PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تندیس جاودانگی



Mehrbod
02-21-2013, 07:30 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #1


***

elham55
Jun 30 - 2008 - 02:03 PM
پیک 1

تردید یا یقین
با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام
(بخش یکم )
ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jun 30 - 2008 - 02:09 PM
پیک 2

با سلام به همه دوستان خوبم . امیدوارم بعد از خوندن رمانهای من با نظرات و انتقادات شما عزیزان بتونم بهتر از گذشته بنویسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام

(بخش یکم )
ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزی بود كه خونه داشجویی رو راه انداخته بودیم و دیگه رفت و آمد نمی كردیم . بیتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم یك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربونی بود ولی خیلی باهم تفاوت داشتیم و همین باعث شده بود مامانم یكی از سرسختترین مخالفان روابط ما باشه پدرم می گفت جوونه و شیطون وگرنه دلیل دیگه ای نداره ولی خودم می دیدم كه تو دانشگاه زیاد شیطنت می كرد همینكه ازش غافل می شدم شروع می كرد در عین حال ازم حساب می برد . یه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتیم دانشگاه ولی استاد نیومد و چون دو روز هم كلاس نداشتیم تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون با اتوبوس دو ساعتی می شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نیومده بودند آروم آروم راه افتادیم سر جاده كه دیدم یه ماشین برامون نگهداشت من نگاهی از روی كنجكاوی به بیتا انداختم و دیدم رنگش عوض شد چند روزی بود بهش شك كرده بودم . ماشین درست جلوی پای ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب یكی از هم داشگاهیامون رو دیدم كه پیاده شد . داشتم سكته می كردم یکم فكر كردم مزاحمه ولی از نگاههای اون دوتا متوجه همه چیز شدم . دلم می خواست بیتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطی خواست بیرون داشگاه بدون من . ولی انگار برنامه ریزی شده بود . فرشید رو یكی دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه دیده بودم . بیتا نگاهی بمن كرد و گفت : معرفی می كنم آقای فرشید بیات و ایشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشید فهمیدم كه پسر با ادب و فهمیده ای هست و وقتی تعارف كرد كه تا یه جایی مارو می رسونه بدون هیچ حرفی با عصبانیت سوار شد.
وارد ماشین كه شدم دیدم از ادب دوره كه قیافه بگیرم . آروم گفتم : سلام .
سینا بدون هیچ حركت اضافه ای : سلام خانم .
كاملا اونا رو زیر نظر داشتم . مخصوصا سینارو .
فهمیده بودن جای حرف زدن نیست .
بیتا كه جرات نمی كرد حركت بیجایی بكنه چه برسه حرف بزنه . سینا با سرعت رانندگی میكرد . فرشید به طرف ما برگشت و گفت : میدونید مهرانه خانم بزارید راستشو بگم این نقشه ی من بود . توروخدا به بیتا كاری نداشته باشین . من كه معرفی شدم . اما این پسرخاله ی گل ما كه شما یکمین باره ایشون رو می بنید – ولی اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زیر نظر داشت – اسمش سینا ست و شغل آزاد داره .چند باری اومده اینجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو دید و آره دیگه . ولی كسی جرات نداشت اینو به شما بگه .
امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اینكه كتك نخوره این نقشه رو كشیدیم .
من هاج و واج مونده بودم چی بگم . یعنی حرفی برای گفتن نداشتم . در مقابل یه كار انجام شده . نمی دونم چطور شد یه لحظه از توی آینه نگاهم به نگاه سینا خورد . از خجالت سریع مسیر نگاه رو عوض كردم . دلم لرزید . چشمم سیاهی رفت و یه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتیم از شهر بیرون می رفتیم و وارد جاده اصلی می شدیم . كه یه كم به خودم مسلط شده و یخام كمكم داشتن آب مس شدند .
گفتم : خوب حالا كجا می ریم .
فرشید در حالیكه برگشته بود : هر جا شما برید ما می رسونیمتون .
( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما می رفتیم خونه .
بیتا مثل اینكه یادش رفته بود چه گندی زده : مهرانه مگه قرار نبود بریم ...
یه نگاه تندی بهش كردم و گفتم : خوب .
فرشید با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش می كنم . اجازه می دین من حرف بزنم .
یه جورایی خجالت كشیدم واحساس كردم نبایدتند حرف می زدم . سرمو انداختم پایین و گفتم : خواهش می كنم بفرمائید .
فرشید ادامه داد : اگه اجازه بدین امشب شام در خدمتتون باشیم بعد ما می رسونیمتون .
سنگینی نگاه سینا رو احساس كردم اومدم بیرون نگاه كنم كه دیدم داره از آینه بغل بهم نگاه می كنه همینكه نگاهم بهش خورد یه چشمك زد كه دنیام و زیرو رو كرد .
هیچ حرفی نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سینا همینطور كه از توی آینه جلو نگام میكرد گفت : فرشید خان مگه نمی دونی سكوت نشانه رضاست .
دیگه چیزی نگفتم و سینا گاز ماشینو گرفت . هنوز گیج و مات مونده بودم دلم می خواست از اون محیط فرار كنم از چیزی كه می ترسیدم سرم اومده بود تو اون سرمای بهمن ماه گر گرفته بودم و شیشه ماشین رو كشیده بودم پایین . ولی احساسم پابندم كرده بود نگاههای سینا منو برای یکمین بار عاشق كرده بود كه كاش هیچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو می لرزونه .
من تو حال خودم نبودم كه فرشید و بیتا شروع به گفتن جك وحرفهای خنده دار كرده بودند گاهی لبخندی می زدم ولی تو جمع نبودم كه صدای سینا منو وارد جمع كرد : حالا من یه جك می گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آینه برنمی داشتم اون هم با خیال راحت آینه رو روی صورت من تنظیم كرد و فقط به من نگاه می كرد . سرعتش واقعا زیاد بود دیگه از ترس به حرف اومد : ببخشید فكر نمی كنید سرعتتون زیاده .
سینا با خنده ای از روی شیطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمی كنین خیلی گرمه ؟
( تو دلم گفتم چه پررو خانمم یه دهن كجی هم كردم تا شاید یه كم آروم بشم )
فرشید رو به سینا : می خوای جامون رو عوض كنیم .
سینا : چه عجب یادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده .
( تو دلم گفتم آخه تو این هوای سرد ماشین جوش میاره )
فرشید : خوب بزن كنار یه نگاهی بكن .
سینا ماشین رو زد كنار و پیاده شد . چند ثانیه ای بعد فرشید هم پیاده شد . دیگه نمی تونستم به بیتا چیزی بگم چون حال و روزم معلوم بود . بیتا خنده ای كرد : مهرانه ناراحت شدی ؟ باید این اتفاق برات می افتاد به خدا سینا پسر خوبیه . یه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمی خواد از دستم ناراحت باشی ؟
نگاهی بهش كردم : نه مهم نیست دیگه كار از این حرفها گذشت .
بیتا خوشحال بود : تو بهترین دوست منی . امیدوارم جمع 4 تایی خوبی داشته باشیم .فقط جون مادرت اینقدر اخم نكن . در همین حرفها در پشت باز شد و فرشید با خنده ای موقر : مهرانه خانم سینا كارتون داره .
نگاهی به بیتا كردم با یه خنده معنی دار و موفق آمیز سرش رو تكون داد یکم اون پیاده شد بعد من صدای قلبم رو می شنیدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگین قدم بر میداشتم با اونهمه سردی هوا داشتم آتیش می گرفتم .
كاپوت ماشین بالا بود رفتم روبروی سینا ایستادم سرم پایین بود دستش رو گذاشت زیر چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اینقدر اخمو و گرفته هست ؟
هیچی نگفتم و نگاهم به لاین مخالف جاده بود هیچ ماشینی رد نمیشد انگار همه چیز دست به دست هم داده بود دوباره صدای آروم سینا تو گوشم پیچید : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش می كنم .
از نگاهش می ترسیدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولی اینبار به خواسته ی اون چشم تو چشم شدم وای خدایا مرد رویاهام یه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكی با مژه های پرپشت و ابروهای پیوندی مشكی كه واقعا زیبا بود موهای از فرق باز شده ای كه كاملا آرایش شده بود زیبایی اونو چند برابر می كرد قدش از من بلند تر بود یه شلوار جین خیلی خوشگل با یه پیرهن سفید كه خطهایی آبی داشت و كاپشن پفكی رنگی كه پوشیده بود زیبایشو تكمیل كرده بود خدایی چیزی كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد .
بازم صدای سینا : نمی خوای هیچی بگی ؟
پیش خودم گفتم نباید متوجه بشه كه ... ولی می دونستم كه قافیه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چی ؟
سینا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ایستاده بود پیشونیش رو چسبوند به پیشونی من : مثلا كه منو لایق عشق خودت می دونی ؟ عشق من .
نمی دونستم چی بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس دیگه ای نیستی ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسی نیست .
با این حرف اون احساس كردم ضعف شدیدی تمام وجودم رو گرفت و لرزه ای به تنم افتاد .سینا : چیه سردت شد بیا بریم تو ماشین دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشین رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همینطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشید هم یه لبخند زد و راه افتاد .
واقعا بچه های با ادب و آرومی بودند حتی شوخی هاشون مودبانه بود . ولی چقدر باهم فرق داشتمد فرشید كوتاه و سفید و بلوند بود .
سینا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زیر گوشم حرف می زد برام گفت كه فوق دیپلمه ویه مغازه بوتیك تو یكی از پاساژهای معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتی با باباش می تونم صحبت كنم و .... ولی انگار كر شده بود م هر چی رو دو بار ازش می پرسیدم چی؟ سینا هر كاری می كرد كه من بهش توجه كنم لحظه ای دستمو رها نمی كرد و ازم جدا نمی شد . اون شب مثل برق گذشت و من گیج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو یه دنیای دیگه بودم .
فقط دیدم كه تو رختخوابم و از سر درد یه مسكن خوردم و تا صبح خوابیدم .به امید اینكه صبح كه بیدار شدم این اتفاقها فقط یه خواب بوده باشه .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:31 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #2


***

elham55
Jul 01 - 2008 - 09:13 AM
پیک 3

( بخش دوم )
صبح با صدای زنگ تلفن چشمام رو باز كردم انگار كسی خونه نبود . حوصله جواب دادن به تلفن رو نداشتم . ولی طرف خیلی سمج بود مگه قطع می كرد . خلاصه دستمو از زیز پتو بیرون آوردمو گوشی و برداشتم .
گفتم : الو
یكدفعه صدای سینا منو به خودم آورد یه لحظه احساس كردم همه چیز خواب بوده ولی نه واقعیت داشت . سرم هنوز درد می كرد واقعا دلم می خواست همه چیز خواب باشه ولی نبود . یه لحظه به فكرم رسید كه جوابشو ندم ولی انگار یه نیرویی منو به جلو حركت می داد . تصمیم گرفتم جوابشو ندم ولی نتونستم واقعا نشد ...
سینا : چیه نمی تونی صحبت كنی .
به خودم اومدم : نه نه . سلام . شما خوبین
سینا فهمیده بود هنوز گیج می زنم : عشق من همیشه تا یازده صبح می خوابه ؟
- نه نه حالم خوب نبود داشتم استراحت می كردم .
سینا : چرا عزیزم . می خوای بیام ببرمت دكتر ؟
خنده ای كردم و : می دونی چقدر از هم دوریم ؟
سینا : من برای تو هر كاری لازم باشه می كنم . می خوای بیام ؟
راستش ترسیدم بلند شه بیاد گفتم : نه چیزی نیست . فقط یه كم سرم درد می كنه .
سینا : مهرانه چند تا موضوع رو می خواستم بهت بگم .
- بفرما .
سینا : یکما خواهش می كنم دیگه به من نگو شما .
- دیگه
سینا : آقا سینا هم نگو
فقط سكوت كرده بودم ببینم چی می گه
سینا : گوش می كنی ؟
- بله
سینا : دوما دیروز چوابمو ندادی ؟
- شما كه فقط می گی نگو پس چی بگم! ؟ راستی كدوم جواب .
سینا : تو كه عاشق كسی نیستی ؟
خواستم یه كم سر به سرش بزارم
- مگه برای شما مهمه خودتون دوختین و بریدین تنم كردین
سینا : حق با توئه ولی باور كن من دوستت دارم می فهمی ؟
یه جوری گفت دلم براش سوخت می دونستم نباید به این پسرا رحم كرد ولی پیش خودم گفتم اگه منو دوست نداشت كه برام زنگ نمی زد فقط باید ثابت كنه .
-ببین من تا بحال نه با پسری حرف زدم نه كسی رو دوست داشتم و تصمیم عاشق شدن هم ندارم .
سینا : خوب خوشحالم كه اینو میشنوم ولی اینوبدون طوری عاشقت كنم نتونی بدون من نفس بكشی . بهت ثابت می كنم دوستت دارم .
با اینكه خودم نظر بدی نسبت به این دوستی نداشتم ولی ته دلم یه جوری شور می زد با این حال گفتم هر چی بادا باد و خودمو سپردم دست زمان .
اون روز 3 ساعت باهم حرف زدیم . خیلی واسم حرف زد از دوستاش از خونوادش از گذشته اش . بهم گفت كه اونقدر حاضر جوابه دوستاش بهش می گن بچه پررو همه تو پاساژ با این اسم صداش می كنن . بهم گفت كه بهترین سلیقه رو تو چیدن ویترین داره وقتی دوستاش بخوان ویترین عوض كنن حتما باید سینا این كارو براشون انجام بده . گفت كه اهل مسافرته متولد اردیبهشته . بعضی وقتها برای آوردن جنسهای مغازه به تركیه می ره . بهم گفت حس خوبی نسبت به بیتا نداره فكر می كنه خیلی پر روئه آرایش غلیظ می كنه و تیپش رو چون جلفه نمی پسنده . خواستم براش توضیح بدم كه اون هر كاری می كنه از روی بچگیه وگرنه دختر خوبیه می درستش كرد ولی نمی تونست همچین نظری رو قبول كنه منم نخواستم توجیح كنم .
دیگه داشتم ضعف می كردم ولی دلم نمی خواست ازش خداحافظی كنم . خوشبختانه كاری براش پیش اومد و مجبور شد كه بره بعد كلی تو قطع كن و تو زنگ زدی حالا باید تو قطع كنی همزمان قطع كردیم .
هنوز دو دل بودم دلم می خواست حرفمو به یكی بگم ولی كسی رو نداشتم كه منو راهنمایی كنه یا حداقل پیشنهادی بهم بده . از جام بلند شدم از اتاق كه بیرون اومدم مامانو ندیدم صداش كردم از تو آشپزخونه صدام كرد : من اینجام .
رفتم تو آشپزخونه واسم چایی ریخته بود . چون من كلا بابایی بودم زیاد با مادرم میونه نداشتم . هر وقت باهاش صحبت می كردم ختم به بیتا می شد اون روز هم همین اتفاق افتاد اصرار داشت حس خوبی نسبت به اون نداره این دومین حس بد نسبت به بیتا بود . چون یكسال از خودم كوچكتر بود می زاشتم به حساب بچگیش فكر می كردم می تونم روش تاثیر مثبت بزارم چون یه جورایی خونوادش اونو به دست من سپرده بودم كه هواشو داشته باشم نمی دونم شاید یه حس مسئولیت پذیری داشتم .
خلاصه آخر سر بهم هشدار داد حواسمو جمع كنم فكرم نتیجه عكس نده .
اون دو روزهر چی بود گذشت بیشتر وقتهام فقط با حرف زدن با سینا سپری می شد البته همش اون زنگ میزد یه جورایی دلم نمی خواست من براش زنگ بزنم .
شنبه صبح رفتیم دانشگاه سر كلاس ولی بعد از ظهر دو باره این استاد لعنتی نیومده بود . به بیتا گفته بودم كه تو داشگاه حق نداره با فرشید حرف بزنه حتی سلام علیك كنه آخه اون چند سال پیش دانشگاهها اینطوری نبود كه آزادانه هر كی هر كاری خواست بكنه چادر كه الزامی بود تو نگهبانی بخش خواهران هم یه خانمی بود كه با اجازتون اسمشو گذاشته یودیم مارمولك پدر بچه ها رو در آورده بود . موبایل و اینترنت و اینجور چیزهام كه با این وسعت نبود . بخاطر همین روابط محدود تر بود حالا تو این وضعیت منم مثل بختك افتاده بودم رو سر بیتای بیچاره ولی چاره ای نداشتیم می خواستیم 4 سال اونجا درس بخونیم .
با اینكه فرشید روزهای كلاسش با ما یكی نبود ولی اون روز اومده بود .
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه برگشتیم خونه . خدا رو شكر صاحبخونه خوبی داشتیم اونم یه دختر داشت كه با بیتا بیشتر جور بود . همینكه رسیدیم تلفن زنگ خورد طبق معمول جواب تلفن با بیتا بود . سینا بود گوشی رو گرفتم وقتی صداش رو شنیدم خستگی یادم رفت لحن حرف زدنش منو آروم می كرد بهش گفتم : كاش تو هم تو دانشجو ما بودی .
سینا كه از این حرف من تعجب كرده بود گفت : چه عجب خانم خانوما مهربون شدن .
-اونقدرا هم كه فكر می كنی بد اخلاق نیستم .
سینا : من غلط بكنم به عشقم بگم بد اخلاق فقط زیادی جدی هستی .
كمی مكث كرد گفت : مهرانه دوست داشتی الان كجا بودی ؟
دلم می خواست اونو می دیدم ولی نخواستم به زبون بیارم .
سینا : توكه دلت نمی خواد پیش من باشی ! ولی من اومدم تو رو ببرم پیش خودم .
وای خدای من داشتم شاخ در می آوردم . یکمش فكر كردم داره شوخی می كنه .
-سینا فرصت خوبی رو برای شوخی كردن انتخاب نكردی .
سینا با خنده : به جون عشقم راست می گم بیا ببین .
-میدونی كه تو شهر به این كوچكی جایی نداریم بریم اینجا هم كه می دونی امكان نداره خونه فرشید اینا هم كه اصلا .
سینا : وایستا وایستا چی داری می گی .كی خواست تو رو ببره اینجور جاها تو بیا بقیش با من .
هنوز باورم نمی شد بخاطر من از تهران اینهمه راه رو اومده باشه .
نمی دونستم چی باید می گفتم كه صدای سینا دوباره منو به خودم آورد : ببین عشق من . به خدا دیگه طاقت ندارم الان می یام دم در خونه ها .
-نه توروخدا همونجا بمون ما الان میایم می دونستم از این دیوونه ها هر چی بگی برمیاد .
از خنده های بیتا فهمیدم باز هم نقشه بوده .
بیتا نگاهی بهم كرد و گفت بریم من آماده ام .
-توكی می خوای یاد بگیری جای من تصمیم نگیری حالا تنها برو تا بفهمی .
بیتا: ولی تو تو به اون گفتی كه ...
-بیتا هیچ چی نگو تو این بلا رو سر من آرودی . وگرنه من غلط می كردم .
بیتا: بابا دو روز زنده ای خوش باش . حالا جون من اذیت نكن .
-یه كم آدم شو بخاطر خودت می گم . بهت گفته باشم چرت و پرت نمی گی با سینا هم بحث نمی كنی ؟
بیتا : قول می دم مامان حالا بریم ؟
-بزار یه كم منتظر بمونن هیچ اتفاقی نمی افته .
هم خوشحال بودم هم عصبانی ولی بر خلاف تصمیمی كه داشتم دوباره راه افتادم .
- ادامه دارد –

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 01 - 2008 - 04:29 PM
پیک 4

( بخش سوم )
بخاطر اینكه یه كم منتظر بمونن با اتوبوس رفتیم می دونستم بیتا اندازه ی یه خرس وحشی از دستم عصبانیه ولی مهم نبود . تمام راه داشتم فكر می كردم به كارهام به صحبتام یه جاهائی باورم نمی شد كه من همون مهرانه هستم .نباید كسی رو به قلبم راه می دادم اشتباه كردم خدایا حالا چیكار كنم كمكم كن ...
تو همین فكرا بودم كه بیتا زد به دستم : نمی خوای پیاده بشی آخرشه ؟!
بدون هیچ حرفی آروم پیاده شدم هنوز باورم نمی شد كه اومده باشن وقتی ماشین فرشیدرو دیدم مطمئن شدم سینا تا منو دید از ماشین پیاده شد. وای چقدر به خودش رسیده بود واقعا پسر جذابی بود ! .... چشمای سینا می خندید و هر كسی متوجه خوشحالی اون می شد . درو برام بازكرد وقتی سوار شدم تو یه چشم یه هم زدن كنار دستم نشست . فرشید كه رانندگی می كرد خیالم راحتتر بود سینا واقعا سرعت می رفت . بعد از یه سلام احوالپرسی فرشید به طرف تهران راه افتاد . از دیدن سینا واقعا خوشحال بودم ولی سعی می كردم كسی متوجه نشه . منكه عادت به حالگیری داشتم رو كردم به فرشید و گفتم : خوب ایشاا.. كجا ؟ فرشید صورتش رو به طرف بیتا برگردوند : مگه واسه مهرانه خانم توضیح ندادی؟ بیتا با همون قیافه ی حق به جانب و مظلوم نمایانه : نه ترسیدم گفتم اقا سینا بگن بهتره . من جرات ندارم با این خانم بد اخلاق حرف عادی بزنم تا چه برسه به اینكه ...
سینا سریع موضع گرفت : ببین بیتا آخرین بارت باشه در مورد عشق من اینطوری صحبت می كنی ؟
بیتا : اصلا دوست خودمه نه اون خواهر منه .
سینا : خدا نكنه مهرانه ی من خواهر تو باشه . زود باش ازش معذرت خواهی كن زود وگرنه هیمنجا پیادت می كنیم .
بیتا یه نگاهی به فرشید كرد و اونم آروم شونه ای بالا انداخت و یه چشمك به سینا زد .
ترجیح دادم وارد بحثشون نشم و فقط یه نگاهی به سینا كردم كه بی خیال . دلم واسه بیتا می سوخت خیلی بچه گانه فكر می كرد و حرف كسی رو هم قبول نداشت یه جورایی واسش نگران بودم . خیلی سعی میكردم بهش بفهمونم ولی نمی شد . خواستم حال و هوا رو عوض كنم كه برای یکمین بار بین اونا سر شوخی رو باز كردم سر نخ رو دادم دست سینا و فرشید حالا دیگه كیه این جمع شیطون رو كنترل كنه از جوكهای فارسی و تركی و قزوینی تا سیاسی و سكسی دیگه نمی شد جلوشونو بگیری ولی خدایی جوكها دست یکم بودن مخصوصا كه با اداهایی كه در می آوردند . نصف راه رو اومده بودیم كه به سینا گفتم : راستی نمی خوای بگی منو كجا داری می بری ؟
دستمو گرفت تو دستش گفت : نمی خوام مخالفت كنی فقط گوش كن و چیزی نگو .
بی صبرانه منتظر بودم كه چی می گه . دلشوره داشتم حالا مگه حرف می زد گفتم : گوش می كنم .
سینا : می ریم مهمونی .
مثل برق گرفته ها شدم فكر كردم اشتباه شنیدم یا داره شوخی می كنه ولی اصلا لحن شوخی نداشت . یه كم جابه جا شدم دستمو از دستش بیرون كشیدم : كجاااااااا؟ یکم فكر كردم شاید داره منو می بره خونشون چون گفته بود كه با خونوادش راحته .
یکم من چند تا كار دارم انجام می دو یه چرخی تو شهر می زنیم شام كه خوردیم می ریم خونه ی فرشید .
داشتم شاخ درمی آوردم مثل مسخ شده ها فقط گوش می كردم نمی دونم چم شده بود تمام اختیارمو داده بودم دستش نمی تونستم چیزی بگم دلم می خواست مثل اونا خوش باشم ولی نمی تونستم. دلم نمی خواست اینطوری باشم ولی ....
بالاخره نزدیك غروب بود كه رسیدیم دوست سینا تو مغازه بود با دیدن ما از جاش بلند شد . سینا معرفی كرد : دوست خوبم ماهان . عشق من مهرانه فرشید رو كه می شناسی ایشون هم بیتا خانم هستند. اینقدر جدی برخورد كردم كه جرات نكرد بهم دست بده .
ماهان رو به من كرد و : از آشنایی با شما خوشحالم . سینا خیلی تعریف شما رو كرده بود واقعا مشتاق دیدارتون بودم .
نگاهی بهش كردم : ایشون لطف دارن . منم از آشنایی با شما خوشحالم .
ماهان : می تونم ازتون یه سوال بپرسم ؟
-خواهش می كنم بفرمائید ؟
ماهان : شما چكار كردین كه سینا اینطوری شده ؟
-منظورتون رو متوجه نمی شم .
سینا با پا زد به ماهان كه مثلا من ندیدم : هیچی عزیزم منظوری نداشت بعدا برات توضیح می دم .
ماهان : خوب مگه چیه اگه بده چرا عاشق شدی اگه خوبه كه ...
سینا : می شه بس كنی تو برو یه چند تا آبمیوه بگیر فعلا تا بهت بگم .
با كلی شوخی و خنده رفت خنده هاشون حالمو بد می كرد دلشوره داشتم ولی ظاهرمو به سختی حفظ میكردم . بیتا و فرشید هم رفتند تو پاساژ به دوری بزنن و برگردن . من موندمو سینا .
سینا : می دونم خسته ای ولی اگه 5/0 ساعت صبر كنی میریم من چند تا كار كوچك دارم .
- خواهشمی كنم راحت باش .
سینا : نمی خوای چیزی انتخاب كنی .
اصلا دوست نداشتم فكر كنه دختر فرصت طلبی هستم .
-نه مرسی.
سینا : مهرانه خواهش می كنم ! چرا مثل غریبه ها رفتار می كنی
-اشتباه می كنی اینطوری نیست .
خودمو زدم به اون راه و داشتم داخل قفسه ها رو ورانداز می كردم كه یكدفعه یاد ویترین افتادم اصلا حواسم نبود موقع وارد شدن هنر سینا رو ببینم رفتم بیرون واقعا اون آدم خلاقی بود خیلی زیبا چیده شده بود از تمام ویترینها خوشگلتر بود . بیشتر اجناسش شلوار جین بود كه آدم میموند كدوم رو انتخاب كنه .
چند دقیقه بعد ماهان و بیتا و فرشید رسیدند . سینا سفارشات لازم رو به ماهان داد و بهش گفت كه ممكنه فردا هم نتونه بیاد ولی باهاش تماس میگیره . یه زنگی هم به خونه زد و گفت كه امشب نمی تونه بره خونه . بعد از خداحافظی از ماهان راه افتادیم . اصلا دوست نداشتم دیگه بیرون باشم چون هم خسته بودم هم سردم بود . سینا رو كشیدم طرف خودم و بهش گفتم : نمی شه شامو بگیریم بعد بریم خونه بخوریم .
سینا : هر چی عشق من بگه حتما .
همینطور كه سینا داشت ماشین رو روشن می كرد : بچه ها نظرتون چیه غذا رو بگیریم ببریم خونه بخوریم ؟
بیتا : نه بیرون بهتره . فرشید تو یه چیزی بگو مگه بیرون بهتر نیست . چیه خیلی عجله داری ؟
سینا : ببین خودت تقصیر داری حالا بهت یه چیزی می گما . بعد روكرد به فرشید : نظر تو چیه ؟
فرشید : برای من فرقی نمی كنه .
سینا كه دوست داشت با بیتا كل كل كنه : تو برو بیرون غذا بخور بعد بیا خونه . گم نشی كوچولو .
فرشید : شما دوتا تو روخدا دوباره شروع نكنید . بیتا جان لطفا .
سینا : بابا این خانم تو همش ساز مخالف می زنه .
بیتا نگاهی به من كرد و : اصلا هر چی مهرانه بگه .
خندم گرفته بود كه با دیدن قیافه ی سینا نتونستم خودمو كنترل كنم و زدم زیر خنده : من تابع رای اكثریتم . دیگه با وساطت فرشید ختم به خیر شد . خلاصه با كلی خرید شام و شیرینی و میوه و ... رفتیم خونه .
یه آپارتمان نوساز تو یه خیابان خلوت سر بالایی كه دو طرفش رو درختهای بلند گرفته بود . خونه قشنگی بود با دو اتاق خواب كه معلوم بود هنوز تكمیل نشده . با تعارف فرشید رفتیم تو یكی از اتاق خوابها . چون سرد بود نمیشد داخل سالن بشینیم .
بیتا هنوز بخاطر اینكه زود رفتیم خونه ناراحت بود . سینا اومد كنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم فرصت و مناسب دیدم و آروم طوریكه اون دو تا متوجه نشن بهش گفتم : خواهش می كنم با بیتا بحث نكن . اون بچس نمی فهمه چی می گه فكر می كنه كارش درسته .با یه چشمك بهم فهموند كه باشه .
فرشید درحالیكه دستهاشو داشت خشك می كرد مودبانه : ببخشید دیگه اینجا اونطور كه باید نمی تونم ازتون پذیرایی كنم شرمنده . خوب اگه موافقین تا غذا سرد نشده بخوریم .
-شما ببخشین كه ما مزاحمتون شدیم .
بیتا داشت مانتو شو در می آورد كه با یه چشم غره بهش فهموندن غلط زیادی نكن . با اون لباسای تنگت .
فرشید : این حرفا چیه خواهش می كنم راحت باشین .
خنده ی معنی داری به بیتا كردم و : ممنون ما راحتیم مگه نه بیتا .
بیتا با دستپاچگی : آره . آره مهرانه راست می گه .
خلاصه غذا رو خوردیم و شب نشینی این سه تا بچه پر رو شروع شد منم بیشتر ساكت بودم و گوش می دادم وفقط وقتی ازم یه چیزی می پرسیدن جواب می دادم . بیشتر فكر م مشغول این بود كه یعنی ما چجوری میخوایم بخوابیم بیتا كه اینقدر پر روبود حتما می خواست پیش فرشید بخوابه اونوقت من بیچاره چی . دلشوره بدی داشتم . یه لحظه دلم خواست زار بزنم ولی خودم كردم راهی هم نداشتم . یه دفعه وقتی سینا سرشو گذاشت رو پام از این فكرو خیالا اومدم بیرون . سینا : لطفا فرشید جان خانومو راهنمایی كنین به اون یكی اتاق .
من یكدفعه با تعجب : كجا؟
سینا : خوب مگه تو می خوای تا صبح قیافه ی این دو رو تا تحمل كنی بزار برن تو اتاق خودشون دیگه .
یه كم جدی تر شدم : ببخشید می تونم چند لحظه با بیتا تنها باشم ؟
سینا سریع سرشو از روی پای من برداشت و از جاش بلند شد : خواهش می كنم خانومم .
بعد فرشید هم از جاش بلند شد و رفتند بیرون . با عصبانیت دست بیتا رو گرفتم برگردوندم طرف خودم و بهش گفتم : تو كی می خوای بفهمی ؟ داشتی مانتو رو در می آوردی خجالت نمی كشی ؟ با اون لباسای مضحكت . ببین ما دوتا اینجا می خوابیم اون دوتا تواون یكی اتاق حواستو جمع كن دست از پا خطا نكنی وگرنه خودت می دونی .
خنده ی بیتا عصبانیم كرد وقتی دید عصبانی شدم خودشو جمع و جور كرد : ببین من می خوام پیش فرشید باشم اگه تو دوست نداری پیش سینا باشی مشكل من چیه ؟ می تونی سینا رو بندازی تو سالن اینجا راحت تا صبح بخوابی البته اگه خوابت برد .
دیدم راست می گه خواب كجا بود . بیتا اومد طرف من دستشو انداخت دور كمرم منو بوسید و : ببین مهرانه مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته نترس .
یه جوری حرف می زد انگار دفعه چندمشه .
یه كم آروم شده بود م ازش جدا شدم رفتم جلوی پنجره كه می شد تمام خیابان رو دید . هیچ صدایی نمی آمد فقط صدای رفت و آمد ماشینها بود كه سكوت رو می شكست .
دیگه چیزی نگفتم . و سخت داشتم فكر می كردم كه وجود یكی رو شت سرم احساس كردم از ترس داشتم سكته می كردم . خواستم یرگردم كه قدرت مردونه سینا اجازه این كارو بهم نداد فقط وقتی صورتمو برگردونم صورت سینا رو دیدم .
اومد منو ببوسه كه با دیدن قیافم فهمید سریع ازم جداشد : ببخشید باید ازت اجازه می گرفتم .
بین همین حرفها بود كه صدای در اومد سینا : بله . فرشید : چرا درو قفل كردی ؟
سینا : آخه به این خانوم تو اطمینانی نیست . ممكنه ... كه یكدفه دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم : سینا خواهش می كنم .
سینا دررو باز كرد . یه لحظه احساس كردم فرشید با دیدن من خیلی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد .
سینا : بفرما
فرشید : نمی خواین به ما خوراكی و شیرینی بدین . تا صبح من چی بدم بیتا بخوره ماشا ا... اشتها نیست كه .
سینا : خدا به دادت برسه امیدوارم صبح زنده ... با یه چشم غره فهمید كه نباید ادامه بده .
یه دفعه بیتا وارد اتاق شد ایندفعه من بودم كه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم . حالا فهمیدم بیچاره فرشید چرا تعجب كرده بود .
كار خودشو كرده بود موهای لختشو ریخته بود دورش آرایشش هم پر رنگتر كرده بود یه بلوز مشكی تنگ آستین كوتاه پوشیده بود بایه شلوار مشكی كوتاه كه فهمیدم ازقبل نقشه داشته . وارد كه شد سینا : اووووووه خانم نچایی . اگه گرمه پنجره هارو باز كنم .
بیتا : اگه سردم شد خبرت می كنم .
فرشید : تا شما همدیگه رو نكشتین ما بریم .
من هنوز مثل دیوانه ها مات زده بودم . فرشید از جا بلند شدو با كمك بیتا سهمشون و برداشتند و بعد از خدا حافظی درو بستند و رفتند .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:31 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #3


***

elham55
Jul 02 - 2008 - 09:49 AM
پیک 5

( بخش چهارم )
بعد از رفتن اونا یهو ته دلم خالی شد كاش بودن . كاش می موندن . تو دلم از خودم بدم اومد من نباید قبول می كردم . ولی چاره ای نداشتم از خدا خواستم كمكم كنه تا كم نیارم .
سینااومد طرفم و همینطوركه محكم منو تو بغلش گرفته بو زیر گوشم زمزمه می كرد : عشق من چرا امروز اینقدر تو خودش بود ؟ مگه من مردم كه اینقدر ناراختی؟ نكنه از دست من دلخوری؟ از اینكه اینجایی؟ یكدفعه بغضم تركید و اشكهام سرازیر شد . احساس گناه می كردم . یکمین قطره اشكم كه رو شونش چكید یكدفعه مثل برق گرفته ها ازم جدا شد منو به دیوار تكیه داد و روبروم ایستاد : تو داری گریه می كنی ؟ می خوای منو دیوونه كنی ؟ چرا ؟ باید بگی چرا داری گریه می كنی عشق پاك من .
-میدونی سینا احساس گناه می كنم .
سینا : تو نباید اینطوری فكر كنی . مگه عاشقی گناهه ما همدیگرو دوست داریم . خواهش می كنم گریه نكن . همینطور كه اشكهام رو پاك میكرد ادامه داد : من شك ندارم كه تو پاكترین دختری هستی كه تو عمرم دیدم من با دخترای زیادی برخورد داشتم ولی تو با همه اونا فرق می كنی . تو پاكی و مقدس منم این پاكی تو رو دوست دارم و حفظ می كنم . اگر گناهی هست همه به گردن من . التماست می كنم گریه نكن تا بهت یه چیزی بگم كه خوشحال بشی . یه كم برای آب آورد بعد گفت : تو اینجا بمون من می رم تو سالن تا صبح با خیال راحت بخواب در اتاق رو هم قفل كن تا خیالت راحت باشه من نمی خوام وجود من تو رو عذاب بده . خوب بخوابی عشق من .
اینو گفت و از در رفت بیرون ولی حس اینكه برم درو قفل كنم نداشتم . انگار چسبیده بودم به دیوار . دلم گرفت . از دست خودم عصبانی شدم نمی دونستم تا صبح چیكار كنم منكه خوابم نمی برد . سرم سنگین بود .بالاخره از دیوار كنده شدم رفتم جلوی پنجره ایستادم رفت و آمد ماشینها كم شده بود نگاهی به ساعتم انداختم 12 بود و دیگه كم كم چراغ اتاقهای آپارتمانها یكی یكی خاموش می شدند و هر چی میگذشت شهر بیتشر به تاریكی و سكوت فرو می رفت . همیشه از تاریكی و تنهایی می ترسم ولی ولی اون شب تاریكی شهر منو نترسوند دلم می خواست ساعتها اون منظره رو نگاه می كردم . اون كه رفت احساس تنهایی كردم . دلم می خواست بهش بگم بمون ولی غرورم اجازه نداد . فكر كردم و فكر كردم به خیلی چیزها اصلا متوجه نشدم كه چطور نزدیك یكساعت گذشت . دیگه نمی تونستم تنها بمونم . آروم آروم رفتم طرف در از اتاق خارج شدم . . سینا تو سالن نبود یه لحظه ترسیدم . ولی از بوی سیگارش متوجه شدم كه تو آشپزخونه هست . اونقدر تو فكر بود كه متوجه حضور من نشد . آروم رفتم پشت سرش ایستادمو جلوی چشماش روگرفتم .
سریع بطرفم برگشت و گفت : وااااای عشق من . تویی . فدات بشم الهی . خوابت نبردعزیز دلم ؟ اگه تا صبح نمی آمدی دیوونه می شدم . سرشو چسبونده بود به سرم آهسته گفتم : تو كه رفتی دلم گرفت .
خنده ای كرد و : ای شیطون چرا بهم نگفتی .
گفتم : حالا.
منو محكم تو بغلش گرفته بود كه زیر گوشم زمزمه كرد : اجازه دارم عشقمو ببوسم ؟
هیچی نمی تونستم بگم . احساس كردم خیلی اذیتش كردم كه مجبور شده سیگار بكشه قبلا بهم گفته بود كه وقتی عصبانی یا خیلی ناراحت بشه سیگار می كشه . فقط نگاش كردم .
دستشو انداخت دور گردنم و با هم رفتیم طرف اتاق . درو قفل كرد : تو این مانتو و روسری خسته نشدی ؟
-عادت دارم .
سینا ولی موهات خراب می شه .
-من كچلم مو ندارم.
سینا: آره راست می گی ! حالا می بینیم .
اومد طرف من دستشو برد طرف دكمه مانتوم و دونه دونه اونا رو باز كرد بعد موهامو شونه كرد و واسم بست .من یه بلوز قرمز پوشیده بودم با شلوار لی آبی بعد وسط اتاق دراز كشید و منم بطرف خودش كشید نوازشم می كرد و برام از خاطراتش حرف می زد اونقدر به من نزدیك شده بود كه گرمی نفسهاش رو روی گوشم احساس می كردم . همینطور كه برام حرف می زد به بیتا رسید بهم گفت : می دونی مهرانه دلم نمی خواد تو با اون دوست باشی . نمی شه خونتو ازش جدا كنی . می ترسم برات مشكلی درست كنه . آخه می دونی از فرشید خواسته بود كه بیاد خونتون . منكه حسابی تعجب كرده بودم گفتم : امكان نداره اگه اون بخواد اینكارو بكنه من نمی زارم . اون شب ازم قول گرفت بیشتر مواظب خودم باشم و هیچ وقت اجازه ندم اون اینكارو بكنه .
هر كاری می كردم خوابم نمی برد بهش گفتم : سینا به نظرت بریم تو سالن بهتر نیست . اونم قبول كرد و با هم راه افتادیم مستقیم بردمش جلوی پنجره سالن كه نمای زیبای دیگه ازخیابون داشت جلوی پنجره روبروی هم ایستاد بودیم منومحكم بغلم كرده بود . گفتم : به نظرت اون دوتا نمردن ؟ از اون موقع كه رفتن تو اتاق هنوز در نیومدند .
سینا : از بیتا هیچی بعید نیست بلایی سر فرشید نیاورده باشه خوبه . یكدفعه با صدای در اتاق هر دو برگشتیم فرشید بود همینطور كه می یامد طرف ما گفت : شما ها نخوابیدین ؟
سینا با همون شیطنت : نه ولی اینطور كه معلومه شما ها خوب خوابیدین . دستشو محكم فشار دادم .
بعد از اون بیتا هم از اتاق بیرون اومد : بابا شما چقدر سر صدا میكنید نمی زارین آدم بخوابه . سینا تا اومد حرف بزنه پریدم وسط : سینا خواهش می كنم . آخه اینا اینقدر با هم كله می شدن كه ممكن بود اتفاقاتی بیفته و حرفایی بینشون رد و بدل بشه كه اصلا دوست نداشتم . هر چی به این دختره می گفتم بابا كل كل نكن هر چی باشه اونا پسرن از تو كه نمی خورن باز یه جاهایی بحث می كرد . دست سینا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پشت سرما دوتایی وارد شدن كه اومدیم شب نشین . هر كاری می كردم نمی شد باز اینا رو در رو می شدن . با پررویی اومدن نشست وشروع كرد به خوردن شیرینی .
فرشید خنده ای كرد و گفت آخه خوراكیهای ما تموم شد . راستش ضعف كردیم گفتیم بیایم شب نشینی .
سینا : بفرما تو دم در بده راحت باشین . البته ببخشید منظورم از راحت بودن رو كه متوجه شدید حالا زیادی راحت نباشید كه ما از خجالت پا به فرار بزاریم .
بیتا : نه بابا تو نگران نباش . حواسمون هست .
سینا هر چی میخواین بردارید و بیرن تو اتاقتون . از این حرف سینا خندم گرفت : وا ! سینا فرشید رو از خونه ی خودش بیرون می كنی . واقعا كه فرشید من اگه جای تو بودم نصف شبی بیرونش می كردم .
فرشید : اگه ناراحتت كرده همین الان از پنجره پرتش می كنم پایین .
سینا اومد طرفم منو محكم بغلم كردو : حالا بنداز .
گفتم : نه بابا . تنهایی بیشتر حال می ده .
فرشید : سینا مثل اینكه خانومو خیلی ناراحت كردی . حسابی دلش پره ؟
سینا دستشو انداخت گردنمو: آره مهرانه دلت می یاد ؟
خودمو عقب كشیدم : سینا زشته . خودتو لوس نكن تا فكرامو بكنم شاید نظرم عوض شدو ارفاقی بهت كردم .
بیتا با خنده : اونوقت آقا به ما تیكه می ندازه .
بعد كلی شوخی و خنده ساعت 5 بود كه اونا رفتند . واقعا خوابم میومد . دیگه چشمام باز نمی شد . نمی دونم چطور شد كه تو بغل سینا خوابم برد .
- ادامه دارد -
نظر یادتون نره .

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 02 - 2008 - 02:16 PM
پیک 6

سلام عزیزان . اینم بخش پنجم تقدیم همه ی تپل دوستان .
( بخش پنجم )
وقتی چشمامو باز كردم ساعت 7 صبح بود و سینا خواب خواب خواستم بیدارش كنم ولی از دلم نیومد به دیوار تكیه دادم و خیره شدم بهش باورم نمی شد كه دوسش دارم همیشه به دوستام و همكلاسیهام خندیدم و مسخرشون كردم ولی حالا بدجوری دلم رو باختم خیلی فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه نباید به زبون بیارم كه دوسش دارم یعنی كسی نباید بفهمه حتی خودش . همینطور داشتم نقشه می كشیدم كه دیدم نزدیكای ساعت هشته صدای در اومد انگار كسی وارد ساختمان شد . از جام بلند شدم لباسامو پوشیدم دوباره نشستم سرجام كه چشمای سینا باز شد یه كش و قوسی به بدنش داد و گفت : سلام عزیزم صبح بخیر .
همینطور كه نگاش می كردم : سلام صبح شما هم بخیر . خوب خوابیدی ؟
سینا : چرا لباس پوشیدی می ترسی كه چی ؟
-آخه صدای در اومد ترسیدم .
سینا دستشو دراز كرد طرفم وقتی دستشو گرفتم با تمام نیرو منو كشید طرف خودش و كنارش دراز كشیدم . سرم روی بازوش بود و پهلو به پلهوی هم بودیم . ازش خجالت می كشیدم . و اون خوب اینو فهمیده بود چون بهم گفت : تو نمی خوای این خجالت رو كنار بزاری تو دیگه مال منی فقط مال من .
ولی اصلا با نظرش موافق نبودم . خنده ای كردم و گفتم : نه من از تو خجالت نمی كشم .
سینا : باید ثابت كنی .
وای خدای من چه حرفی زدم . حالا چی كار كنم . چیزی نگفتم .
سینا : با شمام خانومی .
-چی كار باید بكنم تا ثابت بشه .
سینا : خودت می دونی .
-نه نمی دونم .
سینا : بعید می دونم كه دختر باهوشی مثل تو ندونه باید چی كار كنه .
-كی گفته من باهوشم .
سینا : لازم نیست كسی بگه .
یه حركتی به خودش داد و منو كشید روی خودش بعد دستشو حلقه كرد دور كمرم نمی خواستم پیشش كم بیارم دستمو گذاشتم زیر چونم و زل زدم تو چشماش .
سینا : ببخشید شما داری كتاب می خونی ؟
-آره .
سینا : خیلی یك دنده و لجبازی . فكر نكنم لازم باشه اینقدر خوددار باشی .
-یه دفعه از زبونم پید و گفتم : نمی خوام پیشت كم بیارم .
سینا : این كم آوردن نیست . در ضمن پیش غریبه كه كم نیاوردی مگه تو منو دوست نداری ؟
-حرفی ندارم كه بگم .
سینا : باشه هرجور تو دوست داری نمی خوام اجبارت كنم .
بعد خیلی آروم بلند شدیم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدیم بیرون همزمان با ما بیتا و فرشید هم وارد آپارتمان شدند . اون موقع كه من صدای درو شنیده بودم رفته بودند بیرون كه صبحونه بگیرن .
احساس بدی داشتم ولی ظاهرمو خوب حفظ می كردم . سینا هم به ظاهر آروم بود ولی من سعی می كردم باهاش چشم تو چشم نشم . یه جورایی اون دو تا فهمیده بودن رفتار ما فرق كرده چون كسی حرف اضافه ای نمی زد . فضای سنگینی بود دلم می خواست یه نفر حرفی بزنه كه فرشید بعد از خوردن صبحونه اون سكوت سنگین رو شكست و : خوب دوستان امروز برنامه چیه كجا بریم ؟
-ببخشیدا ما امروز هم كلاس داریم . یه طوری بشه كه لا اقل به كلاس بعد از ظهر برسیم خوبه .
ناگهان سینا به طرف من نگاه كرد : خیلی بهت بد گذشته می خوای زود از دست ما فرار كنی ؟
بیتا : دیدی دوستمو اذیت كردی ؟ اینطوری امانتداری می كنی ؟ چی شده مهرانه .
-ای بابا چرا بیخودی شلوغش می كنید مگه قرار نیست مابریم حتما می خوایت یه هفته اینجا بمونید ؟
فرشید : واااااای مهرانه گل گفتی راستی می مونید ؟
-من نه ولی اگه بیتا بخواد می تونه بمونه .
بیتا خودشو لوس كرد و : مامان جون اجازه می دی ؟
-آره ولی دیگه برنگرد همین جا بمون تا بابات بیاد دنبالت .
سینا از اینكه یه جورایی بیتا رو دست انداخته بودم خوشش اومده بود . و تا اونموقع كه فقط گوش می كرد اومد كنارم نشست یه تكونی بهم داد : چرا نمی گی من ناراحتت نكردم ؟
-ایناخودشون می دون تو پسر خوبی هستی لازم نیست من بگم .
بیتا: بابا ایول می بینم كه روابط عاشقانه برقراره و ...
سینا : تا چشم حسود در بیاد همینطور كه بغلم می كرد : مهرانه ی خودمه به هیچ كی نمی دمش .
بیتا : فرشید خجالت بكش .
سینا : فرشید بدبخت كه از دیشب داره از خجالتت در می یاد .
فرشید : شما ها نمی تونید دو كلمه حرف درست و درمون بزنید .
-منم همینو میگم .
سینا تقصیر بیتا بود نه؟ خدایی تو بگو مهرانه .
همینوط كه خودمو از بغلش بیرون می كشیدم : چه عرض كنم ؟ نه اینكه توهم بدت می یاد .
فرشید : خوب برنامه رو نگفتید .
سینا : هرچی مهرانه بگه .
بیتا : ببین همش اون داره خط می ده پس نظرات ما چی میشه .
-توروخدا بحث نكنید . هر چی شما بگسد منم قبول دارم .
خلاصه بعد از كلی بحث قرار شد بعد از خوردن نهار همراه فرشید سه تایی برگردیم دانشگاه .
سینا : فقط بچه ها اگه ایرادی نداره من یه سر مغازه بزنم .
بیتا بلند شد بره كه مانتو شو بپوشه فرشید هم دنبالش رفت منم رفتم كه وسایلمو جمع كنم سینا پشت سرم اومد. داخل اتاق كه شدیم بازومو گرفت منو كشید طرف خودش زل زد تو چشمام و : غرورت رو دوست دارم و می پرستم ولی نه برای خودم كه همین غرورت منو دیوونه كرده .
از این حرفش خیلی تعجب كردم ولی خودمو زدم به اون راه و انگار چیزی نشنیدم . خواستم از اتاق بیام بیرون كه : نمی خوای خداحافظی كن ؟
-حالاكه تا بعد از ظهر كه خیلی مونده .
سینا : خوب بلدی با كلمات بازی كنی .
-ولی منظور ...
نزاشت حرفمو ادامه بدم منو كشید طرف خودش و محكم بغلم كرد : تو هر كار یكنی مهرانه ی عزیز منی كه عاشقتم . دوستت دارم عشق من .
بوسم و كردو ازم جداشد . سرمو انداختم پایین و : ممنون . كمی مكث كردم : خوب بریم حتما اونا منتظرمون هستند . و هر دو از اتاق بیرون اومدیم . احساس می كردم یه جورایی ازم دلخوره ولی من نمی تونستم چهره عوض كنم و بخاطر یه عشق دو روزه آدم دیگه ای بشم .
حدود ساعت 11 بود كه از خونه اومدیم بیرون بعد از اینكه سینا كارهاشو كرد نزدیكی محل كارش رفتیم یه رستوران و نهار خوردیم . تمام این چند ساعت شاید فقط چند كلمه بین ما رد و بدل شد . ساعت 2 بود كه از سینا خدا حافظی كردیم و همراه فرشید به طرف دانشگاه حركت كردیم . سرم سنگین بود هم كم خوابیده بودم و زیاد چیزی نخورده بود . اصلا با اونا كه بودیم نمی تونستم چیزی بخورم . ولی در عوض بیتا از خجالت همه در می آمد . سرمو تكیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم و به تمام آنچه اتفاق افتاده بود فكر می كردم. همش فكر غرورم بودم و مدام نقشه می كشیدم اینكارو بكنم اون كارو بكنم . جمله ی آخر سینا مدام تو مغزم بود : منتظر زنگت هستم آخه تا به حال تو این مدت من به اون زنگ نزده بودم . یكدفعه ماشین ایستاد كمی ترسیدم چشمامو كه باز كردم دیدم بیتا پیاده شد و... . فرشید از تو آینه نگاهی به من كرد و : مهرانه خانم نظرتون راجع به بیتا چیه ؟ خوب می دونستم منظورش چیه ولی : در چه مورد ؟
فرشید مسیر نگاهشو عوض كرد : من می خوام بیتا رو عوش كنم ببخشید یه جورایی آدمش كنم بعد با هاش ازدواج كنم .
كمی جابجا شدم و همینطور كه از آینه بهش نگاه می كردم : خوبه . ولی بدون كه كار سختی در پیش داری در ضمن هر كمكی از دستم بر بیاد دریغ نمی كنم . ولی بهت قول نمی دم .
فرشید : می دونی مهرانه اون همه چیز رو به بازی می گیره . حتی عشق رو من بهش گفتم كه باهاش تصمصم ازدواج دارم ولی به مسخره گرفت . من اونو واقعا دوست دارم .
-می فهمم چی می گی . حالا از دست من چه كمكی بر می یاد .
فرشید : تو بیشتر مواظبش باش اگه كاری كرد به من بگو .
از روی شوخی خنده ای كردم و گفتم : منظورت آدم فروشی و این جور چیزاست دیگه .
فرشید : نه نه منظور من ....
حرفشو قطع كردم و گفتم : می دونم شوخی كردم باشه حواسمو بیشتر جمع می كنم .
فرشید : مهرانه یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی شی ؟
گفتم : تا چی باشه ؟
فرشید : راجع به سینا .
اینو كه گفت یكدفعه دلم ریخت : بپرس
فرشید : چرا شما اینقدر با هم رسمی هستید در حالیكه سینا واقعا تو رو دوست داره ؟
زیر چشمی یه نگاهی بهش كردمو یه نیشخند زدم كه مجبور شد بیشتر توضیح بده .
اشتباه نكن سینا به من چیزی نگفته به خدا راست می گم . من خودم برام سواله اگر نمی خوای چیز یی نگو .
-آره بهتره راجع بهش صحبت نكنیم .
اونم دیگه چیزی نگفت . بیتا اومد و به طرف دانشگاه راه افتادیم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #4


***

elham55
Jul 02 - 2008 - 04:17 PM
پیک 7

( بخش ششم )
فقط به كلاس آخر رسیدیم . اونم اینقدر خسته بودم كه حتی استاد هم فهمید البته یه كم هم كنجكاو بود كلاس كه تموم شد داشتم بیرون می رفتم یهو صدام كرد : : ببخشید خانم صادقی مشكلی پیش اومده اگر آمادگی نداشتین منزل استراحت می كردین موردی نداشت . راستش خجالت كشیدم سرمو انداختم پایین و گفتم : نه استاد چیزی نیست فقط یه كم خستم . چیزی نیست از لطفتون ممنون .
اصلا حوصله نداشتم . خوشبختانه اونم زیاد گیر نداد . آخر سر : خواهش می كنم می تونید تشریف ببرید حالا كه مشكلی نیست خوشحالم .
تو دلم گفتم : اگه دروغ بگی ایشا ا... شیشه های خونتون بشكنه . از این حرف خودم خندم گرفت ولی حالی نداشتم رامو كشیدم رفتم بیرون كنار خروجی سالن بیتا منتظرم بود از دور دیدم با یكی از همكلاسامون داره حرف می زنه تا من برسم اون خداحافظی كرد و رفت . مشكوك بود ولی حوصله ی گیر دادن به اونم نداشتم اصلا به من چه ؟ هر كاری می خواد بكنه . از روی بی تفاوتی بهش نگاهی كردم و اشاره زدم بریم . تا اومد حرف بزنه : ببین هر چی می خوای بگی بزار برای فردا . خواهش می كنم من خیلی خستم .
اون بیچاره هم چیزی نگفت و تا داخل شهر فقط به من زل زده بود . چون آشپزی من خیلی خوبه اینكار با من بود و بقیه كارها با اون تو فكرم بود كه بهش بگم یه چیزی بگیریم ببریم خونه كه خیلی آروم : مهرانه تو كه با این خستگی نمی تونی شام درست كنی بهتر نیست از بیرون یه چیزی بگیریم . تو هم كه نه دیشب نه امروز چیز درست و حسابی نخوردی می میری كار دست ما می دی یا .
سه تا ساندویچ و كمی خرت وپرت خریدیم و رفتیم خونه از خستگی همونجا كه خوردم خوابم برد .
عشق من ، مهرانه جون ،
چشمامو باز كردم بیتا گوشی رو كنار گوشم گرفته بود و صدای سینا از اونطرف خط می اومد با تعجب نگاهی به بیتا كردم شونه هاشو بالا انداخت : هر چی صدات كردم بیدار نشدی مجبور شدیم كه سینا خودش تو رو بیدار كنه چند بار تماس گرفته خواب بود .
نگاهی به ساعت كردم 5/1 بود . گوشی رو برداشتم رو كردم به بیتا گفتم تو برو اون اتاق بخواب ممكنه اینجا نتونی بخوابی . اونم سرشو به نشانه تائید تكون داد و رفت . درم پشت سرش بست .
هنوز گیج خواب بودم.
-الو سلام
سینا: به به خانوم خانوما . عشق من چطوره ؟
-خوبم شما خوبی
سینا : بازم كه گفتی شما مگه من غریبم كه اینطوری صدام میكنی .
-باشه باشه تسلیم
سینا : مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی ؟
-باور كن اینقدر خسته بودم كه هیچ كاری نكردم حتی شام هم نصفه خوردم .
سینا : باشه قبول . حالا حوصله داری با من حرف بزنی ؟
-آره تو كه دیدی دیشب اصلا نخوابیدم . تو كجایی؟
سینا: یكی از بچه ها ویترین داشت ولی دم غروبی مامان و خواهرم اومدن اینقدر وایستادن تا منو آوردن خونه . چند بار بهت زنگ زدم ولی خواب بودی . نزاشتم بیتا بیدارت كنه . راستی راحت رسیدی ؟
-آره فرشید از شما بهتر رانندگی می كنه .
سینا : باشه حالا دیگه ....
-خوب تو خیلی سرعتت زیاده مخصوصا شبها كه رانندگی می كنی با اون آهنگایی هم كه گوش می دی .
سینا : مهرانه جون می تونم ازت یه چیزی بپرسم ؟
-خوب ..... آره
سینا: تو چرا عشقتو پنهان می كنی ؟
نمی دونستم چی بگم . یه كم مكث كردم : ببین تو از من چی می خوای ؟
سینا : فقط عشق .
-تو باید به من فرصت بدی .
سینا : فرصت چی ؟ تو كه دیگه باید فهمیده باشی من چطور آدمی هستم .
-می دونم تو پسر خوبی هستی ولی من نمی تونم قربون صدقت برم چپ و راست بهت بگم عاشقتم دوستت دارم می فهمی نمی تونم . من احساساتم رو به زبون نمی یارم . تو باید منو همینطور كه هستم قبول كنی .
سینا : ولی آدما باید بخاطر هم از خودشون بگذزن تا بتونن همدیگرو دوست داشته باشن . تو حتی بخاطر دوست داشتن غرورت به خودت اجازه نمی دی یه زنگ به من بزنی و حال منو بپرسی چه برسه به كارهای دیگه . ولی من دوستت دارم حتی همینطوری.
همه اینا رو تو آرامش و با خونسردی می گفت خیلی برام عجیب بود این آدم چقدر آرومه. برای چند دقیقه نه اون حرفی می زد نه من . داغ كرده بودم . منظورت از كار دیگه چی بود ؟
سینا : منظور خاصی نداشتم .
-ببین عزیزم من از دخترایی نیستم كه.....
سینا : اگه كلمه ای حرف بزنی وای به حالت من بهت اجازه نمی دم هرچی كه دلت می خواد به زبون بیاری. خواهش می كنم ادامه نده تو الهه پاك منی می دونم . مهرانهی عزیم دوستت دارم بفهم .
-نمی دونم هنوز به عشقت ایمان نیاوردم توهم خواهش می كنم منو درك كن . من می خوام پاك بمونم می فهمی ؟
سینا : اونوقت واسه كی ؟
-نمی دونم كسی كه دوستم داشته باشه منو واسه خودم بخواد .
سینا : من فكر می كردم دیشب خیلی چیزها بهت ثابت شده اگه صد شب دیگه هم پیش باشی تا خودت نخوای دستت رو هم نمی گیرم مطمئن باش . من بهت ثابت می كنم دوستت دارم. ولی تو هم اینقدر بی انصاف نباش بعضی وقتها فكر می كنم از سنگی یعنی تو هیچ احساسی نسبت به من نداری ؟
حرفی نزدم می توسیدم یه سوتی بدمو اون بفهمه كه منم دوستش دارم .
سینا : مهرانه اگه دوست ندار یچیزی نگو . می خوای استراحت كنی ؟
-نه نه احتیاجی نیست .
اونشب كلی واسم حرف زد و از خودش گفت و كلی با هم حرف زدیم واقعا دوستش داشتم ولی احساس می كردم اگه كسی اینو بفهمه دیگه دیگه مثل گذشته روم حساب نمی كردن . ولی اشتباه می كردم من باید به اون عشق می دادم . من باید بهش اعتماد می كردم ولی نمی تونستم . بعد از سه ساعت با یه بوس از پشت تلفن ازم خداحافظی كرد . قطع كردیم .
اون روز كلاس نداشتیم . اونقدر خسته بودیم كه تا ساعت 11 خوابیدیم . برای یکمین بار بیتا قبل از من بیدار شده بود و صبحانه رو آماده كرده بود . چون اصلا عادت به صبحانه خوردن نداشتم یه لیوان چایی برداشتم و رفتم سراغ كتابهام . برنامه های ترم . واقعا درس خوندن رو دوست داشتم دلم می خواست تا آخر عمر درس بخونم . ساكت بودم داشتم برنامه رو نگاه می كردم كه بیتا همینطور كه داشت لقمه درست می كرد : مهرانه می خوام یه چیزی بهت بگم .
همینطور كه سرم پایین بود داشتم بهش نگاه می كردم : چیه بازم كاری كردی .
بیتا : نه می خوام بكنم .
-خوب
بیتا: مهسا رو می شناسی ؟
-نه
بیتا: همون كه دیروز باهاش صحبت می كردم
-خوب نه همكلاسیمونه؟
بیتا: آره وای تو چقدر به اطرافت دقت می كنی !!!!!!!!!!!
-خوب كه چی ؟!
بیتا: دنبال خونه می گرده ؟
تا آخرش فهمیدم باز این نادون نقشه كشیده . می خوای حتما بیاریش اینجا؟
بیتا : خوب آره گناه داره از شهر ... اومده
-خدای من از ... آمده اینجا دانشگاه آزاد درس می خونه واقعا احمقه . سرمو بلند كردم ادامه دادم : فكرشم نكن .
بیتا : چرا ؟
-ما كه اونو نمی شناسیم چطور بهش اعتماد كنیم . تو یه دونه كمی حالا یه بچه دیگرم بیارم اینجا چی می شه .
البته جا زیاد داشتیم ولی دوست نداشتم سه نفری بشیم .
بیتا : تو قبول می كنی می دونم .
-نه جان بیتا حرفشم نزن .
بیتا یه كم فكر كرد : بزار یه بار ببریمش شهرمون بعنوان مهمون خونه شما یا خونه ما اگه خانواده هامون تائیدش كردن بهش جواب مثبت می دیم اگر نه می گیم صاحبخونه قبول نكرد.
با اون فكر كوتاهش خوب گفته بود.
-حالا فكرامو بكنم خبرت می كنم . حالا این هفته نریم خونه یا بریم ؟
بیتا : ول كن بابا تازه راحت شدیم . مامان باباها همش گیر میدن اینو بپوش اینجا نرو ...
-تو نی فهمی اونا بهترین كسان ما هستند . منكه عاشقشون هستم تو رو نمی دونم .
زنگ تلفن بلند شد برای یکمین بار پریدم سر گوشی انگار تو دلم زنگ پدرمو می شناختم .
-سلام بابایی .
پدر: سلام گلم . چطوری بابا ؟
اشكهام همینطور می یامد عاشق پدرم بودم دلم می خواست مرد زندگیم مثل اون باشه . نمی تونستم حرف بزنم بیتا برام یه كم آب آورد بهد : بابایی شبها كه من نیستم كی پیشت می خوابه ؟
پدر: دختر عزیز من گریه نكن تو همیشه تو قلب منی . حالا گریه نكن ناراحت می شم بابایی . بهم بگو كی می یای ؟
-این همفته لطفا شما بیاین پیش ما میشه ؟
پدر: آره عزیزم چی كم داری برات بیارم ؟
-بابا مامان
پدر : نه دیگه نداشتیم تو باید درستو بخونی مامان و بابا هم جای خودش . پس من پنجشنبه عصر با مامان میام پیشت . می بوسمت كار نداری شیطون بابا ؟
-نه بابایی منتظرم دوستتدارم 4 تا می بوسمت .
پدر : مواظب خودت باش . خداحافظ
صدای بوق كه اومد دو باره اشكم سرازیر شده دیگه به هق هق افتادم آخه پدرم همه ی زندگیم بود تمام اطرافیان به اینكه من دختر گنده رو پدر رو پاهاش می زاره حسرت می خوردند شبها تا كنا رپدر نمی خوابیدم خوابم نمی برد اونم همیشه می گفت این دختر مال منه شوهرش نمی دم . خلاصه بعد از یه گریه سیر آروم شدم . آنقدر آروم كه فكر می كردم تو آسمونا پرواز می كنم احساس سبكی می كردم . رفتم تو حیاط یه دوری زدم چون حیاط خیلی قشنگی داشتیم چهار باغچه داشت پراز درخت كه تو اون فصل سبز نبودند . یه كم كه نشستم سردم شد برگشتم تو خونه بیتا آماده شده بود بره بیرون نگاهی بهش كردم و گفتم : كجا ایشا ا... ؟
بیتا : دانشگاه .
-خودتی عزیزم .
بیتا : باور كن .
-برو ولی حواست باشه .
می دونستم اون روز فرشید كلاس داشت .
ازش خداحافظی كردم و رفتم سراغ نهار .
_ ادامه دارد _

تا شنبه خدا نگهدار

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 05 - 2008 - 03:20 PM
پیک 8

(بخش هفتم )
بعد از مشورتی كه با خانوادم كردم قرار شد یكی دو بار مهسا رو ببرم خونمون اگه نظر اونها مثبت بود بیاد پیش ما . سینا با این كار سخت مخالف و نگران من بود چون اونموقع هنوز من هیچ تجربه ای نداشتم و بابت بدست آوردن تجربه ی امروزم بهای سنگینی رو دادم . من هنوز تو حال و هوای یه دختر دبیرستانی بودم كه بدون پدر و مادرش می ترسید بیاد بیرون. هر كی اینو نمی دونست خودم خوب می دونستم كه وارد شدن یه فرد تازه با اینهمه اختلاف فرهمگی و اجتماعی حتما برام درد سر ساز خواهد شد . یكی از دلایلی كه من حتی نرفتم خوابگاه رو ببینم همین بود . تازه با بیتا از نظر اخلاقی و فكری كلی اختلاف داشتم . ساعتها روی یه چیز ساده بحث می كردیم و نه اون می تونست منو قانع كنه نه من اونو .عقایدش رو نمی تونستم هضم كنم . اون ایده های خاص خودش رو داشت كه برای من قبولش سنگین بود . اون دختر آزاد و بی پروایی بود كه از هیچ چیز نمی ترسید .
ساعت 7 بود هنوز بیتا نیومده بود خونه دیگه داشتم از دلشوره می مردم به كسی هم نمی تونستم زنگ بزنم . خودمم كه امكان نداشت بعد از اذان از خونه برم بیرون . اینقدر رفتم تو كوچه رو نگاه كردم خسته شده بودم فكرم هزار جا رفت . دیگه می خواستم برم سراغ صاحبخونه كه تلفن زنگ زد با عجله گوشی رو برداشت و با همون عصبانیت : دستم بهت برسه كشتمت . دختره ی نادون.
ولی صدای فرشید منو سر جام میخكوب كرد خشكم زده بود .
فرشید : مهرانه چیزی شده ؟!
سریع به خودم اومدم : نه بیتا پیش شماست ؟
فرشید : نه ؟ مگه خونه نیست ؟
-نه سه ساعتی میشه از خونه رفته بیرون از دلشوره دارم می میرم .
فرشید : كجا رفته ؟ چرا تو نرفتی ؟
-گفت میره خوابگاه پیش بچه ها .
فرشید : خوب اینكه نگرانی نداره تو می دونی اون سر به هوا و شیطونه نگران نباش دیگه پیداش می شه .
راستی زنگ زده بودم در مورد اون باهات صحبت كنم .
با حرفهای فرشید یه كم حالم بهتر شده بود . گوشی و جابه جا كردم و به دیوار تكیه داد طوریكه به حیاط دید داشته باشم از اومد ببینمش .
-خوب گوش می كنم .
فرشید : ببین مهرانه من بیتا رو با تمام بدیهاش دوست دارم می خوام بهش كمك كنم . ولی اون نمی خواد با من خیلی گرم و صمیمی بود ولی از وقتیكه مسئله ازدواج رو بهش گفتم اصلا به من زنگ نمی زنه و با هام سرد شده . تو رو به جون عزیزترین كست تو دلیلشو نمی دونی ؟
-ببین من تو این چند ماه خیلی با اون صحبت كردم كه تو رفتارش اخلاقش تجدید نظر كنه یه كم متین تر باشه ولی اون اصلا كمك كسی رو قبول نمی كنه . من می دونم هر دختر دیگه ای بود با این پیشنهاد شما موافقت می كرد و اگه چیزی هم بوده كنار می زاشت . من یه بار دیگه با هاش صحبت می كنم .
فرشید : بهش بگو كه من خیلی دوستش دارم هر كاری بخواد براش انجام می دم .
با صدای در از فرشید خداحافظی كردم و به طرف حیاط دویدم وسط حیاط به بیتا رسیدم . مثل همیشه داشت می خندید و این خنده های مزخرفش منو عصبانی تر می كرد تا اومد بگه سلام . محكم زدم زیر گوشش و : خفه شو نمی خوام صداتو بشنوم .
سریع برگشتم تو اتاق و یه گوشه اخمو و جدی خودمو مشغول دیدن تلوزیون كردم . با دستای پر وارد اتاق شد اصلا بهش نگاه هم نكردم ولی دیدم كه كلی وسیله خریده یادم افتاد اونكه پولی نداشت خودش اینو گفت كه حتما باید هفته آینده بریم تا از پدرش پول بگیره اخه اون تمام پولشو خرج لباس و لوازم آرایش و ... می كرد .
تو اون هوای سرد زدن سیلی به صورت یخ زده دیگه خودتون فكرشو بكنی چی می شه یه لحظه دلم براش سوخت ولی لازمش بود . اومد روبروم نشت . دیدم اشك از چشماش دراه می یاد و یه طرف صورتش كاملا سرخ شده خیل یجدی تر از قبل : گم شو برو كنار نمی خوام ببینمت .
اومد جلو تر دستش رو آورد و دستامو گرفت و كشید رو صورتش ( همون دستی كه باهاش سیلی زده بودمش ) كمی جا به جا شدم : خودتو لوس نكن .
بیتا : تو خواهر منی ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده با عصبانیت : دهنتو ببند من خواهر هرزه نمی خوام . تو كه پول نداشتی اینارو از كجا آوردی زود باش بگو وگرنه هم خودتو هم اون آشغالارو پرت می كنم تو كوچه برو همونجایی كه بودی .
اون زار می زد و سرشو گذاشته بود روی پای من داغی اشكهاشو رو پاهام احساس می كردم . یه دفعه متوجه شدم چه كلمه زشتی از دهنم پریده وای خدایا منو ببخش اگه اشتباه می كردم چی ؟ اتاق دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت . سرمو گذاشتم رو سرش و آروم اشك ریختم . یه جورایی ازش خجالت می كشیدم . بخاط حرفی كه بهش زدم ولی نزاشتم حالمو بفهمه و یه كم به خودم مسلط شدم : پاشو برو لباساتو در بیار شام آمادست . ازم جام بلند شدم و سریع سفره رو آماده كردم . منتظرش شدم تا اومد باهم شروع كردیم فكر می كردم چیزی نخوره ولی مثل قحطی زده ها نزدیك بود سفره رو هم بخوره می خورد و از من تعریف می كرد . تصمیم گرفته بود اون شب جدی باهاش صحبت كنم . جرات نمی كرد به خریدهایی كه كرده بود دست بزنه همونطور كه گوشه آشپزخونه گذاشته بود سر جاشون بودند . حدود ساعت 11 بود كه برقها رو خاموش كردیم و رفتیم كه بخوابیم . تنها نور اتاق یه اشعه های چراغ كوچه بود كه از لا به لای پرده تا ته اتاق رو روشن كرده بود . كنار هم دراز كشیده بودیم كه شروع كردم .
-بیتا چرا فرشید و اذیت می كنی؟
بیتا : من با اون چیكار دارم ؟
-تومتوجه نیستی كه اون عاشقته و دوستت داره ؟
بیتا : همشون دروغ می گن . اینا نامردن . عجب از تو كه حرفشون رو باور كردی ؟!
-اون داره میاد خواستگاری تو . این تویی كه بهش اجازه نمی دی . بهش گفتی اگه با خانوادش بیان درو به روشون باز نمی كنی .
بیتا : مهرانه خواهش می كنم ادامه نده .
-توچرا عشق كسی رو قبول نمی كنی . این چندمین باره كه تو اینكارو می كنی . بیتا تو دختر زیبایی هستی فرشید هم همینطور به نظر من شما ها بهم خیلی میاین روی این مسئله بیشتر فكر كن بخاطر من كه خواهرتم و ادعا م یكنی كه دوستم داری تو با اون خوشبخت می شی من مطئنم می دون یخیلی از دخترای دانشگاه در آرزوی این هستند كه فرشید حتی بهشون نگاه كنه می خوای با پدرت یا مادرت صحبت كنم . تو روخدا آیندت رو خراب نكن بهش اعتماد كن وقتی پای خانواده هاتون در میون باشه دیگه خیالت می تونه راحت باشه یکم بده دست خدا بعد اونا ..................................
همینطور داشتم حرف می زدم كه هق هق بیتا ناخودآگاه منو به طرفش كشوند . خدای من اینقدر گریه كرده بود كه تمام بالش خیس شده بود از روی بالش بلندش كردم كشیدمش تو بغل خودم سرشو گذاشتم رو سینم و موهای صافشو نوازش می كردم : اصلا باورم نمی شه یه دختر شاد و شیطون گریه هم بلد باشه این تویی كه داری گریه می كنی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
كمی آرومش كردم : چرا حرف نمی زنی بگو مگه من خواهرت نیستم حرف بزن تو رو خدا حرف بزن قول می دم عصبانی نشم . قول می دم كمكت كنم .
حالاكه یه كم آروم شده بود : هیچ كی نمی تونه به من كمك كنه می فهمی ؟ نه نمی فهمی كه چون بلایی كه سر من اومده سر تو نیومده . می خوام حرف بزنم می خوام به تو عزیزترین كسم بگم تا سبك بشم یه كم جابه جا شد روبروم قرار گرفت دستامو تو دستاش گرفت و اینطورگفت : از بچگی اسم منو امیر رو زبون همه ی فامیل بود همه می گفتن دختر عمو و پسر عمو عقدشون تو آسمونا بسته شده عموم از وقت به دنیا اومدم بهم می گفت عروسم . منو امیر هم عاشق هم بودیم از همون بچگی همو دوست داشتیم تا بزرگ شدیم زن عموم می خواست خواهر زاده یخودشو واسه امیر بگیره ولی اون منو دوست داشت . تا اینكه امیر پارسال سرباز شد یه روز بهم زنگ زد كه داره می یاد خونه ی ما . مامانم بخاطر اینكه ما راحتتر باهم صحبت كنیم خواهر و برادرمو برداشت و رفتند خونه ی خالم من مثل همیشه بهتریم لباسمو پوشیدم آماده شدم تا امیر بیاد اون اومد ولی كاش نمی یومد بعد از چند دقیقه كه اومد برقها قطع شد و ما با نوریه شمع تو اتاقم داشتیم باهم صحبت می كردیم ما مشروب خورده بودیم . اون به من اطمینان داد كه مادرشو قانع می كنه و منم چون مسئله رو تموم شده می دونستم و مخالفت زن عمو برام مهم نبود با پیشنهاد امیر موافقت كردم كه اونودر مقابل كار انجام شده قرار بدیم . مهرانه من اشتباه كردم . بعد از اون ماجرا من دیگه امیرو ندیدم رفت كه مادرشو راضی كنه ولی مادرش اونو راضی كرد . بعد چند روز عموم اومد خونمون خیلی خوشحال شدم ولی یکمین باری كه عموم منو دید و نگفت عروس گلم همون روز بود از پدرم معذرت خواهی كرد و گفت كه فردای اون روز كه امیر از پیشم رفته می خواستم بیان خواستگاری كه زن عمو خود كشی می كنه ولی با كمك دختر عموهام نجات پیدا می كنه اون اصلا راضی به این كار نمی شه . پدر گفت ولی تو می دونی كه ..... حرف پدرمو قطع كرد و گفت شرمنده من حاضر هر چی بخوای تاوان كار احقانهی پسرم رو بدم . اون شب پدرم شكست خورد شد ولی صداش در نیامد عموم خیلی راحت اینارو گفت و در سكوت پدر و مادرم از خونه ما رفت . فردای اون روز هیچ كس خونه نبود رفتم حموم خودمو تمیز و مرتب كرم موهامو كه تاره رنگ كرده بودم سشوار كشیدم یه آرایش مفصل كردم همون لباسهایی رو كه اون شب پیش فرشید پوشیده بودم رو پوشیدم و 150 عدد قرصی كه از قبل آماده كرده بودم برای یه همچین روزی با آبمیوه شروع به خوردن كردن نیم دونم چطور 90 تاشو خورده بودم وقتی مادر و پدرم می رسن و منو به بیمارستان میبرن و اونها می گن كه نمی تونن كاری برام بكنن چون من به كما رفته بودم سریع منو به تهران می رسونن و اونجا بعد از یكهفته كهمن به هوش اومدم دیدم تمام موهای پدرم مثل برف سفید شده مادرم شكسته و خواهرو برادرم افسرده شدن . من یكماه بستری بودم . نمی دونم چطور زنده موندم . شنیدم وقتی برای بازجویی پدرم اومدن كه چرا من خودكشی كردم پدرم نابود شد و قلبش گرفت . او اون روز پدر دچار ناراحتی قلب شده . می دونی در تنهاییم فقط مادر امیرو نفرین می كنم اما من بعد از چند وقت كه حالم خوب شد تصمیم جدید گرفتم كه از هر چی پسر سر راهم قرار می گیرن انتقام بگیرم . من پیش هر پسری كه می رم همون لباس رو می پوشم اونها رو دیونه خودم می كنم بعد كه پیشنهاد ازدواج می دن جواب عشقشون رو می دم من فقط با این كار احت می شم سیگار می كشم مشروب هم می خورم سوار هر ماشینی كه جلوی پام نگه داره سوار می شم از خودمم هم می تونم دفاع كنم . نمی خوام بگم ولی می بینی از قیافم چیزی كم ندارم فقط دماغم مورد داره كه اونم درست می كنم.
نمی دونستم چی بگم خنده ها و شادابی كذایی اون مدام جلو چشمم بود . اینهمه حادثه و فاجعه پشت یه دنیا شادی و انرژی . رفتم كنارش نشستم وگفتم : ولی تو ....
بیتا : هیس هیچی نگو حالا نوبت فرشیده پس عاشقم شده بد نیست این یكی رو بزارم بیاد بعد حالشو بگیرم .
می دونستم حرف زدن با اون تو اون شرایط بی فایده هست . بخاطر همین ترجیح دادم فردا در موردش صحبت كنم از جام بلند شدم : چی می خوری ؟
با تعجب با همون چشمای پف كرده نگام می كرد . گفتم توكه خنگ نبودی . چای ، نسكافه، قهوه یاااااااااااا آب یخ ؟
بیتا : ایندفعه هر چی خودت می خوری .
رفتم تو آشپزخونه یه چایی درست كردم و دو تا لیون ریختم و برگشتم پیش بیتا . از جاش تكون نخورده بود و همچنان داشت فكر می كرد . یه نگاهی به من كرد و گفت : فقط چایی تنها پس كیكش كو ؟
-نصف شبی چه كیكی می دونی ساعت چنده ؟
بیتا : مهم نیست ماكه فردا بعد از ظهر كلاس داریم . از جاش بلند شد و رفت و با دو تا برش كیك و چند تا كاكائو برگشت . تو اون هوای سرد چایی داغ واقعا می چسبید و هم آدمو آروم می كرد . بعد از خوردن دوباره رفتیم مسواك زدیم و برگشتیم كه بخوابیم ولی مگه خوابمون می برد ؟! آخرین بار ساعت 5/3 بود كه به ساعت نگاه كردم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #5


