcgLi 4uIEBAQEBAQEBA.pdf
اندازه: 115.14KB
کوتاهیدهیِ داستان
درود؛
من پدرام هستم و 32 سال سن دارم. زندگی سکسی خودم رو از سن 17 سالگی شروع کردم و میخوام که زندگی نامه سکسی خودم رو براتون به تدریج بنویسم. امیدوارم که لذت ببرید. در ضمن باید بگم که اسمهایی رو که به کار می برم مستعار هستند چون می خوام روابطی رو بازگو کنم که شاید کسانی که طرف دوم ماجراهای من بودند دوست نداشته باشند اسم واقعی شون بازگو بشه. از طرف دیگه خیلی از اونها الان ازدواج کردند و ممکنه اتفاقی این سایت و خاطرات من باعث دردسرشون بشه. پس به من حق بدید که اسم واقعی پارتنرهام رو بازگو نکنم.
یکم بذارید یه کمی از خودم بگم. من پسری هستم با 167 سانت قد کمی چهارشونه با چشم و ابرو و موهای موج دار قهوه ای تیره با پوستی گندمی. تو محیط خونه آروم ولی در جمع دوستان شلوغ و شیطون هستم .
با اینکه اتفاقات سکسی در زندگیم زیاد بوده و دوست دختر هم زیاد داشتم ولی تا به حال یاد ندارم که به یه دختر متلک گفته باشم و یا برای دوستی و رابطه با دخترها و زنها سریش شده باشم. در تمام تجارب سکسی من فقط فرصتهایی رو که به دست میاوردم به راحتی از دست نمیدادم.
خوب دیگه معرفی بسه. میدونم سرتون رو درد آوردم.
من در 13 سالگی بالغ شدم اونم به واسطه دیدن چند تصویر سکسی که توی یه فیلم دیدم. شب خوابیدم و ... . خودتون بقیه ماجرا رو میدونید. وقتی بیدار شدم خیلی ترسیدم و با دستپاچگی سعی کردم دسته گلی رو که آب دادم یه جوری ماست مالی کنم ولی بالاخره نشد و پدرم ماجرا رو فهمید. شب همون روز پدرم من رو صدا زد و کلی درباره بلوغ و از این جور چیزها برای من صحبت کرد. پدر من مرد روشن فکریه و همیشه با من در زمینه های مختلف به خصوص سکس بیشتر رفیق بود تا پدر.
از اون روز بود که نوع نگاه من به دخترها عوض شد. با دیدن دخترها یاد خواب اون شب می افتادم و تو عالم خیال خودم و اون دختر رو به جای شخصیتهای خواب خودم میدیدم و یه دفعه متوجه میشدم که پدرام کوچیکه مثل سنگ سفت شده و داره میترکه و زود خودم رو جمع و جور میکرد و سرم رو به یه کاری گرم میکردم.
دو سالی به همین منوال گذشت. من حالا 15 ساله بودم. تابستون بود و از صبح تا شب بچه های قد و نیم قد توی محوطه بازی مجتمعی که ما توی اون زندگی میکردیم مشغول بازی و وراجی و سروصدا بودند. تو همون مجتمع دخترایی که دو سه سال از منکوچکتر بودند زیاد بودندو من با اکثرشون رابطه خوبی داشتم. بههم دیگه نوار موسیقی قرض میدادیم و باهم بازی میکردیم. ولی کم کم به خاطردیدی که نسبت به ائنها پیدا کرده بودم سعی میکردم کمتر باهاشون تو ملع عام ظاهر بشم. همش فکر میکردم یه نفر که از احساس شدید جنسی من باخبره من رو میپاد و مواظب حرکات منه. درست هم بود. بعدها فهمیدم که پدرم دورا دور مواظب حرکات و رفتار من با دخترها بوده تا اگر من در روابطم با دخترها دچار اشتباه شدم به من تذکر بده و من رو راهنمایی کنه.