***

elham55
Jul 06 - 2008 - 07:22 AM
پیک 9

( بخش هشتم )
چند روزی در مورد موضوع بیتا فكر كردم كه باید باهاش چی كار كنم ؟ از طرفی داشتم باهاش زندگی می كردم و از طرفی تو دانشگاه همش با هم بودیم . دلمم هم براش می سوخت می خواستم یه جوری كمكش كنم ولی می ترسیدم خودم گرفتار بشم یا علی گفتم و تصمیم گرفتم كمكش كنم .
صبح بعد از خوردن صبحانه و انجام چند تا كار عقب افتاده صداش كردم : بیتا بیا كارت دارم . یه كم دست پاچه شده بود ولی با دیدن خنده ی من به خودش مسلط شد . كنارش نشستم و شروع كردم : ببین تو دوست خوب من هستی كه برام عزیزی دوستت دارم ولی با این وضعی كه تو داری از خودت تعریف می كنی متاسفانه نمی تونم ادامه بدم .
با شنیدن این حرف رنگش پرید : یعنی می خوای از من جدا بشی ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! صداش می لرزید ولی توجهی نكردم و ادامه دادم : تو اگه جای من بودی چیكار میكردی ؟
همینطور داشت نگاه می كرد مثل بچه خرگوشی كه یه ببر بهش حمله كرده خودشو جمع كرد و گوشه دیوار نشست . هیچی نمی گفت . یه كم همین سكوت ادامه داشت گفتم : با تو بودم ؟
بیتا : هیچی . یعنی نمی دونم منظورم اینه كه هر كاری می خوای بكن .
-پس برات مهم نیست ؟
بیتا : چرا ؟چرا مهمه اگه تو منو تنها بزاری من می میرم .مهرانه بفهم من بدون تو نابود می شم .
-یعنی تو راه بهتری پیشنهاد داری ؟
بیتا : آره
-گوش می كنم .
بیتا : من ... من ... بخاطر تو حرفشو قطع كردم و گفتم نه تو باید به خاطر خودت هر كاری بكنی من فقط كمكت می كنم اگه تا چند ماه دیگه نتیجه داشت تا ابد برای هم خواهرای خوبی می مونیم ولی در غیر اینصورت شرمنده . در حالیكه از جام بلند می شدم گفتم می تونی روش فكر كنی .
بیتا : نه فكرامو كردم .
دستشو محكم تو دستم گرفتم و گفتم : پس یا علی .
می دونستم زمان می خواد باید بهش فرصت می دادم و اینكارو هم كردم .
بعد از ظهر وقتی كلاسمون تموم شد با مهسا قرار داشتیم . بیرون كلاس منتظر بود وقتی مارو دید با یه لبخند دوستانه اومد جلو بعد از دست دادن و احوال پرسی ومعرفی خودش گفتم: خوب مهسا جان شما فعلا كجا هستی؟ منظورم اینه كه یه چند روزی كه می تونی تحمل كنی ؟
مهسا : آره فعلا خوابگاه هستم .
-اگه دوست داری فردا باهم بریم خونه ی ما خوشحال می شم چند روز پیش ما باشی .
مهسا : نه مزاحمتون نمی شم .
بیتا : حالا خودتو لوس نكن خیلی هم دلت بخواد . فردا ساعت 9 صبح سر جاده باش .
بعد هر سه تایی راه افتادیم و ازدانشگاه اومدیم بیرون . از مهسا جدا شدیم و رفتیم خونه تلفن داشت زنگ می خورد بیتا صدام كرد فهمیدم كه با من كاردارن گوشی و گرفتم گفتم الو ؟
مامان: سلام دخترم خوبی ؟
-سلام مامان جان تو خوبی . خیلی دلم برات تنگ شده . اتفاقا می خواستم بهتون زنگ بزنم .
مامان: زنگ زدم ببینم كی می یای ؟
-فردا ساعت 9 حركت می كنیم . راستی مهسا رو هم می یارم .
مامان : باشه مواظب خودتون باشین منتظرتون هستم . خداحافظ .
گوشی رو كه گذاشتم دوباره تلفن زنگ خورد برداشتم فرشید بود سلام كردم و بهش گفتم كه باید بهم زمان بده تا بگم كه چیكار كنه . بخاطر اینكه بیتا متوجه نشه زیاد باهاش حرف نزدم و زود قطع كردم .
همینطور كه همراه بیتا مشغول درست كردن غذا بودیم گفتم : بیتا من از بی برنامگی خسته شدم . ساعت 11 از خواب بلند می شیم 5 بعد از نهار می خوریم 12 شام می خوریم و اینهمه بی نظمی مهسا هم كه بیاد اینطوری نمی شه . باید شب زود بخوابیم كه صبح هم به موقع بیدار بشیم .
بیتا: اگه این دو تا وروجك اجازه بدن نوبتی زنگ می زنن حالا تو حرف بزن من نخوابم من حرف بزنم تو نخوابی خوب می شه صبح دیگه چطوری بهشون بگیم .
-نه دیگه باید برای اونا هم جا بندازیم كه 12 به بعد خاموشیه و نباید زنگ بزنن .
بیتا در حالیكه می زد پشتم با یه چشمك گفت : فرشید كه بیچاره حرفی نداره این سیناست كه 1 به بعد یاد تو می افته و وووووووووووووو دینگ دینگ حالا شیطونی .
-حالا سر به سر من می زاری ؟ جرات داری وایستا تا بهت بگم . بعد از كلی شوخی و خنده بالاخره شام رو آماده كردیم و بعد از خوردن برای یکمین بار ساعت 11 رفتیم كه بخوابیم . ولی مگه خوابمون می برد .
بیتا : می گم یه روزم با مهسا بیاین خونه ی ما .
-باشه حالا بخواب .
بیتا: می گم با مهسا می تونیم كناربیایم ؟
-بیتا خواهش می كنم بخواب قراره مثل آدمیزاد زندگی كنیما
وای خدای من زنگ تلفن سر ساعت 12 یكدفعه بیتا مثل بمب منفجر شد از خنده دلشو گرفته بود . : پاشو شیطون خان زنگ زد .
یه كم كش اومده بودم . گوشی رو برداشتم : الو
سینا : سلام عشق من .
-سلام .
بعد از كلی احوالپرسی و قربون صدقه های همیشگی و عاشقانه گفت : راستی شما نمی خواین بیاین پیش ما ؟!! اون فرشید نامرد پیش عشقشه فكر ما كه نیست . دلم خیلی برات تنگ شده . شنبه منتظرتونم.
-یعنی خودم بیام ؟
سینا : نه خانومم خودم می یام دنبالت البته با هواپیمای شخصی ........
-ای پر رو منو مسخره می كنی ؟
سینا : شوخی كردم باهات خواب از سرت بپره . با راننده فرشید هماهنگ می كنم بیاردتون .
-تا تو نیای من نمی یام .
سینا : یعن یباید بیام دنبالتون خانووووووم .
-خوب هر طور دوست داری
سینا : تو جون بخواه ...كیه كه بده؟؟
-تو امشب حالت خوبه ؟
سینا : نه اگه خوب بودم كه بهت زنگ نمی زدم ؟ پس من شنبه چه ساعتی بیام دنبالت خانومی ؟
-حالاكو تا شنبه امروز چهار شنبس تازه ما فردا می ریم پیش بابایی .
سینا : قربون تو اون بابایی تو برم كه عشق خوشگل برام درست كرده خوش بگذره بهت . خوش به حال بابایی تو .
-مهسارو هم می بریم .
سینا یه كم لحن جدی گرفت و : خدا كنه مامانت اینا اوكی ندن .
-برای شما چه فرقی می كنه؟
سینا : برام مهمه هر چی كه مربوط به تو باشه برام مهمه .
بعد از یكساعت حرف زدن خلاصه رضایت داد و قطع كردیم .
یه كم داشتیم گرم خواب می شدیم كه دوباره زنگ تلفن بلند شد خدای من نمی شه بیتا با همون شیطنت گذشته : بیا اینم فرشید نگفتم اینا تا مار و زیر و رو نكنن نمی خوابن .
-برو زیاد حرف نزن .
یكساعتی هم اون حرف می زد و خلاصه 5/2 آخرین باری بود كه من به ساعت نگاه كردم . صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدیم هیچی نخوردیم چون همه چیز رو شب قبل مرتب و تمیز كرده بودیم نخواستیم چیزی كثیف كنیم . ساكهامون رو برداشتیم و راه افتادیم . خوشبختانه اون روز زود اتوبوس اومد و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم خیلی به بیتا اصرار كردم كه نهار بیاد پیش ما ولی قبول نكرد ازما جدا شد و رفت . منم با مهسا بطرف خونه راه افتادیم . سركوچه بابایی منتظرم بود وای داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم نفهمیدم چطور خودمو انداختم تو بغلش با نوازشهای اون احساس سبكی می كردم تو دلم هزاران بار خدارا شكر كردم و ازش خواست اگه یه روزی قراره كسی رو ببره یکم من باشم . مهسا خشكش زده بود . بابایی : دخترم خوشكلم . عزیز دل بابا . خیلی دلم برات تنگ شده بود . چطوری ؟
-خوبم . شما چطورین بابایی . دل منم براتون یه ذره شده بود . یكدفع یاد مهسا افتادم كه وسط كوچه مثل جن زده ها داشت بمن نگاه می كرد .
- وای منو ببخش مهسا جون راستی بابا یی مهسا دوستمو بهتون معرفی می كنم .
پدر:سلام دخترم خوش اومدی بفرمائید . ببخشید آخه مهرانه عزیز دل باباست تمام زندگی من این دختره . خنده ای كردم دستشو گرفتم و با مهسا بطرف خونه راه افتادیم مامان دم در ایستاده بود و بعد از كلی خوش آمد گویی و احوالپرسی وارد خونه شدیم وای بوی غذای مامانم تمام خونه رو پر كرده بود اون مثل همیشه سنگ تموم گذاشته بود از اینكه خانواده خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و این لذت تمام وجودمو پر كرده بود . احساس خوبی داشتم كاش همیشه پیش اونا بودم اصلا كاش دانشگاه نمی رفتم دوری ازشون منو واقعا عذاب می داد صدای مامانم منو از عالم فكر بیرون كشید : مهرانه جان مهسا خانمو راهنمایی كن . تا لباساتونو عوض می كنین منم یه چایی براتون می یارم. مهسارو بردم تو اتاق خودم و بهش گفتم : راحت باش لباساتو عوض كن اگر هم چیزی خواستی بگو تا بهت بدم .
مهسا : مهرانه ؟
-جانم.
مهسا: چقدر خانواده ی تو مهربون و صمیمی هستند خوش به حالت !!!!!!!!!
متوجه تعجب اون شده بودم ولی فكر نمی كردم اینقدر زود به زبون بیاره .
-مگه خانواده ی تو مهربون نیستند ؟
مهسا:چرا ولی ...
-خوب حالا لباساتو عوض كن بعدا در موردش صحبت می كنیم .
بعد سریع از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه مادر در حال ریختن چایی بود كنارش ایستادمو سراغ برادرمو گرفتم گفت : مگه تو اخلاق باباتو نمی دونی بهش گفته تا دوستت اینجاست نیاد خونه تو هم اگه خواستی ببینیش برو خونه پدر بزرگت یا عصری برو مغازه .
-خوب با ما چكار داشت ؟
مادر : خوب مامان جان خواستیم شما راحت باشین حالا سخت نگیر .
دیگه چیزی نگفتم رفتم مهسارو با خودم آوردم تو سالن مشغول خوردن چایی و كیك بودیم كه تلفن زنگ زد رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم سینا بود
سینا : سلام . خوبی؟ رسیدین .
-آره مگه بهت نگفتم تو این چند روز با من تما س نگیر نمی خوام مهسا چیزی بفهمه .
سینا : می دونی كه من طاقت ندارم .
-خواهش می كنم می فهمی چی میگم نمی خوام اون بفهمه .
سینا : باشه باشه مواظب خودت باش می بوسمت
-باشه لوس بازاریه دیگه نه ؟
سینا : خوب آره یه جورایی .
-شنبه می بینمت . خدانگهدار
سینا : خداحافظ
وقتی برگشتم حسابی مهسا با اونا گرم گرفته بود تعجب كردم خیلی خوب ارتباط برقرار كرده بود . خوش صحبت بود و از نظر ظاهر هم با چادری كه سر كرده بود رضایت رو می شد از چهره خانوادم فهمید . خیلی دلم می خواست بدونم خانوادش كیه شاخكام حسابی حساس شده بود . تمام سعی منو خانوادم این بود كه اون چند روز بهش خوش بگذره مخصوصا پدرم كه می گفت : نباید چیزی براش كم بزاریم احساس می كنم دختر تنهائیه نباید احساس غربت كنه بابایی هر وقت اومدی اونم بیار تا تنها نباشه .
بخاطر كارهایی هم كه می كرد حسابی قاپ مامانم رو دزدیده بود .من یه كم دو دل بودم تا ماجرای زندگیشو برام تعریف كرد
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 06 - 2008 - 02:14 PM
پیک 10

( بخش نهم )
شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
-اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
-چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
-خوب گوش می كنم ؟
مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
-چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،‌نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
مهسا : نه ولی ... ولی ....
-خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
-منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
-واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
-الو
فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
-سلام فرشید تو خوبی ؟
فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
-والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
-می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
-سلام آقا سینا شما خوبین ؟
سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
-ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
-خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
-تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
-سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
-من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
-مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
_ادامه دارد_

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #6


***

elham55
Jul 07 - 2008 - 08:00 AM
پیک 11

( بخش نهم )
شب كنار هم دراز كشیده بودیم كه مهسا گفت : مهرانه تو نمی خوای از من چیزی بپرسی ؟ البته بیتا بهم گفته كه تو دختركم حرفی هستی .
-اگه لازم بدونی خودت برام می گی .
مهسا : یعنی برات مهم نیست ؟
-چرا مهمه ولی من مطمئن بودم تو با دیدن خانواده ی من حتما برام می گی .
مهسا : تو دیگه كی هستی ؟
-خوب گوش می كنم ؟
مهسا : پدرم سرهنگه مادرم خونه داره . ولی بابام دوتا زن داره .
-چه جالب ! همیشه خیلی دلم می خواست بدونم چرا بعضی ها دو تازن می گیرن ... تو كه پدرت ،‌نزدیكترین كست این كارو كرده می دونی دلیلش چی بوده ؟
چند ثانیه ای سكوت كرد . فكر كردم حرف بدی زدم به پهلو جابجا شدم و گفتم : حرف بدی زدم ؟
مهسا : نه ولی ... ولی ....
-خوب اگه نمی خوای دیگه راجع بهش حرفی نمی زنیم . خوبه ؟
مهسا : نه من همه چیزو برات تعریف می كنم همه چیز رو .
-منمو از خودت بدون بهم اعتماد كن .
مهسا : اگه بهت اعتماد نداشتم كه خونتون نیودم . می دونی مهرانه تو خیلی خوبی مهربونی و پدر و مادرت هم خوبن خوش به حالت . من یكساله پدرمو ندیدم فقط به حسابم پول می ریزه و گاهی بهش تلفن می كنم .
پدر من سر مرزسرهنگ بود و وضع خیلی خوبی داشتند . چند تا خدمتكار زن داشته یكیشون چون جایی رو نداشته شب و روز خونه ی اونا می مونده . بعد از چند ماه اون عاشق خدمتكاره می شه و در رابطه با همین روابط عشق و عاشقی اون باردار می شه و بچش - یعنی من - بدنیا می یاد دیگه راهی نداشتند چون همه متوجه می شن زنش قهر می كنه و می ره و می گه باید اونو بچه رو از خونه بیرون كنه تا برگرده وپدرمم چون شرایطش رو داشته برای من و مادرم یه خونه اجاره می كنه و ما از اون خونه می ریم من بدون پدر بزرگ می شم اون حق نداره برای دیدن ما بیاد پسراش گفتن اگه منو ببینن می كشنم اون پول زیادی به ما می ده ولی خودش كه نیست چه فایده ؟ از دست مادرم خیلی عصبانیم هیچ وقت نمی تونم ببخشمش ولی در نهایت دلم براش می سوزه پدرم حق نداشت با اینطوری كنه . من خیلی تنهام خیلی ...
-واقعا متاسفم نمی دونم چی بگم ؟ من تمام سعیم رو می كنم تا بتونم جایی از زندگیتو پر كنم . به هر حال هر كی یه سرنوشتی داره كاری نمی شه كرد .
مهسا : می دونی مهرانه اون زنه با بچه هاش تو ناز و نعمت زندگی می كنن بهترین جای شهر یه ویلای بزرگ با احترام و عزت ولی منو مادرم به سختی تو یه خونه اجاره ای كه هر لحظه پدرم اراده كنه و اجاره خونه ی ما یا خرجی به مادرم نده معلوم نیست چی به سر ما میاد .
خواستم یه جورایی حال وهواشو عوض كنم ولی نمی دونستم چطوری كه یكدفعه گفتم : راستی چیزی می خوری برات بیارم ؟
مهسا : آره یه كم گرسنه ام می دونی تو بیچاره شدی چون منو بیتا زیاد می خوریم ولی تو اندازه گنجشك می خوری .
خنده ای كردم و گفتم : یا من مثل شما می شم یا شما دوتا البته با قد و هیكلی كه شما دوتا دارین بایدم بخورین ماشاا... سه برابر من هستید .
آروم از جام بلند شدم در اتاق رو باز كردم خدای من مامانم شیرینی و میوه پشت د رگذاشته بود حتما خواسته بیاره دیده برق خاموشه فكر كرده خوابیم فقط شانس آورده بودم كه آروم اومدم وگرنه با پا رفته بودم روشون و نصف شبی معلوم نبود چی می شد خم شدم برداشتم و برگشتم تو اتاق . مهسا با دیدن من شوكه شده بود : وااااااااا ی ی ی ی . مادرت معركست . اون فكر همه چی رو كرده همینطور كه داشت چك می كرد گفت ببین آجیل هم هست بعد مثل ندیده ها شروع كرد به خوردن . واقعا پدر و مادرم خیلی زحمت كشده بودند تمام این مدت فقط ازمون پذیرایی كردند و مارو بردند گردش . یه روز هم نهار رفتیم خونه بیتا مادر اونم خانم خوبی بود ولی از باباش خوشم نمی اومد همش فكر می كردم اونطور كه باید مواظب دخترشون نیستند با كوتاهی اونا این بلا سر بیتا اومده بود می دیدند بیتا خیلی از كارهای خلاف عرف اجتماع را انجام میده ولی هیچی بهش نمی گفتند . با یه تذكر كوتاه از كنارش می گذشتند شاید می ترسیدند باز این دختره حماقت كنه چون چند بار شنیده بودم پشت گوشی چطوز اونا رو تهدید می كرد اگه فلان چی رو تا فردا نخرن یا فلان كارو براش نكنن خودشو می كشه ولی باز اینم دلیل نمی شد به نظر من اونا كم لطفی می كردن و بخاطر همین اونو از دست دادن .
شنبه صبح زود بابایی اومد مارو سوار اتوبوس كرد و راه افتادیم حالم خیلی گرفته بود اون دوتا همش سعی می كردن منو از اون حال بیرون بكشن با مسخره بازی و خنده و جك ولی دلم پیش بابایی بود و وقتی رسیدیم از مهسا خداحافظی كردیم اون رفت خوابگاه ماهم رفتیم خونه چون بهش گفته بودم باید با صاحبخونه حرف بزنم چند روز صبر كنه . به كمك بیتا وسایلی كه آورده بودیم جابجا كردیم . دیگه آخرای كارمون بود كه زنگ تلفن بلند شد گوشی رو برداشتم .
-الو
فرشید : سلام به به خانوم خانوما خوش گذشت ؟
-سلام فرشید تو خوبی ؟
فرشید : ممنون كی نوبت ما میشه ؟
-والا ... باید فكرامو بكنم فردا تماس بگیر تا اوووووم بهت بگم .
فرشید : ببین من هیچی سینا داره پرپر می زنه از دیروز اومده .
-می دونیكه ما كلاس داریم . نمی شه كه او یکم ترم غیبت كنیم .
فرشید : مهرانه من نمی دونم این تو اینم سینا خودتون می دونید .
گوشی رو داد به سینا . صداش مثل همیشه آروم بود گفت : سلام عشق من خوبی عزیزم ؟
-سلام آقا سینا شما خوبین ؟
سینا : تو دلت برام تنگ نشده ؟ نمی خوای منو ببینی اینهمه راه اومدم به عشق دیدن تو بعدش می گی كلاس داری و ...
-ببین سینا من نمی تونم كلاسهامو تعطیل كنم هر چیز جای خودشو داره .
با اصرارهای سینا بالاخره قرار شد اون رو ز بریم از دفعه بعد تنظیم كنیم برای وقتایی كه ما كلاس نداشتیم .
قرارمون رو گذاشتیم برای یكساعت دیگه .
اون روز یه كم بیشتر به خودم رسیدم . همینطور كه داشتیم آماده می شدیم گفتم : بیتا خواهش می كنم یه كم بیشتر فكر كن به فرشید و آیندت . تو می تونی اونو دوست داشته باشی می فهمی تو باید یه جایی به این كارات خاتمه بدی .
بیتا : من نمی خوام كسی رو دوست داشته باشم یعنی دیگه نمی تونم دلم پر كینست از عالم و آدم . تو نمی فهمی من چی می گم چون تا بحال شكست نخوردی چون پدر و مادرت فكر نمی كنن نیاز تو فقط پوله بهت محبت می كنن . اونا تو رو دست دارن ولی پدر من هر وقت می یام حرف بزنم با پول دهنمو می بنده وقتی به درد دل با مادرم نیاز دارم منو می بره بیرون برام مانتو می خره .
-خوب حالا كه فرشید داره بهت عشق می د ه چرا باهاش اینطوری می كنی ؟
بیتا : من نمی تونم اونو قبول كنم ازش خوشم نمیاد .
-تو دارای بی منطق حرف می زنی بهت توصیه می كنم بیشتر فكر كنی همینطوری كه هستی دوستت داره می فهمی یانه ؟
بیتا : خوب حالا داره دیر میشه زود باش .
دیگه در این مورد حرفی نزدم و راه افتادیم .
سینا طبق معمول با دیدن من از ماشین پیاده شد مثل همیشه مرتب و تمیز بود اون خیلی به خودش می رسید منم بدم نمی اومد . از دیدنش خوشحال شدم و خودم اینو خوب می دونستم كه دوستش دارم دیگه كم كم با هر بار حرف زدن و دیدن عشقم نسبت بهش بیشتر می شد اونم چیزی واسم كم نمی زاشت هر چی من می گفتم رو حرفم حرفی نمی زد ولی همین منو می ترسوند . اون به اجبار و اصرار هیچ كاری نمی كرد و برام جای سوال بود چرا ؟
چند قدم بطرفم اومد دستشو دراز كرد و دیگه دستمو ول نكرد . رو كردم بطرف فرشید و گفتم : سلام آقا فرشید حالتون چطوره ؟
فرشید : سلام خوبم . خوشحالم كه اومدین بابا شما نباشین كه ما دق می كنیم حالا شمام هی كلاس بزار .
لحنش شوخی بود . منم به شوخی گفتم : دو هفته كلاس ما تعطیل شد باید چهار هفته كلاساتو تعطیل كنی !!
فرشید : بگو چهر ماه خیالی نیست .
چون پسر دایی من استادشون بود گفتم : مطمئنی دیگه با شه دارم برات .
فرشید : تو همیشه یه برگ برنده داری تسلیم . حالا بفرمائید هستیم در خدمتتون .
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . برای یکمین بار از اینكه كنار سینا بودم احساس خوبی داشتم وقتی بهش نگاه می كردم لذت می بردم اون روز فهمیدم دوستش دارم كنارش احساس امنیت می كردم اونم متوجه تغییر رفتارم شده بود . ولی چیزی نمی گفت . منم بیشتر دوست داشتم سكوت كنه تا حرفی بزنه . روابط ما داشت بهتر می شد و روابط اون دوتا یه جورایی سرد شده بود . بین راه كه ایستادیم از سینا خواستم كه پیاده بشیم
-سینا چرا امروز این دوتا اینطورین ؟!!
سینا : نمی دونم چی بگم ؟ فرشید خیلی داغونه بازم بیتا بهش جواب مثبت نداده .
-من خیلی سعی كردم ولی بی فایده بود ؟ باید از این حال و هوابیریمشون بیرون .
چون هوا سرد بود زود سوار ماشین شدیم اونا هم انگار یخاشون آب شده بود . دو باره همون فضای صمیمی و دوستانه برقرار شد و ما هم بیشتر حرف می زدیم . تا اینكه رسیدیم تهران . یکم رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد رفتیم طرف پاساژ . بازم سینا ویترینشو عوض كرده بود واقعابا سلیقه بود . یادمه همون روز بود كه با چندتا دیگه از دوستاش آشنا شدم كلكسیون دوست داشت با همشون هم خوب بود چون پسر خوش اخلاقی بود همه دوستش داشتند اینو از طرز صحبت كردن و رفتاراشون می شد فهمید . سعید یكی دیگه از دوستاش بود به ظاهر پسر شیطونی می اوند وقتی وارد شد كاملا فضا رو عوض كرد اون با دوست دختر ش بود ازمون دعوت كرد كه شب بریم خونشون ولی سینا دعوتشو رد كرد . و گفت كه خونه پسر خالش دعوته . نزدیك بود با شیطنتهاش سر ما خراب بشه كه فرشید یه جوری دست به سرش كرد . محیط كار سینا رو دوست داشتم دلم می خواست همونجا بمونم بخاطر همین بیتا و فرشید رفتند منو سینا موندیم تو مغازه و قرارمون ساعت 7 شب شد كه اونا بیان دنبالمون . بعد از رفتم بیتا و فرشید و رفتن دوستای سینا تنها موندیم از حرف زدنش خوشم می اومد واضح و شمرده ، آروم و گیرا صحبت می كرد وقتی چیزی تعرف می كرد خوب توصیف می كرد یكساعتی گذشت چند تا مشتری هم اومدند و رفتند . بعد از گزشت چند دقیقه ماهان با دوتا چایی و كیك وارد شد .
ماهان : خوب سینا جان شریك آوردی ؟
سینا : نه بابا رئیس آوردم ؟
ماهان : تو از الان اینطوری هستی خدا به داد بعدا برسه زن ذلیلی هم اندازه داره .
سینا نه آقا جون اشتباه نكن من زن عزیزم نه زن ذلیل .
ماهان : مهرانه این سینا هیچ وقت كم نمی یاره . اینوبهت بگم زبونش خیلی درازه .
-مهم نیست خود به خود كوتاه می شه .
ماهان : نه بهم می یاین .ولی از شوخی گذشته واقعا دوستت داره هواشو داشته باش كلا با اومدن شما مسافرت و مهمونی و شام بیرون همه چی تعطیل بدون اونم كه صفایی نداره همش می گه برم زنگ بزنم بگم اومدم بگم رفتم ببینم رسیدو ...
در همین حرفها علیرضا كه یه شلوار دستش بود وارد شد با همون شلوار محكم زد پشت ماهان و : تو اومدی یه چایی بدی ماندگار شدی آبدارچی اینقدر حراف بدو مشتری داری .
ماهان : تو اومدی اینجا چیكار ؟
علیرضا رو به من كرد و : ببخشید مزاحمتون شدم یه مشتری داشتم سایز بزرگ این شلوا رو می خواست اومدم ببینم سینا داره . بعد از عوض كردن شلوار دست ماهان رو گرفت و همینطور كه اونو می كشید از مغازه بیرون رفتند .
سینا از زیر میزش دوتا كادو بیرون آورد و رو كرد به من گفت : یكیش مال دفعه پیشه كه فرشید خان خنگ یادش رفته بود وقتی رسیدین بهت بده یكیش هم مال امروزه .
یکمی رو باز كردم یه شلوار لی نوك مدادی بود یکمین بار كه وارد مغازه شده بودم از روی نگاهم فهمیده بود از چی خوشم اومده . دومی یه جعبه بود رو درش یه رز زرد چسبیده بود با یه تزئین فوق العاده درشو كه باز كردم بوی گل مریم تمام فضای مغازه رو پر كرد یه دستبند طلا سفید با نگینهای ظریف سیاه داخل یه جعبه كه داخلش پر گلهای مریم بود تزئین زیبایی داشت حالا فهمیدم وقتی وارد شدیم چرا با سعید بصورت ایما و اشاره صحبت كرد . راستش اونموقع خیلی احساس بدی پیدا كردم آخه سعید بیرون پاساژ گل فروشی داشت می خواست مطمئن بشه كه آماده شده یا نه .
نمی دونستم چی بگم واقعا شوكه شده بودم . سرمو بلند كردم و : واقعا لطف كردی زحمت كشیدی ؟ مگه هر دفعه كه منو می بینی باید هدیه بدی ؟!!
سینا : خوب تو واسه من عزیزترینی اینهه راه رو به خودت زحمت می دمی و می یای پیش من منكه نمی تونم برات كاری بكنم قابل عشقمو نداره در ضمن خانومی چاییت سرد نشه .
همینطور كه لیوان چایی رو بر می داشتم گفتم : توچطور از نگاه من متوجه شدی از این شلوار خوشم اومده ؟
سینا : وقتی عاشق شدی می فهمی چطوری . .. جاییت رو بخور .
اون روز سینا فروش خوبی كرد و همش می گفت بخاطر من بوده . طرافای ساعت 7 بود كه بیتا و فرشید رسیدند . سینا مغازه رو سپرد به دوستاش و چهار تایی از پاساژ خارج شدیم .
_ادامه دارد_

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 07 - 2008 - 01:17 PM
پیک 12

بچه ها شرمنده . ببخشید
(بخش دهم )
یه جورایی خوشحال بودم و انگار بقیه هم بخاطر من خوشحال بودند . شام رو بیرون خوردیم واقعا داشت بهم خوش می گذشت در همون عالم شوخی بین سینا و فرشید سر یه مسئله جزئی شرط بندی كردند سر نمی دونم چی . بعد فرشید باخت ، من زیاد مسئله رو جدی نگرفتم . یه دوری تو شهر زدیم و بازم بعد از كلی خرید از یه فروشگاه بزرگ رفتیم بطرف خونه . برقها رفته بود به هر زحمتی بود خودمونو رسوندیم به در آپارتمان ولی اینقدر مسخره بازی در آورده بودیم و خندیده بودیم منكه دل درد گرفته بودم . همینكه پامونو گذاشتیم تو برقها اومد . و این دیگه شد سوژه برای شوخی هامون . دست هر كداممون یه پلاستیك بزرگ از خریدهامون بود یه بسته ی كوچك هم دست فرشید بود كه من ندیدم كسی اونو بخره وارد اتاق كه شدیم همه وسیله هارو زمین گذاشتیم و فرشید در حال بازكردن بسته بود كه یه چشمك به سینا زدم و گفتم : ندیدم كسی این بسته رو بخره .
سینا بطرف من اومد دستمو گرفت و: این همونه كه فرشید باخت و مجبور شد بخره .
-میشه بپرسم از كجا خرید ؟
فرشید : از همون فروشگاه كه بقیه چیزارو خریدیم .
-مگه اینجا اروپاست كه فروشگاهها مشروب و ویسكی بفروشن ؟!!
فرشید : دیگه دیگه ...
بیتا : زود باش دیگه حالا هی لفت می دی .
از روی تعجب بهش نگاه كردم بازم حس كم نیاوردن و اینجور چیزها اومده بود سراغش . رفتم به طرفش و گفتم : مگه توهم می خوای بخوری ؟ دهنم رو بردم دم گوشش و گفتم : ببین تو یه دختری می فهمی یا نه ؟ تو نمی تونی با اونا رقابت كنی .
بیتا : خواهش می كنم مهرانه گیر نده . جون مادرت ول كن .
صدای سینا از توی سالن می آمد كه صدام می كرد : مهرانه جان لطفا بیا .
از جام بلند شدم و : هر طور دوست داری .
وارد سالن شدم سینا رو تو آشپزخو نه دیدم رفتم طرفش گفتم : چیزی شده ؟
سینا : ببین مهرانه جان فكر نمی كنی به كار بیتا كار نداشته باشی بهتره ؟
-اون دوست منه. نمی تونم نسبت بهش بی اهمیت باشم .
سینا : می فهمم چی می گی ولی می دونی كه اون به این كار عادت داره دفعه یکمش كه نیست تازه فرشیدهم هست اونا كه بچه نیستند .
-از من گفتنه خواست گوش می كنه نخواست هم كه میل خودش.
دستمو گرفت و با هم بطرف اتاق راه افتادیم اونا منتظر ما بودن . كنار سینا نشستم .
بیتا به شوخی : بچه ها مادر مهرانه گیلاس های خوشگلی داره . فكر كنم عتیقه باشه واااای كاش اینجا بودن .
سینا : حالا شما به همین لیوانهای معمولی رضایت بدین نمی شه ؟
بیتا : چرا نمی شه با شیشه هم می شه خورد .
یه كم حالم گرفته شده بود اون خوشحالی یکم شب رو دیگه نداشتم . بیتا مگه ول كن بود . داشت بمن تعارف می زد كه سینا دستشو رد كرد و گفت : یکما مهرانه هیچ وقت اینكارو نمی كنه اگر هم بخواد اینكارو بكنه من بهش اجازه نمی دم . سینا لیوانو از دستش گرفت و : بسه . مگه تو هر چی رو باید از حد بگذرونی ... فكر نكن با اینكارت روی مارو كم كردی فرشید جمش كن .
فرشید از جاش بلند شد و : پاشو بیتا .
سینا با خنده : سهمتونو ببرین كه مثل دفعه پیش برنگردین .
بیتا : كجا فرشید ؟ رو كرد به طرف سینا و ادامه داد : لطفا شما برین تو اون اتاق .
سینا : چه فرقی داره ؟
بیتا خنده ای از روی شیطنت كرد و با یه چشمك به سینا : آخه اون اتاق حموم نداره . بد عادت شدیا ....
سینا تا گوشش قرمز شد منم خودمو زدم به اون راه فرشید كه دستشو گذاشته بود رو سرش شاخ در نیاره .
سینا سریع بلند شد دست منو گرفت : آخه بچه من به تو چی بگم حیف حیف كه یه دختری اونم یه دختر بچه ی احمق .
ترجیح می دادم چیزی نگم . همراه سینا از اتاق بیرون رفتیم من اون اتاق رو بخاطر پنجره ای كه به خیابون داشت دوست داشتم . فرشید از پشت ما اومد بیرون منو صدا زد و : من از طرف بیتا هم از شما و هم سینا معذرت می خوام میدونید كه ...
سینا حرفشو قطع كرد : نه با با این حرفا چیه تو برای من عزیزتر از این حرفایی خودت كه می دونی .
یه قدم جلوتر اومدم و همینطور كه خونسرد بودم به فرشید گفتم به نظر من شما نباید بهش اجازه می دادین .
فرشید : من می خوام اون هر كاری كه می خواد پیش من انجام بده نه جای دیگه دلم می خواد بهم اعتماد كنه . شاید بتونم كمكش كنم .
خنده ای كردم : آب در هاون كوبیدنه همینو دارم كه بهت بگم . این آدم نمی شه می دونم باهاش چی كار كنم .
فرشید چیزی برای گفتن نداشت كه سینا : فرشید جان برو وگرنه الان شیشه رو هم می خوره حالش بد می شه حالا بیا درستش كن برو لطفا . نزاری دیگه بخوره ها .
فرشید با تكون دادن سرش برگشت و وارد اتاق شد.
نگاهی به سینا كردم شونه هامو بالا انداختم و با هم به طرف اتاق راه افتادیم .
حالا منو سینا تنها بودیم اونم یه كم خوره بود بهم گفته بود اگه مناسبتی داشته باشه در حدی كه اذیتش نكنه مشروب می خوره ولی همینطوری بدون دلیل اینكارو نمی كنه جشنی ، عروسی چیزی باشه اهلش هست .
سینا بطرفم اومد كنارم نشست و : خوب عشق من چطوره ؟ .... امروز خیلی ناز شدی ؟
-نه بابا اینطورام نیست تو لطف داری .
سینا : امروز با دفعه های قبل فرق كردی اینو من خوب فهمیدم از نگاهت خوندم .
-خوب دیگه .
سینا دستمو بوسید و : مهرانه دوستم داری ؟ چی می شه یه بار بهم بگی دوستت دارم . چقدر زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
حالا دیگه سرش رو پام بود و داشت به چشمام نگاه می كرد . همینطور كه داشتم با موهاش بازی می كردم سرمو به دیوار تكیه دادم چشمامو بستم و گفتم : نمی دونم فقط باید به من زمان بدی سینا خواهش می كنم اینقدر اصرار نكن .
نوازش دستای سیتا رو روی دستام حس می كردم و نمی دونم چرا نمی تونستم حرف دلمو بهش بگم زبونم نمی چرخید بهش بگم دوستت دارم نمی دونم چرا ؟
سینا بلند شد و كنارم نشست به دیوار تكیه داده بودیم و دستش دور گردنم بود وقتی نفسش بهم می خورد ته دلم خالی می شد یه جورایی احساس می كردم بهش خیلی نزدیكم ولی به خودم اجازه نمی دادم این نزدیكی باعث بشه حدمو رعایت نكنم جنگ بدی بین احساس و عقلم درگرفته بود داشتم دیوونه می شدم اصلا دلم نمی خواستم دست از پا خطا كنم نمی خواستم به این زودی كم بیارم ولی احساسم یه طرف دیگه بود سینا رو دوست داشتم وقتی بهش نگاه می كردم تمام وجودم می لرزید احساس كردم دستام یخ زده سردم بود ولی نباید ... نمی دونم چقدر خیره شده بودم و این بایدها و نبایدها مثل كابوس تو ذهنم رژه می رفت كه سینا از پیشم رفته بود . اطرافم رو نگاه كردم نبود یعنی كجارفته یه لحظه از ترس میخكوب شدم ولی به سختی یه تكونی به خودم دادم از جام بلند شدم و از لای در كه باز بود بیرون رو نگاه كردم سینا داشت یه كارایی می كرد ولی نمی دونم چی پاهام بی حس شده بودن دو باره برگشتم سرجام نشستم چند قیقه ای كه گذشت با باز شدن در صورتم برگشت سینا با دو لیوان شیر كاكائو اومد نشست كنارم گفت : بخور حالت بهتر می شه دستات یخ كردن اینو بخور بهتر می شی.
-چیزی نیست .
لیوانو آورد جلوی دهنم حالم داشت بد می شد ولی با زور نصفشو خوردم . سینا كاپشنشو انداخت روم و منو سر پاش خوابوند نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی بیدار كه شدم ساعت 2 بود همینطور داشت بهم نگاه می كرد و تكون نمی خورد كه من بیدار نشم . تكونی به خودم دادم و سرمو از روی پاش بلند كردم خجالت كشیدم : معذرت می خوام خوابم برد تو از اون موقع همینطور بی حركت نشستی ؟
سینا : خوب آره مگه چیه ؟ من آرزومه كه تو پیشم باشی حالا مهم نیست چطوری لازمم نیست خجالت بكشی .
-واقعا ببخشید بی انصافیه .
سینا : می خوای جبران كنی ؟
اصلا انگار نشنیدم به روی خودم نیاوردم . یه كم جا به جا شدم . گفت : چیزی می خوای ؟
-نه می خوام یه كم هوای آزاد بخورم .
با همدیگه از اتاق بیرون اومدیم رفتیم تو آشپزخونه پنجره رو باز كردیم یه چیزایی سر اوپن بود روبروی هم نشستیم و سینا مشغول پوست كندن میوه شد و منم داشتم بهش نگاه می كردم . خیلی دلم می خواست بدونم تو كلش چی میگذره . گفتم : سینا ...
با تعجب نگاه كرد و گفت تو بمن چی گفتی ؟ تو ... تو بمن گفتی سینا ... جان سینا ؟
-توكه اینهمه دختر اطرافت ریخته چی شده كه از من خوشت اومده ؟
همینطور كه داشت به مرتب كردن میوه ها و پوست كندن ادامه می داد گفت : دختر كه زیاد ولی همینطور كه شما دخترا به هر پسری نمی تونید اعتماد كنید ما پسرا هم نمی تونیم ریسك كنیم .
یه كم از این جوابش عصبی شدم ولی به روی خودم نیاوردم . به صندلی تكیه دادم و گفتم : ولی تو پسر زرنگی هستی . خوب آدما رو می شناسی .
سینا : اگه زرنگ بودم ... كه... اصلا نمی شه حرفو عوض كنی ؟
اومدم جلو صورتمو بهش نزدیك كردم و گفتم : چرا نمی شه . با انگشت زدم رو بینیش و گفتم : بعدا در موردش حرف می زنیم . یه برش كیوی بعد موز حالا پرتقال پشت سرهم می زاشت دهنم داشتم خفه می شدم گفتم : بسه دیگه نمی خورم اینهمه میوه پوست كندی باید خودت بخوری منكه دیگه نمی تونم بخورم .
سینا : چرا خانوما همش به فكر هیكلشون هستند ؟
-نمی دونم ؟ چی بگم والا .
سینا : تو چرا كم می خوری؟
-من كه كم نمی خورم بیشتر از این نمی تونم بخورم .
سینا : پس چرا بیتا اینطوریه ؟
همینكه گفت بیتا در اتاق باز شد .
سینا صندلیشو كشید طرف من و : عجب غلطی كردم اسمشو آوردم زلزله اومد .
فرشید و بیتا با هم از اتاق بیرون اومدن از روی كنجكاوی یه نگاه به بیتا كردم و گفتم : تو حالت خوبه ؟
بیتا رو میز نشست و : اینقدر نگران من نباش مگه من بچم .
-نه معلومه كه تو بچه نیستی . بیا میوه بخور .
بیتا : تو زیادی سخت می گیری . بابا زندگی دو روزه می فهمی خوش باش . اومدیم همین فردا تصادف كردیم مردیم .
احساس كردم زیاد مسلط به حرف زدن نیست بخاطر همین به فرشید اشاره زدم ببردش تو اتاق ولی گفت كه خودش خواسته بیاد پیش ما .
رفتم كنارش ولی از بوی تند دهنش نتونستم وایستم چند قدمی عقب رفتم . دست خودم نبود ولی احساس كردم بهش برخورد . اومد روبروم وایستاد و : تو هم مثل بقه ای . از همتون بدم می یاد . حالم داشت بهم می خورد دستمو گرفتم جلوی دهنم و دویدم طرف دستشویی . خدا خدا می كردم وقتی برگشتم اونا رفته باشن دلم نمی خواست تو اون حالت بیتا رو ببینم یه جورایی ازش می ترسیدم از یه طرف یه حالت ترحم نسبت بهش داشتم .
یه كم طولش دادم صدای آروم سینا رو شنیدم كه می گفت بیا بیرون رفتند . با احتیاط درو بازكردم و اومدم بیرون حالا متوجه شدم كه تمام خونه بوی تند مشروب پیچیده دو باره برگشتیم تو اتاق كنار سینا نشستم و : چرا شما اینكارو كردین ؟
سینا : ما فكرشم نمی كردیم كه اون بخوره . راستش فقط برای خودمون گرفته بودیم یکمش قرار شد بدون اینكه شما ببینید بخوریم ولی از اونجا كه دوستت خیلی فضوله تو فروشگاه مچمون رو گرفت .
-خوب اون امانته دست من اگه یه چیزیش بشه چی ؟
سینا : تو همش فكر اونی یه كم هم فكر خودت باش . مگه ما با زور بهش دادیم می خواست نخوره .
-سینا خیلی بی رحمی .
سینا : اشتباه می كنی اونی كه بی رحمه تویی .
یكدفعه خشكم زد . اون از هر دری وارد می شد كه منو توجیه كنه ولی من تصمیم رو گرفته بودم . به هر قیمتی می خواستم تسلیم احساساتم نشم با خودم می جنگیدم تا یه حس طبیعی رو سركوبش كنم . نمی تونستم باهاش كنار بیام تصمیم گرفته بودم امشب بهش بگم .
-راست می گی من نمی تونم اونطور كه تو می خوای باشم . ببین اگه فكر می كنی همینطوری منو می تونی دوست داشته باشی من هستم وگرنه شرمنده . من اهل سیگارو مشروب و چیزای دیگه نیستم نیستم نیستم می فهمی . من نمی تونم خودمو به بی خیالی بزنم حالا فكر كن یه دختر بی كلاسم مثل آن شرلی تو منو برای چی می خوای تو در مورد من چی فكر كردی ؟ می خوای بگم دوستت دارم آره من عاشقت شدم دوستت دارم ولی برای نگه داشتن این عشق حاضر نیستم همه چیزمو بدم حتی حیثیتمو . من اینم نمی تونم خودمو عوض كنم .
همینطور داشت نگام می كرد هیچی نمی گفت . خودمم از این طرز حرف زدن تعجب كرده بودم تا به حال با كسی اینطوری حرف نزده بودم فكر می كردم خیلی بی ادبانه حرف زدم راه افتادم كه بیام بیرون اون چند متری در به دیوار تكیه داده بود جلوش كه رسیدم برگشتم تو چشماش نگاش كردم و با لحن آرومی گفتم : خواهش می كنم سینا ازم چیزی نخوا كه نمی تونم انجامش بدم من نمی تونم . چند لحظه سكوت كردم و ادامه دادم فكراتو بكن بعد بیا بیرون اگه منو همینطوی كه هستم می خوای باشه وگرنه خوب می دونم دخترای خیلی بهتر از من واست زیاده . متاسفم كه صدام رفت بالا.
اینو گفتم و آروم و سبك اومدم بیرون رفتم جلو پنجره حالا احساس سبكی می كردم . انگار بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود . ناگهان ته دلم خالی شد اگه دیگه نیاد بیرون چیكار می تونستم بكنم . حالا منم بدون اون نمی تونستم . خدایا چرا با من اینكارو كردی . خیره شده بودم به یه ستاره تو آسمون كه از همه كم سو تر بود . احساس كردم اونم داره منو نگاه می كنه . ماه كامل بود زیبا و نورانی هیچ صدایی نمی آمد مثل آرامش بعد از طوفان . پیشونیمو چسبوندم به شیشه وقتی سردی اونو احساس كردم پی بردم چقدر داغم و احساس خنكی كه می كردم سبكتر می شدم . تمام حرفهایی كه زده بودم چند بار مثل نوار تكرار كردم و تو ذهنم مروركردم هم خوشحال بودم هم ناراحت . ولی فكر ازاینجا به بعدش رو نكرده بودم گوشم به در بود و در خیالات خودم بودم كه با صدای در برگشتم فكر می كردم سیناست ولی بیتا رو جلوی خودم دیدم هنوز حال درستی نداشت ولی انگار تنهایی رو از تو چشمام خونده بود بهم اشاره كرد برم تو آشپزخونه . از دست اونم دلم گرفت دوست خوبی برام نبود ولی چاره ای نداشتم روبروی هم نشستیم دستامو گرفت تو دستش خیلی داغ بود بهش نگاه كردم و چند تا قطره اشك رو گونش نشسته بود با چشماش حرف می زد غم درمانگی رو از تو چشماش خوندم نه اون حرف می زد نه من فقط بهم نگاه می كردیم با تمام وجود دلم براش سوخت نمی دونم یکم اون بعد مهسا بعدیشم خدا می دونه من برای هیچ كدومشون نمی تونستم كاری بكنم از خودم بدم اومده بود با صدای آروم و لرزان بیتا كه حالا سرشو رو دستام گذاشته بود به خودم اومدم همینطور كه آروم و بی صدا اشك می ریخت : مهرانه دلم می خواد بمیرم . اون فقط یك جمله گفت ولی هزاران جمله بود می خواستم آرومش كنم به خودم مسلط شدم از جام بلند شدم رفتم كنارش نشستم سرشو گذاشتم رو شونم و سعی كردم بهش آرامش بدم : تو همون بیتایی هستی كه می خواد كم نیاره ؟ نبینم گریه كنی خواهر كوچولوی من آروم باش . تو نباید تسلیم بشی قوی باش نشكن خواهش می كنم . به من تكیه كن تا آخرش باهات هستم تو باید مثل همیشه خندان و سرزنده باشی می فهمی چی می گم تو باید ثابت كنی هستی ولی نه با این روشی كه در پیش گرفتی .می تونی تودهنی بزنی به همه ی اونایی كه نقشه ی نابودیتو كشیدن باید زندگی كنی نه اینطوری . بیتای عزیز من آروم باش و ساكت تو باید بمونی نمی خوام ضعیف ببینمت تو میتونی برگردی یعنی باید برگردی تا خیلی چیزها رو ثابت كنی . بیتای من دوستت دارم حالا آروم باش .
همینطور كه موهاشو نوازش می كردم سرشو بلند كرد همچنان آرام و سبك اشك می ریخت چشمای زیباش انگار با اشك گیراتر شده بود اون لحظه تو دلم هزاران بار نفرین به اون كسی فرستادم كه باعث اینهمه بدبختی شده بود . با پشت دستم اشكهاشو پاك كردم مو هاشو مرتب كردم براش آبمیوه آوردم یه كم كه خورد گفتم : بهتر نیست استراحت كنی ؟
اون شب بیتا هیچی نمی گفت با تكون دادن سر بهم فهموند كه موافقه زیر دستش رو گرفتم و بردمش طرف اتاق در زدم فرشید درو باز كرد گفتم : لطفا كمك كنید . بهتره استراحت كنه .
فرشید هم انگار گریه كرده بود ولی كسی چیزی نمی گفت . با كمك اون بیتا رو خوابوندیم روش یه پتو كشیدم بوسیدمش و از اتاق بیرون اومدم بدون هیچ حرفی . برگشتم كنار پنجره هنوز سینا از اتاق بیرون نیومده بود نمی دونستم به كدوم سوژه فكر كنم دلم به حال بیتا بسوزه یا خودم ؟ دست به سینه ایستادم روبروی پنجره ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز سكوت بود و سكوت . یواش یواش بارون گرفت و صدای خوردن بارون به پنجره سكوت غم رو شكست صورتمو چسبونده بودم به پنجره و تند شدن بارون رو تماشا می كردم دستمو بردم پنجره رو باز كردم هوا زیاد سرد نبود ولی قطرههای بارون كه به صورتم و تنم می خورد حس خوبی بهم می داد و پیوند اشك آسمون با اشك خودم احساس رضایت . چشمامو بسته بودم و بی صدا فریاد میزدم فریادی كه فقط خودم می شنیدم كم كم تمام بدنم خیس شد دلم می خواست ساعتها با خدا حرف بزنم و به عمق آدمها بیاندیشم همچنان چشمهام بسته بود و گریه می كردم برای خودم ، برای دختر تنهای بی پناهی كه در اوج خوشبختی بدبخته و برای دختری كه با داشتن پدر یتیمه و بی كس . این اتفاقات اخیر حسابی روم تاثیر گذاشته بود . صدای سینا رو شنیدم كه هراسان بطرفن نی اومد و ترسیده بود .مهرانه تو چیكار كردی ؟
التماس می كرد كه چشمامو باز كنم تمام نیرویی كه در بدن داشتم تو چشمام جمع كردم و چشمام بازشد صورت نگران سینا رو دیدم سریع پنجره رو بست منو برد تو اتاق كنار شوفاژ لباسامو عوض كردم چون همشون خیس شده بودند . منو تو آغوشش كشید و : عشق خوبم . عشق خوبم . آروم باش . آروم .
چند دقیقه ای با همون سكوت گذشت . بهتر شده بودم مثل بچه آهویی بی پناه تو آغوش سینا آروم گرفته بودم
سینا : تو زندگی منی می فهمی ... با هر شرایطی .آخه چرا باورم نداری ؟ بهم خیره شده بود نوری كه از بیرون اتاق رو روشن كرده بود نیمی از صورتش رو گرفته بود نگاهش عمیق بود آنقدر كه قادر بود تمام وجودم رو به آتش بكشد . كمی سكوت كرد و با چشمان نگرانش پرسید : چطوری؟
- بابا خوبم نترس
سینا : بزار برات یه چیز گرم بیارم بهتر بشی .
دلم نمی خواست ازم جدا بشه ولی باز چیزی نگفتم خواستم بلند شم اجازه نداد . خودش رفت و با یه لیوان چایی و چند تا شیرینی برگشت . اونو كه خوردم حالم خیلی بهتر شد .
كنارم دراز كشیده بود و برام از سهراب می خوند شعرهای زیادی حفظ بود و هر وقت برام می خوند خیلی آروم می شدم .
لب ها می لرزند . شب می تپد.جنگل نفس می كشد
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده .
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پرپر می كند .
به سقف جنگل می نگری : ستارگان در خیسی چشمانت می دوند .
بی اشك ، چشمان تو نا تمام است ، و نمناكی جنگل نارساست .
دستانت را می گشایی ، گره ی تاریكی می گشاید .
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد .
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می كند .
بیا با جاده ی پیوستگی برویم .
خزندگان درخوابند . دروازه ی ابدیت باز است . آفتابی شویم .
چشمان را بسپاریم ، كه مهتاب آشنایی فرو آمد .
لبان را گم كنیم ، كه صدا نا به هنگام است .
درخواب درختان نوشیده شویم ، كه شكوه روییدن در ما می گذرد .
باد می شكند . شب راكد می ماند . جنگل از تپش می افتد .
جوشش اشك هم آهنگی را می شنویم ، شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود .

_ ادامه دارد _

بازم ازتون معذرت می خوام امروز یه كم ... آره دیگه ببخشید . دوستون دارم

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #7


***

elham55
Jul 08 - 2008 - 07:25 AM
پیک 13

(بخش یازدهم )
اصلا خواب به چشمام نمی اومد یه جورایی ازش خجالت می كشیدم همش فكر می كردم الان پیش خودش می گه چه دختر بی چشم و رویی ولی هر چی بود دیگه گذشته، نباید بهش فكر كنم حداقل حرفمو بهش زده بودم .
همزمان بطرف هم برگشتیم حالا اون كاملا روبروم بود سینا ازم خواست كه براش حرف بزنم . در حالیكه یه دنیا حرف داشتم ولی نمی تونستم چی باید بگم یه كم فكر كردم و گفتم : تو از دست من دلخور شدی ؟
سینا : نه گلم این چه حرفیه . تو دختر با ادب و فهمیده ای هستی اگه حرفی می زنی حتما برای خودت دلیلی داری كه مطمئناً محكم و قانع كننده است من نمی تونم تو رو عوض كنم . عقاید تو برام با ارزشه اگرچه در موارد ی مخالف باشم . خوب قرار نیست همه مثل هم باشن اینم یه جورشه دیگه بی خیال فكرتو درگیر نكن .
-تو خیلی خوبی . من ... من میدونم كه دوستم داری ولی تو باید بمن زمان بدی .
سینا چیزی نمی گفت و فقط گوش می كرد . بعضی وقتها احساس می كردم خیلی بهم نزدیكه ولی پیشم نیست . اونشب هم دقیقا همین اتفاق افتاد ازش پرسیدم : سینا تو مشكلی داری كه به من نمی گی ؟ منظورم اینه كه تو چیزی رو از من پنهان می كنی ؟
یه لحظه احساس كردم شوكه شد . بطرفم برگشت و با دستپاچگی : نه نه .... هیچی چیزی نیست . چرا می پرسی ؟
-همینطوری .... دلیل خاصی نداره ...
سینا : من تقریبا همه چیز زندگیم رو بهت گفتم یه چیزای جزئی هم هست كه فعلا دونستنش برات لازم نیست بعدا بهت می گم .
نخواستم سر به سرش بزارم بخاطر همین مسئله رو تموم كردم . كم كم هوا داشت روشن می شد . اون شب هیچ كدوممون نخوابیدیم . گفتم : بهتر نیست امروز ما بریم صبحونه بگیریم ؟
سینا : باشه ولی راستی اون دوتا از دیشب پیداشون نیست .
-خواب دیدی خیره تو كه تو اتاق بودی حال بیتا بد شد یه قرص بهش دادیم خوابوندیمش .
سینا : یكی نیست بگه آخه دختره ی جوجه تو رو چه به این كارا تو كه جنبه نداری چرا این كارا رو می كنی بابا بچس . شماها چرا قبول نمی كنید نمی فهمه . چقدر به این فرشید بی عقل بگم خودم خسته شدم .
-حال روحیش خراب بود نه بخاطر خوردن مشروب .
سینا : تو كه نمی دونی چیه .
-فكر كنم دو تاشون از نیمه های شب خوابیدن . حالا بریم ؟
با هم آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون . وااااااااااای خدااااااااااای من چقدر برف اومده بود و هنوز آروم داشت می بارید . سینا محكم دستمو گرفته بود . از نشستن برف رو گونه هام احساس خوبی بهم دست می داد . لطافت برف رو دوست داشتم مخصوصا كه در كنار سینا بودم . چند باری پام سر خورد ولی سینا بیشتر از اونكه فكرشو می كردم هوامو داشت . كلی خرید كردیمو برگشتیم خونه هنوز خواب بودند . سینا آروم چند بار در زد ولی صدایی نیومد رفتیم تو آشپزخونه سرگرم آماده كردن صبحانه شدیم كه فرشید و پشت سرش هم بیتا از اتاق بیرون اومدند . سریع رفتم طرف بیتا دستشو گرفتم و گفتم : چطوری تو ؟
انگار سر حال بود ولی خیلی آروم شده بود گفت : ممنون خوبم فقط بخاطر محبتهای تو .
یه چشمك بهش زدم و : فراموش كن .
دهنشو آورد كنار گوشم آروم و شمرده : فكر نكن یادم نیست ، تو دیشب معجزه كردی ؟
-خوشحالم كه حالت خوبه بیا بریم یه عالم برات خوراكی گرفتم . شكمو ....
بعد از اونكه صبحانه رو خوردیم زدیم بیرون . سینا به خونه زنگ زد خواهرش گفته بود كه دارن می رن خونه ی فرشید اینا وآخر شب بر می گردن اگر هم نیومدند سینا بره اونجا . وقتی گوشی رو قطع كرد اینقدر خوشحال بود كه چند بار پاش سر خورد تا به ماشین رسید . گفتم : چته ؟ !!! چیییییییی شد ه حالا ؟
سینا : می ریم خونه ی ما .
خیلی دلم می خواست خونشون رو ببینم گفتم : چطور ؟
سینا : دارن می رن مهمونی آخر شب بر می گردن تازه شایدم نیان .
فرشید ‌:‌خوب حالا كجا خراب می شن ؟
سینا خنده ی بلندی كرد و : شرمنده عزیز خونه ی شما .
فرشید : عالیه خوب همه می ریم خونه ی ما مامانم خیلی دلش می خواد بیتا رو ببینه
سینا رو كرد به بیتا و : خوب دیگه نه چك زدیم نه چونه از یکمشم معلوم بود . خوب سكوت هم كه نشانه ی رضاست . حله بیتا جان .
هیچی نمی گفتم چون مطمئن بودم سینا اینكارو نمی كنه . همینطور كه بطرف خونشون حركت می كرد گفت : فرشید از شوخی گذشته می ریم خونه ی ما بهتره .
بیتا كه تا اون موقع ساكت بود : آره اینطوری بهتره .
سینا از تو آینه نگاهی بهش كرد و : چه عجب ما یه چیزی گفتیم شما تائید كردین خانوم .
بیتا سرشو انداخت پایین و : من تموم حرفحای شمار و قبول دارم .
سینا : وای نگو سرم گیج رفت .
خلاصه بعد از اون ترافیك سنگین رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و وارد ساختمان خونشون طبقه ی یکم بود سینا درو باز كرد و راهنماییمون كرد داخل . آپارتمان بزرگ و قشنگی بود كه همه چیز با سلیقه و زیبا چیده شده بود . خیلی دلم می خواست اتاقشو ببینم ولی از ادب دور بود كه مستقیم بگم من می خوام اتاقتو ببینم . چون به خواهرش گفته بود ما رو می بره خونه وسیله ی پذیرایی همه چیز رو آماده كرده بود و میز رو چیده بود .
سینا ازمون پذیرایی كرد و اومد كنارم نشست . همینطور كه داشت برام شیرینی می زاشت گفت : فكر می كنی كدوم اتاق من باشه ؟
به انتهای سالن نگاه كردم كه با سه تا پله به اتاق خوابها می رسید .
-فكر كنم وسطی باشه .
سینا : دقیقا درست گفتی می خوای ببینی .
-آره خوب با سلیقه ای كه تو داری اتاقت باید دیدنی باشه !
سینا : چرا معطلی ؟
دستمو گرفت و با هم بلند شدیم . رو كرد به فرشید و گفت : دوست داشتین بیاین پیش ما تو اتاق من ، با اجازه .
وقتی در اتاقش رو باز كرد همونطور كه حدس می زدم بود تمیزو باسلیقه . یه گوشه ی اتاق با كاست عكس بزرگی از مهسون چیده شده بود كه كنارش یه گلدون بزرگ قراردادشت . دری كه به حیاط باز می شد با یه پرده ی تور كرم و زرشكی روبرو بود . تختش با یه روتختی خیلی زیبا به رنگ همون پرده پوشیده شده بود یه بالش زرشكی هم روی تخت با گلدوزیهای خیلی زیبا روش بود . كنار مانیتور یه چراغ مطالعه رنگ چوب دیده می شد . كلی هم سیستم و از اینجور چیزها داشت یه فرش خیلی زیبا به رنگ همون وسایل وسط پهن بود كه زیبایی اتاق رو چند برابر كرده بود . بین در ایستاده بودم كه از پشت تكونی بهم داد و : برو تو دیگه . اتاقم خیلی مرتبه ؟!! كار خواهرامه اونا خیلی منو دوست دارن ولی من فرصت زیادی براشون ندارم البته عاطفه كه نامزد داره و افسانه دبیرستان رو هنوز تموم نكرده . رفتم رو تخت نشستم . یه آهنگ تركی گذاشت و اومد نشست كنارم . آلبوم عكسهاشو از زیر تخت آورد و داد دستم و گفت نگاه كنم تا برم میوه بیارم . وقتی رفت بجای نگاه كردن آلبوم دو باره اتاق رو ورانداز كردم یه چیزی خیلی حس كنجكاویم رو تحریك كرد یه دست آینه شمعدون بالای كمدش بود كه روش سلفون كشیده شده بود . اگه مال خواهرش بود اونجا چیكار می كرد ؟!! پس مال كیه ؟!!! نخواستم تو ذهنم درگیری درست كنم خودمو زدم به اون راه و سرگرم دیدن عكسها شدم عكسهایی كه تو مهمونیها و پارتیها گرفته بود همراه دوستاش و دخترای دیگه . بعضی جاها هم خیلی تیپش رسمی بود . عكسهای سربازیش هم بود . دوست داشته بره اینو خودش بهم گفته بود . در باز شدو سینا همراه بیتا و فرشید وارد شدن بیتا اومد كنارم نشست و فرشید هم رو صندلی پشت كامپیوتر نشست . چند ساعتی به شوخی و خنده گذشت . ساعت 5/1 بود كه فرشید و سینا رفتند غذا بگیرن من موندم و بیتا . نمی دونستم بهش بگم یا نه آخه اون سر به هواتر ازاین بود كه متوجه شده باشه . همینطور كه با كمك هم داشتیم بشقابها رو جمع می كردیم ایستادم و به بالای كمد نگاه كردم بیتا متوجه من شده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد . گفتم : بیتا ؟
بیتا همینطور كه داشت كارشو می كرد : هووم .
-بالای كمد سینا رو نگاه كن .
بیتا : خوب كه چی ؟
-گفتم تو نگاه كن .
سرشو بلند نكرد همونطور ادامه داد : دیدم . مگه چیه حتما مال خواهرشه .
-ولی من فكر نمی كنم .
بیتا روبروم ایستادو گفت : می خوای ازش بپرسم ؟
-وای نه تو رو خدا زشته.
بیتا : پس گیر نده مطمئن باش مال خواهرشه .
منم دیگه چیزی نگفتم اگر چه خیلی فكرمو مشغول كرد و بعد ها هم خیلی بهش فكر كردم ولی بی خیال شدم .
بعد از خوردن نهار و جمع و جور كردن خونه گفتم خوب اگه اجازه بدین ما دیگه بریم هوا خرابه مطمئنا جاده هم مناسب نیست هر چی زودتر بریم بهتره .
سینا رو كرد به فرشید و : آره بهتره شما ها راه بیفتین دیگه بهت نگم مواظب عشق من باش . بعد رو كرد به من و : رسیدی بهم زنگ بزن نه ببخشید اشتباه شد رسیدی بهت زنگ می زنم.
همه زدند زیر خنده منم در كمال اعتماد به نفس : منتظرم و راه افتادم طرف اتاق سینا كه آماده بشم .
پشت سرم وارد اتاق شد . رفت سر كمدش درو باز كرد خدای من كمد به اون بزرگی پر لباس بود یه طرف فقط كراوات و كت شلوار چقدر پیراهن و شلوار داشت .یه كادوی تقریبا بزرگ بیرون آورد وگرفت طرفمو : این قابل عشقمو نداره .
با تعجب :ولی تو دیشب ...
حرفمو قطع كرد و : اینو گذاشته بودم یکمین بار كه افتخار دادی و اومدی خونمون و تو اتاقم بهت بدم باز كن اگه خوشت اومد همین الان بپوش .
نشستم رو تخت و شروع كردم به باز كردن كادو زیر چشمی داشت بهم نگاه می كرد خدااااااااای من یه كاپشن سفید تك كاپشن خودش كه دیروز پوشیده بود خیلی قشنگ بود . بدون معطلی تنم كردم . از جاش تكون خورد به طرفم اومد بغلم كرد بلندم كرد و یه دور زد بعد گذاشتم زمین و : تو مثل همیشه زیبایی . خداجون مثل فرشته ها شدی . خوشت اومد ؟
تو آینه قدی كه كنج دیوار بود خودمو نگاه كردم راست می گفت خیلی بهم میامد .
-دستت درد نكنه تو واقعا با سلیقه ای . نمی دونم چطور ازت تشكر كنم .
پشتم ایستاد طوریكه از تو آینه می دیدمش دستشو از پشت آورد جلو صورتمو به طرف خودش برگردوند : تو فرشته ی كوچولوی منی . احساس كردم می خواد یه كاری بكنه ولی جرات نداره . پیشونیشو چسبوند به پیشونیم تو چشمام نگاه كرد و : فقط یه بار خواهش می كنم ؟
-فكر می كنم ما حرفهامون رو زدیم . مگه نه ؟
سینا : درسته . راست می گی . ولی ... اصلا ولش كن . ازم جدا شد و ادامه داد : خوب زود باش دیرتون می شه . لباسامو پوشیدم كاشپنی هم كه بهم داده بود پوشیدم و با هم از اتاق اومدیم بیرون بیتا با دیدن من مثل برق گرفته ها شده بود چون اونم مثل همون كاپشن رو با یه رنگ دیگه پوشیده بود .
-وای بیتا چقدر بهت می یاد .
بیتا : ولی تو مثل فرشته ها شدی . خدا جون شما ها واقعا مارو شرمنده كردین .
بعد از كلی تشكر و اینجور چیزها چهار تایی راه افتادیم سر راه سینا رو پیاده كردیم و راه افتادیم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 09 - 2008 - 10:35 AM
پیک 14

(بخش دوازدهم )
همینطور كه چشمام رو هم بود داشتم به تمام اتفاقات اخیر فكر می كردم مثل فیلما بود اینهمه اتفاق وای كه ذهنم چقدر شلوغ بود اینهمه آدم و ماجرا تو ذهن كوچیك من چیكار می كردن ؟!! هنوز به اومدن مهسا شك داشتم ولی كار از كار گذشته بود بیتا رفته بود بهش كمك كنه كه وسیله هاشو بیاره دیگه باید می رسیدن با صدای زنگ در دلم ریخت و احساس بدی بهم دست داد اصلا حالم منقلب بود نمی دونم چرا ؟ دستام یخ كرده بود و چسبیده بودم رو صندلی نمی تونستم از جام بلند شم درو باز كنم دلم بد جوری شور می زد هیچ وقت دلشوره های من بی دلیل نیست بخاطر همین از این حالتم نفرت دارم با وارد شدن بیتا هم هیچ حركتی نكردم در حالیكه با كلی وسیله وارد می شد گفت : وااااا مهرانه تو خونه ای درو چرا باز نمی كنی ؟!!
گفتم تو جایی رو نداری بری . حالا چرا خشكت زده .مگه جن دیدی ؟ چیزی شد ؟
هیچی نمی گفتم فقط نگاه می كردم خلاصه با كمك همدیگه وسایلو آوردن زهرا دختر صاحبخونه هم داشت بهشون كمك می كرد از این دختره كه اصلا خوشم نمی اومد . پدر مادرش از هم جدا شده بودن و حالا پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی می كرد نامزد داشت . یادمه اون روزهای یکم كه اومده بودیم یه روز می خواست بره بیرون پدر بزرگش در خونه رو روش قفل كرده بود اون از دیوار رفت خونه همسایه از اونجا رفت بیرون . اصلا تحمل دیدنشو نداشتم . ( خلاصه دو رو برم رو یه مشت بچه و دیوونه و روانی گرفته بود شده بودم سنگ صبور اونا ) ولی طبق معمول دلم براش می سوخت نامزدش رو دوست نداشت ولی چاره ای هم نداشت . با اومدن اون از جام بلند شدم و فرصت رو غنیمت دونستم كه حرفمو بزنم وقتی چهار تا چایی با شیرینی آوردم سر صحبت رو باز كردم و گفتم : مهسا جان خوش اومدی امیدوارم دوستای خوبی برات باشیم ولی بهتره همین یکمش یه چیزایی روشن بشه . می دونی .... اینجا یه مقرراتی داره كسی خونه تنها نمی مونه . بدون همدیگه جایی نمی ریم . كسی خونمون مهمون نمی یاد ما هم مهمونی نمی ریم چون بالاخره خودت كه می دونی ؟
مهسا یه نگاهی به بقیه كرد و : اینجا كه از خوابگاه بدتره .
بیتا : البته تبصره هایی هم داریم كه با تشخیص مهرانه قابل اجراست مگه نه رئیس ؟
-دارم جدی حرف می زنم . در ضمن روزهائیكه من می رم ... تو رو هم با خودم می برم تا اینجا تنها نباشی . اصلا هم مزاحم نیستی پدر مادر منو از خودت بدون .
زهرا : مهرانه خانم یه چیز میخواستم بگم ؟
با اینكه فكر می كردم اصلااون اینجا چی كار می كنه مگه اونم حق حرف زدن در این مورد رو داره ولی گفتم : گوش می كنم .
زهرا : چرا شما از من خوشتون نم یاد ؟
-كی همچین حرفی زده ؟ یه چشم غره به بیتا رفتم كه مجبور شد دیگه بهم نگاه نكنه . بعد ادامه دادم ببین عزیزم من از تو بدم نمی یاد مگه تو چیكار كردی ؟ فقط فكر می كنم تناسبی بین ما و شما نیست . شما یه خانم متاهل هستی و باید به فكر تشكیل زندگیت باشی و ما مجرد كه باید فكر درسمون همین
تعجب رو كاملا از چهرش متوجه شدم ولی به روی خودم نیاوردم .
زهرا : من حرف شما رو قبول دارم ولی ... ولی من شما ها رو دوست دارم .
-تولطف داری عزیزم .
زهرا : حالا اگه اجازه بدین یه خواهشی ازتون داشتم .
-بگو
زهرا : اگه اجازه بدین فرداش به نامزدم بگم فیلم نامزدیمونو بیاره با هم ببینیم .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم من چی می گم اون چی می فهمه ؟!!!! نگاهمو بطرف بیتا تغییر دادم شك نداشتم نقشه ی اونه . قرمز شده بود نمی دونستم چی باید می گفتم رو مو كردم طرف زهرا : ولی منكه برات توضیح دادم . خوب حالا چاییتون سرد نشه ؟
خلاصه هر طوری بود دست به سرش كردم و رفت اگه می خواستم از الان كوتاه بیام مشكلاتم زودتر شروع می شد . بعد از رفتن زهرا با كمك مهسا و بیتا خونه رو جمع و جور كردیم و بعد از خوردن شام همینطور كه داشتیم تلوزیون نگاه می كردیم بیتا سر صحبت رو باز كرد : مهرانه تو چرا با همه چیز مخالفت می كنی ؟ مگه چه ایرادی داره ماهم یه كم تفریح كنیم ؟ تو دلم گفتم ای تو بیمری حالا تفریح نداری ؟ اگه داشتی می خواستی چی كنی ؟
-آخه دیدن فیل نامزدی این بچه... شد تفریح ؟
بیتا : یه كم مسخره بازی در می یاریم می خندیم دییییگگه بد ؟
-تو آدم نمی شی.
مهسا : ببخشید مهرانه جان ولی فكر نكنم ایرادی داشته باشه .
یه جوری فكر كردم نمی شه با همه چی هم مخالفت كرد . یه كم باید انعطاف نشون می دادم .
-حالا فكرامو بكنم ببینم چی می شه .
بیتا همینطور كه می اومد طرفم دستشو انداخت گردنم یوسم كرد : مهرانه یه دونه ای ، تك دونه ای ، نمونه ای ، بستنی ای ، آب میوه ای ......
نمی تونستم خودمو از بغلش بكشم بیرون گفتم : تو رو خدا خودتو لوس نكن . حالم بد شد . بیتا حتما باید بهت بگم برو گم شو .
بیتا همینطور زبون می ریخت و مسخره بازی در میاورد بالاخره دوتایی ازم رضایت گرفتند كه فرداشب زهرا هم بیاد و چند تا فیلم هم بیاره و دور هم باشیم .
ساعت از دوازده گذشته بود كه سینا بهم زنگ زد ماجرا رو براش گفتم یه كم بهم ریخت و گفت نباید قبول می كردم . ولی براش توضیح دادم كه نمی تونیم با همه چیز مخالفت كنم اونم قبول كرد ولی ازم قول گرفت وارد جمعشون نشم منم بدون اینكه حساسیتی نشون بدم یا با هاش بحثی بكنم قبول كردم .
اون شب بالاخره اونا دور هم جمع شدند سینا از 12 شب تا خود صبح بخاطر اینكه وارد جمع اونا نشم و فیلمهای ... اونا رو نبینم با هام حرف زد هر چی بهش می گفتم مطمئن باش كه من نگاه نمی كنم . می گفت من مطمئن هستم كه تو نگاه نمی كنی ولی دلم طاقت نمیاره . خلاصه صبح شد و بعد از قطع كردن تلفن از جام بلند شدم دقیقا ساعت 7 بود . چشمام داشت می سوخت سرم سنگین بود و گیج میزدم . در اتاق رو كه بازكردم سه تاشون خوابیده بودن و تلوزیون هم روشن بود همه رو خاموش كردم و شروع شد دیگه .
یکم فیلمها رو تو كمدم قایم كردم . بعد بیدارشون كردم . زهرا رو بیرون كردم البته هیچی نگفتم اونكه قیافه ی منو دید خودش نفهمید چطوری بره . بیتا و مهسا مثل جن زده ها كنج دیوار كنار هم زیر پتو نشسته بودن .
بیتا زیر چشمی دنبال فیلمها می گشت
-دنبال چیزی می كردی؟
هیچی نگفت .
-گفتم چیزی گم كردی؟
بازم سكوت كرد
-رفتی یدونه لنگه خودت آوردی كه هر غلطی كردی نتونم حرف بزنم ؟
جرات نداشتند سرشونو بالا بگیرن . صدامو بردم بالاتر و : مگه با شما ها نیستم ؟ چرا لال شدین ؟
این بود فیلم نامزدیتون كه می خواستین دستش بندازین ؟ فیلمها رو از كجا آوردین ؟
هیچ صدایی ازشون در نمی اومد حتی صدای نفس كشیدن .
-یامثل آدم حرف می زنین یا وسله های دوتاتون تو كوچست تا به خدمت این دختره ی گستاخم برسم .
بیتا جان دیگه نمی تونم باهات یه جا باشم شرمنده . در ضمن مهسا خانم شما هم با همون ماشینی كه دیروز وسیله آوردین با همون وسیله هاتون رو ببرین.... تا عصر لطفا.
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . خیلی از دستشون عصبانی بودم آخه حماقت چقدر . یكراست رفتم دانشگاه ولی نمی دونستم برای چی رفتم یه دوری زدم یه كم كه آروم شدم نزدیك ظهر راه افتادم برم خونه وسط راه فرشید رو دیدم هیچ وقت تو محیط دانشگاه سوار ماشینش نمی شدم ولی اون روز بهش اشاره زدم و برام نگه داشت . خیلی تعجب كرده بود وقتی سوار شدم نگرانی رو از چشمای اونم فهمیدم بعد از سلا م واحوالپرسی گفت : شما ها چرا از دیشب خطتون مشغوله ؟
-والا چی بگم .
همه ی ماجرا رو براش تعریف كردم . فرشید آهی كشید و گفت : من دیروز غروب كه باهاش صحبت می كردم بهم گفت دیگه نمی خواد باهام حرف بزنه و دیگه هم پیشم نمیاد .
-دور از انتظار نبود .
فرشید : نمی دونم چشه ؟ من بهش گفتم با هر شرایطی قبولش دارم . خودش داره سخت می گیره .
-بهتره شما هم اصرار زیاد نكنید .
فرشید : چیزی می دونی كه بهم نمی گی ؟
-نه. با این اوضاع شما نمی تونین براش كاری بكنید .
فرشید : نمی دونم خیلی برام سخته .
-فقط چند روز تحمل كنی تموم می شه .
فرشید : نمی تونم فراموشش كنم .
-می تونی زیاد سخت نگیر مثل اون .
فرشید : از یکم اشتباه كردم نباید ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : خواهش می كنم ادامه ندین . گذشته كه گذشته فكر از این به بعد باشین .
لطفا من همین جا پیاده می شم ممنون .
فرشید : هر طور راحتی بازم بهت زنگ می زنم .
-باشه . خدانگهدار.
برگشتم خونه دیدم همه جارو مرتب كردن غذا هم آمادس جواب سلامشون رو هم ندادم . لباسامو عوض كردم . خودمو سر گرم كتابام كردم . صدای پچ پچشون رو میشنیدم . بیتا با یه لیوان چایی اومد نشست كنارم و مهسا هم یه گوشه ی دیگه نشسته بود . داشت با قیافه ی مظلوم نماش بهم نگاه می كرد . بیتا یه كم من و من كرد و گفت : مهرانه ؟
چیزی نگفتم . دوباره گفت : مهرانه خواهش می كنم جوابمو بده دیگه .
-كه چی ؟
بیتا : خوب ما اشتباه كردیم اصلا غلط كردیم . خوبه ؟
-فكر كردی هر غلطی كنی با یه ببخشید درست می شه ؟ تو داری حیثیت منو می بری زیر سوال . خجالت نمی كشی . تو جای منو بودی چی می كردی؟
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت .
-مثلا الان داری خجالت می كشی شرمنده شدی ؟ دیشب منو سینا یك دقیقه هم چشم رو هم نزاشتیم . بخاطر كثافت كارهاتون چند نفر دیگه رو هم انداختین تودرد سد . بد بخت فرشید تا صبح هزار بار زنگ زده . بسه دیگه . آبروم پیش سینا رفت تو می دونی من با اون رابطم چطوریه ؟ نمی دونی ؟ حتما به اونم گفتی ؟
بیتا : تو راست می گی . ما خیلی بدیم . من شخصا از سینا هم معذرت خواهی می كنم . ببخشید .
-اون نمی خواد دیگه اسمتو بشنوه چه برسه به اینكه باهات حرف بزنه ؟
دیگه حالا مهسا هم همه چیز رو می دونست البته من مطمئن بودم از یکم بیتا بهش گفته بود .
بیتا : مهسا تو یه چیزی بگو . منكه هر چی می گم مهرانه قبول نمی كنه .
مهسا یه كم این پا اون پا كرد : حالا مهرانه جان شما هم ببخش دیگه بخاطر من . جون سی....
یكدفعه عكس العمل نشون دادم : ازت خواهش می كنم ادامه نده .(دلم می خواست بهش بگم تو پیش من خاطری نداری دلم می خواست می گفتم شما اونقدر كثیفین كه حق ندارید اسم سینا رو به زبون بیارین ) نخواستم نقطه ضعف بدم دستش هیچ چی نگفتم و داشتم همینطور به حیات نگاه می كردم كه با آفتاب كمرنگ زمستونی تیكه های برف از روی درخت لخت تو باغچه سر می خورد و به زمین می افتاد . كاش حداقل جای یه تیكه برف بودم آب می شد و تموم می شد . بیتا اومد طرفم و گفت : مهرانه ؟
-بله ؟
بیتا : تو مارو بخشیدی ؟
-حالا .
مهسا : پس دوسش داری ؟
انگار یه دفعه تمام وجودم فرو ریخت منو بیتا همزمان نا خودآگاه برگشتیم طرفش . همینطور كه داشت خودشو مشغول جابه جا كردن وسیله هاش نشون می داد زیر چشمی ما رو نگاه می كرد . می دونستم زیر سر بیتاست حتما اون بهش چیزی گفته بود ولی دوست نداشتم حركت بیجایی بكنم كه بعدا پشیمون بشم . هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم .فقط صدای صحبت كردن اون دوتا رو می شنیدم كه یه چیزایی به هم می گفتن . فقط یه لحظه صدای بیتا رو شنیدم كه بلند تر شد و گفت بین مهرانه برام خیلی عزیزه هزار بار بهت گفتم دوباره هم می گم بخاطر اون هر كاری می كنم از هر چیزی می گذرم حتی پدر مادرم تو كه دیگه هیچی ... مواظب كلمه به كلماتی كه بهش می گی باش . فهمیدی چی گفتم ؟ دارم باتو حرف می زنم فهمیدی ؟
همینطور داشت صداش میرفت بالاتر كه دیگه نتونستم طاقت بیارم از تاق اومدم بیرون دیدم بیتا یقشو گرفته اونو میخكوب كرده به دیوار اونم از ترس تكون نمی خورد . سریع رفتم طرفش گفتم : تو داری چیكار می كنی خواهش می كنم بیتا ولش كن مگه دیوونه شدی ؟!!!
بیتا اونو ول كرد برگشت طرفم و گفت : اون باید همین یکمش می فهمید كه تو با من خیلی فرق داری و باید می دونست با كی طرفه . تو دخالت نكن چون چیزی نمی دونی اینطوری بهتره .
بعدم رفت طرف حیاط . نفهمیدم چرا اینطوری شد . اون وسط گیر كرده بودم نه می تونستم طرف مهسا برم نه طرف بیتا . گیج شده بودم مهسا انگار اصلا اتفاقی نیفتاده فقط رفت تو اتاق و درو بست . زنگ تلفن بلند شد ولی تو اون شرایط هیچ كدوممون نمی تونستیم جواب بدیم آروم رفتم طرف گوشی و از پریزكشیدم . اون روز تا آخر شب هیچ كدوممون حرف خاصی نزدیم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #8


***

elham55
Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
پیک 15

(بخش سیزدهم)
هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
-چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
-دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
-مگه كار بدی كردم؟
مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
-آخه ... آخه
سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند . گذشته از شیطونیهایی كه داشتند بچه های خوبی بودن . و صمیمیت رو میشد كاملا بینشون حس كرد . فرشید هم خیلی اونشب زحمت كشید تهیه شام و پذیرایی رو هم همراه یكی از دوستاش انجام داد . ساعت 12بود كه از سینا پرسیدم اینا نمی خوان برن ؟
سینا خنده ای كرد و گفت تو اینا رو نمی شناسی اگه ولشون كنی تا صبح هم می مونن ولی صبر كن این از دست فرشید برمیاد . خلاصه بعد از اینكه به كمك همدیگه همه ی خونه رو مرتب كردن حدود ساعت 5/1 بود كه رفتند فقط یكی از دوستای سینا مونده بود حتی فرشید هم رفته بود . با یه نگاه كنجكاوانه به سینا اون متوجه شد و رفت تو آشپزخونه منم دنبالش رفتم و بدون مقدمه پرسیدم : مگه این دوستت نمی خواد بره
سینا : بهتره از دوستتون بپرسین . منكه نمی تونم بیرونش كنم اون مهمون و دوست منه .
چون پیشنهاد خودم بود كه با مهسا بیام حرفی برای گفتن نداشتم فقط دیگه این دست بیتا رو هم از پشت بسته بود نگاهی به سینا كردم و گفتم بهتره بریم پیششون . وقتی اومدیم با تعجب دیدیم كه برقها رو خاموش كردن و رفتن تو اتاق خواب .هم تعجب كرده بودیم هم كلی خندیدیم آخه نمی دونین چقدر آروم رفته بودن كه ما یك قدمیشون متوجه نشده بودیم . دست سینا رو گرفتم و آروم رفتیم تو اتاق خواب سینا خیلی خسته بودم یكراست رفتم رو تخت دراز كشیدم . سینا همینطور كه داشت لباساشو مرتب می كرد گفت : نترسیدی اینكارو كردی ؟ چه عجب !
برگشتم دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم : كار بدی كردم ؟
سینا : اصلا خانومی فقط تعجب كردم . همین .
داشتم نگاش می كردم كه چه با سلیقه كاراشو انجام میداد . بعد از مرتب كردن لباساش اومد كنارم دراز كشید و گفت : می دونم اینجور مهمونیا رو دوست نداری ولی امیدوارم كه بهت خوش گذشته باشه .
-همینكه پیش تو بودی برام ارزش داره .
سینا : مهرانه بهت ثابت شد كه من دوستت دارم . تا كی باید بهت زمان بدم . چقدر دیگه زمان می خوای تا منو بپذیری ؟
چیزی نمی گفتم ولی هزاران حرف و فكر تو ذهنم بود . سینا این حالات منو خوب می شناخت همینطور كه موهامو نوازش می كرد : باشه ادامه نمی دم تو بگو تا آخرش قبول می كنم تا بهت ثابت بشه سینا كیه ؟
بعد خیلی آروم چشماشو بست و تا صبح خوابید .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 14 - 2008 - 05:57 PM
پیک 16

( بخش چهاردهم )
مونده بودم فردای اون روز مهسا با چه رویی می خواد با من روبرو بشه ولی پر رو تر از این حرفا بود . صبح با سینا صبحونه رو آماده كردیم و منتظر حضرات نشستیم . ولی خبری نبود رو كردم به سینا گفتم : به نظرت چیكار كنیم ؟
سینا دستی به موهاش كشید و : والا نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم بازم بیتا .
نمی دونم چرا خندم گرفته بود به صندلی تكیه داده بودم و فقط نگاش می كردم . یكساعتی همینطور گذشت تا بالاخره تشریف آوردند . برام جالب بود مهسا انگار نه انگار . خیلی راحت در كمال آرامش صبحونشو خورد و انگار كه مدتهاست بین ما بوده . بخاطر شرایط موجود دیگه نخواستم بیشتر بمونم چون ممكن بود كار به جاهای دیگه بكشه سینا با فرشید تماس گرفت و نیم ساعتی طول كشید تا بیاد از همدیگه خدا حافظی كردیم و همراه فرشید راه افتادیم نزدیك ظهر بود كه رسیدیم خونه بیتا غذا رو آماده كرده بود و منتظر ما نشسته بود نمی دونم چرا با دیدنش خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم بد جوری به مهسا نگاه می كرد بعد از خوردن نهار رو كرد به مهسا گفت : خوش گذشت ؟!!!
مهسا همینطور كه میزو جمع می كرد گفت : جای شما خالی . یه پارتی توپ با تمام مخلفات.
چشمای بیتا از تعجب گرد شده بود . نگاهشو بطرف من تغییر داد و گفت : كسی مارو دعوت نكرده بود !!
بدون حرف اضافه ای گفتم : ما خودمونم خبر نداشتیم تو كه اونارو می شناسی چقدر غیر منتظره هستند .
بیتا با این حرف من ظاهرا قانع شد ولی رو به مهسا كرد و : اونوقت شما نمی خواین دوش بگیرین .
خودمو زدم به اون راه كه نشنیدم. به صندلی تكیه دادم و فقط نظاره گر بحثشون بودم وقتی با هم كل كل می كردن خیلی دیدنی بود . منكه خوشم می اومد .

كمكم به عید نزدیك می شدیم و سر سینا خیلی شلوغ بود . زنگ می زد ولی زمانش مثل اون موقع طولانی نبود آخر شبم كه اونقدر خسته بود كه وقتی زنگ می زد دلم نمی اومد زیاد معطلش كنم بعضی وقتها هم پشت گوشی خوابش می برد .
حالا من بودم كه دلم می خواست بیشتر ببینمش من بودم كه برای زنگ زدنش لحظه شماری می كردم . ولی نمی دونم چرا ازم نمی خواست برم پیشش منم غرورم نمی زاشت حتی براش زنگ بزنم . به هر سختی ای بود تعطیلات عید هم تموم شد و همه ی تعطیلات مهسا خونه ی ما و بیتا بود . منم كلی حال كردم همش پیش بابایی و محبتهای بابام حسابی جای خالی سینا رو تو اون مدت گرفته بود و این باعث می شد كمتر دلتنگی سینا اذیتم بكنه . وای كه اگه بابایی رو نداشتم چیكار می كردم .
بالاخره تعطیلات هم تموم شد و هفته ی یکمی كه برگشتیم دانشگاه بیصبرانه منتظر بودم كه سینا بگه می خواد منو ببینه و تو این مدت هم خیلی با بیتا حرف زده بودم ولی نتونستم قانعش كنم و دیدم اصرار زیادم فایده ای نداره بیخیال شدم و هر وقت فرشید و تو دانشگاه می دیدم یه جورایی دلم براش میسوخت . ولی كاری از دستم برنمی اومد .
سینا وقتی ازم خواست برم دیدنش خیلی خوشحال شدم با تمام وجود دلم میخواست بیتا هم بیاد اون به شدن مخالفت می كرد كه با مهسا برم می گفت بابا مگه تو بچه ای تازه تنها كه نیستی فرشید باهات هست هر چی ازم خواهش كرد قبول نكردم تنها برم بر خلاف میل اون با مهسا راه افتادم . مثل همیشه فرشید زحمت بردن مارو قبول كرد وقتی رسیدیم مغازه ی سینا ظهر هم گذشته بود بعد از اینكه با مانهار خورد و مارو رسوند خونه ی سینا گفت كه شب برای شام میاد پیش ما بعد از رفتن اون مهسا گفت كه خیلی خسته هست و می خواد استراحت كنه سینا راهماییش كرد تو اتاق خواب مامانش اینا بعد منو سینا هم رفتیم تو اتاق خوابش وای خدای من كاملا دكور اتاق خواب عوض شده بود همه چیز آبی كم رنگ و پر نگ بود خیلی خوشم اومد ولی اون لعنتی ها بازم حالمو گرفت نمی دونم چرا چشمم به اون آینه و شمعدانها كه می افتاد حالم بد می شد و انگار تو دلم جنگ و دعوا بود ولی جرات پرسیدن نداشتم . چند بار به زبونم اومد ولی چیزی نگفتم سینا مثل همیشه یه كادو برام گرفته بود یه عطر خیلی خوشبو كه تمام سطحش با گلهای رز پوشیده شده بود . دلم نمی خواست ازش قبول كنم ولی از ادب به دور بود . خلاصه با گوش دادن آهنگ و ور رفتم با كامپیوتر و یه سری كارهای دیگه وقتمون رو گذروندیم تا شب شد وقتی فرشید اومد خیلی خوشحال شدم ولی طبق معمول كه یه چیز باید حال منو بگیره ماهان بود كه دنبال فرشید وارد شد با دیدن اون خنده رو لبم خشك شد نتونستم چیزی بگم . بله دیگه مهسا خانومم كه دیگه هیچی ظاهرا كولاك كرده بود بیتا رو رو سفید كرده بود .
بعد از خوردن شام دعا دعا می كردم كه این پسره كی میره ولی وقتی فرشید بلد شد كه بره دركمال وقاحت دیدم ماهان باهاش دست داد و فرشید رفت . یه چشم غره به سینا رفتم و راهمو كج كردم طرف آشپزخونه بدون معطلی پشت سرم وارد شد طوریكه وقتی برگشتم رو در روش بودم آروم كشیدمش گوشه آشپزخونه و گفتم : جریان چیه ؟
سینا به كابینت تكیه داد و شونه هاشو بالا انداخت و : والا چه عرض كنم این رفیق شما خیلی قدره . یه شبه قاپ تمام دوستای منو دزدیده با همشون تلفنی تماس داره و ظاهرا طرفدار هم زیاد داره . نزدیكم اومد و ادامه داد : اون بخاطر مهسا اینجاست می فهمی بخاطر مهسا .
برگشت سر جاش و آرومتر گفت : توقع نداری كه بیرونش كنم .
در حالیكه تعجب كرده بودم : نه ولی ...
انگشتشو گذاشت رو دهنم و : دیگه ولی نداره می بینی كه كارش درسته .
از این حرف سینا یه كم بدم اومد حساسیت نشون ندادم . دستمو گرفت و بطرف سالن راه افتادیم وای خدای من همه ی برقها رو خاموش كرده بودند و رفته بودند تو اتاق خواب منو سینا با تعجب بهم نگاه كردیم هم تعجب كرده بودیم هم خندمون گرفته بود باورتون نمی شه یك قدمی ما اینقدر آروم رفته بودن كه ما نفهمیدیم . اون شبم مثل شبهای دیگه گذشت فقط فرقش این بود كه سینا سینای گذشته نبود .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #9


***

elham55
Jul 15 - 2008 - 02:46 PM
پیک 17

(بخش پانزدهم)
تمام راه كه برمی گشتیم به رفتار سینا فكر می كردم نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت سینا رو دیگه نمی بینم همیشه از این حدسیاتم وحشت داشتم چون بیشترشون به واقعیت ختم می شد دست خودم نبود هرچی میخواستم مسیر عوض كنم ولی همه بن بست بود و دوباره می رسیدم سر جای یکمم . داشتم دیوونه می شدم اینقدر فكرای عوضی كردم كه نفهمیدم چطور رسیدیم دم در خونه اصلا حوصله ی هیچ كسی رونداشتم بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق و درو به روی خودم بستم تا با صدای بیتا كه گفت سینا پشت خطه اومدم بیرون . یه لحظه از اینكه اینهمه خودمو عذاب دادم پشیمون شدم چون سینا مثل همیشه زنگ زد ولی از همون طرز سلام گفتنش دوباره دلم ریخت خیلی سرد و رسمی گفت : شاید دیگه تا شب نتونه بهم زنگ بزنه آخر شب منتظرش باشم چون كار مهمی داره بعدم خیلی زود قطع كرد . انگار آب یخ ریختن سرم گوشی دستم مونده بود و در كمال ناباوری چسبیده بودم به دیوار و صدای ممتد بوق رو می شنیدم .
بیتا سریع اومد طرفم گوشی رو ازم گرفت و گفت : چی شده مهرانه . چرا دستات اینقدر یخ كرده اتفاقی افتاده فقط خیره شده بودم به عكس سینا كه روی دیوار بود و تمام عشقی كه تو این مدت بهم داده بود مثل فیلم از ذهنم عبور می كرد . همینطور كه به چشمای سینا زل زده بودم گفتم : اون....اون ... گفت كه چیز مهمی می خواد كه فقط صدای مهسا رو شنیدم كه گفت : من می دونم چی می خواد بگه .
چشمام پر اشك شده بود و پاهام حس نداشت بیتا كه رنگش پریده بود كمكم كرد برم تو اتاق اون واقعا مهربون بود . كنارم نشست و گفت : مهرانه دقیقا تعریف كن دیروز و دیشب چه اتفاقی افتاد .
با بغضی كه داشتم همه چیزو براش تعریف كردم بهش گفتم بیتا اون مثل همیشه نبود می فهمی .
بیتا همینطور كه دستامو تو دستاش گرفته بود گفت : آخه دختر چقدر بهت گفتم گوش نكردی .
با گریه ی من اونم آرووم آرووم اشك می ریخت و منو نوازش می كرد . همش بهم می گفت اصلا شاید چیز مهمی نباشه تو اینقدر بهم ریختی . حتما خیالاتی شدی امكان نداره كه سینا بخواد تو رو اذیت كنه . می خوای برم پیش فرشید از اون بپرسم ؟ یا اصلا می خوای برای سینا زنگ بزنم ؟ به خدا مهرانه اگه آرووم نشی همین الان بلند می شم میرم تهران پیش سینا . خواهش می كنم آرووم باش من طاقت دیدن اشك تو رو ندارم باور كن .
یكدفعه ولم كرد از جاش بلند شد و : دختره ی پست فطرت . بعدشم با سرعت از اتاق خارج شد . با اینكه حالشو نداشتم ولی بخاطر اینكه كار اشتباهی نكنه دنبالش اومدم تا حیاط خودمو رسوندم گفتم : چیزی شده ؟ !! بیتا خواهش می كنم به منم بگو تو رو خدا حرف بزن .
دستمو گرفت و برگشتیم تو خونه همینطور زیر لب غر غر می كرد : شانس اوردی كه رفتی بیرون وگرنه هیچی . راست می گفت مهسا كو اصلا حال فكر كردن به این یكی رو نداشتم . بیتا آروومم كرد و منو روی مبل نشوند . برام یه لیوان آبمیوه آورد و گفت : تا تو اینو می خوری من یه زنگ به فرشید بزنم ببینم اون چیزی می دونه یا نه ؟
با اینكه حسابی گوش می كردم ببینم چی می گه ولی چیزی دستگیرم نشد فقط وقتی قطع كرد آهی كشید كنارم نشست و : آخه دختر من بتو چی بگم ؟ چاره نداریم باید صبر كنیم تا شب .
چیزی نپرسیدم یعنی اصلا حالشو نداشتم .
با صدای زنگ تلفن هر دو از جا پریدیم نگاهی بهم كردیم بیتا سرشو تكون داد به علامت اینكه من بشینم خودش جواب بده . فقط فهمیدم سینا نبود . بخاطر همین اصلا تلاش نكردم ببینم چی می گه یا چه عكس العملی داره وقتی صحبتش تموم شد گفت : خانووم امشب نمیاد خوابگاه پیش دوستاش می مونه فكر كرده همه مثل خودش احمقن فكر كرده من نمی دونم كدوم گوریه .
گفتم : بیتا خواهش می كنم به اون چیكار داری .
فهمیدم یه دنیا حرف تو چشماشه ولی چیزی نمی گه چند بار خواستم به سینا زنگ بزنم ولی نزاشت تمام بعد از هر از كنارم تكون نخورد نزدیك غروب بود كه احساس كردم دیگه خیلی نا آرامه بهش گفتم : بیتا ؟
بیتا : جانم
-تو چیزی رو از من مخفی می كنی؟
بیتا : نه عزیزم .... چرا باید چیزی رو از تو مخفی كنم تو كه همه چیز منو می دونی
-بیتا سنگ ننداز در مورد خودمو سینا ؟
بیتا : منم اندازه ی تو می دونم فقط یه چیز باید بهت بگم كه منتظرم سینا حرفشو بزنه بعد بهت بگم . البته ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : جون من بگو طاقت ندارم دیگه .
بیتا : ببین عزیز من الان نمی تونم بگم .
اشكم مثل سیل راه افتاد التماسش كردم كه بگه ولی نمی گفت خیلی اصرار كردم تا بالاخره راضی شد .
كنارم نشست دستمو محكم تو دستش گرفت و گفت :‌ آخه اگه سینا رو اینقدر دوست داشتی چرا باهاش اونطوری رفتار كردی ؟ چقد ربهت گفتم یه كم با خودت كنار بیا . به حرفم گوش نكردی چقد رگفتم تنها برو پیش سینا این كارو نكردی ؟وای مهرانه تو چیكار كردی دختر . اصلا بهم نگاه نمی كرد فقط آهی كه كشید دلمو زیر ورو كرد . دستشو انداخت گردنم و ادامه داد : مهرانه اون آینه شمعدونا رو یادته ؟
حالم داشت بهم می خورد احساس می كردم قلبم الان از كار می افته گفتم : آآآآآرررره
بیتا: می دونی سینا قبلا ازدواج كرده ولی الان ازش جدا شده یعنی یكساله كه از زنش جدا شده .
قلبم زیر رو رو شد خواستم چیزی بگم بیتا نزاشت و گفت تا حرفش تموم نشه نباید چیزی بگم و برام اینطور ادامه داد : مادر سینا بخاطر مریضی ای كه داشته می خواسته واسه ی پسرش خیلی زود زن بگیره و عروسیشو ببینه اونم وقتی می بینه همه دارن به اینكار اصرار می كنن همون دختری كه دوسال باهاش دوست بوده رو به خانوادش پیشنهاد می كنه چون فكر می كنه چه كسی بهتر از اون حالادو سال باهاش دوست بوده بهتر از كسی هست كه اون نمی شناسه خلاصه خیلی زودتر از اونی كه فكرشو می كرده زندگیش با صدف آغاز میشه می دونی كه سینا برای جنسای مغازه گاهی خودش میره تركیه جنس میاره بعد از اینكه شش ماه از عروسیشون می گذره برای بار سوم می ره تركیه بعد از سه روز وقتی برمی گرده می بینه تمام فامیلش اومدن استقبال همه هستند بجز زنش یکم نگران می شه و بدون هیچ حرفی از فرشید سراغ صدفو می گیره بابت اتفاقی كه افتاده كسی بجر فرشید جرات گفتن پیدا نمی كنه اگر چه برای اونم خیلی سخت بوده ولی نزدیكترین كسی بوده كه می تونسته سینا رو آرووم كنه به هر زبانی بوده سینا رو تا خونه می بره البته نه خونه ی خودش خونه ی مادرش مهرانه اون احمق چندین سال بوده كه كس دیگه ای رو دوست داشته كه خانوادش با ازدواجشون مخالفت می كنن اونم فقط می خواسته با سینا ازدواج كنه تا راحتتر باشه هر وقت سینا نبوده یا می رفته تركیه صدف با اون پسره تو خونه ی سینا تو اتاق خواب سینا ... می فهمی یعنی چی اون سینا رو نابود كرده البته سعید و ماهان هم همین بلا سرشون اومده . همسایه هاشون كه متوجه می شن اونا رو لو می دن ولی بخاطر پارتی و كوفت و زهر مار سینا هیچ كاری نمی تونه بكنه فقط زنشو طلاق می ده بدون اینكه یكبار دیگه اونو ببینه چند بار تصمیم داشته بره سراغ پسره ولی فرشید لحظه ای ازش جدانمیشه ولی سینا قسم خورده یه روز اینكارو میكنه .
اشكهام مهلت كاری رو بهم نمی داد سرم داشت می تركید نمی دونستم چیكار كنم دستام یخ كرده بود و تنم داشت میسوخت خیلی حالم بد بود انگار داشتم جون می دادم . بیتاتمام تلاششو می كرد منو آرووم كنه . یاد چشمای سینا كه می افتادم دلم آتیش می گرفت . من اونو خیلی آزار داده بودم خیلی با تمام وجود پشیمون بودم .
گفتم : لعنتی الان می گی ؟ آره الان باید اینو بهم بگی ؟
بیتا : مهرانه سینا احتیاجی به ترحم كسی نداره اون بزرگتر از این حرفاست . تو اونو دوست نداری دلت براش سوخته آره ؟ چرا فكر می كنی همه ی عالم و آدم به مهربونی و ترحم تو احتیاج دارن مهرانه خواهش می كنم به كسی ترحم نكن نه به من نه به سینا و نه به هیچ كس دیگه ما شكست خورده ها احتیاجی به دلسوزی شما ها نداریم نداریم نداریم ......... بفهم خواهش می كنم
حالا من بودم كه باید بیتا رو آرووم می كردم . نمی دونم چرا همه چیز داشت خراب می شد خدایا چرا ؟
رفتم یه لیوان آب آوردم و به هر زحمتی بود بیتا رو آرووم كردم . كنار هم نشسته بودیم . فقط با نگاه حرف می زدیم . هر دو تامون خیلی حالمون گرفته بود ولی نه كاری می كردیم نه چیزی می گفتیم تا حالا اینقدر بیتا رو داغون ندیده بودم حتی اون شبی كه از خودش گفت واقعا بهم ثابت كرد كه دوسم داره كاش مثل خودم بود .تا با خیال راحت باهاش می موندم و ...
ساعت نزدیك 12 بود كه دیگه جونم داشت بالا می اومد می خواستم زنگ بزنم ولی بیتا نمی زاشت می گفت من دارم بهش ترحم می كنم ولی اینطور نبود قبل از اینكه بیتا ماجرای سینا رو برم تعریف كنه من احساس كردم كه دوسش دارم وقتی از 12 گذشت و سینا زنگ نزد بیتا بهم گفت : پاشو ... بهش زنگ بزن ولی مهرانه حواستو جمع كن چیزی رو نكنی خیلی راحت و عادی .
برای یکمین بار شمارشو گرفتم صدای قلبمو به راحتی میشنیدم چند تا زنگ خورد تا گوشی رو برداشت یه كم به خودم مسلط شدم و شروع كردم
-سلام
سینا:سلام به به خانووم خانووما . خودتی یا ... اینكه ...
-فقط بهم بگو چی می خوای بگی ؟
سینا : آهان حالا فهمیدم چرا زنگ زدی مطمئن بودم وجود من برات بی ارزشه بخاطر خودت زنگ زدی ؟
-سینا ازت خواهش می كنم حرف بزن بعدا در مورد علت زنگ زدنم توضیح می دم .
سینا : ولی عزیز دلم بعدی وجود نداره . زنگ زدی به هر دلیلی نمی دونم ولی خیلی دیر زنگ زدی می فهمی ... خیلی دیر ...
-منظورتو متوجه نمی شم !؟
سینا : تو از یکم منو متوجه نشدی . اون موقع كه عشقو ازت با التماس گدایی می كردم منو ندیدی و این بلا رو سرم آوردی . حالا هم عزیزم من بخاطر خودت این تصمیم رو گرفتم من اونی نیستم كه تو فكر می كردی نمی تونم بهت دروغ بگم تو رو خدا مهرانه فقط برو .
دیگه اشكم سرازیر شده بود و به هق هق افتاده بودم .
-كجابرم ؟
سینا : سینا بمیره گریه نكن جون هر كی رو می خوای گریه نكن . من فقط بخاطر خودت می گم همین نمی خوام بیخود نگهت دارم من ...
-الان به این نتیجه رسیدی ؟
سینا : هر جور دوست داری فكر كن من به درد تو نمی خورم همین .
-سینا ازت خواهش می كنم من بدون تو ..
سینا : برای گفتن احساساتت خیلی دیر شده لامصب تو بعد از اون كثافت یکمین عشقم بودی چرا اینكارو كردی باهام.
-آخه چیزی نشده كه بیخود گیر دادی !
سینا : آره چیزی نشده چون تو اصلا دیگران رو نمی بینی تا بفهمی چی شده تو فقط خودتو میبینی من نمی خوام تو اذیت بشی .
هر چی اشك ریختم و التماس كردم فایده نداشت انگار از سنگ شده بود .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 15 - 2008 - 04:25 PM
پیک 18

Quoting: Azarin_Bal

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #10


***

elham55
Jul 19 - 2008 - 07:51 AM
پیک 19

(بخش شانزدهم )
بعد از دو ساعت بحث و زاری بی فایده ازم خدا حافظی كرد و همه چیز مثل آب خوردن تموم شد .
باور نمی كردم ، نمی دونستم چه چیزاینهمه سینا رو تغییر داده . درد سنگینی تو قفسه ی سینم احساس می كردم پشت گردنم میسوخت و مثل یه تیكه چوب خشك شده بودم گوشی رو كه قطع كردم چشمم سیاهی رفت و دیگه جایی رو ندیدم .
وقنی چشمام رو باز كردم هیچ كی تو اتاق نبود اومدم بلند شم ولی انگار دستم سنگین بود چشمامو حركت دادم و دیدم یه سرم به دستم وصله نمی تونستم تكون بخورم اومدم سرمو از دستم بیرون بكشم كه با باز شدن در چشمم به بیتا افتاد فكر كرد بازم خوابم اومد كنار تخت نشست دستمو بوسید و گفت : دختر تو كه ما رو كشتی ! حالت چطوره ؟ بهتری ؟ مهرانه ی خوبم دوستت دارم .
بغض سنگینی راه گلوم رو گرفته بود احساس ضعف تمام بدنم رو پر كرده بود نمی دونستم باید چی بگم یا چیكار كنم فقط به بیتا نگاه می كردم كه چطور نگرانم بود . ادامه داد : مهرانه خواهش می كنم همه چیزو فراموش كن همه چیزو می فهمی ؟این پسرا نامردتر از این هستند كه تو بخوای عشقتو بهشون بدی منكه بهت گفتم ولی تو قبول نداشتی . حالا ثابت شد كه بهشون نباید رحم كرد . اونا خیلی راحت مارو له می كنن و از ما میگذرن و سریع تر از اونی كه فكرشو بكنی فراموشمون می كنن اصلا براشون مهم نیستیم . مهرانه ی عزیز منو ببخش ، كاش نمی زاشتم تقصیر من بود همش تقصیر من بود . منو ببخش می دونستم تو پاكی ولی باز حماقت كردم .
سرمم دیگه تموم شده بود خیلی آروم اونو برام كشید و كمك كرد كه بشینم سرم گیج میرفت ازش خواستم تلفنو برام بیاره .
اخماشو در هم كشید و گفت : مهرانه خواهش می كنم !؟
-نه بیتا من باید بهش توضیح بدم .
بیتا : چیرو توضیح بدی تو این دوروز یكبارهم زنگ نزد ببینه چی به سرت اومده . حتما جای دیگه سرش گرمه تو اینا رو نمی شناسی .
هر چی اصرار كردم نزاشت از روی تخت پایین اومدم كمك كرد تا بتونم راه برم روی مبل نشستم سرمو تكیه دادم و اشكهام بی اراده سرازیر شد دست خودم نبود عكس سینا دیگه روی دیوار دیده نمی شد . حتما بیتا برش داشته كه من اذیت نشم این دختر واقعا مهربون بود و منو دوست داشت . حرفهای آخر سینا رو دوباره مرور می كردم بهم گفت از فردا زندگی تازه شروع كن خونه و دوستات رو عوض كن تا یاد گذشته نیفتی . سعی كن بتونی همه چیز رو فراموش كنی و فكر كنی اتفاقی نیفتاده ولی نمی شد فكرشم نمی كردم اینقدر عاشقش شده باشم . وقتی بیتا برگشت اشكهامو كه دید شربت رو رو میز گذاشت و سریع اومد طرفم و با بغض: مهرانه تو ... تو... باید فراموش كنی راه دیگه ای نداری . اون كثافته می فهمی اون یه كثافته ... بعد سریع ولم كرد و دوید طرف حیاط . خیلی تعجب كرده بودم ولی حرفش برام مهم نبود . یعنی دیگه هیچ چی برام مهم نبود . تو عالم خودم بودم كه صدای بیتا منو به خودم آورد داشت مهسا رو از خونه بیرون میكرد مگه بهت نگفتم حق نداری دیگه برگردی ..... با اینكه رمقی نداشتم ولی خودمو به حیاط رسوندم دیدم یقه ی مهسا رو گرفته و داره از در خونه بیرونش می كنه سریع رفتم طرفش ازش خواهش كردم كه بریم تو خونه حرف بزنیم كسی هم خونه نبود كه ازش كمك بگیرم با هر بدبختی ای بود هر دوتاشون رو بردم تو خونه .
-حالا بگو ببینم چی شده ؟! چرا شماها چند روزه اینطوری میكنید .
هیچكدومشون حرف نزدند ولی بیتا خیلی عصبانی بود بدون اینكه حرفی بزنه گفت : یا جای منه یا جای این كثافت . همینطور كه داشت لباس می پوشید و دكمه ی مانتوشو می بست به طرف مهسا رفت و گفت : برای آخرین بار بهت می گم وقتی عصری برگشتم اینجا نبینمت هر جا منو دیدی مسیرتو عوض می كنی فهمیدی وگرنه خوب می دونی چیكارت می كنم . گفت و خیلی سریع با بهم زدن در اتاق رفت .
برای مهسا یه لیوان آب آوردم حسابی هول كرده بود و رنگش پریده بود وقتی حالش جا اومد گفت : مهرانه می تونم باهات حرف بزنم ؟
-آره حتما
مهسا : می دونم حالت خوب نیست ولی باید باهات حرف بزنم یه چیزایی باید بدونی .
-خوب گوش می كنم.
مهسا : تو می دونستی فرشید می خواد بیاد خواستگاری تو .
داشتم شاخ در میاوردم با تعجب نگاش كردم و گفتم : تتتتووووووو........چچچچچییییی ی گفتتتییی؟!!!!!
ادامه داد : می دونم تعجب كردی ولی از یکمش هم فرشید تو دانشگاه دنبالت بوده همون روز یکم كه با بابایی اومدی برای ثبت نام . اون روز هم فرشید تنها نبوده سینا باهاش بوده می خواسته همون روز بیاد جلو با بابات حرفاشو بزنه ولی فكر می كنه حتما جواب رد میشنوه بخاطر همین حدس می زنه اگه یکم با خودت حرف بزنه بهتره ولی هر دفعه خواسته بیاد بهت بگه با دیدن قیافه ی تو جرات اینكارو نمی كنه تا تو با بیتا دوست میشی و بیتا بدون اینكه این موضوع رو بدونه به فرشید گیر میده و اونم وقتی می بینه پسر خالش به تو علاقمند میشه فكر می كنه خوب بیتا هم دوست توهست و حتما از جنس توئه بخاطر سینا خودشو میكشه كنار و با بیتا دوست میشه . حالا هم كه این اتفاق افتاده فكر می كنه كه ...
نزاشتم حرفش تموم بشه با عصبانیت و همون نیمه جونی كه داشتم گفتم : واسه من فیلم هندی تعریف می كنی ؟ !
بلند شدم شماره ی فرشید رو گرفتم ولی اجازه نداد حرف بزنم و تلفن رو قطع كرد .
منو برگردوند سر جام كنارم نشست و گفت : مهرانه تو رو خدا منطقی باش اون تو رو دوست داره اینو بفهم او از یکمش هم تو رو دوست داشته .
به خودم مسلط شدم و : غلط كرده پسره ی هرزه من یه تار موی سینا رو به صد تا مثل فرشید نمی دم . فقط حیف كه باهاش نون و نمك خوردم وگرنه حالشو جا می آوردم مرتیكه عوضی فرصت طلب این بود علاقش به من ، این بود حس برادرانه به سینا آره بهش بگو یکمین وآخرین باری باشه كه از این غلطا كرد فهمیدی بهش بگو ...
مهسا : باشه باشه حالا چرا اینقدر عصبانی شدی اصلا از یکمش هم بیتا باید با سینا دوست می شد تو با فرشید .
سرمو گرفتم بین دوتا دستام پاهامو رو مبل جمع كردم و گفتم : خفه شو مهسا ... فقط خفه شو ... من هرزه نیستم می فهمی من ... هرزه نیستم ... از جلوی چشمام دور شو برو نمی خوام هیچ كسی رو ببینم برو راحتم بزار . همتون كثافتید همتون ... و فقط صدای گریه های من بود كه فضای تمام خونه رو گرفته بود .
از صدای در فهمیدم رفت تو حیاط . با تمام وجود و از ته دل زار میزدم و با خدا حرف میزدم . ازش می پرسیدم چرا بامن اینكارو كرد؟ چرا؟ اگه فرشید عاشقم شد پس سینا چی بود اگه سینا عاشقم شد پس چرا رفت ؟ چرا خدا سینا رو ازم گرفت ؟ منكه باهاش صادق بودم منكه پاك بودم و همین جرمم بود ؟ پاك بودن ؟ جرم سنگینیه ، حتما باید مثل دیگران بودم تا سینا رو از دست نمی دادم ؟ باید خودمو راحت در اختیارش می زاشتم تا برای همیشه عاشقم بمونه ؟ خدایا چرا ؟ اگه عاشقی بده چرا عاشقم كردی ؟ من فقط نخواستم گناه كنم همین وگرنه خدا تو می دونی نفسم به نفس سینا بند بود خودت از درونم خبر داری نداری ؟ چرا ؟
چند روزی گذشت و هیچ تحولی در من دید نمی شد حسابی افسرده و لاغر شده بودم جرات نمی كردم برم خونه . از همشون خجالت می كشیدم و امتحانات رو بهانه كرده بودم . هنوز نمی دونستم سینا چرا رفت ، فقط بخاطر خودم چه دلیل عجیبی؟
یكهفته ای از دعوای مهسا و بیتا گذشته بود كه بیتا دوباره بحث رو شروع كرد : مهسا خونه پیدا نكردی وسایلت رو بستی پس چرا نمی ری؟ می خوای من برات خونه پیدا كنم ؟
مهسا : فردا می رم .
بیتا : ولی یكهفته هست همینو می گی .
فكر كردم قبل از اینكه به جون هم بیفتند باید غائله رو ختم كنم .
-خوب حالا میشه تمومش كنید ؟
بیتا : ببین مهرانه جان یكبار بهت گفتم تو دخالت نكن .
-مگه ما باهم زندگی نمی كنیم چرا نباید دخالت كنم ؟
مهسا خنده ی تمسخرآمیزی بهش زد و : ایشون از شما بزرگترن ! تجربه ی بیشتر ....
بیتا به طرفش پرید و گفت : خفه میشی یا همینجا خفت كنم دختره ی هرزه...
مهسا : هر چی باشه از تو كه وضعم بهتره ..
بیتا : من یا تو اینقدر نقشه كشیدی تا سینای بد بختو به دام انداختی ، من یا تو كه حق خوبیهای این دخترو خانوادش رو نادیده گرفتی همه چیزو زیر پا گذاشتی تا سینا رو بدست بیاری ؟ بدبخت اون واسه ی تو هم نمی مونه میفهمی ؟ چند بار بهت گفتم غلط زیادی نكن بهت گفته بودم مهرانه مثل خواهر منه نگفته بودم انتقام اینكارت رو هر روز شده ازت می گیرم ....
قلبم داشت وا میستاد خدای من چی دارم میشنوم مهسا سینا رو وای نمی تونستم باور كنم حالا فهمیدم چرا بیتا سخت مخالف بود من با مهسا برم پیش سینا زبونم بند اومده بود نمی تونستم حرف بزنم . با چشمای متعجب فقط به اون دوتا نگاه میكردم قدرت انجام هیچ كاری رو نداشتم حتی پلك زدن . مغزم داشت تیر میكشید حالم داشت بهم می خورد میخكوب شده بودم سرجام دهنم خشك شده بود و هیچ حركتی نمی كردم . بیتا مثل دیوونه ها وسایل بسته بندی شده ی مهسا رو از پنجره پرت میكرد تو حیاط و من مات و مبهوت زل زده بودم به مهسا باورم نمی شد . بعد وسایلا نوبت خودش بود یقشو گرفته بود اومد از در اتاق بیرونش كنه مثل برق گرفته ها پریدم جلوش همونطور كه بهش زل زده بودم خیلی آروم و شمرده بهش گفتم : تو رو خدا مواظبش باش !!
هیچی نگفت یعنی بیتا بهش اجازه نداد گفت یه كلمه ... فقط یه كلمه حرف بزنی دندونات رو ریختم تو دهنت گم شو بیرون .
زیر بازومو گرفت و برد منو نشوند . هنوز مات زده بودم بیتا روبروم نشسته بود و داشت حرف می زد من حركت لبهاش رو می دیدم ولی نمی شنیدم چی می گه ناخودآگاه چشمم رفت به طرف جای خالی عكس روی دیوار به بیتا گفتم : كو؟
بیتا :‌چی ؟
-عكسش
بیتا پیش منه بعدا بهت می دم
-خواهش می كنم..... الان لطفا ... همین الان .
نمی دونم لحن گفتنم چطوری بود كه بدون معطلی قاب عكس رو آورد و داد دستم . خیلی سعی می كرد منو آروم كنه ولی من نمی تونست مثل آتیش زیر خاكستر شده بودم ظاهرم خیلی آرووم بود ولی از درون داشتم آتیش می گرفتم . بعد از چند دقیقه كه به عكسش نگاه كردم اونو برگردوندم و سر میز گذاشتم .
بیتا رنگش پریده بود فكر می كرد دیوونه شدم ولی بهش گفتم نه من دیوونه نشدم می خوام همونطور كه ازم خواسته تغییراتی به زندگیم بدم .
بیتا تعجب كرده بود احساس كردم ته دلش خالی شد اومد كنارم نشست و : می خوای چیكار كنی!؟
-من فردا میرم واسایلمو هم یه گوشه بزار تا یه جای دیگه پیدا كنم اصلا شاید دیگه خونه نگیرم آره بهتره رفت و آمد می كنم بیتا اونجوری بازم هر شب پیش بابایی می خوابم مگه نه ؟
بیتا بلندم كرد و : تو حالت خوب نیست بیا یه كم استراحت كن حتما بهتر می شی ؟
-نه بیتا من حالم خوبه خیلی هم خوبم می فهمی ؟ من خیلی خوبم .
بیتا مثل ابر بهاری می بارید و می گفت : تو ... یعنی تو خواهرعزیز من می خوای منو تنها بزاری ؟ آره ؟ فكر كردی اگه بری من چه خاكی تو سرم بریزم ؟ من بدون تو چیكار كنم . به پام افتاده بود و التماس می كرد ولی من تصمیمم رو گرفته بودم . خودش هم می دونست عملی می كنم .
-چیكار كنی ؟ هه واقعا كه ؟ خیلی آزاد ،‌آزادتر از گذشته هر كاری دوستداری بكن سیگار بكش ، مشروب بخور ، هر جا خواستی برو ، هر كی رو خواستی بیار اینجا دیگه مزاحم نداری ؟
هر چی بیتا التماسم كرد قبول نكردم .
فردای اونروز وقتی بابایی بهم زنگ زد بهش گفتم دوری اون خیلی اذیتم می كنه می خوام برگردم خونه .
بابایی با اینكه خوشحال شده بود گفت دوست نداره خطر راه منو تهدید كنه بهم گفت اگه اونجا رو دوست ندارم یه جای دیگه برام میگره . ولی در نهایت مثل همیشه تصمیم آخر رو خودم گرفتم .
از تمام اون شهر و آدماش بدم می اومد . حتی حاضر نبودم دیگه برم دانشگاه با اصرار من بابایی قبول كرد و بلا فاصله فرداش خیلی راحتتر از آب خوردن من تو خونمون بودم . خوشحالی رو می شد از چهره ی همه ی اهل خونه فهمید . شده بودم مهرانه ی گذشته شبها كنار بابایی می خوابیدم و تمام روز یا باهاش تلفنی حرف می زدم یا می رفتم مغازه با هم برمی گشتیم آغوش گرم و مردانه ی بابایی غم از دست دادن سینا رو هزار بار برام سبكتر می كرد . شبها تا صبح چند بار از خواب می پریدم و خیره به قفسه ی سینه بابایی نگاه می كردم وقتی می دیدم نفس می كشه با خیال راحت دو باره به خواب می رفتم .
تمام اینها در كنار این بود كه سینا برام شده بود بت . چشم دیدن هیچ پسری رو نداشتم هر كی سر راهم قرار می گرفت چنان خرابش می كردم كه پشیمون می شد و فرشید رو هم دیگه هرگز تو دانشگاه ندیدم بعدا فهمیدم كه انتقالی گرفته و رفته تهران . تمام خواستگارانیكه می اومدن با سینا مقایسه میشدن و در كمال ناباوری اطرافیانم رد می كردم . بابایی هم از اینكارم خیلی راضی بنظر میرسید و از چشمای خوشگلش می فهمیدم از اینكه به همه جواب رد می دم یه دنیا خوشحاله . همه جا می گفت مهرانه مال منه به كسی نمی دمش .
همه بهم حسودی می كردن ولی از درونم كسی خبر نداشت هر جا تنها می شدم با عكس سینا خلوت می كردم و ساعتها اشك می ریختم چند بار بهش زنگ ردم و صداشو شنیدم چند بار تنهایی باورتون نمی شه رفتم محل كارش دیدمش ولی وقتی یاد التماسهای شب آخر كه می افتادم به خودم اجازه نمی دادم برم طرفش یا باهاش حرف بزنم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 20 - 2008 - 07:40 AM
پیک 20

( بخش هفدهم )
امتحانات رو به هر بدبختی ای بود پشت سر گذاشتم . شاگرد یکم ترم یك مشروط شد همه تعجب كرده بودن وقتی می رفتم دانشگاه با هیچ كس صحبت نمی كردم بیتا رو می دیدم ولی جواب سلامش رو نمی دادم چند بار اومد طرفم ولی حتی نگاهش هم نكردم مهسا رو هم یكی دوبار موقع امتحان دیدم اونم به همین شكل .
تابستان گذشت و ترم سه شروع شد باز هم بیتا خیلی سعی كرد بهم نزدیك بشه وقتی سماجتهای منو دید بیخیال شد و با یكی مثل خودش دوست شده بود و اصلا حرفهایی كه پشت سرشون تو دانشگاه می شنیدم برام مهم نبود ، مهسا هم انتقالی گرفته بود رفته بود شهر خودش انگار فقط ماموریت داشت بیاد عشق منو بگیره و بره .
با اصرار بابایی همراه چند تا از بچه های ترم جدید یه خونه گرفتم واقعا بچه های خوبی بودن همشون همشهریهای خودم بودن و تقریبا مثل خودم . مینا مربی مهد بود ، نسرین مربی كاراته بود، فرزانه هم كه بعدا دوست صمیمی من شد از هر جهت مثل خودم بود پدر و مادرش دبیر بازنشسته بودن و دختر بسیار متین و مهربونی بود با اون دوتای دیگه زیاد قاطی نبودم ولی خیلی دوستشون داشتم . من خیلی كم می رفتم خونه فقط شبهایی كه تا 8 كلاس داشتیم یا وقتی هوا سرو برفی بود بابایی اجازه نمی داد برگردم و باید می موندم .
وضع روحی منم فرقی نكرده بود و مثل همیشه برای رفتن سینا اشك میریختم و تنها عكسی كه بهم داده بود آروومم می كرد اونم بعد از اینكه حسابی گریه می كردم . فرزانه خیلی كمكم می كرد همه چیزو براش تعریف كرده بودم و اون سعی می كرد خیلی دور و برم رو بگیره و موفق هم شده بود تقریبا كمك اون منو از اون حالت افسرگی آورده بود بیرون ولی اصلا نمی تونستم كسی رو جایگزین سینا بكنم . تو محیط داشنگاه كه لحظه ای آفتابی نمی شدم بعد از شروع كلاس می رفتم و زودتر از همه خارج میشدم . كابوس اون چند ماه كه با بیتا و مهسا بودم هنوز اذیتم می كرد یه روز كه از دانشگاه اومدم متوجه شدم مینا داره با تلفن صحبت می كنه و با دیدن من بهم اشاره زد كه با من كار دارن خیلی عجیب بود چون هیچ كس به جز خانوادم شماره ی منو نداشت گوشی رو كه گرفتم با صدای یه پسر داشتم شاخ در می آوردم هول شده بودم و مینا كه متوجه دستپاچگی من شد از اتاق بیرون رفت و اجازه هم نداد كسی وارد بشه . وقتی اون رفت یه كم به خودم مسلط شدم و : ببخشید شما .
من محسنم و با مهرانه خانم كار دارم .
-خودم هستم ولی من كسی رو با این اسم نمیشناسم؟!!
محسن : خوب معلومه كه نمی شناسی حالا آشنا میشی.
اصلا حوصله نداشتم یه لحظه فكر كردم شاید از بچه های دانشگاه باشه می خواد سر به سرم بزاره . نمی دونستم چیكار كنم و فقط گوشی رو قطع كردم .
چند ثانیه ای نگذشت كه دوباره صدای تلفن نفسم رو حبس كرد . برگشتم گوشی رو برداشتم و : ببینید آقای محترم خواهش می كنم مزاحم نشین .
محسن : باور كن من مزاحم نیستم به نظر دختر بی ادبی نمی یای كه یكی داره باهات حرف میزنه قطع كنی .
با این حرفش بهم فهموند كه منو میشناسه .
-شما از من چی می خواین ؟
محسن : ببین مهرانه من هر دختری رو خواستم بدست آوردم از بیتا گرفته تا اون یكی هم اتاقیتون اسمش چی بود ؟
با شنیدن اسم بیتا تمام وجودم لرزید خدای من بازم این دختره آخه چی می خوای از جونم ولم كن دیگه فكر می كردم همه چیز بین ما تموم شده خیلی عصبی شده بودم با جدیت گفتم : خواهش می كنم مزاحم من نشین .
حاضر بودم التماسش كنم تا دست از سرم برداره ولی نمی شد خلاصه به هر بدبختی ای بود قانعش كردم وقت خوبی رو انتخاب نكرده .
حالا خجالت میكشیدم از اتاق بیرون بیام كه فرزانه اومد سراغم همینطور كه داشت لباساشو در می آورد گفت : مهرانه مشكلی پیش اومده ؟
-وای فرزانه كجا فرار كنم ؟ تا نشونی از اون آدما نباشه ؟
ماجرا رو براش تعریف كردم . نظر فرزانه این بود كه حالا شاید دیگه زنگ نزنه . همینطور كه طول و عرض اتاق را قدم میزدم گفتم : فرزانه اون همه چیز منو می دونست حتی شماره تلفن خونمون رو می فهمی ؟
فرزانه یه جورایی می خواست كمك كنه و من هم كاملا اینو می فهمیدم . اونم هم سن بیتا بود ولی خیلی با اون فرق داشت . خواست بیخیال بشم ولی نمی شد . حدود ساعت 12 شب بود كه برای یکمین بار تو اون ساعت زنگ تلفن بلند شد همه به هم نگاه كردن من خیلی بی تفاوت هیچ عكس العملی نشون ندادم چون مطمئن بودم كسی با من كاری نداره فرزانه كه خیلی هم شیطون بود گفت : حتما با من كار دارن با اجازه ....
با كلی مسخره بازی رفت گوشی رو برداشت ولی یكدفعه سر جاش خشكش زد دهنه ی گوشی رو گرفت و گفت : مهرانه با تو كار دارن . لحظه ای احساس كردم شاید سینا باشه از جام پریدم ولی با شنیدم صدای محسن بغضم گرفت آخه این پسره چی می گه ؟
-الو
محسن : به به مهرانه خانم .
-تو از من چی می خوای ؟
محسن ببین یه آژانس پشت در ایستاده اونو سوار میشی و می یای پیش من . منتظرتم . هیچ حرفی هم باهاش نمی زنی . لازم نیست چیزی بگی اون خودش می دونه تو رو كجا بیاره .
واقعا كه دیوونه بود بچه ها همینطور داشتن نگام می كردن مینا كه از همهی ما بزرگتر بود اومد كنارم ایستاد و : ببینم محسن بود ؟
بی مقدمه به فرزانه چشم غره رفتم كه مینا ادامه داد : مهرانه جان اشتباه نكن اون هیچ چی به ما نگفته این پسره مدتیه زنگ می زنه و می گه كه با تو كار داره .
همونجا نشستم و سرمو بین زانوهام گرفتم و به بد بختی خودم فكر می كردم مینا سرمو بلند كرد و گفت : تو واقعا محسن رو نمی شناسی ؟
-نه چرا باید بشناسم ؟
مینا اون تو شهر خودمون زندگی می كنه یه پسر پولدار لوس و مغرور كه فكر می كنه تموم دخترای شهر مال اونه .
فرزانه كمی جابه جا شد و گفت : مهرانه اون گیتاریست شهره چطور اونو نمی شناسی صداشم خوبه هم می خونه هم می زنه كشته مرده هم زیاد داره یعنی دخترا دنبال اون هستن نه اون .
-اینا به من چه ربطی داره ؟ ! یكدفعه یادم اومد اونی كه شب تولد بیتا از پشت گوشی براش گیتار میزد كی بود !!!
نسرین : حالا خودتو ناراحت نكن یه راهی واسش پیدا می كنیم .
-وای راستی گفت یه آژانس فرستاده دنبالم كه منو ببره خونش .
فرزانه : تو داری شوخی می كنی ؟
-نه جدی می گم .
مینا : دروغ گفته اینهمه راه اونم ساعت 12 شب .
فكرامون رو ریختیم روی هم و در آخر نسرین با تمام خطراتی كه داشت قبول كرد از دیوار بره بالا و از لای درختا بیرون رو نگاه كنه .
هممون رفتیم تو حیاط چراغهای صاحبخونه خاموش بود . پرده ها هم كشیده شده بود. تمام حیاط تو تاریكی فرو رفته بود و فقط نور ماه بود كه روشنایی داشت . قلبم داشت از دهنم میزد بیرون مینا قلاب گرفت و نسرین هم رفت بالا خدا رو شكر دیوار زیاد بلند نبود با بدبختی و احتیاط كامل تو كوچه رو نگاه كرد و پرید پایین تو یه چشم بهم زدن هممون فرار كردیم تو ساختمان نسرین همینطور كه نفس نفس می زد تو تاریكی گفت : وای بچه ها راست گفته یه پراید با یه تابلوی آژانس بیرون در ایستاده و داره با موبایل حرف می زنه با صدای زنگ تلفن هممون ترسیدیم و در همین بین پای نسرین گیر كرد به ورودی در و با كله افتاد زمین من از تعجب یه لحظه برگشتم طرفشون دیدم سه تایی افتادن روی هم و هیچ كدومشون هم تكون نمی خورن . حالا هر سه تاشون ریسه رفته بودن سریع با اشاره ی فرزانه رفتم گوشی رو برداشتم.
خودش بود با شنیدن صدای من گفت : مهرانه می خوای خودم بیام دنبالت ؟
-تو خیلی احمقی همین .
صدای خندش بیشتر عصبیم كرد ولی نخواستم چیزی بفهمه ادامه دادم : تو دیوانه ای ؟
محسن : نه عزیزم دیوانه ای مثل تو تا حالا ندیده بود كه اینقدر كلاس بزاره .
-ببین اگه خودتم بكشی دستت بمن نمی رسه اینو تو كلت فرو كن.
محسن : اینو نگو كه ممكنه برات گرون تموم بشه . دیوونه من تو رو دوست دارم همین الان سه تا دختر پیشم هستند ولی من تو رو می خوام .
-اونا هم كثافتایی مثل خودتن .
محسن : هر چی اینطوری حرف بزنی من دیوونه تر می شم و بیشتر تشنه ی دیدنت . خوب حالا چیكار كنم.
مستاصل مونده بودم كه چی بگم د رحالیكه خودمو آرووم نشون می دادم گفتم : باشه یه وقت دیگه .
نمی دونم چطور شد این حرفو زدم ولی انگار تو اون لحظه مثل یه مسكن عمل كرد .
لحن صداش عوض شد و : باشه اگه الان دوست نداری بیای میزارم واسه یه وقت دیگه .
بدون هیچ حرفی قطع كردم و از اتاق بیرون اومدم بچه ها برق رو روشن كرده بودن ، وسط سر نسرین شكسته بود و داشت خون می اومد فرزانه نبود گفتم : وای خدای من سر تو شكسته ؟
نسرین همینطور كه سرشو گرفته بود : مهم نیست رفته دنبال صاحبخونه تا بریم درمانگاه . به اون كثافت چی گفتی ؟
-فعلا تو مهمتری باشه بعدا برات تعریف می كنم .
از هولمون چهارتایی آماده شدیم و با صاحبخونه نسرین رو به درمانگاه رسوندیم . وقتی اومدیم بیرون اثری از اون ماشین نبود و برام خیلی جالب بود كه بچه ها به فكر همه چیز بودن الا سر نسرین .
خلاصه با هزار دردسر و تراشیدن یه بخش از موی نسرین چند تا بخیه زدن و ما برگشتیم خونه كلی از صاحبخونه هم تشكر كردیم حالا اومدیم مگه می شه جلوی خنده ی بچه ها رو گرفت تا صبح تعریف كردن و خندیدند . من خیلی احساس شرمندگی می كردم شاید نسرین بیشتر بخاطر من اینقدر می خندید تا من این احساسو نداشته باشم . به فرزانه گفتم : به صاحبخونه چی گفتی ؟
فرزانه : گفتم نسرین اومده بره دستشویی برقو نزده كه مزاحم ما نشه ، پاش گیر كرده افتاده زمین و سرش خورده به چارچوب و شكسته .
خلاصه نزدیكای صبح بود كه جلسه ای تشكیل دادن تا به وضع من برسن و راه حلی پیدا كنن .
بهشون گفتم كه نا خودآگاه چه جواب مسخره ای بهش دادم . ولی نسرین گفت كه اتفاقا بهترین جوابو تو اون شرایط دادی.
هر كی یه نظری داد و د رآخر به این نتیجه رسیدیم كه باید منتظر تماس بعدش باشیم تا بهتر بتونیم عمل كنیم .
نظر مینا این بود كه احتمالا دیشب مست بوده . فرزانه هم می گفت باید بی اهمیت باشیم ولی نسرین معتقد بود باید این مسئله تا دردسر ساز نشده حل كرد . ظاهرا اونا در مورد محسن اطلاعات بیشتری داشتن و كاملا اونو میشناختن .
ساعت 7 بود تازه خوابیدیم شانس آوردیم اون روز كلاس نداشتیم از اینكه دوستای خوبی مثل اوناداشتم خوشحال بودم چون اصلا آدمای نادونی نبودن كه از روی احساس حرفی بزنن .
با صدای زنگ تلفن هممون بیدار شدیم ساعت 12 ظهر بود مینا گوشی رو برداشت و همینطور كه بطرفم می اومد گفت : با شما كاردارن .
-الو
محسن : سلام صبحت بخیر مهرانه خانووم می بینی همینكه چشمامو باز كردم یکم واسه تو زنگ زدم.
-خوب اشتباه كردی
محسن : ببین من دیشب مست بودم نفهمیدم به تو چی گفتم اگه حرفی زدم كه ناراحتت كرده معذرت می خوام .
-لازم نیست معذرت خواهی كنی همینكه دیگه مزاحمم نشی جبران میشه .
محسن : مهرانه خواهش می كنم.
-خواهش می كنی كه چی ؟ من نه بیتام نه دخترای دیگه ای كه اطرافت هستند می فهمی ؟
محسن : بخاطر همین دارم میام دنبالت وگرنه كه حتما خودت می دونی ...
-آره از كثافتكاریهای شما كاملا خبر دارم.
محسن : ببین من تو رو دوست دارم حالا هر چی می خوای بارم كن تو همیشه با كسانیكه دوستت دارن اینطوری حرف می زنی ؟
-من اگه نخوام كسی منو دوست داشته باشه باید چیكار كنم .
محسن : تو عمرم یکمین باره كه می بینم كسی دلش نمی خوادمنو ببینه یا دوسم داشته باشه .
-ولی من نمی خوام .
محسن : پس یكبار ببینمت .
-ظاهرا هزار بار منو دیدی؟!!!
محسن : فقط یكبار ببینمت خواهش می كنم . شك ندارم وقتی باهام حرف بزنی نظرت عوض میشه .
-باید در موردش فكر كنم فردا بهت خبر می دم.
محسن : تا فردا باید صبر كنم تازه ببینم سركار خانم دوست داره منو ببینه یانه ؟
-می تونی صبر نكنی . اجباری نیست .
باشه فردا همین موقع بهت زنگ می زنم.
از اینكه تونسته بودم دست به سرش كنم خوشحال بودم ولی خوب می دونستم این درمان قطعی نیست ازش می ترسیدم خیلی زیاد حتی از اینكه یكبار ببینمش . می خواستم بهش اهمیت ندم ولی بچه ها گفته بودن یه جورایی كله شقه ممكنه برام مشكل درست كنه .
شب دوباره جلسه تشكیل شد و راهكارها رو شد . هر كی یه نظری داشت ولی خودم رو مینا خیلی حسا ب می كردم . نظرش این بود كه یه جای عمومی باهاش قرار بزارم و توجیهش كنم .
خیلی برام سخت بود یعنی اصلا دلم نمیخواست یه همچین كاری رو بكنم . گفتم باید در موردش فكر كنم .
ولی زمان نداشتم چون اون خیلی مزاحمم میشد ازش یه جورایی می ترسیدم . خلاصه دل رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم اینكارو بكنم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:32 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #11


***

elham55
Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
پیک 21

( بخش هیجدهم )
با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
-الو
محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
-شما اینطوری فرض كن.
محسن : یکما سلام
-سلام
محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
-بد نیستم
محسن : منم خوبم قربون تو .
شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
-من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
-بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
-من پیاده نمی شم .
مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
-سلام
محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
-ممنون
بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی بهتر از من نداره ولی در كمال مهارت خوب خودشو كنترل كرده بود از مهمانانیكه همزمان با ما می رسیدند معلوم بود چه پارتی ای خواهد بود . وقتی ماشین نگه داشت یه مردجوون در ماشین رو برای محسن بازكرد ولی اجازه نداد كه در عقبم بازكنه خیلی موقر از ماشین پیاده شد و در ماشینو برام باز كرد وقتی پیاده شدم گفت : فقط شما لطفا .
با تعجب یه نگاهی به مینا انداختم دیدم همونطور سر جاش نشسته و حتی نفس هم نمی كشه .
پیاده شدم چند نفری اطراف ماشین بودن كه با پیاده شدن من و اشاره ی محسن رفتند . بعد از رفتن اونا محسن بهم نزدیكتر شد و دستمو گرفت مثل برق گرفته ها سریع دستمو كشیدم كه بازم با یه لبخند روبرو شدم .
مقابلم ایستاد و گفت ببین مهرانه من فقط خواستم بهت ثابت كنم من هر كاری كه اراده كنم نه توش نیست . تو رو تا اینجا آوردم كه بهت خیلی چیزهای دیگه ثابت بشه من هیچ وقت تو رو كنار این آشغالا نمی زارم حتی اجازه ندادم كسی برای احوالپرسی با تو نزذیك ماشین بشه از اینكه اذیتت كردم و اینهمه راه كشوندمت معذرت می خوام ولی هیچ وقت من تو رو با خودم داخل این خونه نمی برم چون تو با همه ی دخترایی كه با هام هستند فرق داری من فقط تو روبرای خودم میخوام در صورتیكه اگه تو رو ببرم .....
اصلا بیخیال خوب حالا مثل دخترای خوب بشین تو ماشین تا به شهرام بگم شما رو برسونه .
از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم ولی تو دلم فقط خنده تمسخر آمیز بهش می زدم . خیلی آروم و بدون هیچ حرفی نشستم تو ماشین .
محسن : شهرام لطفا خانوما رو برسون و بهم زنگ بزن .
سرشو خم كرد و از مینا هم تشكر كرد و هم معذرت خواهی كه مزاحممون شده و از این حرفا . تعجب از سر تا پای مینا می بارید . ولی هیچی نمی تونستم بگم . با خدا حافظی از محسن ماشین راه افتاد و با یه سرعت سر سام آور در كمترین زمان ممكن جلوی در خونه بودیم دیگه از حالت تهوع داشتم میمردم هم بخاطر گرما هم بخاطر اون سرعت سر سام آور.
برا ی یکمین بار از سرعت نترسیدم اون سكوت خفقان و اون فضای سنگین به هر بدبختی ای بود تموم شد ساعت طرفای 11 شب بود كه رسیدیم . بلا فاصله بعد از اینكه پیاده شدیم مینا پرسید چی شد ؟
-مینا جون بیا بریم برات تعریف می كنم حوصله ندارم دو بار بگم .
اونم چیزی نگفت و درو باز كرد رفتیم تو . نسیرین و فرزانه با دیدن ما شاخ درآورده بودن . ولی بر خلاف سردرد و خستگی خیلی خوشحال بودم و تمام ماجرا رو برای اونا تعریف كردم .
نسرین : این پسره دیوونس.
فرزانه : من وقتی دیدمتون فكر كردم وسط راه .... آره دیگه بعدم ....
مینا : لوس نشو بی مزه اونقدر هم دست و پا چلفتی نیستیم .
فرزانه : اونكه اراده كرده شما ها رو تا اونجا كشیده حتما هزار تا كار دیگه هم اراده می كرد انجام میداد .
مینا خنده ای كردو : خوب خیلی دلت می خواد؟ باشه ایندفعه تو رومیفرستیم . آخه فسقلی تو رو بگیره قورتت داده .
نسرین : اصلا دعوا نكنید دفعه بعد نوبت خودمه اونقدرها هم كه میگفتن نباید پسر بدی باشه .
-بچه ها تو رو خدا میشه بخوابیم ؟
خلاصه بعد از خوردن شام و كلی شوخی و چرت و پرت گفتن رضایت دادن بخوابیم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 24 - 2008 - 08:24 AM
پیک 22