یه حرف پدرم رو که تو سن 18 سالگی به من زد هرگز فراموش نمیکنم. پدرم به من گفت: عشق و حالت رو بکن ، جنده بازیت رو بکن ولی هیچ وقت جنده سازی نکن.
بگذریم، تو همون تابستون بود که من احساس کردم از بین تمام دخترهای همسایه یکی شون خیلی زیبا تر از دیگرانه و احساس میکردم که رفتارش با من خیلی صمیمی تر از دخترای دیگه هست. اسمش المیرا بود. دختری بود با اندام متناسب و موهای خرمایی روشن با فرهای درشت و چشمهای عسلی خوش رنگی که هر وقت نگاهش به من می افتاد من احساس میکردم قلبم داره از تو سینم میزنه بیرون. چهره مهربون و زیبایی داشت که شباهت بسیار زیادی به جوانی های مدونا خواننده معروف اون دوران داشت. کم کم اون هم فهمیده بود که من بیشتر علاقه دارم در بین دختر و پسرهای مجتمع با اون صحبت کنم و در کنار اون باشم. منی که تا دو سه سال پیش توی بازیها بارها المیرا رو لمس کرده بودم و یا حتی بغل کرده بودم و هیچ احساس خواصی پیدا نکرده بودم حالا فقط با برخورد دست المیرا با دست من احساس میکردم تمام بدنم آتیش گرفته . دیگه دوران بازیهای کودکانه گذشته بود و من افسوس می خوردم که چرا در همان زمانی که میتونستم المیرا رو لمس کنم چنین احساسی نداشتم. شبها به یاد المیرا بالش رو بغل میکردم و می خوابیدم و اکثر شبها خوابش رو میدیدم.
المیرا دو سال از من کوچکتر بود ولی بعدها فهمیدم که خیلی توی سکس از من باتجربه تر بود. البته به اندازه خودش.
یه روز ساعت حدود یک و نیم بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و توی محوطه مجتمع هیچ کس نبود، به غیر از من که تو سایه یه درخت نشسته بودم و داشتم کتاب <<بیست هزار فرسنگ زیر دریا>> رو می خوندم. یه دفعه احساس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده. برگشتم و با دیدن المیرا که باد با موهای زیباش بازی میکرد خشکم زد. المیرا لبخندی زد و گفت: ترسیدی؟ گفتم: نه، مگه تو ترس داری؟ خندید و اومد نزدیک و کنار من روی نیمکت نشست. گفت: چی می خونی؟ کتاب رو بهش نشون دادم. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. طاقت نیاوردم و گفتم: این وقت روز اینجا چکار میکنی ؟ گفت : پدرو مادر و برادرم رفتن بیرون، منم حوسلم سر رفت اومد بیرون. مزاحم کتاب خوندت شدم؟ با عجله گفتم: نه، نه، اتفاقا منم حوسلم سر رفته بود. لبخندی زد و گفت: یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ گفتم: سعی میکنم. بی مقدمه پرسید: تو از لیلا(یکی دیگه از دخترای مجتمع) خوشت میاد؟ من که حدس زده بودم داستان از چه قرار یکم دست و پام رو گم کردم ولی زود به خودم گفتم: خره خودت رو جمع و جور کن، فرست رو از دست نده. جواب دادم: به عنوان یه همسایه و همبازی، نه بیشتر. المیرا سوالش رو در مورد چندتا از دخترای دیگه تکرار کرد و من که دیگه مطمئن شده بودم که آخر این سوالها به کجا میرسه هر کدوم رو به یه دلیلی رد کردم. بعد یه دفعه اخمهاش رو کرد تو هم و گفت: پس حتما برای تو منم مثل دخترای دیگه هستم؟ با اینکه حدس زده بودم که داستان به کجا ممکنه برسه ولی از حالت چهره و سوال المیرا جا خوردم و مردد شدم که چی بگم. ولی بازم خودم رو جمع وجور کردم و گفتم: نه، تو با بقیه فرق میکنی. از حرفی که زدم خودم تعجب کردم و کمی هم خجالت کشیدم. خندید و گفت: چه فرقی میکنم؟ منم مثل بقیه یه دخترم. سرم رو انداختم پایین و تمام حواسم رو جمع کردم که چی بگم. بالاخره بعد از چند لحظه آروم و بدون این که تو چشماش نگاه کنم گفتم: نه، تو از همه دخترا زیباتری و من خیلی دوست دارم که با تو دوست باشم. احساس کردم خشکش زده. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم که اونم سرش رو انداخته پایین و لپاش گل انداخته. به نظرم اومد که از قبل خیلی زیبا تر شده. آروم گفت: منم تو رو دوست دارم. با گفتن این جمله یه نگاه به من که خشکم زده بود انداخت و خندید و بعد دوید به سمت ساختمون و پشت در سیکوریت دودی ورودی گم شد. ولی من برای چند دقیقه همونجا مات و مبهوت نشسته بودم.