( بخش نوزدهم )
وقتی صدای زنگ تلفن رو شنیدم سریع از جام بلند شدم كه جواب بدم تا بچه ها بیدار نشن ولی انگار كسی خونه نبود گوشی رو برداشت و با صدای محسن غم عالم اومد به دلم وای آخه این دیوونه از جون من چی میخواد ؟
-بله؟
محسن: سلام مهرانه خانم
-علیك
محسن: خیلی بد اخلاقی بابا
-مدلشه اگه نمی پسندی مجبورت نكردن خوشحال میشم دیگه صداتو نشنوم
محسن : ببین تو هر چقدر اینطوری كنی من برای بدست آوردنت حریص تر میشم
-فرمایش؟
محسن : می خوام ببینمت
-تو رو خدا ولم كن دست از سرم بردار آخه تو از من چی میخوای؟ ببین من اصلا از پسرا نفرت دارم بدم میاد می فهمی ؟ نه دیگه نمی فهمی یعنی شما پسرا هیچی نمی فهمید
محسن : مهرانه خواهش میكنم آرووم باش من تا به حال واسه هیچ دختری زنگ نزدم همه ی اینا رو كه میبینی خودشون به طرفم میان
-خوب به من چه ربطی داره
دیگه گریه ام گرفته بود بغض كرده بودم نتونستم سرپا وایستم بخاطر همین زانوهام لرزید و احساس ضعف كردم دلم پر از غم بود آرووم به دیوار تكیه دادم و سر خوردم و نشستم كنج دیوار همونطور كه گوشی دستم بود سرمو بین زانوهام گرفتم نمی دونستم چیكار كنم می خواستم قطع كنم ولی می دونستم فایده نداره دوباره زنگ میزنه تمام بدنم خیس عرق بود و تب داشتم حتی احساس میكردم از گوشام داره حرارت میزنه بیرون دستام می لرزید انگار زمان ایستاده و حركت نمی كنه . صدای محسن رو شنیدم سرمو بلند كردم
محسن : مهرانه من دارم از ایران میرم فقط یكبار میخوام ببینمت هر جا تو بگی هر وقت تو بخوای
-آخه تو كه داری میری چه فایده داره یكبار دیدن من؟!
محسن : بین منكه دیروز حسن نیتم رو بهت ثابت كردم خیلی راحت می تونستم تو رو به اون جهنم ببرم ، الته از نظر تو جهنم وگرنه كه من دوست داشتم تو كنارم بودی باور كن حتی دوست نداشتم یكی از دوستامم تو روببینه یا طرفت بیاد و بخواد باهات حرف بزنه . مهرانه خواهش می كنم .
اون التماس می كرد و من مثل سنگ شده بودم انگار از التماسش لذت می بردم خلاصه اینقدر اصرار كرد كه برای فردای اون روز تو یه رستوران قرار گذاشتیم و گفت كه خودش میاد دنبالم ولی قبول نكردم و ازش خواستم شهرام رانندش رو بفرسته چون با همون برخورد یکم فهمیده بودم پسر خوبیه و یه جورایی بهش اعتماد داشتم حتی بیشتر از محسن .
وقتی قطع كردم از تب داشتم میسوختم نمی دونستم چیكار كنم دراز كشیده بودم ه بچه ها یكی یكی اومدن وای خدای من امروز كلاس داشتیم ولی من تا 12 ظهر خوابیده بودم و تازه با زنگ تلفن بیدار شده بودم . مینا وقتی وارد شد با دیدن من گفت : سلام مهرانه تو خوبی ؟
-مگه امروز كلاس داشتیم؟
سه تایی زدن زیر خنده و كلی سر به سرم گذشتند یكی میگفت عاشق شدم ... یكی می گفت دیروز حالمو گرفته ... شده یكی می گفت منتظر تماسش بودم ... یه كم كه با بچه شوخی كردم حالم بهتر شد بهشون گفتم كه باهاش قرار گذاشت فرزانه با شنیدن این حرف اون دوتا رو هول داد كنار و پرید جلو : ببین مهرانه نامردی نكن ایندفعه نوبت منه .
نسیرین : سر من شكسته اونوقت نوبت توئه ؟ ! واقعا كه ...
مینا همینطور كه داشت می خندید گفت : ولی عزیزان من مهرانه فقط منو میبره چون دیروز دید كه محسن از من ترسید و عقب نشینی كرد . یه چشمك بهم زد و ادامه داد : مگه نه مهرانه جون؟
-والا یه پینهاد خوب دارم
سه تایی زل زده بودن به من كه چی میخوام بگم ادامه دادم : به نظر من اگه شما سه تا برین بهتره من نمی رم هان؟ فكر كنم شما سه تا یه دونه ی من كه میشین ؟ در ضمن محل قرار هتل ... طبقه ی همكف رستوران ... خوبه نه ؟
وقتی فهمیدن كه من بیرون باهاش قرار گذاشتم بیخیال شدن .
فردای اون روز همونطور كه گفته بود سر ساعت 12 شهرام دم در منتظرم بود الكی یه نیم ساعتی طولش دادم نخواستم فكر كنه كه حالا چقدر انتظار كشیدم تا ببینمش حدود ساعت 2 بود كه رسیدیم دم در هتل محسن سریع بطرفم اومد خواست دست بده كه یه نگاهی به دستش كرد خندید و گفت : آخ ببخشید حواسم نبود بعد راهنماییم كرد داخل هتل وارد سالن كه شدیم با دست یه میز بزرگ انتهای سالن كه كنار آبشار تزئینی سالن بود رو نشونم داد یه میز بزرگ كه با گلهای طبیعی زیبا و انواع دسرها و غذا ها تزئین شده بود كه با دیدنش خیلی تعجب كردم یه میز فوق العاده با یه تزئین محشر هیچ كی هم اون اطراف دیده نمی شد واقعا این پسره دیوونه بود آخه كی واسه یه دختری با این شرایط یه همچین كاری رو میكرد ؟
زیاد اطرافمو نگاه نكردم صندلی رو برام عقب كشید و خیلی آرووم نشستم كیفمو گذاشتم رو میز و خیره شدم به میز محسن روبروم نشسته بود ظاهرا همه چیز رو میز چیده شده بود و بخاطر همین هیچ كی مزاحممون نبود فقط من بودم و محسن جرات نمی كردم بهش نگاه كنم چون از بوی مشروبی كه تو فضای سالن پیچیده شده بود میشد فهمید كه چه خبره حتی روی میز هم دیده میشد سكوت بدی بود هیچ حركتی نمی كردم كه بالاخره سكوت رو شكست و گفت : نمی خوای چیزی بگی ؟
-من به دعوت شما اومدم منتظرم حرفاتونو بشنوم چون عجله دارم باید برگردم .
محسن : به دعوت من یا به اصرار من ؟
-به هرحال میبینید كه اینجام!
داشت لیوانها رو پر میكرد كه زیر چشمی بهش نگاه كردم واسه خودش مشروب ریخت واسه من ماءالشعیر بعد از جاش بلند شد اومد طرفم صندلی كنار منو كشید عقب و روش نشست بعد لیوانو گرفت طرفم و گفت : می دونم اهل مشروب و اینجور چیزها نیستی بیتا بهم گفته كه تو چه جور دختری هستی .
جمله ی آخرو یه جوری گفت كه تا تهش فهمیدم این دختره ی دهن لق همه چیزو براش تعریف كرده اما هیچ عكس العمل خاصی نشون ندادم كه بفهمه تو ذهنم چی می گذره . اصلا بهش نگاه نمی كردم یعنی جرات نداشتم . بهم نزدیكتر شد خواست دستمو بگیره كه بهش اجازه ندادم عصبانیت تو چهرش دیده نمی شد آهی كشید و گفت : حرف كه نمی زنی لا اقل یه چیزی بخور .
-میل ندارم
محسن : مهرانه من تمام اینكارها رو بخاطر عشقی كه بتو دارم كردم مهرانه تا بحال عاشق كسی نشدم تو یکمین و آخرین عشق منی نمی دونم شاید باورت نشه ولی تا به حال با اكثر دخترای شهر رابطه داشتم ولی عاشق هیچ كدومشون نبودم . به صندلی تكیه داد و خیره شد به من شد .
یه نگاه سرد و بی روح همراه با كنایه بهش انداختم و همینطور كه با لیوان بازی میكردم گفتم : فكر میكنید این حرفا به چه درد من میخوره؟
محسن : فكر می كردم با كارام تونستم بهت ثابت كنم عاشقتم چرا درك نمی كنی ؟ من اون روز می تونستم خیلی راحت تو .. .
با عصبانیت از جام بلند شدم كیفمو برداشتم و گفتم : ببین خواهش می كنم نه منو تهدید كن، نه منت بزار ، نه خرم كن ... من از تمام پسرا بدم میاد اینو تو كله ات فرو كن دیگه هم نمی خوام چشمم به چشمت بیفته هیچ وقت... مفهومه؟
محسن سریع از جاش بلند شد و جلوم ایستاد نزاشت حتی یك قدم بردارم . لحنش خیلی آرووم بود .
محسن : ببین مهرانه به خدا من اصلا منظور بدی نداشتم باور كن با تمام دخترا كات میكنم خطهای موبایلمو رو عوض میكنم از جلوی چشمت تكون نمی خورم می برمت امریكا اونجا با هم زندگی میكنیم قول میدم تا آخر عمر به هیچ زنی نگاه نكنم من تو رو دوست دارم چرا اینطوری میكنی؟ خواهش میكنم التماست میكنم من بدون تو دیوونه میشم .
خنده مسخره آمیزی كردم و برگشتم سرجام نشستم و گفتم : جالبه اونوقت شما كی عاشق من شدید؟ مگه منو میشناختی؟ كجا من تو رودیدم كه بخوای عاشق دلباخته ی من بشی ؟ محسن منو خام نكن اینو بدون من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم اگر الانم اینجام فقط بخاطر اینكه حرفای آخرمو بزنم و دیگه نه صدات رو بشنوم و نه ببینمت . من ... هیچ ... احساسی ... نسبت به ... تو ... ندارم ... نه به تو .... نه به هیچ پسر دیگه ای ؟
دیگه حرفی ندارم .
اومد كنارم نشست و گفت : حق داری منم اگه عشق یکمم پسری مثل سینا بود از تمام پسرا متنفر میشدم .
با شنیدن اسم سینا دلم ریخت بغض كردم ولی نزاشتم متوجه حالم بشه هیچ چی نگفتم .
یه كادو جلوم گرفت یه جعبه ی چهار گوش كوچك كه فوق العاده زیبا تزئین شده بود با شكوفه های ریز و گلهای رز زرد كه به اون جعبه ی چهار گوش شكل قلب داده بود
محسن : باشه قبوله ولی اینو به عنوان یادگاری ازم داشته باش.
با عصبانیت بهش نگاه كردم و گفتم : وای خدای من .....ولم كن خواهش میكنم من چی میگم تو چی می گی؟ نمی تونم خواهشاً اصرار نكن . نمی تونم قبول كنم
محسن : خیلی بی انصافی خیلی بیرحمی آخه تو مگه از سنگی دختر ؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط دلم میخواست از اون محیط فرار كنم ولی خوب میدونستم امكانش نبود .
برام بازش كرد گرفت جلوم و پرسید : خوشت میاد ؟ اگه خوشت نیومد می برمت عوضش كن .
دیگه داشت اعصابمو خورد میشد دلم میخواست اون میزو با اون كادو تو سرش می كوبیدم . نگاهی به داخل جعبه انداختم یه سرویس جواهر فوق العاده زیبا كه هیچ كس تصورشم نمی تونه بكنه چقدر ارزش داشت .
در جعبه رو بستم دستشو عقب زدم و خیلی راحت گفتم : متاسفم . واسه جسمم و روحم بیشتر از این حرفا ارزشم قائلم .
بازم چیزی نگفت و فقط نگام كرد خیلی آرووم بلند شد جعبه رو گذاشت رو یه میز دیگه و برگشت .
محسن : خوب هر چی تو بگی پس لا اقل افتخار بده یه نهار با هم بخوریم .
نمی دونم چرا سرمو به علامت تائید تكون دادم . شاید خواستم زودتر از دستش خلاص بشم . یه كم سوپ واسم ریخت . شروع كردم به خوردن نشسته بود روبروم و داشت نگام میكرد حالم از نگاهش بد میشد داشت برام حرف میزد و من گوش میدادم ، می دونی مهرانه تو تنها ترین و پاكترین عشق منی .خوشحالم كه بعد از اونهمه كثافتكاری بالاخره یه عشق پاك و عزیز پیدا كردم . مهرانه برای همیشه در ذهن و قلب من خواهد ماند پاك و مقدس همانطور كه هست .
من دوشنبه ی آینده ساعت 2 نصف شب پرواز دارم می دونی كه چون من خواننده هستم جایی تو ایران ندارم نوازندگی و خوانندگی شغل منه بخاطر همین دارم میرم امریكا دلم میخواست با تو برم اونجا كنارت باشم همونطور كه دوست داری من حاضرم بخاطر تو تمام كارهامو كنار بزارم به هیچ زن و دختری نگاه نكنم تا تو رو بدست بیارم ولی اینطور كه معلومه تو هیچ احساسی بمن نداری . خوب خانووم ما كه رفتیم بعدا _ وقتی رو میگم كه من مشهور شدم_ تو به همه بگو كه یه نهار با من خوردی ... البته شوخی كردم .
یه نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم باورم نمیشد زمان اینقدر زود گذشته باشه طرفای 6 بود نگاهی بهش كردم و گفتم با اجازتون من برم ممكنه دوستام نگران بشن .
محسن : مهرانه یه خواهش ؟
- بفرمائید
محسن : اجازه بده خودم برسونمت .
-امكان نداره اصرار نكنید لطفاً
محسن : باشه باشه ... هرطور راحتی .
ازش بابت پذیرایی و زحمتی كه كشیده بود تشكر كردم و به طرف در خروجی راه افتادم درو برام بازكرد و تا بیرون هتل اومد شهرام تو ماشین بود با دیدن ما از ماشین پیاده شد بطرفمون اومد و گفت : سلام آقا. بعد سوئیچ رو بطرف محسن گرفت .
محسن : نه عزیزم زحمتشو خودت بكش . خانووم رو برسون لطفا .
بعد در ماشین رو برام باز كرد سوار شدم مطمئن بودم چشم از من برنمی داره ولی حتی یكبارهم نگاش نكردم با اشاره دست محسن ماشین راه افتاد و ازش دور شدم .
نفس راحتی كشیدم سرمو به صندلی ماشین تكیه دادم و چشمامو بستم بدون هیچ احساس خاصی .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:33 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #12


***

elham55
Jul 26 - 2008 - 08:37 AM
پیک 23

( بخش بیستم )
تمام مسیر هر چی توی دلمو زیر و رو كردم دریغ از ذره ای احساس یا محبت نسبت به محسن خیلی با خودم كلنجار رفتم ولی هیچ جایگاهی براش پیدا نكردم . نمی دونم بخاطر سینا بود یا اگر هم اون نبود همین احساس رو داشتم تمام راه به محسن و سینا فكر كردم طوریكه اصلا متوجه نشدم چطور رسیدم . از راننده كلی تشكر كردم بابت این چند روز بعد هم خداحافظی كردم و وارد خونه شدم بچه ها منتظرم بودن و هر كدوشون كلی ازم سوال پرسیدن یكی یكی جواب می دادم و اونا كلی مسخره بازی در می آوردن و سر به سرم می زاشتن با اینكه اصلا حوصله نداشتم ولی ظاهرم رو حفظ میكردم تا نكنه دلخور بشن بالاخره مثل همیشه مینا به دادم رسید و گفت : خوب دیگه مسخره بازی بسه . میخوام یه سوال جدی ازش بپرسم . نگاهی بهم كرد و گفت : مهرانه تو واقعا هیچ احساس خوبی نسبت به محسن نداری؟
بدون هیچ فكری گفنم : نه . باور كن هیچ احساسی . خیلی سعی كردم یه گوشه ی دلم رو بهش بدم و باهاش كنار بیام ولی نتونستم الان هم اصلا پشیمون نیستم كه باهاش اونطوری رفتار كردم .
مینا : فكر نمی كنی داری انتقام سینا رو از محسن میگیری؟
-نمی دونم اما مینا جون با اینكه سینا اینكارو باهام كرد اصلا ازش ناراحتی ای ندارم كه بخوام بخاطرش حتی فكر انتقام هم بكنم . فقط دیگه نمی تونم كسی رو دوست داشته باشم .
فكر می كنم جوابم خیلی قانع كننده بود كه دیگه هیچ كدوم حرفی نزدند .
تو اون یكهفته هزار بار برام پیغام فرستاد چه تو دانشگاه چه خونه ولی اصلا حاضر نبودم حتی یكبار دیگه ببینمش و یا حتی صداشو بشنوم . بالاخره دوشنبه گذشت و وقتی دیگه خبری ازش نشد خیالم راحت شد كه حتما از ایران رفته . چند روز از این موضوع گذشت یه روز كه از كلاس بیرون اومدیم دیدم یه عده از بچه ها گریه كردن ، یه عده خیلی ناراحت هستند مخصوصا بچه های شهر خودمون حتی پسرا هم خیلی ناراحت بودن می خواستم از یكی بپرسم چه خبره ولی جرات نمی كردم فرزانه و مینا كه بعد از من از كلاس خارج شدند نگاهی از روی تعجب به فرزانه كردم و گفتم : فرزانه بچه ها خیلی ناراحتن یعنی چی شده ؟
فرزانه : نمی دونم ولی الان از یكیشون میپرسم .
مینا: بطرفمون اومد و گفت : بچه ها چه شونه ؟
-الان معلوم میشه بدو دیگه فرزانه .
فرزانه یكی از پسرا رو صدا كرد و گفت : ببخشید آقای محمدی اتفاقی افتاده كه همه عزا گرفتن ؟
با یه بغض غمگین و صدای لرزان : شما كه ... شما حتما محسن رو میشناختین ؟
با شنیدن اسم محسن در یك آن تمام بدنم یخ كرد . سرم گیج خورد ولی خودداری كردم .
ادامه داد : شب آخری كه پرواز داشته بعد از یه مهمونی كه براش گرفته بودیم به اصرار خودش تنها از اونجا خارج شد كه بره خونه بعد تو فرودگاه همدیگه رو ببینیم . ولی وقتی رفتیم فرودگاه نیومد خیلی منتظر موندیم ولی نیومد . حتی خانوادش هم اونجا بودن كسی ازش خبری نداشت تمام شهر دنبالش یودن تا اینكه خودمون جسد اونو بیرون شهر پیدا كردیم ......
دیگه حرفاشو نشنیدم پاهام بی حس شد به دیوار تكیه دادم و چهرش جلوی چشمم اومد مینا و فرزانه كه حسابی هول شده بودن اومدن طرفم و كمك كردن كه وارد كلاس بشم و روی صندلی بشینم رنگم پریده بود زبونم سنگین شده بود و مثل یه تیكه یخ شده بودم باورم نمیشد . وای خدا امكان نداره آخه كی می تونست یه همچین كاری رو بكنه بیچاره فرزانه برام آب قند آورده بود و مینا پشتمو می مالید در همین بین بیتا وارد كلاس شد با دیدن من جا خورد بدون معطلی اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟ بهش نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود چشماش سرخ شده بود .
هیچ چی نگفتم و فقط از بچه ها خواستم منو ببرن خونه . بدون هیچ حركت اضافه از جام بلند شدم و با ماشین یكی از همكلاسام رفتیم خونه .
مینا همش ازم میپرسید حالم خوبه ؟ فرزانه نگرانم بود و می گفت بریم دكتر ولی فقط دلم میخواست برم خونه نمی دونم چم شده بود شاید یه جور احساس ترحم و ناباوری. وقتی رسیدیم بچه ها همش دور و برم بودن و اصلا تنهام نمی زاشتن وقتی یاد اون لحظه افتادم كه هدیه رو قبول نكردم و خیلی آروم بدون هیچ حرفی اونو كنار گذاشت دلم خیلی براش سوخت ولی دیگه كاری نمی تونستم بكنم شاید با این كارش خواست به من بفهمونه كه هدفش چیز دیگه ای بوده نه اون چیزی كه من فكر می كردم . بعد از اون حرفای زیادی در موردش شنیده میشد یكی می گفت سر مسائل ناموسی كشته شده ، یكی می گفت با دوستاش مست میكنن و بیرون شهر درگیر میشن و اون با ضربات چاقوكشته میشه و یه عده هم میگفتن بخاطر مسائل سیاسی و امنیتی و اینجور چیزها در نهایت هر چی كه بود تموم شد مثل آب خوردن و هیچ كسی هم نتونست اعتراض كنه حتی خانوادش.
یه جورایی پیش خودم احساس گناه میكردم كه نباید اونقدر بیرحم باهاش برخورد میكردم .
وای خدای من آخه چرا تمام این بد بختی ها برای من پیش میاد اون از موضوع سینا و حالا هم این پسره آخه من كجای كارم اشتباه بود . منكه دست خودم نبود خوب دوستش نداشتم حالا باید اینجوری تقاص بدم ، اونم واسه گناه نكرده . وضع روحیم دوباره بهم ریخته بود مدام حركات و حرفای محسن عذابم میداد و همش فكر میكردم من نباید .... من نباید .... من نباید .... وای كه داشتم دیوونه میشدم . دوستام خیلی هوامو داشتن فرزانه كه یك لحظه هم منو تنها نمی زاشت و برام مثل یه خواهر سنگ تمام گذاشته بود . و همش اعتقاد داشت زمان برای من همه چیزو درست میكنه .روزهای دانشجویی من پشت سر هم می گذشت و ترمها یكی پس از دیگری طی میشدن و سال آخر فرا رسید . در تمام این مدت نه با پسری حرف زدم و نه تلاش كردم عشقی داشته باشم و حتی اجازه ندادم یكبار هم كسی باهام صحبت كنه از جریان محسن حسابی ترسیده بودم . ترم پاییز گذشت و باید ثبت نام میكردیم برای ترم آخر .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 27 - 2008 - 10:43 AM
پیک 24

(بخش بیست و یكم )
تعصیلات پایان ترم تموم شده بود و فردا باید ثبت نام می كردم برای ترم آخر از تمام دوران دانشجویی بجز چند خاطره ی خوش چیز دیگه ای برام جذاب نبود بخاطر همین خیلی خوشحال بودم هزینه ترم آخرو بابایی بهم داد و ازم قول گرفت بخونم برای فوق ، كنارش كه بودم مثل همیشه احساس غرور می كردم و از اینكه می تونم بیشتر اونو ببینم و كنارش باشم خوشحالتر بودم اونشب مهمون داشتیم خاله ام اینا شام خونمون بودن وقتی غروب شد بابایی هم اومد مثل همیشه جلوی اونهمه آدم پریدم بغلش بوسش كردم و تا لباساشو دربیاره یه چایی تازه دم براش آوردم دختر خاله ام كه هم سن خودم هست با تعجب گفت : دختره ی خرس گنده خجالت بكش وقت شوهرته تازه بابایی بابایی میكنه . خاله خانووم این دختر دیگه نوبره !
بیشتر به بابایی چسبیدم و گفتم : تا بتركه چشم حسود !!
خلاصه كلی سر به سر گذاشتن و منم پشت بابایی قایم شده بودم و جوابشونو میدادم . اونا نمی فهمیدن من چقدر دوستش دارم . آخر شب بود كه مهمونامون رفتند . وقتی برگشتم تو اتاق احساس كردم رنگ بابایی پریده سریع رفتم طرفش و گفتم : باباجونم چته قربونت برم؟
بابایی : چیزیم نیست عزیزم .
-ولی من نگرانم . بیا بریم دكتر ؟
بابایی: نه گلم لازم نیست بهتره بریم بخوابیم فكر كنم از خستگیه .
با اینكه قبول كردم ولی تو دلم آشوبی بود كه داشت دیوونه ام میكرد . مثل همیشه كنارش دراز كشیدم . داشت خوابم میبرد كه دیدم از جاش بلند شد سریع پریدم و گفتم : بابایی من چی شده ؟
همینطور كه بطرف دستشویی میرفت گفت : فكر كنم مسمومیت باشه چیز مهمی نیست تو برو بخواب منم میام .
رفتم سراغ مادر و بیدارش كردم اونم خیلی نگران شد و اصرار میكرد كه باید بابایی رو ببریم بیمارستان ساعت یك نصف شب بود یكساعتی اصرار كردیم تا بابایی راضی شد و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد به هر زحمتی بود با مامانم رسوندیمشون بیمارستان سریع نوار قلب گرفته شد ومعاینات یکمیه انجام شد چشم از چهره ی دكتر برنمی داشتم تا شاید بفهمم قضیه چیه ولی اونا هیچی عكس العملی نشون نمی دادن همش التماسشون میكردم بگن بابام چشه و چی شده ؟ فقط با چیز مهمی نیست . نگران نباشید مواجه میشدم.
وقتی دكتر متخصص اومد كلی براش آزمایش نوشت همونجا خونشو گرفتن و دادن به من كه ببرم طبقه پایین و بگم سریع جوابو بدن چند تا شیشه خونو گرفتم تو دستم و همینطور كه مثل ابر بهاری اشك میریختم رفتم طبقه پایین از ترس داشتم سكته میكردم پله ها رو كه پشت سر گذاشتم وارد یه سالن شدم كه چند تا سالن تو در توی دیگه كه سر و ته نداشت رو دیدم روشنایی اون فقط یه مهتابی كوچك وسط سالن بود و انگار هیچ وسیله گرمایشی هم اونجا نبود یه لحظه سردم شد گیج شده بودم كدوم اتاقه چیزی هم روی دراش نوشته نشده بود و یا شاید نوشته بودن ولی من با اون حالم نمی دیدم . یه لحظه حساس كردم شاید اومدم سرد خونه یبیمارستان اومدم برگردم كه یه صدایی چنان منو ترسوند كه جیغ بلندی كشیدم و به طرف صدا برگشتم یه مرد با یه روپوش سفید سر كم مو و مسن كه از جیغ منم حسابی ترسیده بود به طرفم اومد و گفت : دخترم كاری داری؟ نترس ... شما آزمایش داشتین ؟
بدون حرف شیشه ها رو گرفتم طرفش .
گفت : اتفاقا دكتر عظیمی الان تماس گرفتن و بهم گفت كه فوریه تو نباید می اومدی اینجا مگه كسی بالا نبود كه تو روفرستادن .
-تو رو خدا زودتر پدرم خیلی حالش بده .
گفت : تا اونجا كه بتونم هركاری از دستم بربیاد حتما . بعد خنده ای كرد و گفت : نگران نباش پدرت خوب میشه حالا برو در ضمن خیلی ترسیدی نه ؟
چیزی نگفتم و با همون چشم گریان پله ها رو با سرعت برق طی كردم وقتی برگشتم با دیدن بابایی نزدیك بود از حال برم خدای من تو همین مدت كم بابایی زیر هزاران دستگاه و شیلنگ تو همون اورژانس روی تخت خوابیده بود سریع رفتم طرفش و گفتم : بابایی من چشماتو باز كن خواهش میكنم بابایی...
به هر زحمتی بود چشماشو باز كرد دستشو آورد بالا سرم كشید گفت : نبینم دخمل بابایی گریه كنه . عزیز دلم چیزی نیست قول میدم زود زود خوب بشم برگردم پیش مهرانه جونی خودم .
دكتر وارد اتاق شد و گفت : شمابیرون باشید لطفا ایشون اصلا نباید حرف بزنن . بعد رو كرد به پرستار و گفت : خانم پرستار لطفا ایشونو ببرین بیرون . بعد رو كرد به مادرم و گفت : چون نخواستیم ایشون رو حركت بدیم مجبور شدیم وسایل سی سی یو رو بیاریم اینجا .... چرا خانووم اینقدر دیر؟
بعد رو كرد به بابایی و گفت : آخه مرد با خودت چی كردی؟ چند وقته دكتر نرفتی ؟ روزی چند تا سیگار میكشی؟
دیگه نمی تونست حرف بزنه با دست اشاره كرد یكی . دكتر همینطور كه داشت یه آمپول تو رگش میزد گفت : یه پاكت نه؟
بابایی با سر حرف دكتر و تائید كرد قلبم داشت از كار می افتاد دهنم خشك شده بود و فقط اشكهام بود كه حرفی برای گفتن داشت به مامانم نگاه كردم اینقدر گریه كرده بود كه چشماش دیده نمی شد دكتر صدام كرد و گفت : شما دخترشون هستید نه؟ گفتم : بله آقای دكتر تو رو خدا بابایی منو ... دیگه از اشك نتونستم جلوی خودمو بگیرم اینقدر زار زدم و التماسش كردم ولی فایده ای نداشت دكتر گفت كه ببینید خانم یکما ایشون باید تحت نظر پزشك می بودن حداقل هر ماه یكبار ،‌دوما ایشون رو خیلی دیر رسوندین ،‌درضمن ما هر كاری از دستمون بربیاد حتما انجا میدیم شما نگران نباشید از شانس شما امروز كلی برامون آمپول و داروهایی كه هیچ وقت تو این شهر پیدا نمی شه آوردن و ما همه ی اونها رو برای پدرتون استفاده كردیم ایشون جوون هستند 47 سال سنی نیست ما هم دلمون میخواد ایشون به لطف خدا زنده بمونن ولی بهتره شما یه زنگی بزنید برادرتون یا كسی بیاد كه اینجا تنها نمونید . زنگ زدم به برادرم بعدشم به داییم وقتی برگشتم تو آستانه ی در خشكم زد تمام دكترا بالا سر بابایی بودن بهش شوك می دادن ولی فایده ای نداشت هر كاری كردن بی فایده بود منو از اتاق بردن بیرون تا شاهد اون صحنه ها نباشم خواستم برم داخل اتاق كه با صدای داییم برگشتم طرف در بطرفش رفتم دست داییم رو گرفتم كه باهم بریم داخل اتاق ولی در كمال ناباوری دیدم با یه پارچه ی سفید روی بابایی منو پوشوندن و دارن از اتاق بیرون میارن تمام دكترا داشتن گریه میكردن و مادرم از حال رفته بود دویدم طرف تخت و پارچه رو زدم كنار تمام دنیا رو سرم خراب شد برادرمم رسیده بود دوتایی افتاده بودیم رو تخت زار میزدیم تمام صورت بابایی رو بوس میكردم والتماسش میكردم كه چشماشو بازكنه حتی شده برای یكبار ولی اون انگار صدامو نمی شنید دنیا برام سیاه شد و غم تمام دنیا تو دلم نشست وای كه چقدر مظلوم و معصوم با آرامش خاصی خوابیده بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط یه خواب آسمانی .
به هر زحمتی بود مارو ازش جداكردن و به طرف سرد خونه رفتند همینطور دنبالش میدویدم و التماس میكردم بابایی منو نبرن ولی كسی گوش نمی كرد وقتی پشت در سرد خونه رسیدم دیگه چیزی نفهمیدم .
چشماموكه باز كردم هوا كاملا روشن بود باید می رفتم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم سرم رو از دستم كشیدم و تا وسط راهرو اومدم ولی پرستار جلومو گرفت هولش دادم كنار و گفتم : چرا نمی فهمی من باید برم جواب آزمایش بابایی رو بگیرم . دكتر خودش گفت سریع باید آماده بشه . با دیدن دكتر رفتم طرفش گفتم : مگه شما نگفتین كه جواب آزمایش رو باید زود بدن پس چرا تا حالا آماده نشده ؟ چرا ؟ وایستادین بابایی بمیره بعد .
دكتر اشاره ای به پرستارها كرد و گفت : بزارین بره جواب آزمایش رو بگیره .
با تمام بی حسی راه افتادم سمت اون زیر زمین كزایی خوب میدونستم چی شده ولی نمی خواستم باور كنم. نه بابایی من نمرده اون زنده هست خودش گفت زود برمیگرده و برای همیشه پیش مهرانه جونی می مونه تازه دكترا هم شاهدن خودش بهم گفت گریه نكنم وگرنه با دیدن اشك من غمگین میشه . با همین فكرا به پیشخوان آزمایشگاه رسیدم بدون هیچ حرفی جواب آزمایشها رو دادن دستم و برگشتم بالا . داییم و برادرمم رسیده بودن و با چشم گریان مضطرب به من نگاه میكردن حتی بهشون سلام هم نكردم یكراست رفتم به طرف اتاق بابایی ولی اون نبود رفتم سمت دكتر و گفتم : اینم جواب آزمایشها حالا بابایی من كوش؟
دكتر تمام سعی خودش رو میكرد تا آرومم كنه بهم گفت كه چه اتفاقی افتاده می دونست تشنه ی اینم كه یكی بهم بگه تا خیالم راحت بشه تا بفهمم دیگه بابایی رو نمی بینم مات و مبهوت فقط نگاش میكردم و با التماس خواستم بگه كه جواب آزمایشش چیه اون نگاهی به ورقها كرد و گفت : همه چیز سالمه فقط چربی و اوره اذیتش میكرده باور كنید همه ی دكترا و پرستارا از دیشب متعجب شدند چون خیلی ناگهانی بود ما تمام تلاشمون رو كردیم سه ساعت بی امان سعی كردیم ایشون رو نجات بدیم ولی متاسفم خانم . واقعا متاسفم!! بعد كاغذا رو گرفتم بدون هیچ حرفی راه افتادم كه از بیمارستان بیام بیرون داییم و برادرم پشت سرم اومدن و با كمك اونا به طرف خونه راه افتادیم نگاهی به برادرم كردم و گفتم : حالا بابایی من كجاست ؟
داییم اشكاشو پاك كرد و گفت : تو كه حالت خوب نبود نتونستیم ببریمت بقیه رفتن كارهاشو انجام بدن تا بعد از ظهر مراسن خاكسپاری .... ادامه نداد چون بغض بهش امان نمی داد برادرمم كه دیگه نگو . از مردم بدم می اومد از شهر نفرت داشتم دلم آشوب بود وقتی به خونه رسیدیم و پارچه ی سیاه رو سر در خونه دیدم پاهام سست شد ولی خودداری كردم وقتی وارد حیاط شدم و ماشین بابایی رو گوشه ی حیاط دیدم بغضم تركید رفتم تو ماشین و تا تونستم گریه كردم به تنهایی ام ، به شكسته شدنم ، به نبود بابایی آخه خداجون چطور به ندیدنش عادت كنم؟ وای باورم نمی شد بابایی من ... بابایی مهربون من .... تو كه همیشه جوابمو میدادی پس چرا امروز هر چی صدات كردم فقط با چشمای بسته نگام كردی ؟ چرا؟ با بای خوب من چرا منو تنها گذاشتی ؟ مگه من دختر لوس تو نبودم حالا آغوش مردونه ی كی آرومم كنه ؟ تنها مرد زندگی من !چرا ؟ كی میتونه اندازه ی تو مهرانه ی تنهاتو رو دوست داشته باشه ؟ فكر نكردی بعد تو من چیكار كنم؟ وای خدا جون آخه چرا ؟ چرا با من اینطوری كردی؟ مگه بهم قول ندادی یکم من بعد اون ؟ منكه التماست كردم به پات افتادم ازت خواهش كردم بابایی منو بعد از من ببر! پس چرا به حرفم گوش نكردی ......
اینا رو تو دلم میگفتم و با بوی بابایی كه هنوز تو ماشین بود زار میزدم شاید سه یا چهار ساعت كسی طرفم نمی اومد دیگه نفس نداشتم تا دختر خالم كه از بیقه بهم نزدیكتر بود در ماشینو باز كرد و رو صندلی جلو نشست نگاش كردم اونم گریه كرده بود خیلی زیاد بیشتر از اونی كه فكر می كردم چون بابایی من به اونا می گفت دختران من .
بغلش كردم و هر دوتایی هق هق می كردیم بهم می گفت احساس میكنه پدر خودشو از دست داده . و پا به پای من همدردی می كرد ولی هیچ چی منو آرووم نمی كرد .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:33 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #13


***

elham55
Jul 29 - 2008 - 08:56 AM
پیک 25

( بخش بیست و سوم )
همش دعا دعا میكردم دكتر زودتر بیاد و منو مرخص كنه . نزدیكای ظهر بود كه بالاخره این اتفاق افتاد بعد از كلی سفارش به مامان و برادرم و تاكید كه نباید مراسم عزا و اینجور جاها برم دست از سرم برداشت و همراه فرزانه و مامانم به طرف خونه راه افتادیم . اصلا نمی تونستم از فكر بیتا بیام بیرون . وقتی رسیدیم تلفن داشت زنگ میخورد حال جواب دادن نداشتم از فرزانه خواستم این زحمت رو بكشه كه ناگهان دیدم چشماش گرد شد و گوشی رو گرفت طرف من و گفت : با شما كار دارن !!! فرزانه همچنان متعجب به من نگاه میكرد گوشی رو ازش گرفتم و با شنیدم صدا فهمیدم همون مزاحم تازه وارده نمی تونستم چیزی بگم چون اصلا حال نداشتم فقط وقتی دیدم اونه قطع كردم . همینطور كه داشتم دكمه های مانتو رو باز میكردم گفتم :‌فرزانه چرا اینقدر تعجب كردی؟
فرزانه : مهرانه چرا بهم نگفتی؟
-عزیزم چی رو باید بهت میگفتم؟ اینكه یه آدم نادون اینقدر مزاحمم شده دیوونه ام كرده ؟!!
فرزانه : مزاحم ؟ ! تو كه مزاحمی نداشتی ؟
-آره حدود یكماهه كه سر وكله اش پیدا شده ولی تو كه میدونی من بعد سینا نه می خوام و نه میتونم كسی رو دوست داشته باشم .
فرزانه اومد روی تخت كنارم نشست و گفت : مهرانه تو داری تاوان چی رو می دی؟ یه عشق چهار ماهه؟ یه عشق هرزه ؟ یه عشق مزخرف كه همه چیتو نابود كرد ؟ احساستو كشت ؟
-خواهش میكنم راجع به سینا اینطوری حرف نزن .
فرزانه : ببین مهرانه چهار ساله داری بهش فكر میكنی اگه چهل سال هم بهش فكر كنی اون رفته ... می فهمی اون رفته .... داری همه چی رو خراب میكنی تو دانشگاه بهترین پسرا دنبالت بودن برات پیغام فرستادن نمی گم همشون مناسب و عالی بودن ولی می تونستی انتخاب كنی . یادته پارسال چه بلایی به سر فرزاد آوردی اون دوستت داشت پسر خوبی بود به دست و پای رئیس دانشگاه افتاد ولی تو چنان خرابش كردی كه تمام بچه ها به عقلت شك كردن . بسه ... خواهش میكنم بسه ...
-دلم گرفته بود فرزانه راست میگفت با خیال سینا زندگی كردن هیچ چی رو درست نمی كنه من باید قبول كنم كه اون رفته چهار ساله كه رفته نگاهی بهش كردم دیدم داره گریه می كنه دستمو انداختم دور گردنش سرشو بوسیدم و گفتم : فرزانه ی عزیزم چرا داری گریه میكنی ؟
فرزانه اشكاشو پاك كرد و گفت : مهرانه تو بهترین دوست منی نمی تونم ببینم چطور داری عذاب میكشی . تو داری بهترین موقعیتهاتو بخاطر یه رویا از دست می دی . دلم برای اینهمه سادگی تو می سوزه . آخه دختر دور و برتو نگاه كن كی مثل توئه ؟ تمام زندگیت شده گریه با عكس بابایی و حسرت با عكس سینا حتما از امروز به بعدم ترحم با عكس بیتا . مهرانه خواهش میكنم از این حصاری كه دور خودت كشیدی بیا بیرون میترسم تو این حصار بپوسی و كسی تو رو نبینه . تنها تفریحت شده همون سه شنبه ها كه با هم میریم دانشگاه پیش استاد . می دونی تو همون دانشگاه هم هستند كسانیكه دنبال تو هستن دوستت دارن ولی تو اصلا اونا رو نمی بینی ؟
با این حرفش جا خورد بهش نگاه كردم و گفتم : تو چی گفتی ؟
فرزانه روبروم نشست دستمو تو دستش گرفت و گفت : ببین مهرانه استادم در جریان هست یه پسره كه تو همون دانشگاه درس خونده تو دانشكده فنی تو رو دیده ازت خوشش اومده و فهمیده كه تو برای چی میری دانشگاه رفته سراغ استاد و خواسته باهات حرف بزنه اونم بهش گفته الان تو روحیه ی مناسبی نداری باید صبر كنه .
حالم داشت بهم می خورد . اتفاق پشت اتفاق بابا چرا كسی حرف منو نمی فهمه می خوام آرووم و بی صدا زندگی كنم چرا این آدما دست از سر من بر نمی دارن ، ولم نمی كنن خدایا كجا فرار كنم ؟!!
به دیوار تكیه دادم پاهامو جمع كردم چونه ام رو گذاشتم رو زانوهام فرزانه دقیقا روبروی من نشسته بود و داشت منو نگاه می كرد .
-فرزانه هیچ حرفی راجع به این موضوع دیگه نمی خوام بشنوم . بفهم نمی تونم كسی رو قبول كنم . وقتی دیدم داره بهم یه طوری نگاه میكنه از دلم نیومد بیشتر اذیت بشه ادامه دادم ... البته فعلا، حالا ببینیم تا بعد چی پیش میاد ...
برق شادی رو تو چشماش دیدم پرید بغلم كرد و گفت : مهرانه خیلی دوستت دارم مثل خواهرم .
گفتم : خو ب حالا لوس نشو ، پاشو بریم یه چیزی بخوریم كه دارم از گرسنگس میمیرم وقتی از اتاق بیرون اومدیم مامان داشت سالاد درست میكرد رفتم سراغش و گفتم : وای مامان جونم قورمه سیزی گذاشتی ؟
مامانم برگشت و گفت :‌ بالاخره تو گرسنه شدی؟ بشین تا غذا رو بكشم .
فرزانه منو نشوند سر میز بعد به مامان كمك كرد تا غذا رو بكشه و بیاره سر میز مامان و فرزانه با هم خیلی خوب بودن و حتی شوخی هم میكردن كاملا میشد فهمید كه خوب باهم ارتباط برقرار میكنن دیگه كم مونده بود فرزانه بهش بگه مامان خودمم خوشحال بودم كه یه همچین دوست خوبی دارم .
دیگه بهم اجازه ندادن در هیچ كدوم از مراسم بیتا شركت كنم ولی هر وقت یادش می افتادم براش اشك میریختم . سر كلاس كه به صندلیش نگاه میكردم دلم آتیش میگرفت حالا خوب بود ترم آخر بودیم صندلی ردیف آخر یه دونه مونده به دیوار . تمام ترم هیچ كی سر جاش ننشست . كلاسها كم كم داشت تعطیل میشد و باید برای امتحانات آماده میشدیم .
اون روز مثل همیشه با فرزانه به طرف دانشگاه راه افتادیم وقتی وارد سالن شدیم كه بریم پیش استادمون ناگهان صدایی ما رو متوجه خودش كرد برگشتیم دیدم یه پسر چند قدمی ما ایستاده یکم فكر كردم با فرزانه كار داره خواست به راهم ادامه بدم كه گفت : ببخشید خانم !
برگشتم بهش نگاه كردم و گفتم : با من بودین ؟
گفت : بله . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
-نه ... متاسفم .
راهمو كشیدم و یكراست رفتم تو دفتر استاد دو نفر انجا بودن و هنوز استاد نیومده بود نشستم سر جام و كارمو شروع كردم بعد از چند دقیقه فرزانه هم اومد نشست رو صندلی كنار دستمو و آروم بهم گفت : چرا اینطوری كردی ؟
-همون بود نه؟
فرزانه : بد نبود به حرفاش گوش می كردی؟
-فرزانه جون باید بهم زمان بدی هنوز آمادگی ندارم .
فرزانه خندید و گفت : می بینی تو روخدا با این اوضاعش خدا چه تیكه هایی هم سر راهش قرار میده ؟
حالا من بدبخت خودمو هم بكشم یه دونه از این سیابرزنگیای دانشكده معارف هم كه تو همین دانشگاه درس می خونن جواب سلاممو نمی دن .
خندیدم و گفتم : تو كه خودت سیاهی دنبال یه سیاه تر از خودت میگردی؟ واقعا كه ...
حالا ناراحت نباش بزار فصل امتحان كه شد یه دونه از این دانشجوهای هندی همینجا رو برات جور میكنم .
اگه امری نداری كارمونو شروع كنیم تا استاد نیومده حد اقل چند تا فیش بنویسیم .
فرزانه با تعجب نگام كرد و گفت : می دونستم دوست خوبی انتخاب كردم ... پس رو قولت حساب می كنم .
اونروز تا عصر نموندیم ظهر بود كه از استاد و بچه ها خداحافظی كردیم و از دانشگاه خارج شدیم هوا گرم بود ولی حوض وسط حیاط با اونهمه درخت و گل و گیاه هوای مطبوعی رو به محوطه ی دانشگاه داده بود مخصوصا اینكه خلوت هم بود به جز چند تا دانشجوی خارجی كه به كتابخونه رفت و آمد میكردن بچه های ایرانی دیده نمی شدن مگر برای كاری اومده باشن . حیاط رو طی كردیم از پله ها پایین اومدیم و دیدم یه ماشین جلو پامون نگه داشت از شدت گرما نگاه نكردم راننده اش كیه درو باز كردم اومدم سوار بشم دیدم خودشه سریع اومدم پایین و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس .
فرزانه هم دنبالم اومد و سوار اتوبوس شد حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد فقط ازم خواست نهار برم خونشون كه قبول نكردم گفتم باید در س بخونم و ترجیح میدم تنها باشم اونم گیر نداد وقتی اتوبوس رسید سر كوچشون ازم خداحافظی كرد و رفت . وقتی رسیدم خونه بازم صدای زنگ تلفن نا خودآگاه منو كشوند طرف گوشی . همون مزاحم مزخرف همیشگی . وقتی صدامو شنید قطع كرد منم عكس العمل خاصی نشون ندادم بعد از اینكه لباسامو عوض كردم رفتم تو آشپزخونه تا با مامان نهار بخورم كلی در مورد مزاحم تلفنی ام باهاش صحبت كردم مامان اصرار داشت باید با اون صحبت كنم ببینم حرف حسابش چیه ؟
كمی فكر كردم دیدم بد نمی گه اما باید بعد امتحانام باهاش حرف میزدم . موضوع آقای مهندس ( این اسمی بود كه با فرزانه سر همون پسره كه تو دانشگاه بهم گیر داده بود گذاشته بودیم ) رو هم بهش گفتم . بنده خدا مامانم میترسید چیزی بگه من ناراحت بشم یا فكر كنم می خواد منو از سر باز كنه بخاطر همین در آخر حرفامون منو بوسید و گفت : مهرانه همه چیز دست خودته . می دونم دختر عاقل و فهمیده ای هستی من به تصمیم تو احترام میزارم البته هم هواتو دارم و هم راهنماییت می كنم بقیش با خودت . بعد بهم نگاه كرد و گفت : تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟
-مگه خودت درآوردی ؟
قطره های اشكش دلمو آتیش زد بغلش كردم و گفتم : مامانی خوبم تا آخر عمر كنارت می مونم نگران چیزی نباش . می دونم بابایی بهترین مرد دنیا بود واسه ی همه ی ما ، ولی كاریش نمی شه كرد . حالا خودتو ناراحت نكن قربونت برم كه طاقت دیدن اشكاتو ندارم .
بعد از رفتن بابایی یکمین بار بود كه احساس امنیت كردم و فهمیدم كه مامان منو خیلی دوست داره ازش تشكر كردم و رفتم تو اتاقم سر تخت دراز كشیدم و دوباره به تمام ماجراها فكر كردم . غرق در افكارم بودم كه بازم صدای تلفن بلند شد با زنگ او ل گوشی رو برداشتم خودش بود .
-سلام
گفت: به به چه عجب سلام خانووم !!
-ببینید من نمی دونم شما كی هستید و برای چه منظوری اینجا زنگ میزنید بخاطر همین اگه اجازه بدین بعد از امتحانات یه وقتی بزارین تا باهم صحبت كنیم .
گفت: باور كنید من منظور بدی ندارم اصلا شما رو هم نمی شناسم ...
-بهتره وقتی همدیگه رو دیدیم توضیح بدین ... فقط ازتون خواهش میكنم تا 15/4 مزاحمم نشین چون امتحان دارم .
گفت : حتما .. بله حتما ... اتفاقا خودمم امتحان دارم .
-فعلا خدانگهدار.
اجازه ندادم حرفی بزنه سریع گوشی رو گذاشتم و هرچی كه بینمون رد و بدل شد واسه مامانی توضیح دادم . عصرشم كه فرزانه زنگ زد همه چیزو براش گفتم نظرش این بود كه یکم باید اینو دست به سر كنم بعد برسم به آقای مهندس .
- ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Jul 29 - 2008 - 09:06 AM
پیک 26

Quoting: asal_[quote=asal_nanaz

Mehrbod
02-21-2013, 07:33 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #14


***

elham55
Jul 31 - 2008 - 11:42 AM
پیک 27

( بخش بیست و چهارم )
تمام حواسم به امتحانات پایان ترم بود . دلم میخواست هر چه زودتر تموم بشه تا شاید روزهای سختی منم تموم بشن . نه دیگه دانشگاه شهرمون میرفتم كه آقای مهندس رو ببینم و نه خبری از مزاحم تلفنی بود . خوشحال بودم لا اقل اگه مزاحم بود نفهم نبود . یه روز من خونه ی فرزانه میرفتم یه روز اون می اومد با هم درس می خوندیم تا اونجا هم كه برام امكان داشت خونه دانشجوییمون هم نمی رفتم تا بچه ها راحت باشن و بهتر درس بخونن چون چهارتایی كه میشدیم نمی شد درست درس خوند . به نظر خودم امتحاناتم خوب داشت پیش میرفت وقتی آخرین امتحانم دادم انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد . با فرزانه رفتیم خونه قرار بود اونشب برا خودمون جشن بگیریم 10-15 تا از دوستامون رو هم دعوت كرده بودیم . وقتی همه ی بچه ها جمع شدن مینا اومد كنارم و گفت : مهرانه می خواستم همین یکم جشنمون یه خواهشی ازت بكنم . البته اگه ناراحت نمی شی ؟ می دونی كه همه ی بچه ها دوستت دارن و احترام خاصی هم برات قائلن ما با هم تصمیم گرفتیم اگه اجازه بدی امشب لباستو عوض كنیم . بچه ها زحمت كشیدن و برات لباس هم خریدن فقط امیدوارم نخوای تا آخر عمر سیاه بپوشی و همیشه تو این حالت بمونی . البته می دونی منم وقتی كوچك بودم پدرمو از دست دادم و كاملا تو رو می فهمم اما باید كنار بیای حالا هم دلمون نمی خواد خدای نكرده ازمون دلخور بشی .
بچه ها كاملا شرمندم كرده بودن ولی نمی تونستم . خیلی ها خواسته بودن اینكارو بكنن ولی اصلا آمادگی نداشتم رو كردم به بچه ها و گفتم : همه ی شما دوستان عزیز من هستید كه تو این چهار سال جز خوبی بین ما چیزی نبوده هم اتاقیهای خوبمم كه دیگه حرف ندارن مینا و نسرین عزیز مثل خواهر بزرگتر نداشته ام منو حمایت كردند و فرزانه كه دوست عزیزمه و همه میدونین چقدر برام باارزشه ، نمی دونم چطوری ازتون تشكر كنم با اینهمه لطفی كه به من كردید سپاسگزارم ولی دوستان خوبم باور كنید هنوز نمی تونم ، امتحان كردم ولی نتونستم وقتی اینطوریم یه جورایی آرامش دارم شایدم تلقین باشه ولی لباس رنگی كه می پوشم انگار دارم خفه میشم منو ببخشید . مثل همیشه محبت مینا به دادم رسید و به اشاره ای كه به بچه ها زد گفت : به هر حال وظیفه ای بود گردن همه ی ما هر طور راحتی ولی قول بده كه هر چه زودتر با خودت كنار بیای و ما بازم شاهد اون خنده ها و شوخیهای دوست داشتنی تو باشیم .
همه ی دوستام منو بوسیدن و برام آرزوی موفقیت كردن چون خیلی هاشون رو دیگه ندیدم و فرسنگها ازم دورشدن چند تاشون هم وقتی ازدواج كردن از ایران رفتند و دیگه ازشون خبر ندارم .
اونشب بهترین و قشنگترین شب دانشجویی من بود فردای اون روز هر كسی رفت شهر خودش ما هم وسیله هامون رو بار زدیم و برگشتیم . دل منو فرزانه خیلی گرفته بود بخاطر همین تا آخر شب خونه ی ما موند . عصر همون روز سر و كله ی مزاحم تلفنیه پیدا شد وای كه چه دقیق انگار روز شماری میكرده گوشی رو برداشتم .
-الو
گفت : سلام خانوم حالتون چطوره .
-سلام ،‌ممنون شما خوبین؟
گفت : به لطف شما بد موقع كه زنگ نزدم؟
-نه خواهش میكنم .
گفت : خب خانم قولی كه دادین فراموش نشده ؟ هر جا شما امر بفرایین هستم در خدمتتون .
فرداش سه شنبه بود وباید میرفتیم پیش استادیه كم غكر كردم و قرار و گذاشتم واسه پس فردا چهار شنبه .
-روزش رو من میگم جاشو شما بگین .
گفت : هر چی شما بفرمایین.
-پس فردا ساعت 10 صبح خوبه ؟
گفت :‌عالیه و جاش هم دانشگاه ... رو كه بلدی ؟
-بله
گفت : پس اونجا میبینمت . دانشكده هنر طبقه دوم سالن 2 تو سایت منتظرتون هستم .
-بسیار خوب ، امری ندارین ؟
گفت : نه مزاحمتون نمی شم . فعلا خدانگهدار.
بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم و برگشتم طرف فرزانه و گفتم : خب به نظرت چیكار كنم؟
فرزانه : منكه آقای مهندس رو تائید میكنم . اگه تصمیمی داری روی اون كار كن . حداقل می دونی كیه و كجا درس خونده و استاد هم تائیدش میكنه . تازه از بچه های دانشگاه هم می تونی راجع بهش بپرسی .
كمی فكر كردم هر چی خواستم با خودم كنار بیام و ببینم دلم كدم طرفه به نتیجه ای نرسیدم ایده های فرزانه هم قانعه ام نمی كرد بخاطر همین سعی كردم بازمان پیش برم .
اونشب با مامان هم در مورد قرارمون صحبت كردم نظرش این بود كه زیاد باهاش صحبت نكنم و زود نتیجه گیری كنم چون اون فقط یه مزاحم تلفنیه كه باید هر چه زودتر تكلیفش معلوم بشه .در مورد آقای مهندس هم نظر خاصی نداشت تصمیم رو به عهده ی خودم گذاشته بود . اونشب كلی با فرزانه و مامان حرف زدیم حتی در مورد خواستگارایی كه داشتم ، ولی هنوز نمی تونستم . آخر شب پدر فرزانه اومد دنبالش و با رفتن اون یه جورایی دلتنگ شدم .
فرداش صبح زود از خونه زدم بیرون و مثل همیشه سر راه فرزانه رو دیدم با هم رفتیم دانشگاه ، به جر بچه هایی كه برای امتحان اومده بودن كس زیادی تو دانشگاه دیده نمی شد . وارد سالن كه شدیم چشممون به جمال آقای مهندس افتاد سلامی كرد و سریع از كنارمون رد شد . فرزانه جوابشو داد ولی من راهمو كشیدم و از پله ها رفتم بالا . وارد اتاق استاد كه شدیم تنها بود بعد از سلام و احوالپرسی و كلی سر به سر مون گذاشت . بعد از چند دقیقه ای استاد بالاخره سر حرفو باز كرد .
استاد : خب بچه ها تصمیمتون چیه ؟ منظورم واسه كار و زندگیتونه یا ایشا الله می خواین ادامه بدین ؟
فرزانه : والله منكه دوست دارم ادامه بدم .
-منم دوست دارم ادامه بدم ولی فكر نكنم بشه .
استاد خنده ای كرد و گفت : فرزانه شاید بتونه ادامه بده ولی تو رو مطمئن نیست؟
-چرا استاد دانشجوی تنبلی بودم؟
استاد : نه اتفاقا تو یكی از بهترین دانشجوهای من بودی ولی معمولا خانووما وقتی ازدواج میكنن نمی تونن ادامه بدن ؟
خودمو كاملا زدم به اون راه و گفتم : ولی من تصمیمی برای اینكار ندارم .
استاد رو صندلیش جا به جا شد و گفت : یكی از بچه های فنی در مورد شما با من صحبت كرده و به شما علاقمند هست .
-ولی منكه به ایشون علاقه ای ندارم !
استاد : خوب ایجاد میشه . ببین دخترم ایشون پسر فوق العاده خوب و فهمیده ای هست كه من تائیدش میكنم نظرم رو ایشون مثبته و شما هم كه چهار سال دانشجوی خودم بودی كاملا می شناسمت . بهش بیشتر فكر كن .
فرزانه پرید وسط و گفت : استاد مهرانه نیاز به زمان داره . با گذشت زمان همه چیز درست میشه .
استاد : امیدوارم .... امیدوارم...
دیگه چیزی نگفتم و در همین بین سه نفر دیگه وارد اتاق شدند و در سكوت همه مشغول كار خودشون شدند . .
- ادامه دارد -

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Aug 02 - 2008 - 07:50 AM
پیک 28

( بخش بیست و پنجم )
د لشوره عجیبی داشتم شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم یه لحظه پشیمون میشدم كه بهتره نرم سر قر ار ولی مطمئن بودم اون بازم زنگ میزنه و دست بردار نیست . دفعه ی قبل كه میخواستم برم پیش محسن اینقدر دلهره نداشتم شاید بخاطر وجود مینا بود . ولی نمی دونم چرا اینطوری شده بودم . صبح زود از رختخواب اومدم بیرون یه دوش گرفتم و یه چایی خوردم اصلا میلی به صبحونه نداشتم و یكساعت زودتر زدم بیرون احساس میكردم اگه قبلش با فرزانه حرف بزنم آروومتر میشم . وقتی رسیدم جلوی در خونشون هر چی زنگ زدم كسی درو باز نكرد ناامید شده بودم و داشتم برمیگشتم كه وسط كوچه دیدمش . مثل همیشه خندان بود : سلام عزیزم می دونستم میای رفتم تا سر كوچه شیر بگیرم ببخشید .
-سلام فرزانه خوبی؟
فرزانه : منكه خوبم ولی انگار تو زیاد خوب نیستی؟
-نمی دونم چرا دلشوره دارم.
فرزانه همینطور كه داشت منو ورانداز میكرد گفت : ببخشید مهرانه جان فكر نمی كنی اگه حداقل مانتو رو رنگی میپوشیدی بهتر بود ؟ اون بنده خدا با این قیافه ی تو فكر نكنم اصلا بیاد جلو !
-فرزانه نتونستم. پوشیدم ولی تاسركوچه اومدم برگشتم و عوضش كردم .
فرزانه در حالیكه داشت در خونه رو باز میكرد : حالا مهم نیست ولش كن بیا تو كه فكر كنم كتری منفجر شد .
-حالا خوبه از بچگی خودت همه ی كاراتو كردی وگرنه هیچی.
فرزانه : آره بنده خدا بابام بخاطر من ازدواج نكرد خواهرمم كه سر زندگیشه نمی تونه هر روز بیاد اینجا .
دلم میخواست راجع به همین چیزا صحبت كنیم چون فكر كردن به قرارمون بیشتر اذیتم میكرد و فرزانه مثل همیشه اینو خوب فهمیده بود . یك رب مونده بود به 10 كه گفت : پاشو مهرانه جان دیرت شد .
-باشه میرم .
فرزانه كه نگرانی رو از تو چشمام می فهمید گفت :‌می خوای باهات بیام ؟
-نه ... خودم میرم فقط نمی دونم چرا اینطوری شدم انگا ردفعه ی یکممه كه میخوام با یه پسر صحبت كنم .
فرزانه خنده ای كرد و : همچینم با تجربه نیستی . حالا منو بگی یه چیزی ...
-وا! مگه تو بجز پسرای دانشگاه با كسای دیگه هم بودی؟
از این شوخی من كلی خندید و ازم قول گرفت نهار بیام پیشش . منم از خدا خواسته قبول كردم .
سریع برام یه آژانس گرفت منو بوسید و برام آرزوی موفقیت كرد . ساعت از ده گذشته بود كه رسیدم دانشگاه تا حالا دانشكده هنر نرفته بودم با قدمهای سنگین و پر از تردید و شك وارد سالن شدم خنكی اونجا یه كم حالمو بهتر كرد سالن شماره ی دو دست چپم بود از پله ها بالا رفتم مستقیم وارد دستشویی شدم تو آینه نگاهی به خودم كردم نگرانی و تشویش تو نگاهم موج میزد و هر كی میتونست با نگاه یکم اینو بفهمه . یه كم خودمو مرتب كردم و اومدم بیرون دو نفری كه كنار پنجره نشسته بودن با تعجب منو نگاه میكردن ! وای خدای من رفته بودم دستشویی برادران حالا خوبه خلوت بود وگرنه هیچی بدون هیچ عكس العملی به راهم ادامه دادم پیچ یکم رو كه پیچیدم تابلوی سایت رو دیدم و به طرفش رفتم ساعت 10 دقیقه ای از ده گذشته بود با اینكه همیشه از این موضوع خوشحال میشدم نمی دونم چرا اون روز بابت دیر كردنم خجالت میكشیدم . ضربان قلبم رو می شنیدم دستم رو دستگیره خشك شده بود و با اونهمه خنكی سالن خیس عرق شده بودم به هر زحمتی بود بعد از درزدن دستگیره رو كشیدم و در باز شد وارد سالن بزرگی شدم كه پر از كامپوتر با پاترتیشن بندی و تجهیزات مربوطه وقتی چند قدمی برداشتم بادیدن اون صحنه نزدیك بود از حال برم امكان نداشت اون صحنه واقعیت داشته باشه یه لحظه تعجب رو هم تو قیافه ی آقای مهندس دیدم یه آن فكر كردم یا دانشكده رو اشتباه اومدم یا محل رو، شایدم دیر رسیدم غیر ممكنه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس باشه خواستم برگردم صدام كرد : ببخشید خانم ؟
میخكوب شدم اومد طرفم و گفت : مگه ... مگه ... شما اینجا با من قرار نزاشتین ؟
به زحمت گفتم : واقعاً كه ؟
گفت : من براتون توضیح میدم ... خواهش میكنم بفرمائید بشینید ... من توضیح میدم .
خواستم برم ولی نتونستم بغض كرده بودم . این بود تائید استاد ... وای خدای من به كی میشه اعتماد كرد .
راهنماییم كرد روی راحتی هایی كه انتهای سالن بود و خودشم نشست روبروم .
هیچی نمی گفتم و سرمو انداخته بودم پایین خودشم از تعجب كم مونده بود شاخ دربیاره . اینو با یکمین نگاهم فهمیدم . یه لیوان شربت برام ریخت و گرفت جلوم . نگاهی بهش كردم و گفتم : میل ندارم ممنون .
گفت : خواهش میكنم .
مسیر نگاهمو عوض كردم و لیوان رو برداشتم و روی میز گذاشتم .
گفت :‌نمی خواین چیزی بگین ؟
-به نظر شما حرفی هم برای گفتن مونده ؟
گفت : من این اتفاق رو به فال نیك میگیرم .
-شما میتونید راجع بهش هر فكری بكنید ولی من دوست ندارم با آدمای دو رو مراوده ای داشته باشم .
گفت : اما ... این فقط یه اتفاق بود كه ما بهم برسیم ؟
خنده ی مسخره آمیزی كردم و گفتم: جالبه ...شما اینجا برای من پیغام می فرستید كه عاشق دلباخته ی من هستید و با تلفن علاقتون رو به یه دختر دیگه ابراز می كنید حالا اگه من روز یکم به شما پاسخ مثبت داده بودم و این دختری كه امروز اومده سرقرار یه نفر دیگه بود چی میشد؟
هیچی نمی گفت منم از فرصت استفاده كردم و ادامه دادم : پرواضحه كه حرفی برای گفتن ندارید . نه آقای محترم من از آدمایی كه از این شاخ به اون شاخ می پرن خوشم نمیاد . الانم هیچ حرفی برای گفتن ندارم .
از جام بلند شدم كه برم مانع شد و نزاشت . اصرار داشت كه برام توضیح میده . دوباره منو برگردوند سرجام ولی حرفی برای گفتن نداشتم از عصبانیت داشتم منفجر میشدم و اونجا بودن واقعا داشت عذابم میداد .
همینطور داشت بهم نگاه میكرد و چیزی نمی گفت یه لحظه نگاهم با نگاهش برخورد كرد و دیدم چقدر شرمنده شده . یکمین بار بود مستقیم بهش نگاه كردم نقطه ی مقابل سینابودیه پسر تقریبا هم قد خودم با چشمای قهوه ای روشن كه دیگه میشه گفت عسلی بود موهای روشنتر و پوست گندمی با یه خال روی گونه اش و یه صورت پر ، پسر فوق العاده جذابی بود كه با یه پیرهن آبی آسمانی و شلوار جین سورمه ای جذابیتش بیشتر شده بود نمی دونم یه جورایی از طرز نگاهش خوشم اومد ولی هنوز عصبانی بودم و اگه اجازه میداد بی شك میرفتم . خنده ای كه بهم كرد دلمو دزدید ولی كاملا خودمو حفظ كردم .
سرمو انداختم پایین و داشتم با بند كیفم بازی میكردم . چند دقیقه ای گذشت و بالاخره شروع به حرف زدن كرد : اسمم پرهام ، فامیلیم كیانمهر، همین دانشگاه فیزیك خوندم و هفته ی گذشته هم آخرین امتحانم رو دادم ، فعلا تو دبیرستان ... تدریس میكنم تا یه كار مناسب پیدا كنم ، 23 سالمه ، خونمون خیابان ... ، بچه ی آخر هستم یه خواهر و یه بردار بزرگتر از خودم دارم مادر و پدرمم استاد بازنشسته هستند ، مادرم مدیر مدرسه غیر انتفاعی ... اینم شماره ی خونمون ( یه تیكه كاغذ گذاشت جلوی روم رو میز)
داشتم گوش می دادم و با تمام وجود تو ذهنم ثبتشون میكردم ولی همون حس مقایسه ی لعنتی اومد سراغم مضاف بر اینكه تمام وجودم بهش شك داشت خواستم حالشو بگیرم .
-وتعداد دوست دختر؟
پرهام: اینجا یا بیرون ؟
با این جوابش عصبانی تر شدم بخاطر همین از جام بلند شدم و رفتم نشستم پشت یكی از كامپیوتر ها كه روشن بود . بدون معطلی دنبالم اومد و تكیه داد به میز كناری طوریكه مستقیم روبروی من باشه خنده ای كرد و گفت : ولی اگه تو بخوای همین امروز با همشون كات میكنم .
-تو كه راست میگی ؟
پرهام دست به سینه شد و گفت :‌از همین الان شروع میكنم تا بهت ثابت بشه .
-حالا وقت برای اینكار زیاده . میشه لطفا بگین شماره ی منو از كجا آوردین ؟
ازم خواست برگردیم سر جامون تا برام توضیح بده . وقتی نشستیم سر جامون گفت : والا من دوسالی میشد كه شماره ی شما رو داشتم یكی از دوستام كه تو دانشگاه خودتون درس میخوند بهم داد تا حالتو بگیرم یا شاید یه جورایی مخت رو بزنم .
با این حرفش متعجب شدم و گفتم : ببخشید حال منو !!؟‌ چرا اونوقت ؟ ایشون منو از كجا می شناختن ؟ تا اونجا كه یادمه من تو اون دانشگاه نه با كسی رابطه داشتم و نه حرفی با كسی زدم !!
پرهام : خوب همین دیگه . ظاهرا جلوی هم كلاسیهاش بد جور حالشو گرفته بودی اونم شرطو بهشون باخته بوده .حتما می دونی كه خیلی ها سر این موضوع با هم شرط بسته بودن كه می تونن باهات ارتباط برقرار كنن و شما هم خوب زدین تو دهنشون . منم می گفتم خوب دختره كه اینقدر مغرور و بد اخلاقه ولش كنید دیگه چه صراریه شما ها باهاش دوست بشین تازه شماره خونه دانشجوییت رو هم بهم داده بود ولی دوست نداشتم بچه بازی دربیارم و اونجا مزاحمت بشم خلاصه وقتی دوستم نا امید شد یه روز زد به سرم گفتم حالا امتحانی بكنم ببینم این دختره كیه كه اینقدر به خودش می نازه؟ مثلا خواستم مخت رو بزنم ولی ...
-عجب ! پس تو دانشگاه خبرایی بوده خودم خبر نداشتم . شما كه مجموعه ای از دوست دختران دانشگاهی و غیر دانشگاهی دارین چرا دست گذاشتین رو یه همچین سوژه ای !؟
پرهام: راستش یکمش خیلی برام جالب بود كه بفهمم تو ذهنت چی میگذره ؟ شاید اصلا عاشق كس دیگه ای باشی ؟
ناخودآگاه یاد سینا افتادم و چشمام پر از اشك شد هر چی خواستم خودمو كنترل كنم نشد كه نشد وای از دست این عشق رسوا .
پرهام درحالیكه جعبه ی دستمال كاغذی رو گرفت جلوم گفت: ناراحتتون كردم ؟ چیز بدی گفتم ؟
-نه چیزی نیست .
خیلی ماهرانه حرف رو عوض كرد تا از اون حال و هوا اومدم بیرون اما باید بهش میگفتم . البته حالا زود بود یکم باید در موردش تصمیم می گرفتم بعد . وقتی كمی آروم شدم گفتم و شما اینجا دنبال من بودید؟ چرا ؟
پرها م : همون روز یکم كه اینجا دیدمتون شك نداشتم دانشجوی اینجا نیستید چون آمار تمام دخترا رو دارم در موردتون تحقیق كردم تا رسیدم به استاد هاشمی . و فهمیدم واسه چی میاین اینجا چند باری زیر نظر داشتمتون و ازتون خوشم اومد نمی دونستم شما همون دختر بداخلاقه هستین ! و گرنه حتی بهتون فكر هم نمی كردم . به هر حال دیدین كه چطور بهم رسیدیم . دلم میخواد جواب رد ازتون نشنوم.
-ظاهرا شما از من مغرور ترید . با این كاری كه كردین چه توقعی دارید ؟ من باید به شما چی بگم ؟
پرهام : شما حق دارین هر تصمیمی بگیرین ولی من تقریبا از شرایط شما خبر دارم و دلم میخواد ....
حرفشو قطع كردم و گفتم : اینطور كه معلومه شما همه چیز منو می دونید ولی اینو هم بدونید كه من نیاز به دلسوزی كسی ندارم ... اونم شما !!
احساس كردم حرف بدی زدم ولی دیگه گفته بودم اونم نشنیده گرفت و گفت : دوستتون دارم و می خوام با هم باشیم بخاطر خودتون نه چیز دیگه ای . می تونید فكراتون رو بكنید وقتی زنگ زدم خبرشو بهم بدین .
-پس اگه اجازه بدین من برم ؟
پرهام : خواهش می كنم خانوم ولی اگه اجازه بدین برسونمتون .
از جام بلند شدم خدا حافظی كردم . حتی قبول نكردم منو برسونه شدیدًا نیاز به فرزانه تمام وجودم رو گرفته بود سریع یه آژانس گرفتم تا دم در خونه ی فرزانه .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #15


***

elham55
Aug 02 - 2008 - 07:53 AM
پیک 29

Quoting: hamed2661


***

elham55
Aug 02 - 2008 - 02:19 PM
پیک 30

Quoting: Azarin_Bal




Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #16


***

elham55
Aug 02 - 2008 - 02:33 PM
پیک 31

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Aug 03 - 2008 - 07:36 AM
پیک 32

( بخش بیست و ششم )
وقتی رسیدم فرزانه نهار رو آماده كرده بود ، فرزانه كه از فضولی داشت بال بال میزد گفت : حالا اگه بگی چی شد منم دیگه از فضولی نمی میرم بگو دیگه !
-وای فرزانه باورت نمی شه مزاحم تلفنی من همون آقای مهندس بود .
از تعجب دهنش باز مونده بود باورش نمی شد همه ی اونچیزی كه اتفاق افتاده بود براش تعریف كردم و اون همونطور متعجب مات و مبهوت نگام میكرد . خلاصه زبونش باز شد و گفت : باورم نمی شه .
-اینو نمی گفتی هم از دهن باز و چشمای گردت معلوم بود، حوبه حالا تو رو با خودم نبردم وگرنه با این شكل و قیافه حتما مرده بود از خنده اگه میشه لطفا دهنتو ببیند پاشو نهارتو بیار كه دلم واسه دست پختت تنگ شده .
فرزانه به حالت عادی برگشت و همینطور كه داشت میز رو آماده میكرد هر چند ثانیه ای میگفت : عجیبه !
-تو حرف دیگه ای نداری ؟ چیز دیگه ای به ذهنت نمی رسه ؟ پیشنهادی ،‌راه كاری ، چیزی ...
فرزانه : حالا میخوای چیكار كنی؟
-تو جای من بودی چیكار میكردی؟
فرزانه : والا بدون فكر همونجا جوابشو میدادم .
-واقعاً .... تو خیلی آدم راحتی هستی .
فرزانه : خب مثل تو خوبه اینقدر همه چیزو سخت میگیری؟ باهاش حرف زدی دیدی كه پسر خوبیه حالا كلاس گذاشتی كه فكراتو بكنی ... كه چی؟ لوسی دیگه كاریشم نمیشه كرد .
-تو كه شرایط منو میدونی.
فرزانه : ببین بهترین موقعیت هست كه همه چیز رو فراموش كنی .
هنوز دلم پیش سینا بود بعد چهار سال نمی تونستم فراموشش كنم . بعضی وقتها از دست خودم خیلی عصبانی می شدم ، می خواستم ولی نمی شد باید بیشتر فكر میكردم .
-فرزانه اون دوست دختر زیاد داره میگه عاشقشون نیست فقط باهاشون دوسته به هر حال تا علاقه ای نباشه كه دوستی ایجاد نمی شه اینو نمی تونم قبول كنم .
فرزانه : ببین عزیزم من این توانایی رو در تو میبینم كه اوضاع رو درست كنی . می تونی كاری كنی كه فقط تو باشی .
-ولی باید همه چیز رو در نظر گرفت نمی شه به این سادگیها تصمیم گرفت .
فرزانه : بعضی وقتا خیلی منو عصبانی میكنی بسه دیگه ! اینهمه فكر كردن نداره كه ...
-نمی دونم حالا رفتم خونه بیشتر راجع بهش فكر میكنم و تصمیم میگیرم .
فرزانه كه داشت آخرین قاشق غذاشو می خورد گفت : وقت زیاده تا دلت می خواد فكر كن ولی به نظر من با این توصیفاتی كه ازش كردی باید پسر خوب و مقبولی باشه از دستش نده ... نمی گم بی گدار به آب بزن ولی یادت باشه داری بهترین فرصتها رو از دست میدی ... درست فكر كن ... در هر صورت من حس بدی نسبت به این اتفاق ندارم و نظرم مثبته حالا خودت می دونی ...
تمام مدت تا برم خونه همش داشتم فكر میكردم به اینكه اصلا رفتنم درست بوده یا نه ؟
وقتی رسیدم خونه تمام ماجرا رو برای مادرم تعریف كردم ایشون هم نظرشون بر این بود كه باید از یه جا شروع كنم تا این حصارو بشكنم اما با درایت . مثل همیشه تصمیم نهایی رو بعهده خودم گذاشت .
تمام اونشب به این موضوع فكر كردم تا خود صبح . وای كه فكر سینا ولم نمی كرد عكسشو آوردم و بهش خیره شدم . نمی دونم چرا اینكارو باهام كرد مگه من چیكارش كرده بودم آره شاید بزرگترین گناهم عاشق شدن بود دیگه نباید به دلم اجازه بدم یه بار دیگه عاشق بشه ، نباید دوباره دل به كسی بدم ، نباید حتی بهش فكر كنم ، اصلا چرا باهاش حرف زدم ؟ ! چرا باید بهش فكر كنم ؟ فكر كردن نداره كه ، همه چیز كاملا مشخصه اونم یكی مثل سینا ، مگه چقدر میخواد از اون بهتر باشه می خواد برای من چیكار كنه ؟ منكه عوض نشدم همون آدمم با همون خصوصیات ، كه از نظر خیلی ها خوشایند نیست منكه نمی تونم خودمو عوض كنم ... اگه اینم مثل سینا بود و دوباره دچار همون اشتباه بشم قطعا دختر احمقی هستم . نباید اجازه بدم كسی به خلوتم راه پیدا كنه ... نمی دونستم چیكار كنم ... اصلا كاش امروز نمی رفتم ... كاش مانع نشده بود و همون برخورد یکم برمی گشتم ... عكس سینا رو زیر بالش گذاشتم و خیسی اشك رو احساس كردم كه چطور صورتم رو خنك میكرد نسیم ملایمی از پنجره وارد اتاق شد چشمامو بستم و دوباره یاد بابایی افتادم وای خدا ... چقدر به كسانیكه پدر داشتن حسادت میكردم حتی به اون كودكی كه تو كارتون می دیدم حسادت میكردم ... دلم گرفته بود و دیگه به هق هق افتاده بودم ... مامان فكر كرده بود بازم خواب بابایی رو دیدم سراسیمه وارد اتاقم شد چراغ رو روشن كرد و اومد بالا سرم سایه اش رو روی چشمام حس كردم صدام كرد : مهرانه ... مهرانه ی عزیزم چی شده مادر ؟
چشمامو باز كردم چهره ی مهربان مادرم آبی روی آتش بود . كنارم نشست بغلش كردم و با نوازهای مادرانه اش آرووم و آروومتر شدم چیزی نمی گفت ولی چشماش باهام حرف میزد نیم ساعتی گذشت همونطور كه منو می خوابوند گفت : اصلا لازم نیست خودتو اینقدر اذیت كنی ببین دلت چی می گه ... زیاد خودتو درگیر این مسائل نكن ... برای هر دختری پیش میاد شك ندارم كه دخترم راه اشتباه انتخاب نمی كنه ... حالا آرووم باش و بخواب .
با نوازشهای مادرم خوابم برد . وقتی چشم بازكردم ساعت دیوار 5/10 رو نشون میداد با اینكه احساس بدی نداشتم ولی دلم نمی خواست از رختخواب بیام بیرون همونطور دراز كشیده بودم و داشتم به آینده فكر میكردم . پیدا كردن یه كار می تونست روحیه ام رو بهتر كنه ولی چه كاری و كجا ؟ باید میرفتم سراغ دختر عمم اون یه آموزشگاه كامپیوتر داشت حتما می تونست یه كاری برام بكنه تو همین فكرا بودم كه صدای زنگ تلفن بلند شد جواب ندادم كه با صدای مادرم از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم ، وای خدای من دختر عمم بود .
سیما : سلام مهرانه خانووم . حال شما ؟
-سلام سیما جون شما خوبین ؟
سیما : من خوبم ولی تو كه تا لنگ ظهر می خوابی بهتری ... ایشا الله درس كه تموم شد ؟
-تموم كه .... امتحانات رو دادم منتظر نتیجه هستم .
سیما : خب مهرانه جان سر كار كه می ری؟
-اگه جای خوب باشه آره می رم .
سیما : ببین نمایندگی شركت ... امروز با آموزشگاه تماس گرفت و یه حسابدار می خواد ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : وا سیما جون تو كه میدونی رشته ی من كجا حسابداری كجا ؟ می خوای مردم ورشكست بشن .
سیما : اگه بزاری حرف من تموم بشه بهتره ...
-حتما ... بفرمایین ...
سیما : تو فقط باید اطلاعات و آمار فاكتورها رو بدی كامپیوتر خودش حساب كتاب میكنه ... فقط باید حواس جمع داشته باشی كه من شك ندارم تو كم نمیاری.
-ولی می ترسم آخه من اینكاره نیستم .
سیما : ببین از آدمای ضعیف بدم میاد ... دوره های كامپیوتر رو كه اینجا دیدی اعداد رو هم كه بلدی ... یه آموزش هم بهت میدن حالا شروع كن اگه نتونستی سریع بهم اطلاع بده خودم یه نفر دیگه رو میفرستم جات .
-باشه ...
سیما : ببین گفتم تا 12 خودتو میرسونی ، اینم آدرس خبرشو بهم بده موفق باشی .
گفت و گوشی رو قطع كرد هنوز تردید داشتم آخه حسابداری اصلا كار من نبود . موضوع رو به مامان گفتم و اونم خیلی خوشحال شد معتقد بود كه من از پسش برمیام از مادرم خواستم همراهم بیاد یکمش قبول نكردازم خواست تنها برم و لی براش توضیح دادم كه چون یکمین باره باید باهام بیاد محیطش رو ببینه تا تصمیم بگیریم . بالاخره راه افتادیم و نزدیكای 12 بود كه رسیدیم از تابلوی بزرگی كه نصب شده بود متوجه شدم خودشه یه ساختمان دو طبقه كه زیرش مغازه بود و طبقه ی دوم محل كار من . وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم وارد یه سالن شدیم كه چند تا اتاق داشت در یكیشون باز بود رفتم جلو و با یه مرد مسن روبرو شدم كه مشغول بررسی چند تا پرونده بود سلام كردم و با تعارف اون وارد شدیم و نشستیم روی صندلی بعد از اینكه خودمو معرفی كردم و گفتم از آموزشگاه ... اومدم سر صحبت رو باز كرد برام توضیح داد كه كارم چیه و هر وقت خواستم می تونم شروع كنم . ساعت شروع كارم 9 بود . زمان انجام كار براشون مهم نبود فقط نتیجه ی كار رو می خواستن . به نظرم كار سختی نیومد فقط باید دقت می كردم موقع دادن اطلاعات درست عمل كنم تا موجودیهای انبار با فاكتورها یكسان باشه و بخونه . قرار گذاشتیم فردا صبح ساعت 9 اونجا باشم تا مهندسی كه اون برنامه رو نوشته بهم آموزش بده .
وقتی اومدیم بیرون از مامان پرسیدم : به نظر شما محیطش خیلی مردونه نبود ؟
مامان : تو كه اصلا با اونا كاری نداری محیط كارت جداست و در ضمن دیدی كه گفت بالا تنهایی و كسی مزاحمت نمی شه حتی اگه خواستی می تونی در پایین رو هم ببندی ، در هر صورت میل خودت .
-دلم میخواد از یه جا شروع كنم حالا یه چند روزی میام اگه احساس كردم مناسب نیست دیگه نمی یام .
مامان حرفی نداشت و خودمم فكر می كردم برای شروع شاید خوب باشه . اونروز پرهام زنگ زد و ازم خواست تا جوابشو بدم هنوز نتیجه ای نگرفته بودم بخاطر همین ازش خواستم آخر شب زنگ بزنه . طرفای عصر بود كه فرزانه اومد خونمون و موضوع كارمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت : ببین تو برات لازمه كه شروع كنی اخلاقت هم كه ماشالله حرف نداره ... كاملا مناسب محیط مردونه هست ... بعد رو كرد به مامانم و ادامه داد : مادرجون نگران هیچی نباشید این دختری كه من دیدم بلده چیكار كنه ... حالا اگه یه موقه نرفتی منو خبر كن ... هیچ جا كه نوبت به ما نرسید شاید اینجا چیزی از تو زیاد بیاد ...
-می خوای فردا تو برو ؟
فرزانه : برای رفتن سر قرار با محسن و پرهام حودت میری ولی اینجا از خود گذشتگی میكنی ؟ اینجام خودت برو چون من یه كاری پیدا كردم .
از این خوش شانسی جفتمون متعجب شدم و با هیجان گفتم : وای چه دخترای خوش شانسی.. .
تو كجا ؟
فرزانه : یكی از دوستای قدیم پدرم وكیله قراره از فردا برم پیش اون شاید یه چیزی شدم .
خنده ام گرفته بود رشته تحصیلیمون چی بود چه كاری پیدا كرده بودیم واقعا عجیب بود !
-وای فرزانه ما هم رشته انتخاب كردیم حتما وكلا و حسابرسا میان جای ما شعر می نویسن ... عالیه ..نه؟
فرزانه : رشته ی آشی رفتن اینارو هم داره ...
-استاد و چیكار كنیم ؟
فرزانه خنده ی معنی داری كرد و گفت : بلا تو كه كار خودتو كردی دیگه استاد رو می خوای چیكار ؟
-منكه هنوز جواب ندادم .
فرزانه : وای دختر بسه دیگه موهات سفید شد اینقدر فكر كردی .
-البته قراره امشب جوابشو بدم .
فرزانه : به به ... اقدس السلطنه بالاخره از پس پرده نمایان شدند ... ....
-تو هم همه چیز رو به مسخره بگیر خب؟
فرزانه كلی سر به سرم گذاشت و شده بودم سوژه ی روز خانووم
نزدیك غروب بود خداحافظی كرد و رفت بهم گفت میره تا بهتر فكر كنم و نتیجه بگیرم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #17


***

elham55
Aug 03 - 2008 - 04:27 PM
پیک 33

Quoting: Azarin_Bal


***

elham55
Aug 04 - 2008 - 07:29 AM
پیک 34

( بخش بیست و هفتم )
وقتی فرزانه رفت مامان هم خونه نبود و تنهایی خیلی فكر كردم تمام اتفاقات و جریانات رو مرور كردم حسابی بهشون فكر كردم و یه جورایی دلم پیش پرهام بود . تصمیصم گرفتم دیگه به گذشته برنگشتم . می خواستم سینا رو فراموش كنم یعنی تمام خاطرات گذشته رو با تمام آدمایی كه بودن بجز فرزانه كه واقعا بهترین دوستم بود . می خواستم با داشتن یه عشق تازه دوباره به زندگی برگردم حرفهای پرهام رو چند بار تو ذهنم بررسی كردم تنها چیزی كه اذیتم میكرد داشتن رقیب بود چون اصلا حوصله ی اینجور كارها رو نداشتم پیش خودم گفتم باید بهش بگم كه این موضوع ناراحتم میكنه . ببینم چیكار میكنه . بعد از اینكه تصمیمم رو گرفتم از خدا خواستم هرجا به بیراهه زدم كمكم كنه . به مامان هم چیزی نگفتم آخر شب حدود ساعت 11 بود كه پرهام زنگ زد .
-الو
پرهام: سلام خانوم ... حالتون خوبه ؟
-سلام بد نیستم . شما چطورین ؟
پرهام : شكرخوبم .
چند ثانیه ای سكوت حاكم شد كه پرهام گفت : منتظرم بشنوم .
-نمی دونم چطوری بهتون بگم ولی یه چیز منو خیلی عذاب میده .
پرهام بدون معطلی گفت : میدونم منظورت چیه اگه مشكل فقط اونه من حلش میكنم .
-یعنی شما بخاطر من می خواین ...
پرهام : هم بخاطر شما و هم بخاطر خودم بهتون گفتم علاقه ای بهشون ندارم .
-ولی تا علاقه ای نباشه دوستی معنی نداره .
پرهام : حرفتون رو قبول دارم ولی داشتن شما برای من از هر چیزی با ارزشتره .
-واگه باارزشتر از این ارزش پیدا شد ؟
پرهام: وقتی تو برام بمونی و همه چیزم باشی من دیگه دنبال چی بگردم ؟
-به هر حال می تونید فكراتونو بكنید .
پرهام : فكر ؟ چه فكری ؟ من تصمیم خودمو گرفتم یعنی گرفته بودم اونها هم خاطرات دوران دانشجویی من هستند كه چند تاشون از این شهر رفتند اگه بهم فرصت بدی همه چیز رو درست میكنم .
-امیدوارم ...
پرهام : حالا اجازه دارم بعد از این اسمتو صدا كنم ؟
-خواهش میكنم
پرهام : دیگه نشد ... شما و بفرمائید و خواهش میكنم و اینطور چیزا نداریم .
-سعی میكنم .
خوشحالی رو میشد كاملا از صداش فهمید یکمین چیزی كه ازم پرسید این بود كه قبلا عشقی داشتم یا نه ؟
منم كل ماجرا رو براش تعریف كردم و برام جالب بود كه این پسرا چه جور موجوداتی هستند . خودش كلكسیون دوست دختر ایرانی و خارجی داشت اونوقت یکمین چیزی كه از من می پرسه همین موضوعه !! واقعا كه چقدر این پسرا انحصار طلب هستند .
پرهام : باید فراموشش كنی البته من یه كاری می كنم كه فراموشش كنی از همین الان به بعد مهرانه فقط به پرهام فكر میكنه خوبه ؟
-وشما؟
پرهام : دیگه نمی خوام راجع به این موضوع حرفی بزنیم . من یه قولی بهت دادم ظرف چند روز هم بهش عمل میكنم نگران نباش بهم اعتماد كن .
از محكم حرف زدنش خوشم اومد دوست داشتم مرد جذبه داشته باشه حرفی نزدم . فقط بهش گفتم كه می خوام برم سر كار ازم خواست آدرس محل كارم رو بهش بدم یه تحقیقی بكنه ولی مانع رفتنم نشد چون تا حدودی محیط رو شناخته بود .
پرهام اونشب بیشتر از من حرف زد در مورد خیلی چیزها و مابین تموم حرفاش بهم اطمینان میداد كه می تونه تكیه گاه خوبی برام باشه . ازم خواست هرگز به جز اون به كس دیگه ای اجازه ندارم فكر كنم .
پرهام: من همیشه كنارت می مونم نه بخاطر ترحمی كه بهم گفتی بخاطر عشقی كه بهت دارم و تمام تلاشم اینه كه این عشقو در تو هم بوجود بیارم . از اینكه عشقمو قبول كردی ازت ممنونم ولی من یه اخلاقای بدی هم دارم می خوای بدونی؟
-حتما
پرهام : به بیرون رفتنت كه كجا میری و با كی میری ممكنه حساس باشم .
-مهم نیست من مشكلی ندارم.
پرهام : آدمایی كه باهاشون رفت و آمد میكنی یعنی دوستات برام خیلی مهم هستند .
-فقط فرزانه كه اونو میشناسین و بعضی اوقات دختر خاله ام .
پرهام : پس بیرون هم یا با مامانت میری یا فرزانه نه ؟
-همینطوره كه میگی .
پرهام : دلم میخواد گذشته رو فراموش كنی و باهاش كنار بیای منظورمو می فهمی كه ؟
-كاملا ... سعی می كنم .
پرهام : تو عكسی ، چیزی از سینا داری ؟
-بله
پرهام : هم عكس و چیزای دیگه ای كه بهت داده فردا برام میاری ؟
-به نظرت باید اینكارو بكنم .
پرهام :‌اگه بخوای فراموشش كنی و من جای اونو بگیرم باید اینكارو بكنی .
نمی دونم چم شد ناگهان دلم گرفت انگار یه نفر با زور میخواد عشقمو ازم بگیره نا خودآگاه اشكام اومد و نتونستم پنهونشون كنم .
پرهام :‌مهرانه اون باید اینقدر برات حل شده باشه كه با شنیدن و یا آوردن اسمش هیچ عكس العملی نشون ندی ... می فهمی نباید از شنیدن واقعیت فرار كنی . مگه نمی خوای من جای اونو بگیرم ؟ مگه قرار نیست به جر من به كس دیگه ای فكر نكنی حتی اون؟
-اما ...
نزاشت حرفمو بزنم با حالت جدی تری گفت : ببین عزیز من هر اشتباهی از طرف تو برام قابل قبوله هر چی تو بگی همون برام حجته فقط یه اتفاق هست كه به هیچ عنوان نمی تونم ببخشمت و ممكنه اگه انجامش بدی برات گرون تموم بشه و اونم خیانته، حتی اگه لحظه ای بهش فكر كنی نمی تونم ازش بگذرم مفهومه ؟
راستش یه كم ترسیدم اگرچه همچین چیزی نه تو فكرم بود نه تو خونم ولی بازم از جدیتش ترس برم داشت .
احساس كردم متوجه حالتم شد چون ادامه داد : البته شك ندارم تو همچین دختری نیستی و امكان نداره این كارو بكنی فقط خواستم بدونی خیلی برام مهمه ، بقیش دست توئه چطور همدیگه رو ببینیم ، كجا ببینیم ، چقدر ببینیم ،‌ تحت چه شرایطی باشه و خلاصه همه چیز نظر تو مهمتره ، ... در ضمن كوچكترین اتفاقی رو ازم پنهان نمی كنی هر مشكلی چه مادی چه تو زمینه ها ی دیگه ، یکم به خودم میگی اگه نتونستم كاری بكنم به كس دیگه می گی ، راستی از دروغ هم متنفرم چون خودم دروغگو نیستم حداقل امیدوارم این یكی رو بپذیری ... حالا نظرت چیه ؟
-والا چی بگم تو همه ی گفتنیها رو گفتی فكر كنم حرفی نمونده .
پرهام : راستی فرزانه دختر خوبیه قبولش دارم تحت هر شرایطی می تونی اونو ببینی و باهاش باشی فقط وقتی قراره باهم باشیم دوست ندارم یه موقع فرزانه یا كس دیگه ای همراهت باشه همیشه سر قرار هامون تنها ماییم ... هم من و هم تو ... اگه جشنی داریم دونفری ، اگه قراره بیرون بریم دو نفری ، فقط من و تو . هیچ كدوم از دوستان من از ارتباط ما خبر ندارن و نخواهند داشت و تو رو هم نخواهند دید دلم میخواد تو هم همینطور باشی البته فرزانه كه دیگه همه چیز رو میدونه و یه جورایی بهش اعتماد دارم .
از این حس مالكیتش لذت می بردم و بیشتر بهش علاقه پیدا كردم و فقط سكوت كرده بودم تا اون حرف بزنه چیزی نمی گفتم از اینكه داشت حرف میزدم حس خوبی داشتم .
پرهام : تو نمی خوای چیزی بگی ؟ نمی گی از من چی می خوای یا اینكه دوست داری من چطوری باشم ؟ اگر چه تا حدود زیادی حدس میزنم چی دوست داری و ... چی ... دوست نداری ؟
-خوبه كه میدونی من چی دوست ندارم .
پرهام : ببین مهرانه من هیچ كاری رو كه با نظر تو مخالف باشه انجام نمی دم تحت هر شرایطی یکم نظر تو برام مهمه ، در هر زمینه ای ... كاملا درك میكنم با یه دختر تو شرایط تو باید چطور رفتار كرد و ازش چه انتظاری داشت ... نگران هیچی نباش .
-ممنون .
پرهام : خب حالا برو بخواب كه صبح باید بری . در ضمن یادت نره قبل از رفتن به رختخواب كاری كه ازت خواستم انجام بدی فردا بهت زنگ میزنم .
-باشه حتما فعلا خداحافظ
پرهام : خدانگهدار
ازش خوشم اومده بود نمی تونستم به خودم دروغ بگم نمی تونستم عیبی پیدا كنم ظاهراً پسر فهمیده ای بود ولی ته دلم بهش اعتماد نداشتم اگر چه كاملا واضح بود تمام سعیش بر اینه كه بهم بفهمونه دوستم داره و اعتمادم رو جلب كنه اون می تونست خیلی راحت بهم دروغ بگه ولی نگفت بنابر این بهتر دیدم یه كم صبر كنم .
ولی چه كار سختی ازم خواسته بود تمام نشانه های سینا رو می خواست ازم بگیره حتی یاد اونو شایدم حق داشت اون سعی داشت از سینا فقط یه خاطره بسازه اینو میشد از حرفاش فهمید . خاطره ای كه رفت و هرگز نباید بهش فكر كرد عشق سینا ، عكس سینا ، یادگاریهای سینا ، حرفهای سینا امشب باید از همشون خدا حافظی میكردم كار خیلی سختی بود توانشو نداشتم خدایا كمم كن!
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #18


***

elham55
Aug 06 - 2008 - 07:52 AM
پیک 35

( بخش بیست و هشتم )
جرات نمی كردم حتی به كمدم نگاه كنم و بطرف قفسه برم انگار چسبیده بودم رو زمین هنوز احساس میكردم كه دارم به سینا خیانت می كنم حتی از عكسش هم خجالت میكشیدم اما باید اینكارو میكردم وارد راهی شده بودم كه برگشت نداشت . یکم رفتم سراغ عكسش نگاش كه كردم پرهام اومد جلو چشمام و برای یکمین بار بود كه با سینا احساس غربیگی كردم دلم بهم گفت دیگه نباید بهش فكر كنم من به پرهام قو ل داده بودم به جز اون به كسی فكر نكنم ولی سینا عشق یکمم بود . فكر میكنم كسی حالا حالاها نتونه عشق یکمشو فراموش كنه . تمام خاطراتش رو مرور كردم مو به مو بدون هیچ كم وكاستی و برای آخرین بار از عكسش هم خداحافظی كردم . نیم ساعتی خیره به عكسش فكر كردم و بالاخره ازش دل كندم به هر زحمتی بود خودمو به كمد رسوندم تمام هدیه ها و كارت پستالهایی كه بهم داده بود رو ریختم زمین و یه ساك بزرگ برداشتم یکم عكسشو گذشاتم و بعد از یکمین هدیه ای كه بهم داده بود شروع كردم و با گذاشتن هر تیكه از اونها كلی خاطراتم زنده شد و باتمام وجود اشك ریختم و ازشون خداحافظی كردم هنوز قلبم با یاد آوری اون خاطرات سرشار از عشق میشد . به هر بد بختی ای بود همه رو مرتب چیدم زیپش رو هم بستم كاپشنی كه بهم داده بود جداگانه داخل كاور خودش آماده گذاشتم گوشه ی اتاق رو تخت دراز كشیدم چشمامو بستم و به آخرین نگاهم فكر كردم ناخودآگاه بلند شدم عكسشو از زیر اونهمه وسیله كشیدم بیرون و برگشتم رو تخت تمام بالشم خیس شده بود انگار اشكام انتهایی نداشت وقتی به ستاره ها نگاه میكردم به سكوت شب و اینكه خوش به حال شب چه آرامشی داره یاد اون شبهایی كه با سینا بودم می افتادم كه ساعتها كنار پنجره برام حرف میزد اون شبا وقتی به آسمون نگاه میكردم بخاطر خوشحالیم پر نورترین ستاره رو انتخاب میكردم یعنی از بچگی یادمه پر نورترین رو انتخاب میكردم ولی هرگز به دلیلش فكر نكرده بودم چرا بزرگترین و پرنورترین . اونشب فهمیدم آدم وقتی پر نور ترین ستاره رو انتخاب میكنه كه خیلی خوشحاله و احساس خوشبختی میكنه . ولی وقتی دلش غمگینه یكراست میره سرغ كمسو ترین ستاره و شاید هم كوچكترینشون . تا خود صبح عكس سینا و یاد خاطراتش مهمون دلم بود اونشب با همه چیزش خداحافظی كردم و با خودم پیمان بستم هیچ وقت به عشق اون فكر نكنم چون اگه ادامه میدادم بی شك ضربه ی بدی میخوردم . صبح زود از اتاق اومدم بیرون و صبحونه رو آماده كردم تا مامان بیدار بشه وقتی اومد میزو دید خیلی خوشحال شد بعد از خوردن صبحونه همینطور كه زیر چشمی بهم نگاه میكرد گفت : تو دیشب خوب نخوابیدی؟
-نه ... نه ... فقط دیر خوابم برد می دونید كه استرس دارم به هر حال روز یکم كاره هر كسی هم باشه همین حالو داره .
از خنده و نگاهش فهمیدم خواست بگه مچم رو گرفته ولی به روی خودم نیاوردم بوسیدمش و ازش پرسیدم مطمئنه كه نمی خواد باهام بیاد ؟
مامان: مهرانه بس كن دختره ی گنده برو دیگه
-اگه بابایی بود می اومد حداقل روز یکم رو
مامان : همون بابایی جونت لوست كرده دیگه ... برو عزیزكم.. برو و مواظب خودت باش
-باشه چرا بیرون میكینی رفتم خب
ازش خداحافظی كردم و راس ساعت خودمو رسوندم وقتی وارد دفتر شدم آقای مظفری اونجا بود بعد از احوالپرسی و خوش آمد گویی پسر جوونی كه اونجا بود رو بهم معرفی كرد آقای فرزانه . نزدیك بود بزنم زیر خنده یاد فرزانه دوستم افتادم ولی خودمو كنترل كردم . منم خودمو معرفی كردم بعد شروع كرد به آموزش دادن مظفری هم رفت خیلی راحتتر او اونی بود كه فكر میكردم فقط كلی فاكتور عقب افتاده مونده بود كه باید انجام میدادم آخر سر هم یه كتاب بهم داد كه مطالعه كنم تا با اصطلاحات حسابداری بیسترآشنا بشم شماره منزلش رو هم داد كه درصورت پیدا شدن مشكلی باهاش تماس بگیرم به ظاهر پسر بدی نیومد مودب و سنگین بود و خیلی هم خوش صحبت نیم ساعتی هم موند تا راه افتادم و بعد ازم خداحافظی كرد و رفت . خودم بودم و اون ساختمان شروع كردم و تا ظهر بیشتر از نصف فاكتور ها رو وارد كردم و كم مونده بود به روز بشم كه لیست اجناس خریداری شده رسید وای خدای من باید اونا رو وارد میكردم بعد از فاكتوها كم میكردم سودشون رو هم در می آوردم اونروز اصلا خونه نرفتم تا بتونم به روز بشم آخرش هم موفق شدم وقتی آخر وقت كارهارو ارائه دادم مظفری و پسراش داشتند شاخ در می آوردن باورشون نمی شد . پسرش رو بهم كرد و گفت : واقعا امروز شما خسته شدید لازم نبود یكروزه اینهمه به خودتون فشار بیارید ... در هر صورت لطف كردید .
با اینكه پسر جوونی بود و مطمئن هم بودم ازم كوچكتره ولی از پدرش بهتر بود برادركوچكتره هم كه مجرد بود مثل اون بود فقط از نگاههای پدره بدم می اومد یعنی حس خوبی نسبت بهش نداشتم قطعاً برای قضاوت زود بود .
ادامه داد : راننده ی من شما رو می رسونه منزل از فردا هم در اختیار شماست هر وقت خواستید بیاین و یا جایی برین در خدمتتون هست پایین منتظرتونه بفرمائید .
وقتی رسیدم ساعت تقریبا نه بود البته به مامان زنگ زده بودم و براش هم توضیح داده بودم كه جریان چیه وقتی دیدمش خستگی تمام روز از یادم رفت و پر از انرژی شدم مخصوصا وقتی نوازشم میكرد . البته یه كم دلخور بود كه نباید روز یکم اینقدر كار میكردم و اونجا می موندم . بالاخره از دلش درآوردم و شام خوشمزه ای كه برام درست كرده بود حالمو حسابی جا آورد .
وقتی وارد اتاق شدم چشمم كه به گوشه ی اتاق افتاد تازه یادم اومد باید به پرهام زنگ میزدم و اون منتظرم بوده وای حالا باید چی میگفتم ؟ خیلی بد شد اومدم بهش زنگ بزنم دیدم پشت خطه . از خجالت نمی تونستم حرف بزنم .
پرهام : سلام خانم خسته نباشین ؟
-سلام ... حالتون چطوره ؟
پرهام : خوبم عزیزم تو چطوری ؟ لازم نبود روز یکمی اینقدر خودتو خسته كنی .
-خواستم از فردا راحتتر باشم
پرهام : پس تونستی از پسش بربیای؟ میدونستم دختر قوی ای هستی ... خوشحالم كه تونستی .
-ممنون لطف داری ... ولی امروز یادم ...
حرفمو قطع كرد : اصلا مهم نیست فردا همدیگه رو می بینیم خوبه ؟
-بله خوبه ... ولی كجا ؟
پرهام : هم خونه ی ما میشه ... هم ویلا مون ... هم می تونیم با ماشین بریم بیرون ... دانشگاه هم كه بعد از ظهر تابستان خلوته در ضمن نمی خوام اونجا كسی زیاد تو رو بیینه حالا هرجا تو راحتی .
-فكر می كنم بریم بیرون بهتر باشه .
پرهام : بیام دنبالت ؟
-نه با آژانس
پرهام : یعنی من اندازه ی آژانس خانووم هم نیستم ... باشه ...
-نه نه .. اصلا منظور بدی نداشتم فقط نخواستم مزاحمت بشم
پرهام : باشه ایندفعه رو خودت بیا تا بعد ... چه ساعتی ؟
-ساعت هفت خوبه ؟
پرهام : عالیه پس ساعت 7 سر خیابون ... منتظرتم ... اونجا باشه كه به تو نزدیكتره خوبه ؟
-آره پس می بینمت .
بعد ازش خدا حافظی كردم و از خستگی خیلی زودتر از اونی كه فكرشو میكردم خوابم برد .
صبح خیلی سرحال بودم و روز دوم كاری رو هم به خوبی پشت سر گذاشت سر ساعت 6 با راننده رفتم خونه خوشبختانه مامان خونه نبود وگرنه حتما باید براش توضیح میدادم كه وسیله ها چی هستند و كجا دارم میبرم یه دوش گرفتم لباسامو عوض كردم و یه یادداشت واسه مامان گذاشتم كه میرم پیش فرزانه به اونم زنگ زدم حواسش باشه . یه آژانس گرفتم و بازم ده دقیقه ای گذشته بود كه رسیدم ماشینش پارك بود و تو ماشین نشسته بود با دیدن من سریع پیاده شد وسیله ها رو گذاشت پشت ماشین و درو برام باز كرد و سریع خودشم پشت فرمان نشست و راه افتاد . یه تیپ كاملا اسپرت زده بود كه جذابیتش رو بیشتر كرده بود ویه عطر خیلی خوشبو كه فضای ماشین رو گرفته بود . خجالت میكشیدم حرفی بزنم بخاطر همین فقط با گوش دادن به صدای سیاوش خودمو قانع كردم وقتی چند دقیقه ای گذشت گفت : تو همیشه دیر میری سر قرار هم دفعه ی پیش دیر اومدی هم امروز .
-شرمنده ببخشید
پرهام : مهم نیست فقط فكر كردم شاید دوست نداری منو ببینی .
-نه اصلا اینطوری نیست ... سعی میكنم دیگه دیر نكنم
پرهام : خب تعریف كن خانم از كارت ... از خودت .. راستی مامانتون خوبن ؟ از طرف من ازشون معذرت خواهی كنید چون چند باری مزاحم ایشون شدم
كاملا منظورشو گرفتم خنده ای كردم و گفتم : مامانم؟ ! خوبن ممنون ، كارمم كه فعلا برای قضاوت زوده .
پرهام : رفتم محل كارتو دیدم برای شروع جای بدی نیست .
نمی دونم چرا یه دفعه برگشتم و صندلی پشت رو نگاه كردم كه همین پرهامو عصبانی كرد ولی خوب تونست خودشو كنترل كنه با كنایه ازم پرسید : خیلی نگرانشون هستی ؟ سخته واست ؟
چیزی نگفتم فقط سرمو انداختم پایین هنوز به عشقش شك داشتم ولی دلیلی و یا عیبی برای توجیه دلم پیدا نمی كردم .
-منظوری نداشتم .
ماشینو نگه داشت و گفت : مهرانه ازت خواهش میكنم فراموشش كن .
-دارم همین كارو میكنم .
پرهام : همینكه داری میگی خوبه .
احساس میكردم حرفی ندارم كه بگم فضای سنگین ماشین حالمو بد كرده بود رو كردم بهش گفتم : اگه اجازه بدین از ماشین پیاده بشم فكر میكنم به هوای آزاد نیاز دارم .
پرهام بدون هیچ حرفی پیاده شد و درو برام باز كرد وقتی هوای آزاد تنفس كردم خیلی بهتر شدم حرفای پرهام آرومم میكرد و از اطمینانی كه بهم میداد حس خوبی داشتم كاملا میفهمیدم تمام تلاشش برای بدست آوردن دل منه . همراهش زنگ خورد نگاهی به من كرد گوشی رو برداشت و گفت : ببین منكه برات توضیح دادم دیگه دلیلی نداره دوباره تماس بگیری . حدس میزدم كه كی پشت خطه داشتم بهش نگاه میكردم كه گوشی رو قطع كرد و گفت : دارم به قولی كه بهت دادم عمل میكنم دیشب خواهرم داشت از تعجب شاخ در می آورد میگفت عجیبه كه اصلا گوشی تلفن رو جواب نمی دم و این چند روز همش تو خونه بودم دیگه از دستم خسته شده بودن هنوز بهشون نگفتم كه من عشقمو پیدا كردم .
-فكر میكنم مخفی بمونه بهتر باشه .
پرهام : به من شك دار ی یا به خودت ؟
نگاه تندی بهش كردم و : به خودم ؟
پرهام : خوب آره هنوز قبولم نداری نه؟ هنوز به من شك داری ... می فهمم و بهت حق میدم ...ولی اگه بهم فرصت بدی من خودمو بهت ثابت میكنم .
بعد رفت طرف ماشین و با یه شاخه گل سرخ برگشت گرفت طرفم و گفت : قابل شما رو نداره با اینكه عاشق گل مریم بودم ولی برای یکمین بار حس كردم اون شاخه گل سرخ بدون تزئین برام زیباتر از هر گل دیگه ای هست نگاش كردم و عشقو با تمام وجود از چشماش خوندم دلم تكون خورد و فهمیدم كه دوستش دارم . اومدم گل رو ازش بگیرم كه دستمو گرفت و گفت : من عشقمو بهت ثابت میكنم و طوری تو رو عاشق میكنم كه حتی تو خواب هم نبینی دوستت دارم باورم كن !
برای یکمین بار كه اینو بهم گفت احساس كردم كه منم دوستش دارم اون خیلی خوب تونسته بود به دلم راه پیدا كنه . دیگه راه فراری ندیدم .شاید با حرفها و كارهای به جایی كه میكرد خیل خوب منو متقاعد كرده بود واقعا خوب موقعیت رو درك میكرد به جا حرف میزد و خیلی ماهرانه انتقاد همهی اینها باعث شد اونروزبفهمم منم دوستش دارم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Aug 06 - 2008 - 07:57 AM
پیک 36

Quoting: SACRIFICE

Mehrbod
02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #19


***

elham55
Aug 06 - 2008 - 03:31 PM
پیک 37

Quoting: setareh_71


***

elham55
Aug 09 - 2008 - 09:11 AM
پیک 38

(بخش بیست و نهم )
اونشب خیلی به پرهام فكر كردم تمام حرفاش و حركاتش حساب شده بود به موقع راه نفوذ به دلم رو پیدا كرده بود و خودم از این اتفاق متعجب شده بودم خیلی پسر تیز و موقع شناسی بود دقیقا رفتارش با حالات من مطابق بود و همین تیز بودنش منو بیشتر جذب خودش میكرد چند روزی از یکمین دیدارمون گذشت هر روز بهم زنگ میزد و گزارش تمام كارهاشو میدادو از تمام جزئیاتم می پرسید كارم زندگیم و هر چیزی كه مربوط به من میشد خیلی براش مهم بود مامان هم كم كم متوجه شده بود ولی اصلا به روم نمی آورد و چیزی ازم نمی پرسید همینكه میدید من دوباره انگیزه پیدا كردم و دارم به گذشته برمیگردم خوشحال بود اینو خودش به فرزانه گفته بود دلم واسه پرهام تنگ شده بود ولی غرورم اجازه نمی دادازش بخوام تا همدیگه رو ببینیم . ده روزی گذشت تا بالاخره به زبون اومد ساعت 5/12 بود كه تلفن زنگ زد . وقتی صدای تلفن بلند میشد می فهمیدم كه اونه با زنگ یکم گوشی رو برداشتم .
-الو
پرهام : سلام گلم
-سلام
فكر كنم زیاد ی خوشحال شدم چون گفت : از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شدی؟
-خوب نه ... یعنی آره ...
پرهام : وای كه از دست تو مهرانه ... باید این غرورت رو بزاری كنار البته فقط برای من .
باز داشت بهم یاد آوری میكرد فقط اون .
غرورت رو دوست دارم و یكی از دلایل اینكه جذبت شدم همین بود كه به كسی رو نمی دی ولی این غرور همیشه تو رو جذاب نمی كنه اینو به خاطر داشته باش .
-چرا فكر میكنی من مغرورم؟
پرهام : یعنی نیستی ؟
-نمی دونم شاید شما راست می گین ...
پرهام : تو دلت برای من تنگ نشده ؟
حرفی نزدم ادامه داد : ببین این الان از غرورته ولی من بهت بگم هر روز تو رو دیدم و بازم دلم برات تنگ شده.
پس منو حسابی زیر نظر داشته از این حركتش هم خوشحال بودم ولی چیزی نشون ندادم . ازم خواست كه قرار بعدی برم خونشون ولی موافقت نكردم و اونم اصرار نكرد تو یه كافی شاپ با هم قرار گذاشتیم .
هر چی گفتم خودم میام قبول نكرد و اصرار كرد كه باید بیاد دنبالم .
سعی میكردم ساده برم بخاطر همین مثل همیشه بایه تیپ ساده راه افتادم و راس ساعت سر قرار بودم باز هم اون زودتر از من رسیده بود سوار كه شدم گفتم : سلام
پرهام : سلام خانوم خوشگله
-حالتون خوبه ؟
پرهام حالم خوبه شما چطوری؟
-خوبم ... ممنون ... شما خیلی وقته اینجایین ؟
پرهام : من همیشه 5 دقیقه سر قرار زودتر حاضرم اینو بدون كه از تاخیر اصلا خوشم نمیاد بخاطر همین هیچ وقت دیر نمیام ... البته خانووما باید یه كم دیر بیان این یه قانون.. نه ؟
كاملا منظورشو فهمیده بودم گفتم : بابت دو بارتاخیرم معذرت میخوام
پرهام : اصلا منظورم این نبود شما هر چقدر هم دیر بیاین منتظرت می مونم فقط خواستم بدونی .
جلوی یه كافی شاپ نگه داشت و از احوالپرسی اون فهمیدم كه آشناست راهنماییم كرد سر یه میز گوشه ی سالن كه تقریبا جای دور از دید بود وقتی نشستم اونم روبروم نشست و من همچنان سرم پایین بود هنوز جرات نمی كردم مستقیم به چشماش نگاه كنم ولی نگاه پرهام رو حس میكردم حتی نمی دونستم چیزی بگم كه بالاخره پرهام گفت: فكر نمی كردم اینقدر خجالتی باشی !... ازت خواهش میكنم با من راحت باش اصلا دلم نمی خواد اینقدر معذب باشی ...
همونطور كه سرم پایین بود گفتم : من راحتم .
با دستش زیر جونه ام رو گرفت سرمو بلند كرد و یكدفعه دلم ریخت برق نگاهش به دلم نشست حالا توان اینكه نگاهم رو ازش برگردونم نداشتم خنده ای كه رو لبش داشت جذابترش كرده بود یك لحظه از اینكه اونو دارم خوشحالی تمام وجودم رو گرفت نمی دونم چرا اما دوستش داشتم . بخاطر احساس خوبی كه داشتم بی اراده خنده ای رو لبم نشست شاید احساس میكردم دارم خواب میبینم . همینطور كه ظرف بستنی رو برام میزاشت گفت : می دونی مهرانه زیاد دوست ندارم اینجور جاها بریم ولی به تو هم حق میدم كه نخوای بیای خونه پیشم همین جا برات قسم میخورم كه هیچ اتفاقی بر خلاف میل تو نخواهد افتاد اینو بهت قول میدم كه ...
حرفشو قطع كردم و گفتم : من به شما اعتماد دارم فقط یه كم فرصت میخوام همین .
پرهام : خوشحالم كه بهم اعتماد داری چون برام خیلی مهمه در ضمن من به قولم عمل كردم خیالت راحت باشه فقط من موندم و تو
-حالا من خوشحالم كه به قولتون عمل كردین.
پرهام : مهرانه فقط تو خیلی با من رسمی صحبت میكنی و این باعث میشه فكر كنم كه از هم دور هستیم
-بله سعی میكنم باهات راحت تر باشم .خوبه ؟
پرهام : از این بهتر نمیشه خب حالا یه چیز دیگه تو نمی خوای این لباس سیاه رو در بیاری ؟ البته من قصد بدی ولی دلم نمی خواد تو رو اینجوری ببینم دوست ندارم زیباییهای تو توی این لباسهای سیاه پنهان بمونه اگر هم دلت نمی خواد اصرار نمی كنم به هر حال اونهمه عشق و علاقه اونم به یه پدر خوب و مهربون سخته ....
دلم گرفت ولی نگاه مهربون پرهام یه جورایی آروومم میكرد یه كم جابه جا شدم و گفتم : می فهمم چی میگی ولی باور كن فعلا نمی تونم سعی میكنم باهاش كنار بیام .
پرهام : حالا اجازه دارم دستتو بگیرم ؟
از این حرفش جا خوردم واقعا راست میگفت ؟ پس چرا سینا اینطوری نبود ؟ و محسن ...؟!!!
باز مقایسه كردم نباید این اتفاق بیفته سریع مسیر فكرمو عوض كردم و دستمو آوردم روی میز با دو دستش یه دستمو گرفت وگفت : چه دستای ظریفی داری ؟ معلومه كه مامانت حسابی از شرمندگیت در میاد نه ؟
-درسته اجازه نمی ده حتی لیوان آبی كه خوردم بشورم .
پرهام : خوبه ... خیلی هم خوبه .. ولی باید بگم من از ظرف شستن اصلا خوشم نمیاد .
با این حرفش یه كم جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم .
-مهم نیست یاد میگیرم كه خودم بشورم .
پرهام : حیفه این دستا نیست ظرف بشوره حالا وقتش كه رسید یه كاریش میكنیم . بهتره الان راجع به چیزهای مهمتری صحبت كنیم ... راستی برای تسویه حساب كی میری ؟
-هفته ی آینده دوشنبه .
پرهام : خودم میبرمت .
-ولی من با فرزانه میرم .
پرهام : خودم هر دوتاتون رو میبرم ایرادی داری ؟
-نه فقط نخواستم ....
نزاشت ادامه بدم گفت : تو هیچ وقت مزاحم من نیستی اینو بفهم كه تو هیچ جا بدون من نمی ری ...
-بله متوجه شدم حالا چرا ناراحت میشی ؟
پرهام : نه فقط خواستم بدونی حتما هم تا هفته ی آینده ما نباید همدیگه رو ببینیم نه ؟
حالا من بودم كه دلم میخواست بگم اگه با منه همین فردا دوباره همدیگه رو ببینیم كه انگار فكرمو خوند و گفت : ببین من دیگه طاقت ندارم هفته ای یا ده روزی یكبار تو رو ببینم از فردا هر وقت كارت تموم شد بهم زنگ بزن خودم میبرمت خونه .
-اونوقت به مظفری بگم تو كی هستی كه فقط آخر وقتا میای دنبالم ؟
پرهام : بهش بگو نامزدت هستم اصلا به اون ربطی نداره !
-می دونم ولی ...
پرهام : ولی نداره از فردا خودم راننده ی آخر وقتتم .
-وای چه راننده ای...
پرهام : حالا كجاشو دیدی ؟
بعد از اینكه یه كم سر به سرم گذاشت و مثلا سعی میكرد كه بیشتر بهم نزدیك بشه خواست كه بریم بیرون خودمم زیاد دوست نداشتم اونجا بمونم بخاطر همین بدون هیچ حرفی پیشنهادشو قبول كردم وقتی از اونجا اومدم بییرون یه نفس راحت كشیدم از بوی سیگار و انواع عطرو قهوه سر گیجه گرفته بودم .
اونروز دو ساعتی با هم بودیم ولی انگار دو دقیقه بود بعدشم منو رسوند خونه اینقدر ایستاد تا رفتم تو خونه دروكه بستم صدای گاز ماشین رو شنیدم كه داشت دور میشد .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:35 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #20


***

elham55
Aug 09 - 2008 - 11:17 AM
پیک 39

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 07:45 AM
پیک 40

( بخش سی ام )
همینطور كه دراز كشیده بودم داشتم به پرهام فكر میكردم كه تلفن زنگ خورد حوصله ی جواب دادن نداشتم ولی طرف سمجتر از من بود رفتم گوشی رو برداشتم وای خدای من فرزانه عصبی و ناراحت پشت خط بود .
-الو
فرزانه : به به ملكه ی سرزمین عشق ... سلام
-سلام
فرزانه : بابا خیلی با معرفتی ...
-حالا چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
فرزانه : چرا ؟ ... خیلی جالبه كه اینقدر خونسردی ...
-خب ببخشید دیگه بچه كه زدن نداره
فرزانه : حیف كه خیلی دوستت دارم وگرنه دیگه دوستی بی دوستی
-قبول دارم كه اشتباه كردم ببخشید خب حالا تو هم كوتاه بیا دیگه
فرزانه یه كم آروومتر شد و گفت : خیلی دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت یعنی باید ببینمت
-باشه كی ؟
فرزانه : تو باید بگی منكه وقتم آزاده تو باید اجازه بگیری ... والا زن ذلیل شنیده بودیم ولی مرد ذلیل نشنیده بودیم كه شما ماشالله باب كرد ی...
-ایرادی داره ؟
این جواب خونسردانه ی من اونو دوبار عصبانی كرد
فرزانه : نه هیچ ایرادی نداری ادامه بده موفق باشی ... بعدشم گوشی رو قطع كرد .
وای خدای من حالا بیا اینو درست كن بهش زنگ زدم ولی جواب نداد می خواستم برم خونشون كه به ساعت نگاه كردم ساعت 10 شب كجا برم حتما پرهام هم دوست نداره الان آژانس بگیرم و برم ... بعد منصرف شدم نمی خواستم از دستش بدم ولی داشت اشتباه میكرد فكر كرده من بخاطر پرهام فراموشش كردم ولی اینطوری نبود داشتم دنبال راه چاره میگشتم كه پرهام زنگ زد و مارجرا رو براش تعریف كردم گفت : اگه رفته بودی كه دیگه هیچی یه تنبیه سخت در انتظارت بود ... فردا كه اومدم دنبالم با هم میریم خونه ی فرزانه و ازش معذرت خواهی میكنیم جالب بود كه اونم احساس میكرد تقصیر من بوده شایدم مقصر بودم و خودم خبر نداشتم .
خیلی بهم ریخته بودم و همین مسئله باعث شد زیاد بهم گیر نده و زود خداحافظی كنه از اینكه خوب درك میكرد خوشحال بودم سعی كردم زود بخوابم ولی نمی شد خوابم نمی برد خیلی دیر خوابیدم و صبح هم به سختی بیدار شدم مثل هر روز مامان صبحونه رو آماده كرده بود و منتظرم بود بیدار كه شدم رفتم تو آشپزخونه و بهش سلام كردم .
مامان: سلام خانووم .... فكر كنم امروز نمازت قضا شد نه؟
ازش خجالت كشیدم و گفتم : آره چون دیشب خیلی دیر خوابیدم از امشب زودتر می خوابم.
جرات نكردم بگم اصلا نخوندم بخاطر همین حرفو عوض كردم و بعد از خداحافظی زدم بیرون وقتی رسیدم كلی كار داشتم بدون معطلی مشغول شدم نمی دونم چرا دوست نداشتم دیگه برم اونجا بعید بود به این زودی خسته بشم كارمو دوست داشتم ولی از محیطش زیاد خوشم نمی اومد مطمئنا تو خونه نمی تونستم بیكار بمونم در ضمن بهانه ای نداشتم كه برای سیما توضیح بدم ترجیح دادم مدتی تحمل كنم تا یه جای بهتر پیدا كنم . تا آخر وقت تمام كارهامو صفر كردم و نزدیكای ساعت 6 بود كه به پرهام زنگ زدم بیاد دنبالم وقتی از پله ها می اومدم پایین آقای مظفری رو دیدم گفت : الان راننده رو صدا میكنم .
-لازم نیست ماشین هست .
مظفری : كسی میاد دنبالتون ؟ !
كاملا منظورشو متوجه شدم خودمم بدم نمی اومد كه بفهمه یه نفر تو زندگیم هست چون یه جورایی حس خوبی بهش نداشتم .
-بله ... با اجازه .. خدا نگهدار.
و بدون اینكه بخوام منتظر جوابش باشم از پله ها اومدم پایین دقیقا پرهام جلوی در منتظرم بود خواستم سوار بشم كه نگاهی به پنجره ی اتاق كارم انداختم و دیدم كه مظفری داره نگاه میكنه بدون كوچكترین عكس العملی سوار شدم و پرهام راه افتاد . مثل همیشه تیپ ساده و مرتبی زده بود موهاش كاملا آرایش شده بود و عطر خوش بویی فضای ماشین رو پر كرده بود با اینكه كلا از آدمای بلوند خوشم نمی اومد ولی جذابیتهای پرهام رو دوست داشتم همیشه برام یه شاخه گل بدون تزئین می آورد اونروز هم وقتی نشستم تو ماشین بوی گل مریم تمام این جذابیتها رو بیشتر كرده بود وقتی بهم داد نگاهی بهش كردم و گفتم : وای خدای من ... تو از كجا می دونستی ؟
پرهام با همون خنده ی جادوییش گفت : خب ایرادی داره ما بدونیم عشقمون چی دوست داره ؟
-نه ولی شك ندارم كه خودم بهت نگفتم .
چیزی نگفت و همینطور به راهش ادامه داد بطرف خونه ی فرزانه میرفت كه بهش گفتم اون خونه نیست . دقیقا محل كار فرزانه رو نمی دونستم ولی اسم وكیله یادم بود و پرهام می دونست باید كدوم خیابون بره .
-به نظرت این گل رو بدم فرزانه چطوره ؟
پرهام : اگه دور بندازی زیباتره مگه نه ؟
-شوخی كردم ..
پرهام : غیر از این بود كه ...
بعدشم با شوخی و خنده به راهش ادامه داد .وقتی رسیدیم نگه داشت و بهم گفت : اگه خیلی ناراحت بود ازش دعوت كن بیاد از دلش دربیاریم اگر هم قبول نكرد بگو تا یه راه دیگه پیدا كنم ...
نگاهی بهش كردم و همینطور كه داشتم پیاده میشدم گفتم : حتما ...پیغامتون رو می رسونم ... بعدشم هر چی گفت بهت بگه دیگه ؟
پرهام : آره منتظرم .
-فعلا و بعد رفتم و زنگ زدم صدای فرزانه رو از اونطرف آیفون شنیدم و گفتم : لطفا باز كن . وارد حیاط بزرگی شدم گه كلی گل و باغچه و درخت میوه داشت وسط حیاط یه استخر بزرگ كه از آب خالی بود بی روح بودن خونه رو بیشتر نشون میداد . بهم ریختگی حیاط و اون عمارت قدیمی ته باغ فضای دوست داشتنی ای رو رقم یده بود كه عاشقش بودم . مسیر رو پشت سر گذاشتم تا به ساختمون رسیدم یه عمارت قدیمی دو طبقه . با دیدن فرزانه كه از طبقه ی همكف اومد بیرون خندیدم و بطرفش رفتم انتظار دیدنم رو نداشت اینو خوب فهمیدم دستمو بطرفش دراز كردم و كشیدمش تو بغلم بوسیدمش و گفتم : حالا چرا قهر میكنی ؟
فرزانه كه با دیدن من خوشحالتر از حد انتظارم شده بود گفت : دیوونه دلم واست یه ذره شده بود حتما باید باهات قهر میكردم ؟
بعدشم راهنماییم كرد به داخل ساختمان با تعجب داشتم اطرافم رو نگاه میكردم گفتم : وای كه چقدر این خونه ها رو دوست دارم همه چیزش قدیمیه خوش به حالت كه داری اینجا كار میكنی .
فرزانه : آخه خود وكیله ام زیر خاكیه باورت نمی شه اون تنها تو این خونه به این بزرگی زندگی میكنه زن و بچه هاش اكثرا خارج هستند .
یه چشمك بهش زدم و گفتم : پس دیگه ... هیچی دیگه ... بالاخره تو هم آره ؟
فرزانه : چیكار كنیم از شما همین زیاد اومد حالا هم زود باش برو كه میترسم با دیدن تو اینم از دست بدم .... بعدشم شروع كرد به خندیدن
نشستم رو صندلی كنار میزش و گفتم : اگه گفتی با كی اومدم ؟
بدون هیچ حرفی گفت : ای مرد ذلیل با پرهام اومدی ؟
-آره .. عیبی داره ؟
فرزانه ظرف شكلات رو گرفت طرفم و گفت : نه عیبی كه نداره البته اگه جای مادر و دوست و فامیلت رو نگیره ... كه ظاهرا ایشون خوب بلدن چیكار كنن .
-اشتباه میكنی اون پسر خوبیه مهربون و دوست داشتنی .
فرزانه كنارم نشست و دستمو گرفت و گفت : مهرانه واقعا خوشحالم ... تا اینجاش كه شوخی بود ولی از اینكه میبینم پرهام تونسته تو دلت جا كنه با تمام وجود خوشحالم .. واقعا هم برای تو وهم برای اون آرزوی موفقیت میكنم قدر همو بدنید ...حالا چرا نیومد تو؟
-فكر كرد تو خیلی ناراحتی ... گفته اگه نتونستم دلتو بدست بیارم ببرمت شاید اون بتونه اینكارو بكنه .
فرزانه : به به چه خوب .. عالیه ...
-خب تا كی باید بمونی ؟
فرزانه : همین الانم می تونم بیام كارم تمومه فقط باید بهش بگم .
-خیلی دلم میخواد ببینمش ... كه یكدفعه در اتاق باز شد و یه پیر مرد خیلی باحال با كت و شلوار قهوه ای و یه كراوات ست با موهای یكدست سفید و خیلی خوش تیپ اومد بیرون از جام بلند شدم و فرزانه منو معرفی كرد دستشو آورد جلو و گفت : به به مهرانه خانم پس این دوست خوب شمایین ؟.
بهش دست دادم و گفتم : هستم در خدمتتون .
گفت : فرزانه جان خیلی دوستت داره امیدوارم كه دوستای خوبی برای هم بمونید .
بعدشم خداحافظی كرد و از در پشت ساختمان رفت طبقه ی دوم
-فرزانه اینكه خیلی باحاله ؟!!
فرزانه : پس چی ؟ خیلی آدم با شخصیت و خوبیه دوست قدیمی پدرمه .
-برعكس مظفری یه پیرمرد پولدار كه فكر میكنه پولش همه چیزشه فرزانه ازش بدم میاد یکمین فرصت از اونجا میام بیرون البته كارمو خیلی دوست دارم .
فرزانه : مگه زن نداره ؟
-چرا سه تا پسر داره كه بزرگه زن داره بر خلاف پدرشون فوق العاده متین و با وقار هستن .
فرزانه : شك ندارم درس خوبی می خوای بهش بدی نه؟
همینطور كه داشتیم از خونه می اومدیم بیرون گفتم : دارم براش حالا ببین .
هنور پرهام تو ماشین نشسته بود با دیدن ما از ماشین پیاده شد و گفت : سلام
فرزانه : سلام
پرهام : حالتون چطوره ؟
واقعا حساب شده و با وقار خاصی صحبت میكرد كه لذت میبردم . فرزانه نگاهی به من كرد گفت : مزاحمتون نمی شم با اجازه ؟
پرهام : نخیر خانوم این حرفا چیه می رسونمتوم.
نگاهی به فرزانه كردم و در ماشین رو براش باز كردم خودمم نشستم و پرهام راه افتاد خواست بره كافی شاپ كه فرزانه قبول نكرد و گفت باید بره خونه چون پدرش تنهاست .و موكول كرد به یه وقت دیگه و بهم گفت بابت موضوع مهمی می خواد باهام حرف بزنه برای فردای اونروز قرار گذاشتم كه برم خونه اشون بعدشم اونو رسوندیم و به طرف خونه ی ما راه افتاد منو كه رسوند بعد از اینكه مطمئن شد رفتم تو خونه از صدای ماشین متوجه رفتنش شدم . وقتی ازش جدا میشدم دلم میگرفت و وقتی صدای ماشین رو كه میشنیدم لحظه به لحظه داره ازم دور تر میشه دلتنگیم بیشتر میشد ولی راهی نداشتم با صدای مامان به خودم اومدم و بطرف ساختمون رفتم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:36 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #21


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 07:55 AM
پیک 41

سلام به همه ی دوستای خوبم
راستی از عسل و ستاره خانم خبری نیست جناب آذرین هم کم پیدا شدن در هر صورت امیدوارم هر جا که هستند سالم و موفق باشند http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif






Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 09:12 AM
پیک 42

Quoting: SACRIFICE

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #22


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 11:03 AM
پیک 43

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 01:45 PM
پیک 44

Quoting: setareh_71

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #23


***

elham55
Aug 12 - 2008 - 07:17 AM
پیک 45

( بخش سی و یكم )
از پرسشهای بی ربط مظفری فهمیدم كه بیش از حد داره كنجكاوی میكنه كاملاً نشون میداد كه از ماجرای دیروز توپش پره حس

Mehrbod
02-21-2013, 07:36 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #21


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 07:55 AM
پیک 41

سلام به همه ی دوستای خوبم
راستی از عسل و ستاره خانم خبری نیست جناب آذرین هم کم پیدا شدن در هر صورت امیدوارم هر جا که هستند سالم و موفق باشند http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif






Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 09:12 AM
پیک 42

Quoting: SACRIFICE

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #22


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 11:03 AM
پیک 43

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Aug 11 - 2008 - 01:45 PM
پیک 44

Quoting: setareh_71

---------new sect----------
[left]Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #

Mehrbod
02-21-2013, 07:38 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #28


***

elham55
Aug 18 - 2008 - 10:45 AM
پیک 55

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Aug 18 - 2008 - 02:53 PM
پیک 56

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #29


***

elham55
Aug 18 - 2008 - 02:56 PM
پیک 57

Quoting: setareh_71


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 07:39 AM
پیک 58

( بخش سی و پنجم )
صبح زود با تلفن پرهام بیدار شدم خوشحال بودم كه روزم رو با صدای اون شروع می كردم و احساس خوبی كه بخاطر این اتفاق می افتاد رو حاضر نبودم با هیچ چیزی تو دنیا عوض كنم حس خوشایندی كه تمام وجودم رو از عشق به اون لبریز میكرد تا احساس كنم همه چیز منه .
پرهام : ای تنبیل هنوز خوابی كه ؟
-آخه دیشب دیر خوابیدم ... كلی با مرجان كل كل كردم ...
پرهام : بخاطر امروز ؟
-نه بابا ... بخاطر دیشب ...
وقتی صدای خنده ی پرهام تو گوشی پیچید خوشحالیم تكمیل شد و احساس كردم بیشتر از همیشه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش لحظه ای راحتم نمی زاشت نمی دونم چه چیزی اینقدر ما رو بهم پیوند داده بود كه نسبت به همدیگه این احساس رو داشتیم .
-چیه خوشت اومد ؟!
پرهام : آره .. خیلی ...
-خب حالا زیاد ذوق رده نشو ... به مامان بگم یا نه ؟
پرهام : اگه بگی بهتره چون ممكنه شب یه كم دیر برگردیم ایشون هم نگران نمی شن ... تا یه رب دیگه سر كوچتون هستم خوبه ؟
-آره پس می بینمت
از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه بود رفتم طرفش و گفتم : سلام مامانی
مامان :سلام ... دختر گلم چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟
-آخه امروز مرخصی گرفتم و می خوام با پرهام برم بیرون .
مامان بطرفم برگشت و گفت : پس تشریف آوردن ؟
-بله دیروز ساعت 7 اومده
مامان : مهرانه نگرانم ... هم نگران تو و هم نگران پرهام ...
رفتم كنارش نشستم بوسش كردم و گفتم : مامانی من لازم نیست نگران چیزی باشی ... می دونی كه من حواسم به همه چیز هست ...
نگام كرد دستی به سرم كشید و گفت : مواظب خودتون باشید... و كی برمی گردی ؟
-ممكنه شب و یه كم دیر ... نگران كه نیستی ؟
مامان : نه عزیزم وقتی با پرهامی خیالم راحته ...
-وای مامان جونم قربونت برم كه اینقدر خوبی ... می دونی چیه مامان ..منم اندازه ی شما بهش اطمینان دارم ... نگاهی بهش كردم خندیدم و گفتم : مامان برامون دعا كن .
نگاه مهربانش رو دوست داشتم و از اینكه دارمش خدا رو شكر كردم .
دست و صورتم رو شستم یه چایی خوردم و بعد از آماده شدن از خونه زدم بیرون پرهام طبق معمول سر كوچه منتظرم بود با دیدنم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام بازكرد وقتی نشستم هنوز طعم شیرین احساسی كه مامان بهم داده بود تو وجودم بود كه با صدای پرهام این شیرینی بیشتر شد یه حس خوب عاشقانه تو یه بامداد پاییزی كه می تونست واسه هر كسی لذت بخش باشه .
پرهام : خب عزیز من چطوره ؟
-خوبم وتو ؟
پرهام : اگه پیشت باشم و تو رو داشته باشم خوبم وگرنه حتما از نوشته هام فهمیدی كه نباشی پرهام یعنی چی؟
نمی دونم تو با من چیكار كردی كه اینطوری شدم تا بحال كسی رو اندازه ی تو دوست نداشتم ... وای كه مهرانه اگه خدای نكرده یه روز نباشی من میمیرم .... باورم نمیشه كه من همون پسر لوس و مغروری هستم كه بخاطر همین اخلاقم خیلی ها ازم فراری بودن من در مقابل تو هیچی نیستم .... چرا ؟
نگاش كردم حسابی به خودش رسیده بود وقتی با چشماش بهم میخندید بهترین لحظاتم بود دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم : چون منم همین احساس رو بتو دارم ... فكر میكنم بخاطر اینه كه عشقمون دو طرفه هست نسبت بهم اینطوری هستیم ... وقتی نبودی خیلی برام سخت بود ... جدایی .. جدایی ... جدایی ... چقدر سخته.
پرهام : پس واسه تو هم سخت بود ؟
-چرا كه نباشه ؟ !
پرهام : بعضی وقتا فكرای احمقانه به سرم میزد ... اما از دلم نمی اومد كه در مورد تو بد قضاوت كنم ..
دیگه كم كم داشت از شهر خارج میشد ووارد جاده شده بود پرهام گفت : راستی عزیزم می تونی شب پیشم بمونی ؟
-نه ...
پرهام : مرسی ...
-خواهش میكنم ...
ادامه نداد و ازم خواست كه یه جایی نگه داره تا صبحونه بخوریم كنار سد منجیل بهترین جا بود اونجا رو دوست داشتم چون هر وقت با بابایی میرفتیم حتما یه توقفی هم اونجا داشتیم هم زمستونش قشنگ بود و هم تابستونش . ماشین رو نگه داشت پیاده شد با هم رفتیم چایی و خوراكی گرفتیم و روبروی هم رو صندلی نشستیم . یاد بابایی افتاده بودم و نمی خواستم روز قشنگمون رو با یادآوری خاطرات گذشته خراب كنم . بخاطر همین مسیر فكرم رو كاملا متوجه پرهام كردم هوای سبك و نسیم ملایم صبحگاهی با اون اشعه های آفتاب پاییزی و انعكاسش به آب سد حس خوبی بود كه با وجود عشقم كامل میشد .
وقتی گرمی دستای پرهام رو رودستم حس كردم دلم لرزید . از اینكه دارمش احساس غرور میكردم خوب می دونستم خیلی ها آرزوشون بود كه پرهام حتی نگاهشون كنه و یا اشاره ای بهشون داشته باشه و اینو از یكی از هم دانشگاهیهاش كه همكار خودمم بود شنیدم تو دوستان و اطرافیانم كه هر كسی پرهام رو میدید ازش خوشش می اومد البته این حالت رو دوست نداشتم ولی معمولا آدم اینطوریه دیگه از چیزی كه بدش میاد سرش میاد . داشتن یه همچین عشقی آرزوی هر كسی بود كه من داشتم ولی ترس از دست دادنش خیلی عذابم میداد . با تكونی كه بهم داد از فكر و خیال اومدم بیرون .
پرهام: كجایی ... منكه اینجام ...
-اتفاقا داشتم به خودت فكر میكردم
پرهام : ببین الان پیش من باش وقتی رفتم فرصت زیاده كه بخوای به من فكر كنی حالا هم چاییت رو بخور كه سرد نشه .
-راستی ما داریم كجا میریم ؟
پرهام : هیچ جا .. من دارم یه خانوم خوشگله رو كه عشقمه می دزدم اونم تو روز روشن و با اطلاع مامانش ... وای كه چه حالی میده .... نه ...
-وا.. دیگه چی؟
پرهام :همین دیگه مگه كار دیگه ای هم هست كه من باید انجامش بدم ؟
-شیطون نشو لطفا ..
پرهام : راست میگی بزار برسیم بعد.. الان ممكنه اتفاقاتی بیفته ....
-كجا قراره بریم ؟
پرهام : نگران نباش دارم میبرمت یه جایی كه بجز خودمو خودت هیچ كس دیگه ای نیست ... مگه خیلی وقتها همینو نمی خواستی ؟.. جایی باشی كه بجز خودم و خودت كسی نباشه ؟
-چرا ولی داری منو می ترسونی؟
پرهام : منكه اجازه ات رو گرفتم
-از كی؟
پرهام : از مامانت ... خودشون گفتن كه نگرانت نیستن چون با منی ...
-اتفاقا نگرانی مامانم از همینه كه با توام .... با مرجان و فرزانه بودم كه نگرانم نبود ... اصلا تو خود نگرانی هستی ...
پرهام : وای كه من میمیرم واسه اون نگرانی و تو و عشقم ...
-بالاخره نگفتی كجا داریم میریم ؟
پرهام یه جایی كه ممكنه دیگه برنگردی.
-یعنی چی ؟
پرهام : یعنی اینكه جایی كه دارم میبرمت اونقدر خوبه كه ممكنه خودت دیگه نخوای برگردی ... دهكده ساحلی ... ویلای بابام ... تا همینجا بسه بقیش باشه تا ببینی ... اینطوری بهتره .
-وای كه از دست تو ...
تمام مسیر رو باهام حرف زد و از عشقش گفت طوریكه اصلا نه متوجه سرعتش نشدم و حتی گذشت زمان رو . فقط وقتی به فرعی پیچید فهمیدم كه رسیدیم نگهبان ورودی اونو می شناخت سلام وعلیكی كردن ازش خداحافظی كرد و بعد از كلی خرید از فروشگاه شهرك راه افتاد . واقعا جای قشنگی بود هوای پاك و دریایی وقتی از پنجره باز ماشین بهم میخورد احساس سبكی میكردم خلوت بود و بجر چند خانواده كه اونجا زندگی میكردن بقیه ویلاها كسی توش نبود پنجره ها بسته بود درهای ورودی قفل بودن و سكوت وخلوتی مطبوعی حكمفرما بود . خیابانها رو پشت سر گذاشت و پیچید تو آخرین خیابان كه دو طرفش ساختمان بود و پشت ساختمانهای دست چپ دریا بود جلوی در نگه داشت یه نفرداخل حیاط دیده میشد كه با دیدن پرهام اومد جلو دروباز كرد و بعد از احوالپرسی ازش و دادن یه سری گزارش خداحافظی كرد و رفت پرهام ازم خواسته بود از ماشین پیاده نشم بعد از راهی كردن باغبان اومد طرفم در ماشین رو باز كرد یه شاخه غنچه گل صورتی گرفت جلوم و گفت : خوش اومدی خانوم و این گل زیبا برای عشق رویایی خودم ...
همینطور كه داشتم گل رو از دستش میگرفتم از ماشین پیاده شدم ویلای فوق العاده قشنگی بود یه حیاط بزرگ كه پر از باغچه و گلهای رنگی و درختهای بلند و سر به فلك كشیده بود بوی علفهای تازه آب داده شده خستگی راه رو از تنم بیرون كرد سكوت دلنشینی حاكم بود كه فقط با صدای امواج دریا آرامش بیشتری به آدم میداد یه آلاچیق وسط حیاط بود كه زیرش میز و نیمكتی از جنس سنگ قرارداشت و سقفش از درخت انگور با آرایش فوق العاده ای پوشیده شده بود. بیشتر از بیست نوع گل و گیاه در وسط و حاشیه های باغچه با رنگ آمیزیهای مختلف زیبایی حیاط رو بیشتر كرده بود . و عطر گلهای وحشی با اون آرایش خاصشون مشام رو نوازش میداد .
ساختمانی با نمای خیلی زیبا وسط حیاط قرار داشت كه از بسته بودن حفاظ آنها مثل ویلاهای دیگه معلوم بود كه كسی توش نیست . پرهام دستمو گرفت و از پله ا بالا رفتیم وقتی برگشتم منظره ی زیبای دریا با اون امواج و صدای دلنشینش توجهم رو جلب كرد . واقعا آرامشم تكمیل شده بود و اینو كسی بهم نداد بود جز پرهام ... پرهام ... و این بود عشقی كه می پرستیدمش .
راهماییم كرد داخل ساختمان تاریك بود یکم چراغ رو روشن كرد و شروع به بازكردن پنجره ها كرد یه ساختمان برزگ كه وقتی وارد میشدی یه حال بزرگ قرارداشت كه دست چپ دوتا اتاق خواب بود با سرویس بهداشتی و حموم جداگانه و دست راست سالن و آشپزخونه بود و گوشه ی راست انتهای سالن یه اتاق خواب دیگه .. زیبایی سالن با یه شومینه كار دست از جنس چوب تكمیل شده بود . تعارف كرد كه بشینم و راحت باشم روی مبل یكنفره ی كنار شومینه نشستم و محو تماشای پرهام شدم پنجره ها رو كه باز كرد جریان هوای تمیز همراه با بوی طبیعت تو ساختمان پیچید ازم خواست بمونم تا وسایل رو از تو ماشین بیاره ولی همراهش رفتم تا كمكش كنم یه كم میوه شست وظرف شیزینی رو هم پر كرد اجازه نمیداد كاری انجام بدم اون بخوبی بلد بود چیكار كنه خیلی تمیز و حساب شده كار خونه انجام میداد با دقت خاصی پذیرایی میكرد قبلا هم تو خونشون وقتی اینكارو میكرد خوشم می اومد همین برام جالب بود شاید از دخترا هم وارد تر بود . بعد از اینكه كلی وسیله ی پذیرایی آورد روی مبل كنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم و صورتم رو برگردوند بطرف خودش . بعد از اینهمه دوری یه همچین نزدیكی ای تو اون شرایط با اون محیط واقعا خوشایند بود .....
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:38 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #30


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 07:46 AM
پیک 59

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 01:15 PM
پیک 60

Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #31


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 02:48 PM
پیک 61

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 03:51 PM
پیک 62

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #32


***

elham55
Aug 19 - 2008 - 04:25 PM
پیک 63

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Aug 20 - 2008 - 07:13 AM
پیک 64

(بخش سی و ششم )
وقتی رو شنهای ساحل نشسته بودم و به اون طبیعت زیبا نگاه میكردم سراسر وجودم غرق لذت میشد دریای آبی كه آرامتر از صبح بود و آفتاب ملایم و زیبای پاییزی با صدای مرغای دریایی كنار پرهام بهترین لحظات رو برام درست كرده بود . می خواستم یه جوری سر حرف رو با هاش باز كنم ولی نمی دونستم چطوری؟... كه به دادم رسید .
پرهام : مهرانه چرا اجازه نمی دی با خانواده ام صحبت بكنم ؟
-چون می ترسم تو رو از دست بدم.
پرهام : تا من نخوام این اتفاق نمی افته .
-می دونم ولی نگرانم
پرهام : نباش عزیزم ... من برای داشتن تو هر كاری میكنم ... تو همه چیز منی
-حرفتو قبول داری می دونم چقدر برات ارزش دارم دیگه تو این چهار سال كاملا شناختمت ولی من به این اتفاق حس خوبی ندارم .
پرهام : چرا؟
تصمیم گرفته بودم باهاش روراست صحبت كنم اگرچه خیلی سخت بود .
-ببین از روز یکم قرار نبود ما با هم ازدواج كنینم ... بود ؟
پرهام از كنارم بلند شد روبروم نشست پشت به دریا و چشم در چشم من دستمو گرفت و گفت : ببین بعد از اون اتفاق عجیب و طرز آشنایی ما فقط قصدمون یه دوستی ساده بود مخصوصا از طرف من ولی مهرانه هر روز كه گذشت علاقه ی من بتو بیشتر شد كسی بهت نگاه میكرد لجم میگرفت با كسی حرف میزدی شدیدا حسادت میكردم جایی تنها میرفتی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم كه چرا تنهات گذاشتم احساس میكردم فقط باید ماله من باشی ... فقط من ... وقتی از سینا حرف میزدی انگار دنیا رو سرم خراب میشد و تصمیم گرفتم بشم تمام زندگی تو بشم عشق همیشگی تو تویی كه عزیز و مهربون و ساده بودی .. خواستم جبران همه چیز و همه كس رو بكنم چون عاشقت شده بودم . اینطوری شد كه عشق من از یه دوستی ساده نسبت به تو بیشتر شد دست خودم نبود با اینكه پسر شیطونی بودم ولی طوری پا مو محكم بستی كه همه ی عشق و زندگیمو در تو می دیدم البته ضرر نكردم .. پشیمونم نیستم.. داشتن تو بیشتراز هرچیزی برام با ارزشه .. وقتی فهمیدم كه بدون تو نمی تونم زندگی كنم كه دیگه عاشقت شده بودم حس مالكیتی كه بتو داشتم رو تا بحال به هیچ كس نداشتم و نخواهم داشت ...
حالا خیلی بهم نزدیك شده بود بیشتر از هر وقت دیگه ای از حرفاش تعجب كرده بودم می دونستم دوستم داره خیلی هم بهم علاقمنده ولی تا این حد نمی دونستم باورم نمیشد كه این پرهام همون پرهام روز یکم باشه ... تمام وجودش از عشق پر بود و من بیشتر ا زهمیشه خوشحال بودم ولی ترس اینكه این عشق یه روز فروكش كنه یا به جدایی برسه دیوونه ام میكرد پیشونیش رو به پیشونی من چسبوند دستمو محكم گرفت و گفت : مهرانه تو هم همین احساس رو داری نه ؟... بگو كه تو هم عاشق منی و دوستم داری ... بگو كه به كسی جز من فكر نمی كنی وبرای همیشه با من می مونی ... خواهش میكنم بگو ...
نمی دونستم چی باید بگم فقط تو اون شرایط از دلم نیومد دنیای عاشقانه اش رو خراب كنم منم عاشقش بودم ولی هیچ وقت بهش نگفته بودم یعنی الان وقتش بود كه بگم كارم از دوست داشتن و عشق گذشته من دیوونه اش هستم خواستم چیزی بگم ولی نمی تونستم انگار زبونم اینقدر سنگینه كه حتی برای حرف زدن قدرت تكون دادنش رو ندارم برخلاف اینكه هوا بسیار عالی بود احساس خفگی میكردم نمی تونستم درست نفس بكشم .. خواهش و عشق پرهام نیرویی بهم داد كه تونستم این قفل رو بشكنم .. گفتم : من دیوونه اتم ... دوستت دارم ...
بعد از گفتن این حرف احساس سبكی میكردم و می دونستم پرهام زل زده بود بهم و داشت تماشام میكرد دستمو گرفت و از جام بلند شدم برام قسم خورد كه برای همیشه می مونه می خواستم حرفشو باوركنم ولی ته دلم باور نداشتم ...
در سكوت و سكوت برگشتیم تو ویلا دیگه ظهر شده بود یه غذایی سریع آماده كرد و مشغول خوردن شدیم اصلا میل نداشتم ولی با اصرار پرهام كه بازور تو دهنم غذا میزاشت یه كم خوردم و تو جمع كردن میز بهش كمك كردم . بعد از ظهر دلچسبی بود كه اگه شرایط دیگه ای بین ما حاكم بود قطعا یكی از روزهای به یاد ماندنی و خوبی می تونستیم داشته باشیم . ازم پرسید كه دوست دارم تو كدوم اتاق خواب بریم . منم بدون فكر كردن اتاقی كه به دریا دید داشت و پیشنهاد دادم می دونست كه نظرم چیه و وقتی حواسم نبود رفته بود پنجره ی اتاق رو باز كرده بود تا هواش عوض بشه و یه دسته گل هم از همون گلهای پاییزی حیاط چیده بود و كنار تخت گذاشته بود نشستم رو تخت روبروی دریا دوباره صدای امواج بلند شده بود . كنارم نشست و همراه با صدای سیاوش شروع كرد به خوندن صداش قشنگ بود و هر وقت با ترانه ها زمزمه میكرد یكی از دوست داشتنی ترین لحظاتم باهاش بود دلم سكوت میخواست بخاطر همین ازش خواستم دستگاه رو خاموش كنه . شنیدن صدای طبیعت بیشتر به دلم می نشست نگاه مستقیم پرهام رو دوست داشتم و اینطوری احساس نزدیكی بیشتری بهش میكردم . كنار هم دراز كشیده بودیم و داشت با موهام بازی میكرد
-چرا ساكتی ؟
پرهام : مگه سكوت نمی خواستی ؟
-سكوتی كه با صدای تو بشكنه دلنشین تره .
پرهام : تو چقدر منو دوست داری ؟
-اینقدر كه برای از داشتنت هر كاری میكنم ... حتی حاضرم تا آخر عمر باهات بمونم به هر قیمتی كه شده ... از آینده ام میگذرم تا با تو باشم ...
پرهام : پس چرا مخالفت میكنی ؟
-پرهام خواهش میكنم این بحث رو پیش نكش ... می خوای امروزمون رو خراب كنی ؟
پرهام : اتفاقا می خوام خوشیمون رو تكمیل كنم
-ببین عزیز من ... من نه به جز تو دل به كسی می بندم و نه ازدواج میكنم برای داشتن تو از همه چیز می گذرم ... تو چیزی بیشتر از این می خوای ؟
پرهام : نه ... ولی راهی كه داری میری اشتباهه ... بمن اعتماد كن ...
-اگر راه تو اشتباه بود چی ؟
پرهام : خب ضرر نكردیم كه ...
-تو به چی میگی ضرر؟ ... من نمی خوام در مورد خانواده ات پیش داوری كنم یا اینكه نظر منفی داشته باشم اما شك دارم كه همه چیز به خوبی پیش بره و این ریسك تو نتیجه ای جز جدایی داشته باشه ... وای پرهام خواهش میكنم .... اینكارو نكن
پرهام بطرفم برگشت با جفت دستش صورتم رو گرفت و گفت : چرا از اونا برای خودت یه غول ساختی ؟
-نه اینطور نیست فقط ..
پرهام اجازه نداد حرفمو بزنم گفت : بیشتر روش فكر كن بعد هر وقت صلاح دونستی بگو كه اقدام كنم ... ولی زود فكر كن و بهم بگو چون اگه دو سه بار دیگه اینطوری برم ممكنه دیگه برنگردما ...
-وقتی بدونی من همیشه چشم به راهتم حتما به هر قیمتی كه شده برمیگردی ...
پرهام : وای مهرانه نمی دونی چقدر دوستت دارم ... بیشتر از همه چیز و همه كس تو بهترینی ...
-منم تو رو دوست دارم و عاشقتم ........................
طرفای عصر بود كه ازش خواستم راه بیفتیم ولی اصلا دوست نداشت كه برگرده خوب منم دلم نمی خواست ولی چاره ای نبود می ترسیدم به تاریكی بخوریم و با اون سرعت پرهام مشكلی پیش بیاد ولی بهم قول داد كه آروومتر رانندگی میكنه یه كم خوراكی برداشتیم و بطرف آلاچیق رفتیم واقعا سكوت دلچسب اونجا به انسان آرامش میداد روبروم نشسته بود و داشت نگام میكرد منم داشتم واسش میوه پوست میكندم اینقدر نگام كرد تا دستمو بریدم داشت از ترس سكته میكرد هر چی میگفتم بابا چیزی نیست .. ول كن نبود میخواست منو ببره بیمارستان .
-عزیزم چیزی نیست ... نگران نباش ..اونقدرها هم ناز پرورده نیستم ..
پرهام دستمو میكشید و می برد طرف ماشین كه بریم بیمارستان منو نشوند تو ماشین و نشست پشت فرمان تا وسط حیاط اومد خندیدم و گفتم : منو اینطوری می خوای ببری ؟!!!!
یكدفعه پاشو گذاشت رو ترمز و دستشو گذاشت رو سینه ام تا با سر نرم تو شیشه تعجب كرده بود یهو خندید و گفت : وای خدای من ... راست میگی آخه با تاپ و شلوارك ... خوبه نبردمت چرا زودتر نگفتی ؟
-تو اصلا اجازه دادی من حرفی بزنم ؟
یه چسب زخم از داشبورد ماشین در آورد و برام زد .
-دیدی چیزی نبود منو میخواستی این شكلی ببری بیمارستان اونم واسه یه زحم كوچك كه با كارد میوه بریده شد ؟!!!! وای پرهام .... مردم زنشونو كه آتیش گرفته باشه هم اینطوری نمی برن بیمارستان ...
پرهام همینطور كه داشت ریسه میرفت گفت : فكرشو بكن ... چی میشد ...
-واقعا كه ... حالا برگرد سر جات لطفا
دنده عقب اومد و بعد از پارك كردن ماشین پیاده شدیم و برگشتیم زیر آلاچیق كم كم نسیم خنك شروع به وزیدن كرد و صدای امواج بلند و بلند تر شد ه بود از تكون خوردن برگ درختها و لرزیدن گلبرگهای نازك و ظریف گلهای باغچه و برگهای زردی كه یكی یكی در حال ریختن بودن صدای پای پاییز از نزدیك و نزدیكتر شنیده میشد یادمه با اینكه پاییز فصل تولدمه ولی تا قبل از عشق پرهام پاییز رو دوست نداشتم و اون همیشه بهم میگفت مهرانه ی پاییزی من ... همه چیز با عشق پرهام قشنگ و دوست داشتنی بود .
-خب پاشو یه كم جمع و جور كنیم و راه بیفتیم داره غروب میشه
پرهام : نه تو به چیزی دست نزن
-اونموقع كه انگشتم سالم بود نمی زاشتی الان كه زخم شمشیر هم خورده ..
پرهام : آخ كه قربون انگشتت برم كاش دست من زخم میشد ... حالا هم لازم نیست زحمت بكشی ما كه رفتیم بچه ها میان تمیز می كنن بهش صبح گفتم
-زشته ما خوردیم و ریختیم یكی دیگه بیاد تمیز كنه ؟ از تو بعیده ..
با كمك همدیگه یه كم جم و جور كردیم و بعد از بستن درها و پنجره ها راه افتادیم . جاده خلوت بود و سرعت زیاد پرهام یه كم منو ترسونده بود ازش خواستم آروومتر بره و اونم مثل بچه ی خوب به حرف رفت كم كم هوا تاریك شد و خنك . همه جا تاریك بود و خط وسط جاده بود كه دیده میشد و تند تند به سرعت برق و باد یكی یكی رد میشدن و نزدیك و نزدیكتر میشدیم . نزدیكای ساعت 10 بود كه رسیدیم سر كوچه ازم خواست كه زودتر بهش خبر بدم چون طاقت نداره كه زیاد منتظر بمونه . بهش قول دادم و ازش خداحافظی كردم مثل همیشه منتظر موند تا در خونه رو ببندم وبعدشم از صدای ماشین فهمیدم كه ازم دور شد .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #33