اون شب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. تا صبح خوابم نبرد.
دیگه هر روز کار من و المیرا این بود که کشیک بکشیم که کی یکی مون میاد تو محوطه تا اون یکی هم بپره و بیاد. اون تابستون با تمام خوشی هایی که برای من به خاطر دوستی با المیرا داشت گذشت. در طول سال تحصیلی صبحها زودتر از معمول از خونه میزدم بیرون تا المیرا رو که به مدرسه میرفت ببینم و بعد خودم به مدرسه میرفتم.
داستان دوستیم با المیرا رو به یکی از دوستانم که دوسال بزرگتر از خودم بود ولی خیلی باهم صمیمی بودیم به اسم اشکان در میون گذاشتم. اشکان خودش دوست دختر داشت و بعضی وقتا من رو رهنمایی میکرد که برای المیرا چی بخرم یا بهش چی بگم.
دو سال از دوستی من و المیرا میگذشت و ما خیلی به هم عادت کرده بودیم با اینکه هر روز تو محوطه هم دیگه رو میدیم ولی باز هر وقت که فرصت پیدا میکردیم با هم تلفنی صحبت میکردیم. دیگه حرفامون از حالت دوتا همبازی خارج شده بود و بیشتر عاشقانه بود تا بچگانه.
روز دهم مرداد بود صبح به هوای دیدن المیرا از خونه زدم بیرون. بعد از یه ساعت المیرا هم اومد تو محوطه و با دوستاش مشغول صحبت شد. حالا دیگه پسرا و دخترای هم سن و سال من باهم بازی نمیکردند . اون المیرا توی راه پله به من گفت: امروز بعد از ظهر ساعت پنج مادر و پدر من میرند عروسی برادرم هم رفته مسافرت، دوست داری بیای خونه ما. گفتم آره، ولی کسی نفهمه؟!! گفت: نه ، سعی کن یه جوری بیای که کسی تو رو نبینه.
بالاخره ساعت پنج بعد از یه انتظار طولانی از راه رسید. من مادر و پدر المیرا رو که سوار ماشین شده بودند و میرفتند از پنجره دیدم. سریع لباس پوشیدم و بعد از یه ربع زدم بیرون. با احتیاط تمام خودم رو به در خونه المیرا رسوندم و آروم در زدم. در خیلی زود باز شد و المیرا سرش آورد بیرون گفت: زود بیا تو تا کسی نیومده. منم زود چپیدم تو و در رو بستم. چشمم که به المیرا افتاد نزدیک بود سکته کنم. المیرای چهارده ساله یه آرایش ملایم کرده بود، یه شلوارک صورتی پاش بود با یه تاپ سفید حلقه ای. پوست سفید و لطیفش چشمم رو نوازش میداد. ولی من سعی میکردم زیاد به پاهای خوش تراش و بازوهای ظریف المیرا خیره نشم. می ترسیدم ناراحت بشه.