***

elham55
Aug 20 - 2008 - 07:17 AM
پیک 65

Quoting: setareh_71


***

elham55
Aug 20 - 2008 - 10:21 AM
پیک 66

Quoting: mohsen_m275

Mehrbod
02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #34


***

elham55
Aug 20 - 2008 - 12:04 PM
پیک 67

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Aug 21 - 2008 - 07:31 AM
پیک 68

( بخش سی و هفتم )
مرجان با دیدنم كلی باهام شوخی كرد و سر به سرم گذاشت . میشه گفت بین همكارام مثل یه دوست خوب میشد روش حساب كرد یه دختر جذاب و شیطون كه شیطنت از چشماش میبارید و همین باعث میشد كه بیشتر به دل بشینه در حال نامزد كردن با وحید بود از خودم بزرگتر بود و یه دختر كاملا پخته و مشاور من . بیشتر وقتها ازش راهنمایی میگرفتم و اونم به خوبی از پس اینكار بر می اومد خیل ی همدیگه رو دوست داشتیم و برای حرف زدن باهاش بال بال میزم تا ببینم نظرش چیه .
-مرجان تو اگه جای من بودی چیكار میكردی؟
مرجان : ببین خود پرهام خیلی مهمه ... یعنی نقش یکم دست اونه
-میدونی چیه ؟ اون بیش از حد به خانواده اش احترام میزاره و مطمئنم كه رو حرفشون حرف نمیزنه ... این توانایی رو تو پرهام نمی بینم وایسته و بگه منو میخواد...
مرجان : ولی فكر كنم داری زود قضاوت میكینی ... اون پسر مهربون و بااحساسیه و خب حتما واسه این احساسش ارزش قائله
-منكه اصلا دوست ندارم مادر یا پدرش فكر كنن من دارم خودمو تحمیل میكنم .
مرجان : ببین غرورت رو بزار كنار ... اگه عاشقش هستی باید همراهیش كنی تا موفق بشه ... ببینم تو كه اصلا مطمئن نیستی .. چرا باید پیش داوری كنیم .
-راست میگی ولی دوست ندارم از دستش بدم ... تو خوب میدونی برای داشتن اون خیلی كارها كردم كه اصلا با روحیاتم سازگاری نداشت و قبولشون نداشتم ... هر كاری كردم كه فقط بمونه ...
مرجان : تو فقط مغروری ... بالاخره برای رسیدن به هر هدفی باید تلاش كرد حتی به قیمت خدشه دار شدن غرورت ... حتما نباید همه موافق تو باشن كه خب آدما متفاوتن و هر كی یه نظری داره تو باید تلاش كنی خودتو درست كنی ... می فهمی ؟
-من همینم ... مگه كسی زورشون كرده ؟
مرجان : وای از دست تو دختر ... حالا بزار صحبت كنه تا بعد اگه مخالفت كردن ما هم یه كاری میكنیم دنبال راه حل میگردیم ... حالا كلك بگو ببینم دیروز خوش گذشت ؟
-مگه تو با وحید رفتی دوشب ماسوله بد گذشت ؟
مرجان یه چشمك بهم زد و گفت : ببین منو تو خیلی با هم فرق داریم .. میدونی كه ؟
-بله اون كه حتما ... راستی از وحید چه خبر ؟ حال مادرش چطوره ؟
مرجان : همونطور ه هیچ فرقی نكرده ... بخاطر همین باید زود اقدام كنیم ... با اینكه بهم خوبی نكرده ولی دوستش دارم و طاقت دیدن رنج و عذابشو ندارم .
-راستی قرار بود جریان وحید رو برام تعریف كنی .(وحید رو كاملا میشناختم از بستگان دورمون بود ویكی از كله گنده های شهر كه هرجا اسمشون برده میشد امكان نداشت كسی اونا رو نشناسه با پرهام هم یه سلام و علیكی داشت )
مرجان از پشت میزش بلند شد و فنجان چایی رو گذاشت جلوی من بعدشم شروع كرد به تعریف كردن .
می دونی كه من بچه ی شمالم و همونجا هم درس خوندم تو دانشگاه با یكی از همشهریهای خودم به نام سیامك آشنا شدم و خیلی زود با هم نامزد شدیم چون خانواده ها همدیگه رو می شناختن مخالفتی برای ازدواج ما نبود ولی بعد از چند ماهی اون معتاد شد و پدرم وقتی فهمید اصرار كرد باید ازش جدا بشم خواستم كمكش كنم ولی پدرم اجازه نداد و به هر زحمتی بود ازش جداشدم اونموقع ترم آخر درسم بود . طولی نكشید كه تصادف كرد و مرد . منم بعد از تموم شدن درسم برگشتم اینجا پیش خانواده ام هنوز درگیر وجدانم بودم كه با وحید آشنا شدم رفته بودم ازش كفش بخرم باورت میشه ؟ با اینكه پسر مقید و مذهبی ای بود ولی روابط مابیشتر و بیشتر شد اون خوب میدونست امكان نداره خانواده اش با ازدواج ما موافقت كنن ولی یه تنه رفت جلو اینقدر اصرار كرد و پافشاری نشون دادكه اونها راضی شدن . خودت اونا رو بهتر میشناسی كه تمام فامیلشون باید عروس فلان جور از فلان جای شهر با اسم و رسم تمام وكمال میگرفتن من یکمین عروس اون خانواده بودم كه نه اهل این شهر بودم ونه وضع مالی آنچنانی داشتم ولی وحید تونسته بود حرفشو از پیش ببره . میدونی كه اون یه پسر مذهبی و نمازخون كه به اعتقاداتش مقیده تو مدتی دوستیمون چیزی برام كم نزاشت مهربون و عاطفی ... قیافه و تحصیلات هم كه داره پس چیزی كم نداشت حالامن یه دختر شیطون بی قید و بند كه همشهریش هم نبودم فكرشو بكن ... به هر حال درستم كرد چادر سرم كرد نمازخونم كرد و خلاصه كلی سر به راه شدم و در آخر عاشقم كرد خیلی دوستش دارم خیلی .... به هر بد بختی ای بودم بالاخره خانواده اش راضی شدن و اومدن خواستگاری من ولی كاش نمیومدن نمی دونی با چه یك و پزی و افاده ای مادرش و دو تا ازخواهراش اینقدر قیافه گرفته بودن كه داشت اشكم در می اومد ولی به روی خودم نیاوردم مهم بدست آوردن وحید بود . همش بهم دلداری میداد كه تحمل كنم و برام جبران خواهد كرد و واقعا اون اینكارو كرد . خلاصه قرار ها گذاشته شد و مراسم بله برون و نامزدی تو یه شب می خواست برگزار بشه تموم مهمونا دعوت شدن حتی از شهرستان پدر و مادرم كلی زحمت كشیدند و تدارك دیدند . وحید هم منو برد گذاشت آرایشگاه ... دلم شور میزد آرووم و قرار نداشتم ... انگار تو قفس بودم تا كارم تموم شد وحید اومد دنبالم و منو بردخونه بعدشم رفت تا خانواده اش رو بیاره ولی در كمال ناباوری وقتی رسیدم خونه دیدم همه انگار عزا گرفتن هر چی گفتم چی شده هیچ كی جوابمو نمی داد همه بودن ولی انگار كسی تو اون خونه نبود رفتم سراغ مادر كه اینقد رگریه كرده بود چشماش دیده نمیشد ازش خواستم بگه كه چه اتفاقی افتاده نمی تونست حرف بزنه كه داداشم اومد جلو با عصبانیت گفت : چی می خواستی بشه مادر وحیدخان تماس گرفتن و فرمودند پسر ما دختر شمارو نمی خواد به همین راحتی احیانا توقع نداشتی كه به دست و پاشون می افتادیم كه باید بیایید و دختر مارو بگیرید ....
وای مهرانه نمی دونی چه حالی داشتم با اون سر و صورت و لباس فكر كن ... هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم با دست و دل لرزون شماره ی وحید رو گرفتم با یکمین زنگ گوشی رو برداشت صدام میلرزید و چشمام سیاهی میرفت ازش پرسیدم چی شده ؟ اونم حالی بهتر از من نداشت گفت نمی دونم خاله ام چی گفته كه مادر و خواهر كوچیكه نظرشون برگشته هر كاری كردم نتونستم كاری بكنم حتی خواهر بزرگه ام كمكم كرد ولی فایده نداشت می دونی كه فقط مریم و یه كم هم بابام موافق این وصلت هستن ولی اونها هم نتونستن كاری بكنن وای كه من شرمنده ی تو و خانواده اتم ولی مرجان من كوتاه نمی یام بهم فرصت بده خواهش میكنم .... وحید داشت حرف میزد كه دیگه نفهمیدم چی شد بعدشم فقط وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم و وحید بالا سرم داشت اشك میریخت با دیدنش حالم بهتر شد وجودش قوت قلبم بود نگاه مهربونش آروومم میكرد مثل همیشه . بهم قول داد كه امروز نشد فردا این اتفاق می افته ولی نمی دونستم با چه رویی با خانواده ام روبرو بشم كه وحید گفت خودش از تمام فامیلها و خانواده ام معذرت خواهی كرده و بهشون قول داده به هر قیمتی شده اونارو راضی میكنه خودش یه تنه همه رو قانع كرده بود بخاطر همین خیالم راحت شد مدت زیادی نگذشته بود كه مادرش سرطان گرفت و الانم كه میبینی دم مرگه به هر حال دوباره یه روز تنهایی اومد خونمون و رسما از منو خانواده ام معذرت خواهی كرد و خواست دوباره بیان خواستگاری حالا مامان من گیر داده بود كه من دخترمو نمی دم ولی با اصرار و سماجتهای مادر وحید كوتاه اومد و بالاخره بعد از اینهمه كش و قوس هفته ی آینده مراسم عقد داریم و چند ماه دیگه هم كه عروسی و این حرفها .
راستش من در مورد تو با وحید صحبت كردم ازم خواسته بهت بگم هر جا احساس كردی به كمك ما احتیاج داری بگی و هر كاری كه بتونیم برات انجام میدیم می دونی كه اون تو رو مثل خواهر خودش میدونه و دوستت داره .
نمی دونستم چی بگم ولی اینو خوب می دونستم كه من تحمل اینهمه اضطراب و استرس رو ندارم تحمل من خیلی كمتر از این حرفاست .
-نمی دونم چی بگم تو طاقت زیادی داشتی ولی من تحمل ندارم .
مرجان : منم نداشتم ... نگران نباش زندگی باهات كاری میكنه كه باورت نمیشه ...
-وای مرجان سرم درد میكنه حالم خوب نیست استرس دارم كمكم كن .
مرجان : ببین یا علی بگو وبرو جلو یا میشه یا نمییشه دیگه ... بالاتر از سیاهی رنگی نیست كه ...
ولی اینو میدونم كه پرهام درست گفته تو نباید آینده ات رو بخاطر با اون بودن خراب كنی تو قید زندگی و آینده ات رو بزنی كه چی ؟ فقط با اون باشی ؟ منطقی باش ... الان اینو میگی فردا كه چند صباحی گذشت و به مشكلات بیشتری برخوردی پشیمون میشی ... می دونم عاشقش و دوستش داری ولی نباید خودتو فدا كنی همه چیز رو بسپر دست خودش بزار تلاشش رو بكنه و با اینكار تو اونو محك هم میزنی ... مهرانه منطقی با ش ... خواهش میكنم ... آینده از گذشته مهمتره ... اینو بفهم تو همین اداره كم نیستن كسانیكه تو رو در نظر دارن با موقعیتهای عالی نباید خرابشون كنی ...
-امكان نداره به جز اون به كس دیگه ای فكر كنم ...
مرجان : باشه.. هر چی تو بگی ... فعلا بهتره موافقت كنی كه بیشتر خودشو نشون بده اینو بدون كه اون باید مرد زندگی تو بشه ... پس باید از امتحانات سربلندبیرون بیاد وگرنه ...
-حق با توئه راست میگی
مرجان از جاش بلند شد منو بوسید وگفت : امیدوارم موفق بشی رو كمك ما حساب كن .
از اینكه دوست خوبی مثل اون داشتم خیلی خوشحال بودم .
نزدیك ظهر بود كه پرهام بهم زنگ زد منم تصمیمم رو بهش گفتم و موج خوشحالی كه تو صداش طنین انداخت رو از پشت گوشی حس كردم اون خوشحال بود و من از استرس داشتم دیوونه میشدم . اگه مخالفت میكردن و پرهام ار عهده اش برنمی اومد چی ؟ اگه قرار بود برای رسیدن به اون اینهمه سختی بكشم باید تحملم رو بیشتر میكردم . باید مقاوم باشم و قوی ولی این توان رو در خودم نمی دیدم . حال خیلی بدی داشتم تمام خاطرات با هم بودن رو مرور كردم . مهربونیها واحساسات قشنگ پرهام رفتارهای به جا و دوست داشتنی اون و خوبیهایی كه هر كسی نمی تونه داشته باشه نگرانیم رو برای از دست دادنش بیشتر میكرد اون برام بهترین بود چهار سال مدت كمی نبود تمام لحظاتم پیوند خورده بود با اسم و یاد اون و حالا .....
كاش نگفته بودم... پشیمون شده بودم ... ولی دیر یا زود این اتفاق می افتاد دلشوره ی عجیبی داشتم اصلا حواسم به كارم نبود ... سرگیجه داشتم دستام یخ كرده بود و بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود با همه اینها باید ظاهر خودمو حفظ میكردم و خیلی عادی كار میكردم و به دیگران لبخند های مصنوعی تحویل میدام چون اصلا دلم نمی خواست تو محیط كار كم بیارم و دیگران فكر كنن مشكلی دارم و یا هر چیز دیگه و همین هم كارمو سختتر كرده بود سعی میكردم به روی خودم نیارم... بعد از ظهر بود و كم كم بارون پاییزی شروع به باریدن كرده بود پنجره اتاقم رو باز كرده بودم و داشتم كوههای روبروم رو نگاه میكردم وقتی قطره های بارون به صورتم میخورد احساس سبكی میكردم وای كه چقدر بارون رو دوست داشتم و اون لحظه بیشتر از هر چیزی آرومم میكرد . سرمای پاییزی همه ی وجودم روگرفته بود . ولی احساس بدی نداشتم خیلی هم خوشایند بود و برام لذت خاصی داشت كه قابل مقایسه با هیچی نبود . تا بحال اونقدر مستاصل نمونده بودم و بین اونهمه شك و تردید گیر نكرده بودم به همه چیز فكر میكردم گذشته حال و آینده . از پرهام خواهش كرده بودم اجازه بده اونروز خودم برم خونه و یه كم قدم بزنم و بیشتر فكر كنم .تمام مسیر به اون زیادی رو از محل كارم تا خونه پیاده رفتم و اصلا هم توجه نشدم كی رسیدم خونه فقط وقتی گرمای داخل خونه رو حس كردم فهمیدم كه لباسام خیس و سرده نزاشتم مامان چیزی بفهمه سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض كردم موهامو شونه زدم وبعدشم بالای سرم بستم و رفتم تو آشپزخونه وای كه تازه بوی آش رشته ی مامان رو فهمیده بودم مشكوك میزد گفتم : سلام
مامان : سلام دختر خوشگل خودم
-حالتون چطوره ؟ ... می بینم كه بساط آش پاییزی تون به راهه و كمی هم مشكوكات میزنید
مامان : تازگیها خیلی بی دقت شدی ... تو از در اومدی متوجه چیزی نشد ی؟
-نه والا چی ؟
مامان : حدس بزن كی اینجاست ؟
-پرهام ؟!!
مامان : وا ... دیگه چی ؟ ...
یكدفعه از پشت یكی بغلم كرد یه كم ترسیدم وقتی برگشتم فرزانه رو دیدم كه از همیشه خوشگلتر و تر تمیز تر شده بود خیلی از دیدنش خوشحال شدم .
حسابی ازم دلخور بود ولی مثل همیشه خوب تونستم نظرشو برگردونم از خبری كه بهم داد خیلی خوشحال شدم با برادر یكی از دوستای دوران دبیرستانش نامزد كرده بود و هفته ی دیگه هم عروسیش بود تو اون شرایط بهترین خبری بود كه یه كم روحیه ام رو عوض كرد . واقعا خوشحال بودم چون دختر به اون خوبی حق داشت یه زندگی خوب داشته باشه .بهش چیزی نگفتم چون نمی خواستم نگران بشه دلم پیش پرهام بود ولی مثل همیشه باید ظاهر خودمو طور دیگه ای نشون میدادم و بدم می اومد نكنه یه روز این حركت عادتم بشه و بشم یه آدم دو رو . مثل همیشه خندان و شاد بود كلی باهام شوخی كرد و دم غروب هم نامزدش اومد دنبالش و رفت . واقعا براش خوشحال بودم و از صمیم قلب آرزو كردم كه خوشبخت بشه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #35


***

elham55
Aug 21 - 2008 - 08:06 AM
پیک 69

Quoting: youngblood


***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:09 AM
پیک 70

( بخش سی و هشتم )
بعد از رفتن فرزانه رفتم تو اتاقم نمی خواستم مامان از حالم باخبر بشه حالا احساس راحتی میكردم رو تخت دراز كشیدم یه دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم دیگه می تونستم خودم باشم گریه كنم غمگین باشم به گذشته فكر كنم لازم نبود ظاهرم رو حفظ كنم و نشون بدم كه خیلی رو به راهم بخاطر همین احساس سبكی میكردم نمی دونم چرا برگشتم به خاطراتم با سینا دیگه برام مهم نبود دیگه هیچ احساسی بهش نداشتم شاید بخاطر وجود پرهام بود اینقدر بهم عشق داده بود كه عشق سینا برام روز به روز كمرنگ و كمرنگتر میشد . چیزی كم نداشتم بخوام دنبالش بگردم وای پرهام ... پرهام ... هزار بار اسمشو تو ذهنم تكرار كردم چند بار خاطراتم و طرز آشناییمون رو مرور كردم كاش همون روز یکم برمیگشتم كه حالا كارم به اینجا نكشه ... نباید دل میبستم ... باید قویتر عمل میكردم ولی كاری بود كه شده بود الان هم راهی نداشتم تمام اینها بخاطر ترس از دست دادن پرهام تو ذهنم می اومد هزار جور فكر كردم نفسم بند اومده بود و احساس میكردم هوای سنگینی قفسه ی سینه ام رو پر كرده از جام بلند شدم پنجره ی اتاقم رو باز كردم هوای خوب پاییزی بعد از اون بارون حالمو جا آورد . صورتمو چسبوندم به شیشه پنجره و با انگشت اسمشو روی شیشه ی بخار گرفته نوشتم داشتم كنارش اسم خودمو مینوشتم كه با صدای زنگ تلفن استرس زیادی بهم وارد شد . با قدمهای سنگین رفتم رو تخت نشستم و گوشی رو برداشتم با شنیدن صدای پرهام جون تازه ای گرفتم .
-سلام
پرهام : سلام عزیز خودم ... چطوری خانم ؟
-خوبم ... فكر كردم دیگه زنگ نمی زنی !
پرهام : دیگه چی ؟ ... نه عزیزم حالا حالا هستم باهات ...
-منم همینو می خوام دیگه... كه تو رو واسه همیشه داشته باشم .
می خواستم بپرسم ولی خجالت میكشیدم از یه طرف هم دلشوره داشتم وای ... چرا پس حرفی نمیزنه ... حسابی حواسم پرت بود كه با صدای بلند پرهام به خودم اومدم
-تو چیزی گفتی ؟
پرهام : حواست كجاست خانوومی ؟
-همینجا
پرهام : پس چرا چیزی نمی گی ؟
-ببخشید ... چی گفتی ؟
پرهام : گفتم نتونستم باهاشون صحبت كنم چون موقعیتی پیدا نشد ... خوشحال شدی ؟
یه نفس راحت كشیدم ولی نمی دونم چرا حرفشو باور نكردم .
-چی بگم والا ..
پرهام : خب من فردا شب باید برم قبل از اونم كه حتما می بینمت دیگه نه ؟
با این حرفش دلم گرفت و اشكم در اومد
-نمیشه نری ؟
پرهام : بازم كه داری گریه می كنی قول میدم زود زود برگردم و بازم همدیگه رو ببینیم حالا هم اگه بخوای گریه كنی همین الان میام پیشت ...
-اگه بیای كه لطف میكنی .
پرهام : صبر كن تمام این لحظات سخت رو برات جبران میكنم
-امیدوارم
بر خلاف همیشه دلم نمیخواست زیاد باهاش حرف بزنم ترجیح میدادم بیشتر بهش فكر كنم ازش خداحافظی كردم و خیلی آرووم از اتاق اومدم بیرون و آهسته رفتم تو حیاط رو صندلی ولو شدم و شروع كردم به تماشای ستاره ها هوای سرد پاییزی و آسمونی پر از ستاره كه هیچ ابری هم دیده نمیشد ماه كامل بود و مهتاب پاییزی دلم رو لرزوند بین ستاره ها خیلی گشتم ولی نتونستم یكیشو انتخاب كنم چشمامو بستم و سرما رو تا عمق وجودم حس كردم وقتی كه دیگه از سرما بدنم كرخ شده بود از جام بلند شدم و برگشتم تو اتاق رو تخت دراز كشیدم و خیلی آرووم خوابم برد .
موقع رفتن پرهام بود و دل من پر از غم . اشكهامو پاك میكرد و ازم می خواست گریه نكنم تا با خیال راحت بره خوب می دونستم كه باید بره نمی تونستم جلوی اشكامو بگیرم و با همون حالت رفتنش رو تماشا كردم نمی دونم چرا بی هدف تو خیابون راه افتادم از یه مسیر خیلی دور رفتم خونه وقتی رسیدم هوا كاملا تاریك شده بود و مامانم سر كوچه منتظر . از دور كه منو دید هراسان دوید طرفم و بغلم كرد خیلی نگران شده بود وقتی برگشتم خونه با دیدن مرجان بیشتر تعجب كردم از عصر دو تایی تو خونه منتظرم بودن و كلی هم نگران شده بودند دیگه داشتم میلرزیدم تو تب میسوختم ولی سردم بود دستام یخ كرده بود هنوز سرمای دیشب رو تو تنم حس میكردم ولی به هیچ كس نگفتم كه دیشب تا نیمه های شب تو حیاط نشسته بودم حتی توان حركت نداشتم مرجان سریع شماره ی وحید رو گرفت و نیم ساعتی نگذشته بود كه با یه دكتر خودشو رسوند چشمام رو از حرارت نمی تونستم باز كنم یا سردم میشد یا آتیش میگرفتم سرم به شدت درد میكرد فقط صداهای اطرافم رو می شنیدم لحظه ای قیافه ی پرهام از نظرم دور نمیشد بی صبرانه منتظر تماسش بودم چون قول داد بود به محض رسیدن باهام تماس میگیره یکم فرودگاه بعدشم وقتی رسید خونه . بغض بدی راه گلوم رو بسته بود . وصل كردن سرم رو حس ردم و دیگه چیزی نفهمیدم نمی دونم چقدر زمان گذشته بود وقتی چشمام رو باز كردم كسی تو اتاق نبود خواستم از تخت بیام پایین كه دیدم سرم به دستم وصله ساعت 12 ظهر بود یعنی هنوز پرهام نرسیده ؟
در اتاق باز شد و با دیدن مرجان تعجب كردم حتما اون از دیشب پیش من مونده بود .
مرجان : سلام خانووم خانووما... حالت چطوره ؟
-سلام .. خوبم
مرجان : دیگه سردت نیست؟
اومد طرفم و سرم رو از دستم كشید انگار تمام دستم خشك شده بود
-تو از دیشب اینجایی؟
مرجان : آره ... ایرادی داره ؟
-نه ولی به زحمت افتادی
مرجان : این حرفا چیه عزیزم ... راستی پرهام چند بار زنگ زد .
-چرا بیدارم نكردی ؟
مرجان : تو كه نمی دونی دیشب چه حالی داشتی ... آخه دختر خوب چرا با خودت اینكارو میكنی ؟
در همین حرفها مامان با یه كاسه سوپ گرم وارد شد نگرانی رو از چهرش به خوبی فهمیدم اومد طرفم رو تخت نشست بوسم كرد و گفت : بهتری ؟
با دیدن خنده ی اون واقعا بهتر شدم .
-ببخشید كه همه ی شماهار و به درد سر انداختم .
مامان : این حرفا چیه گلم ... مهم اینه كه تو الان خوبی ... در ضمن مرجان خانم هم تا صبح پیشت بود و زحمت زیادی كشیدند هم خودش و هم آقا وحید .
مرجان : خواهش میكنم وظیفه است هم من و هم وحید مهرانه رو خیلی دوست داریم خدا رو شكر كه چیز مهمی نبود والان حالش خوبه اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت بكنم .
-نمی دونم چطوری ازت تشكر كنم .. از طرف من هم از وحید تشكر كن .
مرجان : زحمتی نبود تورو خدا شرمنده ام نكنید .
مرجان لباساشو پوشید با صدای بوق ماشین متوجه شد كه وحید اومده دنبالش منو بوسید و گفت : مهرانه بیشتر مواظب خودت باش .. هر وقت هم كاری چیزی داشتی خبرم كن
منو مامان كلی ازش تشكر كردیم و بعد از رفتن اون با صدای تلفن مامان هم از اتاقم رفت بیرون .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #36


***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:12 AM
پیک 71

Quoting: blackberry


***

elham55
Aug 23 - 2008 - 08:20 AM
پیک 72

سلام به تک تک خواننده های عزیز
امیدوارم هفته ی خوبی رو شروع کرده باشین
می دونم که این بخش خیلی کوتاهه ولی همینجا ازتون معذرت خواهی میکنم چون اینقدر فکرم مشغول بود که اصلا نمی تونستم تمرکز کنم و بیشتر بنویسم اما قول میدم که جبران کنم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif


عسل خانم سلام عرض شد
امیدوارم حالتون خوب باشه چون میدونم داستانم رو می خونید واجب دونستم ازتون تشکر کنم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #37


***

elham55
Aug 23 - 2008 - 10:42 AM
پیک 73

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Aug 24 - 2008 - 07:43 AM
پیک 74

( بخش سی و نهم )
نبود پرهام همه ی زندگیم رو بهم ریخته بود بیشتر تو خودم بودم و با كسی مراوده نداشتم فقط مرجان بود كه لحظه ای ازم غافل نمیشد و همش دور و برم بود و تنها كسی كه با وجودش آزارم نمیداد اون بود صحبتاش آرومم میكرد با اینكه سر خودش خیلی شلوغ بود خوب حواسش بمن بود و هوامو داشت روزهای نبودن پرهام میگذشت ولی به سختی . موقع اومدنش غمگین میشدم و موقع رفتنش غمگینتر وقتی بود آرووم بودم و وقتی نبود همه چیزم بهم میریخت چند ماهی به همین شكل گذشت و هر بار كه پرهام رو میدیدم احساس میكردم چیزی رو داره ازم پنهان میكنه یكی دوبار خواستم حرف بندازم ببینم كه نظر خانواده اش چیه ولی دلم نمی خواستم یه موقع باعث ناراحتیش بشم یه چیزایی حدس میزدم كه ممكنه با خانواده اش درگیر باشه چون خودش نمی گفت منم چیزی نمی پرسیدم . تا بالاخره مرجان ازم خواست كه ایندفعه پرهام رو دیدم باید ازش بپرسم .
مرجان : ببین مهرانه داری بهترین خواستگارات رو رد میكنی ... بخاطر چی ؟ میدونم دوستش داری و عشق اون برات با ارزشه واون هم متقابلا دوستت داره ... ولی داری اشتباه میكنی
-وای مرجان ازم نخواه كه بهش خیانت كنم .
مرجان : عزیز من كی همچین چیزی رو ازت خواسته این حق توئه كه بعد چند سال بدونی كجای زندگی اون هستی . تو همه چیزت رو داری از دست میدی حتی آینده ات رو ... برای چی ؟
-چون دوستش دارم عاشقشم و هیچ كی اینو نمی فهمه ...
مرجان : تو فكر می كنی كسی نمی فهمه اتفاقا اطرافیانت خوب حال تو رو درك میكنن و براشون مهمی .
-تو میگی چیكار كنم ؟
مرجان : این دیواری كه بین خودت و اون كشیدی و داری پشتش دست و پا میزنی رو بشكن . ببین این حق توئه .... اینو بفهم چیز زیادی ازش نمی خوای كه ... چرا فكر میكنی اگه بخوای تكلیف آینده ات رو روشن كنی چیز زیادییه و یا نكنه بازم همون غرور كذایی اومده سراغت ...
-نمی دونم ... نمی خوام فكر كنه دارم خودمو بهش تحمیل میكنم .
مرجان : دیگه داری عصبانیم میكنی ... اگه اون عاشقته ... اگه دوستت داره ... اگه برات هر كاری كرده ... لیاقتش رو داشتی اون داره تو روبازی میده ... تو ارزشت بیشتر از این حرفاست نزدیك 5 ساله زندگیت اونه همه جا باهاش بودی كنارش بودی و بهش عشق دادی پس میبینی كار مهمی نكرده اگه برای نگه داشتنت خیلی كارها كرده . الان باید ثابت كنه دوستت داره وگرنه تو باید خودتو بكشی كنار بسه تو وفاداری .. متانت .. عشق .. صبوری و همه چیزت رو بهش ثابت كردی حالا نوبت اونه ... باید وایسته و بگه تو رو دوست داره وگرنه به عشقش شك كن .. خواهش میكنم منطقی باش ..
مغزم داغ كرده بود و سرم درد میكرد بعد از گیرهای كما بیش مامان حالا مرجان هم اضافه شده بود از یه طرف هم خواستگارای مختلف امانم رو بریده بودن نمی دونستم چیكار باید بكنم فشار زیادی بهم اومده بود دلم نمیخواست به پرهام از اینجورحرفا بزنم ولی انگار چاره ای نداشتم و حق با اطرافیانم بود نزدیك 5 سال بود كه با هم بودیم و داشت یكسالی میشد كه رفته بود بندرعباس و هر دفعه كه خواسته بره هر دو تامون اشك ریختیم نه اون به موقعیت عادت كرده بود و نه من . با هر بار رفتم و اومدن عشقمون بیشتر شده بود و از اون روزی میترسیدم كه بخواد یه جایی منو جابزاره و اون كابوسهای شبانه كه تو یه جمعیت زیاد و یه جای غریب من اونو گم كردم و پریشان دنبالش میگشتم ولم نمیكرد هر شب كارم همین بود و وقتی بهم زنگ میزد براش تعریف كه میكردم بهم اطمینان میداد كه این اتفاق نخواهد افتاد . از این كابوس دیوانه كننده وحشت داشتم تا چشم رو هم میزاشتم به سراغم می اومد و در حالیكه خیس عرق میشدم و از گریه بالشم خیس بود و ضربان قلبم رو میشنیدم هراسان از خواب می پریدم و بعضی وقتها می دونستم خوابم و دارم خواب میبینم ولی باز توان اینكه از خواب بیدار بشم و یا چشمم رو باز كنم نداشتم و مدتی زجر آور و سخت تو همین حال می موندم حتی نمی تونستم حرف بزنم و چیزی بگم . تا وقتی صدای پرهام رو نمی شنیدم گنگ و افسرده بودم بعد از اینكه باهام حرف میزد و اطمینان میداد خیالم راحت میشد و حال بهتری داشتم یه موقع به خودم شك میكردم احساس میكردم نكنه كه شاید دیوونه شدم ولی به خودم دلداری میدادم كه گذراست .
بالاخره روزیكه قرار بود پرهام رو ببینم رسید بعد از مدتها به خودم رسیدم و روحیه ای بهتری داشتم مامان تمام مدت داشت فقط نگام میكرد و قربون صدقه ام میرفت و خوشحال بود كه حالم بهتره . سر ساعت رسیدم پرهام كه جلو پام نگه داشت از خوشحالی نمی دونستم چیكار كنم مهلت ندادم پیاده بشه سریع پریدم تو ماشین وقتی دستم رو گرفت و یه شاخه گل سرخ رو بین دستهامون دیدم همه چیز یادم رفت نگاهش مثل همیشه پر از عشق و احساس بود وای كه كشته مرده ی اون گل سرخش بودم كه تو این مدت هیچ وقت ترك نكرده بود یا گل سرخ یا گل مریم یه شاخه بدون تزئین با تمام عشق و علاقه همین برام یه دنیا ارزش داشت . انگار پرهام حالمو كاملا متوجه شده بود و فهمیده بود كه بیشتر از همیشه از دیدنش خوشحال شدم كلی سر به سرم گذاشت و سوغاتی هم كه مثل همیشه برام زحمتشو كشیده بود بهم داد و منو برد یه رستوان بیرون شهر هر وقت اونجا میرفتیم یعنی اینكه می خواد بهترین لحظات رو برام درست كنه . مثل همیشه نگاه جذابش آرومم كرد نمی دونم چی تو نگاهش بود كه حاضر نبودم به هیچ قیمتی از دستش بدم . خواستم ازش بپرسم ولی اجازه نداد گفت نمیخواد روزمونو خراب كنیم منم پیش خودم گفتم حالا اینهمه صبر كردم یه روز هم بالاش. طبع شوخ پرهام حسابی حال و هوای منو عوض كرد و پر انرژی تر و سرحالتر برگشتم خونه .
فرداش كه رفتم سر كار یه جورایی با روزهای قبل فرق داشتم خودم اینو فهمیده بودم مرجان اومد سراغم و كلی باهام شوخی كرد و گفت از اینكه میبینه حالم بهتره خوشحاله . بعد از وقت اداری پرهام اومد دنبالم و منو برد خونشون . مثل همیشه ازم پذیرایی كرد وقتی نشست كنارم به خودم جرات دادم و سر بحث رو باز كردم اینقدر مرجان بهم گفته بود تونسته بودم با خودم كنار بیام .
-پرهام ؟
پرهام : جانم
-یه چیز بپرسم جوابمو میدی ؟
پرهام : حتما عزیزدلم
-تو در مورد من با خانواده ات صحبت كردی نه ؟
پرهام : خب آره
-پس چرا بمن نگفتی؟
پرهام : بیخودی نگرانت كنم كه چی؟
-ولی من حق دارم كه بدونم ... ندارم ؟!!
پرهام : چرا كاملا هم حق داری ولی خواستم وقتی به نتیجه رسیدم بهت بگم
-یعنی توهنوز به نتیجه نرسیدی ؟
پرهام : در مورد انتخاب تو كه شك ندارم و بهتر از تو هم كه ...
-پس چی ؟ .... مشكل خانواده ات هستند نه ؟
پرهام : ببین مهرانه باید بهم فرصت بدی
-ولی من دوست ندارم اونا فكركنن كه من دارم خودمو تحمیل میكنم یا اینكه بخاطر من تو درگیر باشی و ...
پرهام : كار از این حرفا گذشته من مدتیه كه باهاشون مشكل دارم فقط نخواستم تو اذیت بشی ..
-من از حالات تو می فهمیدم كه داری یه چیز رو از من مخفی میكنی ... منتظر بودم خودت بگی ... وجالبه كه بالاخره هم زبون نیومدی تا خودم پرسیدم ... حالا چرا من نباید می دونستم ؟
پرهام : ببین من دلم نمیخواد تو در مورد اونا پیش داوری كنی همینطور اونا در مورد تو ... ببین من دوست دارم هم تو رو داشته باشم هم اونا رو ... وگرنه بدست آوردن تو بدون اونا كاری نداره ..
-كه اینطور باشه... من عجله ندارم تو كارتو بكن .
پرهام : می ترسم یكی بیاد و تو رو ازم بگیره خودمم نفهمم
-خیالت راحت من هستم از جاممم تكون نمی خورم ... تو نگران من نباش
پرهام : خوبه كه اینا رو بهم میگی ... اگه وجود من باعث خراب كردن آینده ی تو بشه؟؟
-تو آینده ی منی تحت هرشرایطی چه باشی چه نباشی ..
پرهام : بازم داری بی منطق حرف میزنی ...آخه دختر خوب تو می خوای بخاطر من ...
-تمومش كن لطفا ... بحث رو ادامه نده تا ببینیم چی میشه .
خوب بود كه زیاد گیر نمی داد و همینكه می دید بحثی اذیتم میكنه حرفو عوض میكرد . حس با هم بودن لذت بخش بود و ترس بدون هم بودن تنم رو می لرزوند اگه مجبور میشدم ازش جدا بشم دیگه معلوم نبود چی میخواست بشه ؟ اینهمه وابستگی !!! آخه چرا فكرشو نكردم و خودمو سپردم دست احساساتم نباید دل به دلش میدادم كه الان اینطوری سرگردون بمونم . ولی وجود پرهام بود كه غم از دست دادن بابایی رو برام قابل تحمل كرد اون زمان وجود پر از عشق اون بود كه منو به زندگی برگردوند حالا اگه خودش بخواد بره كی باید هوامو داشته باشه . دلم گرفته بود ولی اصلا دوست نداشتم كنارش كه هستم به جدایی فكركنم . تصور اینكه دیگه اونو نداشته باشم دیوونه ام میكرد یا اینكه ببینم با یه دختر دیگه هست و كس دیگه ای جای منو براش گرفته .... وای خدای من نه ... خواهش میكنم اینو دیگه بهم نشون نده ... كمكم كن .. یكبار اونو سر راهم قرار دادی تا نجاتم بده پس نزار با رفتنش نابود بشم وای كه اگه ....
اونروز هم مثل همیشه یكی از بهترین روزهام بود و تونسته بود به خوبی منو پر انرژی بفرسته خونه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #38


***

elham55
Aug 24 - 2008 - 09:58 AM
پیک 75

Quoting: hamed2661


***

elham55
Aug 24 - 2008 - 04:25 PM
پیک 76

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #39


***

elham55
Aug 24 - 2008 - 05:16 PM
پیک 77

Quoting: Azarin_Bal


***

elham55
Aug 25 - 2008 - 07:32 AM
پیک 78

سلام به تمام دوستان عزیز
صبحتون بخیر امیدوارم که حالتون مثل همیشه خوب باشه
یکم یه معذرت خواهی مفصل بعمل بیارم بابت اینکه من از دیروز اصلا حس نوشتن ندارم هر چی به مغزم فشار میارم نمی تونم حتی یه خط بنویسم اگر چه من اعتقاددارم نوشتن تفکر نیست احساسه به هرحال و به هر دلیلی و مشکلی نمی تونم ... و بخاطر این امر شرمنده ....
ولی در یکمین فرصت اینکارو انجام میدم و آپ میکنم ...
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #40


***

elham55
Aug 25 - 2008 - 03:53 PM
پیک 79

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:06 PM
پیک 80

( بخش چهلم )
می دونستم كه پرهام داره دوران سختی رو پشت سر میزاره و جلوی من بخوبی خود داری میكنه دلیل اینهمه پنهانكاری رو نمی دونستم نمی دونم چرا همش سعی میكرد فكر منو نسبت به خانواده اش مثبت نگه داره البته منم نظر خاصی نسبت به اونها نداشتم به هر حال هر پدر و مادری حق داره كه نگران آینده ی بچه اش باشه اونا كه منو نمی شناختن و نمی دونستن من چطور دختری هستم پس بهشون حق میدادم كه نگران باشن ولی یه طرف هم دل خودم بود و عشق به پرهام . تو برزخ بدی گیر كرده بودم فكرم بدجوری مشغول بود نا خودآگاه و ناخواسته كم كم بحث بین و پرهام شروع شده بود سعی میكردم زیاد گیر ندم و بیشتر تو دل خودم حرفامو نگه دارم ولی یه مواقعی هم از دستم در میرفت ولی نمی زاشتم زیاد ادامه پیدا كنه و به هر شكل ممكن بحثو جمع میكردم . دلم نمی خواست حرفی و یا حركت نامناسبی بین ما رد و بدل بشه حیفم می اومد اون عشق پاك و با ارزش رو خراب كنم .
دو روزی بود كه پرهام برگشته بود باهام تماس گرفت كه پاینن منتظرمه همینطور كه داشتم باهاش حرف میزدم برگشتم طرف پنجره و از بالا دیدمش كه از ماشین پیاده شده و داره باهام حرف میزنه بهش گفتم : بله رویت شدین ...
پرهام : پس بدو كه دارم از دوریت میمیرم ... راستی میخوای از همین بالا بپری بغلم زودتر میرسیا
–ا زرنگی می خوای جا خالی بدی ؟
پرهام : اگه اینكارو بكنم كه خودمو بدبخت كردم حالا تو نمی خوای بپری بغل ما یه حرف دیگه است
-نه عزیزم ترجیح میدم پله ها رو گز كنم ... پیامتو شنیدم .. قطع كن كه زود رسیدم
پرهام : بدو بدو معطل نكن اومدیا
-اگه قطع كنی منم راه می افتم
از همون دور وقتی از پشت شیشه ماشین نگاهش كردم مثل همیشه یه چشمك بهم زد بعد از مدتی شادی رو تو عمق نگاهش خوندم دلم میخواست بدونم علتش چیه ولی مثل همیشه دلشوره ی عجیبی داشتم اونم تو اوج لذت دیدن پرهام .
رفتار و حركاتش مثل همیشه بود با همون شاخه گل به یاد ماندنی . لحظه ای خنده از لبش محو نمیشد و شك نداشتم دلیلی هست كه اینقدر خوشحاله وقتی راه افتاد رو كرد بهم و گفت : خسته ای؟
-خب آره ولی ...
پرهام : ولی نداره گلم حالا با یه خبر فوق العاده خستگیت رو فراموش میكنی .
غرورم اجازه نمیداد بپرسم چی شده هیچی نمی گفتم و داشتم با ساقه ی گل بازی میكردم پرهام گفت : مثلا الان دیگه .... آره دیگه ...
بعدشم با سرعت خیلی بالا چنان پیچید تو خیابان فرعی كه اگر چه عادت داشتم ولی خدایی ترسیدم .
-مثل اینكه خیلی كبكت خروس میخونه ... نه ؟
پرهام : برات مهمه ؟
-حتما ..
پرهام : همونه كه بخاطرش غرورت رو گذاشتی كنار ... تو بعد اینهمه مدت هنوز واسه من مغروری ... و همین غرورت دیوونه ام میكنه و بیشتر بطرفت كشیده میشم .
-حالا میگی چه خبره یا اینكه ...
پرهام : آره عزیزم همون یا اینكه .. تا یه دونه آره دیگه نمی گم چه خبره .... خلاصه شنیدن خبر خوش خرج داره.. حالا میتونم به حسابت هم بنویسم
-وا پرهام این حرفا چیه مثل اینكه تو خیابونیما ... تو از این عادتا نداشتی
پرهام : حالا نه اینكه تو هم خیلی استقبال میكنی بخاطر اونه
-وای پرهام بگو دیگه
پرهام : بابا فردا میخواد برات خواستگار بیاد .
با شنیدن این حرف چشمام سیاهی رفت و دلم ریخت نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت و یا اینكه ... نگران فقط سكوت كردم و ایستادن ماشین رو در كنار جاده متوجه شدم . اصلا حواسم نبود كه منو كجا آورده جاییكه عاشقش بودم كوههای اطراف شهرمون كه با جاده ها ی مارپیچی بهم وصل میشدن و دره های همیشه سبزش آدمو آرووم میكرد . هر وقت عصبی و یا ناراحت بودم با دیدن اون مناظر حالم بهتر میشد . تمام شهر دیده میشد و تو غروب جذابیتش بیشتر .
از ماشین پیاده شد درو برام باز كرد و ازم خواست پیاده بشم .از ماشین پیاده شدم درو بستم و دست به سینه تكیه دادم به در جلو پرهام دقیقا روبروم ایستاده بود و داشت نگام میكرد .
-خب .. حالا این خواستگار خوشبخت كیه ؟
پرهام : بابا ... دسته گل یادت نره
-اینكه چیزی نیست من هر روز صبح قبل از اینكه از خونه بیام بیرون میرم جلو آینه از خودم تشكر میكنم خودمو می بوسم و میزنم بیرون
پرهام : نمی گفتی هم از وجنات خانم مشخصه اینو همون موقع ها كه برات یه مزاحم تلفنی بودم فهمیدم و با دیدنت مطمئن شدم و با اون اذیتهایی كه یكسال یکم آشناییمون كردی بهش ایمان آوردم ... راستی یادته چقدر منواذیت كردی ؟ خیلی نامردی بود نه ؟
-خب اگه اونكارها رو باهات نمی كردم كه عاشق نمی شدی .
پرهام : به هر دری میزدم یه ذره فقط اندازه ی نوك سوزن بهم عشق بدی و قبولم داشته باشی ولی هر دفعه كه پیشم می اومدی سنگتر و سردتر از دفعه ی قبل بودی ... منم تصمیم گرفته بودم دلت رو به دست بیارم حالا به هر قیمتی كه بود سماجت كردم وگرنه الان اینجا نبودیم داشتم واسه شنیدن جمله ی دوستت دارم از دهن تو پرپر میزدم .. یادته بعد یكسال و نیم بهم برای یکمین بار گفتی دوستم داری اونم بعد كلی منت كشی ... وای كه برای بدست آوردن دلت چه عذابی كشیدم و فكر میكردم بخاطر این بود كه عشق خیلی ها رو ندیده گرفته بودم ... تو تلافی همه رو در آوردی ... كارت درسته
-ولی همینجا برات اعتراف میكنم كه دوستت داشتم ولی غرورم نمی زاشت .
پرهام آهی كشید كنارم به ماشین تكیه داد و گفت : الانم همچین بهتر از گذشته نیستی ولی خب حداقل عاشقی و همین هم برام كافیه مهرانه میمیرم واسه اون اعترافت میشه بازم به چیزهای خوبتر اعتراف كنی ؟
-باشه بعدا حتما اینكارو میكنم تا همینجا بسه .... خب نگفتی ؟
پرهام : كه مامانم اینا دارن میان خواستگاری شما ؟
یه لحظه قفل كردم و فقط نگاه بود كه بین ما داشت حرف میزد . اون فكر میكرد من ازاین بابت ناراحتم و اونو واسه زندگی نمی خوام بااینكه شك نداشت عاشقشم . آخه چرا نمی فهمی اگه این اتفاق باعث جدا شدنمون بشه چی ؟
-بالاخره كار خودتو كردی ؟!
پرهام : یعنی چی ؟ مهرانه تو چت شده ؟ دیگه دارم بهت شك میكنم ... نكنه پای كس دیگه در میونه ؟ آره ؟
برای یکمین بار صداش رفته بود بالا تا بحال پرهامو اونطوری ندیده بودم جلوم ایستاد و ادامه داد : اگه دیگه عاشقم نیستی خب بگو ... مهم نیست گورمو گم میكنم تا توهم به هر كسی كه میخوای برسی ... چته تو ؟ چی می خوای ؟ هان ... حرف بزن .. بگو چته ... دیگه حالم از اون غرور مسخره بهم میخوره .. تنها عیبی كه داری همینه واسه ی منم آره ... تو حرف زدن تو رفتارات تو مسائل خصوصی و عمومی... سر تاپات.. همه ی وجودت غروره دختر ... وای از دستت خسته شدم بزار كنار بسه دیگه اعتراف میكنم كم آوردم بسه ... دیگه نمی خوام غرور داشته باشی .. می فهمی ؟؟؟ مهرانه خواهش میكنم ..
تو اون طبیعت كه همیشه پیام عشق و محبت برام داشت احساس غریبگی میكردم با پرهام هم همینطور میدونم با غرور بیجام خیلی اذیتش كردم و اونكه سرشار از این حس بود بارها بهم گفته بود بزارم كنار حداقل واسه اون ولی با این تحكم تا بحال با هام حرف نزده بود . راست میگفت من تو كوچكترین مسائل اذیتش میكردم .. ولی دست خودم نبود فكرمیكردم اگه سنم بره بالاتر بهتر میشم. دلم نمیخواست اذیت بشه اما داشتم اذیتش میكردم . بغضم گرفته بود و نمی دونستم چیكار كنم هوای سبك كوه هم برام حالت خفقان داشت . چند قدمی ازم دور شده بود و لبه یه پرتگاه ایستاده بود برای یکمین بار احساس كردم من باید برم طرفش جنگ بین احساس و غرور ... واقعا كه ..
سخت بود ولی با همه سنگینی قدم یکم رو برداشتم و دوم و سوم یك قدمی پرهام بودم از پشت بغلش كردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و اشكم سرازیر شد .. برای یکمین بار احساس كردم از ش خیلی دورم و كسی مقصر نبود مگر خودم . بدون معطلی به طرفم برگشت و گقت : تو داری گریه میكنی؟.. من اذیتت كردم ؟ .. وای كه تحمل دیدن این صحنه رو ندارم اونم اینجا ... خواهش میكنم ادامه نده ...
وقتی داشت اشكامو پاك میكرد و كشیده شدن دستشو رو صورتم احساس میكردم حس خوبی بهم دست داد كه ازدلم نیومد خوشحالی یکم وقتش رو خراب كنم خنده ای كردم و گفتم : باشه دیگه گریه نمی كنم ...
پرهام : خوبه كه به حرفم اهمیت میدی ...
-من به همه چیز تو اهمیت میدم و برام مهمه كه چی می گی و چی می خوای ولی خب منم محدودیتهای خودمو دارم ... من دوستت دارو و عاشقتم حالا رفتارم چیز دیگه نشون میده باور كن دست خودم نیست ... منو ببخش .
پرهام : وای مهرانه عصبانی شدم و چه حرفها كه بهت نزدم شرمنده عشق من ... هیچ وقت خودمو نمی بخشم .. تو عشق پاك منی كه عاشقتم ولی ... نمی دونم چطور شد كه بهت اونطوری گفتم ... منو می بخشی ؟
-این حرفا چیه ؟ اصلا خودتو ناراحت نكن خب پیش میاد دیگه منم مقصرم بارها بهت قول دادم ولی عمل نكردم .. حالا هم منو لطفا زودتر برسون خونه كه خیلی كار دارم ... می دونی كه فردا روز مهمیه پرهام : وای كه اگه برای همیشه بدستت بیارم می دونم چیكارت بكنم ...
-داری شیطون میشیا ... بدو تا اینجا اتفاقی نیفتاده بریم .
پرهام : راست میگی بهتره یه كم دیگه صبر كنیم البته تو كه ماشا... صبرت زیاده ظرفیت هم كه بالا ...
-پرهام بس كن شیطون ..
بعدشم سوارم كرد و بعد از خوردن یه بستی توكافی شاپ منو رسوند خونه .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #41


***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:07 PM
پیک 81

اینم بخاطر اینکه فردا نیستم قبل از موعد رسیدا ....http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif خوش قولی رو دارین ؟ http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif
امیدوارم نظر دوستان تامین شده باشه .
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Aug 25 - 2008 - 05:09 PM
پیک 82

Quoting: mohsen_m275

Mehrbod
02-21-2013, 07:39 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #42


***

elham55
Aug 27 - 2008 - 10:22 AM
پیک 83

( بخش چهل و یكم )
وقتی رسیدم خونه موضوع رو با مامان در میان گذاشتم استرس رو كاملا از چهره ام فهمیده بود و می دونست كه دلشوره داره دیوونه ام میكنه سرم گیج میرفت و به تدریخ داغ شدن تنم رو حس میكردم نمی دونم شایدم یه جورایی ترس داشتم اصلا دلم نمیخواست با مادرش روبرو بشم كاش از یکمش به مخالفتم ادامه میدادم و نمی زاشتم كار به اینجا بكشه خنكی دست مامان رو رو پیشونیم حس كردم و یه آن لرزشی تمام بدنم رو گرفت پاهام حس نداشتن كمكم كرد رو تخت دراز كشیدم صدای مامان رو میشنیدم : آخه دختر چرا با خودت اینكارو میكنی؟ خب میان یا آره یا نه .. اینكه اینقدر خود خوری نداره با خودت داری چیكار میكنی؟
-مامان باور كنید دست خودم نیست از یکمش هم حس خوبی نداشتم .
مامان : بهتره استراحت كنی من خودم همه ی كارها رو ردیف میكنم و مطمئن باش چیزی كم نمیزارم بدت نیاد ولی اگه لیاقتت رو داشتن كه تو هم خوب بلدی چیكار كنی وگرنه اونا مشكل دارن فكر نكن چون دختر منی اینطوری میگم ولی مثل تو نمی تونن پیدا كنن مطمئن باش .
مثل همیشه محبت مادرانه آرامبخش روح و جسمم بود بعد از رفتن مامان چشمامو بستم و به پرهام فكر كردم .نباید بهش دلبسته میشدم از یه دوستی ساده به اینجا رسیدیم دست هیچ كدوممون نبود و حالا باید تو این استرس دست و پا بزنم تا اینكه یا خفه بشم و یا اینكه دست نجاتی برای رهایی من تلاش كنه . خدایا كمكم كن ... بزار نجات پیدا كنم راحتم كن كه دیگه این جسم ناتوانم تحمل نداره ....
بنده خدا مامان همه چیز رو آماده كرده بود و چیزی كم نزاشته بود فقط دلشوره و استرس من بود كه داشت همه چیز رو خراب میكرد تمام بدنم میلرزید و نگران بودم . نمی خواستم زیاد به خودم برسم كه فكرهای اشتباه بكنن یه لباس اسپرت ساده پوشیدم موهامو شونه كردم بستم بالای سرم و چند تا رشته هم ریختم تو صورتم یه آرایش خیلی دخترونه و ساده .. از پرهام پرسیده بودم كه مامانش چه تیپی دوست داره ولی اون میگفت بزار همونی كه هستی ببیننت مهم نیست اونا چی دوست دارن مهم تویی كه من می دونم چطور هستی .
منم یه لباس اسپرت ساده رو ترجیح دادم و با اون آرایش ساده بنظر بد نمی اومدم .راس ساعت 5 زنگ خونه به صدا دراومد و با تعارف مامان مادر و خواهر پرهام راهنمایی شدن به سالن پذیرایی . قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون احساس خفگی داشتم و خیس عرق بودم . بنده خدا مامان حتی شربتها رو هم ریخته بود تو لیوان اما مگه می تونستم ببرم اونقدر دستم میلرزید كه صدبار تا بیرون آشپزخونه اومدم ولی برگشتم چون شك نداشتم اگه برسم جلو پای اونا حتما یه گندی میزدم . شنیدن صدای لیوانها تو سینی استرسم رو بیشتر میكرد هر كاری میكردم كه یه كم مسلط تر باشم نمیشد دیگه داشت دیر میشد كه مامان اومد تو آشپزخونه و از رنگ من فهمید كه چه حالی دارم . بهم روحیه داد كه نباید ضعیف باشم اونها هم آدمن . به هر بد بختی ای بود راه افتادم و همچنان صدای برخورد لیوانها بهم سكوت را شكست و دستم میلرزید قدمهام سنگین بود انگار وزنه به پام وصله وارد سالن كه شدم با صدای لرزان گفتم : سلام .
ولی جرات نداشتم نگاه كنم یكراست رفتم بطرف مادر پرهام سینی رو گرفتم جلوش و گفتم : بفرمائید .
شربت رو برداشت و تشكر كرد بعدشم با همون اضطراب و پریشانی به سختی یه قدم برداشتم و رسیدم به خواهرش با اینكه لبخند رو لبش بود ولی حس ششم میگفت از روی بد جنسیه میخواستم فكر بد نكنم ولی نمیشد بعد از اون هم رفتم سراغ مامان و اونكه حال منو خوب میدونست یه لبخنی بهم زد كه حالم جا اومد با سبك شدن سینی احساس خوبی بهم دست داد اگرچه سه تا لیوان كه سنگینی ای نداشت رفتم كنار مامان نشستم و خوب می دونستم كه دوتایی دارن سر تا پای منو ور انداز میكنن سكوت بود و منم سر به زیر و مظلومانه نشسته بودم رو صندلی . یاد كارتونی افتاده كه چطور حیوون بی پناهی از ترس دشمن دنبال یه سوراخ امن میگرده تا خودشو مخفی كنه و از ترس دندوناشم میخوره بهم ولی این جای امن فقط نگاه مادرم بود . با سوال مادر پرهام به خودم اومدم : خب مهرانه خانم تحصیلات شما چیه ؟
سرمو بلند كردم و بهش نگاه كردم با اینكه مسن بود ولی زیبایی خاص خودشو داشت چشمای آبی خوش رنگی كه با پوست سفید و موها و ابروهای بلوند ریباییش رو چند برابر كرده بود پوستش از من صافتر و شادابتر بود یه چادر سرش بود و یه روسری فوق العاده خوشرنگ كه تك اونو پرهام واسه من هم خریده بود جلوه ی شادابتری رو بصورتش داده بود اون خوب همه چیز منو میدونست ولی با این حال داشت تك تك ازم می پرسید و همین باعث شد كه حالت بدی نسبت بهش پیدا كنم در بین سوالات مادر.. سمانه خواهر پرهام به حرف اومد و پرسید : چرا شما متناسب با رشته ی تحصیلیتون كار نمی كنید ؟
مسیر نگاهمو بطرفش برگردوندم با اینكه سعی میكردن یه فضای دوستانه و صمیمی ایجاد كنن ولی برام قابل قبول نبود كه دارن یكرنگ برخورد میكنن . خدای من چه شباهتی به پرهام داشت خوشگل و تو دل برو ولی اصلا به دلم ننشست پرهام من مهربون و عاشق بود ولی چشمای این دختر پر از شیطنت بود كه خوشم نیومد با همون خونسردی جوابشو دادم سعی میكرد یه جوری من بندازه تو بند كه منم بهش اجازه دادم اینكارو بكنه و نشون دادم كه اون درست میگه وقتی میدید با هاش كل كل نمی كنم و با جمله ی حق باشماست بحث رو كوتاه میكنم بیشتر حرص میخورد نشون نمیداد ولی خوب می فهمیدم . معلوم بود از مامان خوششون اومده خیلی باهاش گرم برخورد میكردن كلی گفتن و خندیدند و فضا رو صمیمی كردن ولی خوشم اومد از مامان حتی كلمه ای از پرهام نپرسید كه چیكاره هست و چند سالشه كلمه ای از این حرفای تكراری و كلیشه ای نگفت خوشم اومده بود تو دهنی خوبی بود و به این اقتدار مامان می بالیدم . و هر چی كه ازش می پرسیدن در كمال آرامش و با طمئنینه خاصی كه مخصوص مامان بود جواب میداد از این حركتش قند تو دلم آب میشد واقعا مامانم حرف نداشت . یكساعتی بودند كلی خوش وبش كردن و موقع رفتن هم از مامان تشكر كردن و اظهار خوشبختی كردن از آشنایی با خانواده ی ما .
قرار منو پرهام بعد از رسوندن اونا به خونه بود .
بعد از رفتنشون یه نفس راحت كشیدم ولو شدم رو مبل و رو كردم به مامان
-نظرتون چیه ؟
مامان : مهرانه فكركنم خوششون اومد
-ولی من فكر نكنم
مامان : دیدی كه كلی خوردن و گفتن و خندیدن اگه خوششون نیومده بود كه نه چیزی میخوردن و نه اینقدر حرف میزدن
-مامان؟
مامان : جانم ...
-چرا از پرهام چیز ینپرسیدی ؟
مامان : ببین این از فوت و فن خواستگاریه بزار بمونه تا به وقتش بهت بگم ولی در كل بدون كه نمی خواستم فكر های بیخودی به سرشون بزنه ... منظورمو كه می فهمی ؟
خنده ای كردم از جام بلند شدم و گفتم : می فهمم خوبم میفهمم ولی هنوز استرس دارم خداكنه پرهام زودتر زنگ بزنه ...
نیم ساعت نشده بود كه صدای زنگ تلفن بلند شد .لباسامو پوشیده بودم و آماده منتظر بودم و با شنیدن صدای پرهام سریع خودمو رسوندم سركوچه هوا تاریك شده بود و با اون نور كمی كه تو ماشین بود نمیشد از خطوط چهره اش چیزی فهمید . از حرف زدنش فهمیدم زیاد حال خوشی نداره . چیزی نمی گفت فقط سكوت منم طبق معمول نمی خواستم بپرسم ولی فردا صبح اون میرفت و تا سه هفته دیگه باید منتظر می موندم پرسیدم : نمی خوای چیزی بگی؟
پرهام : مثلا چی ؟
-خب نظرشون چی بود ؟
پرهام : هنوز بهم چیزی نگفتن ..
-نگفتن یا تو نمی خوای بگی ؟
پرهام : مهرانه باید صبر كنیم فقط همین دیگه چیزی نپرس .
غم زیادی تو صداش موج میزد از دلم نمی اومد عذاب بكشه چون دیدم حالش خوش نیست چیزی نگفتم می دونستم حالا دم رفتنی ممكنه اذیت بشه مثل همیشه خداحلفظی تلخی كردیم و با گریه ازش جداشدم و برگشتم خونه با یه عالمه علامت سوال بزرگ و كوچك كه تو ذهنم بود و بخاطر آرامش پرهام از خیر پرسیدن گذشتم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Aug 27 - 2008 - 11:56 AM
پیک 84

Quoting: Azarin_Bal

Mehrbod
02-21-2013, 07:40 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #43


***

elham55
Aug 27 - 2008 - 12:33 PM
پیک 85

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Aug 30 - 2008 - 08:04 AM
پیک 86

Quoting: Soulsick

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #44


***

elham55
Aug 30 - 2008 - 10:48 AM
پیک 87

( بخش چهل و دوم )
غروب غم انگیزی بود اونم تو فصل پاییز . از پشت پنجره ی اتاقم بیرون رو تماشا میكردم خورشید به رنگ قرمز انتهای آسمون كبود خودنمایی میكرد و تقریبا درختها از برگ خالی بودن . صدای كلاغها فضا رو غمناكتر كر

Mehrbod
02-21-2013, 07:40 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #43


***

elham55
Aug 27 - 2008 - 12:33 PM
پیک 85

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Aug 30 - 2008 - 08:04 AM
پیک 86

Quoting: Soulsick

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #44


***

elham55
Aug 30 - 2008 - 10:48 AM
پیک 87

( بخش چهل و دوم )
غروب غم انگیزی بود اونم تو فصل پاییز . از پشت پنجره ی اتاقم بیرون رو تماشا میكردم خورشید به رنگ قرمز انتهای آسمون كبود خودنمایی میكرد و تقریبا درختها از برگ خالی بودن . صدای كلاغها فضا رو غمناكتر كرده بود همینطور كه داشتم به یه برگ نارنجی نگاه میكردم كه با وزیدن باد تكون میخورد و داشت تلاش میكرد كه از ساقه جدا نشه برگشتم به گذشته . عشقی كه با سینا داشتم و برام چقدر پاك و دوست داشتنی بود نباید اجازه میدادم پرهام جاشو بگیره ولی پرهام هم برام بد عشقی نبود خیل

Mehrbod
02-21-2013, 07:41 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #56


***

elham55
Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
پیک 111

Quoting: blackberry


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
پیک 112

Quoting: setareh_71

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #57


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
پیک 113

Quoting: sr_relax


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
پیک 114

Quoting: sr_relax

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #58


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
پیک 115

Quoting: Azarin_Bal


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
پیک 116

( بخش چهل و ششم )
وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
-ببین دیگه تموم شد ..
مرجان : باورم نمیشه ...
-اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
مرجان : بفرمائید ..
در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
شریفی : اتفاقی افتاده ؟
مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
-دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
-الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
مرجان : اینا چیه ؟
شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
-همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
-الو
با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
پرهام : سلام عزیزم ..
-میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
-خودتون می گین قبلنا ... نه الان
پرهام : کی ببینمت؟
-دیگه داری عصبانیم میکنی ...
پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
-ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
-بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
-می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #59


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
پیک 117

Quoting: sr_relax


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
پیک 118

Quoting: parmida62

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #60


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
پیک 119

Quoting: asal_nanaz


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
پیک 120

Quoting: sr_relax

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #61


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
پیک 121

Quoting: Azarin_Bal


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
پیک 122

کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #62


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
پیک 123

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
پیک 124

Quoting: NAVAEE

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #63


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
پیک 125

(بخش چهل و هفتم )
وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
-الو
پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
-خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
-این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
پرهام : کی ببینمت ؟
-بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
-نه ...
پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
-مرجان کجا بیاد که ...
پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
-کجا و کی ؟
پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
-بله .. خوبه
پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
-اصرار نکنید لطفا ..
پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
-الو
سلام
-شما؟
شریفی هستم ..
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
-از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
-حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
مرجان : نه چطور مگه ؟!!
-زنگ زده بود اینجا ..
مرجان : که چی ؟
-حال منو بپرسه ..
مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
-تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
-ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
-من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
-ممنون ... تو دوست خوب منی
مرجان : تو هم همینطور عزیزم
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
پیک 126

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #64


***

elham55
Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
پیک 127

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
پیک 128

( بخش چهل و هشتم )
با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
-مرجان اتفاق افتاده ؟
مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
-خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
-خب چی واسم فرستاده ؟
یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
بعدشم از وسط حیاط برگشت و هر چی اصرار کردم نیومد و رفت . بعداز رفتنش بسته رو گذاشتم رو قلبم و سریع رفتم تو اتاقم درو از داخل قفل کردم و با دستای لرزان شروع به باز کردن بسته کردم یکم آلبوم عکسمو آوردم بیرون و بعدشم کلی سررسید که تو بندر عباس وقتی برام دلتنگی میکرده نوشته بود با کلی شعر و عکس و خاطره ... یکم تمام عکسهامو چک کردم همشون بودن فقط یه عکس سه در چهار برداشته بود عکسایی هم که دوتایی انداخته بودیم همه رو گذاشته بود دلم گرفت ... وقتی دست خط زیباش رو دیدم و اینکه چقدر به یادم بوده و منو دوست داشته ... کاش هرگز عاشقش نمی شدم ... ولی حسرت خوردن فایده ای نداشت هنوز دوستش داشتم نمی تونستم به خودم دروغ بگم ولی دیگه حاضر نبودم ببینمش یا باهاش حرف بزنم ... اشکم در اومده بود و وقتی رو نوشته های دفتر ریخته میشد و کلماتش پخش میشد یاد حرفاش می افتادم که ازم میخواست اگه کسی رو جایگزین اون بکنم زیاد از رفتنش دلتنگ نمی شم ... واقعا آدم چقدر می تونه عوض بشه در اوج عشق و محبت یه همچین حرفهایی .... نمی تونستم قبول کنم اما باید با خودم کنار می اومدم ... آلبوم عکسم رو برداشتم رو میزم گذاشتم و بقیه وسایل رو هم با تمام خاطراتش کنار هدیه هاش گذاشتم و در کمد رو بستم تصمیم گرفتم فراموش کنم همه چیز رو... و به خودم قول دادم هرگز عاشق نشم و به همین تنهایی عادت کنم ... البته دست خودم نبود اگر هم میخواستم دیگه به کسی اطمینان نداشتم .
رو تخت دراز کشیده بودم که مامان در اتاقم رو زد و گفت تلفن با من کار داره غلطی خوردم بطرف گوشی برش داشتم .
-الو
یه صدای آشنا : سلام
می شناختمش ولی انگار نمی شناختم خیلی سعی کردم حدس بزنم ولی نتونستم به خودم جرات دادم .
-ببخشید شما ؟
حالا دیگه ما رو نمی شناسین ... باشه ...
وای خدای من سینا احساس ضعف کردم و نزدیک بود از حال برم تنها کاری که کردم گوشی رو گذاشتم.
جدی نگرفتم چون احساس میکردم یکی داره اذیتم میکنه بعدشم گوشی رو کشیدم ... حالم خوب نبود لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن شریفی خشکم زد وای خدا این آدم مرموز از من چی میخواد اصلا حس خوبی نسبت به نگاهش نداشتم انگار همه جا با منه حتی چند بار با پرهام که رفتم بیرون دیدم با موتور و ماشین تعقیبم میکنه ولی به روی خودم نیاوردم حتی یکبار هم وقتی از خونه ی پرهام اومدم بیرون سرکوچه ایستاده بود به مرجان میگفتم ولی می گفت همه چیز اتفاقیه و من بد بینم ...
بدون کوچکترین عکس العملی به راهم ادامه دادم نخواستم فکر کنه که بی هدف زدم بیرون سرکوچه رفتم تو سوپری و یه کم خرت و پرت گرفتم و برگشتم تمام مسیر پشت سرم بود و چشم ازم بر نمیداشت . از این بازیها حالم بهم میخورد خیلی آهسته بطرف خونه رفتم و با بازکردن در وارد حیاط شدم .
وای خدایا چقدر تنهام و احساس بی کسی میکنم دلم گرفته بود اونقدر که فقط یه چیز آرومم میکرد مدتی هم بود که جلوی اشکمو گرفته بودم به محض وارد شدن به اتاقم این حس تنهایی قوت گرفت گوشه و کنارش آثار پرهام بود هر چی که دم دستم بود جمع کردم همه رو تو کارتون بزرگی ریختم و گوشه ی اتاق گذاشتم رفتم کنار پنجره و بازش کردم هوا تاریک و سرد بود کم کم سرما به تمام بدنم نفوذ کرد دستام دیگه حس نداشتن وقتی مامان وارد اتاقم شد از سردی اتاق لرزید اومد طرفم و دستامو گرفت تو دستاش پنجره رو سریع بست و منو برد تو هال کنار بخاری نشوند و با یه ظرف بزرگ سوپ کنارم نشست و زل زد به چشمام وقتی اشک تو چشمش جمع شد فهمیدم اونم دلش گرفته . اراده کردم اوضاع رو جمع کنم تکونی خوردم طوریکه انگار یخام آب شده بود آروم شروع به حرف زدن کردم از همه چیز براش گفتم وقتی به بابایی رسیدم دلم پر از درد شد کاش بود واقعا تو خونه ی ما جای یه مرد خالی بود حالا به هر عنوانی هر چی هم ما قوی بودیم ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد . وجود یه مرد به معنای واقعی چه بعنوان پدر .. برادر ... همسر .. ویا هر چیز دیگه تو هر خونه ای لازمه و این قانون طبیعته ...
تنها کسیکه من قبولش داشتم پرهام بود ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت .. حالا این احساس من به مشکلات دیگه تو خونه اضافه کرده بود از تمام خواستگارام یه عیب و بهانه میگرفتم ندیده قضاوت میکردم و از طرفی کارهای مشکوک شریفی دیگه داشت دیوونه ام میکرد .
یه روز تو اتاق کارم نشسته بودم و تقریبا کسی اداره نبود مرجان هم منتظر من بود تا یه کار نیمه تموم رو انجام بدم و بعد با هم بریم خونه که صدای زنگ تلفن بلند شد دیده بودم که سر ساعت شریفی از اداره خارج شده بود .
-الو
شریفی : سلام خانم
-میشه توضیح بدین که چی از من می خواین ؟ بین منو شما چی هست که دارین سایه به سایه ی من میاین ... دیگه حوصله ام رو سر بردین من از دست شما چیکار کنم ؟؟؟.
مرجان از جاش بلند شد و نگاهی بمن کرد گوشی رو از دستم گرفت و خیلی آرووم مثل همیشه گفت : ببین تو با مهرانه چیکار داری ؟
حرفایی بینشون رد و بدل شد و بعدشم گوشی رو قطع کرد از عصبانیت طول اتاق رو قدم میزدم و هزار تا فکر به ذهنم میرسد ..
-مرجان تو روخدا بگو دست از سرم برداره
مرجان : من چند بار بهش گفتم که مزاحم تو نشه و سر راهت قرار نگیره
-پس چرا بازم ؟....
مرجان : مهرانه فکر نمی کنی که دوستت داره ؟
با تعجب بطرفش برگشتم و گفتم : حرفشم نزن اون کجا و من کجا ؟
مرجان : ولی من احساس میکنم بهت علاقه داره وگرنه اینکاراش دلیل دیگه ای نداره اون همه چیز رو در مورد تو میدونه ... همه چیز ...
-مهم نیست فقط یه چیز بهش بگو اگر یکبار دیگه سر راهم قرار بگیره به حراست گزارش میدم
مرجان : فکر میکنی راهش این باشه ؟ بیرون اداره رو چیکار میکنی ؟
گیج شده بودم راست میگفت اونکه شب و روز منو زیر نظر داره فقط تو محیط کار نیست ...
گیج و مبهوت مونده بودم چیکار کنم وقتی به مرجان نگاه کردم نمی دونم چقدر قیافه ام بهش التماس کرد که گفت : ببین من می گم امشب وحید باهاش صحبت کنه ... نگران چیزی نباش .
بعدشم کمی آرومم کرد و از اداره زدیم بیرون پیشنهاد داد برای عوض شدن حال و هوام از فردا بریم باشگاه یکمش موافقت نکردم ولی با اصرار مرجان از فردای اونروز بعد از وقت میرفتیم سالن ورزشی اداره ... روز یکم که رفتم تمام همکارام بودن و استقبال گرمی ازم شد چون من هیچ وقت تو جمعشون حاضر نمیشدم داشتن از تعجب شاخ در می آوردن وقتی باهاشون گرم گرفتم و دیدن که اونقدرها هم بد نیستم کلی سر به سرم گذاشتن و حال و هوامو عوض کردن از موضوع پرهام همشون خبر داشتن ولی اصلا به روی من نیاوردن و اون روز بعد از مدتها یه احساس خو ب بهم دست داد مربی بدنسازی هم کلی تحویلم گرفت که تعریف منو شنیده و دلش میخواسته منو ببینه و همون روز یکم شماره خونه اش رو بهم داد که خوشحال میشه باهام بیشتر در تماس باشه .
بعد از نرمش و کمی با دستگاه کار کردن احساس سبکی میکردم اون دو ساعت خیلی زود گذشت بچه ها همونجا دوش گرفتند ولی من ترجیح دادم برم خونه شک نداشتم که درد زیادی در انتظارمه بعد از اونهمه مدت دوری از ورزش معلوم بود چی میخواد بشه . کلی همه اصرار کردن که دیگه ول نکنم و روزجای زوج برم سالن خودمم بدم نمی اومد که برم.
وقتی رسیدم خونه سریع یه دوش گرفتم و کاملا می فهمیدم که حالم خیلی فرق کرده مامان شک کرده بود و یه کم هم نگران میز شام رو آماده کرده بود رفتم روبروش نشستم و گفتم : نگران چی هستی مادر من ...
مامان با تعجب : هیچی .. ولی انگار معجزه شده !!..
-نه عزیزم نه دوباره عاشق شدم و نه اتفاق خاصی افتاده فقط بعد از اداره با مرجان رفتیم سالن ورزشی اداره و دوساعتی بین همکارام بودم ...
صدای خنده ی مامان از خوشحالی حالمو بهتر کرد و از اینکه دیگه اون رخوت و سستی به فضای خونه حاکم نبود حس خوبی داشتم .
روزهای آرامی رو سپری میکردم و شریفی رو هم کمتر میدیدم روزهای زوج میرفتم سالن و پنجشنبه ها هم استخر و مهمونیهای دوره ای که با همکارام داشتم حسابی حال و هوامو عوض کرده همه جا میرفتم و هیچ کسی رو نمی دیدم اصلا چیزی به نام عشق برام معنی نداشت . نه می خواستم ونه می تونستم کسی رو دوست داشته باشم و از این وضع راضی بودم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #65


***

elham55
Sep 08 - 2008 - 08:06 AM
پیک 129

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Sep 08 - 2008 - 10:49 AM
پیک 130

( بخش چهل و نهم )
می ترسیدم این روزهای آرامش تموم بشه و دوباره مشکلاتم شروع بشن . تازه از استخر برگشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم داشتم دیوان حافظ رو میخوندم :
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربائی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
جای آنست که خون موج زند دردل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش
بلبل ازفیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که ازکوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیزست فرومگذارش
صوفی سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود ناز پرورد وصالست مجو آزارش

همیشه با خوندن اشعار حافظ به آرامش خاصی میرسیدم و اونروز هم با خوندن این غزل آروومتر شدم فقط نمی دونم چرا همش زمزمه میکردم
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری بر حذر باش که می شکند دیوارش
آن سفره که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا بسلامت دارش

تو اون بعد از ظهر سرد زمستونی خوابیدن در گرمای لذتبخش اتاقم می چسبید چشمامو بستم و سعی کردم که بخوابم ولی نمی دونم چرا این دو بیت ولم نمیکرد همش تو ذهنم بود . حتی وقتی چشمامو بستم تو یه تابلوی زیبا که با خط خوشی هم نوشته شده بود می دیدم ... همینطور چشمام بسته بود که با صدای زنگ تلفن انگار اون تابلوئه افتاد و شکست خواستم بگیرمش ولی کم آوردم چون مامان خواب بود سریع پریدم گوشی رو برداشتم اما هنوز افسوس شکسته شدن اون تابلو رو می خوردم .
-الو
صدایی نمی اومد .. چند لحظه صبر کردم بعدشم گوشی رو گذاشتم .. برگشتم سر جام و خیلی آرووم رفتم زیر پتو تا شاید بخوابم سکوت خوبی به خونه حاکم بود هیچ صدایی نمی اومد داشت چشمام گرم میشد که دوباره تلفن زنگ خورد خواستم جواب ندم ولی دلم میخواست بدونم کی پشت خطه
-الو
با شنیدن صدای سینا دلم ریخت ..
سینا : سلام خانم
خودمو زدم به اون راه و گفتم : شما ؟
سینا : یادمه دختر با هوشی بودی ..
-ببخشد فکرکنم اشتباه گرفتین .
بعدشم خیلی سریع گوشی رو گذاشتم ... هنوز شک داشتم اگه اشتباه کرده بودم چی؟
یعنی ممکنه اون دوباره برگشته باشه وقتی دوباره سرجام برگشتم به قلبم رجوع کردم سینا برام مرده بود هیچ علاقه ای بهش نداشتم نه به اون و نه به هیچ کس دیگه ای ... نکنه بخواد دوباره ... نه امکان نداره من هرگز نمی تونم بهش اعتماد کنم در ضمن جایی تو دلم نداشت..
دیگه اونقدر طپش قلبم زیاد شده بود که مجبور شدم یه قرص بخورم ولی آروم نمی شدم دستام میلرزید و اضطراب و تشویش همه ی وجودم رو گرفته بود حالا باید چیکار کنم ؟ نه شاید دارم اشتباه میکنم نباید خیالپردازی کنم قطعا اشتباه کردم ...
بازم زنگ تلفن.. که با شنیدنش داشت قلبم از جا کنده میشد با قدمهای سنگین بطرف گوشی رفتم
-الو
سینا : خواهش میکنم قطع نکن ... می دونم میخوای تلافی چند سال پیش رو دربیاری ولی تو مهربونتر از اون چیزی هستی که بخوای انتقام بگیری .. مهرانه من هنوز دوستت دارم باور کن ... من برگشتم تا گذشته رو برات جبران کنم هر طور که تو بخوای ...
شوکه شده بودم آهسته وبدون هیچ حرفی نشستم سر جام .. اون چطور به خودش اجازه داد که با من اینطوری کنه ... تمام گذشته مثل فیلم از جلو چشمم عبور کرد دلم دوباره پر از درد شد خدایا چرا با من اینطوری میکنی ؟ ؟؟؟؟؟؟............. مگه من چه گناهی کردم که باید اینطوری تاوان پس بدم ... نمی تونستم حرفی بزنم و دوباره گوشی رو گذاشتم و اینبار از پریز کشیدم بدون معطلی آماده شدم و زدم بیرون هوا سرد بود ولی اصلا تو حال خودم نبود مسیر زیادی رو پیاده رفتم و فقط از خدا گله کردم ... منکه چیزی ازت نخواستم یعنی دیگه ازت چیزی نمی خوام ... چرا داری باهام اینطوری میکنی ... خدایا ولم کن ... بزار تنها بمونم .. مثل خودت ... مگه تو تنها نیستی ؟ خب منم میخوام تنها زندگی کنم .. خدایا من عشق نمیخوام... دیگه دوست ندارم عاشق بشم نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه .. خدایا به حرفم گوش کن ... مگه خودت نگفتی بنده هات رو میبینی به حرفشون گوش میدی و اجابت میکنی چرا منو نمی بینی ؟.. چرا به حرفام گوش نمی دی ؟... خدایا من عشق نمیخوام می فهمی .. قول میدم دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم .. قول میدم ازت هیچی نخوام .. فقط همین یکبار به حرفم گوش کن .. خدایا کمکم کن ... و بشنو که من چی میگم ... من عشق نمیخوام ... نمیخوام کسی منو دوست داشته باشه و نمیخوام من کسی رو دوست داشته باشم ...
تو اون سوز زمستون که دیگه پاهام حس نداشتن و داشتم اشک میریختم وقتی به خودم اومدم دستم رو زنگ در بود خدایا کجا هستم ؟ با دیدن مرجان تازه فهمیدم کجام ... دستمو گرفت و گفت : چته باز تو دختر ؟ هر چی از آیفون صدات کردم جواب ندادی اومدم پایین ببینم کیه ... حالا بیا تو ببینم چی شده ؟
همونطور که دستمو میکشید از پله ها رفتیم بالا رو مبل نشستم و با خوردن چایی داغی که واسم آورد گرما رو در تمام وجودم حس کردم .. ماجرا رو براش تعریف کردم اون همه چیز رو می دونست سینا چند بار بهش زنگ زده بوده حتی با وحید صحبت کرده بود ظاهرا همه می دونستن بجز من ..
-مرجان من چیکار کنم ... می دونی که الان اصلا آمادگی ندارم
مرجان : من بهش گفتم البته اون خودش تمام جریان بین تو و پرهام رو می دونست ... من وضع روحی تورو براش توضیح دادم اما اصرارداره با خودت حرف بزنه هیچ کس قبول نکرد در این رابطه با تو صحبت کنه چون همه می دیدند که تو تازه داری سرپا میشی ...
-اون از کجا میدونه ؟
مرجان : ببین یه چیز بگم عصبانی نشی یا ؟؟!!
طوری با قیافه ی حق به جانب گفت که شک نکردم کار خودشه اصلا ازش انتظار نداشتم ... یه کم جا به جا شدم و گفتم : نه بگو ..
حاضر بودم بگه کار خودشه تا بزنم زیر گوشش ولی در کمال ناباوری چیزی شنیدم که داشتم شاخ در می آوردم .
مرجان : می دونی چیه ؟ ... آخه ...
-حرف بزن دیگه ...
مرجان : ببین شریفی پسر خاله ی سینا ست ...
با شنیدن این حرف از دهن مرجان چشمم سیاهی رفت سرمو تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم خدای من اینهمه نقشه و اتفاق پشت سر من ؟ ... داشتم از حال میرفتم دلم میخواست فریاد بزنم و بگم چقدر از آدما بدم میاد بگم که اونا اجازه ندارن با من اینطوری بکنن ... انگار دنیا برام کوچک بود و جایی تو این کره ی خاکی نداشتم ... خدایا من کی به آرامش میرسم ؟ با صدای مرجان چشممو باز کردم ..
مرجان : میخوای همه چیز رو بدونی ؟..
-مگه بازم چیزی هست که من نمی دونم ؟!!!
مرجان : متاسفانه خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری..
-وای چرا شماها با من اینطوری میکنید ؟ مگه چه بدی کردم بهتون ؟!!! بابا ولم کنید .. خسته شدم از همتون بدم میاد .. آخه از من چی میخواین ...
بعدشم بدون توجه به اصرارهای مرجان از خونش اومدم بیرون و بی هدف راه افتادم تو خیابون وقتی از نفس افتادم دیدم رو همون نیمکت پارک نشستم و خیره شدم به زمین ... احساس میکردم خیلی ضعیفم بیشتر از همیشه .. آخه چطور آدما به خودشون اجازه میدن با دیگران هر طور که دلشون میخواد رفتار بکنن ... آخه شریفی کجای زندگیه منه؟.. سینا کجاست ؟ ... و اونی که رفت و تنهام گذاشت .. اینا از جون من چی میخواستن مگه من حق ندارم آزاد زندگی کنم ... منکه از همه چیز بریده بودم و خودم بودم و خودم ... تمام اشتباهات گذشته رو قبول کرده بودم و تاوانشم داده بودم پس چی مونده بود ؟ خدایا دلم گرفته .. بیشتر از همیشه و هر وقت ...
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:41 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #66


***

elham55
Sep 09 - 2008 - 11:14 AM
پیک 131

( بخش پنجاهم )
داشتم برمیگشتم به روزهای گذشته دوباره گوشه گیری و رخوت .. حال و حوصله نداشتم زنگ زدنهای پشت سر هم سینا عذابم میداد و اصلا دوست نداشتم حتی ببینمش تا اینکه بخوام باهاش زندگی کنم خیلی فکر کردم مرجان بازم لحظه ای تنهام نمیزاشت و همیشه کنارم بود . اون روز هم در سکوت بعد از وقت اداری با مرجان تو اتاقم نشسته بودم و با هم گپ میزدیم .
-مرجان اون روز میخواستی یه چیزایی بمن بگی ... منتظرم ..
مرجان : میدونی چیه ؟ ... شریفی بتو علاقه داره ولی بخاطر سینا خودشو کشیده کنار یعنی یکم اون بتو علاقه پیدا میکنه و می بینه با پرهام هستی لحظه به لحظه تو رو زیر نظر میگیره و می فهمه که بهش با مشکل خوردی اونم مثلا خواسته از فرصت استفاده کنه و تو رو بدست بیاره ... یکم اومد با من صحبت کرد منم گفتم باید صبر کنه تازه بین تو و اون خیلی فاصله هست و وقتی از تو واسه پسر خاله اش حرف میزنه و تو رو بهش نشون میده تازه میفهمه که تو کی هستی و بخاطر عشقی که هنوز سینا بتو داره خودشو کشیده کنار ...
برام مهم نبود کی چی میخواد .. بخاطر همین فقط می شنیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم درنهایت یه خنده ی تمسخر آمیز میزدم و تو دلم به آدمای اطرافم با اون افکارشون فقط میخندیدم.
-پس تمام این مدت که منو تعقیب میکرد بخاطر سینا بوده ؟! ... ولی من هیچ علاقه ای به اون ندارم ..
مرجان : بهش بگو .. بگو که دوستش نداری .. می دونی چیه ؟ منم تمایلی به این ازدواج ندارم وحید هم موافق نیست ... مهرانه حواستو جمع کن ... تو دیگه با تجربه تر از گذشته هستی
مونده بودم چیکار کنم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکردم که ناگهان یه چیز احمقانه مثل برق از ذهنم گذشت ... با جواب مثبت به سینا انتقام خوبی از پرهام خواهم گرفت و ناخود آگاه این فکر احمقانه رو به زبون آوردم و مرجان با شنیدن این جمله بطرفم اومد و گفت : می فهمی داری چی میگی ؟
-منکه دیگه عاشق نمیشم .. تنها هم که نمی تونم زندگی کنم پس چه سینا چه کس دیگه فرقی نداره ... تازه اینطوری یه تو دهنی به پرهام میزنم ...
مرجان با تعجب گفت : تو داری چی میگی ؟ ... مهرانه چرا داری بچه بازی در میاری با کی داری لج میکنی ؟ میخوای با این کارت آینده ات رو به باد بدی؟
خنده ی درد آمیزی کردم و گفتم : ببین من دیگه آینده ای ندارم چون عشق در من مرده نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم می فهمی ؟ شک ندارم دیگه نمی تونم تو روی مامان بایستم و تمام خواستگارام رو رد کنم اگه اینکار رو نکنم مجبور میشم به کس دیگه ای جواب بدم حالا که میخوام بدون عشق و علاقه و فقط بخاطر حرف دیگران زندگی کنم نفرش مهم نیست ... هست ؟
هرچی مرجان توجیحم میکرد اصرار من به اینکار بیشتر میشد ... نه حرف کسی رو می شنیدم و نه کسی رو میدیدم ..
هیچ احساس خاصی نداشتم . منتظر زنگ سینا بودم بالاخره صدای تلفن بلند شد .
-الو
سینا : سلام
-سلام
سینا : چه عجب شما جواب سلام مارو دادین ..
-امرتون ؟
سینا : مهرانه تو هنوز منو دوست داری ؟
-نه ... هیچ احساسی نسبت بهت ندارم .. هیچی
سینا : ولی اگه مهلت بدی من تمام گذشته و آینده رو برات میسازم
-دیگه برام مهم نیست .. یعنی هیچی مهم نیست .
سینا : کاری میکنم که برات مهم بشه
-میشه حرف آخرتو یکم بزنی .. تو از من چی میخوای ؟
سینا : که مثل گذشته عشق من باشی
تو دلم خنده ام گرفته بود .. عشق ... عشق .... واقعا که... چیزی نگفتم سکوت کردم تصور قیافه ی پرهام وقتی منو با سینا ببینه برام خیلی جالب بود ولی در عین حال نمیخواستم سینا فکر کنه که کشته مرده اش هستم
-امکان نداره مثل گذشته بشم چون دیگه عشقی برام نمونده قلبی ندارم که بخوام بتو بدم ...
سینا : ولی اگه با من زندگی کنی و همه چیز رو بمن بسپری درستش میکنم .
برام فرقی نداشت هیچی مهم نبود با همون سردی گفتم : هر کاری دوست داری بکن ..
سینا : یعنی اگه ازت خواستگاری بکنم جواب رد بمن نمی دی ؟
-تو می تونی با یه آدم بی روح و سرد زندگی کنی ؟
سینا : اگه اون آدم تو باشی آره با تمام وجود قبولت دارم تحت هر شرایطی ...
-ببین فکراتو بکن فرصت زیاده من همینی هستم که می بینی از اون مهرانه ی عاشق و دلباخته چند سال پیش خبری نیست من نمی تونم لحظات عاشقانه و حرفای احساسی با تو داشته باشم اگر شک داری شروع نکن
سینا : چرا داری منو می ترسونی میخوای امتحانم کنی؟
-نه دارم بهت میگم که فردا نگی نمی دونستم و نگفتی و از این حرفها
سینا : من تمام ماجرای تو رو میدونم بدون کوچکترین کم و کاستی
-خب خدا رو شکر.. پس با آگاهی کامل این تصمیم رو گرفتی ؟
سینا : قو ل میدم همه چیز رو برات تغییر بدم ..
-بهت گفته باشم از همین الان به بعد اصلا دوست ندارم کلمه ای از گذشته ی من به زبون بیاری و حرفی ازش بزنی ..
سینا : قول میدم بهت هرگز حرفی از گذشته ات نزنم فقط بگو که باهام زندگی میکنی ؟
-آره فقط باهات زندگی میکنم واسه ی همیشه ..
سینا : مهرانه تو بهترینی شک نداشتم ..
-لطف داری
سینا : پس به مامان میگم بعد از ظهر تماس بگیره
-خوبه
بعدشم بعد از کلی شنیدن حرفهای عاشقانه که دیگه هیچ اثری روم نداشت ازش خداحافظی کردم .
نمی فهمیدم دارم چی میکنم هر کسی هم که بهم میگفت انگار کر و کور شده بودم تصمیم خودمو گرفته بودم و نمی دونستم با اینکار چه روزهای سردی رو در پیش دارم . از رو تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون مامان تو حیاط بود کاپشنمو انداختم رو دوشم و اومدم بیرون نگاهی به مامان انداختم و گفتم : بعد از ظهر منتظر تماس مامان سینا باشید لطفا ..
با تعجب بهم نگاه کرد می دونست درگیرم ولی فکرشم نمیکرد که جواب مثبت بدم روبروم ایستاد زل زد تو چشمام و گفت : متاسفم مهرانه دیگه اجازه نمیدم با زندگیت بازی کنی ... گذشته ات بس نبود نوبت آینده رسیده ... دختر تو الان نمی فهمی داری چیکار میکنی ... پشیمون میشی برای تو دهنی زدن به دیگران راهها ی دیگه ای هم هست .. با اینکارت میخوای چی رو ثابت کنی؟
حرفی برای گفتن نداشتم راهمو کشیدم که برم طرف ساختمان که با شنیدم صدای مامان میخکوب شدم : تا اونجا که یادمه دختر بی ادبی نبودی ... چون من بهت یاد ندادم ...
برگشتم طرفش و گفتم : آخه مادر من سینا یا هر کس دیگه چه فرقی میکنه ؟... فکرمیکنی پسراقدس خانم بهتر از سیناست همه ی اونا یکی هستن همشون یه آشغالن حالا یکیشون بوی تعفنش تمام دنیا رو میگیره یکیشون محیط کوچکتری رو متعفن میکنه ... مرد یعنی همین ... ترجیح میدم از بین چند تا خواستگاری که دارم و سینا همینو انتخاب کنم ...
مامان : من با انتخاب تو مشکلی ندارم ... ولی تو داری لج میکنی نه انتخاب ..
راست میگفت اما امکان نداشت از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم .
نمی دونم چرا اونقدر بی منطق و احمقانه فکر میکردم . سینا قول داده بود که مشکل رو حل میکنه منم مثل مجسمه نشسته بودم کنار و همه چیز رو سپرده بودم دست سینا فقط نگاه میکردم و هر کی هم با هام حرف میزد و راهنماییم میکرد فقط یه چیز میگفتم : من تصمیم خودمو گرفتم ...
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 10 - 2008 - 08:05 AM
پیک 132

Quoting: blackberry

Mehrbod
02-21-2013, 07:41 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #67


***

elham55
Sep 10 - 2008 - 08:10 AM
پیک 133

Quoting: kakakooni


***

elham55
Sep 10 - 2008 - 11:53 AM
پیک 134

( بخش پنجاه و یکم )
اینقدر نسبت به همه چیز بی اهمیت شده بودم که خودمم گیج مونده بودم تو هیچ کاری دخالت نمیکردم اگه سینا زنگ میزد باهاش حرف میزدم اگرم نمیزد مهم نبود فقط تنها چیز مخالفت مامان بود که اونم با سماجتهای مادر سینا و خودش حل شد بنده خدا مامان فکر میکرد که من عاشق دلباخته ی سینا شدم و بخاطر همین فکر میکرد با اعلام موافقتش من خیلی خوشحال میشم . بالاخره روزیکه قرار شد واسه خواستگاری بیان رسید قبلش مرجان بهم زنگ زد :
-مرجان اصلا حوصله ی شنیدن نصیحت رو ندارم
مرجان : من به حوصله ی تو کار ندارم گوش کن ببین چی میگم
-بفرمائید رئیس جان سراپاگوشم
مرجان : اگه فکرمیکنی دوستش نداری هنوز دیر نشده بکش کنار ... مهرانه داری با اینکار هم به سینا ضربه میزنی و هم به خودت خواهش میکنم از واقعیت فرار نکن به خودت دروغ نگو .. حداقل با خودت رو راست باش من این حرفا رو به سینا گفتم اون می دونه که تو دوستش نداری ولی مثل تو هر چی بهش میگیم انگار نه انگار .. آخه شما دوتا چتون شده ؟؟ می دونید دارین اشتباه میکنید ولی به روی خودتون نمی یارین ..
دیگه اشکش در اومده بود و اینو از صدای بغض آلودش فهمیدم .. راست میگفت می دونستم دارم اشتباه میکنم ولی هیچ حرکتی نمی کردم تا با سر بیفتم تو چاه.. اونم چاهی که با دست خودم کندم خودمم دلم گرفته بود با این حال بهش دلداری دادم و گفتم : مرجان تو راست میگی ولی وقتیکه من دیگه نه میخوام و نه می تونم عاشق بشم پس چه فرقی میکنه طرفم کی باشه ؟ حداقل سینا منو دوست داره و ازم خسته نمیشه ... بیخیال بابا زندگی همینه دیگه ... مرجان خواهش میکنم خودتو ناراحت نکن حالا خدا رو چی دیدی شاید یه روز عاشقش شدم و ...
مرجان : می دونم که منصرف نمیشی ولی بعنوان یه دوست.. نه خواهری که با تمام وجود دوستت دارم خواستم فقط یاد آوری کرده باشم مهرانه برات آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنم .
-ممنون خواهر گلم .. بزار بعد از رفتنشون بهت زنگ میزنم و گزارش میدم ولی کاش می اومدی اینجا ..
مرجان : نه عزیزم حالا وقت زیاده برای اومدن من ... منتظرم تا خبرها رو بشنوم .. حالا هم برو آماده شو که شک ندارم بهترین عروس دنیا میشی ... حواست باشه خرابکاری نکنی اصلا عجله نکن ..
-تو خیلی خوبی مرجان خیلی دوستت دارم ..
مرجان : وای نگو که اگه سینا بفهمه بجای اون منو دوست داری سکته میکنه ..
-مهم نیست .. میدونی که ؟
مرجان : بدو بچه .. بدو که وقتت داره تموم میشه .
بعد از قطع کردن گوشی احساس خوبی داشتم بخاطر حرفها و شوخیهای مرجان یه کم حالم بهتر شده بود ولی دلشوره داشتم و هر چی به زمان اومدنشون نزدیکتر میشدم این دلشوره بیشتر میشد چنددقیقه ای گذشت و دوباره دلم گرفت و اشک تو چشمام جمع شد رفتم جلو عکس بابایی و زل زدم تو چشمای مردونه اش ...
-بابایی خوبم سلام .. کاش بودی اونوقت همه چیز رو می سپردم دست خودت تا بهم بگی چیکار کنم .. می بینی بابایی واسه دختر لوست داره خواستگار میاد اونم چه خواستگاری ... کاش بودی و بازم بغلم میکردی تا هنوز احساس کنم تو عالم بچگی هستم و تنها جای من آغوش خودته ولی حیف که اونقدر زود دخترتو تنها گذاشتی که هنوز باورش نمیشه ...
با اومدن مامان تمام افکارم بهم ریخت و با دیدن اشکای اون فهمیدم که دلش گرفته هیچ کدوممون حرفی نزدیم و خیلی آرووم و سریع از اتاقم رفت بیرون .. رفتم جلو آینه یه نگاهی به خودم انداختم ... قیافه ی بدی نداشتم زشت هم نبودم یه دختر سبزه ی مو مشکی با ابروهای مشکی تر و چشمایی که درست مثل چشمای باباییش بود موهامو شونه کردم یه آرایش ملایم یه مقدار از اون سردی صورتم کم کرد یه بلوز شلوار سفید تنم کردم دلم خواست چادر سر کنم یه شال کار شده از تو کمدم برداشتم و رفتم پیش مامان حالا دیگه قربون صدقه های مامان راه افتاده بود مدتی بود اونقدر از رنگهای تیره استفاده کرده بودم که حسابی اون تیپ سفید ذوق زده اش کرده بود وقتی دید میخوام چادر سر کنم گفت : تو واقعا میخوای چادر سر کنی ؟
-ایرادی داره مامانی جونم ؟
مامان : نه ولی خیلی عجیبه ...
-چی عجیبه .. اگه بهم نمیاد خب بگین سر نکنم ..
مامان : نه اتفاقا اینطوری خواستنی تر شدی
دلم نمیخواست سینا فکر کنه عوض شدم و بعد از چند سال یه آدم دیگه شدم ...
با شنیدن صدای زنگ مامان درو باز کرد و دیدم که سینا همراه مادر و خاله اش وارد شدند مثل اونموقع هنوز سلیقه ی سینا حرف نداشت بهتر هم شده بود یه سبد گل بسیار زیبا گه فقط گل مریم و غنچه رز داشت همون چیزی که من دوست داشتم ولی تو دلم بهش نیشخندی زدم و زیر لب گفتم : واقعا که ..
با شنیدن صدای مامان فنجونها رو از شیر کاکائو پر کردم و خیلی آرووم راه افتادم وای خدای من چادرم داشت می افتاد خیلی سخت بود به سختی جمعش کردم وارد که شدم هر سه تایی جلو پام ایستادند بدون اینکه نگاهی بکنم سلام کردم چون شش دانگ حواسم به سینی بود که گند نزنم آرووم رفتم بطرف مامان سینا سینی رو گرفتم طرفش می دونستم که نگاهش مستقیم به منه با برداشتن فنجون ازم تشکر کرد و بعد رفتم جلوی خاله اش که مامان شریفی بود یه نگاهی بهش انداختم و تعارف کردم بعدش نوبت سینا بود فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفته یه روز که آرزوم بود داشته باشمش ولی اونروز زیاد علاقه ای به این اتفاق نداشتم مثل همیشه خوش تیپ و مرتب با برداشتن فنجون دیدم که داره بهم لبخند میزنه ازم تشکر کرد ولی جوابشو ندادم وقتی کنار مامان نشستم زیر چشمی می دیدم که سینا چقدر خوشحاله و چطور داره دمش گردو میشکنه و با زور جلو خنده اش رو میگیره چون قیافه ی مامان اونقدرجدی بود که هر کس دیگه جای سینا بود از ترس سکته کرده بود مامان سر حرفو باز کرد و چند تا سوال از خاله و مادر سینا پرسید هم مودب بودن و هم متواضع خیلی ازشون خوشم اومد بخاطر همین به خودم جرات دادم و یه نگاهی به مامانش کردم یکمین نگاه و خنده ی مهربون و دوست داشتنی اون به دلم نشست کلی ازم تعریف کرد .. دو تا خواهر خیلی شبیه هم بودند و یه لهجه شمالی که تو صحبتاشون بود جذابیتشون رو بیشتر کرده بود ... به پیشنهاد مامان قرار شد منو سینا باهم حرفامون رو بزنیم و با گرفتن اجازه از جام بلند شدم و رفتم بطرف اتاقم درو باز کردم و بهش تعارف زدم .
-بفرمائید
سینا : امکان نداره یکم خانم خوشگل خودم
وقتی وارد اتاق که شدیم انگار داشت از خنده منفجر میشد حالا مگه خنده ا ش تموم میشد ..
منم نشسته بودم رو تخت و داشتم نگاش میکردم .
-تا کی میخوای بهندی ؟
سینا : دست خودم نیست باورم نمیشه که دارم بدستت میارم یادته شرط بستیم که بالاخره میام خونتون اونم واسه خواستگاری ؟
-خب که چی ؟
وقتی دید اینقدر سرد دارم برخورد میکنم خندیدن یادش رفت اومد طرفم و نشست رو تخت کنارم .
سینا : مهرانه چرا چادر سرکردی ؟
-بده ؟
سینا : نه اصلا بد نیست اتفاقا مثل فرشته ها شدی فقط دو تا بال کم داری ..
-خب هر حرفی داری گوش میکنم بگو ..
سینا حالت جدی تری به خودش گرفت همینطور که داشت نگام میکرد گفت : می دونم دوستم نداری هم مرجان و هم همسرش اینو بهم گفتن ولی من تصمیم گرفتم دوباره عاشقت کنم و اصلا هم کوتاه نمیام به هیچ قیمتی تو رو ازدست نمیدم حاضرم برات قسم بخورم ..
اون حرف میزد و من تو دلم بهش میخندیدم هیچ احساسی بهش نداشتم حتی وقتی دستمو گرفت و بوسید هیچ حسی نداشتم .. بعد ازم خواست تا منم چیزهایی که ازش میخوام بگم .
-سینا فقط مرد باش ... می فهمی مرد ... اگر فکر میکنی ممکنه یه جایی از زندگی منو جابزاری از اتاق که اومدی بیرون یکراست برو و دیگه هم برنگرد ...
بعدشم خیلی آرووم از جام بلند شدم و اومدم بیرون .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #68


***

elham55
Sep 10 - 2008 - 01:58 PM
پیک 135

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Sep 13 - 2008 - 09:37 AM
پیک 136

سلام به تمام دوستان خوبم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif
از نظراتی که دادین ممنون .. حرف تمام شما هرو قبول دارم چون نوشتم یه همچین چیزایی که با روحیاتم سازگاری نداره خیلی سخت بود اصلا نمی تونستم اتفاقات رو با هم مچ کنم سردرگم بودم ولی اگر شما جای من بودید و یه نفر ازتون میخواست اینکارو بکنید چی میکردین چون جنبه حیاتی داره براش ... من فقط بخاطر یه دوست اینکارو کردم اونم دوستی که نه دیدمش و نه میشناسمش ... در هر صورت کوتاهی منو ببخشید http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/14.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/14.gif





Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #69


***

elham55
Sep 14 - 2008 - 08:21 AM
پیک 137

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Sep 14 - 2008 - 11:52 AM
پیک 138

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #70


***

elham55
Sep 14 - 2008 - 11:59 AM
پیک 139

بچه ها باور کنید دلم گرفته خیلی زیاد نمی دونم چیکار کنم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/15.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 14 - 2008 - 01:50 PM
پیک 140

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #71


***

elham55
Sep 15 - 2008 - 10:44 AM
پیک 141

( بخش پنجاه و دوم )
رو تخت دراز کشیده بودم و خیره به سقف غرق در افکارهمیشگی که با زنگ تلفن بدجوری ترسیدم .
-الو
مرجان : سلام خانم خانما
-سلام گلم
مرجان : خوبی ؟
-ای بد نیستم .. مثل همیشه
مرجان : مهرانه یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟
-اگه حاشیه نری .. نه .
مرجان : ببین تو سینا رو دوست داری؟
-گفتم حاشیه نرو جواب این سوال رو آدم و عالم می دونن
مرجان : حالا نظرت در مورد پسر خاله اش چیه ؟
-مرجان خواهش میکنم ؟!!!!
مرجان : ببین این خواست خودشه نه من
-تو که گفتی ...
حرفمو قطع کرد و گفت : مهرانه هر چی بهت گفتم عین حرفای خودش بوده الان هم به خواست اون باهات تماس گرفتم میخواد باهات حرف بزنه .. فکر کنم همه چیز رو از زبان خودش بشنوی بهتر باشه . تو که هنوز جواب قطعی به سینا و خانواده اش ندادی پس بیشتر فکر کن یعنی خوب فکر کن
داشتم گیج میشدم وای خدایا چرا اینقدر گره تو کار من می ندازی ؟!!
-مرجان دیگه به بن بست رسیدم .. دیگه نمی تونم فکر کنم و تصمیم بگیرم تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
مرجان : به نظر من یه صحبتی با شریفی بکنی بد نیست شاید ازش خوشت اومد سینا قبلا امتحانش رو پس داده نه ؟ پس یه فرصت به شریفی بده اون پسر خوبیه بد نیست یه محکش بزنی .
-ولی اون از من کوچکتره تو که می دونی من روی این مسئله خیلی حساسم
مرجان : مردها 100 سالشون هم بشه بچه هستند فکر کردی مثلا شوهرای ما از خودمون بزرگترن چه گلی به سر ما زدن ... تازه خیلی ها از سنشون بزرگترن و بیشتر می فهمن عقل و شعور به سن نیست خانم ..
-ولی من حوصله ی بچه بازی ندارم ..
مرجان : وای مهرانه چقدر سماجت میکنی دارم بهت میگم باهاش صحبت کن ببین چند مرده حلاجه تو که بچه نیستی بالاخره تا حدودی می تونی تشخیص بدی ... محکش بزن ببین چطوره ..
-بزار فکرامو بکنم
مرجان : بابا اون فکرتو .... حالا دهنمو باز میکنی یا ... اون میخواد الان بهت زنگ بزنه اونوقت تو میگی فکرامو بکنم ... بابا به یکی از همینا شوهر کن برو دیگه حالمونو بهم زدی فردا که ترشیده شدی اونوقت بشین به پای عشق اشک بریز ..
-حالا تو که شوهر کردی کجای دنیارو گرفتی ...
مرجان : وا... ما که جایی از دنیا رو نگرفتیم ولی چیزای دیگه ای ...
-لطفا بسه الان باز حرف با جاهای باریک میکشه تسلیم .. مثل همیشه کم آوردم
مرجان : خوشم میاد اعتراف میکنی حالا بزار وقتش باهات کل کل میکنم الان پرو میشی ... حالا نه اینکه خیلی هم کم رویی میترسم از خجالت آب بشی .
همیشه با این شوخیهای مرجان حال و هوام عوض میشد و مجبورم میکرد یه جورایی جوابشو بدم ولی در نهایت پیشش کم می اوردم به هرحال من مجرد بودم و نمیشد زیاد باهاش کل بزارم اونم که کلا شیطون و شلوغ بود و اینو هر کس از نگاه یکم به چشماش متوجه میشد ..
-خب ما اینیم دیگه ... حالا میگی چیکار کنم ؟
مرجان : کم رو بودی گنگ و منگ هم شدی .. بابا باهاش حرف بزن ببین چه خبره دیگه اینقدر هم فکر نکن نه اینکه سنت خیلی پائینه موهات سفید میشه بعد مشکل ساز میشه ها
-بابا مگه من چند سالمه حالا تو واسه شوهر کردن عجله داشتی تقصیر من چیه ؟
مرجان : اتفاقا این همشهریتون دست از سر ما برنداشت
-آره جون خودت ... تو که راست میگی
مرجان : ببین بزار بعدا جوابتو میدم حالا من قطع میکنم به شریفی میگم که باهات تماس بگیره
-پس تا فردا
مرجان : غلط کردی هیچی نشده چی دیدی مارو فراموش کردی ؟منتظرتم بهم زنگ بزن خبرشو بده
-چشم خانم ... از دست تو که چقدرشیطونی .. دارم برات
وقتی گوشی رو قطع کردم دلشوره ی عجیبی تمام وجودم رو گرفت رفتم جلو آینه میز آرایشم نشستم و زل زدم به خودم .. یعنی من با کی ازدواج میکنم ؟ می تونم کسی رو دوست داشته باشم ؟ خب اگه سینا پسر خاله ی شریفی باشه اونوقت من چطور ؟... خب باشه منکه با سینا رابطه ای نداشتم از بابتش خجالت بکشم ... اصلا شاید میخواد درمورد سینا باهام حرف بزنه ولی مرجان چیز دیگه ای میگفت انگار راست میگفت خل شدم رفت ... بهتره هیچ فکری نکنم تا خودش بگه ببینم چی میخواد .
با یکمین زنگ گوشی رو برداشتم .
-الو
شریفی : سلام
-سلام
شریفی :حالتون خوبه
-ممنون ... شما با من کاری داشتین ؟
شریفی : اگه اجاره بدین ببینمتون
-بابت ؟
احساس کردم عصبانی شد چون گفت : ببخشید مثل اینکه بی موقع زنگ زدم .. بازم شرمنده که مزاحمتون شدم خدا حافظ
بعدشم گوشی رو گذاشت .
نمی دونم چرا ولی شیطنتم گل کرده بود داشتم اذیت میکردم .. ناخود آگاه لبخندی از روی بد جنسی زدم ولی با شنیدن زنگ تلفن لبخند رو لبم خشک شد
-الو
مرجان عصبانی و شاکی : الو و مرض ... واسه چی داری اذیتش میکنی؟ منکه بهت گفته بودم باهات چیکار داره ... داشتم زیر گوش ... استغفرا... اگه گذاشتی خفقون بگیرم ...
دوست داری غرورش رو بشکنی؟ ببین مهرانه برام عزیزی و خیلی هم دوستت دارم ولی اگه بخوای بدجنسی کنی مجبورم باهات طور دیگه ای رفتار کنم .. دختره ی مغرور از خود راضی
-چته تو ؟ منکه حرفی نزدم
مرجان : خواستی منو خراب کنی یا اونو چرا خودتو زدی به اون راه
-بابا ببخشید منظوری نداشتم خب مگه می مرد بگه واسه ی چی میخواد منو ببینه حالا اینم واسه ما کلاس میزاره ... دلم میخواست خودش بگه باهام چکار داره ؟
مرجان ظاهرا یه کم آرووم شد و گفت : مهرانه به جون خودم و خودت اگه قصد اذیت و آزار و یا خورد کردن این پسر رو داشته باشی با من طرفی در ضمن هر چی بین ما رد و بدل میشه شریفی متوجه نمیشه مفهومه ؟...
-بله چشم ... مثل همیشه تسلیم ...
بعدشم با دلخوری ازم خداحافظی کرد ..
چند دقیقه ای طول نکشید که دوباره زنگ زد
-الو
شریفی : سلام خانم خانما
-سلام
شریفی : من تا یکساعت دیگه تو کافی شاپ ... منتظرتم
-بله ... پس میبینمتون .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 16 - 2008 - 12:34 PM
پیک 142

( بخش پنجاه و سوم )
دلشوره داشتم نمی دونستم اصلا رفتنم درسته یا نه ؟ با اینحال آماده شدم یه تیپ متفاوت با اداره زدم و از خونه خارج شدم . یه کم طول دادم که دیرتر برسم وقتی از تاکسی پیاده شدم ده دقیقه ای از ساعت قرارمون گذشته بود که دیدم جلو در کافی شاپ ایستاده و با دیدن من اومد طرفم سلام کردو بدون هیچ حرفی با هم وارد شدیم راهنماییم کرد طبقه بالا و پشت سرم از پله ها اومد با دیدن گوشی همراهش رو میز گوشه سالن فهمیدم که باید برم سرکدوم میز صندلی رو برام کشید عقب و تعارف کرد که بشینم خیلی آروم نشستم ولی درونم طوفانی بود که لحظه به لحظه استرسم رو زیادتر میکرد ... قبلا با پرهام اونجا رفته بودم و اونم خوب میدونست ، تمام سعیم رو کردم که ظاهرم چیزی نشون نده ... روبرم نشست ، منم سرم پایین بود و داشتم با انگشتام بازی میکردم یه سکوت نه چندان جالب که نشون از خجالت هر دوی ما میداد حاکم بود . با اومدن سفارشاتی که داده بود یه جورایی حال و هوا عوض شد فکرشم نمیکردم که اینقدر ازش خجالت بکشم اونقدر ساکت موندم که به حرف اومد .
شریفی : خب حالا می تونم شروع کنم ؟
-بله حتما ..
شریفی : شنیده بودم کم حرفین ولی نمیدونستم تا این حد .
-من اومدم که بیشتر بشنوم .
فکر کنم بازم بد حرف زدم
شریفی : اگه ناراحتین ...
-خب شما کارم داشتین مگه نه؟ اومدم بشنوم ... لازم باشه حرفم میزنم
شریفی: ببینید مهرانه خانم من اصلا آدم تشریفاتی ای نیستم و حاشیه هم نمیرم چون مدتهاست دارم با خودم کلنجار میرم تا بالاخره تصمیم گرفتم حرف دلمو بهتون بگم و تصمیم نهایی رو بزارم بعهده ی خودتون ... احساس کردم اگه نگم قطعاً در آینده پشیمون میشم و بهتر دیدم حرف دلمو بزنم و بعد شما انتخاب کنید – اگرچه اون انتخاب من نباشم _ ... شما بامن ازدواج میکنید ؟
فکرشم نمیکردم اینقدر جسور باشه که بی مقدمه و اینقدر واضح حرفشو بزنه یه جورایی عصبانی شدم
-چی گفتین ؟ شما چطور به خودتون اجازه میدین حتی بهش فکر کنید ؟
شریفی آرووم و خونسرد بود مثل همیشه .. زل زده بود بمن و خیلی هم جدی طوریکه از جدیتش تعجب کردم تا بحال با پسر جدی ای مثل اون برخورد نداشتم ...
شریفی : ببین من دوستت دارم و برای بدست آوردنت هر کاری میکنم اگه بدونم این حرفا و حرکات - که شک ندارم ادامه داره - از روی ناز و عشوه باشه دست بردار نیستم ولی ...
حرفشو قطع کردم و گفتم : حتی بهش فکر هم نکنید ...
خواستم بلند شم که دستمو گرفت و مانع شد و مجبورم کرد که برگردم سرجام ، یکمین برخوردی که کرد و من خوشم اومد همین بود . تا بحال اینطور جدی و با صلابت باهام برخورد نشده بود حتی وقتیکه اون تو دهنی رو خوردم اینقدر جذبه توش نبود .
بدون هیچ حرفی نشستم سرجام و حتی جرات نکردم بهش نگاه کنم خیره شده بودم به لیوان بستنی که چطور تو گرما فضا داشت آب میشد ..
شریفی : ببین من می تونم تو رو خوشبخت کنم بهت قول میدم بهترینها رو برات بسازم ... خواهش می کنم بمن اعتماد کن اگر چه میدونم از اعتمادهای قبلی نتیجه ی خوبی نگرفتی ولی قسم میخورم اونها رو هم جبران کنم .. بفهم من تو رو دوست دارم ...
-ولی شما از من کوچکترین و این مسئله برای من خیلی مهمه ...
شریفی : این دلیل نمیشه من خیلی ها رو می شناسم که با این شرایط هم خوشبختن
-شاید اینطور باشه که شما میگین ولی برای من قابل قبول نیست من نمی تونم با این مسئله کنار بیام ...
شریفی : مهرانه ببین داری بهونه میاری قبول داری ؟
از اینکه داشت اینطوری صدام میکرد تعجب کرده بودم چون من هنوز اسم اونو نمی دونستم بخاطر همین نگاه تندی بهش کردم و اون بخوبی فهمید که منظورم چیه ..
شریفی : می بینی اینقدر تو خیالم باهات اینطوری حرف زدم و نشنیدی عادت کردم ببخشید ولی من آدم زبون بازی نیستم هر چی تو دلمه میگم ...
-مهم نیست ...
شریفی : می دونم شما هنوز اسم منو هم نمی دونید یعنی هیچ چی از من نمی دونید بخاطر همین میگم تا بدونی و قسم میخورم که کوچکترین دروغی نمی گم ... امید شریفی 23ساله متولد خردادماه.. دیپلم مکانیک .. فرزند یکم خانواده یه برادر و یه خواهر دارم.. پدرم شهید شده .. ( نمی دونم چرا ولی با شنیدن این حرفش تنم لرزید و این دومین چیزی بود که منو متوجه خودش کرد ) یه رگم شمالیه ولی تو همین شهر بدنیا اومدم .. دروغ، زبون بازی ، جمله ها و کلمات عاشقانه و بی معنی بلد نیستم هرچی تو دلمه میگم وبخاطر همین هیچ کینه ای از کسی ندارم ، زود عصبانی میشم یه چیز میگم ولی همون لحظه هست و اصلا کینه ای نیستم اهل جر و بحث و دعوا مرافه نیستم وقتی عصبانی میشم داد میزنم دست بزن ندارم اونم واسه شما ... زیاد اجتماعی و اهل رفت و آمد نیستم ومی دونم این برخلاف اخلاق شماست که باید کمکم کنی بهتر بشه بی ادب نیستم .. تو جمع کم حرف میزنم دلم میخواد تو زندگی من باشم و تو راحت و تنها اهل تجملات نیستم ولی در حد عرف بدم نمیاد . هر غذایی رو میخورم حتی زهرمار مخصوصا اگه دست پخت شما باشه .. ( هیچ تملق و چاپلوسی ای تو حرفاش نمی دیدم ) ایراد و بهونه نمیگیرم کنجکاو و شکاک نیستم . از مطالعه بدم میاد.. اهل مسافرتم اونم شمال و مخصوصا جنگل چون آرامش خاصی بهم میده .. زیاد لباس میخرم و دلم میخواد تو هم اینطوری باشی .. ( چقدر به خودش مطمئن بود ) اهل پول جمع کردن نیستم خوشگذراندن و ولخرجی رو ترجیح میدم از موها ی رنگ شده بدم میاد از آرایش تند متنفرم رنگ مشکی رو دوست دارم اصلا تو نخ دختر وزن هم نیستم حتی اگه اون زن مادر و یا خواهرم باشه اینو وقتی بیشتر باهام بودی می فهمی و آخر اینکه عاشقتم ... حالا اگه فکر میکنید چیزی مونده بپرسین بگم.. آهان پسر پولداری نیستم ماشین و خونه هم ندارم فقط یه قلب صاف و عاشق سرمایه ی زندگیمه و برای هر مراسم وخرجی مامانم اعلام آمادگی کرده خیالت راحت چیزی کم نمیزاره همونطور که شایسته و لیاقت دختر اصیل و دوست داشتنی مثل تو هست برات خرج میکنه ...
اون اصلا بمن توجه نمیکرد همینطور حرفاشو زد و حالا هم میخواد بازم بپرسم... نمی دونستم چی بگم یعنی با مادرش هم صحبت کرده بود ؟ ... فقط داشتم نگاش میکردم برای یکمین بار بهش دقیق شدم پسر خوشگلی بود چشما درشت ، ابرو و مژه های بلند مشکی ، موهای مشکی و لخت که دورش خالی بود و چند تار مو که تو صورتش ریخته شده بود جذابترش کرده بود و از فرق باز کرده بود ته ریش داشت و سفید پوست بود قطعا هر دختری با نگاه یکم عاشقش میشد حالا چرا اومده طرف من که شک نداشت جواب رد می شنوه نمی دونم ...
-شما دوست دختر هم دارین ؟
شریفی : داشتم خیلی وقت پیش بهم ندادن منم بیخیال هر چی دختره شدم ولی با دیدن تو دلم لرزید .. باور کن من حتی با مادر و خواهر خودم بیرون نمیرم ...
-شما مطمئنید که دلتون بحالم نسوخته ؟ یعنی این علاقه از روی ترحم نیست ؟
شریفی : تو قابل ترحم نیستی اگه هر بلایی سرت اومده تقصیر خودت بوده اگرچه با دیدن اشکات دلم زیر ورو میشد و هزار بار به آدم و عالم فحش و ناسزا میگفتم ولی هیچ وقت دلم برات نسوخته چون می دیدم که چقدر قوی و مصممی حالاچرا تو عشق با اون آدم کم آورده بودی متعجب بودم ... می دونی چرا رفتم تو نخت ؟ بخاطر اینکه از برخوردت با مردا خوشم اومد می دیدم تو اداره چطور داری با همکارای آقا رفتار میکنی از جدیت و محکم بودنت خوشم اومد ... به کسی رو نمیدی این منو کشوند طرف تو نه شکست تو عشق .
-پس خیلی وقته منو زیر نظر داری ؟
شریفی : تقریبا از همون روزهای یکمی که اومدم .. همه جا زیر نظرت داشتم ولی جرات نداشتم نه به خودت و نه به کس دیگه حرف بزنم چون می دونستم پای کس دیگه ای وسطه اون روزایی که تو ماشین پرهام بودی و من از دور نگات میکردم بدترین روزای زندگیم بود داشتم دیوونه میشدم از اینکه میدیدم باهاش میری و میای صدبار میمردم و زنده میشدم ولی کاری ازم ساخته نبود بعدشم که با پیدا شدن سینا دیگه کارم داشت به دیوونه خونه کشیده میشد منم تصمیم گرفتم هر طور شده رقبا رو از میدون بدر کنم و تو رو بدست بیارم حالا بماند که تو اداره چه کسانی تو نخت هستند و بیخبر از همه جا موضوع رو با من درمیون میزاشتن و نمی دونستن که خودم مدتهاست دارم برات نقشه میکشم ...
با تعجب مثل دیوونه ها داشتم نگاش میکردم خشکم زده بود از حرفاش داشتم شاخ در می آوردم چرا خودم متوجه اینهمه اتفاق که یک قدمی من داشت می افتاد بی خبر بودم ؟ هیچ کس رو نمی دیدم تا چه برسه حسش رو نسبت به خودم بدونم همش درگیر پرهام و روابطمون بودم نه چیز دیگه مرجان هم زیاد در این مورد بهم چیزی نمی گفت البته یه جاهایی تیکه مینداخت ولی با دیدن اخلاق گند من ادامه نمیداد حالا فهمیدم منظورش چی بوده و چی میخواسته بهم بفهمونه ....
با صدای شریفی به خودم اومدم : اینقدر حرفای من تعجب آور بود ؟!!
-نه نه ... ولی این آدمایی رو که میگین چه کسانی هستند ؟
شریفی : نه دیگه نشد .. باشه واسه ی آینده ...
-آینده ؟
شریفی : بله آینده .. نمی خوای بهش فکر کنی؟! الان لازم نیست جواب بدی بزار واسه بعد ... فکراتو بکن هر چقدر بخوای صبر میکنم اونم واسه شنیدن جواب مثبت ... مهرانه خواهش میکنم بهم جواب رد نده که کارم خیلی سخت میشه می دونم تو از همه نظر از من بالاتری و بهتر از من برات زیاده ولی من عاشقانه دوستت دارم و شک ندارم کسی مثل من عاشقت نیست ... به هر چی که بخوای قسم میخورم تا باورت بشه اگه امروز جوابمو بدی فردا مامانو فرستادم خونتون ...
به نظر پسر ساده و غل و غشی می اومد شاید خوبیهای زیادی داشت ولی من احساس خاصی بهش نداشتم سر در گم مونده بودم داغ کرده بودم و فکر کنم اونقد ر ظاهرم بهم ریخته بود که فهمید و گفت : براتون آژانس میگیرم تا برین خونه ... لطفا چند لحظه منتظر باشین .
بعدشم از پله ها رفت پایین .. تو شوک بودم.. باید چیکار میکردم ؟
طولی نکشید که برگشت و باهم اومدیم پایین در ماشین رو برام باز کرد و ازم خداحافظی کرد ... سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و داشتم بیرون رو نگاه میکردم دنبال راه فراری بودم تا خلاص بشم ولی انگار تو یه بن بست با یه دیوار سر به فلک کشیده گیر افتادم و راهی ندارم با شنیدن صدای راننده به خودم اومدم : خانم رسیدیم ...
وای خدای من جلوی در خونه بودیم و من اصلا متوجه نشده بودم ازش تشکر کردم و پیاده شدم غروب سردی بود دیگه کم کم پاییز داشت جاشو به زمستون میداد .. درو باز کردم و وارد شدم یکراست رفتم تو اتاقم تلفن داشت زنگ میخورد گوشی رو برداشتم وبا شنیدن صدای مرجان گفتم : وای مرجان من چیکار کنم ؟
مرجان : باهاش حرف زدی ؟
-آره
مرجان : خب ..
-اون پسر خوبیه ولی من نمی تونم با کسیکه از خودم کوچکتره ازدواج کنم در ضمن خودت که مامان رو میشناسی اگه بفهمه دیگه هیچی ...
مرجان : مشکل تو چیه دوستش نداری یا سنش ؟
-هر دو ...
مرجان : ببین اگه مشکل دوست داشتنه خب تو هیچ کس رو دوست نداری مگه سینا رو دوست داری ؟ ولی اگه سنش هست دیگه این کاملا یه نظر شخصیه نمی تونم چیزی بهت بگم تو باید یکم با خودت کنار بیای یعنی از لحظه ای که قبولش کردی باور کنی از تو بزرگتره و هرگز این مسئله رو به روش نزنی و اجازه هم ندی کسی بفهه چون از نظر ظاهر که چیزی معلوم نیست ...
-ولی مرجان منو اون خیلی باهم فاصله داریم سنمون ، تحصیلات ، سطح خانوادگی و خیلی چیزهای دیگه نمیخوام بگم خانواده ی بدی هستند ولی ما باهم خیلی فرق داریم میفهمی ؟
مرجان : مهرانه جون تصمیم نهایی با خودته اما اون پسر خوبیه بیشتر فکر کن اگه خودت بخوای شک نکن مامانت هم مخالفت نمیکنه ..
-ولی من جرات گفتن به مامان رو ندارم... باید اونو از تصمیمش منصرف کنیم ... کمکم کن
مرجان : مهرانه منو وحید خیلی سعی کردیم اینکارو بکنیم بی فایده است اون اصلا قانع نمیشه ..
-واگه این احساس زودگذر باشه ؟
مرجان : بهش نمیاد اینطور پسر باشه به هرحال تصمیم نهایی با خودته فکر مامان هم نکن بالاخره اگه بخوان بیان خودشون با مامانت صحبت میکنن تو حرفی نزن ..
-وسینا ؟
مرجان : اون خودشو کشیده کنار ... شریفی باهاش حرف زده نمی بینی ازش خبری نیست احتمالا تا هفته ی آینده هم از ایران میره ... نگران اون نباش
سینا اصلا برام مهم نبود چون تمام فکر و ذکر من از سر باز کردن این پسره بود ..
-مرجان بدجوری گیر کردم بازم به بن بست رسیدم ... فکراتو بکن شاید راهی پیدا کردی ...
مرجان : باشه ... ببین این همسایه ی ما یه پسر داره خیلی مناسبه میخوای بفرستم قال قضیه کنده بشه ؟
-وا این حرفا چیه ؟ دیوونه شدی ؟
مرجان : خیلی پولداره بازاریه احتمالا عاشقم هست فقط یه مشکل داره که اونم با شناختی که از تو دارم برات مهم نیست ... به دردت میخوره ها ...
فهمیدم منظورش چیه هم خنده ام گرفته بود و هم حوصله نداشتم
-مرجان باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .. الان وقت خوبی نیست .. برو فکر خودت باش که الان شوهرت میرسه .. فردا هم که جمعه هست ...
حرفمو قطع کرد و با همون شیطنت گفت : مهرانه هیچی نشده چه پر رو شدی شریفی بهت چی گفته ؟
-دیوونه بزار حرفم تموم بشه میخواستم بگم فردا هم که جمعه هست و تعطیل شنبه تو اداره میبینمت ...
مرجان : آهان جون خودت ...
-بس کن دختر غذات سوخت برو دیگه ...
بعدشم ازش خداحافظی کردم .. هنوز لباسامو عوض نکرده بودم بعد از درآوردن لباسام رفتم جلو آینه یه نگاه گذرا به خودم انداختم و از اتاق اومدم بیرون مامان تازه رسیده بود رفتم سراغش ..
-سلام مامانی ..
مامان : سلام دختر خانم.
-حالتون چطوره ؟
مامان : خوبم ...
-چیه مشکوک میزنین ؟
مامان : ظاهرا جوابی واسه خواستگار قبلی نداری ... نه ؟
-نه ... پیغام دادم که مخالفم
مامان : خوبه ...
-چی ؟
مامان : اینکه پس اجازه میدی برات خواستگار بیاد ... راستش اکرم خانم واسه برادر شوهرش دنبال یه دختر خوب میگرده ...
-خب به سلامتی ... ماکه خوب نیستیم ...
مامان : اتفاقا همین امروز زنگ زد و اجازه خواست که بیان خواستگاری شما ..
وای خدای من یه درد سر تازه ...
-شما چی گفتین ؟
مامان : می دونی که من بدون نظر تو حرفی نمیزنم ...
صلاح دیدم همون ابتدا باهاش مخالفت نکنم قدم به قدم پیش برم ... بخاطر همین خیلی عادی و خونسرد پرسیدم : شرایطش چیه ؟
مامان : اینطور که میگفت فقط پول داره ...
-یعنی چی ؟
مامان : 36 سالشه ... دیپلمه .. مغازه داره .. ماشین و خونه هم داره ...
-چی ؟ 36 سالشه ؟ عشق و حالشو کرده حالا سر پیری به فکر ازدواج افتاده ؟ نه مامان حرفشم نزن
مامان : منم بهش گفتم ولی اصرار داره که بیان شاید تو قبول کردی ... خودش گفت فردا بعد از ظهر میان ساعت 5 ..
-آخه مامان من چرا قبول کردی ؟
مامان : باور کن ازم خواست که چون آشنا هستیم بعنوان مهمون بیان نه خواستگار ... منم تو رو دروایستی گیر کردم .. خیلی سماجت کرد وگرنه منم تمایلی به اومدنشون نداشتم ...
-باشه حالا که بعنوان مهمون میان قدمشون رو چشم ...
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #72


***

elham55
Sep 16 - 2008 - 02:40 PM
پیک 143

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Sep 17 - 2008 - 09:05 AM
پیک 144

سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون بهونه ی همیشگی

فدای مهربونیات چه میکنی با سرنوشت ؟
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت

ابراهمه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه

دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون

فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم

رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
بخش تو سفر شد و بخش من آوارگی

نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
برای مهربونیات ، نوازشات ، بو سیدنت

به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته؟
یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته؟

من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره!
بعدش خبر میدن بیا داره دوستت میمیره

روزات بلنده یا کوتاه دوست شدی اونجا با کسی ؟
بیشتر از این منو نذار تو غصه و دلواپسی

یه وقت منو گم میکنی تو دود این شهر غریب
یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب

فدای تو یه وقت شبا بی خواب خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه

چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل شبا پس نزنی

اگه واست زحمتی نیست برسرعهدمون بمون
منم سپردمت دست خدای مهربون

راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم

از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بدتره

غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
سرفه های مکررم ماله هوای دوریه

گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که باره یکمه میره مدرسه

تو از خودت برام بگو ، بدون من خوش میگذره ؟
دلت میخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟

از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه ی خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون

یادت میاد گریه هامو ریختم کنار پنجره ؟
داد کشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره

یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بزار برم
تو رفتی و من تاحالا کناره در منتظرم

امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
فانوسه آرزوهامونو داری خاموش میکنی

گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست

عکسای نازنین تو با چند گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
داغ دلم تازه میشه اسمتو وقتی میارم

وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر ؟
مگه نگفتم چشماتو از چشم من هیچوقت نگیر

حرف منو به دل نگیر همش ماله غریبیه
تو رفتی من غریب شدم چه دنیای عجیبیه

زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه

تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه ؟

دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار

فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم

اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتاکتاب
که هر صفحش قصه چندتا درده و چند تا عذاب

می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
نورشونو بدرقه ی پاکی خنده هات کنن


یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل میزاره
مریم همون کسی که بیشتر از همه دوستت داره

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:42 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #73


***

elham55
Sep 20 - 2008 - 09:43 AM
پیک 145

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Sep 21 - 2008 - 01:06 PM
پیک 146

Quoting: kurosh

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #74


***

elham55
Sep 23 - 2008 - 11:55 AM
پیک 147

( بخش پنجاه و چهارم )
حوصله نداشتم ، اینقدر با لباس رسمی و لبخند مصنوعی از خواستگارام پذیرایی کرده بودم که خسته شده بودم نزدیکای 5 بعد از ظهر بود که مامان گفت : تو نمی خوای لباستو عوض کنی ؟
-تو رو خدا بیخیال ... مگه نگفتین بعنوان مهمون میان خب اگه منم نباشم مهم نیست دیگه ..
مامان : درسته عزیزم ولی ..
-باشه مامانی هم لباس عوض میکنم هم میام پیش اونا میشینم ولی از آوردن چایی خبری نیست خودتون زحمتشو بکشید ..
مامان چیزی نگفت و از اتاقم خارج شد یه لباس مرتب و اسپرت پوشیدم و نیم ساعتی که گذشت رفتم تو سالن ایندفعه واقعا خودم بودم اصلا رسمی و متظاهر رفتار نکردم و متاسفانه همین امر باعث شد اونا ازمن خوششون بیاد و کلی به به و چه چه راه بندازن که چه دختر خاکی و خوبی ... دیگه داشتم دیوونه میشدم .. وای خدای من چرا مردم اینطورین ؟!!
با اینکه همونجا مخالفتم رو اعلام کردم ولی با پر رویی تمام گفتن هر چقدر دلم بخواد می تونم فکر کنم بعد از رفتنشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که شریفی بهم زنگ زد هر چی اصرار میکردم که بیخیال بشه ول کن نبود . هر چی دلیل می آوردم که بابا ما به درد هم نمیخوریم انگار نه انگار ، موضوع مخالفت مامان رو مطرح کردم گفت تو به اونش کار نداشته باش اگه بله رو بدی می دونم چیکار کنم ... وقتی دیدم بی فایده است گفتم حالا باید بیشتر فکر کنم .
سخت سرگرم کار بودم که خط داخلی زنگ خورد و با شنیدن صدای یکی اعضای هیئت مدیره حسابی تعجب کردم که چطور خودش تماس گرفته
-الو
محمدی : سلام خانم .. خسته نباشید ..
-ممنون
محمدی : لطف کن چند لحظه ای بیا اتاق من کارت دارم
راستش یه کم ترسیدم چون تا بحال همچین چیزی پیش نیومده بود سریع کارهامو جمع و جور کردم و از اتاق زدم بیرون تو پله ها شریفی رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم حتی جواب سلامش رو هم ندادم وقتی رسیدم تو اتاقش دلشوره عجیبی گرفتم .. یعنی باهام چیکار داشت منکه اصلا با اون رابطه ای نداشتم حتی از نظر کاری !!
رئیس دفترش تا منو دید گفت : بفرمائید خانمی ... منتظرتون هستند از لبخندش فهمیدم یه چیزایی میدونه و از اونجایی که باهم رابطه ی خوبی داشتیم گفتم : تو میدونی چیکارم داره ؟؟!!
گفت : شما بفرمائید خودتون متوجه میشین ...
-باشه نگو یک به صفر به نفع تو دارم برات ...
گفت : ببین تهدید نکن که تو موقعیتش نیستی
-فعلا بزار برم تا بعد جواب توام میدم ...
وارد اتاقش که شدم از جاش بلند شد تعارفم کرد رو راحتیهایی که جلو میزش چیده شده بود و سفارش نسکافه داد روبروم نشست .. سرم پایین بود وهیچی نمی گفتم
محمدی : خب لازم نمی بینم که حاشیه برم و یا بخوام بیخودی ازت تعریف کنم ، چون شخصیت و ادب شما برای همه شناخته شده هست و مورد تائید ... پس میرم سر اصل مطلب ... در همین بین وقتی آبدارچی وارد اتاق شد سریع فنجان نسکافه رو از تو سینی برداشت گذاشت جلوی من و یه دونه دیگه هم برای خودش گذاشت سکوت کرد تا از اتاق خارج بشه ... تقریبا فهمیدم چی میخواد بگه اونجا بود که اندازه ی یه خرس وحشی از دست شریفی عصبانی شده بودم دستمو مشت کرده بودم و داشتم براش نقشه میکشیدم که با صدای آقای محمدی به خودم اومدم : آره داشتم میگفتم .. می تونم ازت بپرسم نظرت در مورد آقای شریفی چیه ؟
دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم خیره مونده بودم به زمین ولی باید جواب میدادم : درچه مورد ؟
کمی جابجا شد فنجون رو برداشت و گفت : ببین دخترم با من راحت باش .. اون مدتیه که در مورد احساسش نسبت به شما با من صحبت کرده و چون پسریه که مورد تائید منه و دوستش دارم تصمیم گرفتم کمکش کنم ... چرا شما به درخواست ایشون جواب رد دادی ؟
نمی دونستم چی بگم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم و فقط داشتم نقشه میکشیدم که چطور حال این پسره رو بگیرم که به خوبی حال منو فهمید و گفت : چیه خیلی از دستش عصبانی هستی ؟ ولی اونکه کار بدی نکرده فقط از شما خواستگاری کرده نباید ناراحت بشین به هر حال برای هر دختر جوونی پیش میاد .. منم همینطوری حرف نمیزنم خودت میدونی مردای زیادی اینجا کار میکنن که مجرد هستند ولی من هیچ کس رو با این اطمینان تائید نمیکنم ... آقای شریفی یکی از بهترین و پاکترین پسرایی هست که تا بحال دیدم روش بیشتر فکر کن و درست تصمیم بگیر ..
نمی دونستم باید چیکار کنم هر چی بیشتر میگفت بیشتر عصبی میشدم بالاخره به خودم جرات دادم و گفتم : آقای مهندس اگه اجازه بفرمائین من برم تو اتاقم کسی نیست ...
محمدی: شما حالتون خوبه ؟
-بله اگه اجازه بدین من برم حتما رو حرفاتون فکر میکنم
محمدی : خواهش میکنم ... بفرمائید..
دیگه اجازه ندادم چیزی بگه از جام بلند شدم و با قدمهای سنگین و پر از کینه و انتقام از اتاقش اومدم بیرون دیدم مرجان اونجاست و با خانم صادقی دارن صحبت میکنن با دیدن من حسابی جا خوردن و هر دو سعی میکردن منو کمی آرووم کنن چون بدون شک اگه با اون حالت از اونجا می اومدم بیرون یه اتفاقی می افتاد ..
خلاصه کلی باهام حرف زدن و کمی آرومم کردن بعدش با مرجان اومدیم تو اتاقم ..
مرجان : مهرانه تور وخدا کمی منطقی باش
-اون به چه اجازه ای اینکارو کرده ؟!!!!!
مرجان : ببین علاقه ی واقعی همینه اون داره به هر دری میزنه تا تو رو راضی کنه با اینکه میدونه هیچ احساسی بهش نداری ولی داره تمام سعیش زو میکنه تو باید به این احساس امید ارزش بدی ... مهرانه اگه دلت راضیه شک نکن تمام اداره دارن تائیدش میکنن معطل چی هستی ؟
-اون نباید اینکارو میکرد ...
مرجان : بفهم بهت علاقه داره عاشقته ولی تو اصلا اونو نمی بینی ...
در همین بین در اتاق باز شد و دوست صمیمی و همکار هم اتاقی امید وارد شد نگاه تندی به مرجان کردم و ناخودآگاه گفتم : بیا.... ببین .. حالا باز بگو عصبانی نشو ...
اونکه تعجب کرده بود مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و داشت نگام میکرد ...
-امرتون ؟!! شما هم اومدین در مورد عشق آتشین دوستتون صحبت کنید؟
گفت : ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم ..
-نه اتفاقا خیلی هم بموقع تشریف آوردین
گفت : آخه شما اصلا حالتون خوب نیست ممکنه حرفای من حالتون رو بدتر بکنه
یه لحظه احساس ضعف کردم نشستم رو صندلی سرمو با دو دستم گرفتم و گفتم : باشه حق با همه ی شماهاست بیشتر فکر میکنم سعی میکنم باورش کنم .. حالا هر دوتا تون برین بیرون ...
هیچ صدایی نمی اومد فقط از بسته شدن در اتاق فهمیدم که رفتن ناگهان فکری به ذهنم رسید شماره زن داییم رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم هیچ نظری نداشت گفت : بزار با داییت صحبت کنه ببینیم چی میشه ولی مهرانه جان اگه تصمیم ازدواج داری و ایشون پسر خوبی هستند چه اشکالی داره که قبول کنی ؟
-حالا بزارین با دایی صحبت کنه تا بعد
از زن دایی خداحافظی کردم و سرمو به صندلی تکیه دادم و داشتم تمرکز میکردم که با زنگ تلفن گوشی رو برداشتم
-الو
امید : سلام ، خسته نباشین
-نیستم
امید : بازم که شما عصبانی هستید ؟ فکراتونو کردین ؟
-مهم نیست... لطفا شماره ی داییم رو یادداشت کنید و با ایشون تماس بگیرین
زود ازش خداحافظی کردم و شک نداشتم همین الان داره شماره ی دایی رو میگیره یکساعتی گذشت که زن داییم باهام تماس گرفت و نظر مثبت خودش و دایی رو اعلام کرد و برای مخالفت مامان هم گفت نگران نباشم شب که اومدن خونمون درستش میکنن .
نمی دونم چرا همه موافق این اتفاق بودن منم تصمیم خودمو گرفتم و دیگه مقاومتی از خودم نشون ندادم حداقلش این بود حیالم راحته که دوستم داره ولی چیزی بروز ندادم تا ببینم چی پیش میاد .
شک نداشتم مامان مخالفت میکنه دستو پام یخ کرده بود، چسبیده بودم به مبل ، دایی داشت مقدمه چینی میکرد .. معمولا مامان رو حرف دایی حرف نمیزد وقتی موضوع رو زن دایی مطرح کرد دیدم که چطور بهم ریخت و عصبانی شد داشتم زیر چشمی بهش نگاه میکردم زن دایی بهم اشاره زد که من هیچی نگم خودش خوب بلد بود چی بگه کلی از امید تعریف کرد که چقدر موقر و با ادب صحبت کرده ... به هر زحمتی بود مامان رو راضی کردن حالا امید رو ببینه بعد تصمیم بگیره . ولی ته دلش می دونست دارم حماقت میکنم آخر شب که داشت باهام صحبت میکرد گفت : ببین مهرانه من به انتخاب تو احترام میزارم و بخاطر تو چون برام عزیزی اونم عزیزه اما خوب فکراتو بکن خیلی باید از خود گذشتگی داشته باشی تا باهاش به مشکل برنخوری منظورمو متوجه میشی؟
-بله مامان .. من مطمئنم که منو دوست داره بیشتر به همین دلیل قبول کردم.
مامان : ولی دخترم تو که دوستش نداری در ضمن فراموش نکن ممکنه یه عشق زود گذر باشه
-منکه هیچ کس رو دوست ندارم چه اون و یا چه کس دیگه پس مهم نیست یعنی هیچی مهم نیست ...
مامان : تو راضی هستی ؟
-هستم.. شما نیستی ؟
مامان : نه .. یعنی به نظرت احترام میزارم .. فقط خدا نکنه که اشتباهی ازش

Mehrbod
02-21-2013, 07:42 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #79


***

elham55
Oct 04 - 2008 - 11:18 AM
پیک 157

Quoting: SACRIFICE


***

elham55
Oct 04 - 2008 - 02:52 PM
پیک 158

خب از دوستای خوبمون خبری نیست
اما جون کجایین خانم ؟ http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

خانم نوایی غائبین ؟ http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

عسلی خوبی عزیز ؟ http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

ستاره خانم کم پیدایین ؟ http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

امیدوارم همه هر جا که هستن سلامت باشن و موفق http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #80