رفتم تو و روی کاناپه راحتی نشستم. المیرا گفت: الان میام. رفت توی آشپزخونه و با دوتا شربت آلبالو برگشت. شربت رو گذاشت جلوی من روی میز و خودش با فاصله روی کاناپه نشست. خندید و گفت: اینجوری بهتره،نه؟ گفتم: چی بهتره؟ گفت: کسی مزاحم حرف زدنمون نمیشه. گفتم: آره. ولی نکنه یه وقت کسی بیاد؟ گفت: نه بابا، نترس، برادرم که تا دو روز دیگه نمیاد، مادر و پدرم هم که تا ساعت 1 و 2 بعد از نصف شب سروکلشون پیدا نمیشه.
نیم ساعت به حرف زدن گذشت. بعد المیرا بلند شد فیلم شارون رو گذاشت توی ویدئو و گفت: من این فیلم رو خیلی دوست دارم، تو چی ؟ گفتم : من هنوز نتونستم ببینمش. گفت: بهتر ، حالا باهم می بینیمش. این جمله رو طوری ادا کرد که آتیش شهوت رو تو وجود من روشن کرد.
فیلم شروع شد. من شنیده بودم که این فیلم صحنه های عشقبازی داره، ولی فکر میکردم در حد لب و لوچه باشه ولی وقتی که یکمین صحنه نیمه سوپر فیلم شروع شد و دوتا هنر پیشه لخت مادرزاد تو بغل هم وول میزدن من یه نگاه به المیرا کردم و دیدم المیرا با چهره ای برافروخته زل زده به من داره منو نگاه میکنه. یه دفعه یاد حرف اشکان افتادم که می گفت: اگه میخوای دختری که دوستش داری باهات بمونه سعی کن از هر نظر ارزاش کنی. به خودم گفتم: این بهترین فرصته. آروم دستم رو بردم به طرف دست المیرا که روی پشتی کاناپه تکیه داده بود. با یکمین تماس دستامون انگار که منتظر باشه دستم رو محکم تو دستش گرفت و من رو به طرف خودش کشید. منم از خدا خواسته افتادم تو بغلش. دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو چشاش زل زدم. شهوت از چشمای زیباش میبارید. بهم گفت: خیلی دوستت دارم و نذاشت من جواب بدم و لباش رو محکم روی لبای من گذاشت. منم که دیگه دیوونه شده بودم شروع کردم به لب گرفتن به همون روشی که تو فیلمای سکسی دیده بودم. با تمام شهوتی که داشتم جرأت نمیکردم بدن المیرا رو اون جوری میخوام لمس کنم. می ترسیدم ناراحت بشه. ولی بعد از چند دقیقه لب گرفتن المیرا صورتش رو کشید عقب و من رو از خودش دور کرد. یکم فکر کردم ناراحت شده و قلبم افتاد تو شرتم ولی بعد از چند لحظه خودش رو انداخت روی کاناپه و گفت: فکر کن من شارون هستم و تو اون پلیسه. چکار میکنی؟ من که دیوونه شده بودم بدون فکر کردن دستام رو بردم به طرف تاپش و اون رو به سرعت از تنش درآوردم. سینه های ظریفش که شبیه لیمو شیرین بود و سوتین هم نداشت با لرزش هوس انگیزی افتاد بیرون. یه نگاه به المیرا کردم و وقتی رضایت آمیخته با شهوت رو توی چشماش دیدم دیگه صبر نکردم و رفتم سراغ سینه های ناش و شروع کردم به بازی کردن لیسیدن . صدا نفسای عمیق و شهوت آلود المیرا بیشتر من رو شهوتی میکرد. تو همون حال المیرا دست من رو گرفت و برد پایین و آروم گذاشت روی کسش. من که تا اون موقع دستم به ک...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:42.688000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_38837_0.html
Author: kingofsex2007
last-page: 4
last-date: 2007/09/12 18:30
-->