***

elham55
Oct 04 - 2008 - 04:29 PM
پیک 159

Quoting: Ema87


***

elham55
Oct 05 - 2008 - 09:57 AM
پیک 160

( بخش پنجاه و نهم )
اونروز تصمیم گرفتم تا قبل از اومدن امید هر دست نوشته و اثری از پرهام دارم نابودشون کنم رفتم سر کمدم تقریبا یه طبقه پر از دست نوشته ها و نامه هایی که هر وقت دلتنگم میشد برام نوشته بود .. وقتی ورق میزدم هنوز بوی پرهام رو میداد واقعا خط زیبایی داشت باید باهاش برای همیشه خداحافظی میکردم .. نباید به امید خیانت میکردم خدایا کمکم کن بتونم این عشق رو از یاد ببرم ... تمام سر رسیدها و دفترا رو ورق زدم و یاد خاطرات خوبی که باهاش داشتم افتادم چقدر دوستم داشت و من عاشقش بودم کاش برام می موند و برای همیشه داشتمش .. اه ... اعصابم خورد شد چقدر حسرت بخورم اون نخواست با من بمونه منکه تمام تلاشم رو کردم ... وای خدای من کاش بیشتر براش صبر میکردم چرا زود تصمیم گرفتم ... بازم همون شک و تردید لعنتی تمام وجودم رو گرفت .. سرم تیر کشید و برای لحظه ای چشمم سیاهی رفت و به در کمد تکیه دادم فقط پرهام تو ذهنم بود مثل یه کابوس دست از سرم برنمیداشت ... فکر کردم و فکر کردم یاد تمام اون روزهایی که التماسش کردم ازش خواهش کردم بمونه ولی اون منو ندید ... و حالا کسی عاشق منه که ذره ای احساس بهش ندارم خدایا کمکم کن ... دستمو بگیر .. مواظبم باش .. کم کم از کار احمقانه ای که کردم ترس برم داشت ... یاد چشمای امید افتادم که معصومیت خاصی داشتند ... هیچ نیرنگ و کلکی توش نبود صاف و پاک مثل آینه ... خدایا یعنی من لیاقت دارم که ....
انگار یه نیرویی منو از اون عالم بیرون کشید همه چیز رو جمع کردم و رفتم تو حیاط داشتم وسط باغچه میریختم که آتیشش بزنم ناگهان یه عکس پرسنلی از لا به لای نامه ها افتاد زیر پام .. خم شدم برش داشتم و زل زدم به چشمای پرهام ... ناخودآگاه زمزمه کردم : احمق ... تو لایق عشق من نبودی ... انداختم وسط آتیش و به درخت تکیه دادم و سوختن تمام خاطراتم رو نظاره گر شدم دلم بد جوری شکست و اونجا بود که برای یکمین و آخرین بار تو زندگیم به خودم اجازه دادم با همون دل شکسته و چشمای گریان کسی رو نفرین کنم از خدا خواستم هیچ وقت عشق منو از یادش نبره و هرگز عاشق کس دیگه ای نشه ... خواستم هرگز چشمامو از خاطرش پاک نکنه هرجا رفت و به هر جا چشم انداخت منو ببینه ...
نمی دونم چرا اما اون لحظه فکرمیکردم این نفرین سنگینی براش خواهد بود اشک میریختم و به خاکستر شدن پرهام نگاه میکردم از اون روز به بعد تا امروز که چند سال میگذره هرگز دلم برای پرهام تنگ نشده و هیچ وقت دوست ندارم ببینمش اگر چه ته دلم عاشقشم و دوستش دارم ....
وقتی کنار خاکستر ها نشستم چشمم به پنجره افتاد که با دیدن مامان جا خوردم سرشو به شیشه تکیه داده بود و با چشم اشک آلود داشت به من نگاه میکرد . اصلا حال خوبی نداشتم ولی با دیدن خنده ی رضایت رو لب مامان حالم بهتر شد ... دقیقه ای طول نکشید که خودشو بمن رسوند .
-مامانی شما همیشه مواظب من هستید ؟
مامان : مادرها هرگز چشم از بچه هاشون بر نمیدارن .. وقتی مادر شدی می فهمی ..
داشت به خاکسترها نگاه میکرد و در حالیکه خنده رو لبش بود گفت : مادر من مدتها بود میخواستم بگم اینکارو بکنی ولی خواستم خودت به نتیجه برسی ... خوشحالم که به موقع تصمیم گرفتی
-دیر یا زود اینکارو میکردم .. آهی از ته دل کشیدم و گفتم : امید گناه داره نه ؟
مامان : وای مهرانه من از روز یکمی که این پسر رو دیدم پاکی رو تو چشماش خوندم تو شانس آوردی با تصمیم نه چندان عاقلانه ای که گرفتی گیر خوب آدمی افتادی ...
امروز دومین بار بود این حرفو می شنیدم ...
-مامان من اونو دوست ندارم فقط یه حس ترحم نسبت بهش دارم
مامان : دخترم اون احتیاج به ترحم تو نداره پسر خوب و لایقییه که دخترای از تو بهتر زنش میشن این حرفو نزن ... خودت انتخاب کردی حتما علاقه ای بوده که انتخابش کردی ...
می دونستم مامانی داره این حرفارو میزنه که من بپذیرم اونو دوست دارم
-نمیدونم چرا اینکارو کردم ...
مامان : ببین مهرانه تو انتخاب کردی باید تا آخر عمر هم باهاش بمونی و تنهاش نزاری اون تو رو دوست داره .. می فهمی دخترم .. به خوبیهاش فکر کن ولی مقایسه نکن بیشتر فکر کن .. حالا هم زود باش پاشو الان پیداش میشه همه چیز رو هم به دست این خاکستر بسپر تا دفن بشه از همین الان باید به زندگی تازه ات فکر کنی .. از خدا کمک بخواه تا یاری کنه دوباره بسازی همه چیز رو عشق و زندگیت رو باهم از نو بساز ..
بعدشم بی صدا بطرف ساختمان رفت ...
از جام بلند شدم برای آخرین بار برگشتم به خاکستر عشق خودم و پرهام نگاه کردم ودلمو به دست سرنوشت سپردم .
میخواستم شادباشم و به روی خودم نیارم ولی غوغایی تو دلم بود که گاه و بیگاه اشکم رو در می آورد به رویاها و گذشته منو میبرد ... امید خوب می دونست چیکار کنه تا منو از اون حال و هوا بیاره بیرون همه چیز به میل من بود هر جا و هر وقت دلم میخواست حاضر بود حتی میشد نصف شب ازش میخواستم بیاد منو ببره بیرون قدم بزنیم ، با اینکه راهش دور بود ولی تو یه چشم بهم زدن جلو در خونمون بود ..
تو هر مهمونی و مراسمی همه چشم حسرت بمن داشتند اون مودب و متین بود حرف یاوه و چرت و پرت محال بود از دهنش بپره .. نماز نمی خوند و گاهی هم مشروب میخورد ولی اینها چیزی از جذابیتش کم نمیکرد خوش تیپ و مهربون بود محال بود بدون گل به دیدنم بیاد هم واسه من و هم واسه مامان یه شاخه گل مبگرفت ... سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک بشم و بیشتر دوستش داشته باشم ولی دست خودم نبود بعضی وقتها بد جوری بهونه میگرفتم اون خوب حالمو تشخیص میداد ، نه اهل زبون بازی و جملات عاشقانه بود و نه اهل بد دهنی . وقتی با هم مسافرت میرفتیم برام سنگ تموم میزاشت چون تمام فامیلهاشون شمال بودن زیاد میرفتیم اونجا جالب بود بین فامیلهاشون همه متعجب ما بودن وقتی هم بین بستگان من بودیم همین حالت حاکم بود .. معلوم بود خیلی به درد هم میخوریم اون به داشتن من افتخار میکرد منو با یه غرور خاصی به همه معرفی میکرد و من می فهمیدم که بین دوستان وآشنایان جایگاه خاصی داره همه دوستش داشتن ... برام جالب بود بدونم اون چه جذابتی داره که اینقدرمحبوبه همه هست . ( آخر داستان حتما فرمول این راز را خواهم گفت ) .. حتی تو یه مراسمی که برای یکمین بار وارد میشدیم با اینکه کم حرف میزد ولی همه بطرفش کشش داشتند حتی دخترا ولی من از این بابت خیالم راحت بود چند بار امتحانش کردم اصلا تو نخ دختر و این حرفا نبود ... تو عروسیهایی که شمال میرفتیم میدیدم که چطور دخترا دورش رو میگیرن ولی اون بخوبی می دونست چیکار کنه ... تنها چیزی که از طرف امید اذیتم میکرد همون نخوندن نماز بود و گاهی مشروب که تو مراسمها میخورد مشروب رو تونستم ازش بگیرم ولی نماز رو نتونستم براش جا بیندازم ..
همه چیز عادی و آرووم بود تا اینکه زمان اون رسید که باید عقد میکردیم با پیش کشیدن موضوع دلشوره و تشویشم شروع شد . امید دنبال مقدمات بود و من بی روح و سرد فقط نگاه میکردم ، نمیدونم چی به مرجان گفته بود که صبح روز قبل از مراسم بهم زنگ زد .
-سلام عزیزم
مرجان : سلام خانم خانما ... پیدات نیست
-هستیم در خدمتت
مرجان : مهرانه فردا داری عقد میکنی نه ؟
-آره .. خوشحال میشم تشریف بیارین خانم ..
مرجان : می دونم خصوصیه ..
-ولی تو باید باشی به نیلوفر هم گفتم شماها از خصوصی هم خصوصی تر هستید ...
مرجان : مهرانه تو خیلی خوبی ..
-وا این چه حرفیه که داری میزنی ؟
مرجان : ببین مهرانه تو داری به امید متعهد میشی اگه دوستش نداری همین امروز بگو .. خواهش میکنم امروز بهتر از فرداست نزار دیر بشه .. مهرانه فکراتو خوب بکن اجباری در کار نیست ...
-امید بهت حرفی زده ؟
مرجان : اگه بگم نه ، دروغه ولی این حرفا ماله خودمه نه اون
-ببین مرجان من دارم با خودم کنار میام کاریه که شده راه برگشت ندارم ..
مرجان : اشتباه نکن داری راه برگشت هم داری فقط بسپارش بمن .. به خدا اون پسر گناه داره مستحق این نیست ..
-میدونم مرجان .. من زمان میخوام می فهمی ؟
مرجان : در هر صورت حرف یه عمر زندگیه .. اشتباه نکن حواست رو جمع کن ... در ضمن زیاده روی هم نکن ..
-ببخشید این تیکه ی آخری چی بود ؟
مرجان : خودت خوب میدونی .. مهرانه یه کم مهربونتر باش .. صمیمی تر و ..
-باشه فهمیدم منظورت چیه ... چشم خانم دیگه ؟
مرجان : فردا میبینمت ..
رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم بعد از ظهر گرمی بود یکی از روزهای دلچسب تابستان که سکوتش آدمو تا انتهای رویا میبرد به فردا فکر میکردم فردایی که دیگه با اومدن اسم امید تو شناسنامه ام میشه همه زندگیم . ته دلم یه جوری بود دلم میخواست برم سر خاک بابایی ولی نمیخواستم تنها برم ... یه همراه میخواستم بجز مامانی ... کاش به مرجان و یا نیلو میگفتم ... حتما نه نمی گفتن .... تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره ی امید نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم وای که چقدر موقع شناس بود این بشر
-سلام عزیزم ......................
( وای خدای من ناخواسته چی گفتم یکمین بار بود باهاش اینطوری حرف میزدم حتما از تعجب شاخ در آورده الان )
امید : سلام خانم خانما ... چطوری شما ؟
-خوبم
امید : میخوام بیام دنبالت بریم یه جایی ..
وای چقدر خوبه این پسر یعنی از کجا حال منو فهمیده بود ؟
-منتظرتم .. اتفاقا بد جوری هوایی شده بودم ولی خجالت کشیدم بهت زنگ بزنم ...
امید : این حرفا چیه وظیفه یمنه که هر وقت شما امر فرمودین حاضر بشم ... من پشت درتون هستم .. ولی بهت نگفتم .. حدس زدم شاید حالشو نداشته باشی
-چیه ؟ تو که به ضایع شدن عادت داری ؟ من اونقد بد هستم که همیشه تو رو ناراحت میکنم ...
امید :این حرفا چیه گلم زود باش .. نمیام تو .. نه به خدا ... تعارف نکن ..
یه کم خجالت کشیدم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم و از مامان خواستم براش یه لیوان شربت ببره دم در .. مامانی خیلی تعارف کرد که بیاد تو ولی گفت باید بریم جایی کار داریم در ضمن مهمون هم دارند با ید زود برگرده ..
بعد از بوسیدن مامان و خداحافظی کنار امید راه افتادم در کمال ناباوری دیدم داره منو میبره سرخاک بابایی .... از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم این دیگه کی بود ؟
وقتی سر خاک روبروی هم نشستیم دلم داشت از جا کنده میشد تا به حال با امید نیومده بودم همیشه تنها و بعضی وقتها با مامانی اومده بودم اونقدر گریه کردم و زار زدم که امید به سراغم اومد ... ته دلم اونقدر غصه بود که احساس میکردم تمومی نداره ... بابایی خوبم کاش بودی ... نیلوفر اعتقاد داره روح بزرگ شما همیشه بامنه و کمکم میکنه ... آره بابایی؟ پس بازم کمکم کن من باید چیکار کنم ؟ نکنه این زندگی رو شروع کنم وسطش کم بیارم .. به بیراهه برم .. به خاکی بزنم و نابود بشم ... سقوط کنم ته یه دره ی عمیق که انتهایی نداره ... باااااااابای خوبم ... کمکم کن ... بگو چیکار کنم تو باید به دختر تنها و شکست خورده ات کمک کنی ... اگه ولم کنی نابود میشم ... می فهمی .. صدامو می شنوی ؟ بابایی من .. بابایی عزیزم ...
امید زیر دستم رو گرفت و رو صندلی نشوند برام آب آورد و آرومم کرد برای یکمین بار تو آغوش امید احساس آرامش کردم نوازشم میکرد انگار که بابایی منو داره نوازش میکنه ... حرف نمیزد ولی چشماش پر از حرف بود با نگاهش همه چیز میگفت ولی به زبون نمی آورد خوددار بود و ساکت ...
مدتی گذشت وقتی حسابی سبک شدم منو از خودش جدا کرد و گفت : مهرانه می دونی بیشتر از هر کسی تو دنیا دوستت دارم ... با هم تا بحال اینجا نیومدیم ولی بارها و بارها تنها اومدم اینجا حتی اون زمانیکه تو منو نمیدیدی و ازم بدت می اومد اگرچه الان هم حس خوبی بمن نداری ... مهرانه من خواستم و تو رو به دست آوردم چون عاشقت شدم بدون اینکه بدونم چه حسی بمن داری اعتراف میکنم اشتباه کردم بخاطر رو کم کردن اون مرتیکه که داشت نابودت میکرد اومدم سراغت خواستم ماله من باشی چون هر طرف نگاه میکردم میدیدم یکی تو نخته هر جا میرفتم حر ف از تو بود همه داشتن برای بدست آوردن دل تو نقشه میکشیدن نخواستم ماله یکی دیگه بشی که باز هم قصه ی تلخ پرهام تکرار بشه اومدم اینجا زار زدم از بابات خواستم کمکم کنه تو رو بدست بیارم و اون تو رو بمن داد الانم تو رو آوردم اینجا به پاش بیفتم التماسش کنم که ضامن عشق من تو دل دخترش بشه ... و شک ندارم دست رد به سینه ام نمیزنه ... مهرانه به همین خاک پاک قسم میخورم تا آخر عمر باهات میمونم و نمیزارم یه مو از سرت کم بشه منو باور کن .. دختر چقدر سنگدلی ... ما فردا زن و شوهر میشیم .. میفهمی ؟
مات و مبوت بهش نگاه میکردم که چطور پایین سنگ قبر زانو زده بود و داشت اشک میریخت و التماس بابایی میکرد بابام خیلی مرد بود حتما اگه زنده بود نمیزاشت اینکارو بکنه رفتم کنارش نشستم زل زدم تو چشماش و باتمام نیرویی که نمی دونم از کجا به قلب و زبونم وارد شد گفتم : من عشق تو رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم ...
نمیدونم چرا ته دلم دیگه هیچی نبود فقط یه روزنه که با تابیدن سوسوی امیدی دلمو روشن کرده بود .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

Mehrbod
02-21-2013, 07:44 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #81


***

elham55
Oct 05 - 2008 - 12:09 PM
پیک 161

Quoting: hamed2661


***

elham55
Oct 07 - 2008 - 07:15 AM
پیک 162

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #82


***

elham55
Oct 07 - 2008 - 07:20 AM
پیک 163

Quoting: ahoye_ziba


***

elham55
Oct 07 - 2008 - 09:19 AM
پیک 164

بچه ها تعدادی از دوستان نیستند ...
خانم نوایی..http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

ستاره جون ...http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

عسلی خوبم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

آوای عزیز http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

نینا و یلدا جونم که کم پیدان دیگه به ما سر نمیزنن http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif

در هر صورت همتون رو دوست دارم و امیدوارم هر جا که هستید خوش باشین وموفق... http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/12.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/13.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #83


***

elham55
Oct 11 - 2008 - 07:43 AM
پیک 165

Quoting: reflex


***

elham55
Oct 11 - 2008 - 07:48 AM
پیک 166

Quoting: sarve_naz

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #84


***

elham55
Oct 11 - 2008 - 11:54 AM
پیک 167

بخش شصت و دوم )
وقتی تصمیم گرفتم با مامانی در مورد موضوعی که امید خواسته بود صحبت کنم بغضم گرفته بود دلم میخواست واسه همیشه تو اون خونه بمونم چقدر وابستگی داشتم .. چقدر اون خونه رو دوست داشتم از بچگی توش بزرگ شده بودم تمام خاطراتم با بابایی اونجا بود وای خدای من چطور دل بکنم و از اون خونه برم .. دلم میخواست بمونم و بمونم برای همیشه .. ولی چاره ای نبود باید کنار می اومدم بعد از خوردن شام رفتم سراغ مامانی نشستم کنارش و شروع کردم .
-مامانی امید امشب یه پیشنهاد داد که قرار شد با شما مشورت کنم بعد جوابشو بدم ..
مامانی خنده ای کرد و گفت : من حرفی ندارم ...
-وا شما از کجا فهمیدین من چی میخوام بگم ؟ !!!!!
مامانی : لازم نیست بچه هر حرفی رو به مادر بگه در ضمن مدتی که تو تعیین کردی هیچ داماد عاشقی صبر و تحملش رو نداره ...
بعدشم با یه لبخند و چشمکی که تحویلم داد خوب فهمیدم منظور مامان چیه .. ولی خودمو زدم به اون راه ...
-مامان خوبم تو همیشه خوب منو فهمیدی ولی من دختر خوبی برات نبودم ..
مامانی : این چه حرفیه گل من.. دختر خوبم همینکه تو خوشبخت بشی و زندگی خوبی داشته باشی منو به بزرگترین آرزوم میرسونی ..
-می دونید چیه مامانی اصلا دلم نمیخواد از این خونه برم
مامانی : کاملا درکت میکنم .. همه دخترا اینطورین مخصوصا دخترای عاطفی و حساس که تو هم جز اونا هستی ولی عزیزم بالاخره این اتفاق می افته و هر دختری باید یه روز از خونه ی پدری خداحافظی کنه .
-می دونم ولی سخته.
مامانی: مهرانه تو واقعا امید رو دوست داری یا هنوز ...
آهی کشیدم و گفتم : امید از هر کسی تو این شرایط برای من بهتره .. نباید واقعیت رو ندیده گرفت خدایی اون پسر خوبیه ولی مامانی میترسم ... میترسم نتونم به دلم راهش بدم و به مشکل بخورم البته اون تا بحال خوب تونسته پیش بره .. اون تو شناخت موقعیتها عالیه مامان می فهمین ؟
مامانی : آره گلم .. اون ساکت و آروومه ولی خوب می دونه کی و کجا چیکار کنه و چی بگه ؟ اینو منم فهمیدم .. و خیالم راحته که از پس تو برمیاد راستش اون اوایل خیلی نگران بودم می ترسیدم چون به هر حال می دونیکه شرایط اصلا موافق نبود و بین شما فاصله زیاده .. اما خوب تونسته جلو بره و نگهت داره من به قابلیتهای این پسر شک ندارم .. مهرانه دوستش دارم خیلی زیاد اذیتش نکن .. قدرشو بدون .. هم خودش و هم خانواده اش ... اینطور آدم کم پیدا میشه اونم تو این دوره زمونه .. البته از خوبیهای تو هم نباید چشم پوشی کرد .. ولی به هر حال دلم نمیخواد کسی از عزیز دردونه ای این خونه خرده و ایرادی بگیره .. میدونم اونقدر فهمیده و سنجیده عمل میکنی که جای هیچ بحثی نیست ولی دخترم زندگی مشترک سختیهای خاص خودشو داره مخصوصا با شرایط تو که خودت بهتر میدونی چطور داری شروع میکنی .. تو نه با پول داری شروع میکنی و نه با عشق می تونستی بهترین زندگیها رو داشته باشی ولی قبول نکردی چون مادیات برات ارزشی نداشتن و اگر چه عشقی هم نداری ولی خیالم راحته که تو یه قلب پاک و صمیمی که به وسعت دریاست جا داری من به امید اطمینان دارم که می تونه در کنار توانایی های تو به هر چی میخواین برسین .. مهرانه خدا رو هیچ وقت تو زندگیت فراموش نکن هر جا گیر کردی قبل از اینکه به منکه مادرتم بگی به اون بگو .. قوی و مصمم باش .. زود خسته نشو و توکلت رو هرگر از دست نده .. دختر نازم.. عزیز دل بابایی و ناز پرورده ی مامانی زندگی سخته صبور باش تا بتونی از پسش بربیای منم همیشه و در همه حال تو رو دعا میکنم و برای خوشبختی تو هر چی دارم دریغ نمیکنم ..
حرفاش آروومم میکرد و امیدوار .. ناخودآگاه رفتم تو بغلش و بوسیدمش وای که خدا چه آغوش پر مهری به مادر داده که ما قدرشو نمیدونیم .. نوازشهای نیمه شب مادرم رو هرگز فراموش نخواهم کرد که چطور منو داشت برای سختیهای زندگی آماده میکرد .. مادرم راست میگفتن ما داشتیم از صفر شروع میکردیم و من خودم خواسته بودم ..
وقتی آرووم و آروومتر شدم کلی با هم صحبت کردیم و برنامه ریزی کردیم .
مامانی: من میخواستم بهت بگم که هر چی زودتر زندگیت رو شروع کنی بهتره ولی نخواستم فکر کنی که میخوام زودتر از این خونه بری .. میخواستم بهت بگم ولی باز هم شک نداشتم که خودت به این نتیجه خواهی رسید .. شما دنبال کارهاتون باشین من حرفی ندارم ...
راه سختی در پیش داشتم هم من تنها بودم هم امید ولی به نیروی خدا شک نداشتم که کمکمون میکنه و تنهام نمیزاره وقتی به امید گفتم اونم خوشحال شد و قرار گذاشتیم از فردا دوتایی بریم دنبال کارها اصلا دلم نمی اومد تنهاش بزارم .
-امید ؟
امید : جانم خانمم ..
-هر جا خواستی بری منم باهات میام ..
امید : هر جا خواستیم بریم با هم میریم .. هم من و هم تو
-منظور منم همین بود .. همه جا باهم خب ؟
باشه .. پس من فردا میام اداره دنبالت .. از گرفتن سالن شروع میکنیم خوبه ؟
-آره .. پس منتظرتم
از فردای اونروز هر روز بعد از وقت اداره باهم تو خیابونا و فروشگاهها بودیم یکم رفتیم برای سالن وای خدای من بازم پاییز فقط یه جای خالی تا شروع ماه رمضان بود که اونم نصیب ماشد درست یکهفته قبل از شروع ماه رمضان تو یه روز پاییزی که یکماه قبل از تاریخ تولدم ، انگار واسه امید خیلی خوشایند بود ... روزهای پر زحمت و سختی بود که انگار خستگیهاش تمومی نداشت ولی برای جفتمون لذت داشت مخصوصا با خوش اخلاقیهای امید برام شیرینتر بود یه اتفاق جالب افتاد که دونستنش خالی از لطف نیست ...
یه روز پنجشنبه که از صبح زود دنبال کارهامون بودیم وخیلی هم خسته شده بودیم نزدیکای ظهر بود که تو یه فروشگاه پول کم آوردیم رفتیم مرکز شهر که از بانک پول بگیریم تو بانک هم جمعیت زیادی تو صف بودن به هر زحمتی بود با پیدا شدن یه آشنا پول رو گرفتیم و از بانک زدیم بیرون از پله ها که اومدیم پایین تو پیاده رو همینطور که داشتم پولها رو تو کیفم جابجا میکردم و غرغر میکردم یکدفعه حرارتی رو روی گونه ام احساس کردم تا به خودم بیام امید بوس رو چسبونده بود و نگهبانای بانک از اون بالا داشتند از خنده غش میکردن مات و مبهوت مونده بودم که این دیوونه تو خیابون داره چیکار میکنه امید سرشو بالا گرفت و به نگهبان بانک گفت : آخه خیلی خسته شده بود و گرنه خانم من اصلا اهلا غر زدن و اینجور چیزها نیست ..
هم شوکه شده بودم و هم خنده ام گرفته بود دستشو کشیدمو گفتم : حالا خیلی کار خوبی کردی داری توجیح هم میکنی ... تو روز روشن تو ملا عام اونم جلوی اینهمه آدم امید تو دیگه کی هستی ؟
امید همونطور که داشت از خنده غش میکرد گفت : خدایی جون امید .. نه.. جون من خوشت نیومد؟ منکه فهمیدم قند تو دلت آب شد ...
دیگه منم نتونستم جلو خودمو بگیرم و هر دوتایی زدیم زیر خنده حالا نحند کی بخند ... می دونستم از اینکارها میکنه تا یخهای من آب بشه و بهم نزدیکتر بشه و منم دیگه مثل اون اوایل سر سختی نشون نمیدادم و بدم نمی اومد کم کم بهش نزدیک بشم و اون دیوار رو با کمک خودش بردارم ...
ک کم همه چیز داشت ردیف میشد مشکل خونه هم نداشتیم چون خونهی امید اینا بود و من با این موضوع مشکلی نداشتم ... تنها مشکلم لباس بود که هر جا میرفتم نمی پسندیدم البته یه جورایی روش حساس شده بودم و دیگه خسته و ناامید . یه روز که خسته تر و نا امیدتر داشتم میرفتم خونه چند تا کوچه بالاتر از کوچه ی خودمون یه تابلوی کوچک (( مزون عروس )) نظرمو جلب کرد. با بی میلی راهمو کج کردم و رفتم بطرف در وردی از پله ها رفتم پایین و با یه خانم خیلی خوش اخلاق که منم میشناخت برخوردم با معرفی خودش دیدم غریبه نیست یکی از همسایه های اطرافمونه وسایل زیبایی داشت برای سفره عقد یه سرویس داشت درست میکرد که همونو پسندیدم یه سرویس سیلور که با روبانهای آبی تزئین شده بود .. دسته گل هم داشت درست میکرد و نظر داد که مخلوظی از گلهای طبیعی مریم و رز قرمز مصنوعی برام درست میکنه عکسش که جالب بود از اونم خوشم اومد و سفارش دادم ... مونده بودلباس که هر چی آورد خوشم نیومد اما بادیدن کلی عکس و بوردا ناگهان یه لباس چشمم رو گرفت . یه لباس با بالا تنه کوتاه کاملا کارشده که آستین نداشت به جز دوتا بند نقره ای با دامن تور و این یعنی یه لباس عروس اصیل و زیبا و چون مراسم ما جداگانه بود باز بودن لباسم موردی نداشت خییلی خوشم اومد و قرار شد که برام بدوزن در کمال ناباوری اون خانم ازم اجازه خواست که تزئین میز شام رو هم بعنوان هدیه ازش قبول کنم چیز یکه اصلا نه به فکر من و نه کس دیگه رسیده بود ...
خوشحال بودم که آخر وقتی یه کار دیگه هم از پیش بردم اونهمه با مرجان و نیلوفر شهر رو زیر پا گذاشته بودم ولی نتیجه نداشت حالا یه قدمی خودم همه چیز بود و من ندیده بودم اینجا بود که به یاد خدا افتادم و ازش تشکر کردم که چطور در اوج نا امیدی به داد بنده هاش میرسید .. واقعا خسته شده بودم اونقدر بی هدف تا آخر شب دنبال لباس و سفره عقد گشته بودم ..
وقتی عصر اونروز امید زنگ زد که بریم دنبال لباس براش تعریف کردم خیلی خوشحال شد چون می تونستیم به کارهای دیگه برسیم . تمام کارهامون رو خودمون دوتایی انجام دادیم به هر سختی و زحمتی بود کارها تقریبا تمام شده بود و کمتر از یکهفته به عقد و عروسی مونده بود که به سرم زد یه کارت دعوت واسه پرهام بفرستم ولی دیدم لیاقت اینم نداره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم ..
شماره ی خونه رو گرفتم و مثل همیشه با یکمین زنگ گوشی رو برداشت .
-سلام
پرهام : سلام مهرانه خوبی ؟
-خوبم .. شما چطورین ؟
پرهام : من از شنیدن صدای تو همیشه و هر جا خوشحال میشم و جون میگیرم .. چه خبر ؟
-سلامتی
پرهام : یاد ما کردین خانم ..
-زنگ زدم واسه عروسیم دعوتت کنم ...
احساس کردم پشت گوشی یخ زد چون سکوت سردی رو حس کردم که به تمام وجودم نفوذ کرد ... هنوز داشتم حسش میکردم .. با صدای بریده بریده گفت : تو.. تو... چچچچی گفتت..تی؟
-چیه توقع داشتی زنگ بزنم بگم نتونستم باهاش کنار بیام چون عاشق توام ؟ نه عزیزم من نمی تونم مثل تو باشم بهت گفتم که تا

Mehrbod
02-21-2013, 07:45 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #93


***

elham55
Jul 12 - 2008 - 12:20 PM
پیک 185

(بخش سیزدهم)
هر چی با بیتا حرف می زدم قبول نمی كرد كه در مورد فرشید فكر كنه نمی تونستم راضیش كنم می گفت دیگه نمی خواد اونو ببینه و باهاش حرف بزنه . وقتی سینا زنگ زد بهش گفتم اونم می گفت هر چی با فرشید حرف میزنه اونم قبول نمی كنه از فكر بیتا بیاد بیرون . سینا گفت ما هر كاری می تونستیم كردیم حالا خودشون می دونن ما كه نمی تونیم بازور ازشون بخوایم كاری بكنن فردا مشكلی پیش بیاد اونوقت ما باید جواب بدیم . حالا فكر می كنن برای ما استفاده ای داره .
سینا ازم خواست هفته آینده برم پیشش ولی امكان نداشت بدون بیتا برم اونم كه نمی اومد مونده بودم چیكار كنم بهش گفتم خوب با مهسا میام . قبول نكرد ولی بهش گفتم اگه نمی خواد كه هیچی منم نمی رم . فكر می كرد بهش اطمینان ندارم ولی اینطوری نبود خلاصه راضیش كردم هفته آینده با مهسا برم پیشش.
خیلی سعی كردم كه بیتا رو راضی كنم ولی نشد كه نشد بالاخره با مهسا و فرشید راه افتادیم خیلی حال فرشید گرفته بود تمام مسیر حتی یك كلمه هم حرف نزد منم یه جوری بودم یه جورایی دلم گرفته بود . به هر بد بختی ای بود نزدیك ظهر رسیدیم مغازه سینا باورش نمی شد كه بیتا جدی گفته باشه . فرشید بعد از اینكه نهاروباماخوردما رو رسوند خونه ی سینا و رفت . خانوادش رفته بودن مسافرت و دوستای سینا اینو می دونستند طرفای بعد از ظهر شد كه یكی یكی دوستای سینا با دوست دختراشون پیدا شدن سه تاشون كه اومدن سینا رو كشیدم تو اتاق ماجرا رو ازش پرسیدم گفت باور كن خودشون اومدن من برنامه ای نداشتم وای سعید كه اومد كلی هم با خودش مشروب و چیزهای دیگه آورده بود ماهان هم گیتارو بقیه چیزها دیگه نزدیك غروب بود كه همشون اومده بودن مهسا هم چیزی هم تیپ بیتا بود دو تا از دوستای سینا تنها اومده بودن كه ظاهرا مهسا بدش نمی یومد . خیلی می رفت طرفشون ولی تا می دیدكه من حواسم هست خودشو جمع می كرد یه جورایی هیچ تعصبی روش نداشتم نمی دونم چرا دختر زیبایی بود و دوستای سینا حتی جلوی دوست دختراشون خیلی راحت اینو می گفتن . همشون مشروب خورده بودن حتی مهسا فقط من اون وسط وصله ی ناجور بودم و سینا رو كشیدم كنار ولی نمی شد جلوی اونا حرفی بزنم می خواستم با سینا یه جوری تنهایی صحبت كنم رفتم تو آشپزخونه ولی اونجا همه متوجه می شدن تو اتاق خوابام كه هر كدوم دو نفر بود فقط اتاق خواب مامنش اینا بود كه كسی اونجا نبود یه اشاره بهش كردم و رفتم تو اتاق وقتی وارد شدم با یه اتاق فوق العاده زیبا روبرو شدم همه چیز ست بود و با سلیقه ی خاصی چیده شده بود . معلوم بود مامان خوش سلیقه ای داره كمد گوشه ی اتاق توجهم رو بیشتر از همه جلب كرد خدای من یه كمد بزرك خیلی خوشگل پر از بطریها ی مشروب كه بعضی هاشون خیلی قشنگ بود داشتم بهشون نگاه می كردم كه سینا وارد شد گفت : چیه قشنگه ؟ پدرم برای تهیه این كلكسیون خیلی زحمت كشیده .
برگشتم طرفش بوی مشروبش رو كاملا احساس می كردم داشتم نگاش می كردم یه چشمك بهم زد و اومد طرفم دستشو انداخت گردنم و سرشو چسبوند به سرم مثل همیشه داشت شعر می خوند بوی عطرش دیونم كرده بود ولی ازش جدا شدم و گفتم من برای اینكار صدات نكردم می دونی من اصلا آدمی نیستم بخوام گیر بدم و یا الكی بگم من اینطوریم و اونطوریم ولی فكر نمی كنی داری زیاده روی می كنی ؟
نشست رو تخت و : مهرانه اونا مهمونای من هستند .
-چه ربطی داره ؟ مگه چون مهمونای تو هستند با هر كدومشون باید بخوری؟
سینا دراز كشید و : نه تو راست می گی ولی ...
-دیگه ولی نداره همینطور كه داشت بهم نگاه می كرد از اتاق اومدم بیرون .
مهسا فكر كرده بود برای چی من رفتم اونجا ولی برام مهم نبود كی چی فكر می كنه چون فكر می كردم ظاهرم همه چیز رو نشون می ده .
چند دقیقه ای طول كشید ولی سینا نیومد می خواستم برم دنبالش ولی غرورم اجازه نمی داد . داشتم با دوست دختر ماهان حرف می زدم كه ( بهتر از دخترای دیگه بود هم رفتارش هم سرو تیپش ) زمان از دستم در رفت نمی دونم چقدر طول كشید كه یكدفعه دیدم سینا از اتاق اومد بیرون نا خودآگاه دنبال مهسا گشتم اونو دیدم رو یه صندلی كنار در اتاق نشسته یه لحظه از فكر احمقانم شرمنده شدم سینا یكراست اومد طرفم و كنارم نشست دوست ماهان بلند شد و رفت كه ما راحت باشیم هر كی سرگرم كار خودش بود رویهم رفته مهمونی خوبی بود سینا سرشو گذاشته بود رو شونه ی من و داشت برام حرف می زد من یه جورایی حسرت رو از تو چشماش می خوندم ولی نمی تونستم دست خودم نبود . با اینكه فكر می كردم خیلی باهاش صمیمی هستم ولی اونایی كه اونجا بودن خیلی صمیمی تر از ما بودن نگاههای سینا همش التماس بود من اینو خوب می دونستم مخصوصا كه دوستاش یا دخترای دیگه یه موقع كنایه ای هم بهش می زدن می دیدم بعضی هاشون با اینكه یكی كنارشون بود و منم كنار سینا چشم از سینا برنمی داشتند . مهسا صدام كرد رفتم طرفش سریع رفت تو اتاق خواب و وقتی پشتش رفتم درو بست : یه كم عصبی بود بهم گفت : می فهمی داری چیكار می كنی ؟!!
-مگه كار بدی كردم؟
مهسا : ببخشید باهات اینطوری حرف می زنم تو یه دختر لوس و مغرور و خودخواهی هستی كه حاضر نیستی بخاطر این غرور احمقانه غرور عشقت رو تو جمع نشكنی تو هیچی نمی فهمی هیچی . خانوم خانوما تمام اون دخترایی كه بیرون هستند آرزوشونو كه سینا بره طرفشون می بینی كنار هر كدومشونم یه گردن كلفت نشسته ولی تو كف سینا موندن . تو خیلی احمقی .
با این حرفش راهمو كشیدم خواستم از اتاق برم بیرون كه جلوم وایستاد : فكر نكن چون مستم دارم باهات اینطوری حرف می زنم نه عزیزم من كاملا می فهمم چی دارم می گم . گوش كن بی اعتنایی به سینا خیلی برات لذت بخشه؟ الان احساس خوبی داری ؟ غرورشو پیش اینهمه دوستاش شكستی خیلی از خودت راضی هستی ؟ آره ؟ چیه چیزی برای گفتن نداری نه ؟ ولی اینو بدون اگه بخوای ادامه بدی پشیمون می شی .
نمی خواستم باهاش بحث كنم یا چیزی رو توضیح بدم .بخاطر همین فقط سكوت كردم و چیزی نگفتم . و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون سینارو ندیدم . یكی از دوستاش كه از یکمش هم فهمیده بودم خیلی تو نخ منه گفت اگه دنبال سینا می گردی تو آشپزخونه هست سریع بدون اینكه چیزی بگم رفتم تو آشپزخونه وقتی وارد شدم دیدم با یكی از دوستاش در حال صحبت كردنه دوستش وقتی منو دید با یه معذرت خواهی ما رو تنها گذاشت . سینا بطرفم اومد و گفت چیزی شده ؟
اگه محیط اینجا اذیتت می كنه می خوای ما بریم بیرون اینا اینجا راحتن .
ازش خجالت می كشیدم شاید تاثیر حرفهای مهسا بود . رفتم طرفش دستشو گرفتم و : سینا از دست من دلخوری ؟
سینا : نه چرا باید از عشقم دلخور باشم .
-آخه ... آخه
سینا بهم نزدیكتر شد و : هیچی نگو تو برای من بیشتر از هر چیز ارزش داری همینكه تو مال منی برام كافیه .
یه لحظه احساس كردم گونم خیس شد . سینا اشكهامو پاك كرد و : اصلا دوست ندارم كسی اشك تو رو ببینه . تو عشق عزیز و پاك منی كه هیچ چیزی نباید تور و آزار بده . خب دیگه بیا بریم پیش بچه ها تا همشون نیومدن اینجا .
دستشو انداخت دور گردنمو با هم ار آشپزخونه اومدیم بیرون . دوستاش بادیدن ما به طرفمون اومدن و كلی سر به سرمون گذاشتند .

Mehrbod
02-21-2013, 07:46 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #96


***

elham55
Jul 22 - 2008 - 07:55 AM
پیک 191

( بخش هیجدهم )
با كمك بچه ها خط تلفن رو روی امواج رادیو تنظیم كرده بودیم كه وقتی من باهاش صحبت می كنم اونا هم گوش كنن و اگه جایی لازم بود راهناییم كنن . نزدیكای ساعت 2 بعد از ظهر بود كه زنگ زد . گوشی رو برداشتم .
-الو
محسن: به به می بینم كه خودت گوشی رو برداشتی چه عجب منتظرم بودی ؟
-شما اینطوری فرض كن.
محسن : یکما سلام
-سلام
محسن : خانوم خانوما حالشون خوبه ؟
-بد نیستم
محسن : منم خوبم قربون تو .
شیطنتهای فرزانه یه لحظه حواسمو پرت كرد ولی مینا سریع جمعش كرد سكوت كرده بودم و چیزی نداشتم كه بگم . محسن ادامه داد ببین من امشب یه پارتی دارم تو تهران تا چند دقیقه دیگه راننده ی من می رسه دم درخونتون باهاش بیا اینجا و بعد با هم می ریم شبم به دوستات بگو كه برنمی گردی فردا خودم می رسونمت .
اینو كه گفت مثل جن زده ها برگشتم طرف بچه ها دیدم اونا از من متعجب تر دارن به نگاهم می كنن .
می دونستم اگه یه هچین كاری بكنم دیگه راه برگشتی ندارم با توصیفاتی كه از این پسره شنیده بودم خوب می دونستم رفتنم یعنی چی ؟
با بدبختی خودمو جمع و جور كردم و گفتم : ولی ... ولی من آمادگی ندارم .
محسن خنده ای كرد و گفت : مهم نیست عزیزم بهش گفتم هر چقدر خواستی صبر كنه تا آماده بشی .
هیچ چی به فكرم نمی رسید نمی دونستم چی بگم كاملا فهمیده بود كم آوردم دوباره صداش منو به خودم آورد : اصلا نگران هیچی نباش نمی زارم یه مو از سرت كم بشه هر چی باشه با من داری میای .
با زحمت جواب دادم : ولی من نمیام .
محسن : همین الان شهرام رسیده جلوی در . بهش می گم نیم ساعتی صبر كنه تا آماده بشی خوبه ؟
در ضمن نمی خواد زیاد خوشگل كنی دلم میخواد امشب با كسی باشم كه راستی راستی مال خودم باشه .
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم . ازش خداحافظی كردم و با قدمهای سنگین رفتم كنار پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط . دلم گرفته بود از این همه اتفاقات عجیبی كه از بدو ورودم به دانشگاه برام افتاده بود احساس دلتنگی میكردم . هیچ كدوم از این اتفاقات به خواست من نبود كاش هیچ وقت پامو تو دانشگاه نمی زاشتم . نمی دونستم چیكار كنم بچه ها هم خشكشون زده بود برگشتم طرفشون و گفتم : حالا چیكار كنم ؟
مینا كه سر جاش خشك شده بود : مهرانه می خوای من باهات بیام ؟
-من اصلا نمی خوام برم می فهمی ؟
نسرین : این دیگه چه موجودیه ؟
-بچه ها تو رو خدا بگین من چیكار كنم ؟
45 دقیقه مثل یه چشم به هم زدن گذشت و با صدای زنگ تلفن و برداشتن گوشی صدای محسن تو گوشم پیچید : مهرانه جان گفتم كه می خوام ساده بیای البته من كاملا تو رو می شناسم لطفا زیاد طولش نده منم باید اونطرف برسم منتظرتم . بعدشم قطع كرد.
نگاهی به مینا كردم گفتم پاشو زود باش با هم میریم اینطور ی لا اقل دو نفریم . سریع آماده شدیم و راه افتادیم نگرانی از چشمای فرزانه و نسرین می بارید .
نسرین : بچه ها تو رو خدا مواظب خودتون باشید دارین می رین تو دهن شیر .
فرزانه هم دیگه از اون شیطنتهاش خبری نبود انگار دیگه نمی خوایم برگردیم كم كم اشكاش داشت در می اومد بغلش كردم و گفتم : فرزانه جون نگران نباش مگه دارم كجا می رم خیالت راحت باشه خوب اونم آدمه دیگه .
بعد دست نسرین رو گرفتم و گفتم : تو هم نگران نباش من می دونم باید چیكار كنم . حواست به فرزانه باشه با ها تون تماس می گیرم مینا كه ساكت بود گفت : ای بابا شما ها چرا دارین چیكار می كنید مگه قراره چه اتفاقی بیفته . بعد دستمو گرفت كشید و ادامه داد بیا دیگه باید بریم ازشون خداحافظی كردیم و رفتیم . وقتی تو ماشین نشستیم همه ی حواسم به راننده بود ولی اون حتی یكبارهم برنگشت به ما نگاه كنه یا حرفی بزنه و چیزی بگه وقتی رسیدیم به شهرمون طول شهر و طی كرد و به طرف تهران راه افتاد یه كم تعجب كردم ولی مینا بهم گفت خونه ی محسن شهرك ... هست وارد شهرك كه شد پیچید داخل یه كوچه و جلوی یه ویلای بزرگ و مجلل ایستاد من محسن رو نمی شناختم ولی مینا گفت چند باری تو عروسیا و مهمونیا اونو دیده وقتی راننده پیاده شد مینا كه كاملا استرس رو از چهرم فهمیده بود به شوخی گفت : كلك خودمونیم خوب تیكه ای بهت گیر داده ها می دونی چقدر دختر كشته مردش هستند اون تو بیشتر مراسماش یه دختر توپ كنار خودش داره كه نه كسی جرات داره باهاش حرف بزنه نه نگاش كنه ایندفعه هم نوبت توئه . بابا خیلی ها آرزوشونه كه جای تو بودن .
یكدفعه گفت اومد پاشو از ماشین پیاده شو .
-من پیاده نمی شم .
مینا : مهرانه اون خیلی پسر باادب و با شخصیتیه . این بی ادبی تو رو می رسونه پیاده شو .
تمام حواسم به این بود كه عكس العمل اونو ببینم وقتی ببینه من با مینا هستم چیكار میكنه همراه مینا پیاده شدم وقتی دیدمش یه كم جا خوردم چون ظاهر خیلی معمولی ای داشت یه پسر قد بلند با یه اندام لاغر كه یه پیرهن كرمی با یه شلوار پارچه ای مشكی و كفش مشكی . از خط اطوی لباساش می شد فهمید كه پسر تمیز و مرتبیه قیافه ش زیاد جالب نبود ولی بد هم نبود با یه گیتار كه دستش بود .
اومد طرفمون و خیلی راحت و بدون هیچ عكس العملی كه من انتظارشو داشتم دستشو دراز كرد خودمو زدم به اون راه و فقط با مینا دست داد.
-سلام
محسن : به به افتخار دادین خانم ! حالتون چطوره ؟
-ممنون
بعد با مینا هم احوالپرسی كرد گیتارشو گذاشت پشت ماشین و در ماشین رو برام بازكرد یکم مینا رو فرستادم تا فكر نكنه خبریه بعد هم خودم سوار شدم و درو بستم اصلا تعجب نكرد انگا ر می دونست من اینكارو می كنم فقط یه لبخند رو لباش بود كه چهرش رو آروومتر نشون می داد . بعد خودشم رفت جلو نشست تمام مسیر فقط به چند تا جمله ی كوتاه و تعارف معمولی گذشت مینا هم فقط با اشاره باهام حرف می زدو منم جوابشو می دادم . ماشین ار خیابانهای طویل و گرم شهر گذشت تا به یه خونه ی فوق العاده زیبا كه از بیرون كاملا میشد فهمید توش چه خبره نگه داشت . در باز شد و ماشین جاده ی داخل ویلا رو طی كرد درختای بلند كه پایینشون گلكاریهای خاصی داشت و یه استخر بزرگ وسط حیاط . یه آلاچیق خوشگل هم كه سقفش از بید پوشیده شده بود به زیباییهای ویلا افزوده بود تا رسید جلوی ساختان دلشوره ی بدی گرفتم احساس خفگی و غریبی. یه نیم نگاهی از آینه به خودم انداختم رنگم بد جوری پریده بود به مینا نگاهی كردم كه دیدم اونم حالی ب

Mehrbod
02-21-2013, 07:47 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #109


***

elham55
Aug 12 - 2008 - 10:53 AM
پیک 217

Quoting: shalizar


***

elham55
Aug 13 - 2008 - 07:53 AM
پیک 218

( بخش سی و دوم )
مراسم نامزدی سحر به خوبی برگزار شد و از اینكه تو جشنش شركت كرده بودم خوشحال شده بود و همش سر به سرم میزاشت و می گفت : خوشم میاد پیش پرهام كم میاری ... فقط اونه كه می تونه جلوت وایسته و در مقابلش حرفی برای گفتن نداری. ..
-مهم برای من اینكه تو خوشحالی ...
و واقعا هم خوشحال بود چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و خیلی همدیگه رو دوست داشتیم .
اونشب هم پیشش موندم و كلی ازم تشكر كرد كه بخاطرش با خودم كنار اومدم تا صبح با هم حرف زدیم كلی نصیحتم كرد كه حواسم حسابی به پرهام باشه و از دستش ندم .
-من سعیم رو میكنم تا خدا چی بخواد .
اونشب نتونستم از پرهام تشكر كنم چون خونه نبودم ولی فرداش كه دیدمش بابت همه چیز ازش تشكر كردم چون كمك بزرگی بهم كرده بود و باعث شده بود از یه حالت افسردگی و گوشه گیری بیام بیرون .
روزهای دوست داشتنی من داشت یكی پس از دیگری سپری میشد روز به روز علاقه ام به پرهام بیشتر میشد و اونم اگه یكروز منونمی دید دیوونه میشد . فردا شب یكسال میشد كه با هم آشنا شده بودیم بخاطر همین خواستم غافلگیرش كنم ازش خواست شام بریم بیرون اونم قبول كرد . خواستم یه جوری بپیچونمش برم یه هدیه براش بگیرم ولی نمیشد بالاخره از مامان كمك گرفتم و به بهانه خرید با مامان رفتم بیرون نمی دونستم براش چی بخرم همینطور تو خیابون می گشتم تا به یه مغازه كیف فروشی رسیدم یه ست كیف و كمربند به نظرم مساعد اومد با سلیقه ی مامان خریدیم و سر راه هم دادم گل فروشی تا تزئینش كنه .
نمی دونم چرا اینقدردلشوره داشتم ساعت 8 بود كه پرهام اومد دنبالم و رفتیم یه رستوران تقریبا خلوت همش فكر میكردم كه اون یادش رفته حتی اون گلی رو كه همیشه برام می آورد نیاورده بود یه كم دلخور شدم اما به روی خودم نیاوردم وسط غذا خوردن بودیم كه گفت : چند لحظه باش الان برمیگردم .
وقتی رفت كادوشو گذاشتم كنار بشقابش چند لحظه ای بیشتر طول نكشید كه برگشت یه جعبه كوچك گذاشت جلوم و یه شاخه گل مریم هم كنارش یه نگاهی بهم كرد و گفت : خانوومی امكان نداره اینطور چیزها یادم بره ... و همینطور كه داشت می نشست گفت : به به عشق منم كه یادش بوده ... می دونستم توام فراموش نمی كنی .
-من فكر كردم كه تو یادت رفته .
پرهام : نه عزیزم مگه میشه ؟ بهت قول میدم سالها همین موقع همینجا كنار هم باشیم ... خوبه ؟
-از این بهتر نمیشه
ازم خواست كادوم رو باز كنم یه دستبند ظریف نقره كه نگینهای مشكی ریز داشت و یکم اسمم بینشون حك شده بود خیلی خوشم اومد یه چیز ظریف و دوست داشتنی كه هر كسی میدید عاشقش میشد عجب سلیقه ای داشت ! یكساعتی با هم بودیم و مثل همیشه منو رسوند خونه .
وقتی رسیدم داییم اونجا بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم و با خبری كه بهم داد خوشحالتر یه كار برام پیدا كرده بود تو یكی از ادارات دولتی كه فكرشم نمی كردم . و باهام قرار گذاشت كه فردا صبح زود میاددنبالم .
بعد از رفتنش به پرهام زنگ زدم و بهش گفتم خیلی خوشحال شده بود اتفاقا اونم یه كار فوق العاده تو یه شركت بهش پبشنهاد شده بود و فردا با دوستش باید واسه مصاحبه میرفت . دیگه خوشحالیمون تكمیل شده بود وقتی فكر میكردم احساس لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم رو میگرفت از همه چیز راضی بودم ولی ترسم از این بود كه متوجه بشم خواب بوده و همین اذیتم میكرد انگار دیگه عادت به خوشی نداشتم وشك نداشتم عمر این خوشیها كوتاه خواهد بود .
صبح زود همراه داییم رفتم و راهنمایی شدم دفتر كارگزینی كه مصاحبه بشم بنظر خودم می تونستم از پسش بربیام ولی انگار زیاد به دل آقای محمدی رئیس كارگزینی ننشستم یه مرد هیكلی با موهای بور و چشمای آبی مغرور و از خود راضی كه با دیدن من شك و تردید از چشماش میبارید ولی در هر صورت قبول كرد آزمایشی مشغول بكار بشم . تو همون برخورد یکم حس مثبتی نداشتم ولی نخواستم با دید منفی شروع كنم اونروز معطل موندم تا شنبه كارمو شروع كنم كارهای اداری مربوطه رو انجام داد و مداركم رو كامل كردم و شنبه یکمین روز كاریم بود .
وقتی با پرهام تماس گرفتم اونم موفق شده بود ولی برعكس من اون ظاهرا خیلی مورد توجه قرار گرفته بود یه موقعیت عالی با یه حقوق فوق العاده خوبی كارمون این بود كه ساعت كاری ما یكی بود اون سرویس داشت و من نداشتم .
روز یکم استرس زیادی داشتم با یكی از همكارام كه بنظر می اومد دختر خوبی باشه رفتم دفتر مربوطه یه توضیح خیلی ساده داد و گفت : خب من باید برم .
ته دلم خالی شد هیچی نمی دونستم خواست بره كه رئیسم وارد شد و بعد از سلام وعلیك و معرفی با همون لحن خشك و سرد رو كرد به همكارم و گفت : اگه مشكلی پیش بیاد من با شما در میون میزارم ... و راهشو كشید و رفت تو اتاقش .
كار سنگینی در پیش داشتم اما شك نداشتم كه از پسش برمیام خوشبختانه یكی دو تا از همكارای خانم باهام صمیمانه همكاری میكردن . هر كی به من میرسید میگفت وای با فلانی چطور میخوای كار كنی ولی من احساس بدی بهش نداشتم یه مرد میانسال با موهای جوگندمی و ظاهر مرتب كه با شخصیت بنظر میرسید باهاش راحت كار میكردم و هیچ ترسی هم نداشتم در كمتر از یكماه تونستم چنان اعتمادش رو جلب كنم كه دهن همه باز مونده بود اونقدر باهاش مچ بودم كه كسی باورش نمی شد تمام مسئولیت دفترش رو بهم داده بود چون معاون اداره بود و بعد از مدیر عامل حق امضا داشت مسئولیت زیادی رو متحمل میشد منم تا اونجا كه می تونستم باهاش همكاری میكردم گوشه كنار می شنیدم كه بدجور هوامو داره و همین حس حسادت یه عده رو بر انگیخته بود از كارم راضی بودم و دوستش داشتم محیط آرووم و یه رئیس مصمم و جدی كه شاید كمتر كسی می تونست باهاش كار كنه .
تا اینكه یه روز رئیس كارگزینی آقای محمدی كه روز یکم باهام مصاحبه كرد صدام كرد منم از همه جا بیخبر رفتم اتاقش بدون اینكه به رئیسم اطلاع بدم می دونستم اصلا باهم میانه ی خوبی ندارن ولی خبر نداشتم كه تا اون حد مخالف هم هستند وقتی وارد شدم سلامی كردم و نشستم . سرم پایین بود و منتظر شنیدن بودم كه با لحن بدی گفت : با رئیست چیكارمیكینی ؟
غرور و تكبر همراه با برجنسی ازش میبارید همینطور كه سرم پایین بود گفتم : خوب هستن .
محمدی : حتما تو خوبی كه اونم خوبه ... نه ؟
كاملا تمسخر رو از لحنش می فهمیدم بهم برخورده بود ولی نمی تونستم چیزی بگم .
-منظورتونو متوجه نشدم ؟
بدون اعتنا به من گفت : تو واحدتون چه خبره ؟
-خبر ؟ ... هیچی ... خبر خاصی نیست ...
یه كم عصبانی شد اینو از طرز سیگار روشن كردنش فهمیدم خیلی مواظب بودم حرف اضافه ا ی نزنم چون خوب میدونستم نفوذ زیادی رو مدیر عامل داره و عادت اذیت كردن داره البته نور چشمی هایی داشت . بی اعتنایی رو كاملا از حرفاش فهمیدم خواستم بلند شم برم كه گفت : هنوز باهات كار دارم ...
-آخه تو دفتر كسی نیست ...
محمدی : خب نباشه رئیس تو منم و باید از من اطاعت كنی ... میدونی كه؟...
چیزی نگفتم وخیلی آرووم دوباره نشستم .
فضای سنگین و خفقان اتاقش با اون بوی سیگار خیلی اذیتم میكرد
محمدی : پس تو واحدتون خبری نیست ؟ .... رئیست چی ؟ با كسی مشكلی نداره ؟
-با هیچ كی ...
محمدی : خبر نداری یا نمی خوای بگی ؟
بعدشم در حالیكه به تلفنش جواب میداد در كمال بی ادبی بهم اشاره كرد كه می تونم برم .
خیلی عصبانی شده بودم تو یه اداره ی دولتی عجیب بود وقتی برگشتم اتاقم آقای شهیدی تو اتاقم پای دستگاه فكس بود با دیدن من هیچی نگفت و رفت تو اتاقش بلافاصله پشت سرش رفتم و موضوع رو براش تعریف كردم البته جزئیات رو نگفتم خنده ای كرد و گفت : می دونم چی میخواد ... شما خودتون رو ناراحت نكنید فقط یكی دو مورد رو بدونید یکما هرگز پیش هیچ یك از همكاراتون این مسئله رو عنوان نكنید احترامشو داشته باشید و در عین حال اجازه ندید به شخصیتتون توهین بشه . دوما از این به بعد تا بهتون اجازه ندادم حتی اگه احظارتون كردن نمی رین شما بگین شهیدی اجازه نمیده بقیش بامن ... نگران هیچ چیز هم نباشید .
واقعا چقدر باهم فرق میكردن دو تاعضو هیئت مدیره كه از زمین تا آسمون باهم تفاوت داشتن عجیب بود كه چطور با هم كنار می یاین چند روزی از این ماجرا گذشت و بهم پیغام داد كه كارم داره منم نرفتم خودش باهام تماس گرفت و گفت : من دارم بهت میگم ...
-شرمنده ... اجازه ندارم ...
گوشی رو قطع كرد و به یكساعت نكشید كه نامه ی اخراجیم از اداری رسید منم سریع به شهیدی نشون دادم خنده ی مسخره آمیزی كرد و گفت : اقدام ندارد ... خانم بایگانی كنید ...
-ولی من از فردا ...
حرفمو قطع كرد و گفت : شما تا وقتی من بهتون نگفتم هیچ كاری نمی كنید شما پرسنل من هستید و تا زمانیكه من بخوام شما اینجا می مونید مگر اینكه خودتون بخواهیر استعفا بدید ...
می ترسیدم شر بشه ولی از جدیت اون خوشم می اومد اونقد تو روش وایستاد و تشكیل جلسه داد تا از رو بردش و دست از سرم برداشت حسابی ضایع شده بود همه فهمیده بودن و بابت این موضوع خوشحال بودن كه بالاخره یكی تونسته بود روشو كم كنه . ازش خیلی كینه داشتم ولی همین تو دهنی بزرگ آرومم میكرد اگر چه تا چند وقت حتی جواب سلامم رو نمی گرفت ولی همیشه بهش احترام میزاشتم طوریكه بعد از مدتی شده بودم یكی از معدود كسانیكه براشون احترام خاصی قائل بود و غیر مستقیم ازم معذرت خواهی میكرد .
تو اتاقم مشغول كار بودم كه فرزانه بهم زنگ شد با شنیدن صداش هول كردم چون داشت گریه میكرد .
-چی شده فرزانه ...
فرزانه : نمی دونم چی بگم فقط می خوام ببینمت
-می خوای همین الان بیام ؟
فرزانه : نه ... الان كه سر كار هستی بعد از ظهر می تونی بیای خونمون ؟
-آره حتما ... ولی فقط بگو كه چی شده ؟... نكنه واسه بابات ...
فرزانه : نه همه حالشون خوبه ... مشكل مربوط به خودمه
-یعنی خودتو رضا دیگه ؟
فرزانه : آره ...
حدس میزدم كه به زودی صداش در میاد از یکمش هم این پسره مناسب نبود . با اینكه خیلی نگران بودم ولی چاره ای نبود باید تحمل میكردم تا عصر .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #110


***

elham55
Aug 14 - 2008 - 10:03 AM
پیک 219

( بخش سی و سوم )
وقتی فرزانه رو دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم اینقدر گریه كرده بود صداش در نمی اومد بغلش كردم و گفتم : قربونت برم چی شده ؟ ... گریه نكن عزیزم ...
رفتم براش آب آوردم و یه كم آروومش كردم ازش خواستم برام بگه كه چی شده .
فرزانه : باورم نمیشه كه رضا باهام اینكارو كرده باشه ... مهرانه اون همه چیز رو به من دروغ گفته بود حتی اینكه دانشجوئه ... اون یه بچه سر راهی هست كه مادر و پدرش بخاطر فقر نتونستن بزرگش كنن اون هیچی نیست تمام اون مراسم و خرجها رو با وعده و استفاده از اعتبار پدر من تهیه كرده بود باورت نمیشه پول تمام اونها رو خودم و پدرم تو این چند روز دادیم طلبكاراش از جلو در خونمون تكون نمی خوردن حتی حلقه ای رو كه برام خریده پولشو نداده بود .. اون یه دروغگوئه كه فقط خواسته سر ما كلاه بزاره اون از اعتبار پدرم سو استفاده كرده حالا هم دست از سرم برنمی داره آخه میدونی كه منو اون عقد كردیم ...
همنیطور می گفت و اشك میریخت منم از تعجب سرجام خشكم زده بود رضا ظاهر خیلی آروم و مظلومی داشت واسه فرزانه همه كار میكرد بهترین كادها .. بهترین مهمانیها در بهترین رستورانها كه دوستای فرزانه رو دعوت میكرد .. خلاصه همه چیز بهترینش ..ولی من بهش مشكوك بودم به همه چیش بارها به فرزانه گفته بودم كه چرا مثل مجسمه می مونه وقتی كنارش هست یا باهم تو یه مهمونی شركت میكنن اونقدر سرد و خشك باهاش رفتار میكنه حتی دست فرزانه رو هم نمی گرفت و ما فكر میكردیم از این نظر خیلی پسر خوبیه ... از فكر و خیال اومدم بیرون و گفتم : و حالا میخوای چیكار كنی؟
فرزانه : منكه اونقدر عاشقش بودم حاضر نیستم لحظه ای ببینمش وای مهرانه كمكم كن ... خواهرم باهام قهر كرده سه شبی بود پدرم بیمارستان بود ...
-فرزانه همه چیز دست خودته ... اگه دوستش داری باهاش بمون اگر هم نه كه باید ازش جدا بشی .
فرزانه : اون ولم نمیكنه گفته اگه ازش جدا بشم منو میكشه
-تو دیوانه شدی ؟ اون تو رو تهدید كرده همین نباید بترسی .
فرزانه : نه مهرانه من از ترسم از خونه در نمی یام اون دیوونه ست .
-ببین اگه بخوای ترسو باشی كاری از پیش نمیره باید قوی باشی ... از همون وكیلی كه پیشش كار می كنی كمك بگیر اون حتما میتونه برات كاری بكنه .
فرزانه: اتفاقا اون منتظر جواب منه ...
-پس چرا معطلی زود باش پاشو باید بهش خبر بدی كه تصمیم خودتو گرفتی زود باش
بعدشم آماده شد و باهم رفتیم سراغ وكیل با دیدن فرزانه خیلی خوشحال شد و گفت : دخترم چرا چند روزیه از خونه در نیومدی من كه به بابا پیغام دادم نگران چیزی نباش خودم برات حل میكنم تو فقط بگو كه می خوای جدا بشی خودم كارهاتو ردیف میكنم ... قطعا اون آقا لیاقت دختر پاك و معصومی مثل تو رو نداره ... بازم میگم دخترم نگران هیچی نباش حالا درخواستت رو بنویس بقیش رو هم بسپار به من .
از حالتش فهمیدم كه خوشحاله و شك نداشتم كه فشار زیادی رو متح

Mehrbod
02-21-2013, 07:48 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #141


***

elham55
Sep 02 - 2008 - 08:09 AM
پیک 281

سلام دوستان خوبم http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif
صبحتون بخیر http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif

از امروز غیبت و دروغ و... تعطیل چون ممکنه روزه هاتون باطل بشه .. http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif
حاجی نماز روزتون قبول ... http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif
در ضمن تا حالا شده کسی از داد زدن یه نفر اونقدر وحشت بکنه که زبونش بند بیاد بعدشم پس بیفته و.... وای که چقدر ترسناکه ... امیدوارم هیچ وقت تجربه اش نکنید .http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/16.gif





Quoting: blackberry


***

elham55
Sep 02 - 2008 - 10:17 AM
پیک 282

Quoting: blackberry

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #142


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 10:30 AM
پیک 283

Quoting: setareh_71


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:25 AM
پیک 284

Quoting: sr_relax

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #143


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 11:53 AM
پیک 285

Quoting: sr_relax


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:20 PM
پیک 286

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #144


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 12:45 PM
پیک 287

( بخش چهل و ششم )
وقتی واسه مرجان تعریف كردم باورش نمیشد فكر میكرد دارم دروغ میگم _ البته ناگفته نمونه كه خودمم باورم نمیشد _ ولی من اینكارو كرده بودم و دیگه هم نمیشد كاری كرد .
مرجان : خب.... اگه اون بخواد برگرده ؟؟
-ببین دیگه تموم شد ..
مرجان : باورم نمیشه ...
-اون فكر كرده كیه ... اگه به پاش افتادم اگه التماسش كردم چون عاشقش بودم خواستم بمونه .. اینقدر هر كی به من رسید گفت مهرانه مغروری ... مهرانه بداخلاقی ... مهرانه خشنی ... مهرانه از دستش نده پسر خوبیه ... همین خود تو چند بار بهم گفتی كه اخلاقم گنده ... یه كم با ملایمت رفتار كنم ... مغرورم لوسم ....
نخواستم از دستش بدم همین ... حالا كه رفت برگشتی تو كار نیست .. اگه خودشم بكشه دیگه اون پرهام برام مرده ... مرده ... دیگه نمیخوام ببینمش حالم ازش بهم میخوره ...
اونقدر عصبانی بودم كه نفهمیدم چیكار كردم محكم كوبیدم به شیشه ی كتابخونه ای كه تو اتاقم بود نصف شیشه شكست و ریخت زمین دستم به شدت میسوخت و خون سرازیر شده بود ...
مرجان سریع در اتاقم رو بست چند تا دستمال كاغذی گذاشت رو دستم یه لیوان آب برام ریخت منو نشوند رو صندلی و در حالیكه رنگش پریده بود گفت : آرووم باش دختر ... بیا یه كم آب بخور حالت بهتر میشه ..
دستشو كنار زدم و از سوزش دستم اشكم در اومد .. دوباره قلبم درد گرفت و حالم بد شد مرجان دست و پاشو گم كرده بود بهش اشاره كردم كه قرصم تو كیفمه برام آورد به زور با یه كم آب خوردمش و همچنان دستم خون می اومد با صدای در سریع صندلیو چرخوندم بطرف پنجره تا هر كی كه وارد میشه منو نبینه ...
مرجان : بفرمائید ..
در باز شد و با شنیدن صدای شریفی عصبانیتم بیشتر شد .
شریفی : صدای چی بود خانم محمدی ؟
مرجان : ببین می تونی بری تا سر كوچه از داروخونه باند و چسب بگیری ؟
شریفی : اتفاقی افتاده ؟
مرجان : برو دیگه ... در ضمن به یكی از بچه ها بگو بیاد این شیشه ها رو جمع كنه ... حواسم نبود زونكن خورد به در كتابخونه ... زود باش دیگه ...
با یه چشم گفتن از اتاق خارج شد و چند لحظه ای طول نكشید كه یكی از بچه ها اومد و مشغول جمع كردن خرده شیشه ها شد . دستم خیلی درد میكرد ..
مرجان مثل همیشه نگران من بود و مدام ازم معذرت خواهی میكرد كه باعث این اتفاق شده ..
-دختر اشتباه كردی از شریفی خواستی این كارو بكنه ...
مرجان : حالا تو این وضعیت گیر دادیا به اون بنده خدا چیكار داری ..؟
-الان فكر میكنه خبریه ... چند بار بهت بگم به این برو بچه ها ی تازه وارد رو نده ..
در باز شد و با كلی وسیله پانسمان و كلی هم كمپوت و خوراكی وارد شد .. مرجان شیطنش گل كرده بود ...
مرجان : اینا چیه ؟
شریفی : اینها كه وسیله های پانسمان دست خانم شهیدی هست و اینها هم ...
زیر چشمی بمن نگاه كرد و با دیدن عصبانیت من جرات نکرد ادامه بده
-همین دو تا چسب كافیه .. لطفا بقیه وسایل رو بگین بچه ها بیان ببرن بیرون ..
مرجان : باشه حالا تو آرووم باش خودم میبرم ...
بعدشم هر دوتایی از اتاق خارج شدن و بعد از چند ثانیه ای برگشت دستمو باند پیچی کردو چسب زد . یه لحظه هم سوزش دستم قطع نمیشد ولی به روی خودم نمی آوردم صدای زنگ تلفن بلند شد و داشت خودکشی میکرد نمی دونم چرا دلم نمیخواست جواب بدم ولی دو بار .. سه بار.. بالاخره رفتم طرف گوشی وبرداشتم .
-الو
با شنیدن صدای پرهام به مرز انفجار رسیده بودم ...
پرهام : سلام عزیزم ..
-میشه این کلمه رو بکار نبرین ؟
پرهام : قبلنا نمی گفتم شاکی میشدی
-خودتون می گین قبلنا ... نه الان
پرهام : کی ببینمت؟
-دیگه داری عصبانیم میکنی ...
پرهام : مهرانه بس کن ... من بهت قول میدم که مشکلات رو حل کنم ... بهم مهلت بده ..
-ببین اینبار تو بس کن ... خسته شدم ... بزار زندگیم رو بکنم ... چی از جون من میخوای ... زندگیم روحم ... عشقمو به باد دادی و غرورم رو زیر پات له کردی بس نیست .. دیگه چی میخوای؟؟ به خدا دیگه هیچی ندارم به پات بریزم که له کنی ... ولم کن بزار به درد خودم بمیرم ... خواهش میکنم دیگه به من زنگ نزن و مزاحمم نشو ...
یه لحظه دیدم دارم حرفای خودشو بهش تحویل میدم ... سکوت کردم و صدای بغض آلود پرهام تو گوشم پیچید بزار یکبار ببینمت التماست میکنم .
با شنیدن این جمله نیرو گرفتم و از اینکه میدیدم داره التماسم میکنه خوشحال بودم واینو نمی تونستم به خودم دروغ بگم .. اون اصرار میکرد و من با تمام وجودم مخالفت ... نمیخواستم ببینمش بهش گفتم اگه بعدها هم منو دید سعی کنه جلو چشمم نیاد راهشو کج کنه و از پیش من رد نشه... همونطور داشت اصرار میکرد که گوشی رو قطع کردم .
درد دستمو یادم رفته بود و حالا برق شادی رو تو چشمام حس میکردم . و از اینکه میدیدم چطور داره دست و پا میزنه خوشحال بودم بعدشم هرچی تلفن زنگ خورد جواب ندادم تا مرجان وارد اتاقم شد : چرا گوشی رو جواب نمیدی؟
-بزار اونقدر پشت خط بمونه تا حال منو درک کنه ... وقتی می دونست میخوام زنگ بزنم جواب نمیداد تا مامان جونش گوشی رو برداره یا خواهر گرامشون تو کجا بودی ؟
مرجان با تعجب بمن نگاه میکرد و در همون حالت گفت : باورم نمیشه تو همون دختر احساساتی و عاشق پیشه باشی ... مهرانه پرهام پشت خطه .. می فهمی ؟ .... همونکه داشتی بخاطرش نابود میشدی ...
-می دونم بزار بفهمه کیو از دست داده ... اون منو نابود کرد ... حس زیبای عاشق شدن رو در من کشت ... دیگه نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم .. چشم دیدن هیچ مردی رو ندارم.. به همه بد بین شدم مردم رو به شکل شیطان میبینم و فکر میکنم پشت این ظاهر آرووم افراد نهاد شیطانی نهفته هست .. می فهمی من دیگه نمی تونم مردی رو دوست داشته باشم هرگز به کسی اعتماد ندارم هدیه عشق اون بمن کینه و بدبینی همراه با کشته شدن احساسات و عشق و عواطفم بود ... من نابود شدم میفهمی حالا براش کف بزنم و دسته گل بفرستم ... آره ؟
نگاهی به ساعت کردم و آماده شدم و از اداره زدم بیرون ... غمگین و افسرده تر از همیشه ... هنوز ته دلم باهاش بود و یه حس ترحم که... شاید زیاده روی کردم حداقل می تونستم باهاش بهتر برخورد کنم ولی کاری بود که کرده بودم . نمی خواستم اینبار کم بیارم و ÷یشش کوتاه بیام اون گریه های شبانه که براش کردم ... ناآرامیها و کابوسهایی که تقدیمم کرده بود اونم بعد از 5 سال که باعث عذاب خودم و مادر بیچاره ام شده بود حس انتقام رو در من قوی و قویتر میکرد ... و این توان رو بهم میدادکه بی رحم و بی رحم تر باشم .
_ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 02:44 PM
پیک 288

Quoting: sr_relax

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #145


***

elham55
Sep 03 - 2008 - 03:21 PM
پیک 289

Quoting: parmida62


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:43 AM
پیک 290

Quoting: asal_nanaz

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #146


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 08:45 AM
پیک 291

Quoting: sr_relax


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:09 AM
پیک 292

Quoting: Azarin_Bal

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #147


***

elham55
Sep 04 - 2008 - 09:18 AM
پیک 293

کیا جون حالا خوبه تو همه چیزو میدونی ... چیزی نمونده که بخوام ازت پنهان کنم ولی با این حال یه وقتهایی کم لطفی میکنی ... در هر صورت میدونی که .....http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/17.gif

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 09:24 AM
پیک 294

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #148


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 10:36 AM
پیک 295

Quoting: NAVAEE


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 11:12 AM
پیک 296

(بخش چهل و هفتم )
وقتی رسیدم سر کوچه با دیدن ماشین پرهام از وسط راه برگشتم ولی اون منو دیده بود و تو یه چشم به هم زدن راهمو سد کرد از ماشین پیاده شد و جلوم ایستاد حتی دلم نمیخواست نگاهش کنم دلم از دستش خیلی شکسته بود بخاطر همین فقط ازش خواستم بره و دیگه هم برنگرده انگار صداشو نمی شنیدم شایدم نمیخواستم چون ممکن بود بخوام برگردم خودمو رسوندم تو خونه دیدم گوشی داره زنگ میخوره و مامان خونه نیست با دیدن شماره پرهام خواستم برندارم ولی یه جورایی بدجنسی کردم از اینکه التماسم میکرد خوشحال بودم .
-الو
پرهام : دستت چی شده ؟ ... مهرانه چه زود همه چیز رو فراموش کردی ...
-خودت خواستی ... بهت گفته بودم اگه برم و برگردی جایی نداری
پرهام : ولی تو هنوز منو دوست داری
-این به خودم مربوطه ... اللبته ببخشید که دارم اینطوری صحبت میکنم
پرهام : کی ببینمت ؟
-بفهم همه چیز تموم شد ... هر چی که بین من و شما بود ... مفهومه ؟؟؟؟؟؟
پرهام : پس خودت بیا که برای آخرین بار ببینمت.
-نه ...
پرهام : ببین من دارم التماست میکنم ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. چند ثانیه ای گذشت
-مرجان کجا بیاد که ...
پرهام : باشه هر طور راحتی ولی شک ندارم که تو داری لج میکنی و خودتو هم داری عذاب میدی
-کجا و کی ؟
پرهام: فردا ساعت 6 بعداز ظهر داروخونه ....
-بله .. خوبه
پرهام : ببین بزار واسه آخرین بار ببینمت قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط همین یکبار ... یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم ؟؟؟
-اصرار نکنید لطفا ..
پرهام : باشه ولی مهرانه من همیشه هستم هر جا احساس کردی دلت میخواد می تونی برگردی .. اگر هم نه هر وقت در هر شرایطی که احساس کردی می تونم کمکی هر چند کوچک بهت بکنم رو من حساب کن خوشحال میشم بتونم برات کاری بکنم امیدوارم عشق بعدی تو لیاقتت رو داشته باشه ... منکه نداشتم .. تو خیلی خوب بودی من عرضه ی نگه داشتن تو رو نداشتم ... همیشه به یادت هستم و دوستت دارم اینو حداقل ازم قبول کن .. مهرانه باور کن بیشتر از همیشه عاشقتم و دوستت دارم ولی طبق خواسته ی خودت هر جا دیدمت خودمو بهت نشون نمی دم ... خاطرات خوبی که با هم داشتیم رو از یادم نمی برم و تمام خوبیهایی که داشتی ... بخاطر همه ی سختیها که تو این مدت کشیدی اذیتت کردم و بابت تمام زحمتهای دوران با هم بودن که هر وقت خواستم اومدی پیشم و هر چی گفتم نه نگفتی هر چند بر خلاف میل خودت و همونی بودی که من میخواستم منو ببخش ... می دونم خیلی اذیت شدی منم نمی خواستم اینطوری بشه ولی شد حالا هم که خودت نمی خوای .. نمی تونم مجبورت کنم ...
پرهام اینها رو میگفت و اشکهای من مثل سیل جاری شده بود پاهام بی حس شدن تکیه دادم به کنج دیوار و همونطور نشستم زمین و فقط گوش میکردم همینطور داشت حرف میزد انگار تمام مدت یکی جلو دهنش رو گرفته بوده و اجازه نمی داده حرف بزنه ...
مهرانه ی عزیزم برای آخرین خواهش اجازه بده که یه عکس ازت نگه دارم ... چون بعد از تو چیزی ندارم که بخاطرش بمونم و اونجا هم بیشتر احساس دلتنگی میکنم و فقط عکس و یادگارهای تو می تونه آرومم کنه .. مهرانه برای همیشه دوستت دارم و آرزو میکنم کسی که لایقت هست و واقعا عاشقت هست بیاد سراغت ... مهرانه مواظب خودت باش دیگه نمی گم که مواظب منم باش چون دیگه ماله تو نیستم ... ... مهرانه دوستت دارم برای همیشه و منتظرم یه روزی برگردی ... ازت خداحافظی نمیکنم چون منتظرتم ...
حرفاشو زد و قطع کرد ... دلم آتیش گرفته بود و پر از درد بود بیشتر دلم برای خودم میسوخت که چقدر احساس تنهایی میکردم نمی دونم چقدر گریه کردم ولی با صدای تلفن از جام بلند شدم یه شماره ی جدید گوشی رو برداشتم .
-الو
سلام
-شما؟
شریفی هستم ..
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... اون آمار منو از کجا در آورده خواستم قطع کنم ولی دیدم بی ادبیه با همون صدای گرفته گفتم : بله ... امری داشتین ؟
شریفی : زنگ زدم حالتون رو بپرسم ... شما گریه کردین ؟... حالتون خوبه ؟...
عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم
-از لطفتون و زحمت صبح هم ممنون نه چیزی نیست ..
خدا رو شکر خوب حالمو فهمید و زود خدا حافظی کرد ... بعد از اون حالگیری پرهام حالا شوکی که از تماس شریفی بهم دست داده بود حسابی حالمو بهم ریخت ... سریع شماره ی مرجان رو گرفتم و بدون هیچ حرفی گفتم : شماره منو تو به شریفی دادی ؟
مرجان : یکما سلام خانم ... دوما چرا صدات اینجوریه بازم تنها شدی نشستی گریه کردی ؟
-حالا برات میگم چی شده ... جواب منو بده ..
مرجان : نه چطور مگه ؟!!
-زنگ زده بود اینجا ..
مرجان : که چی ؟
-حال منو بپرسه ..
مرجان : خب حالا نگرانت شده دیگه ایرادی داره ؟
-تو چرا متوجه نیستی اون همکار ماست نه فامیل و دوست ..
مرجان : باشه فردا ازش می پرسم و میگم که کار بدی کرده.
-ببین فردا با پرهام ساعت شش قرا رگذاشتم .. می تونی که بری؟
مرجان : آره عزیزم .. بازم فکراتو بکن .. من حرفی ندارم ولی یاد آور نیستم برای فسخ کردن تا به حال کاری کرده باشم هر چی بوده وصل بوده ...
-من از تو میخوام که اینکارو بکنی ..
مرجان : بله چشم ... حتما .. پس من فردا میام دنبالت
-ممنون ... تو دوست خوب منی
مرجان : تو هم همینطور عزیزم
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم رفتم سراغ کمدم وای که چقدر سخت بود برای دومین بار داشتم اینکارو میکردم ... به حماقت خودم خنده ام گرفت .. یکبار اون تجربه ی تلخ کافی نبود بازم اجازه داده بودم که تکرار بشه ولی تفاوتش به این بود که اینبار تنهای تنها بودم روزی پرهام ازم خواسته بود اینکار رو بکنم حالا نوبت خودش شده بود تمام هدیه هایی که تو اون مدت برام گرفته بود با جعبه هاش مرتب چیده شده بودن همه رو نگاه کردم و با دیدن هر کدومشون هزار تا خنده و شادی و عشق به یادم اومد وای که چقد رسخت بود یه قفسه ی کامل پر از دفتر وسررسیدهایی که در تنهایی و تاریکی براش نوشته بودم و ازم خواسته بود بهش برگردونم با ورق زدن اونها یاد خاطرات گذشته افتادم که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ... یه سبد درست کرده بودم و هر بار که می اومد و برام شاخه ی گل می آورد روش تاریخ میزدم و خشکشون میکردم و تو اون سبد به ترتیب تاریخ نگه میداشتم و روش رو هم سلفون کشیده بودم که گرد و خاک نشینه نمی دونستم رو دلم به زودی غباری از غم و تنهایی خونه میکنه ... به کارهای احمقانه ام خنده ام گرفته بود چقدر ساده بودم من .... سبد رو کنار در گذاشتم و بقیه چیزها رو هم گذاشتم داخل یه جعبه . قبل از اون برای آخرین بار آلبوم رو ورق میزدم و با نگاه کردن عکسهاش دوباره و دوباره یاد گذشته افتادم عکسهایی که با هم گرفته بودیم رو جدا کردم و جای خالی هر کدوم فقط براش تاریخ زدم . خواستم یه عکس ازش بردارم ولی اینکارو نکردم تصمیم گرفته بودم که احساس رو بزارم کنار . همه چیز رو مرتب گذاشتم تا فردا صبح معطل نشم .
_ ادامه دارد _

در این دنیا که مردانش عصای کور می دزدیدند ..... من از خوشباوری آنجا حقیقت جستجو کردم

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #149


***

elham55
Sep 06 - 2008 - 02:22 PM
پیک 297

Quoting: Azarin_Bal


***

elham55
Sep 07 - 2008 - 08:58 AM
پیک 298

Quoting: SACRIFICE

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #150


***

elham55
Sep 07 - 2008 - 10:47 AM
پیک 299

( بخش چهل و هشتم )
با صدای زنگ در بدون معطلی رفتم درو باز کردم چون تو حیاط منتظرش بودم از چشماش فهمیدم که گریه کرده .
-مرجان اتفاق افتاده ؟
مرجان : نه فقط کاش یه فرصت دیگه بهش داده بودی ..
-خواهش می کنم تو که همه چیز رو دیدی... بازم می گی که باید بهش فرصت میدادم ... تو خودت بودی اینکارهایی که من کردم میکردی ؟
مرجان : نه .. حق با توئه منم بهش گفتم
-خب چی واسم فرستاده ؟
یه بسته گرفت طرفم و گفت : بازش نکردم با اینکه گفته بودی چک کنم ولی از دلم نیومد ... بزار من رفتم بازش کن ..
بعدشم از وسط حیاط

Mehrbod
02-21-2013, 07:50 PM
Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #176


***

elham55
Oct 15 - 2008 - 10:42 AM
پیک 351

Quoting: mohsen_m275


***

elham55
Oct 15 - 2008 - 11:05 AM
پیک 352

Quoting: mohsen_m275

---------new sect----------

Archive: avizoon.com - تندیس جاودانگی - #177


***

elham55
Oct 15 - 2008 - 03:44 PM
پیک 353

Quoting: bahane2008


***

elham55
Oct 15 - 2008 - 04:00 PM
پیک 354

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوس