PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق ممنوع



Mehrbod
02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع
Dec 23, 2007, 05:15 AM

نویسنده: shiva_modiri



من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.

undead_knight
02-21-2013, 04:53 PM
این شیوا خانوم رو نمیبینم چرا؟!:)))

Mehrbod
02-21-2013, 06:45 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #1

shiva_modiri
Dec 23 - 2007 - 05:15 AM
پیک 1

عشق ممنوع
من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.

لینک و فهرست قسمت های داستان:

قسمت اول: یه بابا .در صفحه 1 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_0.html)
قسمت دوم: چشماتو باز کن شیوا .در صفحه 1 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_0.html)
قسمت سوم: شارون .در صفحه 4 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_3.html)
قسمت چهارم: وقتی که زن شدم. در صفحه 6 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_5.html)
قسمت پنجم: اطاق ممنوع. در صفحه 6 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_5.html)
قسمت ششم: بوسه فرانسوی. در صفحه 8 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_7.html)
قسمت هفتم: دانیل. در صفحه 10 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_9.html)
قسمت هشتم: دختر عزیز بابا. در صفحه 11 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_10.html)
قسمت نهم: معجزه بابا. در صفحه 14 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_13.html)
قسمت دهم: آرزوهای ممنوع. در صفحه 16 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_15.html)
قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع. در صفحه 18 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_17.html)
قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا. در صفحه 21 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_20.html)
قسمت سیزدهم: متولد روز عشق. در صفحه 24 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_23.html)
قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع. در صفحه 26 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_25.html)
قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2. در صفحه 28 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_27.html)
قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3. در صفحه 31 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_30.html)
قسمت هفدهم: شیوا. در صفحه 34 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_33.html)
قسمت هجدهم: بهار شیوا. در صفحه 35 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_34.html)
قسمت نوزدهم: شیوای مقدس. در صفحه 39 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_38.html)
قسمت بیستم: شیوای مقدس 2. در صفحه 43 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_42.html)
قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی. در صفحه 46 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_45.html)
قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی 2. درصفحه 52 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_51.html)
قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3. در صفحه 58 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_57.html)
قسمت بیست و چهارم: زن کامل. در صفحه 66 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_65.html)
قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2. در صفحه 72 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_71.html)
قسمت بیست و ششم: زن کامل 3. در صفحه 80 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_79.html)
قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن . در صفحه85 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_84.html)
قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2. در صفحه 87 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_86.html)
قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3. در صفحه 93 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_92.html)
قسمت سی ام: سکوت. در صفحه 98 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_97.html)
قسمت سی و یکم: سکوت 2. در صفحه 104 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_103.html)
قسمت سی و دوم: سکوت 3. در صفحه 114 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_113.html)
قسمت سی و سوم: تنهاترین انسان. در صفحه 120 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_119.html)
قسمت سی و چهارم: تنهاترین انسان 2. در صفحه 126 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_125.html)
قسمت سی و پنجم: تنهاترین انسان 3 . در صفحه 128 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_127.html)
قسمت سی و ششم: انتظار. در صفحه 131 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_130.html)
قسمت سی و هفتم: انتظار 2. در صفحه 134 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_133.html)
قسمت سی و هشتم: انتظار 3. در صفحه 138 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_137.html)
قسمت سی و نهم: سفر. در صفحه 148 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_147.html)
قسمت چهلم: سفر 2. در صفحه 155 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_154.html)


***

shiva_modiri
Dec 24 - 2007 - 04:25 AM
پیک 2

قسمت اول: یه بابا

- مطمئنی که بابات همینه؟
- آره. مطمئنم.
- صد در صد؟
- آره. صد در صد.
بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. اولین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.
- اصلا بهش نمی یاد.
سرمو بر گردوندم طرف شارون:
- آره. همه همینو میگن.
شارون با شیطنت پرسید: دوست دختر داره؟
- خفه . داره می یاد.
بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. اول منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.
- این شارون هست بابا.
بابام به شارون دست داد. بعد گفت:
- پس شارون تو هستی.
شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتم:
ما دیگه باید بریم کلاس.
بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.
شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.
-اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟
- دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟
- آره. خیلی به تو رفته.
و با صدای بلند خندید. دویدیم طرف کلاس.
---------
من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی خیلی نزدیک.
-------
-شیوا؟
- ها؟
- بابات الان چند سالشه؟
سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به بابام حرف بزنم.
- اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟
سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.
- چی رو بهت نگفتم؟
شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.
- راجب به بابات دیگه.
- شارون؟
-ها؟
- بابام الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟
- اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟
بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.
- من میرم دیگه. بای شیوا.
اما از جاش تکون نخورد.
من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.
-شیوا؟
- ها؟
- من که منظور بدی نداشتم عزیزم.
- اوکی. اشکالی نیست.
- پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟
-آره. صبر می کنم شری.
و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت:
- دوستت دارم شیوا. مادر جنده.
و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره، کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم.
----------
به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.
شارون گفت: مادار جینده؟
گفتم: آره. به من نمی گی. اوکی؟
- اوکی.
گفتم: اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.
گفت: اوکی.
اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟
همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون بابامو ببینه؟ چرا... مادر جنده... فکر می کردم. چند روزه که با مامانم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر...
- دوستت دارم. مادر جنده...
خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.
- من اومدم.... بابا...
-----
----
---

Mehrbod
02-21-2013, 06:45 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #2


***

shiva_modiri
Dec 25 - 2007 - 04:31 AM
پیک 3

قسمت 2: چشماتو باز کن شیوا
- شیوا؟
-هوم..
- چشماتو باز کن شیوا...
- نو..
- خواهش میکنم.
- نه...نه...نه..
برگشت. و سرشو گذاشت روی پستونام. گرمای زبونش رو، روی نوک پستونم حس کردم. دستمو بردم توی موهاش. سرشو فشار دادم به سینه م. پستونامو یکی یکی می خورد..
- اوه.. خوشم میاد. وحشی هستی.
سرشو برد پایین تر. نافمو بوسید. بعد کنار کسمو لیس زد.
- آره...
- بخورم کستو؟
- اره..
زبون داغش، توی کسم بود. پاهامو بازتر کردم. گفتم:
- منو بکون...
گفت: می کنمت. کس داغتو می کنم.
- بکون...
سر کیرشو مالید به کوسم. تنم می لرزه. شل می شم.
- چه کو سی داری شیوا...
- آره... بکونش...
کیرشو، محکم میکنه توی کوسم.
- آخ...
- خوشت می یاد؟ می خوای جرت بدم؟
- جر بده کوس منو. محکم تر...
کیرشو، محکم تر میکنه توی کوسم. آتیش میگیرم. آروم حرف می زنم. با چشمای بسته.
- چشاتو باز کن شیوا... تو رو خدا..
- نه... نمی خوام..
- می خوام چشمای خوشگلتو ببینم..
- نه...
با چشمای بسته، کیرشو حس می کنم. کوس ام خیس شده. سرم گیج میره. روی زمین نیستم.
- محکم... محکم تر...
خودشو محکم می کوبه به کوسم. جیغ می کشم.
-آخ....
تنش می لرزه. پاهامو محکم میکنم دور کمرش. فشارش میدم. می خوام همه شو داخلم کنه. می خوام با همه کیرش بره تو کوسم... درد دارم. بغض می کنم. با چشمای بسته.
- دوستت دارم شیوا...
آروم گرفت. آروم..
برگشت و به پشت افتاد. به سقف نگاه کرد.
- شیوا؟
- هوم..
- چشاتو باز کن دیگه..
چشمامو باز نمی کنم. با چشمای بسته، به سقف نگاه می کنم. همونجا که چشمای سبز بابام، دارن نگام میکنن.
- نه. نمی خوام.
- با چشمای بسته، گریه می کنم.
----------
- چطور بود؟
- چی چطور بود؟
شارون، توی دفترش که جلوش روی میز بود، عکس یه کیر کشید.
- خوب بود؟
من نگاه کردم به معلم که داشت خودشو می کشت تا یه چیزی به ماها حالی کنه.
- آره . خوب بود.
شارون، دفترشو هل داد طرفم.
- نمره.
روی عکس کیره نوشتم: 4
بعد بهش اخم کردم. تا دیگه حرف نزنه. دلم برای آقا معلم سوخته بود.
--------
پسره، دو رگه بود. از اول سال چشمش دنبالم بود. چند بار باهام حرف زد. چند بار هم توی دیسکو اومد جلو باهام رقصید. من ، آسون دوست نمی شدم. اینو همه می دونستن. اما این یکی از رو نرفت.تا اینکه دیشب باهاش خوابیدم.
- می خوای ادامه بدی باهاش؟
- نه نمی خوام.
- یعنی اینقدر بد بود؟
- بد نبود شارون. 4 بود.
به پسرها نمره می دادیم. از یک تا ده. توی لیست شارون همه نمره 10 میگرفتن. مال من هنوز به 6 نرسیده بود. بهترین سکسی که داشتم نمرش 5 شده بود.
- من یه 10 می خوام شارون.
شارون، سرشو برگردوند و یه نگاه به اطراف کانتین انداخت. بعد سرشو اورد جلو و آروم گفت:
- دارم شیوا.
داری؟ 10؟
- آره. دارم.
کجا؟ اینجا؟
- همینجا. می خوای این آخر هفته معرفیش کنم؟
- اوکی. معرفیش کن.
--------
سکس تا قبل از 16 سالگی برام یه فانتزی بود. توی کلاس دخترها ازش خیلی حرف می زدن. از نمره دوست پسراشون می گفتن. اگه کسی سکس نداشت، سوسیال نبود. مشکل یا کمبود داشت. من دروغ نمی گفتم. وقتی ازم سوال میکردن، میگفتم سکس ندارم. اونها هم فکر میکردن چون ایرونی هستم ایرادی نداره. زیاد ازم سوال نمی کردن. اما من، بهش فکر می کردم. خیلی فکر می کردم. وقتی ، توی استخر، پسرها و مردها، به هیکلم نگاه می کردن. وقتی کنار دریا، به کونم نگاه میکردن. وقتی توی حمام، به پستونا و کوسم دست می کشیدم. وقتی بابام، محکم بغلم میکرد. بابام.... وقتی محکم منو بغل میکرد و سینه شو، به پستونام فشار میداد.
-بابام؟...
--------
تابستونا، همیشه می رفتیم کنار دریا. من و بابام. یه کاروان اجاره می کردیم. و چند روز می موندیم. اونوقتا تازه 16 سالم شده بود. اما قدم بلند بود. مثل بابام بودم. هیکلم کاملا فرم گرفته بود. پستونای درشت با پاهای بلند و کون گرد و پر. وقتی مایو می پوشیدم، می دونستم که همه نگاهم میکنن. حالا می دونم که بابام هم از پشت عینک دودیش از همونجا که کنار ساحل دراز کشیده بود، به هیکلم نگاه می کرد. از آب که می اومدم بیرون، می دویدم طرف بابام. کنارش دراز می کشیدم. اون هم حوله رو بر می داشت و خشکم میکرد. بعد کمرمو روغن میزد تا آب شور دریا و آفتاب، پوستمو نسوزونه. حالا، دستاشو حس میکنم. دستاش که از پشت حوله، روی پستونام فشار می اورد. دستاش که وقتی کمرمو روغن میزد تا بالای کونمو می مالید.دستاش، که روی رون هام بالا می رفت. تا کنار کوسم می رفت. حالا می دونم.
بابام.... مثل مردهای دیگه منو با چشماش نمی کرد. بابام ، منو با دستاش میکرد.
-------
شب، باد می اومد. با صدای موج. ترسیده بودم. نشستم توی تخت. می ترسیدم. بابام، توی پذیرایی کاروان خوابیده بود. من توی اطاق خواب. رفتم سراغش. توی رختخواب دراز کشیده بود.
-بابا...
-چشماشو باز کرد.
-- می ترسم..
لحاف رو کنار زد. دراز کشیدم بغلش. خودشو کشوند کنار. برام جا باز کرد. رفتم توی بغلش. هر دومون تقریبا لخت بودیم. همیشه لخت می خوابیم. اون با یه شرت. من، با یه تی شرت. تنش به تنم می خورد. پشتمو کردم بهش. اون هم برگشت. چسبیده بود بهم. از پشت شرتش، کیرشو حس میکردم. دستشو گذاشت روی شکمم. منو چسبوند به خودش. من، تکون نمی خوردم. خشکم زده بود. گیج و داغ بودم. کیر شق شده بابام، روی کونم بود. خوابم برد.
-----
- چشاتو باز کن شیوا...
- هوم...
با چشمای بسته، بابامو بالای سرم می بینم. با چشمهای سبزش. که هیچکس نمی تونست توشون زل بزنه.
- پاشو تنبل خانوم.
لوس می شم.
- می خوام بخوابم.
بابام لحاف رو پس می زنه.
- پاشو. امروز می برمت اسکی روی آب. پاشو.
با چشمای بسته. می شینم توی رختخواب.
- چشماتو باز کن. شیوا...
-------


***

shiva_modiri
Jan 04 - 2008 - 04:36 AM
پیک 4

قسمت سوم: شارون

من و شارون، فقط توی سه چیز مثل هم بودیم. جوون بودیم. خوشگل بودیم. و همکلاسی بودیم. اما سیصد تا اختلاف با هم داشتیم. شارون، ساده و خندان بود. من پیچیده و مغرور بودم. شارون می گفت:
- مال اینه که بابات بزرگت کرده.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه تو نمی ذاری پسرا بکو ننت. تو اونا رو میکونی.
بعد غش غش می خندید.
- شری.
- جون..
- این پسره که میخوای معرفی کنی. این کجایی هست اصلن؟
- راستشو بگم؟
- آره.
شارون، اخماشو میکنه توی هم.
- راستش اگه بگم باورت نمیشه. اما ایرانیه.
- ایرانی؟
توی کالج ما، دو تا پسر ایرانی بودن. از هیچکدوم خوشم نمی اومد. هم نازک نارنجی بودن. هم کلی چیز به خودشون آویزون میکردن.
نکنه این دو تا رو میگی؟
- - نه خره. این جغجغه ها که پیش تو نمره صفر هم نمی گیرن.
- پس چی؟ تو ایرانی از کجا می شناسی؟
شارون، دراز می کشه روی چمن وسط حیاط کالج.
- خیلی کوست میخاره شیوا. طاقت بیار.
- آخه میخوام بدونم.
شارون، بر میگرده و روی شکمش میخوابه.
- شیوا؟
- هوم؟
- راست گفتی بابات از دخترای بلوند بدش می یاد؟
نگاه می کنم توی چشمهای آبی شارون.
- نه عزیزم. بابام از هیچ زن خوشگلی بدش نمی یاد.
- آره؟
- آره.
شارون زیر لبی بهم فحش میده.
- شیوا؟
- چیه؟
- مامانت نمی خواد بیاد هلند؟
- نه شری.
- میشه به بابات بگم مادر جنده؟
- نه. نمیشه.
- آخه این مادرجنده چرا مامانتو طلاق داد؟
با کتاب می زنم توی سر شارون.
- شری؟
- جونم.
- یه حرف دیگه بزن لطفا.
- اوکی.
شارون پا میشه.
- ببینم. این آخر هفته میشه خونه شما بخوابم؟
- باید از بابام بپرسم.
- باشه عزیزم. بپرس.
--------
بابام، حرفی نداشت. شارون، خارج از شهر زندگی میکرد. باباش، مزرعه داشت. هر وقت می اومد دیسکو، شب رو خونه یکی از دوستاش می خوابید. قرار شد، آخر شب بابام بیاد دیسکو سراغمون. من، کنجکاو بودم با این ایرانیه که شارون میگفت، آشنا بشم. تا حالا دوست پسر ایرانی نگرفته بودم. از پسرای هلندی هم زیاد خوشم نمی اومد. برای همین، چند تا دوست پسری که گرفته بودم ، همیشه خارجی بودن. نگاه می کنم به ساعت. زنگ می زنم به شارون.
- شری. بیا دیگه. بابام اوکی داد. زود بیا.
دو ساعت بعد، شارون خونه ما بود. سر ساعت 9. ساعت 12 می رفتیم دیسکو.
- بابات کجاست؟
شارون، نیومده سراغ بابامو می گیره.
- رفته پیش دوستاش. بریم بالا.
میریم توی اطاقم. شارون پهن میشه روی تخت.
- پاشو تنبل. وقت زیادی نداریم.
شارون، دستاشو از هم باز میکنه.
- من که کارامو کردم شیوا جون. دوشمو گرفتم. آرایشمو کردم. حالا هم روی تخت افتادم. فقط یه کیر میخوام. یه کیر.
بعد مثل همیشه شروع میکنه به غش غش خندیدن.
- واییی چه خوبه کیر.
حرصم میگیره.
- شارون جنده.
شارون همونجور می خنده:
- باور کن شیوا. اگه مردا تموم بشن، میرم به اسبای بابام کوس میدم.
بعد، اونقدر میخنده که من هم خندم میگیره.
- شری؟
- جونم؟
- اولین بارت یادته؟
- آره عزیزم. یادمه.
- با کی بود؟ چطوری؟
- با یکی از کارگرای مزرعه بابام.
- خاک بر سرت. جدی میگی؟
- آره دیگه. میدونی شیوا. وقتی شونزده سالم شد. یه شب بابام ، سر میز شام، لیوان آبجوشو هول داد طرفم. گفت، هی شری. بخور.
من هم، لیوانو برداشتم سر کشیدم. فرداش، دنبال یه نفر می گشتم، کوسمو باز کنه. توی کارگرای بابام، یه پسره بود به اسم یان. 20 سالش بود. رفتم به مامانم گفتم، من از این یان خوشم میاد. مامانم، صداش زد. بهش گفت: یان، امروز نمی خواد توی مزرعه کار کنی. برو توی اصطبل به شری کمک کن. بعدش مامانم یه کاندوم بهم داد. گفت: شری، اینو حتما بده استفاده کنه. اوکی؟
گفتم: اوکی. بعد رفتم توی اصطبل. یان داشت به اسبا نگاه میکرد. من هم احمق و گیج. رفتم کاندوم رو گذاشتم کف دستش. گفتم: یان، مامانم گفته اینو حتما بدم بهت استفاده کنی. یان ، متوجه شد انگار. دستمو گرفت، رفتیم توی اطاق پشت اصطبل. اول پستونامو مالید. بعدش لختم کرد. خودشم لخت شد و کیرشو داد دستم. من ، قبل از یان، با پسرای دیگه لاس زده بودم. اما ، اولین بار بود که میخواستم کیر یه پسرو بخورم. واسه همین زیاد خوشم نیومد.اون هم منو خوابوند و اونقد کوسمو مالید تا حشری شدم. بعدش، کاندومی که مامانم داده بود کشوند روی کیرش. گفت، شری، بیا آروم بشین روی کیرم. وای... شیوا... چه کیری.. این دهاتیای هلندی کیرشون مث کیر اسبه. باید بره توی کوست تا بفهمی...
میرم کنار شارون، روی تخت دراز می کشم.
- توی کوس تو که رفته. چی فهمیدی؟
- شیوا؟
- ها؟
- حشری شدی؟
- آره شری.
شارون بلند میشه. خودشو میندازه روی من.
- شیوای حشری. میخوای کوستو بخورم؟
شورتمو می کشونم پایین.
- شری. کوسمو بخور.
شارون، دامنشو در میاره. لخت میشه. سرشو میذاره وسط پاهام.
- کوستو باز کن شیوا. بازش کن.
کوسمو آروم باز میکنم.
- کاشکی کیر داشتی شری.
شارون، کوسمو میلیسه. خودشو میکشونه بالا. لبامو میبوسه.
- شیوا... کاشکی تو کیر داشتی. میخوام بهت کوس بدم.
- از کیر یان بگو شری. از کیر اسب بگو.
شارون، پستونای سفتشو میماله به پستونام. انگشتشو میکنه توی کوسم... آروم زیر گوشم حرف میزنه:
- نشستم روی کیر کلفت یان. سر کیرش نمی رفت توی کوسم شیوا. یهو وحشی شد. با دو دست کونمو گرفت. منو کوبوند به خودش. یهو جیغ زدم. یه جیغ محکم. حتی اسبا هم شیهه کشیدن.کیر یان، تا ته توی کوسم بود. کوس من. کوس شارون. دختر خوشگل صاحب مزرعه، توی اصطبل، با کیر یه اسب باز شد.
- آخ...شری...
- میخوای شیوا؟ کیر یان رو میخوای؟
- آره... میخوام..
- کیر اسب؟ توی کوس کوچولوت؟
- آره...
- میخوای کوستو باز کنه؟ میخوای جرت بده؟
- آره...
- وای...
- آه..
کوسم ، خیس میشه. خیس خیس.
- پاشو شری. باید دوباره دوش بگیری.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:46 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #3


***

shiva_modiri
Jan 10 - 2008 - 05:49 AM
پیک 5

قسمت چهارم: وقتی که زن شدم

بابام یه چیز بود. مامانم یه چیز دیگه. اصلا مثل هم نبودن. هر کسی اونا رو با هم میدید، حتما اینو می فهمید. مامان، یه زن معمولی بود. بابام، اصلا معمولی نبود. هم مهربون بود، هم کله شق بود. هم مرموز بود، هم روراست بود. هم جذاب بود، هم با سواد بود. هر روز، انگار تازه باهاش آشنا می شدم. هر روز، تازه بود. یه بار، خودم ازش سوال کردم:
- بابایی، چرا مامانو گرفتی؟
گفت: یه روز بهت میگم.
اما چیزی نگفت. توی سفر پارسالم، از عمه هام شنیدم. داستان دو تا آدم که هیچ شبیه هم نبودن. اما یکیشون بابام بود. و یکیشون مامانم.
بابام، تنها پسر باباش بود. بابای بزرگ، که یه تاجر فرش بود، بابامو خیلی دوست داشت. براش نقشه های زیادی کشیده بود. اما بابام، عاشق یه دختره میشه که خانوادش میفرستنش انگلیس. بابام میخواسته با دختره بره. اما بابا بزرگم اجازه نمی ده. میگه همینجا میمونی، خودم واست زن میگیرم. بابام لجبازی میکنه. میگه اینو میخوام. وگر نه میرم با اولین دختری که توی خیابون دیدم ازدواج میکنم. بابا بزرگم میگه، برو. بگیر.
بابام میره توی خیابون سر محلشون. بعدش یه اتوبوس میاد که مال دخترای مدرسه بوده. بابام نگاه میکنه به اولین دختری که بیرون میاد. همینجور چند روز میره و دختره هم متوجهش میشه. بعد میره خواستگاریش. تنهایی. بهش میگن خانواده تو بیار. میره سراغ آقای مسجد توی محلشون. بهش میگه من پسر فلانی هستم و میخوام برم خواستگاری. اما بابام راضی نیست. خلاصه، آقاهه راضی میشه. یه روز با چند نفر میرن خواستگاری دختره. اون موقع بابام تقریبا 19 سالش بود. سال بعد من به دنیا اومدم. تا چند سال بابام و بابای بزرگ با هم حرف نمی زدن. موندن توی ایران برای بابام سخت شده بود. من هشت ساله بودم که اومدیم هلند.چند ماه بعد از اومدن، بابا و مامان از هم جدا شدن. توی ایران هم که بودن بیشتر غریبه بودن تا زن و شوهر. مامان برگشت ایران. بابام براش یه خونه توی ایران خرید.و حالا سالی یه بار میاد هلند. برای دیدن من.
- بابات چی کارست شیوا؟
اینو یه بار منتورم پرسید.
- بیزنس میکنه.
- بیزنس؟ چه بیزنسی؟
- قالی. آنتیک.
- آها. حدس میزدم.
همه میتونستن حدس بزنن. همه فکر میکردن باید دختر خوشبختی باشم. اما کسی نمی تونست حدس بزنه که من یه چیزی کم دارم. من ، کم داشتم. مثل بابام. که یه چیزی کم داشت. کم حرف میزد. کم می خندید. و با اینکه همیشه یه دوست دختر داشت، اما تنها بود. بابام، عشق نداشت. من، براش همه چیز بودم. همه زندگیش. همه عشقش. اینو همیشه بهم میگفت. و هر بار که چیزی میخواستم، فقط کافی بود یه بار بهش بگم. این ، تنها چیزی بود که خوشحالش میکرد. وقتی که می نشستم روی پاهاش، بغلش میکردم. بوسش میکردم. و بهش میگفتم:
- بابایی. کردیتم تموم شده. پرش میکنی؟
بابام، اولش اخم میکنه. بعد میگه. اوکی. من ، خودمو می چسبونم بهش. اونقد که پستونام محکم می چسبه به سینه ش.
- وایسا بابایی.
بابام می ایسته. از پشت می پرم روی کمرش.
- پاهامو بگیر بابایی. الان می افتم.
بابام، دو تا دستاشو می گیره به پاهام.
- بالاتر بابایی. بلندم کن.
بابام، دستاشو میبره بالاتر. میذاره روی کونم. دستاشو فشار میده به کونم. منو می بره بالا. بعد از همون بالا برم میگردونه. دو تا پاهامو دور سینش حلقه میکنم. صورتش وسط پاهامه. یهو میذارتم پایین.
- زیاد لوس نشو.
بعد، با سرعت میره طرف اطاق کارش. می دونم الان زنگ میزنه به بانک. کارت کردیتم رو پر میکنه.
-------
- شیوا؟
- چیه؟
لبای شارون می جنبه. صداشو قاطی موزیک و سر وصدای دیسکو نمی شنوم. داد می زنم:
- چی میگی؟
شارون، دستمو میگیره و می ریم طرف بار. یه جای خلوت تر.
- شیوا؟
- چیه؟
- من خیلی خسته شدم. بریم خونه.
به ساعتم نگاه میکنم. دو نصف شبه.
- تازه دو ساعته اومدیم. چت شده؟
شارون سرشو میگیره توی دستاش.
- اصلا حوصله ندارم. بریم شیوا جون.
نگاه میکنم به وسط سالن رقص.
- یه دور دیگه برقصیم. اوکی.
- اوکی. یه دور.
دستشو میگیرم. می ریم وسط. دست میندازم دور کمر شارون. بغلش میکنم. دورمون، پسرا و دخترا می رقصن.
- شارون جنده؟
- هان.
- قرار بود امشب این پسره رو به من معرفی کنی.
شارون سرشو میذاره روی شونم.
- شیوا؟
- ها؟
- تو رو خدا جیغ نکش.
- اوکی.
- الان بهت میگم. تو رو خدا.
- بگو.
- می دونم خیلی دوستش داری. اما امشب بدش به من.
- خیلی جنده ای شارون.
- همه کار واست میکنم. فقط امشب.
- خفه شو.
شارون، دستاشو دور کمرم محکم میکنه. دیگه حرف نمی زنیم. هر دو مون ، بی توجه به دور و برمون، فقط به یه نفر فکر میکنیم. به بابام.
- شیوا. زنگ بزن. به بابات بگو بیاد سراغمون.
-------
بابام، توی ماشین منتظر بود. داشت به یه موزیک ایرانی گوش میداد.من و شارون، می شینیم روی صندلی پشت.
- به این زودی؟
- شارون حالش خوب نیست بابا.
بابام بر میگرده و به شارون نگاه میکنه
- چت شده شارون؟ نکنه مشروب زیاد خوردی؟
شارون، خودشو میزنه به بیحالی.
- آره. فکر میکنم.
بابام، راه میفته. شارون، سرشو میذاره روی پای من.
- بابا، میشه اول بریم پمپ بنزین. شکلات میخوام.
اوکی. میریم.
شارون، با دندوناش، رونمو آروم گاز میگیره.
دستمو میذارم روی سرشارون. سرشو میبره جلوتر. گرمای نفسشو، روی کوسم حس میکنم.
- شارون چطوره؟ خوابیده؟
- آره. گیجه. چشاشو بسته.
- اوکی.
نوک زبون شارون، توی کوسمه. تا وقتی که می رسیم.
-------
بابام، زیر بغل شارون رو میگیره و می بره به اطاق من.
- یه لیوان شیر بهش بده.
- بله بابا.
- اگه میتونه بذار یه دوش بگیره بعد بخوابه.
- اوکی بابا.
بابام میره. در اطاقو میبندم. با مشت می کوبم توی شکم شارون. شارون، صداش در نمی یاد. می افتم کنارش روی تخت.دستمو میذارم روی دهنش. تا صدای خندش بیرون نره.
- بیچاره بابام. باورش شده بود.
پا می شم. میرم سراغ بابام. توی اطاق کارشه.میرم جلو و می بوسمش.
- شب بخیر بابا.
- شب بخیر ..
------
شیوا؟
- هوم؟
- میشه یه سوال بکنم؟
- نه. نمیشه. شیرتو بخور. بگیر بتمرگ. از دستت عصبانی ام.
شارون، لیوان شیر رو سر میکشه. بعد، پا میشه و لباساشو می کنه. میاد زیر لحاف.
- شیوا؟
- هوم.
- کوس تو رو کی باز کرد؟
- بخواب شری.
شارون، دستشو میذاره روی کوسم. میدونه که اینجوری حشری میشم.
- کوستو دوست دارم شیوا.
- میدونم.
- بخورمش؟
- بخور شری. کوسمو بخور.
شارون، سرشو میذاره وسط پاهام. زبونشو می ماله به کوسم.
چشامو میبندم. خودمو ول می کنم.
-------
توی اولین بهار بعد از 16 سالگی بودم. همه چیز، دیوونم میکرد. هوا. آفتاب. بوی درخت. بوی خونه. حتی وقتی توی حموم به تیغ ریش تراشی بابام نگاه میکردم. همه چیز، حشریم میکرد. دنبال یه جفت بودم. یکی که راحتم کنه. بازم کنه. شبها، کوسمو می مالیدم،و اونقدر حشری میشدم که دلم میخواست دستمو توی کوسم بکنم. اما می ترسیدم. توی کلاس، به همکلاسیام نگاه میکردم. اما از هیچ کدوم خوشم نمی اومد. همش به بابام فکر میکردم. همه رو ، با اون مقایسه میکردم. یکی میخواستم مثل بابام. اما پیداش نمیکردم. افسرده شدم.
-------
- شری...
- ها..
- من... اولین بار...
شارون، سرشو میاره بالا. نوک پستونمو گاز میگیره.
- بگو دیگه
شارون، انگشتشو آروم فرو میکنه توی کوسم. داغ میشم. دستمو میبرم کنار دستش. انگشتشو در میاره. انگشت منو میماله به کوسم. انگشتم، خیس میشه. بعد ، میره توی کوسم.
- من، خودمو باز کردم شری.
- خودت؟
- آره...
شارون، انگشتمو فشار میده توی کوسم.
- اینجوری؟
- آره..
خودمونو میمالیم به هم. کوسم داغ داغ شده.
-------
یه روز ظهر، رفتم توی اطاق خواب بابام.تمام اطاق، بوی بابامو میداد. دراز کشیدم روی تختش. لحافو کشوندم روی خودم. سرمو گذاشتم روی بالش. بالش رو بو کردم. بوی عطر بابامو میداد. بالشو گذاشتم وسط پاهام. کوسمو مالیدم به بالش. با چشای بسته، بابامو به نظر میاوردم. اون موقع که می پریدم بغلش. اون موقع که دستاشو از پشت روی کونم میذاشت. اون موقع که کیر شق شدشو روی کونم گذاشته بود. اون موقع که دستاش، از پشت حوله، پستونامو می مالید. با چشای بسته، باهاش حرف میزدم.
- دوستم داری بابا؟ آره؟ دوس داری منو بکونی؟ آه... میدونم دلت میخواد.. میدونم کیرت واسم گنده میشه... دوست داری کیرتو بکونی توی کوسم؟؟ آره ... بابا...؟ بکون منو بابایی... کوس شیواتو باز کن. بابا... بذار بشینم روی کیر سفتت. بذار کیرت محکم بره توی کوسم... بازم کن... شیواتو باز کن... میخوام... می خوام کیرتو بابام....
تنم می لرزید. گلوم خشک شده بود. بی طاقت شده بودم. دیوونه شده بودم. پا شدم. یکی از شورتاشو از کمدش در اوردم. رفتم توی اطاق خودم. شورتشو گذاشتم روی تخت. لخت شدم. لخت لخت. کوسمو مالیدم به شرت بابام.
- میخوای کوس منو بابا؟ کوس دخترتو؟ آخ... کیر تو باید منو باز کنه..
انگشتمو تند تند میمالیدم به کوسم.
- بیا بابا. کوس منو باز کن. میخوام زن بشم. می خوام زن تو بشم.
ترسم ریخته بود. انگشتمو خیس کردم. گذاشتم روی شرت بابام. بعد، نشستم روی انگستم. محکم. صدام در نمی اومد. داشتم خفه می شدم. یه لحظه، درد. اشک. شرت بابام، خونی شد. من، زن شدم.
--------
-شیوا؟
- هوم..
- برم؟
-شری. من از هیچی خبر ندارم. اوکی؟
- اوکی.
شارون، پا میشه. لخت مادر زاد. از اطاق میره بیرون. توی فکرم، شارون رو می بینم، که روی کیر بابام، بالا و پایین میشه.
بیهوش میشم.
--


***

shiva_modiri
Jan 14 - 2008 - 05:01 AM
پیک 6

قسمت پنجم: اطاق ممنوع

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/50.jpg


صبح، با ترس از خواب می پرم. یهو، از تصور دیوونگی شب گذشته، تنم می لرزه. شارون، توی اطاق نیست. به ساعت نگاه می کنم. ده صبح. آروم از تختخواب میام بیرون. پاهام قدرت راه رفتن ندارن.. کنار در اطاق می ایستم. می ترسم از اطاق بیرون برم. گوشمو می چسبونم به در. همه چیز معمولی بود. بابام وقتی عصبانی می شد، می نشست روی کاناپه چرمی خودش توی پذیرایی. بعد یه آهنگ اپرا می ذاشت. با آخرین ولوم. اونقدر گوش میداد تا آروم می شد.
-نه. صدای اپرا نمی اومد.
میرم پایین. شارون روی مبل دراز کشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه.
- چه زود بیدار شدی شری؟
شارون سرشو میکنه طرف من. اخماش تو همه. با سرم ازش میپرسم چی شد؟
- بابات که دیشب خونه نبود.
نفس راحت می کشم. یهو جون می گیرم. اونقدر که خندم میگیره.
- بابام دیشب توی اطاق ممنوع بوده.
- اطاق ممنوع؟
شارون می شینه. جواب سوالشو نمیدم. پشتمو میکنم بهش. میرم دوش بگیرم.

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/51.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/52.jpg

شرح عکس : شارون - فعلن از پشت سر

-------
اطاق ممنوع، توی طبقه دوم بود. کنار اطاق کار بابام. بجز بابام، هیچکس اجازه نداشت وارد این اطاق بشه. برای همین اسمشو گذاشته بودم اطاق ممنوع.
سیستم خونه ما،آلرت امنیتی داشت. کد همه قفلها، برق، گاز، گاراژ ماشین، توی یه دفترچه بود که من هم یه کپی ازش داشتم. اما این اطاق، سیستم جداگونه داشت. و کد، فقط توی حافظه بابام بود.
- بابا، چرا این اطاق ممنوعه؟
شاید صد بار پرسیده بودم. و همیشه یه جواب داشتم.
- یه روز بهت میگم.
یه روز. اون روز کی می رسید. بابام به خیلی از سوالهام جواب نمی داد. همیشه یه روز قرار بود بهم جواب بده. اما اون روز. کی؟ چه وقت؟
از حموم که بیرون میام، میرم طرف اطاق ممنوع. می ایستم روبروی در اطاق.
- یعنی تموم دیشب توی اطاق ممنوع بوده؟ چرا؟
میرم به اطاقم. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون غمگین، حالا نشسته و شیر کاکائو میخوره.
- ببینم. یعنی چی بابات توی اطاق ممنوع بوده؟
میرم توی آشپزخونه. یه لیوان شیر برای خودم میریزم. برمیگردم پیش شارون.
- شری؟
- هوم.
- تو راست راستی می خواستی بری سراغ بابام؟
شری دوباره دراز می کشه روی مبل.
- این بابای تو خیلی عجیب غریبه شیوا جون.
لیوان شیرمو سر می کشم.
- عجیب و غریب؟
- آخه آدم، وقتی یه کوس ناز مثل من میاد خونش، میره اطاق ممنوع؟
خنده م میگیره.
- خیلی دیوونه ای شری. اما بهم قول بده دیگه اینکارو نکنی.
شری دوباره می شینه.
- من دیگه هیچ قولی بهت نمیدم شیوا. می دونی...
بعد، یهو ساکت میشه. زل میزنه به طرف پله ها. سرمو بر میگردونم. بابام، روی آخرین پله ایستاده بود. با شلوار و پیراهن مشکی. و به ما نگاه میکرد.. توی چشماش، می دیدم که تمام شب بیدار بوده.
- های...
- های..

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/53.jpg

شرح عکس: تزیینی
--------
- بابا؟
- چیه؟
- میشه این جمله هارو برام معنی کنی؟
بابام، کاغذ رو از دستم میگیره. به جمله های هلندی که نوشتم نگاه می کنه.بعد، خودکار رو از دستم میگیره. تند تند جمله ها رو به انگلیسی ترجمه میکنه. من، به صورتش نگاه میکنم. همیشه جدی و غمگینه. بابام خیلی کم می خنده. اصلا نمی خنده. توی دلم ، خوشحالم از اینکه بابای منه. از همه چیش خوشم میاد. از اخماش، از حرف زدنش. از لباس پوشیدنش. از بوی عطرش. وقتی که یهو بهم زل میزنه. وقتی که باهام فرانسه حرف میزنه. وقتی که آروم میشینه و آهنگ گوش میده. وقتی که دوست دختراش بهش زنگ میزنن و محلشون نمیذاره.
- بابا؟
- چیه؟
- اجازه هست یه سوال بکنم؟
- بله عزیزم.
- اگه دیپلوممو بگیرم چی بهم جایزه میدی؟
بابام سرشو می گیره بالا. نگام میکنه.
- حالا یه سال مونده تا دیپلم عزیزم.
خودمو براش لوس میکنم. می شینم روی پاهاش.
- باز چی میخوای؟
- هیچی.
- هیچی؟
- فقط یه چیز.
- چی؟
- اگه دیپلم بگیرم اجازه هست برم ایران؟
بابام یهو خشکش میزنه.
- پاشو.
از روی پاش بلند میشم.
بابام بلند میشه و راه میفته
- بیا توی اطاق کار.
هر وقت قراره باهام جدی حرف بزنه ، می ریم توی اطاق کار. اونجا، دیگه بابام نیست. میشه یه آدم خیلی جدی. خیلی بیرحم. راه می افتم پشت سرش. فاصله بین پذیرایی تا اطاق کار بابام، توی طبقه دوم، برام چند ساعت طول میکشه. نمی دونم چرا یهو این سوالو کردم. هیچوقت فکر نمی کردم یه روز دلم بخواد به ایران برم. از ایران چیزای زیادی نمی دونستم. از اونجا، فقط یه صدا می شناختم. که هفته ای دو سه بار باهام حرف میزد. مامانم. همین.
می رسم به اطاق کار بابام. می رم تو. بابام نشسته روی صندلی پشت میز کارش و از پنجره به بیرون نگاه میگنه. میدونم ناراحته. وقتی ناراحته بهم نگاه نمی کنه.
- شیوا؟
- بله بابا.
- بشین عزیزم.
می شینم و بهش نگاه میکنم.
- اولا دیپلم تو به هیچی ربط نداره. اوکی؟ باید دیپلمتو بگیری.
- بله. بابا.
- دوما اگه دوست داری به ایران بری. من بهت اجازه میدم. البته وقتی هیجده ساله شدی. اوکی؟
- اوکی. بابا.
- میدونم مامانت دوست داره بری اونجا. اما همین که گفتم. هجده سالگی.
- بله بابا.
بابام سرشو برمیگردونه طرفم. نگاهم میکنه. سرمو میندازم پایین.
- بیا اینجا.
پا میشم. میرم روبروی بابام می ایستم. دست میندازه دور کمرم. بغلم میکنه. منو محکم میچسبونه به خودش. باز هم، اون احساس همیشگی میاد سراغم. یه چیزی مثل آب گرم توی دلم میریزه. شل میشم. دستامو حلقه میکنم دور گردنش. صورتمو می چسبونم به صورتش.
- شیوا. میدونی که خیلی دوستت دارم.
صدام در نمیاد. نفس نفس میزنم.
- من هم دوستت دارم بابا.
سرانگشتاشو، روی کمرم حس میکنم. پایین کمرم. داغ میشم.
- من نمی خام برات اتفاقی بیفته.
نگاش میکنم. می بوسمش.
- هر چی تو بگی بابا.
بابام منو برمیگردونه و می نشونه روی پاهاش.. دستاش حالا روی شکممه. سر انگشتش با نافم بازی میکنه. گردنمو می بوسه.
- شیوا.
- ها..
- تو همه چیز من هستی.
- می دونم.
- تو عشق من هستی.
- می دونم.
داغ میشم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به آسمون. به نوک درختای کاج توی باغمون. چشامو میبندم. با چشمای بسته، کیر بابامو احساس میکنم، که توی شلوارش گنده شده. درست وسط پاهامه. دلم پر از آتیشه. قلبم تند تند میزنه. کاشکی ،دستشو ببره پایین تر. بزاره روی کوسم. کاشکی، کیرشو در بیاره. کاشکی، یهو دیوونه بشه.

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/54.jpg

------
- شیوا؟
- ها..
چرتم یهو پاره میشه. شارون نشسته بالای سرم.
- خواب بودی؟
پا میشم. می شینم.
- آره. یهو خوابم برد. دیشب کم خوابیدم.
- برنامه امروز چیه شیوا؟
یه نگاه به دور و برم میکنم. یادم میاد بابام اومده بود پایین.
- بابام کجاست؟
شارون به پله ها نگاه میکنه.
- برگشت بالا.
بریم اطاق من شری. می خوام یه چیزی نشونت بدم.
--------
- اینا عکسای سفر پارسالمه. به ایران.
- ایران؟
- آره. پارسال وقتی دیپلوممو گرفتم بابام منو فرستاد ایران. دو ماه موندم.
- دو ماه؟ حتما خیلی خوب بوده.
- آره .خوب بود. بد نبود.
شارون زل میزنه به عکسای توی آلبوم.
- این تو هستی؟ وای خدای من.
توی عکس. من توی فرودگاه تهران هستم. با مانتو و روسری. بعدش عکسای دیگه. من، با عمه هام. و شوهراشون و بچه هاشون. من با مامانم . من توی آپارتمانی که بابام برام خریده بود. من با داییها و بچه هاشون. من کنار قبر بابای بزرگ. من تنها. تنهای تنها.
- اینا که چشاشون سبزه ، فامیلی باباتن. درسته؟
نگاه می کنم به عکس عمه ها و بچه هاشون.
- آره. اینا فامیلی بابامن.
- شیوا؟
- ها؟
- امروز موهامو رنگ میکنی؟ رنگ مشکی. اوکی؟
- اوکی.
شارون رو با موهای مشکی به نظرم میارم. و چشمهای آبی. حتما خوشگلتر از الانش میشه.
- شری؟
- جونم.
- میدونی ؟ بابام میگه خوشگل ترین زنها، موهاشون مشکیه. به شرطیکه چشماشون رنگی باشه.
شارون سرشو میگیره بالا. نگام میکنه. چشماشو خمار میکنه.
- پس باید همین الان موهامو رنگ کنی. مشکی مشکی.
-----
تنها زنی که بعد از رفتن مامان وارد خونمون شد، یه زن ایرانی بود. که معلم من شد. اون موقع تازه دهساله شده بودم. یه روز، بابام همراه یه خانم مسن ،اومدن مدرسه سراغم. رفتیم خونه و اونجا بابام مارو به هم معرفی کرد. اون روز فکر میکردم این خانم مامان جدید من هست. اما بعد فهمیدم که قراره هفته ای سه روز بیاد خونه و به من فارسی یاد بده. خانومه زن مهربونی بود. همیشه می خندید. با هم میرفتیم خرید. غذا درست میکردیم. شیرینی می پختیم. تا وقتی که 14 ساله شدم. آخریها بهش میگفتم مامیتا. هم مامانم بود هم نبود. مامیتا بود.
بعد از مامیتا ،هیچ زن دیگه ای به خونمون نیومد. فقط صداشونو می شنیدم. وقتی به بابام زنگ میزدن.
- بابا. امروز یه خانمه زنگ زد. هلندی نبود. لهجه داشت.
- بله عزیزم. کلمبیاییه.
و یه سال بعد، کلمبیاییه، هندی میشد. بعدش هلندی میشد. بعدش مراکشی میشد. بعدش... هیچوقت نتونستم از بابام بپرسم چرا؟ فقط میدیدم که با هیچ زنی بیشتر از یه سال نمی موند. هیچ زنی رو به خونه نمی اورد. و هیچوقت با زن ایرانی دوست نمی شد. چرا؟
- حواست کجاست شیوا؟
نگاه می کنم به شارون که روی صندلی توی حموم نشسته. نگاه میکنم به موهای سرش که دیگه بلوند نیستن.
- حالا دیگه باید موهاتو بشوری شری.
- مشکی شده
- آره عزیزم. مشکی مشکی.
میرم روبروی آینه حموم می ایستم. به خودم نگاه میکنم. شری دوش میگیره و میاد کنارم می ایسته. خودشو خشک میکنه و به موهاش توی آینه نگاه میکنه.
- وای خدا.
از حموم میایم بیرون. میریم طرف اطاقم. بابام از اطاق کارش میاد بیرون. لیوان قهوش دستشه. یهو می ایسته. زل میزنه به شارون. میاد جلو. شارون سر جاش خشکش میزنه. بابام نگاه میکنه توی صورت شارون. نگاه میکنه به موهای مشکیش. فقط یه کلمه میگه.
- زیبا..
و میره پایین. من نگاه میکنم به شارون. که همونجور ماتش برده.نگاه میکنم به موهای مشکی و چشمهای آبیش.نگاه میکنم به زیبایی شارون. و دلم یهو میلرزه. فکر میکنم:
- شارون، حتما ، اولین زن بابامه ، که از نزدیک میبینم.
-----
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/55.jpg


http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/56.jpg

شرح عکسها: اینا دیگه بدون شرح

Mehrbod
02-21-2013, 06:46 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #4


***

shiva_modiri
Jan 20 - 2008 - 05:15 AM
پیک 7

برای همه شما که خوب هستین. و برای دوستان جدیدم.

SaintAnger : عزیزم: مرسی که با احساس من همراهی میکنی. میدونی که همیشه یه تراژدی لازم هست تا قدر چیزهای خوبی که در زندگی داریم بدونیم. مرسی که خوب هستی.

amir_yazd عزیزم: وقتی به ایران رفتم متوجه شدم که فارسی من با فارسی اونجا خیلی فرق داره. کلمه هایی که من استفاده میکردم اونها بکار نمی بردن و برعکس. من فارسی رو با معلم خصوصی و کتاب یاد گرفتم اما در دو سال گذشته زبونمو بهتر کردم. راستش الان هم برای نوشتن اول هلندی فکر میکنم بعد به فارسی ترجمه میکنم. مرسی که امیدوارم میکنی.

love_loser عزیزم: مرسی که اینقدر خوب هستی.مرسی عزیزم. من هم میدونم که بزرگ شدم. چیزهایی توی زندگی هستن که آدمو بزرگتر از سنش میکنن. همیشه خوب و مهربون باش. مرسی.

aria_gio2000 عزیزم: مرسی که اینجا هستی.خوشحالم که شاد هستی.

destiny_1970_sa عزیزم: من برای نوشتن نزدیک یک سال فکر کردم. و درست میگین که با هدف می نویسم. و حالا خوشحالم که اینجا می نویسم و شما می خونین. اما تجربه نوشتن اینجوری نداشتم. از 13 سالگی خاطراتمو می نوشتم و شعر هم زیاد نوشتم. همه به انگلیسی یا هلندی. و همه ما با نوستالژی زندگی میکنیم. مرسی عزیزم.

behnam34 . Ema87 .kia_soosk .delbigharar : مرسی که اینجا هستین. دوستتون دارم.

شیوا


***

shiva_modiri
Jan 20 - 2008 - 10:01 PM
پیک 8

قسمت ششم: بوسه فرانسوی

شارون، دل توی دلش نیست. هی میشینه روی تخت. هی پا میشه. میره جلوی آینه. به موهاش دست میکشه. عقب میره. جلو میاد.
- آروم بگیر شری.
شارون، می شینه روی تخت. من به کتابام نگاه میکنم.
- ببینم. تو این فرمای کارآموزی رو پر کردی؟
شارون پا میشه. میاد کنارم. و به کتابا نگاه میکنه.
- مگه پرشون نکردی؟
من فرم ها رو میگیرم جلوی چشماش.
- می بینی که. هنوز پر نکردم.
شارون برمیگرده و میشینه. با بی حوصلگی میگه:
- جایی رو برای کارآموزی انتخاب کردی؟
میرم و کنارش میشینم. حرف درس رو پیش میارم چون نمی خوام حرف بابامو پیش بیاره.
- آره. انتخاب کردم شری. میرم اداره کمکهای حقوقی.
شارون دراز میکشه روی تخت.
- حوصله داری شیوا؟ اونجا که تمام وقتت گرفته میشه.
- آره میدونم. میخوام تمام وقتم گرفته بشه.
شارون میشینه و به ساعتش نگاه میکنه.
- شیوا؟
- ها؟
- امسال تابستون برنامت چیه؟
- برای مسافرت؟
- اوهوم.
- نمی دونم. شاید برم پاریس.
شارون پا میشه و میره جلوی آینه می ایسته.
- بیا با من بریم اسپانیا.
من هم میرم جلوی آینه می ایستم.
- نو. میرم پاریس. همراه بابام.
کلمه بابام رو می کشونم. اونقدر که شارون برمیگرده و نگام میکنه. توی چشماش می خونم که عصبانیه. برمیگردم و می شینم.
- شری؟
شارون میاد و کنارم میشینه.
- گوش کن شری. اینو فراموشش کن. حتی اگه باهات دوست بشه برای یه ساله. تازه، دوستی من و تو هم خراب میشه. میخوای اینو؟
اسم بابامو نمی یارم. میگم این. می ترسم اسم بابامو بیارم. احساس میکنم یه مثلث خطرناک توی رابطه من و بابام و شارون داره ایجاد میشه. احساس میکنم چیزایی که به شارون می گم زیاد صادقانه نیست. داشتم بهش حسودی میکردم. اینو میدونستم. احساس میکنم از خودم بدم میاد. دست میندازم دور گردنش و بغلش میکنم.
- شری. بابای من آدم بی رحمیه. بهش نزدیک نشو.
شارون محکم بغلم میکنه.
- باشه عزیزم. هر چی تو بگی.
همینجور توی بغلم میمونه. تا وقتیکه زنگ تلفن اطاقم به صدا میاد. گوشی رو بر میدارم. بابامه. میگه باید برای کارش بره یه شهر دیگه. شاید تا 2 شب طول بکشه. میگه از شارون بپرسم که پیشم بمونه.میگه خبرشو زود بهم بده. میگه...
- اوکی بابایی. می پرسم.
گوشی رو میذارم. به شارون نگاه میکنم. قبل از اینکه سوال کنم جواب میده:
- آره. میتونم بمونم.
بعد موبیلشو از کیفش در میاره. با مامانش صحبت میکنه. من گیج میشینم روی صندلی کنار پنجره. به بیرون نگاه میکنم. فکر میکنم. میدونم توی اتفاقی که داره میفته مقصرم. میدونم دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم. میدونم که حالا این بابامه که داره به شارون نزدیک میشه. می دونم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/57.jpg
---------
17 ساله بودم که همراه بابام رفتم پاریس. قبل از اون یه بار پاریس رو دیده بودم. وقتی که 14 ساله بودم. با تور سالیانه مدرسه رفتیم. اما پاریس همراه بابام،یه پاریس دیگه بود. پاریس موزه و راهپیمایی های خسته کننده و رستورانهای ارزون نبود. پاریس بابام، پاریس شبهای بلند و شب نشینی های مجلل و یه زن فرانسوی بود.
کریستل، یه خانم تقریبا 45 ساله و از دوستای قدیمی بابام بود. بابام، توی مسیر هلند به فرانسه، هر چی که فکر میکرد باید بدونم، از خانم کریستل و برنامه هایی که قرار بود اونجا داشته باشیم، برام گفت.
اوایل که اومده بودیم هلند، بابام چند سال برای دولت کار کرد. اما زود خسته شد. نمی تونست برای کسانی که فکر میکرد خیلی بیشتر از اونها می فهمه ، کار کنه. اونها هم باهاش خوب نبودن. می گفت، از تکبر و غرور و سوادش می ترسیدن. تا اینکه یه روز استعفا میده. و تقریبا تمام اداره رو خوشحال میکنه. بعدش تصمیم میگیره کار قالی و عتیقه بکنه. اما سرمایه کافی نداشت. نمی خواست از بابای بزرگ پول بگیره. با خانم کریستل تماس میگیره. کریستل سالها با خانواده بابام تجارت میکرده. موقعی که بابام میره دیدنش، همون جلسه اول ، حاضر میشه به بابام کردیت بده.
- چه خانم خوبی.
بابام بهم نگاه میکنه.
- آره عزیزم. خانم خوبیه. حتما ازش خوشت میاد.
- بابا؟
- بله عزیزم؟
- یه بار دیگه داستان فرنچ کیس رو بهم میگی؟
بابام زل زده به جاده. لبخند میزنه.
- الان؟
- آره دیگه. الان.
بابام یه دستشو میاره و میذاره روی سینه م. درست وسط دو تا پستونام.
- قلبت که طبیعی میزنه.
دستشو میگیرم. میذارم روی پستون چپم. فشارش میدم.
- قلب اینجاست.
تموم پستونم توی کف دستشه. قلبم تند تند میزنه. بابام، دستشو برمیداره. هونجور زل زده به جاده. حرفی نمی زنیم. بابام آه میکشه.
- شیوا؟
- هان.
- عاشق شدی؟
نگاه میکنم توی صورتش.
- شما که میگین عشق وجود نداره.
بابام نگاه میکنه به من.
- نه عزیزم. عشق وجود نداره.
نگاه میکنم به شب. به جاده دراز و تاریک.
- داستانو بگو بابا.
- باشه عزیزم. باشه.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/58.jpg
--------
- شری؟
- هان.
- تو تا حالا عاشق شدی؟
-آره شدم.
- خوب بگو.
شارون توی تخت جابجا میشه.
- شیوا؟
- بله.
- میخوام یه رازی رو بهت بگم.
از روی صندلی کنار پنجره پا میشم. میرم و کنار شارون میشینم.
- شری اگه میتونی رازتو نگو.
- برای چی؟ دوست دارم به تو بگم.
دست میکنم توی موهاش.
- موهات خیلی خوب شده شری. خیلی سکسی شدی.
شارون میشینه.
- میخوام بگم شیوا.
نگاش میکنم.
- اوکی. بگو. اما بابام میگه. کسانی که رازشونو به دیگران میگن و کسانی که دروغ میگن، آدمای ضعیف هستن. می دونستی؟
- بابات میگه؟
- اره. واسه همینه که بابام رازهاشو به هیچکس نمیگه. حتی به من که عاشقمه.
چشمای شارون برق میزنه.
- شیوا؟
- هان.
- اگه یه روز عاشق یه نفر بشی. اونو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
دراز میکشم روی تخت. زل میزنم به سقف اطاق.
- بابامو.
- اگه اون عاشق یه نفر بشه چی؟
چشامو می بندم.
- بابام عاشق کسی نمی شه. بابام، عاشق منه.
شارون سرشو میذاره روی شونم.
- میخوام بگم شیوا.
- بگو شری. بگو.
شارون، آه میکشه. گرمای نفسشو روی گردنم حس میکنم.
- یکشنبه ها، میرفتیم کلیسا. میدونی؟ روستای ما، همه تقریبا با هم فامیلن. به جز چندتا خانواده که بخاطر کارشون اونجا بودن. مثل دکتر روستا. یا پدر روحانی کلیسا. من اون موقع 15 سالم بود. پدر روحانی، یه دختر داشت به اسم ماکسیم. مثل فرشته ها بود شیوا. یه فرشته واقعی. دو سه سال از من بزرگتر بود. توی مراسم یکشنبه ، گیتار و پیانو میزد. بیشتر پسرا بخاطر اون میومدن به کلیسا. من هم، هر یکشنبه ، قشنگترین لباسامو می پوشیدم و می رفتم. بخاطر ماکسیم.....
احساس میکنم گردنم خیس شده. چشامو باز میکنم. به شارون نگاه میکنم.
- گریه میکنی شری؟
- آره.
سر شارون رو میگیرم توی بغلم.
- واقعا عاشقش شدی؟
- آره.
شارون، توی بغلم گریه میکنه.
- گریه نکن شری. عزیزم. نکن.
- نمی کنم. اوکی.
بعد، گریه میکنه. با صدای بلند.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/59.jpg
--------
آخرین بار که گریه کرده بودم، توی پاریس بود. خونه کریستل.
وقتی رسیدیم، کریستل اول قد و بالامو نگاه کرد. بعد اومد جلو و بغلم کرد. بعد دوباره برگشت و بهم نگاه کرد.
- چه دختر نازی. خدای من.
بعد، دست انداخت توی دستم و راه افتاد. رفتیم تا رسیدیم به یه پذیرایی بزرگ. اونجا چندتا زن و مرد نشسته بودن. کریستل داد زد:
- خانمها و آقایون. خوب نگاه کنین. این هم شیوا.
می دونستم صورتم از خجالت سرخ شده. به بابام نگاه کردم. داشت با مهمونا دست میداد. کریستل منو نشوند کنار خودش
بقیه ، یکی یکی شروع کردن به سوال:
- چه درسی میخونی؟
- چه زبونایی بلدی؟
- برنامه های آیندت چیه؟
- ...
بابام، نجاتم داد. پا شد. از همه عذرخواهی کرد.
- من شیوا رو میبرم به اطاقش. خیلی خسته س.
من هم پا شدم. کریستل جلومون راه افتاد. تازه، متوجه خونه شدم. خیلی بزرگ بود. به دیوارای بلند و تابلوها نگاه میکردم. کریستل فکرمو خوند.
- خونه بزرگیه نه؟ اما اگه گم شدی میتونی جیغ بکشی. البته اگه کسی صداتو بشنوه.
بعد خندید و ادامه داد:
- ایجا قبلا دو تا ساختمون بوده که یکی شدن. اطاقای شما توی اون یکی ساختمونه که مدرن تره.
می رسیم به یه راهروی قهوه ای توی طبقه دوم. کریستل وسط راهرو ایستاد. به دو تا اطاق روبروی هم اشاره کرد.
- این اطاق حضرت آقا. این هم اطاق شیوا.
بعد، در اطاق منو بازکرد.
- اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن پایین.
بعد صورتمو بوسید.
- شب بخیر بابا.
بابام بغلم کرد.
- خوب بخوابی عزیزم.
بعد دست انداخت توی دستای کریستل و راه افتادن. اونقدر نگاهشون کردم تا ته راهرو ناپدید شدن. رفتم توی اطاق. نشستم روی تخت و لباسامو در اوردم. نگاه کردم به ساعت روی دیوار. ده شب بود. خسته بودم. خوابیدم.
--------
- شیوا...
هم خواب بودم. هم بیدار. می شنیدم که یکی صدام میکرد.
- شیوا... شی... وا...
چشمامو باز کردم. هیچکس نبود.
- شیوا....
پا شدم. نشستم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار. ساعت 3 نصف شب بود.
- شیوا...
حالا صدا واضح تر بود. صدای بابام بود. از اطاق روبرویی. پا شدم. رفتم نزدیک در اطاقم ایستادم. حالا صدای کریستل هم می اومد. آه و ناله میکرد. داشتن عشقبازی میکردن. چرا بابام اسم منو میاورد؟
صدا، همینطور اوج میگرفت. برگشتم و خوابیدم روی تخت. غمگین بودم. غم زیاد توی دلم بود. احساس میکردم بهم خیانت شده. اولین بار بود که عشقبازی بابامو با یه زن، از نزدیک حس میکردم. بابای بد. بغضم گرفت. گریه کردم.
---------
شارون، اشکاشو پاک میکنه.
- بعد چی شد شری؟
- بعد، یه روز رفتم به ماکسیم گفتم. بهش گفتم که عاشقش شدم.اون هم هیچی نگفت. چند روز بعد، اومد سراغم. گفت دوچرختو بردار بریم جنگل. رفتیم. اونجا دیدم یکی از پسرای دهاتمون منتظره. ماکسیم دوچرخشو داد دست من. گفت همینجا وایسا. بعدش رفت طرف پسره. تکیه داد به یه درخت. دامنشو داد بالا و شورتشو کشید پایین. پسره هم کیرشو در اورد . شروع کرد به کردن ماکسیم. اون هم تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.
چند بار دیگه هم همین کارو باهام کرد. باهاش میرفتم اینور و انور. اون کوس میداد و من مواظب بودم. یه روز خیلی عصبانی شدم. دیگه باهاش نرفتم. بعد، سعی کردم دیگه عاشقش نباشم. اما هر وقت یاد اون موقع میفتم. اون موقع که کوس میداد و همش به من نگاه میکرد. گریه م میگیره.
- شری؟
- ها؟
- سعی کن دیگه عاشق هیچکس نشی.
شارون سرشو میذاره روی سینه م.
- نه دیگه. نمی شم.
--------
سالهای سال پیش، یه شاهزاده خانمی بود که هر خواستگاری براش میومد، حاضر نبود باهاش ازدواج کنه. چون شرط گذاشته بود، که فقط کسی که بتونه یه بوسه بی نظیر بهش هدیه کنه، لایق همسری اونه.تا اینکه یه روز، یه جوونی که عاشق شاهزاده شده، و میدونه شرط شاهزاده چیه، میره دنبال این بوسه میگرده. یه روز، که توی جنگل میگشته، چشمش به دوتا پرنده میخوره که داشتن همدیگرو میبوسیدن. پرنده ها اونقدر همدیگرو بوسیدن تا افتادن روی زمین و مردن. جوونه میره و اونا رو بر میداره. می بینه که فقط لباشون به هم چسبیده. یهو راز بوسه پرنده ها رو می فهمه. میره سراغ شاهزاده خانم. اون هم تا پسره رو می بینه عاشقش میشه. بعد همدیگرو میبوسن. مثل اون دوتا پرنده. اونقدر که میوفتن و می میرن. راز بوسه، در عشق بوده. فقط کسانی این بوسه رو میفهمن که عاشق باشن.
- شما که میگین عشق وجود نداره.
- نه عزیزم. وجود نداره. این یه داستانه.
- برای همینه که شما عاشق نمی شین؟
بابام، آه میکشه.
- من عاشق شدم عزیزم. بعدش فهمیدم که وجود نداره. تو هم ممکنه یه روز عاشق بشی. و بعدش بفهمی که وجود نداره. عشق برای همینه که زیباست. بعضی چیزا، فقط باید توی فکر ما باشن. اگه بیان بیرون، از بین میرن.
- می فهمم.
- می فهمی؟
- آره بابایی. می فهمم.
- جالبه که می فهمی.
نشسته بودیم توی یه رستوران. نزدیک برج ایفل. دلم میخواست می تونستم به بابام نشون بدم که از دستش عصبانی ام. بهش نشون بدم که عشق وجود داره. چون من عاشقشم. و حق نداره به من خیانت کنه. من، عشقو می فهمیدم. حتی می فهمیدم بعضی عشقا ممنوع هستن. نباید گفته بشن. اما بابام. اون چرا؟ چرا اون نمی فهمید؟
-------
صدای ماشین بابام میاد. وارد گاراژ میشه. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شبه.
- شری؟
- هان؟
- چشاتو باز نکن. گوش بده.
- اوکی.
محکم بغلش میکنم. توی گوشش حرف میزنم.
- فقط امشب. فقط با اجازه من شری. میدونم که دوست داری به بابام کوس بدی. اما فقط با اجازه من. قول بده.
- قول میدم.
- قول بده همه چیزو بهم بگی. هر چی که بهت میگه. هر کاری که باهات میکنه. قول.
- قول میدم.
شارون، چشماشو باز میکنه.
- دوستت دارم شیوا.
با چشمای بسته جواب میدم:
- امشب نه شری. برو.
-----

Mehrbod
02-21-2013, 06:47 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #5


***

shiva_modiri
Jan 28 - 2008 - 02:03 AM
پیک 9

قسمت هفتم: دانیل

با دانیل، شب دوم، توی خونه کریستل آشنا شدم. کریستل گفت:
- شیوا، از دانیل خواهش کردم بیاد پیش ما، که تو تنها نباشی.
همسن خودم بود. با موهای تیره بلوند. و چشمهای قهوه ای. به من و بابام دست داد و نشست کنار من.
- دانیل خواهر زاده منه. توی کالج ارتش درس می خونه. چه قسمتی بود دانی؟
دانیل گفت: جغرافیا و اکتشافات.
کریستل گفت: اوکی. بهتره خودتون برید بهتر با هم آشنا بشید. دانی، باید چهار چشمی مواظب شیوا باشی. وگرنه باباش به فرانسه اعلان جنگ میده. سر ساعت برگردین خونه لطفا.
دانیل پا شد. من هم پا شدم. رفتم و بابامو بوسیدم.
- ما دیرتر میایم شیوا. مراقب خودت باش.
- اوکی.
و رفتیم. بابام با کریستل. من با دانیل. اول رفتیم مک دونالد. بعد یه دیسکو توی مرکز شهر. دانیل زیاد حرف نمی زد. من از آدمایی که زیاد حرف میزدن خوشم نمی اومد. انگار می دونست.حتی توی دیسکو، برای خودش آبجو گرفت . و برای من کولا. حدس زدم کریستل بهش گفته، که چطوری با من رفتار کنه. یه بار هم جرات نکرد ماچم کنه. اما چند ساعت بعد، وقتی برگشتیم، توی باغ کریستل، یهو دست انداخت توی کمرم.
- شیوا؟
-ها.
- بهت خوش گذشت؟
- آره.
با هر جمله ای که می گفت، منو محکمتر می چسبوند به خودش.
- شیوا؟
- ها..
صورتشو نزدیک کرد و لبامو بوسید. بعد، دستشو از روی کمرم برد پایین گذاشت روی کونم. منتظر موند. من، با دو تا دستام ، صورتشو محکم گرفتم. دانیل، دستشو برد زیر دامن کوتاهم. از روی شورت، کوسمو مالید. داشتم داغ می شدم. صورتشو ول کردم.
- بریم دانی. اینجا نه.
وارد ساختمون شدیم. رفتیم به طرف اطاق من. یهو ایستادم. در اطاق بابامو باز کردم. رفتم نشستم روی تخت. قلبم تند تند میزد. دانیل ایستاد روبروم. پیرهنشو در اورد. من نگاش میکردم. شلوارشو در آورد. لخت ایستاد روبروم. من ، همینجور نگاش می کردم.
- دانی. این اولین بار منه.
دانیل لبخند زد. اومد و کنارم نشست. من، دزدکی کیرشو نگاه میکردم. شروع کرد به بوسیدنم. بعد، دگمه های پیرهنمو باز کرد. لختم کرد. آروم خوابوند روی تخت. من ، دامنمو در اوردم. بعد، دستامو از هم باز کردم. یه حال تازه و عجیب داشتم.
- واقعا اولین بارته؟
صداشو نمی شنیدم. داشتم سبک می شدم. توی هوا بودم.رسیده بودم به سقف اطاق. از اونجا، شیوا رو میدیدم. لخت مادر زاد. با دستای باز. با پاهای باز. و دانیل، داشت پستوناشو می خورد. شکمشو می خورد. کوسشو می خورد. شیوا می نالید.
- بابا. بابای من. کجایی؟
دانیل، با حرص و اشتیاق، مثل یه سرباز توی یه سرزمین بکر و جدید، تمام شیوا رو تصرف میکرد.
- چرا نیستی بابا؟ بیا…
از سقف اطاق میام پایین. پایین تر. یهو، سنگینی دانیل رو، روی خودم حس میکنم.
- خواهش میکنم شیوا.
پاهام به هم قفل شدن. دانیل، سعی میکنه پاهامو از هم باز کنه.
- پاهاتو باز کن. عزیزم…
- نو….نو…
دانیل، برمیگرده. با تعجب نگام میکنه.
- سوری شیوا. متاسفم.
می شینم. دستامو حلقه میکنم دور سینه ام.
- اشکالی نیست.مهم نیست.
- من فکر کردم..
- گفتم که. مهم نیست.
دانیل، آروم لباساشو میپوشه. می شینه روی تخت. سرشو میندازه پایین.
- برو دانی. لطفا برو.
پا میشه و از اطاق میره بیرون. نگاش نمی کنم. لباسامو می پوشم. دراز میکشم روی تخت. احساس سرما میکنم. جمع میشم توی خودم. می خوابم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/60.jpg
شرح عکس: شری بلوند- شری مو مشکی
---------
- شیوا...
چشامو آروم باز میکنم. شارون، از پشت چسبیده بهم.
- شیوا... بیداری؟
برمیگردم طرف شارون. زیر لحاف، بوی عطر بابامو احساس میکنم. چشمام باز میشن. زل میزنم به شارون. توی تاریکی زیر لحاف، چشماش برق میزنه.
- خدای من..
دست میکشم به صورتش. خیس عرقه. تنش میلرزه.
- شری. چت شده؟
شارون، خودشو می چسبونه به من.
- وای خدا... شیوا..
احساس میکنم لرزش تنش ، به من هم منتقل شده. بغلش میکنم. بدنش داغ داغه.
- بابام؟
شارون سرشو تکون میده.
- ازت خجالت می کشم. وای خدا...
محکم تر بغلش میکنم.
- حرف نزن شری. بخواب.
شارون، با لرزش حرف میزنه.
- ازت خجالت می کشم ... شیوا...
- فردا. فردا همه چیزو بهم بگو. حالا بخواب.
- می خوابم.
- بخواب.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/61.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/62.jpg

شرح عکس: سکسی شری
---------
فردای اون روز، دانیل رفته بود.تمام روز، توی باغ کریستل قدم میزدم. حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم.
- جرا جلوشو گرفتم. چرا؟
یادم اومد، که تا اون لحظه، با هیچ کس، بطور جدی، راجب به سکس حرف نزده بودم.
- بابام چی فکر میکنه؟
فکر می کنم ، شاید دیشب، بابام میدونست چه اتفاقی قراره بیفته. شاید دانیل رو برای همین انتخاب کرده بود.
- چی شد یهو؟
دیشب، برای اولین بار ، با یه پسر می خوابیدم. اما چرا رفتم توی اطاق بابام؟ شاید اگه به اونجا نمی رفتم اون اتفاق نمی افتاد. حالا می فهمیدم. شاید هم نه. گیج بودم. شاید دلم می خواست ،دانیل، مثل بابام باهام رفتار کنه. شاید از رفتار حریصش بدم اومده بود. آره. شاید. نه. می شینم روی یه نیمکت وسط باغ.
صحنه های اتفاق دیشب، پشت سر هم، توی مغزم رژه میرن. چرا پاهام به هم قفل شدن؟ چرا بهش اجازه ندادم؟ چرا بابامو صدا میکردم؟
شاید فکر میکردم دارم به بابام خیانت میکنم؟ نه. بابام میدونست. حتما می دونست. شاید هم نه. شاید فکر نمی کرد دانیل زیاده روی کنه. اما.. من بودم که بهش اجازه دادم. من گفتم بریم توی اطاق. پس چرا؟ چی شد؟
- شیوا؟
کریستل از دور صدام میزنه. میاد طرفم.
- خلوت کردی؟
خودمو روی نیمکت جابجا میکنم.
- باغ قشنگی دارین خانم کریستل.
کریستل می شینه کنارم. به اطراف باغ نگاه می کنه.
- آره. قشنگه.
بعد می پرسه:
- دیشب خوش گذشت؟
_ آره. خوب بود.
- راستی. دانی زنگ زد. گفت امشب میاد سراغت که برید سینما.
- آره؟
- من و بابات امشب میریم خونه یکی از دوستان. شب می مونیم.
- آره؟
کریستل با تعجب زل میزنه به صورتم.
- شیوا؟
- بله؟
- حالت خوبه عزیزم؟
می خندم. یهو احساس خوشحالی میکنم. نمی دونم بخاطر دانیل هست یا نه. اما احساس می کنم خیالم راحت شده.
- من خوبم کریستل.
- اوکی.
- دانیل دیگه چیزی نگفت؟
کریستل پا میشه.
- قدم بزنیم؟
پا میشم. قدم میزنیم. کریستل، بازوشو حلقه میکنه توی دستم.
- شیوا. میدونی از چه چیز بابات خیلی خوشم میاد؟
- نه. از چه چیز؟
- از حرفایی که نمی زنه. بابات کم حرف میزنه. اما اگه خوب دقت کنی، حرفایی که نمی زنه، می تونی بشنوی.
- میدونم. اما چطوری؟
شن های سفید، زیر پامون خش خش میکنن. فکر میکنم به حرفهایی که بابام نمی زنه.
- چطوری باید گوش بدم؟
کریستل، سرشو میگیره بالا. نگاه میکنه به نوک یه درخت. برای اولین بار، توی صورتش دقت میکنم. فکر میکنم به اون شب که صدای عشقبازی کریستل و بابامو شنیدم.
- تو دختر باهوشی هستی شیوا. حتما میدونی.
فکر میکنم به چشمهای بابام ،که نمی تونستم توشون نگاه کنم. فکر میکنم به لباش ،که همیشه بسته بودن. فکر می کنم..
- شما بگین. لطفا.
کریستل، همونجور به نوک درخت نگاه می کنه.
- بابات با دستاش حرف میزنه. با انگشتاش.
می دونستم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/63.jpg
---------
- انگشتاش شیوا...
شارون، سرشو کرده توی بالش. نگام نمی کنه. سرشو از توی بالش در میارم.
- شری؟
- ها؟
- آروم بگیر و همه چیزو تعریف کن. اوکی؟
دیشب، از همون موقع که شارون ، به سراغ بابام رفت. و تا همون وقت که برگشت. نتونسته بودم بخوابم.خسته و گیج بودم. حالا نزدیک یازده صبح بود.
- دیشب تونستی بخوابی؟
- آره. چند ساعتی خوابیدم. تو چطور؟
- من هم همینطور.
- حالا بگو شری. بگو.
شارون، لحاف رو می کشونه روی سرش.
- بیا زیر لحاف.
سرمو میبرم زیر لحاف. شارون، چشماشو می بنده.
- همه چیزو بگم؟
- آره شری. قول دادی.
- همه چیزو؟
- آره.
- وای خدا... باشه. میگم.
- بگو دیگه.
- نگام نکن شیوا. وای...
چشمامو می بندم.
- نگات نمی کنم. بگو. همه چیزو بهم بگو.
---------
توی سینما، دانیل دستامو سفت گرفته بود. صبح که دیدم رفته، ناراحت شده بودم. فکر میکردم حتما هر دومون یه کار احمقانه کردیم، و دیگه هیچوقت نباید همدیگه رو ببینیم. اما وقتی شب به خونه کریستل اومد، هر دومون، انگار برای اولین بار همدیگرو میدیدیم. اصلا حرفی از شب گذشته نزدیم. وقتی فیلم تموم شد، برگشتیم خونه. دانیل خیلی مودب رفتار میکرد. بهش گفتم:
- امشب اینجا امپراطوری منه.
خونه بزرگ کریستل، خلوت خلوت بود.فقط برای من.
- آقای دانیل، می تونی بیای تو.
خندید و خیالش راحت شد. اما انگار، از جریان دیشب ترسیده بود. جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه. اما امشب، من بودم که می خواستم. آره. تازه داشتم خودمو می فهمیدم. من، مثل بابام بودم. همه چیز ، باید توی کنترل خودم بود.
- دانی. بیا اینجا.
دانیل، اومد و نزدیک من ایستاد.
- بغلم کن.
دانیل، دستاشو حلقه کرد دور کمرم. توی گوشش زمزمه کردم:
- مهربون باش. خوب باش. اوکی؟
- اوکی. شیوای عزیزم. اوکی.
صداش میلرزید. چشمامو بستم. دانیل، گردنمو بوسید. بعد، وسط سینه مو بوسید. دگمه پیرهنمو باز کردم.
دانیل، پستونامو بوسید. بعد، نوک پستونامو خورد. داغ شدم.
- می خوای منو؟
نفس نفس میزد.
- آره. میخوام.
دست گذاشتم روی شونه هاش.هولش دادم به طرف پایین. همونجور که ایستاده بودم. دانیل، زانو زد جلوی پاهام. سرشو اورد جلو، دامنو بالا زدم. دانیل کوسمو از روی شورت بوسید.
- می خوامت شیوا.
از بالا بهش نگاه کردم.
- پاشو دانی.
پا شد. مثل جادو شده ها نگام میکرد. هولش دادم طرف مبل. نشست و کمر بندشو باز کرد. رفتم جلو. نشستم روی پاهاش.
- لخت نشو. نه.
دستاشو گرفتم و گذاشتم دور کمرم. دامنمو زدم بالا. دستاشو گذاشتم روی کونم. کوسمو می مالیدم روی کیرش. که زیر شلوار سفت شده بود. دانیل، با دو تا دست کونمو می مالید. فشارم میداد به خودش.
- آروم باش. آروم.
نمی تونست آروم باشه.
- نمی تونم صبر کنم.
- حرف نزن.
- بذار شلوارمو در بیارم.
- صبر کن.
از هیجانش لذت می بردم. سرمو بردم کنار گوشش.
- دانی. کاری کن که هیچوقت فراموشت نکنم.
دانیل سرشو بالا گرفت. نگام کرد.
- بریم بالا دانی. بریم به اطاق من.
---------


***

shiva_modiri
Feb 02 - 2008 - 04:56 AM
پیک 10

قسمت هشتم: دختر عزیز بابا

از پیش تو که رفتم، داشتم از هیجان میمردم. به هیچی فکر نمی کردم. فقط یه چیز میخواستم. با سرعت خودمو رسوندم پایین. تلویزیونو روشن کردم و دراز کشیدم روی مبل. بابات، همون موقع وارد شد. سرمو برگردوندم و نگاش کردم.
- های.
- های.
بابات اومد جلوتر. من نشستم.
- شیوا کجاست؟
- خوابیده.
بابات نشست و کفشاشو در اورد.
- خیلی وقته خوابیده؟
من، گردنمو کج کردم. عشوه اومدم.
- آره. خیلی وقته. خسته بود. من حوصلم سر رفت.
بابات پا شد. پرسیدم:
- قهوه میخورین؟ درست کنم براتون؟
بابات راه افتاد.
- اوه مرسی. اگه مشکلی نیست.
پا شدم. راه افتادم طرف آشپزخونه. هیکلمو پیچ و تاب میدادم. میدونستم بابات از پشت سر، داره کونمو دید میزنه. صبر کردم تا صدای پاشو روی پله ها شنیدم. یه لیوان قهوه درست کردم و رفتم بالا. به طرف اطاق کار بابات. لیوان قهوه رو گذاشتم روی میز و همونجا ایستادم. بابات داشت ساعتشو باز میکرد و به من نگاه میکرد.
- مرسی شارون.
چشمم افتاد به مدرک قاب شدش روی دیوار. رفتم جلو و به قاب نگاه کردم.
- اوه. فلسفه.
نگاه کردم به بابات. لبخند میزد.
- من خیلی فلسفه دوست دارم.
بابات نگاه کرد به مدرکش. بعد به من.
- جالبه. پس یه وقت باید بحث فلسفی بکنیم.
بعد ،شروع کرد به مزه مزه کردن قهوه.نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. هی سرمو اینور و انور میکردم. ایستادم روبروی کتابخونه و به کتابا نگاه کردم. پشتم به بابات بود. دستمو بردم بالا، تا یه کتاب از قفسه های بالا بردارم. می خواستم کونمو نشونش بدم. میدونستم که الان داره به رونهای لختم نگاه میکنه. یهو احساس کردم پشت سرم ایستاده. دلم ریخت. برگشتم. دیدم روبروم ایستاده.
- کدومشو میخوای؟
سرم ، درست زیر گردنش بود. یه حس عجیبی داشتم. انگار برای اولین بار، با یه مرد روبرو میشدم. توی اطاق نیمه تاریک، بوی کتاب . بوی عطر مردونه بابات. و میل شدیدی که توی من بود. داشتم از حال میرفتم. صدام در نمی اومد.
- اون یکی. جلد سبزه.
آروم برگشتم. فاصله بین من و بابات کمتر شده بود. حالا، کونم چسبیده بود بهش. دستشو برد بالا و کتابو برداشت. آروم کونمو فشار دادم بهش. بابات، از همون موقع که وارد اطاق شدم، فکرمو خونده بود. همین حرکت کافی بود که مطمئن بشه. یه لحظه هر دومون بی حرکت موندیم. کتاب رو به دستم داد. از جاش تکون نخورد. من همونطور که پشتم بهش بود به کتاب نگاه کردم.
- شارون؟
- بله.
- با این موهای مشکی خیلی زیبا شدی.
خیالم راحت شد. برگشتم. حالا روبری هم ایستاده بودیم.
- خوشگل شدم؟
بابات، مثل یه شکارچی ماهر، منو توی گوشه کتابخونه گیر انداخته بود.
- آره. خیلی خوشگل شدی.
نفس نفس میزدم. هول شده بودم. بابات منتظر یه علامت دیگه بود.
- شما خوشتون میاد؟
بابات آروم حرف میزد. زمزمه میکرد.
- آره. من از موهای مشکی خیلی خوشم میاد.
جرئت پیدا کردم. سرمو بردم بالا. میخواستم چشمامو ببینه.
- موهای مشکی. با چشمهای آبی. خیلی خوشگلی شری.
یه نفس عمیق کشیدم. گردنمو کج کردم. طوری که انگار میخواستم بیفتم. بابات جواب حرکتمو داد. دستشو اورد جلو. گردنمو گرفت. دستشو گذاشت کنار گوشم. چشامو بستم. تسلیم شدم.
---------
- میخوامت. برای همیشه.
دانیل، زیر گوشم زمزمه میکرد. سینه لختشو به سینه م می مالید. من چشامو بسته بودم. حال موقعی رو داشتم که در 16 سالگی بالش بابامو بغل کرده بودم.
- میخوای منو؟
دانیل با کف دستش کوسمو می مالید.
- می خوامت. برای همیشه.
توی دلم، پر از هیجان و لرزش بود. دانیل، دستمو گرفت. برد زیر لحاف، و روی کیرش گذاشت. یه لحظه دستم بی حرکت موند. دلم میخواست کیرشو ببینم. برای اولین بار بود. همه چیز اولین بار اتفاق می افتاد. نمی تونستم فکر کنم. فقط حس میکردم. یه خواهش درونی، یه اتفاق که باید انجام میشد. اما لذت نمی بردم. با دستم ، سینه دانیل رو فشار دادم. از روی سینه ام بلند شد. دراز کشید کنارم. سرمو بردم زیر لحاف و روی شکمش گذاشتم. زل زدم به کیرش. یهو، یه چیزی توی دلم راه افتاد. مثل آب گرم. به بابام فکر کردم. به کیر بابام. احساس کردم دارم داغ میشم. هر چی بیشتر چهره بابامو مجسم میکردم، حشری تر میشدم.
- کیرتو میخوام.
داشتم فارسی حرف میزدم. با خیال بابام. که زیر لحاف کنارم بود.
- کیر تو رو میخوام بابایی.
دانیل، سرشو کرد زیر لحاف.
- شیوا؟
چشامو باز کردم. از زیر لحاف اومدم بیرون.
- بکون منو دانی.
دانیل خودشو کشید روی من. چشامو دوباره بستم. دانیل، پاهامو از هم باز کرد. سر کیرشو گذاشت روی کوسم. فشار داد.
- آخ...
صدای عشقبازی بابام با کریستل توی گوشم بود.
- بابا...
کیر دانیل به کوسم فشار می اورد. تنم داشت میلرزید. انگشتای بابامو ، روی کمرم حس میکردم. کیر سفت شده بابامو زیر شلوارش حس میکردم. خودمو فشار می دادم به کیر بابام.
- آخ..
یهو چشامو باز میکنم. درد، توی تمام دلم می پیچید. می خواستم پاهامو به هم بچسبونم. نمی تونستم. دانیل، با دو دست کمرمو محکم گرفته بود.حالا، کیرشو حس میکردم که تا ته توی کوسم بود. تکون نمی خوردم. با هر حرکت، درد می اومد. دانیل، همونطور بی حرکت مونده بود. به من نگاه میکرد.
- اذیت شدی؟ آره؟
سرمو تکون دادم.
-درش بیارم؟
سرمو تکون دادم.
دانیل خودشو آروم به عقب کشوند. دستامو گذاشتم وسط پاهام و مچاله شدم.
- سوری..
دانیل صورتمو بوسید. نگام کرد. بهش اخم کردم.
-آرومتر.
- من که آروم بودم. تو یهو فشار دادی.
- من فشار دادم؟
- باور کن شیوا. تو بودی.
- اوکی. حالا آرومتر.
این بار، من روی دانیل خوابیدم.
- آروم دانی. آروم.
کیر دانیل، آروم آروم، توی کوسم میرفت. کوسم داغ شده بود. تمام تنم داغ شده بود. دانیل دو تا دستاشو گذاشت روی کونم. زل زدم توی چشماش.
- چه کوس داغی. چه کوس خوبی.
روی کیرش بالا و پایین میرفتم.
- می خوامت. برای همیشه شیوا.
ساکت بودم. نگاه میکردم به صورتش. می خواستم صورت دانیل برای همیشه توی ذهنم بمونه.
- تو اولین هستی دانی. برای همیشه.
--------
- برو به اطاق خواب من. و صبر کن.
مثل جادو شده ها، از اطاق کار بابات در اومدم. رفتم توی اطاق خوابش. لخت شدم. ایستادم جلوی آینه. صبر کردم. اونقدر تا بابات اومد. از پشت چسبید بهم. بعد، انگشتاشو کرد توی موهام. از اونجا، رفت روی پیشونیم. و همینجور، با سر انگشت، رفت روی پلکام. روی لبام. گردنم.نوک پستونام. و توی نافم. بدنم مور مور می شد. به لرزه افتاده بودم. انگار از انگشتاش اتیش بیرون میومد. هر جا که انگشتشو میذاشت، می سوخت. بعد، منو برد به طرف تختخواب. روی تخت دراز کشیدم. نشست بالای سرم. دوباره شروع کرد. از روی پیشونیم. باز رفت تا توی نافم.پایین تر نمی رفت.
- برگرد.
نگاش کردم. دوباره گفت برگرد. برگشتم و روی شکم خوابیدم. انگشتاشو گذاشت روی گردنم. بعد آروم رفت پایین. روی مهره های کمرم. دونه به دونه. رسید بالای کونم. همونجا ایستاد. داشتم دیوونه میشدم. جرات حرف زدن نداشتم. یه حس عجیب و غریب پیدا کرده بودم. می ترسیدم. لذت میبردم. تسلیم بودم. با تمام هیکلم خواهش میکردم. برگشتم. پاهامو از هم باز کردم. دستمو گذاشتم روی کوسم. شروع کردم به مالیدن. کوسم خیس و داغ شده بود. بابات نگام میکرد. زل زده بود توی چشمام. با دو تا دستام، کوسمو باز کرده بودم. پیچ و تاب می خوردم.
- وای... خدا...
همینجور نگام میکرد. نزدیک بود به گریه بیفتم.
- می خوام... می خوام...
بابات دراز کشید کنارم. با لباس. خودمو چسبوندم بهش. رفتم توی بغلش. بدنم میلرزید.احساس میکردم توی بغلش هر لحظه کوچیکتر میشم. یه احساس آرامش و شادی عجیب توی دلم بود. من، شارون، با چشمای پر از شهوت، با پستونای برجسته و گرد، با رونهای سفت و کشیده، با کوس و کونی که هر مردی رو به زانو میزنه، لخت مادرزاد توی بغل بابات بودم. و اون، ... وای... خدا... انگار وجود نداشت. فقط انگشت بود. چند تا انگشت که هر جای تنم میذاشت، می سوزوند.
- بکون منو.. بی رحم.
بابات، دستشو از روی کمرم برد پایین. آروم. هر چی پایین تر میرفت، لرزش من هم بیشتر میشد. رفت. پایین تر. انگشتای داغش کنار کوسمو سوزوند. کف دستشو گذاشت روی کوسم. یهو، کوسم پر از آتیش شد. تا مغز سرم سوخت.
- وای.... خدا...
به اوج رسیدم. کوسم خیس خیس شد. می خواستم جیغ بزنم.چرا منو نمی کرد؟ چرا کیرشو نمیذاشت توی کوسم؟
- وای... خدا...چرا...؟
بابات، انگشتشو گذاشت روی لبم. بعد،آروم، زیر گوشم زمزمه کرد:
- شری... تو.. دختر عزیز من هستی...
----

Mehrbod
02-21-2013, 06:47 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #6


***

shiva_modiri
Feb 05 - 2008 - 07:15 PM
پیک 11

قسمت نهم: معجزه بابا

شارون، سه روز پیش ، سر جلسه امتحان، یهو پا شد. ورقه امتحانشو پاره کرد. و از کلاس بیرون رفت. از اون روز تا حالا نه به کالج اومده. نه جواب تلفونامو میده.همه سراغشو از من میگیرن. هم نگرانم. هم عصبانی.
از یه هفته پیش تمام فکرم رو گذاشته بودم روی امتحانات. کم خوابیده بودم. روزی دو تا امتحان داده بودم. و با منتورم بخاطر محل کارآموزی دعوام شده بود. جایی که برام انتخاب کرده بودن نرفتم. حالا هم مجبورم بعد امتحانات دو
هفته توی خونه بشینم تا یه جای دیگه برام پیدا کنن. اینطوری دو هفته از تعطیلات تابستونم حروم میشه. توی این جور موقعی ، حوصله یه درگیری جدید رو ندارم. شارون دختر حساس و ضعیفیه. براش نگرانم. امروز مامانش بهم زنگ میزنه.
- شیوا. می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
- شارون کجاست؟حالش خوبه؟
- نه عزیزم. حالش اصلا خوب نیست.
مامان شارون ادامه میده:
- میتونم ازت یه خواهش بکنم.
- بله. حتما. بگین لطفا.
- میخوام چند روزی بیای پیش ما. بخاطر شری.
- چی شده؟ چرا خودش زنگ نزد؟
- شیوا.. بیا.. دخترم..
صدای مامان شارون میلرزه. نزدیکه به گریه بیفته.
به یاد آخرین شبی می افتم که شارون خونه ما بود. به یاد اون جمله ای که نزدیک صد بارتکرار کرد:
-دختر عزیز بابا...دختر عزیز بابا...
- چی شده آخه؟
- بیا شیوا. خودم با پدرت صحبت میکنم. خواهش میکنم.
- نه. اشکالی نیست. بابام حرفی نداره. اما فردا آخرین امتحان من هست. میتونم فردا شب بیام.
- خیلی لطف میکنی عزیزم. خودم میام سراغت.
- باشه. تا فردا. خداحافظ.
گوشی رو میگذارم. حالا نگرانیم چند برابر شده. میدونم که رفتار جدید شارون، هر چی هست، از اون شبی که اینجا بود شروع شده.اون شب، چی به سر شارون اومد؟ بابام چه کرد؟ چکار کنم من؟
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/64.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/65.jpg

شرح عکسها: اسبهای شارون
--------
مامانم ، همیشه، هر وقت از پشت تلفن از بابام حرف میزد، با احترام و ترس بود. حتی توی سفر پارسالم به ایران می تونستم این ترس رو توی حرفاش ببینم. با اینکه سا لها از بابام دور بود. هر وقت صحبت بابام میشد رنگ صورتش می پرید.
- من اصلا نفهمیدم بابات کیه.
- یعنی چی؟
- یعنی اصلا نمی تونی بشناسیش.
- مامان، منو چی؟ منو میشناسی؟
- تو کپی بابا ت هستی.
- این یعنی خوب یا بد؟
مامان گردنبندشو نشونم میده. یه جعبه کوچیک طلایی که بهش آویزونه باز میکنه. عکس بابام توشه. با همون اخم همیشگیش. با تعجب به مامانم نگاه میکنم.
- بابات خوبه. من همیشه و همه جا اینو گفتم. همیشه هم دوستش داشتم. اما اون نمی تونه کسی رو دوست داشته با شه. تو تنها کسی هستی که دوست داره.اما شیوا جون. عزیزم. بهش نزدیک نشو. زیاد نزدیک نشو.
- آخه چرا؟ یعنی چی؟
- بعدن میفهمی عزیزم. اون حاضره جونشم برای تو بده. اما این که میگم یادت باشه. فهمیدی؟
- آره. فهمیدم.
اما نفهمیدم. اصلا نفهمیدم.
-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/66.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/67.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/68.jpg

شرح عکسها: کلیسا و روستای شارون
-------
- شری؟ من هستم. شیوا.
صدای خسته شارون از پشت در میاد.
- بیا تو.
در اطاق شارون رو باز میکنم.میرم تو. شارون، با شلوار و پیرهن مشکی، دراز کشیده روی تخت. به سقف اطاق نگاه میکنه. یه لحظه سرشو بر میگردونه و به من نگاه میکنه.
- اومدی شیوا؟
میرم و کنارش می شینم.
- چرا جواب تلفونامو نمیدادی؟ مامانت بهم زنگ زد. امروز که امتحانام تموم شد اومدم.چت شده؟ چی شده شری؟
شارون سرشو میگیره طرف من. چشماش خسته و خیسن. یهو تکون میخوره. سرشو میذاره روی پاهام. به هق هق میفته.
- شیوا.... خواهر خوبم... شیوا...
خم میشم. سرشو میبوسم.
- این کارا چیه آخه؟ چت شده؟
شارون، ر وی پام گریه میکنه.مامانش میگفت تموم این چند روز، نه باکسی حرف زده نه از اطاقش بیرون اومده. چرا؟ شارون دختر خودخواه و خندان و خوشگذران. بعضی وقتا اونقدر از بی خیالیش لجم میگرفت که باورم نمی شد با هم دوست هستیم. همیشه و فقط فکرش خرید لباس، تفریح و خودنمایی بود. به هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نمی داد. از نظر همکلاسیها و معلمهای کالج، شارون یه دختر بی فکر و لوس بود، که دو تا شانس بزرگ توی زندگی اورده بود.بابای خیلی پولدار و خوشگلی مادرزادی.حتی منتورم چند بار با شوخی بهم گفت: شیوا من فکر می کنم شارون یه شانس دیگه هم اورده. چون هر چی فکر میکنم هیچ شباهتی بین شما دو تا نمی بینم.
بار آخر بهش گفتم: اتفاقا شارون خیلی چیزهای خوب داره که نذاشتین نشون بده.
از نظر من، شارون چیزهای خوبی داشت که نشون نمیداد. مهربون بود. حساس بود. رو راست بود. توی کالج همه انتظار داشتن که شارون، بخاطر زیبایی و پولداریش خودخواه باشه. اون هم خودخواه میشد. انتظار داشتن هر روز با یه لباس به کالج بیاد، اون هم هر روز با یه لباس به کالج می اومد. معلمها بین اون و بقیه فرق میذاشتن. اون هم لوس میشد. شارون، هیچ وقت، شارون نبود.
- شری. روزی که با هم دوست شدیم یادته؟
شارون سرشو تکون میده. وسط گریه خنده اش میگیره.
- شیوای جنده...
بچه های خیلی پولدار کالج، بچه های مزرعه دارها بودن که گروه خودشونو داشتن. با هم میومدن. با هم میرفتن. و کسی رو توی گروهشون راه نمی دادن.اسم شارون رو شنیده بودم.همکلاسیها، همیشه از لباساش، جدیدترین مدل تلفوناش، و از لشکر پسرایی تعریف میکردن که دنبال کونش می دویدن.
سال سوم، همکلاس من شد. برای من خیلی عجیب بود که آدمی مثل شارون، درس خون باشه. اکثر این جور بچه ها بعد از کالج دیگه به درس ادامه نمی دادن. میرفتن اداره کردن مزرعه های خانوادگی رو یاد میگرفتن. شارون توی چند تا رشته خوب بود. زبان انگلیسیش خیلی خوب بود. توی اقتصاد و جامعه، نمره هاش همیشه بالا بود. اما هیچ وقت جدی نبود. من زیاد بهش توجه نمی کردم. اون هم برام قیافه میگرفت. می دونستم که بچه های مزرعه دارها زیاد از خارجیها خوششون نمیاد. به موهای بلوندشون می نازیدن و حتی رنگش میکردن که بلوندتر بشه. حق نداشتن دوست پسر یا دوست دختر خارجی بگیرن. هیچ جیزی وجود نداشت که حتی بتونم تصور کنم یه روز با شارون دوست بشم. تا اینکه یه روز،همون اوایل سال ، سر کلاس انگلیسی، یه اتفاق جالب افتاد.
معلم انگلیسی ما، یه پیرزن بدجنسی هست که از هیچکس خوشش نمی یاد. از من خیلی هم بدش میومد، چون یه بار توی سال دوم، ازش به منتور شکایت کرده بودم. اون روز من یه متن انگلیسی خوندم. و خانم معلم هم با یه لبخند موذیانه بهم گفت برو بشین. اصلا خوب نبود. پرسیدم چرا؟ گفت با لهجه امریکایی خوندی. خندم گرفته بود. می دونستم داره ازم انتقام میگیره. همینجور که توی فکر بودم چه جوابی بهش بدم، یهو شارون پا شد. گفت ،خانم این کار شما اصلا درست نیست. من نمره انگلیسیمو پس میدم. چون لهجه من امریکایی تره.بعدش چند تا دیگه از بچه های گروه شارون نمره هاشونو پس دادن. خانم معلم با عصبانیت داد زد :
- اوکی ...اوکی..آخر سال جوابتونو میدم.
شارون گفت: اگه تا آخر سال عمر کردین.
کلاس به هم ریخت. خانم معلم رفت بیرون که به منتور شکایت کنه. از فرداش، شارون نشست کنار من. چند ماه بعد که دوست شدیم اعتراف کرد:
- عاشق پستونات شده بودم جنده..
-آره؟
-آره. می خواستم تورت کنم. وگرنه خودتم میدونی که اصلا لهجه امریکایی ندارم. اما از همون روزای اول پستوناتو میخواستم.
- شارون پست فطرت..
شارون حالا زل زده به سقف.
- شیوا.
- هوم.
- بابات ناراحت نیست. چند روز تنهاش میذاری؟
- نه. ناراحت نیست.
- چیزی نگفت. راجب به من.
- نه شری. چیزی نگفت. حرفشو نزن.
- می خوام حرفشو بزنم.
- اوکی. بزن.
-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/69.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/70.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/71.jpg

شرح عکسها: شارون شهری. شارون دهاتی.
-------
بابام، نشسته بود وسط پاهای شارون. روی یه تخت بزرگ. هر دو، لخت مادر زاد. میرم جلوتر . می رسم بالای سرشون. شارون، دو تا دستاشو از هم باز کرده و به من نگاه میکنه. بابام ، سرشو میاره پایین، میذاره روی شکم شارون. زیر نور شمع ،هیکل شهوت انگیز شارون، پیچ و تاب میخوره. شارون دستشو بلند میکنه. میگیره به طرف من.
- بیا خواهرم....بیا...
میرم و کنار شارون دراز میکشم. حالا، هیکل لخت خودمو می بینم. شارون دستشو میکشه روی پستونام. بعد نیم خیز میشه. سرشو میاره جلو و لبامو می بوسه. من نگاه می کنم به بابام ،که حالا با دو تا دستاش، پاهای شارون رو باز کرده. لباشو می بینم که میذاره روی کوس شارون.
- وای...خدا...
شارون توی گوشم آه میکشه.
- دارم می میرم شیوا.
من، تکون نمی خورم. گوشه چشمام خیس شده. اشکای خودمو حس میکنم. به بابام نگاه میکنم. خودشو میکشونه بالاو کیرشو می بینم. یه دستشو میذاره روی گردن شارون. از من جداش میکنه. بعد، با یه دست دیگه، کیرشو میذاره روی کوس شارون. فشار میده. شارون ، یهو با تمام هیکلش از تخت جدا میشه.
- آخ...
من، بی صدا گریه میکنم. شارون، پاهاشو حلقه میکنه دور کمر بابام. تمام تنش میلرزه. دستشو میگیره طرف من. دستشو میگیرم. نگاش میکنم. چشماش پر از اشکه.
- وای... خواهرم.. شیوا...
بابام، کیرشو در میاره ، و با تمام قدرتش ،میکوبه توی کوس شارون. محکم. محکمتر. شارون جیغ می کشه. من گریه میکنم.
- بابا...
صدای خودمو نمی شنوم. بابام بلند میشه. شارون رو بر میگردونه. بعد دستاشو میذاره زیر شکم شارون. بلندش میکنه شارون خم میشه. بابام زانو میزنه. من نگاه میکنم به کون سفید و گرد شارون. نگاه میکنم به کیر بابام. نمی تونم تکون بخورم. شارون، همونطور که خم شده ،نگام میکنه. با نوک انگشتش، اشکمو پاک میکنه.
- خواهر خوشگلم...
بابام، حتی نفس نمی کشه. دو تا دستشو، میذاره دو طرف کون شارون. کیرشو از عقب میکنه توی کوسش. شارون آروم بلند میشه. حالا، تمام هیکلش روبروی منه. سرشو خم میکنه به عقب. به بابام نگاه میکنه. بابام ،یه دستشو میذاره روی گردن شارون. یه دست دیگشو میاره پایین. میذاره روی کوسش. من، کیرشو می بینم، که تا ته، رفته توی کوس شارون.
- بابا...
شارون، آه و ناله میکنه. خم میشه و دوباره روی شکم می افته کنارم. بابام دست میذاره روی کمرش. کون شارون با هر تکون بابام میلرزه. بابام، محکمتر میکنه. شارون، ناخوناشو فرو میکنه توی بازوی من. به اوج میرسن. بعد، یهو، آروم می گیرن. بابام، دستشو از روی کمر شارون بر میداره. جای انگشتاش روی کمر شارون میمونه. از بالای گردن تا پایین کمرش.
شارون، برمیگرده. روی کمرش میخوابه. به بابام نگاه میکنه. بابام خم میشه روی شارون. سرشو میذاره کنار گوشش . حالا صداشو می شنوم:
- شیوا.. تو دختر عزیز من هستی..
شارون، با رضایت لبخند میزنه.
من ، با گریه می نالم: من...شیوا منم...من...بابا...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/72.jpg
----------


***

shiva_modiri
Feb 08 - 2008 - 05:16 AM
پیک 12

قسمت دهم: آرزوهای ممنوع


همیشه، از آرزو کردن می ترسیدم. بابام میگفت: آرزو کردن ، کار آدمهای ضعیفه. آدمهای قوی آرزو نمی کنن.به دست میارن.
اما چیزهایی بودن که هر چقدر می خواستم ، به دست نمی اوردم.
- بابا، من یه آرزو دارم.
- آرزو نداشته باش. بخواه.
- خوب. میخوام. اما نمیشه.
- اگه بخوای میشه. بخواه.
می خواستم. و نمی شد. شاید بابام، هنوز نمی دونست که من واقعا چی میخوام. وقتی اوایل 18 سالگی بودم، به بابام اصرار کردم برای تابستان، به یه جای دور بریم. قبل از اینکه به ایران برم. بابام، براش مشکل بود.وقت زیادی نداشت. نمی تونست به یه جای دور بره. من توی فکرم یه جای گرم بود. می خواستم هر روز لخت بشم و جلوی چشم بابام بایستم.بهم گفت: خودت یه جایی رو پیدا کن. اما دور نباشه.برای یه هفته، همین اطراف.
اول، قبرس رو انتخاب کردم که بابام خوشش نیومد. بعد اون پیشنهاد کرد بریم اسپانیا، که من خوشم نیومد. دنبال یه جای گرم و خلوت بودم. آخرش، تصمیم گرفتیم بریم فرانسه.اما یه شرط گذاشتم. پاریس نمی ریم. نمی خواستم بابام کریستل رو ببینه. نمی خواستم خاطره دانیل زنده بشه.
- جایی که فقط من باشم و بابام.
- اوکی. عزیزم.
- اوکی. بابام.
-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/73.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/74.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/75.jpg

شرح عکسها: شهر مارسی
-------
صبح، از خواب که بلند میشم، شارون بالای سرم نشسته. دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم. نفهمیدم چطوری خوابم برد. صدای مامان شارون، از پشت در میاد:
- بیدارین بچه ها؟
شارون، چیزی نمی گه. من پا می شم.و در اطاق رو باز می کنم. مامان شارون، از کنار در، دزدکی به شارون نگاه می کنه.
- شیوا، حموم اونجاس. ته راهرو. بعدش بیاین پایین برای صبحانه.
- اوکی. مرسی.
مامان شارون برمیگرده و میره. من، حولمو برمیدارم و به شارون نگاه میکنم.
- هی. شری. پاشو.
بعد، بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، میرم به طرف حموم. زیر دوش، خواب دیشب به یادم میاد. خواب بود یا کابوس؟ چرا بابام منو نمی دید؟ چرا به شارون میگفت شیوا؟ چرا گریه میکردم؟ چرا؟
سر میز صبحانه، کارهایی رو که توی این سه روز میخوام انجام بدم، یادداشت میکنم. مامان شارون، همینطور که میز رو می چینه، حرف میزنه:
- اصلن باورم نمی شه. شری هیچوقت اینطور غمگین نبوده.
من چیزی نمی گم. مامان شارون سعی میکنه به حرفم بیاره.
- همیشه اینجا حرف تو بوده. شری خیلی دوستت داره.
- بله. شری بهترین دوست منه.
- پس حتما به تو میگه چش شده.
- امیدوارم. بله.
شارون، میاد پایین. یه پیرهن سبز چین دار پوشیده و اصلن به شارون همیشگی شباهت نداره. حالا، مثل یه دختر دهاتی معصوم شده، که از مهمون شهری خودش،خجالت می کشه. مامان شارون، با تعجب به پیرهن شری نگاه میکنه.
- فکر کردم میخواین به مزرعه برین. نمی خوای اسباتو به شیوا نشون بدی؟
شارون، یه فنجون چای برای خودش می ریزه.
- نه مامان. امروز میریم به کلیسا.
- کلیسا؟ امروز؟
- بله مامان. آماده ای شیوا؟
من پا میشم. مامان شارون، تا دم در باهامون میاد.
- تا بعد.
- تا بعد.
دیشب که اومدم، تاریکی بود. حالا، توی روشنایی روز، خونه های یک شکل و بزرگ روستایی رو می بینم. و مزرعه های سبز و جاده جنگلی زیبایی که جلوی پامون بود.
- چه بهشتی داری شری!
شارون، نگام می کنه. بعد عینک آفتابیشو میذاره روی چشاش.
- چه جهنم تاریکی!
- مسخره. چرا نمیگی چت شده؟
شارون می ایسته.
- عصبانی هستی شیوا؟
- آره. عصبانی ام.
شارون، نگاه می کنه به ته جاده.
- کلیسا اونجاس. می بینی؟
برج کلیسا رو ، از میون درختها می بینم.
- نه. نمی بینم.
تا ته جاده. حرف نمی زنیم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/76.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/77.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/78.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/79.jpg

---------
سیاه، تنها رنگی بود که بابام دوست داشت. یه بیکینی سیاه، که قبل از سفر خریده بودم، از توی چمدون در میارم، و جلوی آینه می پوشم. پستونام، توی بیکینی برجسته تر میشن. بر میگردم و کونمو توی آینه نگاه میکنم. تموم کونم پیداست. میرم و روی تخت دراز می کشم. به ساعت نگاه میکنم. منتظر میمونم تا بابام از خواب بیدار بشه. برای این سفر، یه کلبه ساحلی اجاره کردیم. توی یه قسمت خلوت، کنار دریای مارسی. ایده من بود. بابام، دیگه از ایده هام تعجب نمی کنه. حتی احساس میکنم که خوشش میاد ،وقتی می بینه من، مثل دخترهای 18 ساله فکر نمی کنم. اما همیشه میگه: مواظب باش زود بزرگ نشی. با اینکه میدونه، من مجبورم زود بزرگ بشم. مثل خودش. شکل زندگی من، مجبورم میکرد چند سال جلوتر از خودم باشم.
احساس میکردم، بعد از سفر گذشته به فرانسه، بین من و بابام، یه فاصله ایجاد شده. همدیگرو کمتر می دیدیم. بابام، کمتر بغلم میکرد. کمتر بهم نگاه میکرد. بعد از رابطه من و دانیل،حتما فکر میکرد که من وارد یه مرحله جدید توی زندگیم شدم. و دیگه کمتر به اون احتیاج دارم. اما بعد از دانیل، من دیگه با کسی دوست نشدم. تجربه دانیل، یه مرحله جدید بود، که نیاز منو به بابام بیشتر کرد. می دونستم که اون هم، همین نیاز رو داره. همونطور که من، هر پسری رو با اون مقایسه میکردم. اون هم، حتمن همینطور بود. بابام، منو میخواست.اما من، آرزوی ممنوع بابام بودم.برای همین، از آرزو کردن بدش میومد. و از موقعی که 18 ساله شدم، حتی احساس میکردم، از من فرار میکنه. باید کاری میکردم که دوباره منو ببینه. باید کاری میکردم که بخواد. نباید منو آرزو کنه. باید بخواد.
- بخواه منو. بخواه..
پا می شم. می شینم روی تخت. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 10 صبح شده. از روی تخت بلند میشم. دوباره می ایستم روبروی آینه.به خودم نگاه میکنم. چشم میدوزم به کوسم ، که حالا از زیر بیکینی برجسته تر شده. احساس رخوت میکنم. توی تمام تنم، یه خواهش شدید، راه میوفته. در اطاقمو باز میکنم. میرم به طرف اطاق بابام. فقط کافیه دستمو دراز کنم. فقط کافیه دستمو بذارم روی دستگیره در. فقط یه قدم کوچیک.
- بخواه منو...بخواه..
دستمو، دراز میکنم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/80.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/81.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/82.jpg

---------
در، بی صدا باز میشه.شارون، دستشو از روی زنگ برمیداره.
- های پادر. این دوست من از شهر اومده. میخواستم کلیسا رو بهش نشون بدم.
پیرمردی با موهای کاملن سفید، بهمون لبخند میزنه:
- اوکی. بیاین تو. کار خوبی کردین که اومدین.
شارون، وارد میشه. من پشت سرش میرم.
- کارتون که تموم شد، صدام کنین. لطفن.
پیرمرد، از پله های توی راهرو بالا میره. من و شارون، از در چوبی و بزرگ روبرو، وارد کلیسا می شیم.
- این پادر بود شری؟
-آهان.
-همون پادر؟ پدر ماکسیم؟
- آهان.
شارون میره جلو. نزدیک صندلی های ردیف اول می ایسته. من نگاش میکنم.شارون، زانو میزنه و دعا میکنه. بعد، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. میرم جلو و کنارش می شینم. نگاه میکنم به مجسمه کریستوس که توی بغل مامانشه. فضای قدیمی کلیسا، با بوی چوب و شمع، غمگینم میکنه. نگاه میکنم به شارون که زل زده به روبرو و توی خودشه.
- شری. بگو.
شارون، دستمو میگیره. فشار میده.
- اونجا. اون گوشه می نشست و پیانو میزد.
نگاه میکنم به یه گوشه خالی که شارون اشاره میکنه. بعد، یهو، یه جرقه توی مغزم روشن میشه.
- فهمیدم. فهمیدم.
شارون، سرشو میگیره توی دستاش.
- آره. می فهمی. باید بفهمی.
از جام بلند میشم. به طرف در کلیسا حرکت میکنم. احساس می کنم دارم خفه میشم. عصبانی ام. بغض توی گلومه. می خوام گریه کنم. می خوام جیغ بزنم. صدای پای شارون، پشت سرم میاد. بیرون کلیسا، می ایستم. شارون، میاد و کنارم می ایسته. نگاش نمی کنم. راه می افتم. شارون، کنارم میاد. چند قدم از کلیسا دور می شیم. شارون، یهو، میره کنار جاده می شینه. سرشو میذاره رو زانوش و گریه میکنه.میرم و کنارش می شینم.
- منو ببخش شری.
گریه شارون بیشتر میشه. سرشو میگیرم توی بغلم. شارون، روی چمنا دراز میکشه.
- نباید می ذاشتم. نباید. تقصیر من بود.
شارون، سرشو بلند میکنه. اشکاشو با کف دست پاک میکنه. نگاه می کنه به جنگل روبرو.
- از اون شب لعنتی تا حالا، به هیچی نمی تونم فکر کنم. فقط به چشماش. فقط به انگشتاش. دارم دیوونه میشم. دیوونه می شم شیوا...
صدای پا، با خش خش برگ و شن، از پشت سرمون میاد. هر دو سرمونو بر میگردونیم. پادر، با قدمهای بلند، و موهای سفید نزدیک میشه.
- چی شد دخترا؟ حالتون خوبه؟
شارون، جواب میده:
- بله پادر. چیزی نیست.
پادر، با لبخند نگامون می کنه.
- خانومهای زیبا، میتونم شما رو به یه چایی دعوت کنم؟
شارون، دوباره جواب میده:
- اوه. مرسی. نه. دیگه باید بریم.
من میگم:
- مرسی. من موافقم.
پا میشم. شارون هم. بر میگردیم به طرف کلیسا.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/83.jpg
--------
در اطاق بابامو باز می کنم. میرم تو. در اطاق رو پشت سرم می بندم. همونجا می ایستم.و تکیه میدم به در. به بابام نگاه می کنم. دراز کشیده روی تخت و پشتش به منه. میدونم که بیداره. بابام با کوچکترین صدا از خواب می پره. صبر میکنم تا آروم برگرده. بر میگرده. چشاشو باز میکنه. و نگام میکنه. هیچی نمی گم. اون هم، هیچی نمی گه. فقط نگام میکنه. بعد، برمیگرده و زل میزنه به سقف. یه دستشو از زیر لحاف در میاره و دراز میکنه. میرم جلو. میرسم بالای سرش. لحاف رو میزنم کنار. می شینم روی تخت. بعد، سرمو میذارم روی دستش که دراز کرده. لحاف رو میکشونم روی خودم. بابام، بی حرکت، همونجور به سقف نگاه میکنه. سرمو میبرم جلوتر. صورتمو می چسبونم به گردنش. دستمو میذارم روی سینه اش
- پاشو دیگه. تنبل.
بابام، یهو، برمیگرده به طرفم. حالا سینه ش محکم میچسبه به سینه م.دستشو میندازه دور کمرم. فشارم میده به خودش.
- خیلی وقته پا شدی؟
گرمای تنش، دلمو می لرزونه. پامو میندازم روی پاش. دستمو از روی سینه ش برمیدارم و میذارم روی کمر لختش. شکمم می چسبه به شکمش.
- آره. یه ساعته بیدارم.
بابام، دستشو از روی کمرم برمیداره. می بره پایین. میذاره روی شرتم. درست بالای کوسم.
- لباسای شناتم پوشیدی؟
نفس نفس میزنم. انگشتاش حالا درست روی کوسم هستن.
-آره. پوشیدم.
بابام، دستشو می بره و روی کونم میکشه. سینه شو محکم فشار میده به سینه م. پستونام می چسبن به سینه ش.
- اینکه خیلی لختیه دختر...
پاشو بلند میکنه و میندازه روی پام. کیرش، می چسبه به کوسم. زیر چشمی نگاش میکنم. چشاشو بسته. لحاف رو می کشونم روی سرم.
- میخواین عوضش کنم؟
بابام، خودشو میندازه روی من.دو تا پاهامو، دور کمرش حلقه میکنم. کیر سفتشو احساس میکنم که به کوسم فشار میاره. لباشو میذاره روی سینه م. درست وسط پستونام. صدای نفسش قطع میشه. من، چشامو می بندم.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:47 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #7


***

shiva_modiri
Feb 15 - 2008 - 08:22 PM
پیک 13

قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع

پادر، ما رو میبره به یه باغ کوچیک پشت کلیسا.
- همین الان چایی حاضر میشه.
بعد ، میره که برامون چایی بیاره. من و شارون، می شینیم دور یه میز فلزی سفید و تا وقتی پادر برگرده، حرفی نمی زنیم.
- بفرمایین. این چایی میوه برای خانمها. و این قهوه هم برای من.
پادر میشینه و فنجون قهوه شو بر میداره.
- هوای خوبیه. نه؟
توی هلند، هر حرفی رو با آب و هوا شروع میکنن. پادر، قهوه شو می خوره و منتظره تا ما حرفی بزنیم. من توی ذهنم دنبال یه چیزی برای گفتن میگردم. شارون یهو به حرف میاد:
- پادر. از ماکسیم چه خبر؟
پادر، اخم میکنه:
- خوبه. خوبه. تو چکار میکنی شری؟ سالهاست که ندیدم به کلیسا بیای.
بعد، فنجونشو میذاره روی میز و بدون اینکه منتظر جواب شارون باشه، ادامه میده:
- آخ...این روزا کی حوصله موعظه داره؟
توی قیافش نگاه میکنم. بلند قد و چارشونه با موهای سفید کم پشت. قیافش شبیه گلادیاتورهاس. اما دوست داشتنی و قابل اعتماد بنظر میاد.
- دخترم. اجازه دارم بپرسم اهل کجا هستی؟
من، به خودم میام.
- من؟ ایران.
پادر سرشو تکون میده.
- اوه. ایران. خیلی وقته اینجا هستی؟
- بله. از 8 سالگی اینجا هستم.
پادر، اشاره میکنه به فنجون چاییم.
- خوب بود؟ بازم میل دارین؟
به شارون نگاه میکنم.
- نه. مرسی.
شارون، به من نگاه میکنه. بعد به پادر نگاه میکنه. انگار هر سه تامون، منتظریم تا یکی بره سر اصل موضوع. اما اصل موضوع چی بود؟ پادر، حتما متوجه گریه شارون شده بود. برای همین اومد سراغمون و دعوتمون کرد. فکر میکردم این چند دقیقه که کنارش نشسته بودیم،هم حال من، و هم حال شارون رو بهتر کرده بود. فکر میکردم، کسانی هستن که گریه دیگران براشون مهمه. وسعی میکنن با یه فنجون چای، بهش آرامش بدن.کسانی هستن که میشه باهاشون حرف زد. اما حرفهای ممنوع چی؟ حرفهایی که نمیشه با کسی زد.
- پادر. حرفهایی هست که نمی شه به هیچکس گفت. درسته؟
پادر، لبخند میزنه.
- بله دخترم. حرفهایی هست که حتی نمیشه به خودت بزنی.
بعد نگاه میکنه به شارون.
- همین حرفها موجب غم و ناراحتی ما میشن. ما رو به گریه میندازن. حتی دیوونه میکنن. باید یه نفر رو پیدا کرد و این حرفا رو بهش زد.
- اما بابای من میگه، این حرفها برای اینن که گفته نشن. به هیچکس.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- بله. پدر تو درست گفته. به هیچکس. اما میتونی حرفاتو با خدا بزنی. میتونی با یه کاغذ حرف بزنی. می تونی با یه گل، یه پروانه. می تونی با خیلی چیزا حرف بزنی. چون اگر حرف نزنی، مریض میشی.حتی ممکنه خیلی مریض بشی.
توی صدای پادر، لرزش غم رو احساس میکنم. شارون، توی صندلیش جابجا میشه.
- ما دیگه باید بریم پادر. مرسی از از چایی.
پادر به من نگاه میکنه. دستمو دراز میکنم و بهش دست میدم.
- مرسی پادر. مرسی از حرفاتون.
پا میشیم. پادر ، تا کنار جاده جنگلی باهامون میاد.
- یادتون نره. حتما حرف بزنین.
راه می افتیم. دورتر که میشیم سرمو برمیگردونم. پادر، هنوز همونجا ایستاده و نگاهمون میکنه. دستمو براش بلند میکنم. پادر، دستشو بلند میکنه. و اونقدر نگه میداره تا ته جاده می پیچیم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/84.jpg

---------
بابام، وسط سینه مو میبوسه و از روی تخت میپره پایین.
- پاشو دختر. خوابت نبره.
از جام تکون نمی خورم. زیر لحاف، گیج و کرخت، باقی میمونم. چرا؟ چرا؟ تموم اون لحظه، همون لحظه هایی که بابام روی من دراز کشید، و کیر سفت شده ش به کوسم فشار میا ورد، شاید بیشتر از چند ثانیه نبود. وقتی پاهامو دور کمرش سفت کردم، فکر میکردم دیگه هیچ چیزی جلوی این اتفاق رو نمی گیره. فقط کافی بود، همونطور با چشمای بسته، کیرشو در بیاره، خط باریک شورتمو کنار بزنه، و بعد، این خواهش و انتظار، که از شونزده سالگی، به جونم افتاده بود، تموم بشه.
- بیرحم...
چرا باهام بازی میکنه؟ چرا؟ چرا تمومش نمی کنه؟ چرا نمی تونم به دستش بیارم؟ از روزی که خودمو شناختم، هر چیزی که خواسته بودم، بدست اورده بودم. اونقدر این مسئله برام عادی شده بود، که اصلن نمی تونستم فکر کنم چیزهایی هم هستن که ممکنه نتونم به دست بیارم. کسانی که منو خوب نمی شناختن، فکر میکردن دختر لوسی هستم که هر چی میخواد باید انجام بشه. اما اینجور نبود. بابام، بهم یاد داده بود که بخوام. و چیزی که میخوام، به دست بیارم. به هر قیمت. اما...قیمت بابام چی بود؟ چی واسش مهمتر از هر چیزی بود؟چی؟ برای بابام، هیچ چیزی مهمتر از من وجود نداشت. قیمت بابام، خود من بودم. همیشه میدونستم که منو میخواد.میدونستم بیشتر از یه پدر معمولی منو میخواد. میدونستم که فقط دخترش نیستم.معشوقش هستم. زنش هستم. آرزوش هستم.پس چرا جلوی خودشو میگیره؟چرا فرار میکنه؟ دیوونه میشم. باید بفهمم. باید بپرسم. باید یه کاری بکنم.
- به دستت میارم. به قیمت شیوا..
پا میشم. اثری از بابام نیست.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/85.jpg
---------
- اون یکی رو بیشتر از همه دوست دارم.
شارون، داره اسباشو بهم معرفی میکنه. توی اصطبل. بعد، اسبی رو که بیشتر از همه دوست داره، میاره بیرون. دست می کشه به گردن اسب.
- دلت واسم تنگ شده بود؟ها؟
اسب جوان و قهوه ای ، با قدمهای آروم، کنار شارون راه میره. من، تکیه میدم به نرده ها و نگاشون میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. توی بابام، یه چیزی بود که نمی شناختم. یه چیز جادویی. یه چیزی که از همه پنهون میکرد. حالا می فهمیدم چرا دوست دختراش زنگ میزدن و بهش التماس میکردن. حالا می فهمیدم چرا مامانم ازش میترسید. قبلها فکر میکردم، بخاطر جذابیت و دقتش در لباس و عطره، که آدمها رو جذب میکنه. بارها، اتفاق افتاده بود که توی رستوران یا جاهایی که می رفتیم ،و مارو نمی شناختن، فکر میکردن برادر، یا دوست پسرمه. اما حالا می فهمیدم. بعد از اتفاقی که برای شارون افتاد. بعد از خواب دیشب. بابام، یه چیزی داشت که می تونست شارون رو عوض کنه. عاشق کنه. همونطور که منو عاشق کرده بود. اما چرا همه رو عذاب میداد؟ من از رابطه های بابام چیزی نمی دونستم. زنهای توی زندگیش رو ندیده بودم. بجز مامانم و کریستل. اما حالا می دونستم که همشون ازش می ترسیدن. می خواستنش و ازش می ترسیدن. چرا؟ چرا بابام اطاق ممنوع رو به من نشون نمی داد؟ اونجا چی داشت؟ چه چیزی رو پنهون می کرد؟ حالا که شارون، اسیر بابام شده بود، بیشتر به این چیزا فکر میکردم. چون خودمو مقصر می دونستم. من بهش اجازه دادم به بابام نزدیک بشه. باید با شارون حرف میزدم. باید نجاتش میدادم.
- شری.
شارون، داره اسبشو نوازش میکنه. نگام نمی کنه.
- ها؟
- بیا اینجا شری. کارت دارم.
شارون، میاد طرفم.می ایسته روبروم. بهم نگاه نمی کنه.صورتشو می گیرم توی دستام:
- نگام کن شری. نگام کن احمق.
شری نگام میکنه.
- می دونی چطوری شدی؟ ها؟ مثل این دختر دهاتیهای احمق شدی، که برای اولین بار یه مرد دیدن. خودتو باختی. فکر میکنی عاشق شدی. عاشق. اون هم عاشق یه مرد 38 ساله، که اصلن نمی دونی کیه. احساساتی شدی. نمی شه باهات حرف زد. مثل دختر بچه های لوس، فقط گریه میکنی. بسه دیگه. حرف بزن. باید حرف بزنی. باید با من حرف بزنی.
شارون آه میکشه.
- فکرشو میکردی من اینجوری بشم؟
- حرف بزن عزیزم.
شارون دستمو میگیره. اشاره میکنه به یه طرف مزرعه.
- بریم اونجا. دراز بکشیم زیر آفتاب. حرف میزنم.
میریم و روی چمنا دراز میکشیم.
- شیوا؟
- هان؟
- تو چرا اصلن گریه نمی کنی؟
- من گریه میکنم.
- من ندیدم آخه.
میچرخم و روی شکمم دراز میکشم.
- بابام میگه نباید گریه تو به کسی نشون بدی.
شارون دو تا دستشو میذاره روی صورتش.
- شیوا.
- ها.
- میدونم هیچکس باور نمی کنه. اگه بابا و مامانم بفهمن می فرستنم تیمارستان. اما تو باور می کنی.
- آره. باور میکنم.
- میدونم باور می کنی . چون تو هم عاشقشی.
- آره. هستم.
شارون دستشو میذاره زیر سرش.
- اما عشق من با مال تو فرق میکنه.
دلم میخواد بهش بگم که عشق اون، با مال من، هیچ فرقی نمی کنه. اما نمی تونم.
- شری.
- هوم.
- میخوای چکار کنی؟
- نمی دونم.
- پس چرا مثل دیوونه ها شدی؟
- نمی دونم شیوا. یه حالت عجیبی دارم. از اون شب عوض شدم. خیلی عوض شدم. میدونم خیلی عجیبه. اما باور کن شیوا. اصلن نمی دونم کی هستم. اون شارون قبلی نیستم. اما نمی دونم حالا کی هستم. برای همینه که می ترسم. باید باهاش حرف بزنم. باید ببینمش شیوا.
- نه شری. نه. دیگه نمی ذارم.
- باید شیوا. باید.
شارون نزدیکه به گریه بیفته.
- میدونم از دستم عصبانی هستی. میدونم ازم متنفری. اما بهم اجازه بده شیوا.
به فکر اون شب لعنتی می افتم. اون شب. که بزرگترین حماقت زندگیم رو کردم. من. احمق و خودخواه. فقط برای اینکه بدونم بابام چطوری یه زنو میکونه. فقط برای اینکه عشقبازی بابامو حس کنم. من. بیرحم. که شارون رو قربانی کردم.
- شری عزیزم. من از تو متنفر نیستم.من از خودم متنفرم.اما اجازه نمیدم.
شارون سرشو میاره جلو. نفسش به صورتم میخوره. زل میزنه توی چشمام.
-شیوا. من باید ببینمش.
اونقدر جدی و محکم میگه که تعجب میکنم.
- من میخوام نجاتت بدم شری.
- نه شیوا. من میخوام نجاتت بدم.
-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/86.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/87.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/88.jpg
-------


***

shiva_modiri
Feb 21 - 2008 - 12:46 AM
پیک 14

قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا.

تا شب، از بابام خبری نمیشه. هی میرم کنار در. می ایستم و زل میزنم به دریا. بعد برمیگردم و دراز میکشم روی تخت. ده بار. صد بار. زنگ میزنم به تلفنش. جواب نمیده. فکر میکنم به اتفاق صبح. کاشکی اون کارو نمی کردم. کاشکی به اطاقش نمی رفتم. نگران هستم. چمدونمو برمیدارم و خالی میکنم روی تخت. بعد، لباسامو دونه دونه، تا میکنم و میذارم توی چمدون. بیکینی سیاه رو ، تا میکنم و میندازم توی سطل آشغال. بعد، دراز میکشم و زل میزنم به آینه بزرگ روبروی تخت. اونقدر که چشمام سنگین میشن. می خوابم.
صدای قدمهای بابام، روی کف چوبی کلبه، بیدارم میکنه. از پنجره کوچیک اطاق به بیرون نگاه میکنم. هوا تاریک شده. تمام روز توی خواب بودم؟ این همه وقت، بابام کجا بود؟ گوشامو تیز میکنم. صدای پای بابامو، دوباره روی کف چوبی کلبه می شنوم.عصبانیه. ناراحته. حتی از صدای پاش میتونم بفهمم. وقتی ناراحته با پاشنه پاش راه میره. وقتی خوشحاله قدمهاش بی صدا هستن. وقتی فکر میکنه قدمهاش کوتاهن. همه حرکاتشو می شناسم. معنی هر حرکت دستش. هر حرکت پاش. هر حرکت چشمش. هر حرکت بدنش. اما حالا، می فهمم که خودشو نمی شناسم. قبلن فکر میکردم میتونم فکرشو بخونم. اما اتفاق صبح، نشون داد که نمی تونم.
و حالا، بابام، عصبانی و ناراحت بود. آروم از روی تخت بلند میشم. از کنار در اطاقم ، نگاه میکنم به اطاق بابام که نیمه باز هست. همونجا می ایستم و نگاه میکنم. در اطاق بابام، باز میشه. میاد بیرون. می ایسته و نگاه میکنه به اطاق من. بعد، می شینه وسط پذیرایی کوچیک کلبه. روی زمین. صورتش پر از اخمه. چشمم میوفته به یه بطری مشروب که جلوی پاش گذاشته. نفسم در نمی یاد. می ترسم. بابام، دوباره نگاه میکنه به در اطاق من. صدام میکنه.
صداش، اصلن مال خودش نیست.
- شیوا....بیا اینجا....
----------
- چی گفتی؟ چی؟
هیچوقت، این طور عصبانی نشده بودم. می ایستم و سر شارون جیغ می کشم. شارون، سعی میکنه آرومم کنه. من، پاهامو می کوبم به زمین، دستامو توی هوا می چرخونم. سرمو اینور و انور میکنم.
- شری. با من حرف نزن. اصلن حرف نزن.
بعد، بی هدف راه میفتم توی مزرعه. شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا...عزیزم...خواهش میکنم.
دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بدوم طرف جنگل. تنها باشم. جیغ بکشم.
- نیا شری. دنبال من نیا.
می دوم به طرف جنگل. صدای شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا.... تو رو خدا....
صداش، پشت سرم ضعیف میشه.
- وای....خدا...شیوا..
کنار جنگل می ایستم. می شینم و جیغ میزنم.
- بابای من....چرا....؟
گریه میکنم. سرمو می زنم به درخت. راه نفسم گرفته میشه. زار میزنم.
- چرا بابا...؟ چرا...؟
دستای شارون، از پشت، دور سینه م حلقه میشن. احساس ضعف میکنم. احساس بی پناهی میکنم. احساس تنهایی میکنم. کوچیک میشم. میرم توی بغل شارون. سرمو می چسبونم به سینه ش.
- من....شیوا من هستم...من.
شارون، با مهربونی یه مادر حرف میزنه.
- شیوا تو هستی عزیزم. شیوای من...شیوای بابا...
----------
- نه. نمی یام.
ترس، پشتمو می لرزونه. جرئت نمی کنم به بابام نگاه کنم. همونطور چسبیدم به در اطاقم.
- بیا اینجا. بشین.
صداش، مال خودش نیست. اما آرومتر شده. میرم جلو. می شینم روبروش. بابام، بوی الکل میده. برای اولین بار، بابامو، مست می بینم. خیلی مست.
- نکن بابایی...عزیزم...
دستمو می برم طرف بطری مشروب. بابام، بطری رو برمیداره. بازش میکنه. می ریزه توی لیوان. و سر میکشه. هیچی نمیگه.
- بسه بابام...بسه.
بابام، دوباره مشروب میریزه توی لیوان.
- حرف نزن. نگاه کن.
نگاه می کنم. به بابام. که اصلن بابام نیست. یه مرد ترسناک. با چشمای سرخ. و بوی بد الکل. که هر لحظه منو بیشتر میترسونه.
- میخوای منو بکوشی؟ بابام؟
بابام، با پیشونی میکوبه روی کف اطاق. گریه میکنه. با صدای بلند. با فریاد.
- خدایا...خدا...
سرشو بالا میگیره. تمام صورتش خیس شده. من، میلرزم و گریه میکنم. با چشمای بسته، گریه میکنم. نمی خوام نگاه کنم. نمی خوام ببینم.
بابام، داد میزنه:
- چشاتو باز کن. ببین.
چشامو باز نمی کنم.
- نمی خوام...نمی خوام...
جیغ میکشم.
- نمی خوام...
صدای افتادن بابامو می شنوم. چشامو باز میکنم. بابام، مچاله شده کف اطاق. بطری مشروب رو با دستم هول میدم به طرف دیوار. من هم، مچاله میشم کنار بابام.
- بابایی. بابا...
دستمو میذارم زیر سرش. می گیرمش توی بغلم. بابام، دیگه گریه نمی کنه. چشاشو باز کرده و به یه نقطه زل زده. لبامو میذارم روی پیشونیش. می بوسمش. آروم، ناله میکنه.
- تو فرشته من هستی. تو عشق من هستی. خدایا...دخترم باش شیوا.. فقط دخترم...
سرشو می چسبونم به سینه م.
- من دخترتم بابام.
بابام، توی سینه م آه میکشه.
- مراقب غرور من باش.
- هستم بابا. هستم.
- تو تنها چیز پاک و خوب توی زندگی من هستی. همیشه خوب باش.
- باشه بابام. باشه.
- شیوا. تو دختر من هستی.
- میدونم.
- تو شیوای من هستی.
- میدونم.
- همه چیز هستی. همه چیز من هستی.
- میدونم.
بابام، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام. برای اولین بار، نگاهشو تحمل میکنم.
- شیوا... به من نزدیک نشو.
----------
تب دارم. احساس ضعف میکنم. احساس میکنم تمام ملافه خیس عرق شده. دستای بابامو، روی پیشونیم حس میکنم.
- شیوا. پاشو. بشین عزیزم.
چشامو باز میکنم. بابام، بالای سرم نشسته. سعی میکنم توی جام بشینم. بابام، دو تا دستاشو میگیره زیر بغلم. بلندم میکنه.
- میخوای چیزی بخوری؟
به زور حرف میزنم.
- نه. اشتها ندارم.
بابام، پا میشه.
- باید یه چیزی بخوری.
بعد، از اطاق میره بیرون.همونجور که تکیه دادم، فکر میکنم. دیروز توی مزرعه شارون، حالم بد شد. اونقدر که مامان شارون، به بابام زنگ زد. یادم میاد، شارون بالای سرم گریه میکرد. یادم میاد، بابام زیر بغلمو گرفت ومنو گذاشت توی ماشین.یادم میاد توی خونه افتادم روی تخت و بیهوش شدم.
- اینا رو بخور عزیزم. بگیر.
بابام، دو تا قرص توی دستم میذاره. قرصا رو یکی یکی میذارم توی دهنم. بابام، لیوان آبو میگیره جلوی لبام.
- میخوای ببرمت پایین؟ ها؟
- نه. همینجا خوبه.
- اوکی.
بابام، پا میشه و پنجره اطاقو باز میکنه. بعد، یه ملافه از توی کمد در میاره. ملافه تختو عوض میکنه.
- میخوام دوش بگیرم.
- حالا نه عزیزم. اول یه چیزی بخور.
بابام، از توی سینی کنار تخت، یه کاسه کوچیک برمیداره. با قاشق، بهم ژله میده. توی دلم خنک میشه.
- آهان دختر کوچولوی بابا.
بعد، یه تیکه کوچیک کیک بهم میده.
- نمی خوام.
- باید.
احساس میکنم بهتر شدم.
- تا ظهر حالت کاملا خوب میشه. حتما از هیجان زیاد بوده. چکار میکردین اصلن؟
- هیچی. زیر آفتاب زیاد دویدم.
- اوکی. حالا بهتری؟
- آره. بهترم. میشه دوش بگیرم؟
بابام، پا میشه.
- صبر کن وان رو پر کنم.
ملافه رو می زنم کنار.
- نه بابا. دوش.
بابام، مکث میکنه. بعد، زیر بغلمو میگیره. میبره توی حموم.
- می تونی زیر دوش وایسی؟
تی شرتمو در میارم. شلوار خونگیمو در میارم.
- میخوای کمکت کنم؟
سینه بندمو باز میکنم.
- کمکم کن.
--------
شارون، عشق من نبود. اما تنها کسی بود که بعد از بابام دوست داشتم. اون هم، به همون اندازه دوستم داشت. اگر ماجرای بابام پیش نیومده بود، شارون، دوست صمیمی و هم خوابه زیبای من میموند. حالا، شارون، می خواست خواهر من باشه. حالا شارون، می خواست معشوقه و همخوابه بابام باشه.و اونطور که میگفت، همش بخاطر من بود. برای نجات من. ودیروز، قبل از اینکه کنار اون درخت، حالم بد بشه، شارون، رازی رو بهم گفت که نمی خواستم بشنوم. میدونستم که بابام، توی هر زنی ، منو می بینه. اما شنیدنش از زبون شارون، برام سنگین بود. خیلی سنگین.
- پس چرا بهم دروغ گفتی؟
- مجبور بودم شیوا. نمی خواستم ناراحت بشی.
- مطمئنی بهت می گفت شیوا؟
- آره شیوا. مطمئنم. تموم مدتی که توی بغلش بودم فقط اسم تو رو می اورد. اصلن منو نمی دید. بهم میگفت: شیوا. تو دختر عزیز من هستی.
همونطور که توی خوابم دیده بودم. بابام، به شارون میگفت، شیوا. یادم اومد اون شبی که با کریستل عشقبازی میکرد. یادم اومد که چند بار اسم خودمو شنیدم.
- میدونی یعنی چی شیوا؟
- یعنی چی؟
شارون به سختی حرف میزد:
- یعنی بابات بهت نظر بد داره.
- چی گفتی؟ چی؟
بعد، دویده بودم طرف جنگل. شارون، دنبالم می اومد. شاید فکر میکرد، علت ناراحتیم از اینه که می شنوم بابام بهم نظر بد داره. اما ناراحتی من از این بود که بابام، همه عشق و احساسی که به من داشت ، به زنهای دیگه میداد. همه اون چیزهایی که من می خواستم. چیزهایی که باید به من میداد. حالا می فهمیدم اون معجزه و جادویی که زنها رو اسیر بابام میکرد چی بود. احساس و عشق کامل. چیزی که زنها از بابام می گرفتن. چیزی که شارون از بابام گرفته بود. چیزی که نه بابام، و نه من، سهمی ازش نداشتیم. بابام، نباید به من نزدیک می شد. من نباید به بابام نزدیک میشدم. چرا؟ به اندازه کافی میدونستم که سکس، بین پدر و دختر، یه چیز غیر عادی هست. اما چه چیزی غیر عادیش میکرد؟ سکس من و شارون هم غیر عادی بود. حتی سکس بابام و شارون هم غیر عادی بود. خیلی چیزها غیر عادی بودن ولی آدمها انجام میدادن. چرا؟
بعد از ماجرای سال پیش توی مارسی، فهمیدم که بابام، با وجودیکه عاشق من هست، با وجودیکه دوست داره باهام سکس کنه. اما با خودش میجنگه. چیزی هست که جلوشو میگیره. اونقدر که حاضره مست مست بشه و بذاره من اشکاشو ببینم. اونقدر که ازم میخواد بهش نزدیک نشم. بعد از مارسی، تصمیم گرفتم که دیگه بهش نزدیک نشم. و حالا، با وجود شارون، بابام داشت بهم نزدیک میشد. می دونستم. خوب می دونستم که بابام با هر زنی به یاد من سکس میکنه. اما هیچوقت، به هر زنی ، شیوا نمی گه. کریستل، طوری که بعدها فهمیدم، راز دار بابام بود. و شارون، راز دار من بود. بابام، آدمیه که حتی نفس کشیدنش با دقت و حساب شده هست. می دونستم. می دونستم که داره نزدیک میشه. شارون، نقطه ای بود که بابامو، به من میرسوند. و مثل همیشه، بابام، بهترین نقطه رو انتخاب کرده بود.
- بابا....
بابام، شیر دوش رو می بنده. و یه حوله خشک بهم میده.
- هوم؟
خودمو خشک میکنم. پرده دوش رو می کشم و شورتمو در میارم. حوله رو می پیچونم دور خودم. پرده رو کنار میزنم. بابام، توی آینه به خودش نگاه میکنه.
- بابا.
- هوم.
- منو میبری خونه شارون؟
بابام، برمیگرده و نگام میکنه.
- الان؟ مگه حالت بد نیست؟
- نه. خوبم. باید برم حتمن.
بابام، پاشو میذاره بیرون حموم.
- اوکی. یه ساعتی استراحت کن. بعد.
راه میوفتم به طرف اطاقم. احساس میکنم سر حال شدم. فکرایی که زیر دوش کرده بودم، احتمالن درست بودن. نباید خرابش میکردم. باید شارون رو میدیدم. باید بهش میگفتم. شارون، باید می فهمید که چرا انتخاب شده. توی دلم، احساس شوق میکنم. یهو، همه چیز ، برام راحت و زیبا میشه. بابام، حرفشو بوسیله شارون بهم زده بود. حالا من باید حرفمو بهش میزدم. بوسیله شارون.
زنگ میزنم به شارون.
- هی شری. من هستم. دارم میام.
شارون، از پشت گوشی جیغ میکشه.
- زنده ای؟
صدامو میارم پایین.
- میخوام یه چیزی نشونت بدم. همین امشب.
شارون، با هیجان پچ پچ میکنه.
- چی؟ شیوای من. چی؟
- عشق شری. عشق.
--------

Mehrbod
02-21-2013, 06:49 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #8


***

shiva_modiri
Feb 23 - 2008 - 11:02 PM
پیک 15

قسمت سیزدهم: متولد روز عشق

-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/89.jpg


عشق، توی زندگی من، یه تناقض بود. بابام، عشق رو باور نمی کرد. اما عاشق شده بود. من، عشق رو باور میکردم. اما عاشق نشده بودم. عشق من به بابام، ناقص بود. فقط حس و خیال بود. و می دونستم، تا روزی که کامل نشه، زندگی من هم ناقص می مونه. مثل آلبومهای عکسهام.
هر سال، یکی از برنامه های روز تولدم، تهیه یه آلبوم عکس بود. قبلها که کوچکتر بودم، بابام موضوع آلبوم رو تهیه میکرد. از دو سه سال پیش، خودم موضوع عکسها رو پیدا میکردم. بعد، با یه عکاس صحبت میکردیم. اون، لباس و لوکیشن رو انتخاب میکرد. و چند صد تا عکس میگرفت. بعد، عکسهایی که انتخاب میشدن، میذاشتم توی یه آلبوم. آلبوم سال گذشته، اسمش انتظار بود. وقتی بابام آلبوم رو دید، رفت نشست روی مبل چرمی سبزش. دو تا دستاشو گرفت جلوی سینه ش و شروع کرد انگشترشو توی انگشتش چرخوندن. همیشه و قتی قراره بهم درس زندگی بده، همین کارو میکنه. من می شینم روبروش و گوش میدم. و بعد، سوال و جواب شروع میشه.
- شیوا. منتظر چی هستی؟
- نمی دونم.
- باید بدونی. باید فکر کنی.
فکر میکنم. میدونم که منتظر چی هستم. اما نمی تونم بگم. سعی میکنم از جواب دادن فرار کنم.
- خوب. همه منتظر یه چیزی هستن. شما نیستین؟
بابام، به انگشترش نگاه میکنه.
- چرا. هستم.
بعد، به من نگاه میکنه.
- من هم منتظرم.
چند لحظه ساکت می مونه.انگار منتظره من چیزی بگم. من فکر میکنم، شاید بابام هم،منتظر همون چیزی هست که من منتظرشم. اون چیزی که زندگیشو کامل کنه. و اگه نیاد، زندگیش ناقص میمونه. بابام، همیشه میگه، اگه در زندگی به اون چیزی که واقعن میخوای نرسی، همه زندگیت برای هیچ بوده. خیلی وقتا، چیزهایی که بهم میگه، توی دفترم می نویسه و ازم میخواد راجبشون فکر کنم. یا چند تا کتاب بهم میده و ازم میخواد که بخونم. میگه برای زندگی کردن، باید سواد زندگی کردن یاد بگیری. و گرنه هیچوقت زندگی نمی کنی. باید، بیشتر زندگی کنی و کمتر رنج بکشی. اما حالا می فهمم که بابام، با اینکه میدونه زندگی چی هست. رنج زیادی هم میکشه.
- بابایی.
- بله.
- یه لبخند بزن.
بابام، ادای لبخندو در میاره.
- اینجوری؟
پا میشم و میرم کنارش. می بوسمش.
- بغلم کن بابا.
بابام، دستاشو میندازه دور کمرم.
- منو ببوس.
بابام، صورتمو میبوسه.
- اینطوری نه.
بابام، دوباره منو میبوسه.
- نه. یه بوسه خوب.
-------
امتحان، بیخوابی، درگیری با شارون، و بدتر از همه، محل کار آموزی، دارن دیوونم میکنن. دوتا از امتحانارو حتمن خراب کردم. برای بیخوابیم، قرص خواب گرفتم، که باید قایمشون کنم. وگرنه بابام ناراحت میشه. با شارون باید سعی کنم صلح کنم. و محل کار آموزی رو باید برای شش ماه آینده تحمل کنم. فکر میکنم هر چی بیشتر به بیست سالگی نزدیکتر میشم، آرومتر هم میشم. قبل از این، هیچ بایدی توی زندگیم وجود نداشت.
همینطور که ساکمو کوچیکمو میبندم، به همه اتفاقات چند وقت پیش فکر میکنم. بابام، از پائین صدام میزنه:
- شیوا. هر وقت آماده شدی بیا پائین.
میدونم که منتظر جوابم نیست. و داره برای خودش قهوه درست میکنه. وسایلمو دوباره چک میکنم. اگه فرصت داشتم زنگ میزدم به مامان. اما میذارم برای بعد از برگشتن. مامانم اصرار میکنه برای عید ایرانی، به ایران برم. میگه خیلی بهتر از تابستون هست. بهش میگم که دوره کارآموزیم شروع شده و نمی تونم. با شرایطی که می بینم، نمی تونم اینکارو بکنم .حتی ممکنه تابستون هم نتونم به ایران برم. اگه بشنوه خیلی ناراحت میشه.
ساکمو می بندم و میرم پائین. بابام، قهوه شو تموم کرده و کنار در ایستاده. سوار ماشین میشیم و راه می افتیم. به ساعت نگاه میکنم. تقریبا 40 دقیقه وقت دارم. زنگ میزنم به شارون. بهش میگم راه افتادم. بعد، گوشی رو خاموش میکنم.
- بابا؟
- بله.
- فکر میکنم دو تا از امتحانام زیاد خوب نشدن.
- آهان.
- از دکتر قرص خواب گرفتم.
- آهان.
- از محل کارآموزیم راضی نیستم.
- آهان.
ساکت میشم. بابام، سرشو برمیگردونه طرفم. و بهم نگاه میکنه.
- خوب؟
- امتحانارو دوباره میدم.
- خوب.
- قرصا رو دیگه استفاده نمی کنم.
- خوب.
- محل کارآموزی رو بخاطر شما تحمل میکنم.
- خوب.
- شما هم وقتی نیستم خوب غذا بخورین.
- چشم.
- زیاد بیدار نمونین.
- چشم.
- نگران من هم نباشین.
- چشم.
نگاه میکنم به مزرعه های سبز، که دو طرف جاده پهن شدن. و گاوها و اسبهایی که توشون میگردن.
- بهتر شدی؟
نگاه میکنم به بابام.
- بله. بهتر شدم.
بابام، نگاهش به جاده س.
- تا ده دقیقه دیگه می رسیم. مواظب باش زیاد توی آفتاب ندوی.
- اوکی.
بابام ادامه میده:
- من امشب خونه نیستم. بین 10 تا 12 شب تلفنم بسته س. اوکی؟
- اوکی بابام.
بعد با شیطنت می پرسم:
- بین 10 تا 12 شب کجا هستین؟
بابام با ادا جواب میده:
- جایی نیستم خانم. جلسه دارم.
- جلسه؟ اون موقع شب؟
مثل زنهای کنجکاو و ناباور ابروهامو میبرم بالا و نگاش میکنم. بابام، نگام میکنه و میخنده.
- با مارتین قرار دارم. خیالتون راحت شد؟
اخمام راستکی میرن توی هم. هر وقت اسم مارتین رو می شنوم ، نگران و عصبانی میشم. بابام، همیشه در مقابل سوالهایی که راجب به کارهاش یا دوستاش ازش میکنم، دو تا جواب داره. یا راستشو میگه، یا بهم میگه نمی تونم جواب بدم. مارتین، چند بار به خونمون اومده بود. و هر وقت از بابام راجبش سوال میکردم، بهم میگفت، نمی تونم جواب بدم. و همیشه، چیزایی که به بابام مربوط بودن و چیزی ازشون نمی دونستم، منو نگران و عصبانی میکردن.
- مارتین؟
- بله.
- من ازش خوشم نمی یاد.
بابام می خنده:
- تو از همه دوستای نزدیک من بدت میاد. اشکالی نداره.
نگاه میکنم به ساعتم.
- نه بابایی. من از همه دوستای نزدیک شما بدم نمی یاد.
از جاده اصلی خارج میشیم. روستای شارون، از دور پیدا میشه.
- در عوض من از دوستای نزدیک تو بدم نمی یاد.
نگاه میکنم به صورت بابام. می خندم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
بابام نگام میکنه. نزدیک خونه شارون هستیم. من حرفمو تکرار میکنم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
می رسیم کنار خونه شارون. می ایستیم. بابام، بوق میزنه. بعد، ماشینو خاموش میکنه.
بدنشو می چرخونه طرف من.
- همون. من از دوست تو بدم نمی یاد.
من، نگاه میکنم به در باغ. شارون، از دور پیداش میشه. به طرفمون میاد.
- شارون فرق میکنه بابا.
در ماشینو باز میکنم. پیاده میشم. بابام هم پیاده میشه. شارون، در باغ رو باز میکنه. می یاد طرفمون. با خنده بغلم میکنه. بعد میره طرف بابام. بهش دست میده. من، نگاشون می کنم. شارون بر میگرده و نگام میکنه.
- بابا و مامانم الان میان.
من، ساکمو از ماشین در میارم. نگاه میکنم به طرف خونه شارون. بابا و مامان شارون به طرفمون میان. نگاه میکنم به بابام و شارون. دستاشون هنوز توی همه. بابام، دست شارون رو ول میکنه. شارون،میاد طرفم و ساکمو می گیره.
- بریم شیوا.
شارون راه میوفته طرف خونه. بابام، همینطور نگاش میکنه. بعد، نگاه میکنه به من. میرم توی بغلش.
- مواظب خودت باش عزیزم.
بعد، محکم فشارم میده. زیر گوشش میگم:
- فرق شارون اینه که دوست شما هم هست.
دستای بابام، شل میشن. خودشو می کشونه عقب.
- پس فرقش اینه؟ ها؟
میدونم ناراحتش کردم. بابام، به روی خودش نمی یاره.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
نگاه میکنم به شارون، که اون طرف نرده ها منتظر ایستاده. راه می افتم. بابا و مامان شارون، میرن طرف بابام. می رسم به شارون. می ایستم و نگاه میکنم به بابام، که داره با بابا و مامان شارون حرف میزنه. بعد، بهشون دست میده و سوار ماشین میشه. راه می افته. دلم میخواد بدوم به طرفش. خجالت می کشم.
- بریم دیگه.
تلفنمو از کیفم در میارم.روشنش میکنم. همینطور که راه میریم زنگ میزنم به بابام.
- بابایی.
- جونم.
- ناراحتی؟
- نه عزیزم.
- بوسم کن.
- بوس.
صدای بوسه بابام، توی گوشم می پیچه. دلم، آروم میگیره.
---------
- عشق؟
- عشق.
شارون، با نوک پستونم بازی میکنه.
- اما این عشق نیست شیوا.
دستامو میذارم زیر سرم. توی تاریکی اطاق، زل میزنم به سقف.
- شری. تو از بابام هیچی نمی دونی. اون احتیاجی نداره به من نظر بد داشته باشه. اون عاشق منه. می فهمی؟
- آره. می فهمم. اما حتمن توی فکرش باهات سکس میکنه.
چیزی نمی گم. شارون، برمیگرده و توی تاریکی بهم نگاه میکنه.
- شیوا؟
- هان.
- تو چی؟ تو اینطوری فکر نمی کنی؟
دستمو دراز میکنم و چراغ خواب کنار تختو روشن میکنم. شارون، چشماشو می بنده. صبر میکنم تا چشماشو باز می کنه.
- شری.
- هان.
- فکر میکنی بابام آدم بدیه؟
- نه شیوا. نه.
- پس چی؟
شارون، پیشونی شو میذاره روی بالش.
- گیج شدم شیوا. گیجم....از اون شب که اون اتفاق افتاد، فکر میکنم چند سال بزرگتر شدم. اون شب ، من واقعا چیزایی احساس کردم که قبلن نمی دونستم. حتی الان که فکرشو میکنم، دلم می لرزه. دلم میخواد دوباره برم توی بغلش. نمی دونم. عجیبه. هم ازش میترسم، هم می خوامش. تو بگو. یعنی چی؟
- یعنی اینکه بابام، به تو عشق رو نشون داد.
- عشق؟
- آره. عشق. عشقی که به من داره و نمی خواد بهم نشون بده.
- اوکی. می فهمم. می فهمم.
- می فهمی؟
شارون برمیگرده و نگاه میکنه به سقف.
-آره. می فهمم شیوا. فکر میکنی چی میشه؟ من چکار باید بکنم؟
بعد، برمیگرده و زل میزنه توی چشمای من.
- شیوا. فکر میکنی بابات عاشق من بشه.
دستمو میذارم روی صورت شارون.
- شری. بابام عاشق هیچکس نمی شه. اما تو فرق داری. تو می تونی عاشقش کنی.
- چطوری؟
- برای بابام، شیوا باش.
- شیوا باشم؟
- شیوا باش.
-----------


***

shiva_modiri
Feb 28 - 2008 - 10:43 PM
پیک 16

قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع

رازها، چیزهایی هستن که باید پنهون باشن. چیزهایی که آدمها، حتی از نزدیکترین افراد زندگیشون، پنهون میکنن. چرا؟ شاید برای اینکه کسانی رو که دوست دارن، ناراحت نکنن. شاید برای اینکه، فاش شدن این رازها، موجب آزارشون میشن.
اما اینکه من، رازمو از شارون پنهون میکردم، بخاطر هیچ یک از اینها نبود. من عاشق بابام بودم. اینو پنهون نمی کردم. اما شکل این عشق، رازی بود، که حتی بابام هم نمی دونست. فکر میکنم اگه یه روز، این راز رو براش فاش میکردم، چه اتفاقی می افتاد؟ اتفاقی که در مارسی پیش اومد، بهم نشون داد، که بابام، از احساس و میل واقعی من، نسبت به خودش، چیز زیادی نمی دونه. فکر میکنه این احساس فقط در اون هست، و برای همین از من میخواد که بهش نزدیک نشم. اما اگه بفهمه که این حس دو طرفه هست، چی؟ با شناختی که ازش داشتم، برای بابام، نتیجه عمل خیلی مهمتر از خود عمل بود. اینو می دونستم. برای همین، حاضر نمی شد کاری بکنه، که بعدن ، بخاطرش دچار عذاب بشه. فقط به شرطی که مطمئن باشه کارش درسته، اون کار رو انجام میده. از نظر من، این کار درست بود. اما نظر من، به تنهایی مهم نبود. فکر می کنم، کاری که بابام با شارون کرد، و نشون دادن احساسش نسبت به من، بوسیله شارون، فقط و فقط برای این هست، که مطمئن بشه. مطمئن بشه که من هم، اونطور حسی نسبت بهش دارم. و ماجرای مارسی ، یه اتفاق یا یه شیطنت دخترونه نبوده. اگه فکرایی که میکردم، درست بودن، این اتفاق، در حال افتادن بود. و حالا ، من نگران نتیجه عمل بودم. و همین، مجبورم کرده بود، شارون رو با اسبهاش تنها بذارم. و به دیدن پادر بیام. پادر، تنها کسی بود که تحمل این راز ممنوع رو داشت. من اینطور فکر میکردم.
- اوه. تو هستی. دختر ایرانی؟
پادر، به دو طرف در نگاه میکنه. می بینه که تنها هستم.
از کنار در کلیسا فاصله میگیره. بدون حرف راه میوفته. من ، پشت سرش میرم. میرسیم به باغچه کوچیک کلیسا، که حالا برام آشناس. می شینم پشت میز فلزی سفید رنگ.
- چایی؟ نوشیدنی؟
- نه پادر. مرسی.
پادر، پاهاشو روی هم میندازه. انگشتای دستشو توی هم میکنه. و با چشمهای منتظر، نگام میکنه.
- پادر.
- بله دخترم.
- من حرفهایی دارم که نمی تونم بزنم. بخاطر این حرفها، غمگین و مریض هستم.
پادر، دستاشو میذاره روی میز. بعد، دستاشو برمیگردونه. حالا، کف دو تا دستشو می بینم.
- بگو دخترم. حرف بزن.
حرف نمی زنم. بغضم می ترکه. گریه میکنم.
---------
16 ساله بودم. مثل هر روز، بعد از مدرسه میرفتم فیتنس. سالن ورزشی، نزدیک خونمون بود. همیشه ساعت 5 عصر از راه مدرسه میرفتم اونجا. و تقریبا 3 ساعت ورزش میکردم. روزهای پنجشنبه ،بعد از مدرسه، میرفتم خونه. بعد ،ساعت 7 با چند تا از دوستام میرفتیم مرکز شهر. برای خرید و تفریح. چون روزهای پنجشنبه، مغازه ها تا 9 شب باز بودن و مرکز شهر شلوغ بود. بعد، ساعت 8 میرفتم ورزش تا ساعت 10 شب. زمستونها بابام میومد سراغم. اما تابستونها، هوا تا نصف شب روشن بود. خودم تنهایی برمیگشتم خونه.
اون روز پنجشنبه بود. با یکی از دوستای همکلاسیم، که اسمش کارولین بود، رفتیم خرید. کارولین ،مثل اکثر دخترای هلندی ، بلند قد و درشت بود. و با اینکه همسن بودیم، سه بار دوست پسر گرفته بود. میدونست که من دوست پسر ندارم و تعجب نمی کرد. چون بهش گفته بودم ،که از نظر بابام، الان زود بود و من هم با نظر بابام موافق بودم. اما از اینکه هنوز، سکس رو تجربه نکرده بودم، تعجب میکرد.
- هنوز ویرجین هستی؟
- نه. ویرجین نیستم.
- پس یه نفر تو رو باز کرده.
- آره. یه خرس گنده دارم. یه شب منو باز کرد.
- وای...با عروسک؟
کارولین، باور کرده بود. می خواست بدونه چطوری یه خرس عروسکی اینکارو با من کرده.
- کارولین به کسی نمی گی؟
- نه. نمیگم.
- این یه رازه که فقط به تو میگم.
کارولین، با تعجب و سادگی بچگانه، منتظر شنیدن راز بود.
- نه بهت نمی گم. این یه رازه.
- تو رو خدا. بگو شیوا.
- نه. آخه ممکنه به کسی بگی.
کارولین التماس میکنه.
- بگو شیوا. قول میدم به هیچکس نگم.
- اوکی. چون قول دادی بهت میگم. من یه کلمه جادویی بلدم، که هر وقت به خرسم میگم ،هر کاری بخوام برام میکنه.
کارولین، دهنش از تعجب باز میشه.
- شوخی میکنی.
- آره. شوخی میکنم.
- نه راستشو بگو.
- راستشو میگم. شوخی بود.
- نه. شوخی نبود.
- آره. شوخی بود.
بعد میخندم. با شیطنت. با صدای بلند. چند نفر برمیگردن و نگام میکنن. کارولین نمی دونه چکار کنه. هم باور کرده. هم میخنده.
- من می دونم. شما خارجیا همتون جادوگرید.

--------
- نگاه تو، دل هر مردی رو شاد میکنه. و بودنت، بهش احساس خوشبختی میده.اما، خود تو غمگین هستی. چرا؟
اشکامو، با سر انگشتام، پاک میکنم. توی این چند وقت گذشته، اندازه چند سال گریه کردم. حساس ، ضعیف و دل شکسته شدم. و حالا، که روبروی پادر نشستم، احساس میکنم، شکسته و بیچاره هستم. بابام، از درد دل کردن متنفر بود. اما من، بابام نبودم. من، قوی و سخت نبودم. من، دختر تنهایی بودم، که هیچ چیز نداشت. هیچ چیز. و حالا، می فهمیدم، که روح من، با همه رازها و نیازهاش، توی یه برزخ تاریک، گرفتار شده بود.
- چند سال داری شیوا؟
- الان نوزده هستم.
پادر، دستاشو دوباره توی هم میکنه.
- بار اول که تو رو دیدم. فهمیدم زنی پیچیده، باهوش ،و قوی هستی. اما این چیزی که درگیرش شدی، تو رو ضعیف میکنه. ببینم. تو به خدا اعتقاد د اری؟
- من خدار رو دوست دارم.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- اوه خدای من. شیوا.
پادر، لبخند میزنه.
- تو. دوست خدا هستی. چطور؟ کی؟ با خدا چطور دوست شدی؟
لبخند میزنم. هیجان و ذوق پادر، برام جالبه.
- بابام میگه، خدا رو دوست داشته باش. دوست داشتن، بهتر از اعتقاد داشتنه. من هم سعی میکنم باهاش دوست بشم.
پادر سرشو تکون میده.
- شیوا. برای من از پدرت بگو.
- چی بگم؟
- هر چیزی که می تونی.
- اوکی. میگم.
بابام. چی باید میگفتم؟ بابام. که مهربان بود و دلش برای همه چی می سوخت. بابام. که بیرحم بود. بابام. که قشنگترین حرفها رو میزد. بابام. که همیشه ساکت بود. بابام. که عشق میداد. بابام. که عشق نداشت. بابام. که همه چیز داشت. بابام. که تنها بود. بابام. که رنگ سیاه رو دوست داشت. بابام. که بیرنگ بود. بابام که مرموز بود. بابام. که ساده بود. بابام. چی باید می گفتم؟
- نمی تونم. واقعن نمی تونم.
پادر سرشو تکون میده.
- می فهمم دخترم. اشکالی نداره.
بعد،آه میکشه.
- اما می تونم تصورش کنم. چون تو رو می بینم. هر پدری با وجود تو احساس غرور میکنه. شیوا. دخترم. چیزهای خوب زندگی، مجانی هستن. اما گاهی به خاطر اونها باید قیمت زیادی بدیم. خوب فکر کن. به قیمتش فکر کن دخترم.
نگاه میکنم توی صورت پادر.
- فکر کردم پادر. قیمتش رو می دونم.
- می دونی. واقعن میدونی؟
آه می کشم.
- می دونم. قیمتش، خود من هستم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/90.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/91.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/92.jpg
----------
کارولین، اصرار میکرد خرس عروسکیمو ببینه.بهش میگم یه وقت دیگه. باید برم اسپورت. اما توی راه برگشت، تصمیم گرفتم به خونه برم. توی اتوبوس، همش به فکر خرس بزرگی بودم که بازمانده همه عروسکها و خرسهام بود. این خرس بزرگ و سفید رو، گوشه اطاقم، کنار تخت گذاشته بودم. برای اینکه گردنبند هامو به گردنش آویزوون کنم و چند تا کلاه، که خیلی دوست داشتم، و نمی خواستم خراب بشن، روی سرش بذارم.
توی دلم، از کاری که میخواستم بکنم، هیجان زده شده بودم. چشامو بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس. به خرسم فکر میکردم.
- چرا تا حالا فکرشو نکرده بودم.
وقتی کنار خونه، از اتوبوس پیاده شدم، تازه یادم افتاد، که باید به بابام زنگ می زدم. همیشه، هر وقت برنامه روزانه م به هم میخورد، باید به بابام زنگ میزدم. اما، حالا کنار در خونه بودم. کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم. مثل همیشه سرمو گرفتم بالا. به طرف طبقه دوم. تا بگم، بابایی من اومدم.
اما صدام در نیومد. جلوی چشمم، توی طبقه بالا، زنی رو میدیدم، که از طرف حموم، با حوله ای که دور خودش پیچیده بود، به طرف اطاق بابام میرفت. دیدم از کنار اطاق بابام گذشت.و رسید کنار در اطاق ممنوع. چند لحظه ایستاد. در اطاق ممنوع باز شد. دیدم که وارد اطاق شد. در اطاق ممنوع بسته شد.
فکر کردم برگردم. برم بیرون و از اونجا به بابام زنگ بزنم. آهسته از خونه خارج شدم. رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. از اونجا زنگ زدم به بابام .
- بابایی. میخوام بیام خونه.
- نمیری اسپورت؟ حالت خوبه؟
- آره. حالم خوبه. اما حوصله اسپورت ندارم.
- اوکی عزیزم. پس بیا خونه. اما من تا دو ساعت دیگه نمی تونم ببینمت.
- باشه بابا. بوس.
پا میشم. در جهت مخالف خونمون راه میفتم. همینطور میرم. تا می رسم به سالن اسپورت. بعد برمیگردم. به طرف خونه. توی راه، به زنی که دیده بودم فکر میکردم. زنی که از حموم بیرون می اومد. زنی که می تونست وارد اطاق ممنوع بشه. کی بود؟ میرسم خونه. کلید رو توی در میکنم. درو باز میکنم. آهسته از راهرو میگذرم. از پله ها بالا میرم. توی راهروی طبقه دوم می ایستم. بوی بخار حموم و عطر زنونه رو احساس میکنم. به در بسته اطاق ممنوع نگاه میکنم. راه میوفتم به طرف اطاق خودم.
- فهمیدم. ساندرا بود. زن مارتین.
--------

Mehrbod
02-21-2013, 06:49 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #9


***

shiva_modiri
Mar 02 - 2008 - 07:50 PM
پیک 17

قسمت پانزدهم: رازهای ممنوع 2

ساندرا، زیبا، با شخصیت و مودب بود. از اون زنهایی که می تونستن، بابامو جذب کنن. چند بار با شوهرش مارتین به خونمون اومده بودن. هر بار، می نشستن توی پذیرایی و صحبت میکردن. من، کنارشون نمی نشستم. چند جمله معمولی باهاشون حرف میزدم و میرفتم بیرون. یا میرفتم توی اطاق خودم. همیشه فکر میکردم ، ساندرا و مارتین ، یه زن و مرد خوشبخت هستن. هر دوشون، سالم و درس خونده بودن، و برای یه شرکت بین المللی کار میکردن.توی همون چند جمله ای که باهاشون حرف میزدم، می تونستم بفهمم که ساندرا، زن مهربون و ساده ای هست. برعکس، مارتین، یه طور دیگه ای بود. مرموز بود. معمولی نبود. می دونستم که بابام، به راحتی با کسی دوست نمی شه. رابطه با مارتین و ساندرا، حتمن یه دلیل داشت. اما من نمی دونستم. و هر وقت هم که از بابام راجبشون سوال میکردم، نمی تونست بهم جواب بده. حالا فکر میکردم، دلیل این رابطه رو می فهمم. اما چرا توی اطاق ممنوع؟
رازهای زیادی توی زندگی بابام بودن که نمی دونستم. فکر میکردم، اگه یه روز، بتونم وارد اون اطاق بشم، حتمن این رازها رو می فهمم. شاید هم، همونطور که بابام همیشه میگفت، رازها برای این هستن که گفته نشن. وگرنه موجب رنج آدمها میشن.
دفترچمو از توی کمد در میارم. قفل کوچیک دفتر رو باز میکنم. بالای یه صفحه سفید می نویسم: رازهای ممنوع. بعد، به رازهای خودم فکر میکنم. رازهایی که فقط من می دونستم. رازهای خودم. رازهای بابام. تاریخ و ساعت رو می نویسم. بعد می نویسم: بابایی با ساندرا. توی اطاق ممنوع.زیر نوشته خط میکشم. می نویسم: من، با خرس سفید. توی اطاق خودم. دفترچه خاطراتمو می بندم. قفلش میکنم و میذارم توی کمد. نگاه میکنم به تخت. خرس بزرگ و سفیدم که زیر لحاف خوابیده. میرم و کنارش می خوابم. زیر لحاف. خرس رو بغل میکنم. چشامو میبندم. سر خرس رو فشار میدم به پستونام. شورتمو آروم در میارم. دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای کوسمو حس میکنم. بعد، پاهامو دور کمر خرس حلقه میکنم. خودمو تکون میدم. دو تا دستامو میذارم روی کمر خرس و فشارش میدم به کوسم. گلوم خشک میشه. نفس نفس میزنم. انگشتمو میکنم توی کوسم، که حالا داغ و خیس شده. بعد، برمیگردم و میخوابم روی خرس.
- بکون منو.
فکر میکنم به جای انگشتم، کیر خرسه توی کوسمه. داغ میشم. سرمو میزنم به سر خرس. می خوام جیغ بکشم. دندونامو به هم فشار میدم.
- بابای بد.
یهو، پا میشم. شورتمو می پوشم. از اطاقم میرم بیرون. میرم به طرف اطاق خواب بابام. در کمدشو باز میکنم. یه تی شرت سیاه برمیدارم. بعد، یکی از ادکلن هاشو از روی میز بر میدارم. برمیگردم به اطاق خودم. از هیجان میلرزم. تی شرت رو میکنم توی تن خرس. بهش ادکلن میزنم. حالا، اطاقم، بوی بابامو میده. شورتمو در میارم. می شینم روی خرس.
- بکون منو.
چشمامو می بندم. سرمو میذارم روی سینه ش. سرم، پر میشه از بوی تنش. بعد، گرمای کیرشو، روی کوسم حس میکنم. دو تا دستامو می برم عقب. می مالم به کونم. بعد، آروم، کوسمو باز میکنم. خودمو فشار میدم به کیر سفت و گنده ش. کوسم، باز میشه.
- اوه...
کوسم پر میشه. احساس درد میکنم. تنم میلرزه. صورتمو می چسبونم به سینه ش. آروم می شم.
- بوسم کن. بابایی....
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/93.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/94.jpg

شرح عکسها: 17 سالگی
--------
- دوست پسر نداری؟
- نه پادر.
- می فهمم.
پادر، چند لحظه سکوت میکنه. بعد می پرسه:
- هنوزم چایی نمی خوای؟
- نه پادر. مرسی.
- پس اگه اجازه بدی، من یه قهوه برای خودم بیارم. اوکی؟
- اوکی پادر.
پادر، پا میشه. من، تلفونمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم به شارون.
- شری. من یه خورده دیگه پیش پادر میمونم. بعد میام.
- نکنه میخای راهبه بشی؟
می خندم:
- چه فکر خوبی.
- جنده. یه شام مخصوص برات ساختم.
- چی هست؟ واقعن خودت ساختی؟
شارون، خودشو لوس میکونه:
- مامانم یه خورده کمکم کرد. اما من بهش میگفتم چکار کنه.
- اوکی. فهمیدم. از مامانت تشکر کن.
شارون، جیغ میکشه:
- اون که کاری نکرده.
پادر، با فنجون قهوه ش برمیگرده.
- فعلن بای شری.
- بای عزیزم. زود بیا.
گوشی رو میبندم. نگاه میکنم به پادر.
- من وقتی قهوتون تموم شد میرم.
پادر لبخند میزنه:
- پس من قهومو طول میدم.
می خندم:
- اگه ممکنه بازم میام پیشتون.
پادر، همونطور که نشسته، دستاشو میاره جلو.
- دستتو بده به من دخترم.
دو تا دستامو میذارم توی دستهای بزرگش. پادر، سرشو میذاره پایین. چشماشو می بنده. بعد، با صدای بلند دعا میخونه.
- آمین.
من، تکرار میکنم.
- آمین.
پادر، سرشو بالا میگیره. لبخند میزنه. بعد، قهوشو یه باره ، سر میکشه. پا میشه. من هم پا میشم. راه میوفتیم. تا کنار در کلیسا.
- هر موقع و هر ساعت که تونستی بیا.
- باشه پادر. مرسی.
دستشو فشار میدم. و راه میوفتم. به دعای پادر فکر میکنم.
- خدایا. به شیوا قدرت بده، تا تصمیم درست رو بگیره. آمین.
فکر میکنم. به زندگیم. به نقطه ای که الان توش بودم. به تصمیم درست. به حرفای دو ساعته پادر. خوشحال بودم که باهاش حرف زدم. احساس میکردم، یکی دیگه از خصوصیات بابام، که شناختن سریع و دقیق آدمها بود، توی من هم هست. پادر میگفت، یکی از علتهای مهم، در عشق من به بابام، همین شباهت خیلی زیاد جسمی و روحی بود. من و بابام، مثل سیبی بودیم که دو نصف شده بود. و فاجعه عشق من، همین بود. نصف شده بودم. از بابام، جدا شده بودم. اینها حرفهایی بودن که پادر میزد. از نظر پادر، عشق من، هیچ شکل گناه آلودی نداشت. حتی استثنا بود. عشقی بود ، که بین خدا و شیطان قرار گرفته بود. حالا من باید تصمیم میگرفتم. باید انتخاب میکردم. یا عشق روحی. یا عشق جسمی. یا خدا. یا شیطان.
- خدا؟ شیطان؟
به درختها نگاه میکنم. به سایه های بزرگ که روی جاده جنگلی افتادن. به زیبایی اطرافم نگاه میکنم. فکر میکنم، کنار هر کدوم از این زیباییها، یه چیز زشت، یه چیز بد، پنهون هست. همونطور که بابام میگفت. توی هر شادی، چیزی از غم هست. توی هر زیبایی، چیزی از زشتی. توی هر زشتی، چیزی از زیبایی. حالا معنی حرفاشو می فهمیدم. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز زشت نبود. هیچ چیز، خوب نبود. هیچ چیز بد نبود. از کشف خودم، احساس شادی میکنم. احساس راحتی میکنم.
- خدا. یا شیطان؟
تصمیم. انتخاب. فکر میکنم. تمام این سالها، که گذشتن، من توی جنگ بودم. برای همین تصمیم. برای همین انتخاب. فشار و درد این درگیری، هنوز روی شونه هام بود. همیشه دلهره داشتم. همیشه میترسیدم. اما حالا می فهمیدم. حالا، که به گذشته فکر میکردم. حالا که همه اتفاقهای زندگیم رو ،کنار هم میذاشتم.می فهمیدم، که من، نباید تصمیم بگیرم. نباید انتخاب کنم. من، از همون روز، که در بهار 16 سالگی، با خیال بابام زن شدم، انتخابمو کرده بودم. تمام این سالها که گذشتن، برای فهمیدن بودن. فهمیدن این انتخاب. و حالا، می فهمیدم. آره. می فهمیدم. و دلم میخواست، از خوشحالی جیغ بکشم.
- خدا. و شیطان. هر دو.
--------
http://imgur.com/Rd0pOhX.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/95.jpg (http://178440-5841K.jpg)

شرح عکسها: 18 سالگی
--------
- نگاه تو، دل هر مرد رو شاد میکنه...
توی اطاق شارون، نشستم روبروی آینه، و به خودم نگاه میکنم. زیبا هستم. می دونم. از همون موقع که خودمو شناختم، هر جا که میرفتم، و هر جا که بودم، آدمها با نگاهشون، و با کلماتشون، اینو بهم میگفتن. اونقدر، که وقتی 14 ساله بودنم، ساعتها روبروی آینه می ایستادم و خودمو نگاه میکردم. توی مدرسه، برای همکلاسیهام، قیافه میگرفتم، و تمام پول ماهیانم رو خرج لباس و لوازم آرایشی میکردم. بابام، هیچوقت بهم نمی گفت که زیبا هستم. همیشه خودم ازش سوال میکردم.
- خوشگلم بابا؟
- آره عزیزم.
بیشتر از این نمی گفت. هیچوقت راجب به زیباییم حرفی نمی زد. شاید اون موقع نمی تونستم حرفاشو بفهمم. حالا می فهمم. توی 16 سالگی، تنها فکری که داشتم، مواظبت از زیباییم بود. چون، تنها چیزی بود که هر جا میرفتم، نگاه ها رو بهم جلب میکرد. توی مهمانیها. موقع خرید. توی مدرسه. کنار دریا. همه جا، با غرور قدم میزدم. اونقدر ، که هیچکس جرئت نداشت بهم نزدیک بشه. زیبایی، تنهام کرده بود. و خودخواهی، داشت به قیمت درسم تموم می شد. تا اینکه بابام، به حرف اومد.
- شیوا.
- بله بابا.
- بیا به اطاق کار من.
رفتم و روبروش نشستم.
- یه کاغذ بردار و چیزایی که میگم بنویس.
یه کاغذ برداشتم.
- چی بنویسم.
- تمام برنامه های روزانتو دقیق بنویس.
می دونستم که همه برنامه های روزانمو میدونه. اما نوشتم. تمام روزهای هفته. و جلو هر روز با ساعت و دقیقه کارامو نوشتم. بعد، کاغذ رو گذاشتم روی میز. بابام، کاغذ رو برداشت و نگاه کرد.
- خوب نیست عزیزم.
دوباره کاغذ رو بهم داد. نگاه کردم به کاغذ. آروم گفتم:
- ببخشین بابایی.
بابام، جدی و اخمو، نگام میکرد.
- شیوا. تو دختر زیبایی هستی. اما بیش از حد حواست به این مسئله هست. اونقدر که مسایل مهم زندگیت رو داری فراموش میکونی. نصف وقت روزانت توی سالن ورزشی هستی. روزی3 ساعت روبروی آینه هستی. تمام پول ماهیانت خرج لباس و آشغالهایی میشه که مطمئنم حتی یه بار هم استفاده نمی کنی.
صدای بابام داشت بالا میرفت.
- برنامه روزانتو دوباره نگاه کن. تمرین زبان. خوندن کتاب. و همه چیزایی که تا پارسال انجام میدادی، هیچکدوم توی برنامت نیست. یعنی چی؟
بابام ساکت شد. یه کاغذ برداشت. و شروع کرد به نوشتن.
- یادت نره عزیزم. تو دختر باهوشی هستی. استعداد داری. باید ازشون استفاده کنی. شانس اوردی که نمره های درسیت خوبن. وگرنه تنبیهت میکردم. اما اگه اینطور پیش بری، ارزون میشی عزیزم. می فهمی؟
- نه بابایی. نمی فهمم.
بابام، سرشو برد بالا و نگام کرد.
- ارزون میشی. ببین عزیزم. زیبایی قیمت داره. زیباترین زن، توی همین هلند، یا توی دنیا رو، میشه خرید. قیمتها فرق دارن. اما میشه خرید. اما انسان، قیمت نداره. دانش قیمت نداره. می فهمی؟
- بله بابایی.
- پس سعی کن یه انسان خوب باشی. انسان خوب و بی قیمت. نه یه زن زیبای ارزون.
- اوکی بابایی.
بابام، کاغذ رو به دستم داد. نگاه کردم به برنامه های روزانه ای که برام نوشته بود. بعد، نگاه کردم به بابام. لبخند میزد.
- بیا اینجا خانوم خوشگله.
پا شدم و رفتم روی پاش نشستم.
- خوشگلم بابا؟
بابام، محکم فشارم داد.
- برای من همیشه خوشگلی.
بعد، گردنمو بوسید.
- تو خوشگل بابا هستی.
- می دونم بابایی.
بابام، زیر گوشم زمزمه میکرد. صداش میلرزید.
- چه مردها که با نگاه تو بلرزند. مواظب باش.
بعدها فهمیدم. بابام، همیشه این حرف رو تکرار میکرد. نگران مردهایی بود، که قرار بود با نگاه من بلرزن. نگران این بود، که از زیباییم ، اسلحه ای بسازم و زندگی بعضیها رو خراب کنم.
- مواظب باش شیوا. خوب باش.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/96.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/97.jpg

http://imgur.com/kLdMpr6.jpg

شرح عکسها: 19 سالگی
---------
توی آینه به خودم نگاه میکنم. و فکر میکنم. تمام این سالها که گذشتن، همیشه مواظب بودم. سعی کردم به هیچکس نزدیک نشم. سعی کردم همه آدمایی که بهم نزدیک میشدن، از خودم دور کنم. عشق خودم رو، برای همه ممنوع کردم. بخاطر مردی که با نگاه من لرزیده بود. یهو، احساس میکنم که سالهاست از بابام دورم. دلم براش تنگ میشه. نگاهمو از آینه بر میدارم. پا میشم. تلفنمو از کیفم در میارم. زنگ میزنم.
- های بابایی.
- های عزیزم.
- دلم برات تنگ شد.
- لوس نشو.
- گفتم تا ساعت 10 نشده زنگ بزنم.
- شام خوردی؟
- نه هنوز. شما شام خوردین؟
- آره عزیزم. چکار میکنی؟
- هیچی. مامان زنگ نزد؟
- نه. قرار بود زنگ بزنه؟
- چند روز پیش زنگ زد. امروز یا فردا زنگ میزنه.
- بهش میگم به گوشیت زنگ بزنه.
- یه چیزایی راجب به خونه میگفت. من نفهمیدم.
- خونه؟
- آپارتمان من.
- آهان.
- میگفت من حتمن باید برم ایران.
- پس خودم زنگ میزنم. ببینم چی شده.
- اوکی.
- اوکی.
- بابایی.
- بله.
- امشب ساندرا رو می بینین؟
- آره. چطور؟
- سلام به ساندرا برسونین.
- اوکی.
- بابایی.
- هان.
- شارون سلام میرسونه.
- اوکی. سلام برسون.
- بابایی.
- جونم.
- آخه دلم تنگ شده براتون.
- دختر لوس. چند روز دیگه بیست ساله میشی.
- بوسم کن بابایی.
- بوس.
- دوستت دارم. بابا.
بابام. مکث میکنه.
- دوستت دارم. شیوا.
--------


***

shiva_modiri
Mar 06 - 2008 - 11:07 PM
پیک 18

قسمت شانزدهم: رازهای ممنوع 3

بابام، از دروغ نفرت داشت. اونقدر که کوچکترین دروغ هم ، عصبانیش میکرد. میگفت، همه آدمها، به هم دروغ میگن. ولی آدمایی که همدیگرو دوست دارن، نباید به هم دروغ بگن. اما من، چون دوستش داشتم، مجبور بودم بهش دروغ بگم. مثل دروغهایی که توی پانزده سالگی، یا شانزده سالگیم، بهش میگفتم. وقتی شبها، از اطاق خوابم بیرون میومدم و به سراغش میرفتم.
- بابایی...
بابام، که همیشه بیدار بود، دستشو از زیر لحاف بیرون می اورد. و من میرفتم کنارش می خوابیدم.
- چیه عزیزم؟
- خواب دیدم. می ترسم.
بعد، مثل همیشه، پشتمو بهش میکردم. و کونمو می چسبوندم به شکمش.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی...
- هوم؟
- دلم درد میکونه.
و یه دروغ دیگه:
- بابایی.
- جونم...
- صدای گربه میاد. میترسم.
بزرگتر که شدم، دروغهام هم بزرگتر شدن. اون موقع، به اندازه کافی میدونستم ، سکس چی هست. و می دونستم چطوری باید بابامو تحریک کنم. می دونستم از چه عطر زنونه ای خوشش میاد. چه رنگی بیشتر تحریکش میکنه. به کدوم نقطه از بدن یه زن توجه میکونه.و هر بار،که روی پاش می نشستم، می دونستم چکار باید بکونم ، که کیرش، زیر شلوار، سفت و گنده بشه.
-------

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/98.jpg

--------
- بابایی؟
- هان؟
- چند تا عکس ازم میگیری؟
- اینجا؟
- آره.
نشستم روی مبل. بابام، از توی دوربین نگام میکرد. بهش میگفتم کجا بایسته و چطوری ازم عکس بگیره. یه روز ظهر، توی تابستون بود. اوایل 17 سالگیم. عکاسی رو همیشه دوست داشتم. از همه چیز عکس میگرفتم. از خودم، بیشتر از هر چیز دیگه ای عکس میگرفتم. می ایستادم روبروی آینه، یا بابامو مجبور میکردم ازم عکس بگیره. اون هم ، همیشه با اخم اینکارو میکرد. چون هی بهش دستور میدادم و هی لباس عوض میکردم. اون روز، یه فکر جدید به سرم زده بود. یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بودم که تا بالای کونم بود. زیرش هیچی نپوشیده بودم، و موقعی که می نشستم، همه چیز پیدا می شد.
- بگیرم؟
پاهامو روی هم انداختم.
- بگیرین.
بعد، چند تا مدل ورزشی گرفتم.
- بگیرین.
- نمی خوای لباس عوض کنی؟
- نه. بگیرین.
اونقدر عکس گرفت تا کارت دوربین پر شد. دوربینو ازش گرفتم . رفتم توی اطاقم. عکسارو توی کامپیوترم نگاه کردم.
- واو....
چه فکر خوبی کرده بودم. احساس شیطنت و پیروزی میکردم. توی بعضی از عکسا، حتی کوسم هم پیدا بود. فکر میکردم، بابام، حالا چه حالی داره. خیلی سعی میکرد که خونسرد باشه. چند تا از عکسا رو انتخاب کردم و به ایمیلش فرستادم. دیدن هیکل لخت من، برای بابام تازگی نداشت. از وقتی که یادم میومد، توی استخر، کنار دریا، و حتی توی خونه، منو لخت دیده بود. حتی دوتا از عکسامو که کنار دریا گرفته بودم، توی کتابخونه اطاق کارش گذاشته بود.
- اینارو میخوای چکار؟
یهو، از جا پریدم. بابام، کنار در اطاقم ایستاده بود. و بهم نگاه میکرد.
- می خوام... از وقتی میرم فیتنس، ببینم چطوری هستم.
بابام اومد جلو. بالای سرم ایستاد و به مونیتور نگاه کرد. بعد، با انگشتش به سه تا عکس اشاره کرد.
- اینارو پاک کن.
نگاه کردم به عکسا. همونایی بودن که واسش فرستاده بودم.
- اوکی. چشم.
بعد، صبر کردم تا از اطاقم رفت بیرون. عکسارو، دوباره با دقت نگاه کردم. توی دلم، یه چیزمرموز و شیطانی می خندید.
- به کوسم خوب نگاه کن. بابایی.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/99.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/100.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/101.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/102.jpg

شرح عکسها: انتظار
---------
- ساندرا بود. زن مارتین.
به زنی فکر میکردم، که در 16 سالگی دیده بودم. زنی که از حموم بیرون اومد، و رفت توی اطاق ممنوع. دفترچمو باز میکنم. تاریخ رو می نویسم. ساعت از 10 شب گذشته. توی اطاق شارون نشستم و به بابام فکر میکنم. و به ساندرا و مارتین .واقعن ساندرا و مارتین، امشب با هم هستن؟ از فکر اینکه بابام بهم دروغ گفته باشه، احساس ناراحتی میکنم. پس چرا تلفنشو بسته؟ نکنه فقط با ساندرا قرار داره؟ توی دفترچه می نویسم: امشب خونه شارون هستم. بابام رفته پیش ساندرا و مارتین. بین ساعت 10 تا 12 تلفنشو بسته. جلوی اسم مارتین یه علامت سوال میذارم. تا حالا هیچوقت به حرفای بابام شک نمی کردم. بابام، حق داشت که رازهای زیادی داشته باشه. حق داشت که خیلی چیزها رو بهم نگه. اما چرا بهم دروغ میگوفت؟ فکر میکردم به دروغهای خودم. دروغهایی که بهش گفته بودم. و دروغهایی که میخواستم بهش بگم. شاید اون هم ، به همون دلیل که دوستم داشت، باید بهم دروغ میگفت؟
- داری مینویسی؟ میشه بیام تو؟
سرمو بالا میگیرم. شارون، کنار در نیمه باز اطاقش ایستاده.
- بیا تو شری.
دفترمو می بندم. شارون کنار تخت می شینه و بهم نگاه میکنه.
- شیوا.
- هوم.
- خیلی زیاد فکر میکنی.
- امشب بابام پیش ساندراس.
شارون چشماشو ریز میکنه.
- ساندرا؟
- ساندرا. زن مارتین. دوست قدیمی بابام.
- خوب؟
- البته بابام گفت ساندرا و مارتین با هم هستن.
مکث میکنم. شارون منتظر نگام میکونه.
- ولی من فکر میکنم ساندرا تنها باشه.
شارون، کفشاشو آروم در میاره.
- یعنی بابات بهت دروغ گفته؟
- نمی دونم.
- پس چی؟
- آخه گفت تلفنشو می بنده.
شارون، پا میشه و کفشاشو میذاره زیر صندلی کنار تخت.
- همین؟
بعد، میاد و کنارم می شینه.
- گفتم که. زیاد فکر میکنی شیوا.
- آره. زیادی فکر میکونم.
دراز میکشم روی تخت. فکر میکنم به ساندرا. که از توی حموم در اومد و رفت توی اطاق ممنوع. حالا بابام چی میکرد؟ بابام. با زن دوست قدیمیش؟ مارتین چی؟ می دونست یا نه؟ چکار میکنی بابایی؟ چرا به من نمی گی؟ من. که از همه زنهای زندگیت بهترم. من. که تو رو ، بیشتر از همه دوست دارم. من. که شیوای تو هستم.
- شری...
- هان..
- وقتی 17 ساله بودم، چند تا عکس سکسی واسه بابام ایمیل کردم.
- شیطون بدجنس.
- چی فکر میکونی؟ فکر میکنی پاکشون کرد؟
شارون، دوباره چشماشو ریز میکونه.
- نه. فکر نمی کنم. نه.
--------

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/103.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/104.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/105.jpg

شرح عکسها: شارون
--------
- بابایی.
- هوم.
- میخوام باهات حرف بزنم.
بابام، توی آشپزخونه ایستاده بود و داشت غذا می ساخت. روزهای آخر هفته، نوبت غذای ایرانی هست، که بابام خودش میسازه. – خوش به حال زن شما.
بابام، شعله زیر دیگ رو کم کرد. بعد، برای خودش قهوه ساخت.
- زن من؟
- زنی که در آینده میگیرین.
بابام خندید.
- زن.
فنجون قهوشو برداشت.
- من اخلاقم خوب نیست. هیچ زنی با من نمی سازه.
می دونسنم که بابام، اگه با هیچ زنی ، بیشتر از یه سال نمی مونه، یکی از دلایل مهمش من هستم. کوچیکتر که بودم، احساس گناه میکردم. وقتی مامیتا از پیشمون رفت، بارها از بابام پرسیده بودم، که چرا زن نمی گیره. و اون هم، همیشه بهم توضیح میداد، که به خاطر کارش، به خاطر اخلاقش، به خاطر این، بخاطر اون، نمی تونه زن بگیره. بعدها فهمیدم، که بیشتر از هر چیز،بخاطر من بوده. اونقدر، که حتی نمی ذاشت، زنهایی که باهاشون رابطه داشت، ببینم. حالا که فکرشو میکنم، می فهمم که چه جهنمی درست می شد، اگه بابام، زن گرفته بود.
- خودم براتون آشپزی میکنم.
بابام خندید. با صدای بلند. دیدن خنده بابام، یکی از اتفاقات عجیب بود.
- آشپزی؟ تو آشپزی کنی، چی میشه.
خنده شو زود تموم کزد. دوباره جدی شد.
- می خواستی حرف بزنی. ها؟
- آره.
- خوب بگو. پول میخوای؟
سرمو انداختم پایین.
- بابایی. من با یه پسر دوست شدم.
سرم، پایین بود. صدای بابامو می شنیدم.
- با یه پسر دوست شدی؟ کی هست؟ چطوری؟
زیرچشمی با بابام نگاه کردم. اخماش توی هم بود.
- هنوز دوست نشدم. اون از من خوشش میاد.
- تو چی؟
- نمی دونم هنوز. باید فکر کنم.
بابام، قهوشو تموم کرد. شعله زیر دیگ رو کمتر کرد، و از آشپزخونه رفت بیرون.
- خوب فکر کن. تو الان 17 سالته. خوب فکر کن.
ناراحت بود. توی صداش می فهمیدم. چرا؟ از همون موقع که 16 ساله بودم، بهم میگفت، وقتی 17 یا 18 ساله شدی، اجازه داری دوست پسر بگیری. اما حالا میدیدم که ناراحت بود. اونقدر ناراحت بود، که رفت بالا توی اطاق کارش و در اطاق رو بست. حسودیش می شد؟ هم خوشحال بودم. هم از خودم بدم میومد. کاشکی میدونست که بهش دروغ گفتم. فقط برای اینکه ببینم چکار میکنه. بابای من. حالا باید بعد از چند روز بهش بگم که فکرامو کردم. و نمی خوام با پسره دوست بشم. اونوقت خوشحال می شد. فکر کردم:
- دیگه بهت دروغ نمی گم. قول.
---------

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/106.jpg

---------
- شری؟
- ها؟
- توی من چی می بینی؟
شارون، همونطور که کنار تخت نشسته، پیرهنشو در میاره. بعد، دراز میکشه کنار من.
- توی تو چی می بینم؟
- آهان.
شارون، دستشو از زیر لحاف میذاره روی کوسم. زمزمه میکنه:
- توی تو... یه کوس حشری می بینم.
- جدی میگم شری.
شارون، با کوسم بازی میکنه.
- یعنی چی؟
- یعنی می تونی توی من شیطون رو ببینی؟
شارون، لباشو جمع میکنه. بعد میخنده.
- من همیشه توی تو شیطون رو می بینم.
- راست میگی؟
- آره.
بعد، میخوابه روی من.
- من که گفتم به کلیسا نرو.
بعد، زبونشو میماله به نوک پستونم. پاهامو، میندازم دور کمرش. خودمو ول میکنم. آروم آروم داغ میشم.
- شری... کوسمو بخور....
شارون، خودشو میکشونه پایین. زبون داغشو ، توی کوسم حس میکنم. چشمامو می بندم. دستامو میذارم روی شونه هاش. می کشونمش بالا. سفت بغلش میکنم.
- شری...
- جونم...
احساس میکنم یه چیزی توی گلومه. یه چیزی توی دلم. می لرزم.
- می خوامش شری...
- میدونم عزیزم.
گوشه چشمم خیس میشه.
- بوسم کن شری...
شارون، بوسم میکنه.
- دیگه نمی تونم.
می نالم.
- خسته شدم.
شارون، چشمای خیسمو میبوسه.
- می دونم...
بی صدا گریه میکنم.
- می خوام بمیرم. شری...
شارون، سرمو توی بغلش میگیره.
- شیوا...وای...خدا...
- تنهام نذار شری.
شارون، صورتمو، توی دستاش میگیره.
- قول میدم شیوا....قول.
زل میزنم توی چشماش.
- مامان من باش شری.
چشمای شارون، برق میزنن.
- مامانت میشم.
- بابای من باش شری.
- می شم.
- به خاطر من.
- به خاطر تو. هر کاری که بگی.
- شری...
- چیه عزیزم...
- کاری بکون. هر کاری...من می میرم...
شارون، سرشو میاره جلو. بعد، جدی و محکم زمزمه میکونه:
- شیوا...کاری میکنم...که این مادر جنده...به پات بیوفته...قول میدم.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #10


***

shiva_modiri
Mar 10 - 2008 - 07:29 PM
پیک 19

قسمت هفدهم: شیوا

شارون، از کنار در، داد میزنه:
- بیاین تو. براتون قهوه ساختم.
بابام، از ماشین پیاده میشه. یه نگاه به اطرافش میکنه . میاد طرف خونه. من، کنار پنجره نشستم و نگاه میکنم. شارون، میاد طرفم و بهم چشمک میزنه. حالا دیگه میدونه که بابام، عاشق قهوه هست. حالا دیگه، خیلی چیزا از بابام میدونه. همه چیزایی که من میدونم و دیشب براش تعریف کردم:
- یادت باشه شری. اگه فنجون قهوش خیس باشه، بدش میاد.
- اصلن نباید شکر توی قهوش بریزی.
- زیاد حرف نزن.
- عطر تند استفاده نکن.
- از شرت سفید خوشش نمیاد.
- از هیچ آدمی نباید بد بگی.
- از موی کوتاه خوشش میاد.
- با صدای بلند نخند.
- از بوی لاک بدش میاد.
- موقع راه رفتن پاتو به زمین نکوب.
- دست به پهلوهاش نزن.
- از بوی صابون خوشش میاد.
- به موهات ژل نزن.
- پیراهن سیاه بپوش.
- ازش زیاد سوال نکن.
- ...
با صدای پای بابام، به خودم میام. پا میشم. میرم جلوی راهرو و منتظر می ایستم. در خونه باز میشه. بوی ادکلن بابام، توی دماغم می پیچه. فکر میکنم، این همون ادکلنی هست که من براش خریدم. بابام، وارد میشه. شلوار جین پوشیده . با یه پولور سبز بهاره. توی صورتش ، خستگی می بینم. حتمن، دیشب تا دیر وقت بیدار بوده. میرم جلو، بغلش میکنم. بابام، صورتمو می بوسه. فشارم میده به خودش. صدای شارون، از توی پذیرایی میاد.
- بفرمایین داخل.
بابام، با قدمهای آروم، وارد پذیرایی میشه. یه لحظه صبر میکنه و به همه اطرافش نگاه میکنه. بعد، میره روی صندلی کنار پنجره می شینه. شارون، سینی قهوه رو میذاره روی میز. نگاه میکنم به فنجون بابام. خشک و تمیزه. بابام، خم میشه بطرف شارون. بهش دست میده.
- خونه قشنگی دارین.
شارون، می شینه روی صندلی روبروی بابام.
- مرسی.
بعد، پاهاشو روی هم میندازه. من از گوشه مبل، زل میزنم بهشون. بابام، فنجون قهوشو بر میداره و از پشت پنجره به مزرعه نگاه میکنه. نگاه میکنم به شارون، نور خورشید، مستقیم روی صورتش افتاده، و صورت گرد و سفیدش، توی پیراهن مشکی، زیباتر شده.
- بهار، اینجا خیلی قشنگ میشه.
بابام، فنجونشو میذاره روی میز.
- آره. حتمن همینطوره.
شارون، توی فنجون بابام، قهوه می ریزه.
- من برای تعطیلات بهاری نمیرم مسافرت. با شیوا قرار گذاشتیم بیاد پیش من. شما هم بیاین.
بابام، نگاه میکنه به من.
- خوبه.
بعد، به ساعتش نگاه میکنه.
- آماده هستی شیوا خانوم؟
من، پا میشم.
- میرم وسایلمو بردارم.
شارون، نگاه میکنه به من.
- تا نیم ساعت دیگه بابا و مامانم میان.
بابام، پا میشه.
- مرسی شارون. یه وقت دیگه. بهشون سلام برسون.
بعد، راه میوفته به طرف راهرو.
- توی ماشین منتظرم شیوا.
شارون، میاد طرف من. از توی پنجره، بابامو می بینم که آروم به طرف ماشینش میره.
- ما کی قرار گذاشتیم شری؟
- خفه شو. هیچی نگو.
- آخه بابام ناراحت میشه.
- بیخود. من هم مثلن مامانتم.
می خنده.
- برو وسایلتو بیار دیگه. زیاد عجله نکن.
بعد، راه میوفته به طرف بابام. من، میرم طبقه بالا. توی اطاق شارون. می شینم روی تخت. وسایلمو، آروم جمع میکنم. بعد، میام پایین. از پنجره، نگاه میکنم به بیرون.از دور می بینم، که بابام کنار ماشین ایستاده. شارون، پشتش به منه. به بابام دست میده. بعد، بابام سرشو میاره جلو. شارون رو می بوسه. می بینم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/107.jpg

---------
16 ساله بودم. و زمستون بود. بابام، برای 2 هفته رفته بود مسافرت. و من، پیش مامیتا بودم. مامیتا، یه اطاق برای من درست کرده بود، و هر وقت بابام، به یه مسافرت طولانی میرفت، اونجا میموندم. پرده ها، ملافه تخت، و رنگ اطاق، درست مثل اطاق خودم بودن. برای اینکه احساس دوری از خونه نکنم، و راحت تر بخوابم. همیشه، یه عکس از بابام با خودم میبردم و میذاشتم روی میز کنار تخت. یکی از پیرهناشو هم میبردم و میذاشتم زیر بالشم. موقع خواب، زل میزدم به عکسش و منتظر می موندم تا بابام، از هر جای دنیا که بود، بهم زنگ بزنه.
- حالت خوبه عزیزم؟
- بله بابایی.
- امروز چطور بود؟
- خوب بود بابایی.
اگه وقت داشت ازم می خواست که براش تعریف کنم چه روزی داشتم. ا گرنه خداحافظی میکرد.
- خوب بخوابی عزیزم.
- شب بخیر بابایی.
- بوس.
- بوس.
اون شب، یه هفته از سفر بابام گذشته بود.مثل همیشه، نشستم روبروی عکسش و منتظر موندم. ساعت از ده گذشت. بابام، زنگ نزد. نیم ساعت بعد، مامیتا اومد توی اطاقم. می دونست که اگه بابام زنگ نزنه، خوابم نمی بره.
- حتمن کاری براش پیش اومده.
- آره.
- نمی خوابی عزیزم؟
- نه.
مامیتا، چند بار گوشی تلفن رو برداشت و برد کنار گوشش.
- این که درسته.
من، موبیلمو گذاشتم کنار عکس بابام.
- شاید به گوشیم زنگ بزنه.
هر دو، ساکت ، منتظر بودیم. ساعت 11 شد. بابام ، زنگ نزد.
- نگران نباش شیوا جون. بگیر بخواب.
- اوکی.
- می خوابی؟
- آره.
مامیتا، بغلم کرد. صورتمو بوسید و از اطاق بیرون رفت. من، چراغ اطاق رو خاموش کردم. نشستم روی تخت و زل زدم به پشت پنجره، که برف می بارید. فکر میکردم. از وقتی که یادم میومد، هر شب، با بوسه بابام، خوابیده بودم. و هر وقت که به سفر میرفت، یا من به سفر می رفتم، حتمن بهم زنگ میزد. اگه یه وقت نمی تونست بهم زنگ بزنه، قبلش حتمن بهم میگفت.
- چرا صبح زنگ نزد؟ چرا ظهر زنگ نزد؟ چرا عصر زنگ نزد؟
ترسیده بودم. و هر بار که به ساعت نگاه میکردم، ترسم بیشتر میشد. اگه بابام دیگه زنگ نزنه چی؟ اگه من تنها بمونم چی؟ تنهای تنها.توی این شب زمستونی. توی این همه برف. و می ترسیدم. و می خواستم گریه کنم.
- بابای من...کجایی؟
گریه کردم. صورتمو چسبوندم به پیرهن بابام. و گریه کردم. تا وقتی که چراغ موبیلم روشن شد. پیام داشتم.
- خوب بخوابی عزیزم. شب بخیر. بوس.
لبامو گذاشتم روی صفحه موبیل.
- مرسی بابایی. شب بخیر.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/108.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/109.jpg

شرح عکسها: ترس
----------
- بابایی.
- بله عزیزم.
- دیشب چطور بود؟
بابام، دی وی دی ماشینو روشن میکنه. صدای یه خانم غمگین، که به ایرانی شعر میگه، توی ماشین می پیچه.
- دیشب؟
- اوهوم.
بابام، اخم میکنه.
- هیچی. معمولی.
من، گوشیمو در میارم. و از درختای دو طرف جاده عکس میگیرم.
- میشه این سی دی رو عوض کنین؟
بابام، چیزی نمی گه. سی دی رو عوض میکنه. حالا، صدای یه آقای غمگین، که به ایرانی آواز میخونه، توی ماشین می پیچه.
- ناراحتی بابایی؟
بابام، نگام میکنه.
- نه عزیزم. فکر میکنم.
گوشیمو می گیرم طرفش. ازش عکس میگیرم.
- یه لبخند بزن بابایی. فکر نکن.
بعد، دوباره از درختا عکس میگیرم.
- می خوای یه جایی بایستم. عکس بگیری؟
- نه بابایی. تموم شد.
گوشیمو می بندم. زل میزنم به صورت بابام.
- شیوا.
- بله بابا.
- حالت خوبه؟
- بله بابا.
- چیزی می خوای بگی؟
- بله بابا.
- بگو عزیزم.
- اول شما بگین.
- چی بگم؟
- زنگ زدین به مامان؟
بابام، صدای سی دی رو کم میکنه.
- آره. فروشنده آپارتمانت 30 میلیون تومن بیشتر میخواد.
- بابام، اخم میکنه.
- مسخره.
پارسال که به ایران رفتم، بابام، پول فرستاد برای مامان و یه آپارتمان برام خرید.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی اینکه، حالا باید سند اپارتمان به اسم تو بشه. ولی آقای فروشنده میگه که وکیل ایشون توی قیمت اشتباه کرده بوده و ما باید بیشتر پول بدیم. وگرنه نمی فروشه.
- بابایی.
- هوم.
- من که نمی خوام برم ایران زندگی کنم. از اول هم گفتم که خونه نمی خوام.
- نه عزیزم. براش میفرستم. مهم نیست.
- آخه شما ناراحتین.
- من از کارش ناراحتم. عزیزم. ببین اون سی دی انیگما رو پیدا میکنی.
خم می شم به طرف داشبورد و به سی دی ها نگاه میکنم. یه سی دی برمیدارم و توی دی وی دی میذارم.
- این دیپ فورسته بابایی.
- اوکی. خوبه.
- حالا من باید به ایران برم؟
- نه عزیزم. به مامانت گفتم سند رو فعلن به اسم خودش بزنه.
- آهان.
صدای موزیک توی ماشین می پیچه. من، تکیه میدم به صندلی و به آسمون نگاه میکنم. صدای زمزمه بابامو می شنوم. نگاش میکنم. زل زده به جاده و انگار داره با خودش حرف میزنه.
- ایران که بودم، هیچوقت فکر نمی کردم، که یه روز به اینجا بیام. هیچوقت. یهو، همه چیز عوض شد.یه روز، تصمیم گرفتم که برم. و حالا سالهای سال هست که دارم میرم. از آشنا دور شدم و توی این دنیای بزرگ، گم شدم. از کودکیم دور شدم. از پدرم دور شدم. از همه چیز دور شدم...
صدای بابام میلرزه. دستمو می برم جلو. روی بازوش میذارم.
- بابایی.
بابام، به خودش میاد. نگام میکنه.
- شیوا. شیوای من. اگه یه روز ، احساس کردی توی این دنیا گم شدی. یادت باشه، یه خونه کوچیک، توی سرزمین خودت داری. یه روز. که تنهای تنها بودی. ..
دلم میلرزه. کلمه های بابام، مثل سوزن، توی قلبم می شینن.
- شما همیشه هستین . من تنها نمی مونم.
بابام، آه میکشه.
- آره عزیزم. من همیشه توی اون خونه هستم. نترس.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/110.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/111.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/112.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/113.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/114.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/115.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/116.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/117.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/118.jpg

شرح عکسها: اینا همون عکسهایی هست که از توی ماشین و با موبیل گرفتم. برای همین زیاد خوب نیستن.
---------
بچه که بودم، با بابام می رفتیم به جنگل بزرگی که نزدیک خونمون بود. بابام می نشست روی یه نیمکت و به دریاچه وسط جنگل نگاه میکرد. من، به اردکها نون میدادم. بعد، توی جنگل قدم میزدیم. و من، تند تند از بابام سوال میکردم. راجب به حیوناتی که فکر میکردم توی اون جنگل هستن. راجب به درختها. راجب به هر چیزی که اونجا میدیدم. اونقدر این گردش عصرانه، برام جالب بود، که هفته ای چند بار، بابامو مجبور میکردم به جنگل بریم. از همون موقع بود، که عاشق جنگل شدم.
- بابایی.
- هان.
- ببین. اینجا رو ببین.
بابام نگاه میکرد به جایی که با انگشت نشون میدادم.
- این جای پای یه فیله.
بابام می نشست و به برگها و شاخه های کوچیک درختها روی زمین نگاه میکرد.
- آره. فکر می کنم یه فیل کوچولو از اینجا رد شده.
- بریم پیداش کنیم.
- بریم.
بعد میرفتیم و لابلای درختهای جنگل، بچه فیل رو صدا می زدیم.
یه روز، بابام یهو ایستاد. وسط جنگل. به اطرافش نگاه کرد.
- شیوا. فکر کنم که گم شدیم.
من، نگاه کردم به صورت بابام. بعد، نگاه کردم به اطرافم که فقط درخت بود.
- تو راهو بلدی؟ من میترسم.
دست بابامو گرفتم. به یه طرف اشاره کردم.
- من راهو بلدم. نترس بابایی.
فکر میکردم دارم بابامو که گم شده و خیلی ترسیده بود، نجات میدم. وقتی از جنگل بیرون اومدیم، بابام خم شد و بغلم کرد. بعد شروع کرد منو بوسیدن.
- خوب شد که تو نجاتم دادی.
من، تا چند روز برای مامیتا تعریف میکردم، که چطوری بابام توی جنگل گم شده بود. و خیلی ترسیده بود. و من نجاتش دادم.
- بابای من. حالا کجا گم شدی؟
توی اطاقم، دراز کشیدم. و به حرفای بابام فکر میکنم. چرا حرف زدن، اینقدر براش سخت بود؟ چرا همه چیز یهو عوض شد؟ چرا رفت؟ چرا دور شد؟ چرا پیدا نکرد؟ چرا گم شد؟
- بابای من. چطوری نجاتت بدم؟
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/119.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/120.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/121.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/122.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/123.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/124.jpg

شرح عکسها: جنگل من
----------
بابام، یهو می پره روی من. وحشی و سریع. من توی بغلش، جمع میشم. یه دستشو میذاره زیر گردنم و سرمو محکم میگیره. با یه دست دیگه، بلوزمو بالا میزنه. دهنشو، مثل یه ببر گرسنه، باز میکنه. پستونامو گاز میگیره. من، درد میکشم. چشامو می بندم و لبامو به هم فشار میدم. بابام با سرعت و بی نفس، شورتمو در میاره. بعد، پاهامو بالا میبره. من حرکت نمی کنم. نمی تونم تکون بخورم. با چشمای بسته، دستشو حس میکنم که حالا روی کوسمه. تنم، از لذت و درد میلرزه. لبامو گاز میگیرم. مزه خون، توی دهنم میاد. بابام، کیرشو در میاره. بعد، با تمام قدرت، میکونه توی کوسم. نفسم بند میاد. می سوزم. چشامو باز میکنم.
- آخ...
خواب میدیدم. دوباره چشامو می بندم. چند لحظه، همونطور بی حرکت می مونم. بعد، دستمو، آروم میذارم روی کوسم، که داغ و خیسه. شورتمو در میارم. مچاله میکنم و می ذارم زیر تخت. احساس تشنگی میکنم. می شینم. لیوان آب رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. آب می خورم. دوباره دراز میکشم. توی تاریکی، دست میکشم به پستونام. با سر انگشتام، جای دندونای بابامو، احساس میکنم.
- خواب بودم؟ یا بیدار؟
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/125.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/126.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/127.jpg
----------
صبح، خیلی دیر بیدار میشم. سرم درد میکنه. بی حوصله و عصبی هستم. زیر دوش، نمی تونم فکر کنم. از حموم که بیرون میام، صدای زنگ تلفن، توی سرم میکوبه. گوشی رو بر میدارم. صدای زنانه، میلرزه. ایرانیه:
- الو...سلام...آقای مدیری تشریف دارن؟
- سلام خانوم. نیستن ایشون. عصر میان.
- عصر؟ باشه. چه ساعتی زنگ بزنم؟
- 3 به بعد. ببخشین. شما؟
- من... شیوا هستم. ..شیوا.
--------


***

shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:37 PM
پیک 20

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/128.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/129.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/130.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/131.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/132.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/133.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/134.jpg

Mehrbod
02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #11


***

shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:46 PM
پیک 21

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/135.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/136.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/137.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/138.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/139.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/140.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/141.jpg


***

shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:49 PM
پیک 22

قسمت هجدهم: بهار شیوا

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/142.jpg

- زیباترین بهار دنیا، بهار شیراز بود. و بابات، بیست سال پیش، در یک بهار شیرازی، عاشق شد. 18 ساله بود. با چند تا از دوستاش رفته بودن شیراز. یه روز ظهر، توی یه پارک، یه دختر بلند بالا، با موهای کوتاه دید. با هم حرف زدن. و عاشق شدن. وقتی به تهران برگشت، همه فامیل، فهمیدن که بابات، عاشق شده. اون آدم شلوغ، که سر به سر همه میذاشت، یهو ساکت شد. فقط با من حرف میزد. شب و روز، می رفتیم ته باغ بزرگمون، زیر درختا می نشستیم، و بابات، از چشماش میگفت. از خنده هاش میگفت. از دستاش میگفت. تمام فکرش اون دختره بود. خیلی از دخترای فامیل، باباتو میخواستن. خیلی هاشون ، پیش من گریه میکردن و براش نامه می نوشتن. اما اون، هیچ کس رو نمی دید. شاعر شده بود. هر روز، روی یکی از درختای باغ، یه قلب تیر خورده حک میکرد. چه کشید برادرم.
عمه م ساکت شد. نمی تونست ادامه بده. اشک، توی چشماش جمع شده بود.
- ناراحت شدی عمه جون؟
عمه م پا شد. رفت توی یه اطاق دیگه. بعد، با یه آلبوم عکس برگشت. آلبوم رو باز کرد.
- می بینی شیوا جون. این منم. کنار بابات.
من، با شوق به عکسها نگاه میکردم. عکسهایی که هیچوقت ندیده بودم. بابام، هیچوقت گذشته شو به من نشون نمی داد. وقتی برای اولین بار به ایران رفتم. از هر کسی که بابامو می شناخت، خواستم که از بابام بگه. در ایران، برای اولین بار، کودکی و جوانی بابامو دیدم. اونجا بود که فهمیدم، چرا بابام، هیچوقت از گذشته چیزی نمی گفت.و چرا هیچوقت نمی خندید. بابام، در یک روز بهاری، تباه شده بود. و تمام سالهای بعد از اون روز، فقط و فقط، تکرار دردی بودن، که توی دلش نشسته بود.
- می بینی شیوا.
می دیدم. و توی همه عکسها، بابام، سیاه پوشیده بود. لاغر و بلند بود. و موهای پریشونش روی شونه هاش ریخته بود. نگاهش، غم بود.
- بعد چی شد عمه جون؟
- آقا جون چیزی نمی دونست. کسی جرات نمی کرد بهش بگه.فکر کردیم یه چند وقت که بگذره، شاید عشق بابات کمتر بشه. یک سال گذشت. اما عشق بابات کمتر نشد. آخرین بار که به شیراز رفت، وقتی برگشت، حالش خیلی بد بود. پریشون و دیوونه شده بود. فهمیدم که دختره قراره از ایران بره. بابات رفت و به آقا جون گفت. می خواست با دختره بره خارج. اون موقع هیچکس راضی نبود. چه برسه به آقا جون، که بابات عزیز دردونش بود. یه مصیبتی راه افتاد. بابات، لج کرد. و رفت با مامان تو ازدواج کرد. حرف، حرف خودش بود.
- آره. الانم همینطوره.
- باور می کنی شیوا جون. باور می کنی که من حاضرم تموم زندگیمو بدم. حاضرم نصف عمرمو بدم. به شرطی که دل بابات آروم بگیره؟
باور می کردم. اما می دونستم، دل بابام، آروم نمی گرفت.
- بابات رفت. دیگه با هیچکس حرف نمی زد. یه سال بعد، از مامانت طلاق گرفت. اون موقع تو تازه به دنیا اومده بودی. چند ماه بعد، مامانتو توی خیابون می بینه که تو هم توی بغلش بودی. بخاطر تو، دوباره با مامانت ازدواج کرد. چند سال بعد هم، که از ایران رفت. از هیچکس خداحافظی نکرد. از هیچکس.
- حتی از شما؟ حتی از بابای بزرگ؟
- از هیچکس شیوا جون. دل شکسته بود. و دل همه رو شکوند. آقا جون، چشمش به در موند و مرد. بلا بود. عشق بابات، بلا بود.
- دختره چی عمه؟ اسمش چی بود؟
- اسم؟ نه. بابات نگفت. حتی به من.
---------
- من...شیوا هستم...شیوا.
- همین؟ چیز دیگه ای نگفت؟
- نه بابایی. نگفت.
بابام، برای بار دهمه که ازم سوال میکنه. وقتی برای اولین بار، اسم خانومه رو شنید، رنگش پرید. پیشونیش عرق کرد. و روی پله ها نشست.
- شیوا؟
- بله بابایی.
- شیوای چی؟
- فقط شیوا.
بابام، همونطور روی پله ها نشسته و زل زده به روبروش.
- من بهشون گفتم بعد از ساعت 3 شما خونه هستین. زنگ میزنه.
اینا رو میگم که بابام آروم بگیره. اما بابام، حواسش یه جای دیگه س. پا میشه. و از پله ها بالا میره.
- قهوه نمی خواین بابایی؟ بابا...
هیچی نمیگه. میره توی اطاقش. برمیگردم و به تلفن نگاه میکنم. این زن، که بابامو به هم ریخته کیه؟ بابام، که همیشه سخت و محکمه. بابام، که هیچوقت رنگش نمی پره. چی شد که اسم این زن، زانوهاشو سست کرد؟ شیوا....شیوا....خدای من. نه. باور نمی کنم. می دوم و پله هارو با عجله بالا میرم. در اطاق بابامو می زنم.
- بابایی....اجازه...
صدایی نمیاد. در اطاقو باز میکنم. بابام، خشکش زده روبروی تلفن و تکون نمی خوره.
- بابا...
حتی سرشو تکون نمی ده.
- چی شده بابایی؟
می دونم که جواب نمی ده.
- این خانم کی هست؟ چرا ناراحتین؟
بابام، سرشو بلند میکنه. وحشت میکنم. انگار ، تمام غمهای دنیا، توی چشماشه. انگار میخواد منفجر بشه. پا می شه. از کنارم میگذره. از اطاق خارج میشه. میره به طرف حموم. من، دنبالش میرم. بابام، میره توی حموم. در حموم رو می بنده. صدای دوش رو می شنوم. حتمن گریه میکنه. کاری که من زیر دوش میکنم.
برمیگردم پایین. می ایستم روبروی تلفن.
- زنگ بزن. خواهش میکنم شیوا. زنگ بزن.
----------
- خدا خواست که تو اومدی.
- یعنی چی عمه جون.
عمه م پا شد. دوباره رفت توی همون اطاق و با یه صندوق کوچیک برگشت. صندوق رو باز کرد. از لابلای یه مقدار کاغذ، یه پاکت نامه بیرون اورد. پاکت رو باز کرد.
- این نامه و عکسو، بابات، بعد فوت آقاجون برام فرستاد.
به عکسی که توی دست عمه بود، نگاه کردم. من بودم. توی 13 سالگی. بابام، منو برده بود به موزه جنگ. تمام اون روز، بابام، برام از جنگ گفته بود. و توی هواپیماهای جنگی، و کنار تانکها، ازم عکس گرفته بود.
- بابات نوشته بود، اگه هنوز زنده هستم، به عشق این دخترک هستم. دنیای من، و ثروت من، این بچه هست. و هیچ چیز دیگه ای نمی خوام. نمیدونی شیوا. اما بابات از ارث آقا جون، هیچ چیز نخواست. توی همین نامه نوشته بود که هیچی نمی خواد. آقا جون، نصف ثروتشو برای اون گذاشته. اما تا حالا، بابات نه حاضره حرفشو بزنه. نه تصمیمی می گیره.
- یعنی چی عمه جون؟
- یعنی اینکه حالا که تو بزرگ شدی و همه میدونن بابات چقدر تو رو دوست داره، حتمن میتونی باهاش حرف بزنی. اگه خودش هنوز هم چیزی نمی خواد، اجازه بده ارث آقا جون به تو برسه.
- من به بابام چی بگم؟
عمه م سعی کرد طوری که من بفهمم برام توضیح بده. اما نفهمیدم. روزهای بعد، بقیه عمه ها، سعی کردن بهم بفهمونن که ارث بابای بزرگ، حق من هست و هر طور شده باید بابامو راضی کنم که تصمیم بگیره. من، تنها امید اونها شده بودم و تنها کسی بودم که باید این مشکل فامیلی رو،حل میکرد. بابام، هر شب بهم زنگ میزد. و یه شب که خونه مامانم بودم، بهش گفتم که عمه هام همه ناراحت هستن و از من خواستن که باهاش حرف بزنم. بابام، هیچی نگفت. بعد، با مامانم حرف زد. و چند روز بعد، مامان گفت، که بابات قراره پول بفرسته، برات یه خونه بخرم. راجب به چیزایی که عمه هات گفتن، باهاش حرف نزن. این چیزا به تو مربوط نیستن.
اما من، وقتی به هلند برگشتم، باهاش حرف زدم. شاید به این دلیل که بعد از سفرم، خیلی چیزها راجبش فهمیده بودم، و این احساس رو پیدا کرده بودم که خیلی چیزها به من مربوط هستن. گذشته بابام، چیزی بود که به زندگی من ، در حالا و در آینده، مربوط بود. می دونستم که بابام، آدم خیلی مغروری هست.و می دونستم که صحبت راجب به گذشته بابام، به غرورش مربوط می شد. غرور بابام، اونقدر خطرناک بود که هیچکس نمی تونست بهش نزدیک بشه. حتی من، که اگر زنده بود، به خاطر من بود.
- بابایی. من الان خیلی چیزا می دونم.
- خوبه. برای همین فرستادمت ایران.
- اما من دوست دارم شما بهم بگین.
- بپرس دخترم. میگم.
- چرا به ایران سفر نمی کنین؟ همه دوست دارن شما رو ببینن.
- میرم. یه روز حتمن میرم.
- همه ازم خواستن که باهاتون حرف بزنم. راجب به ارث.
- عجب.
- یعنی چی؟
- میدونی دختر. اونجا یه باغ هست، که همه کودکی من توشه. زیر هر درختش، یه خاطره دارم. من از همه چیز گذشتم. هر چیز که آقام برام گذاشته بود، به اونها بخشیدم. اما این باغ رو دوست دارم. نمی خوام تیکه تیکه بشه. نمی خوام شوهر عمه های احمقت توش آپارتمان بسازن. می فهمی؟ خواهران عزیزم، نگران من و تو نیستن. صبر می کنم. هر وقت پول داشتم، سهمشون رو می خرم. اونجا، اون باغ، توی هر گوشه ش، آقام هست. اگر اونجا نباشه، آقام هم نیست. می فهمی؟ من هم نیستم. تو هم نیستی.
- بابایی.
- بله.
- چقدر بابای بزرگو دوست داشتین؟
- زیاد. خیلی زیاد. پدرم بود. آقام بود.
- پس چرا باهاش قهر کردین؟ چرا اون همه سال باهاش حرف نزدین؟
- چیزهایی هست دخترم. چیزهایی که حتی از من و تو، دشمن میسازن.
- چی بابا؟ چی مثلن؟
- عشق دخترم. عشق.
---------
- شری.
- هان.
- یه اتفاق بدی داره میوفته.
- یعنی چی؟
- امروز یه خانم زنگ زد و بابامو خواست.
- خوب.
- حدس بزن اسمش چی بود؟
- شارون؟
- نه شری. اسمش شیوا بود. شیوا.
- اوه... خدا... چه جالب.
سرمو می گیرم به طرف بالا. بابام هنوز توی حمومه. از پله ها بالا میرم.
- اصلن جالب نیست شری.
- ناراحتی اسمش مثل تو هست؟
- نه شری.
به در حموم نگاه میکنم. میرم به طرف اطاق خودم.
- نه شری...بابام وقتی اسمشو شنید حالش بد شد.
صدای خنده بلند شری توی گوشم می پیچه.
- حتمن یکی از معشوقه های قبلیشه.
می شینم روی تخت.
- نه. این فرق میکنه. بابام دوست دختر ایرانی نداره.
- خوب. چی فکر میکنی؟
- نمی دونم. تو کی میای؟
- به بابات گفتی؟
- نه هنوز. بهش میگم.
- حالا که حالش خوب نیست.
- نمی دونم. شری. بهت زنگ میزنم.
- اوکی.
- بای.
گوشی رو می بندم. فکر میکنم. به زنی که احساس میکنم با همه زنهای دیگه فرق داره. شیوا...شیوا...یعنی ممکنه؟ بعد از این همه سال؟ خدا....با من چکار میکونی؟ شیوا هستم...شیوا... این شیوا که یهو پیدا شده بود کی بود؟ پس من کی هستم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و می لرزم.خودشه. حتمن خودشه. اگر نه، بابام تنش نمی لرزید. اگر نه ،بابام مثل دیوونه ها به تلفن زل نمی زد. اگر نه، زیر دوش گریه نمی کرد. خودشه. فکر میکنم و گوشه اطاقم، روی زمین مچاله میشم. من اگه شیوا شدم، بخاطر اون بود. من اگه هستم، بخاطر اون بود. همه چیز بخاطر اون بود. موهای کوتاهم که بابام خیلی دوست داشت. اسمم. وقتی صدام میزد. وقتی بغلم میکرد. وقتی فشارم میداد. وقتی توی بغل زنها، شیوا شیوا میکرد. خدا...خدا...نمی خوام گریه کنم. نه.بسه. نمی خوام.
من شیوا هستم. من. شیوای بابام من هستم. من، که همه این سالها پیشش بودم. من، که اگه زنده بود، بخاطر من زنده بود. من، که تمام عشقش بودم. نه.
- به دل من هم نگاه کن.
توی خودم جمع میشم. زانوهامو بغل میکنم.
- من....شیوا من هستم. نگاه من، دل هر مرد رو می لرزونه. من...خاطره نیستم بابایی. من....عشق تو هستم. من...اسم نیستم. زنده ام. چشم هستم. لب هستم. گرما و آتیش هستم. من...شیوا من هستم.برای من باید بلرزی. از من بترس بابایی.
صدای زنگ تلفن، توی تموم خونه می پیچه. از جام می پرم. میدوم به طرف اطاق بابام. دم در اطاق می ایستم. بابام، گوشی رو چسبونده به گوشش. صداش میلرزه.
- شیوا....باور نمی کنم....شیوا...
سرشو بالا می گیره. به من نگاه میکنه. زل می زنم توی چشماش. مثل یه دشمن.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #12


***

shiva_modiri
Mar 24 - 2008 - 10:33 PM
پیک 23

قسمت نوزدهم: شیوای مقدس

- شیوا...
بابام، لابلای درختا، قدم میزنه و هی سرشو میچرخونه. به اطرافش نگاه میکنه. داد میزنه.
- شیوا...
من، از دور می بینمش. پشت سرش هستم.
- من اینجام بابایی...
بابام، صدامو نمی شنوه. سعی میکنم قدمهامو تندتر کنم. نمی تونم. پاهام به زمین چسبیدن.
- من اینجام بابایی...
بابام، همینطور لابلای درختا میگرده. بعد، می ایسته. از دور ، سایه یه زن رو می بینم که بهش نزدیک میشه. بعد، میره توی بغل بابام. پاهامو از زمین جدا میکنم. میرم به طرفشون. حالا، توی چند قدمیشون هستم. صورت زن رو نمی بینم. سرشو گذاشته روی سینه بابام. موهای کوتاه و مشکیش زیر نور ماه برق میزنن.بابام، زیر گوشش حرف میزنه.
- شیوا...باور نمی کنم...شیوا...
بعد، دستاشو حلقه میکنه دور کمر زنه. حالا ، می بینم که هر دو، لخت مادر زاد هستن و هیکل زن، هیکل 18 سالگی منه. با همون خال پشت گردن، که کنار شونه چپمه. روی برگها، دراز میکشن.
- باور نمی کنم...شیوا...
صورت بابامو می بینم. زیر نور ماه،شکسته و غمگینه. توی همدیگه می پیچن. آه و ناله میکنن. من، به اطرافم نگاه میکنم. فقط درخت و برگ می بینم. و تاریکی. و حالا، بالای سرشون هستم. صورت زنه، چسبیده به سینه بابام. فقط گردنشو می بینم. می شینم کنارشون. می بینم که با برگ و خاک مخلوط میشن. و من، تنها می مونم. تنهای تنها می مونم. و بعد، سکوت میاد. و بعد، تمام دنیا، از هوا خالی میشه.
و بعد، با احساس خفگی، از خواب می پرم. می شینم. چند بار نفس عمیق می کشم. شوک کابوسی که دیدم، هنوز توی مغزمه. چراغ خوابو روشن میکنم. صورتمو میذارم توی دستام و چند لحظه همونجور می مونم. بعد، به ساعت نگاه میکنم. چهار صبحه. به تختخوابم نگاه میکنم. می ترسم بخوابم. پا میشم. میرم پایین. روی مبل، توی پذیرایی دراز میکشم. زل میزنم به صفحه خاموش تلویزیون. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم.
- شیوا.
تکون نمی خورم.
- من اینجام بابایی.
بابام، بالای سرم ایستاده.
- خواب دیدی عزیزم؟
- آره خواب دیدم.
بابام، می شینه کنارم. سرمو بلند میکنه و روی پاش میذاره.
- خواب بد دیدی؟
- آره. خواب بد دیدم.
بابام، دستشو میذاره روی سرم.
- فردا میری کالج؟
- نه بابایی. هنوز خوب نشدم.
بابام، دستشو میذاره روی پیشونیم.
- فردا با هم بریم بیرون. خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
بابام، دستشو میذاره روی صورتم.
- نمی خوای بخابی؟
صورتمو فشار میدم به دستش.
- نه بابایی.
- اوکی.
- بابایی.
- هوم..
- اسم منو شما گذاشتین؟
- آره. من گذاشتم.
- بابایی.
- هوم.
- نگفتین این خانومه کی بود؟
- میخای بدونی؟
- میخام بدونم.
- فردا بهت میگم. اوکی.
- اوکی بابام.
بابام، سرشو خم میکنه. لباشو میذاره روی پلکای بستم.
- شیوا..
- ها..
- نترس عزیزم..
- نمی ترسم.
----------
عشق من، در بهار 14 سالگی شروع شد. برای تعطیلات بهاری، قرار بود دو هفته به سفر بریم.بابام، مثل همیشه دوست داشت به فرانسه بره. من میخاستم به اسپانیا بریم. و بعد، به اسپانیا رفتیم.
هر روز، کنار ساحلی زیبا، در یک شهر کوهستانی، تمام فکر من، جواب دادن به سوالهایی بودن،که توی ذهنم می چرخیدن. قرار بود توی این دو هفته، راجب به نقشه های آینده م فکر کنم. چند ماه بعد، باید رشته درسیمو انتخاب میکردم. بابام دوست داشت که من وکیل بشم. با منتورم توی مدرسه حرف زده بود و اون هم همین ایده رو داشت. خود من هم دوست داشتم وکالت بخونم. و برای همین به این زیاد فکر نمی کردم. توی سرم، چیز دیگه ای بود. یه سوال که نمی خواستم بهش فکر کنم. اما باید بهش فکر میکردم و به بابام جواب میدادم.
- شیوا..
- بله بابایی.
- فرض کن که یهو یه اتفاقی بیفته.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی یه اتفاق بد بیفته و من دیگه نباشم.
- چطوری نباشین؟
- برای همیشه نباشم.
- چرا این حرفو میزنی بابایی؟
- خوب. این اتفاق ممکنه هر لحظه بیفته.
- نه.
- فرض میکنیم عزیزم.
- نمی خام.
- بهش فکر کن.
- نمی خام.
بابام،دستشو میندازه دور گردنم. سرمو می چسبونه به سینه ش. زل میزنه به دورها. به انور دریا. به کوهها.
- اما من بهش فکر میکنم.
- با سر انگشتاش، گردنمو نوازش میکنه.
- یه دوست خیلی خوب دارم. که باهاش صحبت کردم. برای خودم مثل پدر بود. زنش هم مهربونه. البته خیلی مسن هستن. یکی دیگه هست، که یه خانم تنهاس. فرانسویه. غیر از اینا، مامانت هست. خوب فکر کن عزیزم. باید بهم جواب بدی.
- باید جواب بدم؟
- آره عزیزم. باید جواب بدی. من باید کارهای قانونیشو انجام بدم.
- باشه بابایی. جواب میدم.
و حالا، من، نشسته بودم. و زل زده بودم به دریا. به اونور دریا. و فکر میکردم. به بابام. و به اتفاقی که ممکن بود براش بیفته. و به آینده خودم. بعد از اون اتفاق. و همه این کارها که بابام میکرد، تا زندگی من و آینده من، به خطر نیفته.
- بابای من...
و فکر میکردم. و هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس میکردم، عشق و علاقه ای که بهش دارم، رنگ و احساسش ، لحظه به لحظه عوض میشه.
- عشق من...
و توی دلم، چیزی گرم، راه افتاده بود. و دست میکشیدم به روی شکمم. و چیزی جدید، احساس میکردم. چیزی که با بوی بهار، با بوی دریا، و با کلمه های بابام، قاطی میشد و توی دلم می رفت. و یهو، همه چیز برام جدید و زیبا شده بود. و شاد بودم.
- من عاشق شدم..
- اوه....خدا...
- من عاشقم....
- عشق...
و عصر اون روز، وقتی از کنار دریا برگشتم، برای اولین بار، با دیدن بابام، احساس لرزش کردم. و اون جریان گرم، توی دلم راه افتاد.
- بابایی.
- هوم.
- من فکر کردم.
- خوب؟
- اون آقا و خانم مسن... نمی خام.
- خوب؟
- اون خانم فرانسوی. .. نمی خام.
- خوب؟
- مامانم. .. نمی خام.
بابام، با تعجب نگام کرد.
- اگه من نباشم؟
خودمو چسبوندم بهش. نشستم روی پاش. سرمو گذاشتم روی سینه ش.
- نمی خام بابایی. هیچی نمی خام.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/143.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/144.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/145.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/146.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/147.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/148.jpg

شرح عکسها: اسپانیا
----------
- شیوا.
- بله بابایی.
- تو رانندگی کن.
- کجا برم؟
- برو گالری.
گالری بابام، توی مرکز شهره. توی یه خیابون که بیشتر گالریها و جواهر فروشیهای شهر، اونجا هستن. توی راه، بابام ساکته. من هم چیزی نمی گم. 20 دقیقه بعد، می رسیم. نزدیک ظهره و روزهای دوشنبه، مرکز شهر، توی این وقت روز، خلوته. بابام، صبر میکنه تا من ماشینو خاموش کنم. و بعد، پیاده میشه. راه میوفته به طرف گالری. اونجا، دم در می ایسته و منتظر من می مونه. همکار بابام، حالا اومده دم در و به من نگاه میکنه. یه آقای هلندی مسن، که قبلن معلم بوده و متخصص آنتیکه.
- های بن.
- های شیوا.
بابام، دست میکشه به قالیهایی که روی دیوار نصب شدن و همینطور جلو میره. می رسیم به ته گالری. بابام، برای خودش قهوه می ریزه و با بن حرف میزنه. من، نگاه میکنم به چیزهای جدیدی که توی گالری گذاشتن. فکر میکنم خیلی وقته اینجا نیومدم. زل میزنم به یه گوزن فلزی و طلایی رنگ.
- قشنگه؟آره؟
بن میگه. بابام، قهوشو تموم کرده و به طرف من میاد.
- بریم عزیزم.
من از بن خداحافظی میکنم.
- آره. قشنگه. اما فلزیه. بای.
بابام می خنده.
- اگه وقت کردی بیا چندتا عکس از اینا بگیر.
راه می افتیم. بابام، سویچو از دستم میگیره.
- من رانندگی میکنم. ریسکش کمتره.
بعد، ماشینو روشن میکنه. راه میوفتیم. به طرف خارج شهر.
- نمی خای اخماتو باز کنی؟
فکر میکنم از همون موقع که از خونه بیرون اومدیم، اخمام توی همه.
- کجا میریم؟
بابام رادیوی ماشینو روشن میکنه.
- بذار ببینم. شاید توی اخبار بگن چرا روابط شما با ما تیره شده.
به بابام نگاه میکنم. سر حاله. تعجب میکنم.
- خیلی خوشحالین آقای بابایی.
بابام می خنده. من به تابلوهای توی جاده نگاه میکنم.
- نگفتین کجا میریم.
بابام، صدای رادیو رو کم میکنه.
- میریم وسایل عید بخریم.
هر سال، برای شب عید، بابام، چند تا از دوستاشو دعوت میکنه.
- می شه از شارون هم دعوت کنم؟
بابام نگام میکنه.
- آره عزیزم.
- می شه یه هفته پیش من بمونه؟
- آره عزیزم.
به ساعتم نگاه میکنم. نیم ساعت دیگه باید توی راه باشیم.
-بابایی.
- بله.
- قرار بود راجب به اون خانومه بگین.
بابام، با تعجب نگام میکنه.
- کدوم خانومه؟
- همون که دیروز زنگ زد.
- کی بود؟
زل میزنم به بابام.
- همون دیگه. شیوا..
- شیوا؟
داره سربه سرم میذاره.
- بابای بد.
- آهان.
- بگین دیگه.
- چی بگم؟
- راجب به اون خانومه دیگه.
- خانومه؟ کدوم؟
جیغ می کشم.
- بابایی...
- اوکی. حالا بگم؟
- همین حالا.
---------
دانیل، اولین بود. تا قبل از اون، با هیچ پسری دوست نشدم. قلب من، برای همه، یه سرزمین ممنوع بود. دانیل، مدتها بعد از اون رابطه کوتاه ، بهم زنگ میزد و نامه میداد.و اون موقع بود که احساس کردم ، چیزی در من هست که هیچکس نمی تونه بفهمه. چیزی که به هیچکس نمی تونستم بگم. مثل یه بیماری که همه رو می ترسونه. یا مثل یه کابوس که نمی شه تعریف کرد.
- دانی. من نمی تونم.
- من میخوامت. دوستت دارم.
- نه. به من نزدیک نشو.
- چرا؟
من عاشق یکی دیگه هستم.
- باور نمی کنم.
- باور کن. خواهش میکنم.
- پس چرا با من خوابیدی؟
- نمی دونم. زیاد سوال نکن.
- همین؟
- بفهم دانی. بفهم لطفن.
- نمی فهمم. اصلن نمی فهمم.
- فراموش کن. من هم نمی فهمم.
- سعی میکنم. باشه.
- سعی کن. خداحافظ.
- خداحافظ.
و بعد از اون، جنگ من با خودم شروع شد. جنگ فهمیدن. به همه میگفتم که دوست پسر دارم. برای اینکه کسی بهم نزدیک نشه. اما دوست پسر من، اسم نداشت. نمی تونستم باهاش حرفای عاشقانه بزنم. نمی تونستم به دوستام نشونش بدم. دوست پسر من، برای همه، یه آدم نامریی بود.فقط توی دنیای خودم بود. دنیای کوچکی که از همه جدا بود. اونقدر که توی سال اول کالج، منزوی شدم.
شارون، نجات دهنده من بود.با اینکه هیچ شباهت فکری نداشتیم.اما هرچی بیشتر به همدیگه نزدیک شدیم، شباهتها هم بیشتر شدن. اونقدر که بعضی وقتا، من، شارون بودم. و شارون، شیوا بود. و حتی موقعی که شارون، به بابام نزدیک شد، احساس ترس نکردم. چون فکر میکردم همه چیز توی کنترل خودم هست. شارون، تنها کسی بود، که می تونست، دوست پسر نامریی منو، به دنیای واقعی بیاره. شارون، تنها شاهد عشق من بود. و هر وقت به بابام نگاه میکرد، با چشمای من نگاه میکرد. و هر وقت توی بغل بابام میرفت، با احساس من میرفت. مثلث من و بابام و شارون، اونقدر کامل بود، که جایی برای هیچکس نبود.
- شری. یه اتفاق بدی داره میوفته.
اتفاق بد، زنی بود که بعد از سالها، پیدا شده بود. و همه دنیای من، به هم ریخته بود. می دونستم که دنیای بابام، و دنیای شارون هم ، با این اتفاق خراب میشن.حالا ، به همه اتفاقهای کوچیک و بزرگ زندگیم فکر میکردم. از اون لحظه ای که اولین احساس عاشقانه من شروع شد. و همه کلمه های بابام. و همه کارهای بابام. و همه فکرهایی که تا الان کرده بودم. و حتی یه لحظه هم نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم، که همه این سالها، فقط خیال و آرزو بودن.
- شری. تو که شاهد هستی. تو که میدونی.
شارون، شاهد من بود. و همه اون کلمه ها که توی این سالهای گذشته، از بابام شنیده بودم. و همه اون نگاه ها. و هنوز، انگشتای بابامو ، روی تنم احساس میکردم. و هنوز دستاشو دور کمرم احساس میکردم. و هنوز، گرمای لباشو روی گردنم احساس میکردم. نه. دنیای بابام، مال من بود. شیوا، فقط من هستم. نمی ذارم. نباید میذاشتم. همه گذشته من، همه آینده من، نباید خراب میشد. نباید به دست زنی میوفتاد که هیچوقت نبود.
- نه. نمی خام.
- شیوا..
- نه...
چشامو که باز میکنم هنوز توی سیاهی هستم. بعد، یواش یواش، سایه بابامو می بینم که زل زده توی صورتم. به خودم میام.
- چت شد یهو؟
- چم شد؟
حالم، یهو بد شده بود. بابام، کنار جاده پارک کرده بود. صندلیم رو خابونده بود به طرف عقب و منو بهوش اورده بود.
- کم خوابیدم بابایی.
بابام، نگران نگام میکنه.
- الان بهتری؟ هان؟
صندلی رو می کشونم جلو. می شینم.
- بهترم. آره. یهو سرم گیج رفت.
بابام، دوباره می شینه پشت رل. ماشینو روشن میکونه.
- اگه بدونم توی کله تو چی میگذره؟
عصبانیه. اخماش توی همه.
- چکار میکنی؟ ها؟
- هیچی بابایی. چیکار میکونم؟
- فرض کن یهو توی خیابون از حال بری. یهو پشت رل بیهوش بشی.
- نمی شم بابایی. مواظبم.
نگاه میکونم به صورت بابام. ناراحته. وقتی عصبانی میشه، باید یه کاری بکونه تا آروم بشه. منتظر می مونم.
- گواهینامتو می گیرم. اوکی؟
- اوکی بابایی.
- وقتی حالت خوب شد، بهت پس میدم.
- اوکی.
دیگه چیزی نمی گه. همینطور زل زده به جاده. و اخم کرده. فکر میکنم.
- شیوای احمق. حالا وقت بیهوشی بود؟
سعی میکنم خودمو سرحال نشون بدم.
- آقای بابایی. فردا روز عیده. اخم نکن.
- اوکی عزیزم.
- داشتین می گفتین.
- چی می گفتم؟
- راجب به اون خانومه.
- کدوم خانومه؟
- خانوم شیوا.
بابام، سرشو برمیگردونه طرف من. آه میکشه. صداش زخمیه.
- نه. خانوم شیوا نه.
- پس چی بابایی؟
- شیوای مقدس. شیوای مقدس.
--------


***

shiva_modiri
Mar 28 - 2008 - 07:08 PM
پیک 24

قسمت بیستم: شیوای مقدس 2

عشق، یه پسر جوون بود. با نگاهی سبز. که توی یه عصر بهاری، دلم رو برد.چشمم که توی چشمش افتاد، یهو احساس کردم، همه دنیا ساکت شد. برگها از حرکت ایستادن. باد از حرکت ایستاد. گنجشکها از بال زدن ایستادن. همه چیز ایستاد. فقط، صدای قلب من بود. که هر لحظه، شدیدتر می شد. زانوهام میلرزیدن. نشستم روی نیمکت.نگاه کردم به دستام. انگشتام می لرزیدن. با دوستم میترا بودم. توی پارک شهر.بهار شیراز بود.
- چت شد یهو شیوا؟
- هیچی نگو.
- چرا رنگت پریده؟
- هیچی نگو. داره میاد.
میترا به روبرو نگاه کرد.
- کیه این؟ می شناسیش؟
- نه. نه بخدا.
و جوان چشم سبز، حالا ایستاده بود روبروی ما. مثل کسی که سالها آشنا بود. آروم و کلمه به کلمه حرف میزد. من، می لرزیدم. و هیچ نمی شنیدم. تا اینکه رفت. یهو غیب شد. وقتی به خودم اومدم، میترا، برای چندمین بار، حرفاشو تکرار کرد.
- دوباره بگو میترا. من حواسم نبود.
- چند بار بگم؟
- بگو.
- گفت که فردا عصر ، بازم میاد . هتلشون اون طرف پارکه. دوست داره دوباره تو رو ببینه.
اون شب، تا صبح، خواب به چشمم نیومد. روز بعد، لحظه هارو می شمردم. تا عصر. دوباره با میترا رفتیم. همونجا، روی همون نیمکت نشستیم. و اومد. این بار، کنارم نشست.
روز سوم، توی پارک قدم زدیم.
روز چهارم، دستمو گرفت.
روز پنجم، زل زد توی چشمام.
روز ششم، منو بوسید.
و روز هفتم، رفت.
کار من، اشک و آه شد. هر روز صبح، زنگ میزدم به تهران. و هر شب، اون زنگ میزد به شیراز. چه لذتی داشت عاشقی. چه لذتی داشت اشک. اون نیمکت سبز، توی پارک شهر، شده بود محل زیارت من. هفته ای چند بار میرفتم، و روی همون نیمکت زار میزدم. بی قرار شده بودم. عاشق شده بودم.
چند ماه بعد، دوباره به شیراز اومد. عشق کامل شد. سه روز و سه شب، خلوت کردیم. توی خونه میترا. پدرم، تا بهار سال بعد، بی خبر موند. و خبر که به پدرم رسید، هر کار که می تونست، از نصیحت و محبت ، تا فریاد و تهدید، انجام داد. همه کاری کرد. اما کوتاه نیومد. عشق من، عشق ناممکن بود.
پدرم، فرستاد سراغ عموم، که ساکن انگلیس بود. و در یک روز زمستانی، همه چیزو ازم گرفتن. عشقم رو گرفتن. نیمکتم رو گرفتن. جوونیم رو گرفتن. همه چیزمو گرفتن.
سال اول، هیچ تماسی با ایران نداشتم. نمی تونستم. فقط پدر و مادرم زنگ میزدن.
سال دوم، خبر ازدواجشو شنیدم. دلم شکست.
سال سوم، 12 ماه سکوت کردم.
سال چهارم، دیوونه شدم.
سال پنجم، عقلم برگشت. و پیر شدم.
سال ششم، پدر و مادرم به انگلیس اومدن. برای دیدن دختری که در هیجده سالگی مرده بود. دختری که بدست خودشون کشته بودن. من ، اونها رو نبخشیدم. غم من بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود، که هیچکس رو نبخشیدم. و سالهای سال، دل شکسته، و تشنه، انتظار کشیدم. انتظار اون لحظه ای که بتونم ببخشم. چون، فقط در اون لحظه بود که دلم آروم میگرفت. تا چند ماه قبل، که به ایران برگشتم. پدرم سخت بیمار بود، روزهای آخر زندگیش بود. و بخشش منو می خواست.
اون روز، کنار تختخواب پدرم، انتظار تموم شد. پدرم رو بخشیدم. و دو ماه بعد، که پدرم مرد، همه رو بخشیدم. حتی عشق. که سالها پیش، با نگاهی سبز، توی یه عصر بهاری، دلم رو برد. و با بی رحمی، همه زندگی رو ازم گرفت. و سعی کردم پیداش کنم. و بهش بگم، که اونو بخشیدم. شاید، اون هم دل شکسته بود. شاید اون هم، آروم میگرفت.
---------
- شری...
- هان؟
- چی فکر میکنی؟
شارون، ایستاده روبروی کمد، و به لباسهام نگاه میکنه.
- تو چقدر پالتوی سیاه میخری؟
من، دراز کشیدم روی تخت، و به مونیتور کامپیوترم نگاه میکنم. شارون، برمیگرده و کنارم دراز میکشه. نگاه میکنه به مونیتور.
- من که نمی تونم اینا رو بخونم.
انگشتمو میذارم روی کلمه ها و حرکت میدم.
- شیوای مقدس...
- شیوای مقدس؟
من، نگاه میکنم به ساعت. نزدیک 10 شبه. بابام هنوز نیومده. از خرید عید که برگشتیم، بابام رفت گالری. من اومدم خونه، زنگ زدم به شارون، و تا چند ساعت بعد، که شارون پیداش بشه، ده صفحه کاغذ خط خطی کردم، تا بتونم ماجرای شیوا رو بنویسم. همه اون چیزهایی که بابام، از زبون شیوا گفت. شیوای مقدس.
- آره. شیوای مقدس.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه، شیوا قدرت بخشیدن داشت. و کسی که این قدرت رو داره، مقدس هست.
- اینا رو بابات گفته؟
- اوهوم.
- حالا قراره چه اتفاقی بیوفته؟
- نمی دونم شری.
- الان این شیوای مقدس کجاست؟
فایل عکسهامو توی کامپیوتر باز میکنم.
- اینا رو ببین شری.
شارون، به عکسها نگاه میکنه. من، به پشت دراز میکشم، و زل میزنم به سقف.
- نمی دونم شری. گیج شدم. از یه طرف خوشحالم که به بابام زنگ زده. از یه طرف میترسم.
شارون برمیگرده به طرف من.
- از چی میترسی شیوا؟ از چی؟
چشامو می بندم.
- از دشمنی شری. من نمی خام دشمن بابام بشم.
شارون، دستاشو میذاره زیر سرش. به سقف نگاه میکنه.
- شیوا. وقتی برای اولین بار فهمیدم که عاشق بابات هستی، خیلی فکر کردم. من هنوز تو رو نمی فهمم. تو داری از بین میری . چیزی که تو میخای، اصلن نمی شه. عزیزم. قبول کن. نمی شه.
صدای شارون، ازم دور میشه. سعی میکنم چشامو باز کنم. نمی تونم. پلکام سنگین شدن. یهو، احساس میکنم تنم سبک شده. توی هوا هستم. بعد، آروم میام پایین. بابام، دستاشو از هم باز میکنه. منو از هوا میگیره. گرمای انگشتاشو، روی تن لختم احساس میکنم. صورتمو می چسبونم به صورتش.
- بابایی...
- جونم..
- من نمی خام دشمنت بشم.
بابام، کف دستشو میذاره روی کمرم.
- تو دشمن عزیز من هستی.
نگاه می کنم توی صورتش. بابام، لباشو میذاره روی لبهای من.
حالا، خودمو می بینم که لخت، روی برگها دراز کشیدم. و گلهای چند رنگ، روی پستونام هستن. و روی شکمم هستن. و روی پاهام هستن. بابام، دست میکشه روی شکمم.
- باور نمی کنم شیوا...باور نمی کنم.
من، دستشو میگیرم. آروم می برم به طرف کوسم.
- باور کن بابایی. باور کن.
حالا، کف دست بابام، روی کوسمه. می سوزم. و گلهای چند رنگ، شعله میگیرن. و آتش می بینم. همه جا.
می دونم که خواب دیدم. چشامو باز نمی کنم. فکر میکنم توی چند هفته گذشته، تقریبن هر چند شب، اینطور خوابی دیدم. یهو، یادم میاد که شارون کنارم بود. چشامو آروم باز میکنم. توی تاریکی هستم. دست میبرم و چراغو روشن میکنم.شارون نیست. لحاف رو کنار میزنم و توی تخت می شینم. به ساعت نگاه میکنم. یازده و نیم. فکر میکنم، وقتی شارون حرف میزد، از خستگی خوابم برده. اون هم، سرمو گذاشته روی بالش، روم لحاف کشیده، کامپیوترو خاموش کرده، و رفته پایین. احساس خجالت میکنم.حالا شاید، دراز کشیده روبروی تلویزیون. شاید بابام اومده باشه. شاید با هم توی آشپزخونه باشن. شاید هم، توی اطاق خواب بابام باشن.
دوباره دراز میکشم.چراغو خاموش میکنم. چشامو می بندم.
- شب خوش بابایی. شب خوش شری.
و توی فکرم، شارون رو می بینم، که لخت مادر زاد، روی کیر بابام، بالا و پایین میره.
- شب خوش. دشمنان عزیز من. شب خوش.
--------
- شیوا.
- بله.
- دیشب چطور بود؟ خوش گذشت؟
عینک آفتابیم رو از روی میز کنار استخر برداشتم و روی چشمم گذاشتم. همه جا، رنگ نارنجی گرفت. بعد، به کریستل نگاه کردم. که روی شکم دراز کشیده بود و کمرش زیر آفتاب برق میزد.
- خوب بود.
کریستل، سرشو بالا گرفت. خندید.
- همین؟
نمی خواستم راجب به شب گذشته حرف بزنم. تجربه اولین سکس من، با دانیل، تجربه ای بود که برای فهمیدنش، وقت میخاستم. و ایجاد رابطه، چیزی بود که نمی خاستم.
- من میترسم خانم کریستل.
کریستل، نشست. من هم نشستم. عینکمو برداشتم. همه جا، رنگ یه ظهر تابستونی گرفت.به تصویر آسمون توی استخر نگاه کردم.
- حیف که ما توی هلند نمی تونیم استخرخونگی داشته باشیم.
- آره حیف. از چی میترسی شیوا؟
کریستل، منتظر جوابم نموند. کرم ضد آفتاب رو برداشت و به بازوهاش کرم مالید.
- فکر می کنم ترستو می شناسم.
بعد، به پاهاش کرم مالید.
- میدونی شیوا. من می فهمم که چرا از دانی فاصله میگیری. بابات هم همین ترسو داره. شاید من، تنها کسی باشم که بیشترین رازهای باباتو میدونه. فقط من میدونم که بخاطر تو از چه چیزهایی گذشت.
کریستل ، سعی میکرد ناراحتیشو پنهون کنه. من، غم رو توی صداش میدیدم.
- همیشه میترسه. یه ترس بزرگ، توی دلش هست. می ترسه تو رو از دست بده. برای همین، حاضره همه چیزو از دست بده. تو هم همین ترسو داری؟
به کریستل نگاه میکردم. و احساس گناه داشتم. در اون لحظه فکر میکردم، من، موجب ناراحتی و غم کریستل هستم. و همه زنهایی که نمی شناختم. اما بابام، بخاطر من، ازشون دور شده بود.
- بابام شما رو خیلی دوست داره خانم کریستل.
کریستل، لبخند زد. بعد، چند لحظه توی صورتم نگاه کرد.
- شیوا. چیزی که میخام بهت بگم، بین خودمون هست. اوکی؟
- اوکی.
- بابات، یه ترس بزرگتر داره. میدونی چیه؟
- نه.
کریستل، سرشو اورد جلو و صداشو آهسته کرد.
- بابات، از تو میترسه. و من حالا می فهمم چرا.
من هم، صدامو آهسته کردم.
- چرا خانم کریستل؟
- برای اینکه تو مثل خودشی. بیرحم و باهوشی.
کریستل، برگشت و دوباره دراز کشید. توی آخرین کلمه هاش، احساس دشمنی میدیدم.
- شما از من بدتون میاد؟
کریستل، یهو بلند شد. توی جاش نشست. دستاشو دراز کرد و دور گردنم انداخت.
- اوه...خدای من...
سرمو چسبوند به پستونهای داغش که بوی کرم ضد آفتاب میدادن.
- شیوا...شیوا...تو دشمن عزیز من هستی...
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #13


***

shiva_modiri
Apr 03 - 2008 - 08:54 PM
پیک 25

قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی

صبح روز عید، با صدای شارون، از خواب می پرم.
- تو بیداری شری؟
شارون، دستشو میذاره روی سینه م.
- آره عزیزم.
چشامو باز میکنم. به طرف پنجره نگاه میکنم. برگهای سبز درختهای کاج، بی حرکت هستن.
- هوا چطوره شری؟
- هوا خوبه. پاشو.
پا می شم. توی رختخواب می شینم.
- دیشب کجا بودی؟ جنده؟
شارون پا میشه. میره و روبروی پنجره می ایسته.
- دیشب باهاش حرف زدم.
نگاهم، روی کمر شارون می مونه.
- با کی؟ بابام؟
شارون برمیگرده. نگام می کنه.
- اوهوم.
زل می زنم توی چشمای شارون. و اخم میکنم.
- پس حرف هم زدین.
- آره.
- راجب به چی؟
- خیلی چیزا.
احساس بدی میکنم. فکر میکنم، شارونی که روبروم ایستاده، یه آدم دیگه هست. نگاهش، کلماتش، هیچکدوم برام آشنا نیستن. از رختخواب بیرون میام. سعی میکنم به شارون نگاه نکنم. راه میوفتم به طرف در اطاق.
- من میرم دوش بگیرم.
شارون، هیچی نمی گه. نمی خوام چیزی بگه. به سرعت به طرف حموم میرم.
- حرف. حرف. حرف.
خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم. از شنیدن خسته شدم. همینطور زیر دوش می ایستم و میذارم گرمای آب، توی تمام بدنم راه بیوفته. دست میکشم به سرم. دست میکشم به گردنم. دست میکشم به پستونام. به شکمم. به رونهام. و دلم میخاد ، جریان گرم آب، هر چی که توی فکرم هست، بشوره و ببره. احساس میکنم، همه چیز، و همه آدمهای دور و برم، دارن عوض میشن. همه دارن روبروی من می ایستن. همه دارن دشمن میشن. دشمنایی که دوست دارم. دشمنایی که بدون اونها نمی تونم زندگی کنم. دشمنایی که هر روز، برای بودنشون زندگی میکنم. اونها دشمن من بودن؟ یا من دشمن اونها؟ دوش رو می بندم. می ایستم و به قطره های آب نگاه میکنم که از بدنم چکه میکنن. بعد، خودمو خشک میکونم و از حموم بیرون میام. میرم به طرف اطاقم. شارون نیست. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون، ایستاده روبروی میز و به هفت سین نگاه میکنه.
- عصبانی هستی شیوا؟
در یخچال رو باز میکنم. و زل میزنم به داخل یخچال.
- آره. عصبانی ام.
شارون میاد کنارم. به داخل یخچال نگاه میکونه. پاکت شیر کاکاوو رو برمیداره. در یخچال رو می بنده. من از جام تکون نمی خورم.
- برات بریزم؟
من، برمیگردم و می شینم روی مبل. به ناخونای پام نگاه میکنم.
- آره. لطفن.
زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. شارون، با دو تا لیوان شیر کاکاوو میاد طرفم. می شینه. لیوانا رو میذاره روی میز. به ناخونای پام نگاه میکونه.
- میخای لاک بزنی؟
- آره. نه.
شارون، لیوانشو از روی میز برمیداره.
- لوس.
من، لیوانمو از روی میز برمیدارم. زل میزنم توی لیوان.
- فکر میکردم فقط بلدی کوس بدی.
پا میشم. شارون، سر جاش خشکش زده. میدونم کلماتم براش سخت هستن. میدونم که با این کلمات، دلش رو سوزوندم. راه میوفتم به طرف بالا. احساس غم میکنم. عصبانی هستم. و فکر میکنم باید با همه بجنگم. روی آخرین پله می ایستم. برمیگردم و به پایین نگاه میکنم. شارون، همونطور نشسته و زل زده به روبروش.
- شری...
شارون، سرشو بالا میگیره. از همون بالا، می تونم چشمای خیسشو ببینم. جیغ میکشم.
- از همتون بدم میاد.
میرم به طرف اطاقم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/149.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/150.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/151.jpg

---------
- طوری زندگی کن که ارزش دشمن داشته باشی.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی دشمنان خوب داشته باش.
- شما که میگین با همه دوست باشیم.
- نه. هیچوقت نمیشه با همه دوست باشیم.
زمستان بود. و من 18 ساله بودم. بابام از یه سفر چند روزه برگشته بود. و از همه دنیا عصبانی بود. برای همین، از دشمناش میگفت.تا قبل از اون، هیچ وقت فکر نمی کردم ، بابام، دشمن داشته باشه. هیچوقت فکر نمی کردم، کسی بتونه از بابام بدش بیاد. اما بابام، دشمن داشت. کسانی بودن که ازش بدشون میومد. و هر سال که بزرگتر میشدم، می فهمیدم که زندگی، فقط لحظه های زیبا و دوست داشتنی نیست. زندگی، مثل یه گل زیبا بود که خارهای سمی داشت.
- چشماتو خوب باز کن.
بابام ساکت شد. زل زد به شعله های بخاری. میدونستم عاشق زمستان و برف هست.
- بابایی. بریم شهر.
- الان؟
پا شدم.
- خیلی وقته شهر رو ندیدی. بریم. کار دارم.
بابام پا شد. رفت کنار پنجره ایستاد. نگاه کرد به برفهایی که روی درختای کاج نشسته بودن.
- زود آماده شو.
و رفت بیرون. من اماده بودم. پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم. بابام، داشت یه گلوله برفی درست میکرد. بعد گلوله برف رو محکم زد به یکی از درختای کاج. برفها توی هوا پخش شدن. بابام خندید. دوباره یه گلوله برف درست کرد. زد به یه کاج دیگه. و دوباره خندید. مثل پسربچه ها شده بود. من ساکت ایستاده بودم و نگاش میکردم. فکر میکردم چطور میشه کسی با این پسربچه دشمن باشه. چطور ممکنه کسی ازش بدش بیاد؟
- بریم بابایی؟
نشستیم توی ماشین. بابام، صبر کرد تا دستاش گرم بشن. بعد، ماشینو روشن کرد.
- نگفتی چکار داری؟ حتمن باز میخای لباس بخری؟
- لطفن غر نزنین. هر جا که رفتم باید بیاین. اگرنه دیگه نمیبرمتون شهر.
بابام، اخم کرد.
- اوکی. برام قهوه میخری؟
- اوکی.
به شهر که رسیدیم، بابامو بردم به یه کافه و براش سفارش یه قهوه مخصوص دادم. بابام، فنجون قهوه رو برد جلوی دماغش و بو کرد. قهوه تازه بود .
- قهوه آسیاب شده ؟
- بله.
- تو چیزی نمی خوری؟
- من آب سفارش دادم.
گارسون دوباره اومد سر میزمون. لیوان آب رو گذاشت روی میز. و به بابام نگاه کرد.بابام، اشاره کرد به فنجون قهوه.
- خیلی خوبه.مرسی.
گارسون رفت. بابام، از پشت سر نگاش کرد.
من، نگاه کردم به دور و برم. فضای قدیمی کافه، پر از همهمه آدمها، و بوی سیگار و قهوه بود.
- یه فنجون دیگه میخاین ،بابایی؟
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک کرد به لبهاش. نگام کرد. ابروهاشو بالا انداخت.
- نه. مرسی.
بعد،فنجون خالی رو گذاشت روی میز.به ساعتش نگاه کرد.
- بریم عزیزم؟
پا شدیم. از کافه بیرون رفتیم. هوای بیرون، بوی برف میداد. دستمو، حلقه کردم توی بازوی بابام. رفتیم به طرف دوگلاس که فروشگاه عطر بود. خانم فروشنده، با دیدن ما، جلو اومد. سلام کرد. بابام، نشست روی یکی از صندلیهای وسط فروشگاه و به اطرافش نگاه کرد.
- پولای منو اینجوری خرج میکونی؟
یه ادکلن مردانه از خانم فروشنده گرفتم و به طرف بابام رفتم.
- این جدیده بابایی. میخام برای شما بگیرم.
بابام، شیشه عطر رو گرفت و بو کرد.
- خوبه.
- اینو با پول خودم میگیرم.آقای بابایی.
بابام پا شد. خندید.
- پس دو تا بخر.
شیشه عطر رو از دستش گرفتم. خانم فروشنده، یه شیشه جدید توی پاکت گذاشت. بعد، یه اسپری زنونه توی پاکت گذاشت.
- برای شما که مشتری خوب ما هستین.
پاکت رو گرفتم و بیرون اومدیم. فکر کردم این اولین چیزی بود که با پول خودم برای بابام میگرفتم.
- هفته قبل اولین بورس درسی رو گرفتم.
- و همشو خرج کردی.
- غر نزنین آقای بابایی.
رسیده بودیم کنار ماشین. بابام، در ماشینو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
- باید یاد بگیری بچه. پول، یکی از دشمنان خوب ماست.
بعد ماشینو روشن کرد.
- باید دو تا لیست درست کنی. یکی برای دشمنای خوب. یکی برای دشمنای بد.
شیشه عطر رو از توی پاکت در اوردم و درشو باز کردم.
- برای دوستام چی؟
بابام، نگام کرد.
- همون دوتا که گفتم.
شیشه عطر رو بردم طرف گردن بابام. فشار دادم. بوی عطر توی ماشین پخش شد.
- اوکی.
- اسم این خانم فروشنده رو بذار توی لیست دشمنان بد. چون با یه لبخند و یه اسپری مجانی، غارتت میکنه.
اسپری رو از توی پاکت در اوردم و نگاش کردم. با صدای بلند خندیدم.
- اسم شما چی؟
بابام، هیچی نگفت. یهو، از سوالی که کرده بودم پشیمون شدم.
- بابایی...سوری...
بابام، جواب نداد.
- اسم شما رو میذارم توی لیست دوستام.
بابام، آه کشید.
- الان زوده عزیزم. الان فقط این دوتا لیست که گفتم. برای لیست دوستان باید صبر کنی.
و بعد، تا وقتی به خونه برسیم، فکر کردم به همه دوستانی که داشتم. و همه کسانی که می شناختم. همه آدمهایی که حالا یا دشمن خوب بودن، یا دشمن بد. نه. نمی تونستم. فکر کردم، بابام، حتمن از دست همه چیز عصبانیه. اگر نه، آدمها فقط دشمن خوب یا بد نبودن. فکر کردم.
- نه. من سه تا لیست میسازم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/152.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/153.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/154.jpg

----------
- شارون کجاست؟
- برگشت خونه شون.
بابام، میره به طرف بالا.
- مگه قرار نبود بمونه؟
من، نشستم روبروی تلویزیون و تند تند کانالها رو عوض میکنم.
- با هم دعوامون شد.
بابام، می ایسته.
- عجب؟ با مهمونت دعوا کردی؟
از پله ها بالا میره.
- من سرم شلوغه. یه ساعت دیگه میام پایین.
بعد، میره توی اطاق کارش. من، نگاه میکنم به تلفنم. از ظهر که شارون رفت، تا حالا، صد بار به صفحه تلفن نگاه کردم. نه. خبری نیست.
- شارون لعنتی.
پا میشم. میرم توی اطاق خودم. می شینم روبروی پنجره . و یهو احساس میکنم سالهاست که شارون رو ندیدم. از اون لحظه که سرش جیغ کشیدم، تا وقتی که رفت، حتی یه کلمه حرف نزد. شاید می ترسید که اگه چیزی بگه، به گریه بیوفته. بارها، من و شارون، با هم دعوامون شده بود. هر بار، یا من به گریه افتاده بودم، یا اون.و بعد، تموم شده بود. اما این دفعه، شارون، هیچ چیزی نگفت. آروم اومد توی اطاقم و ساکشو بست. بعد، همونطور آروم رفت.
- شری...شری...شری...
پنجره رو باز میکنم. میذارم هوای خنک بهاری، روی صورتم بشینه. فکر میکنم حالا شارون هم، روبروی پنجره اطاقش نشسته و زل زده به تلفن. چی گفتم؟ چرا عصبانی شدم؟ چرا رفتی شری؟
- از همتون بدم میاد...
توی اون لحظه، یه احساس بد، یه احساسی که هیچوقت نداشتم، به سراغم اومده بود. احساس میکردم کوچیک شدم. فکر میکردم ، شارون و بابام، حق نداشتن راجب به همه چیز، با هم حرف بزنن.
- از همتون بدم میاد...
پا میشم و دفترچمو از توی کمد در میارم. به لیست اسمها نگاه میکنم. اسم همه آدمهایی که توی زندگیم بودن. اسم شارون رو، از توی لیست دوستام خط میزنم. بعد، اضافه میکنم توی لیست دشمنان خوب. بعد، اسم بابامو خط میزنم. اسمشو مینویسم زیر اسم شارون. حالا، توی لیست دوستام، هیچ اسمی نیست.
- برای دوستان باید صبر کنم.
بابام، راست میگفت. من، حالا هم که بیست ساله بودم، نمی تونستم با کسی دوست بشم. شارون، تنها کسی بود که رازهای منو می شناخت. تنها کسی بود که می تونست منو تحمل کنه. و حالا، تحمل شارون، تموم شده بود.
و دلم میخاد، بهم زنگ بزنه. بهم بگه که از من بدش میاد. بهم بگه که من، یه آدم احساساتی، عصبانی و احمق شدم. و حقم هست که توی تنهایی بمیرم.
- شری. دشمن خوب من. خواهر عزیزم.
دراز میکشم روی تخت. و آماده مردن میشم.
چشامو می بندم. یه نفس عمیق می کشم. و می میرم.
--------
- شیوا.
- هان؟
- میخامت شیوا.
اوایل دوستیمون بود. یه روز شنبه، از صبح توی مغازه ها چرخیده بودیم. و عصر، هر کدوم، با چند تا ساک دستی لباس، برگشته بودیم خونمون. ایستادیم روبروی آینه، توی اطاقم، و لباسهایی که خریده بودیم، یکی یکی امتحان کردیم.
برای همدیگه ادا در می اوردیم و زیباییهای دخترانمون رو به هم نشون میدادیم.
- شیوا...
- هان؟
شارون، پشت سرم ایستاده بود. توی آینه، دستاشو میدیدم که از پشت، دور کمرم حلقه کرد.
- میخامت شیوا.
من، توی آینه، زل زدم به چشمای شارون. گرمای پستوناش رو، روی کمر لختم، احساس میکردم.
- دیوونه...
صدام میلرزید. شارون، دستاشو برد پایین. گذاشت روی کوسم. من، توی آینه، خودمو میدیدم. ایستاده بودم. و شارون، فقط، دو تا دست بود، که همه جای هیکلم رو لمس میکرد. احساس قدرت و زیبایی میکردم. لذت میبردم. و هر چی بیشتر تسلیم میشدم، احساس قدرتم بیشتر میشد. شارون، اومد و روبروم ایستاد. زل زد توی چشمام.
- دوستت دارم شیوا.
نفسم کند شده بود. چشامو بستم. خودمو ول کردم توی بغل شارون. لبهای شارون، روی لبام بودن. من، تسلیم اتفاقی بودم که گیجم کرده بود. اتفاقی که در اون لحظه، یه شکل پنهانی از وجودم رو، بهم نشون میداد.
- خوبه...خوشم میاد...
و دراز کشیدم روی تخت. سر شارون رو چسبوندم به پستونام.
- نجاتم بده شری.
و شارون، با همه گرما و عشق، منو کشف میکرد. و من، توی بغل شارون، لحظه به لحظه، پیدا میشدم.
- میخای بکونمت شیوا؟
- آره... منو بکون...
شارون، پستونامو می خورد و کوسشو به کوسم میمالید.
- کوسم داغ شده...شری...
شارون، کوسشو محکم می کوبید به کوسم.
- وای...خدا...
و شارون. توی من می پیچید. و من. توی شارون می پیچیدم.و بعد، چشمای هر دومون، پر از اشک شد. و هر دو، کنار هم، با چشمای خیس، زل زدیم به سقف.
- شیوا...
- هان؟
- فکرشو میکردی؟
- نه.
- با هم دوستیم؟
- آره.
شارون، دستمو گرفت و روی سینه ش گذاشت.
- شیوا.
- هان؟
- من میدونم که یه روز عاشقت میشم.
سرمو چرخوندم به طرف شارون. خندیدم.
- هم جنده ای. هم دیوونه.
شارون، با کف دست، اشکاشو پاک کرد.
- اونوقت ، نباید ازم جدا بشی.
- آره؟
- آره. اونوقت می میرم.
- شری احمق. راست میگی؟
- آره. می میرم.
--------
- شیوا...
صدای بابام، از پایین میاد. پا میشم. میرم پایین. بابام، توی آشپزخونه ایستاده و قهوه درست میکنه.
- چیزی خوردی؟
- نه بابایی. نمی خام.
بابام، فنجون قهوشو برمیداره و نگام میکنه.
- حالا چرا دعواتون شد؟ میشه بپرسم؟
- هیچی بابایی. همینطوری.
بابام، میره و روی مبل می شینه. تلویزیونو روشن میکنه. من، میرم و روبروش می شینم.
- کسی زنگ نزد؟
- نه بابایی.
بابام، به برنامه اخبار نگاه میکنه.
- مامانت دقیقن کی میاد؟
- هشت آپریل بابایی.
بابام، سرشو تکون میده. فکر میکنم این روزها اونقدر درگیر بودم که اصلن نمی تونستم به مامانم فکر کنم.
- تو برو فرودگاه. اوکی؟
- شما نمی یاین؟
- نه عزیزم. کارام زیاده.
- با ماشین برم؟
بابام نگام میکنه. می خنده.
- نه عزیزم. با ترن میری.
من، اخم میکنم.
- گواهینامم رو کی پس میدین؟
بابام، دوباره زل میزنه به صفحه تلویزیون.
- هر وقت خوب خوب شدی.
- سه ساعت با ترن برم؟ تنهایی؟
- با شارون برو. حوصلت سر نمیره.
پا میشم. میرم بطرف بابام. خم میشم و صورتشو میبوسم.
- شب بخیر بابایی.
بابام، نگام میکنه.
- تا اون موقع حتمن با شارون آشتی کردین. آره؟
راه میوفتم به طرف بالا.
- آره بابایی. آره.
میرم توی اطاقم. به صفحه تلفن نگاه میکنم. نه. خبری نیست.کمد لباسامو باز میکنم. و لباسهای فردا رو انتخاب میکنم. بعد، میرم و به سرعت دوش میگیرم. برمیگردم توی اطاق. نه. خبری نیست. ساعت نزدیک ده شبه. کامپیوترمو روشن میکنم. ایمیلهامو چک میکنم. دو تا از ایمیلها رو پرینت میکنم تا بعدن جواب بدم. بعد، میرم سراغ داستانم. آخرین قسمتو میخونم. و فکر میکنم به شارون.
- شری...شری...تو نمی تونی از من جدا بشی.
و بعد، به همه آدمهایی فکر میکنم که داستانمو می خونن. همه آدمهایی که شارون رو می شناسن.
- باید هر چی راجب به من میگن برام ترجمه کنی.
سی دی عکسهای شارون رو توی کامپیوتر میذارم. به عکساش نگاه میکنم. به چشماش که بیگناه هستن. به خنده زیبای شارون نگاه میکنم.
- این عکسا چیه شری؟ اینا که همه لختن.
- پس چی؟
- یه سری عکس نرمال بفرست. اوکی؟
و بعد، دوباره احساس میکنم، سالهای سال هست که شارون نیست. و زندگی من، بدون اون، خالی هست.و زندگی بابام، بدون اون، خالی هست.و فکر میکنم، به بابام، و میدونم، با اینکه سعی میکونه خودشو بی تفاوت نشون بده. اما حتمن ناراحته. حتمن امیدواره که من و شارون، هر چه زودتر آشتی کنیم. حتمن دلش برای شارون تنگ میشه. و فکر میکنم، حتمن چیزهایی هست که من نمی تونم ببینم. یا نمی خام ببینم. چیزهایی که می تونن زندگیمو عوض کنن. چیزهایی که فقط با وجود شارون، اتفاق میوفتن.
- تا کی میخای بنویسی؟
- تا یه اتفاق بزرگ شری.
- یه اتفاق بزرگ. چی مثلن؟
- مثلن تولد. مرگ.تنهایی مثلن.
- من کدومم شیوا؟ کدوم اتفاق؟
- انتخاب کن عزیزم.
- باشه. انتخاب میکنم.
- این انتخاب سختی هست شری.
- باشه. من می میرم.
----------


***

shiva_modiri
Apr 12 - 2008 - 05:42 AM
پیک 26

قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی2

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/155.jpg

- سر درد دارم. همیشه.
آقای دکتر، توی کامپیوترش، تیپ میکنه.
- هنوز اون قرصای خواب رو استفاده میکنی؟
- نه. استفاده نمی کنم.
آقای دکتر، از جاش بلند میشه. میاد و روی صندلی کنار من می شینه. من، آستین پیرهنمو بالا میزنم. آقای دکتر، دستگاه فشار خون رو دور بازوم می بنده.
- خوابت چطوره؟
- خوابم خوب نیست.
- می فرستمت پیش متخصص. برای آزمایش خون.
- اوکی.
- برای خوابت میتونم قرص بدم.
- نه. مرسی.
آقای دکتر، برمیگرده و سرجاش می شینه. زل میزنه توی صورتم.
- بابات چطوره؟ همون کار همیشگی؟
- بله.
- خودت چی؟ درس؟ کار؟
- کارآموزی میرم. راضی نیستم. یه مقدار استرسم برای همین هست.
آقای دکتر، تکیه میده به صندلیش و خودشو تکون میده.
- اینکه جالب نیست.
- بله. اما تموم میشه.
آقای دکتر، نامه متخصص رو توی پاکت میذاره. نامه رو میگیرم. پا میشم. تا دم در همراهم میاد.
- بیشتر مواظب خودت باش.
- بله. مرسی.
با آقای دکتر خداحافظی میکنم. بیرون، یه بارون ریز میباره. چترمو باز میکنم. میرم و توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. به محل کارآموزیم فکر میکنم. و حالم بد میشه. مسوول کارآموزیم یه خانم جوان و بدجنسه.. و من، هر روز باید بهانه گیریها و کارهای احمقانه شو تحمل کنم.
سوار اتوبوی میشم. فکر میکنم توی روز آخر، حتمن یه چیزی بهش میگم. که هیچوقت یادش نره. بعد، به حرفای بابام فکر میکنم. توی مغزم دنبال کلمه هایی میگردم که توی این موقع بهم آرامش بدن.
- بزرگ باش. قوی باش.
و فکر میکنم. که یه روز، اونقدر بزرگ میشم. و اونقدر قوی میشم. که از هیچکس نترسم. و هیچکس نتونه آزارم بده. هیچکس نتونه روزهامو جهنمی کنه. هیچکس نتونه با رفتنش، غمگینم کنه. وبه شارون فکر میکنم. و غم، توی دلم می شینه.
- اونوقت تنها می مونی. تنهای تنها.
برای هر چیزی قیمتی هست. بابام میگه. این قانون زندگیه. برای قوی شدن، باید تنهایی رو تحمل کنی. برای بیرحم شدن، باید تنهای تنها بمونی.
کنار ایستگاه قطار، از اتوبوس پیاده میشم.
- دیگه به هیچکس فکر نمی کنم. به هیچ چیز.
--------
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
16 ساله بودم. و هر روز، که از مدرسه برمیگشتم تا وقتی که بابام به خونه بیاد. تنها بودم. موزیک گوش میدادم و تنها بودم. به دوستام زنگ میزدم و تنها بودم. با صدای بلند کتاب میخوندم و تنها بودم. و یه روز، وقتی روبروی آینه اطاقم ایستاده بودم، خودمو دیدم. زل زدم به خودم. و شیوای توی آینه، زل زد به من.بهش اخم کردم. بهش خندیدم. چشامو بستم و باز کردم. اما شیوای توی آینه، همینطور نگام میکرد. رفتم جلو. صورتمو چسبوندم به آینه.
- به من نگاه کن.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه، دکمه های پیرهنشو باز کرد. من، سرمو انداختم پایین.
- نگاه کن.
می ترسیدم نگاه کنم. دامنشو میدیدم که جلوی پاش افتاده بود.
- نگاه کن.
سرمو آروم بالا بردم. شیوا، لخت مادرزاد روبروم ایستاده بود.
- بیا اینجا.
رفتم جلو. دستامو آروم گذاشتم روی پستوناش.
- لمسشون کن شیوا.
پستونای گرد و سفتشو لمس میکردم. توی سرم، یه چیزی می چرخید که نمی فهمیدم. گرمای خون، از گردنم تا پایین می رفت. عرق کرده بودم. می ترسیدم.
- نترس. نترس شیوا.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه چشماشو بسته بود. و با کوسش بازی میکرد. تنم می لرزید.
- بیا...نترس...
رفتم و جلوی آینه نشستم. پاهامو از هم باز کردم. قلبم تند تند میزد. لبام خشک شده بودن. شیوای توی آینه، دستاشو دراز کرد. گذاشت روی کوسم.
- بخواب عزیزم...بخواب...
دراز کشیدم. چشمامو بستم.
شیوای توی آینه، کنارم خوابید.
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
--------
- بابایی...من اومدم.
بابام، از توی آشپزخونه جواب میده.از راهرو میگذرم. میرم توی آشپزخونه. بابامو می بوسم.
- دیر اومدی. کجا بودی؟
ساک خریدمو میذارم روی میز.
- ببینین چی خریدم.
بسته های کوچک میوه و شکلات رو از ساک در میارم.
بابام می خنده.
- اینجور چیزارم بلدی بخری؟
- اینارو برای شما خریدم.
بابام یه بسته شکلات رو برمیداره و باز میکنه.
- ببر بذار روی میز. ساندرا اینجاست.
- ساندرا؟
بابام صداشو آهسته میکنه.
- آره. چند روزی اینجا میمونه.
- مگه تنهاس؟
- آره...برو..
اخمام میرن توی هم. بابام مشغول کارش میشه. با قدمهای سنگین وارد پذیرایی میشم. ساندرا، با دیدن من، بلند میشه. بغلم میکنه و صورتمو میبوسه.
- خیلی وقته ندیدمت.
می شینم روبروش و نگاش میکنم. چشماش سرخن. و لبخند مصنوعیش تلخ و غمگینه.
- بابات میگفت میری کارآموزی.
- بله.
- شنیدم مامانت بزودی میاد.
- بله.
- برات خوشحالم.
- مرسی.
پا میشم.
- من میرم لباسامو عوض کنم.
از پذیرایی خارج میشم. میرم توی آشپزخونه.
- چرا به من نگفتین بابایی؟
عصبانی هستم. بابام، دستاشو خشک میکنه.
- بعدن عزیزم. بعدن.
میرم به اطاق خودم. می شینم روی تخت. و به شیوای توی آینه نگاه میکنم.
- تو تنها هستی.
- نه. نه. من تنها نیستم.
تنها بودم.سالهای سال تنها بودم. از روزی که به دنیا اومدم. از روزی که خودمو شناختم. فکر میکنم. از همون موقع ، از همون لحظه ای که احساس کردم ، چیزی توی دلم هست، که با همه چیز فرق داره. چیزی که نمیشه نشون داد. چیزی که نمیشه گفت. تنها شدم. از دنیای آدمها جدا شدم. آدمها منو نمی فهمیدن. من، آدمها رو نمی فهمیدم. جدا شدم. و تنها شدم. و هر روز، و هر سال، دنیای من،توی تنهایی، شکل گرفت و با خودم بزرگ شد. دنیایی که فقط مال من بود. دنیایی که فقط من و بابام، حق داشتیم توش باشیم. شارون، تنها کسی بود که پا به دنیای من گذاشت. شارون، تنها کسی بود، که فکر نمیکردم مثل زنهای دیگه، بین من و بابام قرار بگیره. و اون موقع که فهمیدم، میتونه با بابام راجب به همه چیز حرف بزنه، ترسیدم.
- شارون لعنتی...چرا؟
حالا که شارون نبود، دنیای من به دست زنهایی می افتاد که دشمن من بودن. زنهایی که همه بابام رو، ازم میگرفتن.
- بابای لعنتی...چرا؟
همه این سالها، هیچوقت از ته دل نخندیدم. هیچوقت شاد نبودم. هیچوقت 16 ساله نبودم. 17 ساله نبودم. 18 ساله نبودم. 19 ساله نبودم. و همیشه ترسیدم. از صدای هر زن پشت تلفن، ترسیدم. از دوستای بابام ترسیدم. از دوستای خودم ترسیدم. از کریستل ترسیدم. از شیوای مقدس ترسیدم. از شارون ترسیدم. و حالا از ساندرا می ترسم.
- نه. من تنها نیستم.
پا میشم. و توی آینه به خودم نگاه میکنم. یه شلوار مشکی با یه پیراهن سفید یقه دار می پوشم. موهامو روی شونه هام پخش میکنم. دگمه پیرهنمو، تا روی خط سینه هام، باز میکنم. به ساندرا فکر میکنم. که همیشه دامن میپوشه، تا پاهای کشیده و بلندش، به چشم بیان. به هیکل سکسی ساندرا فکر میکنم. به چهره مهربان و جذابش فکر میکنم. و چشمهایی که بیگناه و زیبا هستن.
- نه. من از همه زنهای بابام زیباترم.
شلوارمو در میارم. یه دامن مشکی کوتاه می پوشم. بعد، زل میزنم به شیوای توی آینه. چراغ اطاقو خاموش میکنم. چند لحظه صبر میکنم. و چراغو روشن میکنم. حالا، یه برق سبز، توی چشمام میدرخشه.
- سانی. بابام مال تو نیست.
-------
- بابایی.
- بله.
- واقعن نمی خاین اونو ببینین؟
- نه.
- چرا؟
توی ماشین بودیم. از خرید عید برمیگشتیم. و بابام، از شیوای مقدس میگفت.
- من دیگه اون جوون 18 ساله نیستم. تا قبل از تلفن شیوا، من حق زندگی نداشتم. حالا اجازه دارم زندگی کنم. میدونی. من و شیوا، زندگی رو از هم گرفتیم. حالا اون منو بخشیده. من هم باید ببخشم. شاید یه آرزوی بزرگ من، دیدن اون بود. اما حالا دیگه نیست.
- چه سخت.
بابام سرشو تکون میده.
- نه. دیگه سخت نیست. هر سوالی ، یه روز حل میشه. من و شیوا، نباید به همدیگه می رسیدیم. حالا فهمیدیم. خیلی سال گذشت تا بفهمیم. خیلی رنج لازم بود تا بفهمیم. اگه من به دیدنش برم ،همه این سالها برای هیچ بوده. می فهمی؟
- من فکر میکردم حالا که پیداتون کرده، شاید...
- آره. میدونم. اما راستشو بخای ، کاشکی پیدام نمی کرد. کاشکی بهم زنگ نمی زد. درسته که منو بخشید. اما یه چیزو ازم گرفت. یه چیزی که برای من، عزیز و زیبا بود. شیوا منو پیدا کرد تا همینو ازم بگیره. میدونی چرا؟
- نه. نمیدونم.
- من با ازدواجم یه چیزو ازش گرفتم. عشق. و اون هم با تلفنش تلافی کرد.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی شیوای 18 ساله منو ازم گرفت. عشق منو ازم پس گرفت.
بابام، ساکت شد. بعد، کنار جاده ایستاد. نفس کشید. چند بار. نفس عمیق. بعد به من نگاه کرد.
- زن. زن. غرور یه زن، خیلی خطرناکه. دیر فهمیدم.
من، ساکت به بابام نگاه میکردم. بابام ماشینو روشن کرد.
- زن؟
- زن عاشق. زن تنها.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:55 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #14


***

shiva_modiri
Apr 17 - 2008 - 02:40 AM
پیک 27

قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/156.jpg

- من عاشق هستم. و تنها هستم.
شیوای توی آینه، دستاشو میاره جلو. میذاره روی صورتم.
- تو تنها نیستی شیوا.
- چرا. من تنها هستم.
دراز میکشم روی تخت. سرمو می چرخونم به طرف ساعت. نزدیک 11 شبه. به بابام و ساندرا فکر میکنم. تمام یک ساعتی که پایین نشسته بودم، احساس میکردم نباید اونجا باشم. نشسته بودم کنار ساندرا. روبروی بابام. و یهو، احساس حماقت کردم.
- من یه دختربچه حسود، لوس و خودخواه هستم.
پا میشم. دامن مشکی و پیراهن سفیدم رو در میارم. دوباره میوفتم روی تخت. دست میکشم به هیکل لختم. شیوای توی آینه، کنار گوشم، زمزمه میکنه.
- تو زیبا، خطرناک و مغرور هستی.
- نه. من تنها هستم.
حالا، نزدیک دو هفته هست که از شارون بی خبرم. و هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. با اینکه یه چیزی توی وجودم بهم میگه که این بار، نباید منتظر بمونم. شارون، بهم زنگ نمی زنه. شارون، یهو ، دم در پیداش نمی شه. یهو، توی خیابون از پشت بغلم نمی کنه. نه. این بار، هیچکدوم از اینها اتفاق نمی افته.
می دونستم که ناراحتش کردم. قبل از اون هم، بارها، دعوامون شده بود. اما این بار، چیزی بود که نمی فهمیدم. و هر چی بود، حتمن حرفهایی بودن که اون شب، شارون و بابام، با هم زده بودن.
- شری...خواهش میکنم.
چند بار، فکر کردم بهش زنگ بزنم. اما هر بار، یه چیزی جلومو میگیره. غرورم نبود. از این نمی ترسم که بهم جواب نده. میدونم که برای شارون، حاضرم این غرور لعنتی رو فراموش کنم. اما یه چیز دیگه هست. یه چیزی که فکر میکنم باید بهش اجازه بدم، که اتفاق بیوفته.
احساس خستگی میکنم. خسته ام.
- خدای من....خدا...
- شیوا...
یهو، به خودم میام. صدای ساندرا، از پشت در اطاق میاد. یه لحظه فکر میکنم که جواب ندم.
- شیوا.
- بله.
- اجازه هست بیام تو؟
پا میشم.
- یه لحظه. بله.
با سرعت، شلوار و تی شرت خونگیمو می پوشم. در اطاق رو باز میکنم. ساندرا، با هیکل بلند، و صورت مهربانش، روبروم ظاهر میشه.
- میدونستم که بیداری.
وارد اطاق میشه. وسط اطاق می ایسته.من، اشاره میکنم به صندلی کنار پنجره. ساندرا، می شینه روی لبه تخت.
- همینجا خوبه.
من، همونجور ایستادم و نگاش میکنم. ساندرا، سرشو می چرخونه و به اطاق نگاه می کنه.
- بشین عزیزم.
من، میرم و روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- من هم، یه وقت همینطور اطاقی داشتم.
من، سرمو می چرخونم دور اطاق. لبخند می زنم.
- شیوا.
- بله.
- امشب خیلی زیبا شده بودی.
نگاه میکنم توی صورت ساندرا. زیر لب زمزمه میکنم.
- مرسی.
ساندرا، پا میشه. فکر میکنم اگه سرشو خم نکنه، شاید سرش به سقف بخوره. زل میزنم به ساقهای زیبا و کشیده پاهاش.
- شما ورزش میکونین؟
- آره. هر روز.
- من هم ورزش میکردم. هر روز.
ساندرا، به طرف من میاد. نگاه میکنه به قفسه کوچیک بالای میز کارم.
- حالا چی؟ چرا ورزش نمی کنی؟
من، پا میشم و کنارش می ایستم.
- دیگه حوصله ندارم.
ساندرا، به کتابای توی قفسه نگاه میکنه.
- میشه اون کتابو ببینم؟
کتابی که میخاد، از توی قفسه برمیدارم و به دستش میدم. ساندرا، زل میزنه به جلد کتاب.
- شیطان؟
بعد، نگام میکونه. برمیگرده و دوباره می شینه روی لبه تخت. کتاب رو ورق میزنه.
- خسته هستی شیوا؟
- بله. خستمه.
ساندرا، سرشو بالا میگیره.
- اما بمونین. الان نمی خابم.
ساندرا لبخند میزنه.
- شیوا.
- بله.
- ناراحت نمیشی اگه چند روز پیشتون بمونم؟
می شینم روی صندلیم. ساندرا، نگام میکونه.
- نه. اول ناراحت بودم. اما حالا نیستم.
ساندرا، دوباره کتابو ورق میزنه.
- یهو اومدم. لازم بود بیام.
- بله.
ساندرا، کتابو میذاره روی تخت.
- تا حالا با هم حرف نزدیم.
- نه.
- دوست داری با هم حرف بزنیم؟
- بله. خوبه.
ساندرا، دست می کشه روی تخت.
- بیا اینجا. بیا پیش من.
پا میشم. میرم و کنارش می شینم. کتاب شیطان وسطمونه.
- خیلی عجیبه. چرا ما تا حالا با هم حرف نزدیم؟
من، جواب نمیدم. توی فکرم، ساندرا رو می بینم که از حموم بیرون میاد. و میره توی اطاق ممنوع. دوباره حالم بد میشه.
- چرا مارتین نیومده؟
- مارتین اینجا نیست. یه ماهه رفته امریکا.
- اوه. من فکر کردم دعواتون شده. سوری.
ساندرا، کتاب رو برمیداره.
- نه. دعوامون نشده. من چند روز دیگه میرم. دوست داشتم این روزهای آخر با تو باشم.
زل میزنم توی صورت ساندرا. زنی که برای اولین بار، توی اطاقم اومده بود. زنی که برای اولین بار، باهام حرف میزد. زنی که اصلن نمی شناختم.
- با من؟
- آره. با تو.
--------
- شری.
- هان.
- یه سوال ازت میکنم. باید راستشو بگی.
- اوکی.
- اگه جای من بودی، چی کار میکردی؟
شارون، قوطی کولا رو برد طرف دهنش. بعد، سر کشید. توی حیاط کالج نشسته بودیم. من، نگاه کردم به دخترا و پسرایی که روی سبزه ها ، کنار هم دراز کشیده بودن. یا دور هم نشسته بودن و بلند بلند می خندیدن.
- راستی راستی بگم؟
سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- آره. راست بگو.
- یعنی چی اگه جای تو بودم؟
- جواب بده دیگه.
میدونستم که شارون، نمی تونه خودشو به جای من بذاره. میدونستم که اگه به جای من بود، شاید خیلی کارها می تونست بکونه که من نمی تونستم بکونم. فکر می کردم چه سوال احمقانه ای ازش کردم.
- نمی خاد شری. یه حرف دیگه بزنیم.
شارون، قوطی کولا رو توی دستش فشار داد و کج کرد. بعد، یه نفس پر صدا کشید.
- آخ...راحتم کردی...
من، به سرتاپای شارون نگاه کردم.
- شری.
- ها...
- مواظب باش. داری چاق میشی.
شارون، جیغ کشید. چند تا از بچه ها، نگاه کردن به طرف ما و خندیدن. شارون، پا شد. دستاشو از هم باز کرد. دور خودش چرخید. بعد، داد کشید.
- بچه ها...من چاقم؟
بعد، روی نیمکت ایستاد و کونشو چرخوند. چند تا از پسرها براش سوت کشیدن و کف زدن. شارون، نشست. صورتش از خنده و هیجان، سرخ شده بود.
- می بینی؟
خنده م گرفته بود.میدونستم شارون، خیلی به کلمه چاق حساس هست. و حالا، تا چند روز، هر کاری میکونه، تا بهم ثابت کنه که چاق نیست.
- آره دیدم. اما چاق شدی.
شارون، سرشو اورد کنار گوشم.
- من اگه جای بابات بودم، میدونستم چکار کنم.
- آره؟ میدونستی؟
- آره. میرفتم زن می گرفتم. اونوقت تو اونقد غصه میخوردی تا بترکی.
هر دو، افتادیم روی سبزه ها و با صدای بلند خندیدیم.
- یه فکر دیگه بکون شری.
بعد، دهنمو گذاشتم کنار گوشش.
- بابام.هیچوقت. هیچوقت. زن نمی گیره.
شارون نشست. زل زد توی چشمام.
- شیوا.
- ها...
- اینقدر مطمین نباش.
نشستم. فکر میکردم شارون اینو گفت تا تلافی کنه.
- شری . اینقدر احمق نشو. من نمی خاستم ناراحتت کنم.
شارون، از روی شلوار دست کشید به پاهاش.
- راست میگی. دارم چاق میشم.
- پس مواظب باش.
شارون، پا شد. من هم پا شدم. راه افتادیم به طرف کلاس.
- شیوا.
- هوم.
- من اگه جای تو بودم، بهش میگفتم.
یهو، سر جام ایستادم. توی راهرو بودیم.
- نه. نه. اصلن.
شارون، دستمو گرفت و کشوند به طرف کلاس.
- نه؟ پس برو بمیر.
---------
- ساندرا؟
- بله؟
- میشه یه سوال بکنم؟
- بله عزیزم.
- مارتین رو دوست دارین؟
ساندرا، یه نفس عمیق میکشه. بعد، گردنشو صاف بالا میگیره.فکر میکنم، شاید از موقعی که توی اطاقم اومد، منتظر این سوال بوده.
- آره. دوستش دارم.
دلم میخاد ، سوالی که سالها توی دلم بود، یهو به زبون بیارم. حالا که ساندرا، توی اطاقم بود. حالا که می تونستم سوال کنم. فکر میکنم، شاید توی زندگی همه آدمها، چیزهایی هستن که نمیشه فهمید. ساندرا، همیشه توی نظرم، زنی مهربان، با شخصیت و خوب بود. . وحالا که می شنیدم شوهرش رو دوست داره، چیزی که توی 16 سالگی دیده بودم، مرتب توی ذهنم، تکرار میشد. چرا؟
- اون هم شما رو دوست داره؟
ساندرا، نگاه میکنه به کتاب شیطان که هنوز توی دستشه.
- آره. خیلی.
بعد، کتاب رو میذاره روی تخت. به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- وای...ساعت 1 شده. من برم دیگه.
من، یهو، دستمو میذارم روی دستش.
- نه. بمونین.
برای یه لحظه، دستم، روی دستش میمونه. ساندرا، دستمو می گیره، و فشار میده.
- باشه. نیم ساعت. تو باید بخابی.
- من شبا دیر میخابم.
- آره. میدونم.
بلند میشم. میرم به طرف قفسه کتابام. کتاب شیطان رو توی قفسه میذارم. بعد، برمیگردم و روبروی ساندرا می ایستم. زنی که نمی شناختم. اما از موقعی که به اطاقم اومده بود و با هم حرف زده بودیم، می تونستم بفهمم که خیلی چیزها ازم میدونه.
- حتمن بابام بهتون گفته.
- آره.
- و حتمن برای همین اومدین که با من باشین.
صدام میلرزه. احساس میکنم دارم عصبانی میشم. چرا؟ چرا زنی که نمی شناختم باید خیلی چیزها ازم بدونه؟
- چرا؟
ساندرا، پا میشه. میاد به طرفم. دستاشو از هم باز میکنه.یهو، توی بغلش، گم میشم.
- شیوا...شیوا...
من، خشکم زده. نمی تونم تکون بخورم. صدای آروم ساندرا، از دورها، توی گوشم می شینه.
- چیزهای زیادی هست که باید بدونی.
- آره. باید.
- من باید بهت بگم.
- آره. باید.
---------


***

shiva_modiri
Apr 21 - 2008 - 03:26 AM
پیک 28

قسمت بیست و چهارم: زن کامل


http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/157.jpg

--------
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
دستامو، انداختم دور گردن بابام. سرمو، فشار دادم به سینه ش.بوی عطرشو، با یه نفس عمیق، فرو بردم. و چشامو بستم. هر وقت، از چیزی میترسیدم، هر وقت، احساس تنهایی میکردم، فقط کافی بود که سرمو روی سینه ش بذارم. چشمامو ببندم. و صبر کنم تا بابام، منو توی بغلش فشار بده. اونوقت، ترس میرفت. تنهایی میرفت. و من، کامل میشدم.
- بابایی.
- جونم.
- خیلی دوستت دارم.
بابام، سرمو بلند کرد. گوشه لبمو بوسید. و منو محکم چسبوند به خودش. چند لحظه، همونطور، ساکت و بی حرکت بودیم.
- شیوا.
- هوم.
- پا شو. میخام باهات حرف بزنم.
- نه. نمی خام.
بابام، منو آروم از خودش جدا کرد. پا شدم. نشستم روبروش. توی اطاق کار بابام بودیم. و عصر یه روز بهاری بود.
- کتاب جدید چی خوندی؟
خودمو توی مبل ول کردم.
- یه کتاب هست، در باره شیطان. دارم اونو میخونم.
بابام، از توی کشوی میز، یه کلید برداشت.بعد، پا شد، و کمد دیواری اطاق رو باز کرد.
- اوکی. وضع مخارجت چطوره؟
- خوبه.
- به غذا و خوابت بیشتر توجه کن.
- بله. اوکی.
بابام، یه پوشه از توی کمد در اورد، و نشست پشت میز کارش.
- یه قهوه بهم میدی؟
پا شدم. رفتم پایین و با یه فنجون قهوه برگشتم. بابام، فنجون قهوه رو گرفت و شروع کرد به مزه کردن. من، دوباره لم دادم توی مبل و منتظر موندم. میدونستم حالا حرفای اصلی رو میزنه.
- شیوا.
- بله.
- تنها هستی؟
ساکت بودم. نمی خاستم بگم که تنها هستم.
- احساس تنهایی میکنی؟
- نه بابایی.
بابام، یه ورقه از توی پوشه در اورد. دستشو دراز کرد به طرف من. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. یه جدول بود از تمام روزهای یک ماه گذشته، که جلوی هر روز، یه عدد گذاشته بود.
- می بینی؟ توی یه ماه گذشته، من و تو کمتر از سه ساعت با هم حرف زدیم.
برگه رو گذاشتم روی میز. تعجب نمی کردم. بابام دقیق و منظم بود.
- من که هر روز تا ساعت 5 کاراموزی هستم. ساعت 6 خونه هستم. بعدش که شما همیشه دیر میاین.
- شیوا.
- بله بابایی.
- من میدونم که شبها تا دیر وقت بیدار میمونی. میدونم که کم حرف شدی. میدونم که تنها دوستت شارون هست و با اون هم رابطت کم شده. میدونم که داری منزوی میشی. چرا؟
من، ساکت نگاه میکردم به بابام. دلم میخواست می تونستم جواب ندم. چون میدونستم که هر جوابی بدم، دروغ هست. و بابام، به راحتی می فهمید.
- نمیدونم بابایی.
بابام، با ناراحتی نگام میکرد.
- میدونی عزیزم. مطمینم که میدونی. اما نمی خای بهم بگی.
- نه. اینطور نیست.
- چرا. همینطوره. من واقعن از خودم مایوس میشم.
حالا، ناراحتی بابام، از توی چشماش و از توی صداش بیرون می اومد و به من میرسید. احساس گناه میکردم.
- من همیشه سعی کردم که از تو یه آدم قوی و مستقل بسازم. اما حالا...
بابام پا شد. اومد و کنارم روی مبل نشست.
- چی شده شیوا؟ از چی فرار میکنی؟
بعد، زل زد توی چشمام.
- نکنه به من اعتماد نمی کنی؟
صدام، از دور میومد. مال خودم نبود.
- نه. اینطور نیست.
بابام، دست کشید به صورتم. انگشتاشو از کنار چشمم حرکت داد و اومد پایین. تا پشت گردنم. سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم. یه لحظه احساس کردم، چیزی توی دلم میخاد حرف بزنه. چیزی قوی، مستقل و شجاع میخاست تمام درد و رنجی که سالها توی دلم بود، بدون ترس و دلهره، بیرون بریزه. چیزی که شیوای کامل بود. سرمو بالا گرفتم. زل زدم توی چشمای بابام. و لحظه ها، سنگین و سخت گذشتن. و من، لرزش دست بابام رو، پشت گردنم احساس کردم.
و همه حرف دلم، توی نگاهم بود.
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/158.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/159.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/160.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/161.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/162.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/163.jpg
----------
ساندرا، دوم آوریل اومد. و فردا، که ششم آوریل بود، باید میرفت. شب اول، وقتی که از پیشم رفت، تا نزدیک صبح بیدار موندم و فکر کردم. هنوز، هیچ احساسی بهش نداشتم. نمی دونستم که باید ازش خوشم بیاد یا بدم بیاد. فقط می دونستم که دیگه ازش نمی ترسم. ساندرا و مارتین، عاشق هم بودن. تنها چیزی که فکرمو آزار میداد، تصویر زنی بود که از حموم بیرون می اومد، و به اطاق ممنوع میرفت. فکر میکردم، امشب، حتمن ازش سوال میکنم. و حالا، توی اطاقم، روی تخت نشستم و به شیوای توی آینه نگاه میکنم. و منتظر ساندرا هستم.
- چیزهایی هست که باید بدونی.
و فکر میکنم. به چیزهای زیادی که باید بدونم. چرا؟ چرا فکر میکنم که باید همه چیزو بدونم؟ و به حرفهای بابام فکر میکنم، که اگه قرار بود همه آدمها، همه چیزهارو بدونن، زندگی یه جهنم میشد. چرا بدونم؟ به من چه که ساندرا از حموم بیرون اومد و به اطاق ممنوع رفت؟ به من چه که بابام، با زن رفیقش می خوابید؟ به من چه که بابام و شارون، می تونن راجب به خیلی چیزها، با هم حرف بزنن؟ به من چه؟
- شیوا...
پا میشم. در اطاقو باز میکنم. ساندرا، می یاد تو. مثل شب اول، میره و سط اطاق می ایسته. بعد، روی لبه تخت می شینه.
- چکار میکردی؟
من، می شینم روی صندلی کنار پنجره و نگاش میکنم.
- اینترنت.
اشاره میکنم به کامپیوتر.
- مزاحم کارت نیستم؟
- نه. کاری نمی کردم.
ساندرا، پاهاشو روی هم میندازه. گردنشو بالا میگیره. و به اطراف اطاق نگاه میکنه.
- خوب. حرف بزنیم؟
من، پا می شم و میرم روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- ساندرا.
- بله.
- فکر میکنین من حتمن باید بدونم؟
ساندرا، سرشو تکون میده.
- بله. چیزهایی هست که باید بهت بگم.
فکر میکنم به همه سوالهایی که توی ذهنم بودن. همه چیزهایی که تا چند لحظه پیش می خواستم بدونم.اما حالا، یه چیزی توی درونم، نمی خاست.
- اگه راجب به شما و بابام هست، نمی خام بدونم.
ساندرا، آه میکشه. و دوباره گردنشو بالا میگیره.
- نه. راجب به من و تو هست.
بعد، دستشو آروم میزنه به تخت.
- شیوا. بیا اینجا. بیا کنار من.
پا میشم. می رم و کنارش می شینم. توی صداش، چیزی احساس میکنم که همه دوری و فاصله رو از بین میبره. احساس میکنم این زن، ساندرا، به من خیلی نزدیکه. احساس میکنم در نگاه و رفتار این زن، چیزی هست که حتی وقتی که میخام ازش دور بشم، جلومو میگیره. آرومم میکنه. یهو احساس میکنم که میخام بغلش کنم.
- ساندرا. من این روزها حالم خوب نیست. زود عصبانی میشم.
ساندرا، دستشو میذاره روی دستم.
- میدونم شیوا. میدونم.
گرمای دستش، آرومم میکنه.
- من گوش میدم. بگین.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/164.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/165.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/166.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/167.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/168.jpg
---------
- شری.
- هوم.
- فکر میکنی که خوشبخت هستی؟
شارون، پاهاشو گذاشت روی نرده چوبی. خودشو کشوند بالا. و روی نرده نشست. من، نگاه میکردم به اسبهایی که اونطرف نرده ها ایستاده بودن.
- من خوشبختم.
نگاه کردم به شارون. موهای طلاییش زیر آفتاب میدرخشید. و توی صورت گرد و سفیدش، آرامش و شادی بود.
- آره؟
شارون، زل زد به دورها.
- آره. هستم.
بعد از روی نرده ها پرید پایین. ایستاد کنار من. برای اسبها سوت کشید.
- من همه چی دارم شیوا.
خندیدم.
- منظورت اینه که بابات همه چی داره؟
شارون نگام کرد. با اخم.
- چرا اینجوری میکنی؟
بعد، نشست روی زمین. پاهاشو دراز کرد و چکمه اسب سواری شو از پاش در اورد.
- میدونی چه نقشه ای دارم؟
نشستم کنارش. پاهامو دراز کردم. سرمو تکیه دادم به نرده چوبی. چشامو بستم. هوای خنک بهاری با بوی سبزه ها و صدای پرنده ها بهم احساس راحتی میداد.
- چه نقشه ای داری؟
- اینجارو میکنم پرورشگاه اسب. از گاو و گوسفند بدم میاد. فقط اسب.
بعد، دستشو دراز کرد. به طرف دورها. آخر مزرعه.
- اونجا رو می بینی. کمپینگ می سازم. برای شهریها. با رستوران و دیسکو.
شارون، چکمه هاشو کوبید به هم.
- البته باید خیلی صبر کنم تا بابام راضی بشه. اصلن اجازه نمیده.
نگاه میکنم به آخر مزرعه. به ردیف درختهای سبز و اسمون صاف.
- واقعن خری. بابات حق داره.
شارون، دراز کشید. سرشو گذاشت روی پاهام.
- تو هم مثل بابام خری.
بعد، خندید.
- تو چی شیوا؟ خوشبختی؟ ها؟
من، ساکت بودم. می دونستم این سوالی که از شارون کردم، سوالی بود که از خودم کرده بودم. و در اون لحظه، هنوز نمی دونستم. یا فکر میکردم که هنوز نمی تونم به این سوال جواب بدم. شارون، دهنشو باز کرد و از روی شلوار، بالای کوسمو گاز گرفت.
- خوشبختی؟ ها؟
بعد، تی شرتمو بالا زد.سرشو گذاشت روی شکم لختم. نوک زبونش، توی نافم بود. چشمامو بستم. هوای خنک، روی شکمم می نشست. سرم، پر از بوی سبزه ها شده بود. پر از بوی اسب.
- خوشبختی شیوا؟ ها؟
سر شارون رو گرفتم. چسبوندم به پستونام. شارون، از روی شلوار، کوسمو می مالید. نفس نفس میزد. من، به خوشبختی فکر میکردم. بابام میگفت، خوشبختی توی اندازه قرار نمی گیره. توی زمان و مکان نیست. یه لحظه هست. فقط یه لحظه. همون لحظه ای که احساس میکنی به بالاترین نقطه شادی و آرامش رسیدی، در اون لحظه، خوشبخت هستی. و من، در اون لحظه، زیر آسمون آبی، و روی زمینی که تا دورها، سبز بود. و توی بغل شارون، احساس خوشبختی میکردم. و بعد، یهو دلم لرزید.
- نه. من بیشتر از اینها میخام.
شارون، صورتشو چسبوند به صورتم.
- من با تو خوشبختم شیوا.
احساساتی شده بود. دستمو انداختم دور گردنش.
- دروغ میگی جنده.
شارون، همونطور بی حرکت موند. بعد، سرشو به عقب برد. زل زد توی چشمام.
- شیوا. من میخام با تو باشم.
من، صورتمو چرخوندم به طرف دورها.
- نمی شه شری. اصلن نمی شه.
شارون، خودشو انداخت روی سبزه ها.
- واقعن نمی شه؟
- نه شری. من اصلن نمیدونم چی میخام.
شارون، دوباره سرشو چسبوند به سینه م.
- اما من میدونم چی میخام.
من، دست گذاشتم روی سرش.
- بریم توی اصطبل شری. بریم.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/169.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/170.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/171.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/172.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/173.jpg
--------
- من خوشبخت نیستم.
ساندرا، آه میکشه. بعد، نگاه میکنه به طرف پنجره.
- عجیبه. من همیشه فکر میکردم شما خیلی خوشبخت هستین.
ساندرا،سرشو برمیگردونه. نگام میکنه. روی لباش یه لبخند تلخ می بینم.
- من باید خوشبخت میشدم شیوا. همه چیز خوب پیش میرفت. همه چیز خوب بود.... ببینم، فکر میکنی من چند سالمه؟
نگاه میکنم به سرتاپای ساندرا. می خندم.
- فکر میکنم...سی؟ بیست و نه؟
ساندرا می خنده. گردنشو بالا میگیره.
- واو...من الان سی و پنج سالمه... میشه کفشامو در بیارم؟
- آره. راحت باش سانی.
نگاه میکنم توی صورتش. ساندرا کفشاشو در میاره. خودشو میکشونه وسط تخت.
- نمی خام ناراحتت کنم.
- سانی... بگین لطفن. من ناراحت نمی شم.
ساندرا، پاهاشو دراز میکنه. من می شینم روبروش.
- میشه بهتون بگم سانی؟
- آره عزیزم.
ساندرا، دستاشو توی هم میکنه و میذاره زیر چونه ش.
- دلم میخاد زمان برگرده. من هم برگردم به همون اطاق خودم. توی خونه بابام. تو خیلی خوشبختی شیوا.
من، نگاه میکنم به پنجره. و به تاریکی شب.
- آره. من خیلی خوشبختم.
بعد، سرمو برمیگردونم طرف ساندرا. دستامو توی هم میکنم و میذارم زیر چونه م.
- سانی...بگو..
- من و مارتین، از بچگی با هم بزرگ شدیم. خانواده هامون سالهای سال با هم آشنا بودن. اولین احساس عاشقانه ای که پیدا کردم، برای مارتین بود. مثل هم بودیم. رفتارمون، اخلاقمون، علاقه هامون، حتی قد و شکلمون. خیلی جاها فکر میکردن خواهر و برادر هستیم.درسامون هم یکی بود. همیشه با هم بودیم. و عشقمون، روز به روز بیشتر میشد. درسمون که تموم شد، هر دو با هم،شروع به کار کردیم.تصمیم گرفتیم یه خونه با هم بخریم و بعد ازدواج کنیم.وقتی که 27 ساله شدم، ازدواج کردیم.خوشبخت بودم شیوا. همه چیز داشتم. یه مرد خوب که دوستم داشت. یه خونه زیبا. سلامتی. زیبایی. کار خوب. سالها، من و مارتین، برای این زندگی ، کار کرده بودیم. همه چیز، خوب پیش میرفت. همه چیز. تا اون اتفاق...
ساندرا، آه میکشه. چشماشو روی هم میذاره. و همونطور بی حرکت، ساکت می مونه.
- سانی. یه نوشیدنی میخاین؟
ساندرا، چشماشو باز میکنه.
- نه عزیزم. نه.
بعد، زل میزنه به روبرو.
- سه سال. سه سال زیباترین لحظه های زندگیم رو تجربه کردم. سالهای سال، من و مارتین، برای خوشبخت کردن همدیگه، حرف زدیم. نقشه کشیدیم. اما فقط سه سال. بعد، اون اتفاق اومد.
مارتین، بخاطر کارش، سفرهای زیادی میکرد. توی یکی از همین سفرها، وقتی با ماشین به یه منطقه نفتی میرفتن، ماشینشون می افته توی دره. مارتین، قوی و سالم بود. زنده موند. چند بار، روش عمل جراحی انجام دادن. و تا چند ماه نمی تونست از جاش تکون بخوره. تمام این ماهها، من شب و روز بالای سرش بودم. تا اینکه کاملن خوب شد. کاملن؟ هه؟ اونوقت، حقیقت تلخ خودشو نشون داد. مارتین، زندگیش رو به دست اورد. اما یه چیزی رو از دست داد. که زندگی هر دومون رو تلخ کرد. شبهای دراز، ساعتها، توی آغوشش می گرفتم. همه زنانگیمو بکار میبردم. اما مارتین، مرده بود. شبهای دراز، لخت، توی آغوش هم می خوابیدیم و گریه میکردیم. مارتین، افسرده و تلخ شد. من، دلسرد و غمگین شدم. می فهمی؟ نه؟
سرمو تکون میدم. می فهمم. و می تونستم ساندرا و مارتین رو توی خیالم ببینم. می تونستم ساندرا رو ببینم، که با پاهای بلند، و اندام زیباش، لخت مادرزاد، دراز کشیده. و مارتین، با درد و حسرت بهش نگاه میکنه.
- یعنی هیچ راهی برای درمانش نبود؟
- نه عزیزم. عضو مردانه مارتین، مرده بود. بدون حس. بدون حرکت. و بعد، بقیه چیزها هم شروع به مردن کردن. از همدیگه فرار میکردیم. دیگه کنار هم نمی خابیدیم. مارتین، بیشتر روزها، یه گوشه می نشست و از خونه بیرون نمی رفت. وقتی به من نگاه میکرد، به گریه می افتاد. دستامو میگرفت و ازم خواهش میکرد جدا بشم. من، هنوز مقاومت میکردم. نمی خاستم عشقی که داشتم بمیره. امیدوار بودم. نه تنها به جدایی فکر نمی کردم، حتی به هیچ مرد دیگه ای هم فکر نمی کردم. برای همین، تماسها و رابطه م رو با دوستان و آشناهای مرد قطع کردم. به جز یه نفر. یه مرد.
- بابای من.
- بابات، از دوستای قدیمی مارتین بود. توی اون روزهای تلخ، تنها کسی بود که هر وقت به دیدن مارتین میومد، بهش آرامش میداد. همون موقع بود که من به بابات نزدیک شدم.
ساندرا، ساکت میشه. دوباره گلوشو صاف میکنه، و زل میزنه توی صورت من. میدونم که باید یه چیزی بگم.
- سانی. چرا اینارو به من میگی؟
ساندرا، نگاهشو به اطراف اطاق میچرخونه.
- برای اینکه تو باید بدونی.
پا میشم. می رم و کنار پنجره می ایستم. به شاخه های درخت کاج نگاه میکنم که توی تاریکی تکون میخورن. فکر میکنم، چرا ساندرا، باید اینا رو بهم بگه؟ چرا فکر میکنه که من باید بدونم؟
- سانی. من میدونم که شما و بابام با هم رابطه دارین.
نگاش میکنم.
- من دیدم که شما از حموم بیرون اومدین و به اطاق ممنوع رفتین.
میرم و کنارش می شینم.
- من به اندازه کافی میدونم.
ساندرا، آه میکشه.
- نه عزیزم. تو به اندازه کافی نمیدونی. برای همینه که من باید بهت بگم.
- باید؟ سانی... من همیشه از این موضوع ناراحت بودم. اما حالا دیگه نیستم. حالا می فهمم. حالا دیگه برای من تموم شده.
ساندرا، دستاشو میاره جلو. دستامو میگیره.
- شیوا. عزیزم. من باید بهت بگم. گوش بده. امشب، برای من خیلی مهمه. برای مارتین. برای بابات. برای تو. گوش بده.
دستامو آروم از توی دستهای ساندرا بیرون میکشم. با تعجب زل میزنم توی چشمهاش که حالا پر از خواهش و غم هستن. صدام به لرزه می افته. می ترسم.
- چی مهمه سانی؟ چیه؟
ساندرا، بغض میکنه.
- تصمیم شیوا. تصمیم تو.
-------

Mehrbod
02-21-2013, 06:55 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #15


***

shiva_modiri
Apr 25 - 2008 - 04:00 AM
پیک 29

قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/174.jpg

ساندرا، وسط تخت دراز کشیده بود. لخت مادرزاد. و به سقف اطاق نگاه میکرد. نور ماه از پنجره می گذشت و روی هیکلش می افتاد. در سایه و روشن نور ماه، گردن کشیده و پستانهای گرد و بزرگ ساندرا، زیباتر شده بودن.
خط نور، از شکم صاف و سفیدش میگذشت و تا روی کوسش دیده میشد. رانهای سفت و ساقهای بلند پاهاش، روی زمینه آبی تخت، مجسمه ای از مرمر بود. ساندرا، زنانگی کامل بود. زیبا و خواستنی. آرام و شهوت انگیز. ساده و پر شکوه.
- من میدونم که تو کامل هستی.
صدای بابام، از توی تاریکی می اومد. بعد، هیکل لختش زیر نور ماه پیدا شد. و به ساندرا که رسید، کاملتر شد. حالا بابام، بالای سر ساندرا نشسته بود. ساندرا، نگاهش رو از روی سقف گرفت. به اونطرف اطاق نگاه کرد. مارتین از طرف چپ اطاق وارد شد و کنار تخت زانو زد. ساندرا، دستاشو به دو طرف باز کرد. بابام، کنارش دراز کشید. مارتین، سرشو گذاشت روی تخت. حالا،چشمهای هر سه بسته بود.
- نه. من کامل نیستم.
ساندرا می گفت. و قطره های اشکهاش، زیر نور ماه، می درخشید.
مارتین، دست کشید روی گردن ساندرا. بابام، نوک انگشتاشو گذاشت روی لبهاش. و دست هر دو مرد، کنار هم، روی هیکلش کشیده می شد. ساندرا، پیچ و تاب میخورد. پاهاشو از هم باز کرد. نور ماه،حالا وسط کوسش بود. گردن ساندرا کشیده تر می شد. هیکلش به هر دو طرف می چرخید. مارتین، سرشو بلند کرد. بابام، نشست. ساندرا، پاهاشو از هم باز کرد. بابام، وسط پاهاش بود. کیرش، توی سایه و روشن اطاق، بزرگتر شده بود. ساندرا، سرشو بالا گرفت. چشماشو باز کرد. نگاه کرد به بابام. بعد، با دو دست، سر مارتین رو گرفت. چسبوند به گردنش. بابام، کیرشو گذاشت روی کوس ساندرا. سرشو بالا گرفت. به طرف سقف. ساندرا، آه کشید. و بعد، اطاق از نور ماه خالی شد.
صدای خفه مارتین از توی تاریکی می اومد.
- تو کامل هستی سانی. تو کامل هستی.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/175.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/176.jpg
--------
خواب نبودم. چشمامو بسته بودم، و سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. اما تصویر لخت ساندرا، توی تاریکی ذهنم می چرخید. فکر میکردم سرنوشت من، به شکل عجیبی، با سرنوشت همه زنهایی که توی زندگی بابام می اومدن و میرفتن، وصل می شد. هر کدوم چیزی وارد زندگی من میکردن و چیزی از زندگیم میگرفتن.فکر میکردم ،شاید بابام، برای همین به دنیا اومده بود. که فقط در زندگی این زنها وارد بشه. و بتونه یه جای خالی توی زندگیشون رو پر کنه. و زندگیشون رو کامل کنه. و بابام، هم میدونست. و این کار رو، با قیمت رنج و تنهایی خودش انجام میداد. فکر میکردم و نمی خاستم سرنوشت من، مثل بابام، فقط پر کردن یه جای خالی در زندگی آدمها باشه. من، طاقت و توانایی نداشتم. من نمی تونستم از خودم بگذرم. حالا می فهمیدم چرا بابام، نمی خاست شیوای مقدس رو ببینه. چرا نخاست با کریستل ازدواج کنه. چرا از مامانم جدا شده. چرا بین من و خودش یه دیوار بلند کشیده. حالا می فهمیدم. بابام، نمی خاست برای یه نفر باشه. نمی خاست یه زندگی باشه. و من، با وحشت، به خودم فکر میکنم. به خودم که شکل زنانه بابام بودم. و میدونستم که سرنوشت من هم ،هیچ فرقی با سرنوشت بابام نداشت.
- کامل یعنی چی بابایی؟
بابام، دستشو بالا می بره. تا بالای سرش.
- یعنی به اینجا برسی. بالای بالا.
- تا کجا؟
- تا جایی که بفهمی دیگه نمی تونی به پایین نگاه کنی.
من کجا بودم ؟ به شیوای چند سال قبل فکر میکنم. به دخترک شادی که مهربان بود. انسانها رو دوست داشت. پرنده ها رو دوست داشت. درختها رو دوست داشت. و همه زندگیش، و همه دنیاش، خودش بود.و بابایی که فقط برای خودش بود. و هر سال که گذشت، توی دنیایی که براش بزرگتر میشد، کوچیک شد. اونقدر کوچیک شد که همه فراموشش کردن. همه ازش خواستن که بفهمه. که گوش بده. که تصمیم بگیره. و هیچکس نخاست به اون گوش بده. چرا؟
شاید درست حرف نزدم؟ شاید داد نزدم؟ شاید شارون حق داشت که میگفت، باید بهش بگم. فکر میکنم که سالها گذشتن و توی این سالها، من فقط از بابام دور شدم. هر بار یکی بین ما بود. که باید به خاطرش می فهمیدم. و کنار می کشیدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز توی دست من نیست. وسط چند تا آدم بزرگ می چرخم ،و از این طرف به او ن طرف می افتم.
- شری. شری لعنتی.
حالا هفته سوم هست. فکر میکنم، شارون هم حتمن شبها دراز می کشه و به من فکر میکنه. بعد بهم فحش میده. بعد حتمن گریه میکنه.
- خواهر من. شری.
پا میشم. و توی اطاق، دور خودم می چرخم. بعد، یه آلبوم عکس از توی کمدم در میارم . می شینم پشت میز کارم. آلبوم عکسهای بچگی. دلم برای خودم تنگ شده. برای بچگیم. به عکس یه دختر 12 ساله نگاه میکنم، که زل زده به روبروش. سعی میکنم نگاهشو بفهمم.
- من، یه دختر بچه بودم.
شیوای توی عکس، دخترک 12 ساله ای بود که تنها بود. اما غمگین نبود. هنوز، درد رو نمی شناخت. هنوز، عاشق نبود. هنوز بد نبود. هنوز گریه نمی کرد. شبها، سر ساعت 8 می خوابید. قرص خواب نمی خورد. دفتر خاطرات نداشت. ساده بود. احمق بود. فکر نمی کرد.
- خوب بودم من.
شیوای توی عکس ،کنار باباش ایستاده بود. باباش دست گذاشته بود روی شونه هاش. شیوا ،لاغر و خجالتی بود. با پستونایی که هنوز دیده نمی شدن. با موهای بلند. با یه صورت کوچیک. با چشمهایی که هیچ چیز توشون نبود. کنار مردی که فقط باباش بود. هنوز مرد رو نمی فهمید. هنوز زن رو نمی فهمید. احساس رو نمی فهمید. لرزش رو نمی فهمید. لذت رو نمی فهمید. هنوز، هیچ چیز فهمیده نمی شد.
- من بیگناه بودم.
شیوای توی عکس، چشماشو بسته بود. خوابیده بود. همه دنیا خوابیده بود. همه چیز آروم بود. هنوز کابوس نبود. هنوز ترس نبود. هنوز، هیچ چیز به شیوا مربوط نبود. هیچ چیز گناه شیوا نبود. هنوز، هیچ چیز نبود که باید می دونست. هیچ چیز نبود که باید می شنید. هیچ چیز نبود که باید تصمیم میگرفت. همه چیز خوب بود.
- خوشبخت بودم من.
فکر میکنم .باید بزرگ میشدم. باید بالا میرفتم. اونقدر بالا می رفتم که دیگه نتونم به پایین نگاه کنم. حالا می فهمیدم. حالا، اگه به پایین نگاه میکردم ،می افتادم. نابود می شدم. و هر تصمیمی که میگرفتم، یا منو به بالا میبرد. یا به پایین میانداخت.
- تصمیم. تصمیم شیوا.
فکر میکنم. به ساندرا. به بابام. به مارتین. به شیوا. به تصمیمی که باید بگیرم. آلبوم رو ،توی کمد میذارم. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شب هست. در اطاقمو باز میکنم، و به راهروی ساکت نگاه میکنم. میدونم که بیدار هستن. میدونم که امشب ،هیچکدوم نمی تونن بخابن. راه می افتم به طرف اطاق خواب بابام. حالا میدونم. تصمیم گرفتم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/177.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/178.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/179.jpg

http://imgur.com/LgSUgOo.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/180.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/181.jpg
---------
- شری.
- هوم.
- من آدم بدی هستم؟
- نه عزیزم.
- پس چی؟
شارون، کمد لباساشو خالی کرده بود ، و ریخته بود وسط اطاق. نشسته بودیم و سط لباسها، شیشه های عطر. لوازم آرایشی و همه چیزایی که شارون، سالی چند بار وسط اطاق می ریخت.
- شیوا. میخای تاپها رو جدا کنی؟
- نه. من عطرها رو جدا میکنم.
شارون، یه کارتن خالی برداشت و گذاشت کنار من.
- بریزشون اینجا لطفن.
بعد، یه پلاستیک بزرگ سفید برداشت. تاپهاشو یکی یکی نگاه میکرد و هر کدومو نمی خاست میگذاشت توی پلاستیک.
- فکر میکونی اینا به دردشون میخورن؟
نگاه میکنم به لباسهای شارون. میخندم.
- نمیدونم. اما فکر نمیکنم این لباسها به درد خانومهای افریقایی بخوره.
شارون ،با نا امیدی به اطراف اطاق نگاه کرد.
- اینجوری فکر میکنی؟ پس من با اینا چکار کنم؟
کارتن عطرها رو هول دادم به طرف شارون.
- یه مقدرا کمتر لباس بخر.
شارون یه جعبه دیگه برداشت.
- اوکی...اوکی.. کفشارو بریز اینجا لطفن.
جعبه رو گرفتم و کفشای اضافی شارون رو یکی یکی توی جعبه گذاشتم.
- شیوا..
- ها...
- تو بعضی وقتا خیلی بد هستی.
نگاه کردم به شارون. تازه از سفر برگشته بود. و پوست سفیدش برنزه شده بود.
- آره؟ کدوم وقتا؟
شارون لباشو جمع کرد. با ناراحتی نگاه کرد به تپه کوچیک لباسها، و دستاشو به هوا برد.
- میگم مامانم جداشون کنه. حوصله ندارم.
من پا شدم.
- بریم بیرون شری.
شارون پا شد. رفتیم پایین. شارون دو تا شیشه نوشیدنی برداشت. رفتیم و روبروی مزرعه نشستیم. هوا آفتابی بود. گرم نبود. باد توی برگها می پیچید، و همه جا، سبز و روشن بود.
- چه هوایی. چرا اینقدر عصبی هستی شری؟
شارون ، بطری نوشیدنی رو سر کشید. با اخم زل زد به دورها.
- هر وقت از مسافرت برمیگردم اینجوری میشم. باید همه چیزو از اول شروع کنم. عصبی میشم.
بعد زل زد به من. با اخم.
- اون شب یادته شیوا؟ وقتی پیش بابات بودم؟
یادم بود. شارون از پیش بابام برگشته بود. و می لرزید.
- اون شب که برای بار اول پیش بابام رفتی؟
- آره.
فردای اون شب. من عصبانی بودم. با شارون حرف نمی زدم. ازش بهانه میگرفتم. دلم میخاست به گریه ش بندازم.
- فردای اون شب خیلی بد بودی.
- آره. یادمه.
- اونطور وقتا دلم میخاد خفه ت کنم.
نگاه کردم به آسمون که آبی بود و تکه های سفید ابر.
- شری.
- هوم.
- بابامو دوست داری؟
شارون دست کشید به پاهای لختش که برنزه شده بودن. به من نگاه کرد. . بعد، سرشوبه سرعت بالا گرفت.
- نه. من تو رو دوست دارم.
- شروع نکن شری.
شارون، دستاشو برد بالا و گذاشت پشت گردنش. سرشو خم کرد به عقب. چشماشو بست.
- من یه تصمیم مهم گرفتم.
من پاهامو دراز کردم. چشمامو بستم.
- خوب. بگو.
صدای آروم شارون، با خش خش برگها قاطی میشد و کنار گوشم می نشست.
- توی سفر هر روز به تو فکر میکردم. هر روز. اونوقت یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم. اما بهت نمی گم. به هیچکس نمی گم.
چشمامو باز کردم. نمی خاستم حرفای شارون رو جدی بگیرم.
- تو نمی تونی تصمیم بگیری.
شارون ،چشماشو باز کرد.
- می تونم. و گرفتم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/182.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/183.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/184.jpg

----------
تصمیم. من، تصمیم گرفته بودم. و حالا، پشت در اطاق خواب بابام بودم. یه لحظه صبر میکنم. بعد با نوک انگشت، آروم میزنم به در.
- بیا تو.
در اطاق رو باز میکنم. توی نور چراغ خواب، بابامو می بینم که روی تخت دراز کشیده. دستاشو زیر سرش گذاشته و زل زده به سقف. میرم تو. در اطاق رو، پشت سرم می بندم. بابام، همینطور زل زده به سقف. میرم و روی لبه تخت می شینم. بابام، تکون نمی خوره. حتی سرشو برنمی گردونه. نگاه میکنم توی صورتش. فکر میکنم سالهاست که قیافشو ندیدم. توی پیشونیش اخم نشسته. و موهای کنار گوشش سفید شدن. زیر نور چراغ خواب لاغرتر شده ،و مثل آدمای مریض و خسته به نظر میاد. دلم میخاد دستمو جلو ببرم و روی پیشونیش بذارم. نمی تونم. سرمو می چرخونم و به اطراف اطاق نگاه میکنم. یهو، یه آرامش عجیب احساس میکنم. شاید به خاطر فضای اطاق بود. میدونستم که بابام، برای هر متر این اطاق نقشه می کشید. و سالی یک بار همه چیزشو عوض میکرد. اما این احساس آرامش، از یه جای دیگه می اومد. فکر میکردم یه چیز نامریی، یه چیز جادویی، توی این اطاق هست، که حالا، یواش یواش ، توی وجود من وارد می شه. زیر پوستم احساسی گرم به جریان میوفته. از پشت گردنم شروع میشه، و میره پایین. تنم به لرزه میوفته.
- بابایی.
یهو، تمام اطاق روشن میشه. به خودم میام. بابام ،حالا نشسته و با یکی از دگمه های کنار تحت، نور اطاقو تنظیم میکنه.
- داشت خوابم میبرد.
بابام آروم میخنده.
- بیا. بشین اینجا.
می رم بالای تخت. می شینم روبروی بابام.
- ساندرا با من حرف زد.
بابام نگام میکنه.
- خوب؟
نگاهم رو میندازم روی یه تابلوی بزرگ که روبرومه.
- من خیلی فکر کردم بابایی.
- آفرین. می تونی تصمیم بگیری؟
نگاه میکنم به بابام.
- آره. می تونم. و گرفتم.
----------


***

shiva_modiri
May 01 - 2008 - 12:48 AM
پیک 30

قسمت بیست و ششم: زن کامل 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/185.jpg

زمستان نوزده سالگی بود. شب بود. و من ایستاده بودم روبروی پنجره اطاقم ،و به جنگل پشت پنجره، نگاه میکردم. نور ماه ،روی برفها می درخشید. و باد سرد، از پنجره اطاق میگذشت، و روی صورتم می نشست. ایستاده بودم و تنم می لرزید. سرما نبود. چیزی بود که می فهمیدم. منتظر بودم. منتظر چیزی که از پشت درختها بیرون بیاد. از پنجره باز اطاق بگذره و آرومم کنه. ایستاده بودم . منتظر. و هیچ چیز نبود.
- دیوونه احمق.
پنجره رو بستم. رفتم و روبروی آینه ایستادم. به خودم نگاه کردم. دست کشیدم به صورتم. دست کشیدم به پستونام. دست کشیدم به شکمم. خودمو چسبوندم به آینه.
- بغلم کن.
خودمو بغل کردم.
- فشارم بده. محکم.
سرمو، روی شونه های خودم گذاشتم.
- شیوای بدبخت.
توی بغل خودم گریه کردم. زانو زدم جلوی آینه ،و با صدای بلند گریه کردم. توی دلم چیزی می سوخت. احساس میکردم، تنهاترین آدم روی زمین هستم.
- کاشکی نبودم.
توی آینه به خودم نگاه می کردم. و دلم می سوخت.دلم برای خودم می سوخت. برای دختری که خوب بود. و زیبا بود. و عاشق بود. برای دختری که بدبخت بود. و تنها بود. و عشق نداشت. برای دختری که در 19 سالگی تلخ و افسرده بود.
- چکار کنم؟
چشمامو بستم. و منتظر موندم. فکر میکردم ،چیزی توی دلم، یا توی فکرم، باید بهم جواب می داد. یه جواب که آرومم می کرد. فکر میکردم، دیگه نمی تونم خودمو تحمل کنم. دیگه نمی تونم بابامو تحمل کنم. فکر میکردم هر چی بزرگتر می شم، و هر چی زمان میگذره، فهمیدن خودم ،برام مشکل تر میشه. احساس من، با خودم بزرگ می شد و جدی تر می شد. و توی همه لحظه های زندگیم ،وارد می شد. و من تنهای تنها، باید تحمل میکردم. باید می فهمیدم و باید تصمیم می گرفتم.
- چکار کنم؟
فکر میکردم، باید یه تصمیم بگیرم. اما نمی تونستم. و منتظر بودم. منتظر چیزی که نمی دونستم چی هست. اما میدونستم که اگه بیاد، حتمن می فهمم. اونوقت می تونستم تصمیم بگیرم. یه تصمیم ،که همه زندگیمو عوض کنه.
- باید تصمیم بگیرم.
دراز کشیدم. روبروی آینه. زل زدم به گوشه سقف، وسعی کردم فکرمو آروم کنم.
- راست بگو شیوا. راست.
خودم، جلوی چشمم بودم. به سرتاپای خودم نگاه میکردم، و سعی میکردم خودم رو، در بهترین شکل ببینم. و در بدترین شکل ببینم. و فکر میکردم، به همه چیزایی که می خواستم. و همه چیزایی که نمی خواستم.
- بعد از این دیگه گریه نمی کنی. اوکی؟
به خودم قول دادم که دیگه گریه نکنم.
- این سرنوشت تو هست شیوا. خودت باش. خودت بمون.
به خودم قول دادم که خودم باشم. خودم بمونم.
- خوب باش. عاشق باش.
- عاشق بمون شیوا.
و بعد، چیزی که نمی دونستم چی هست، توی تمام اطاق پر شد. و من، فهمیدم. و لحظه به لحظه، چیزی که می فهمیدم توی فکرم و توی دلم وارد می شد. و من سبک شدم. و نشستم روبروی آینه. داشتم می خندیدم.
- می فهمم. من می فهمم.
و چیزی که می فهمیدم ،احساس خوبی بود، که یهو، همه تلخی های توی دلم رو از بین می برد. و همه تاریکی های فکرم روشن می شد. و همه چیز کامل می شد. بلند شدم. ایستادم روبروی آینه. چرخیدم. رفتم و به آینه چسبیدم.
- دوستت دارم شیوا...
و خودمو بغل کردم. محکم.
- چرا زودتر نفهمیدم.
شاد بودم. احساس خوشبختی میکردم. احساس میکردم سخت ترین رازهای زندگی رو کشف کردم. دنیای من، از تاریکی بیرون می اومد. سکوت من، می شکست. تنهایی من، تموم می شد.
لبامو چسبوندم به آینه. چشمامو بستم.
- بوسم کن شیوا. بوسم کن.
دستهای شیوا دور کمرم بود.
- امشب یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم.
صدای قلبمو می شنیدم. تنم می لرزید.
- میخام بنویسم شیوا. می نویسم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/186.jpghttp://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/187.jpghttp://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/188.jpg
---------
- بابایی...
- هوم...
- چرا من باید تصمیم بگیرم؟
بابام، همونطور که نشسته، دستشو دراز میکونه. میرم و کنارش تکیه میدم. سرمو میذارم روی بازوش.
- برای اینکه مسیله تو هم هست. نمی خام یه روزی برسه، که فکر کنی بهت دروغ گفتم. خیلی چیزا توی زندگی من هست که لازم نیست بدونی. خیلی چیزای دیگه هست که باید بدونی.
من، زل زدم به تابلوی روبرو. نقاشی یه بیابون هست. یه بیابون خالی.
- اگه من بگم نه چی؟
بابام نگاه میکنه توی صورتم.
- اگه بگی نه، انجام نمیدم.
- بابایی...
- هوم...
- من می فهمم که این مسیله ،برای ساندرا و مارتین خیلی مهم هست. و حتی می فهممم که چرا میخان شما این کارو بکونین. اما بعدش چی؟
بابام، نگاه میکونه به طرف نگاه من. به تابلوی بیابون خیره میشه.
- بعدش؟ نمی دونم. من میدونم که مارتین و ساندرا ،حقشون هست که خوشبخت باشن.و این کاری هست که من و تو می تونیم براشون انجام بدیم. همین.
بابام آه می کشه.
- خیلی چیزا توی زندگی هست که باید فهمید. دونستن کافی نیست. مثل این بیابون که من دوست دارم. مثل جنگل که تو دوست داری. می فهمی؟
- آره.
- برای همینه که تصمیم تو مهم هست. اینطوری می فهمم که دارم کار خوبی میکنم.
سرمو فشار میدم به سینه بابام. می خندم.
- شما که نمی دونین تصمیم من چی هست. شاید بگم نه.
بابام لباشو میذاره روی سرم.
- خوب. حالا بگو.
پا می شم.می شینم روبروی بابام.
- من هنوز سوال دارم بابایی. شرط هم دارم.
بابام چشماشو ریز میکونه.
- اینارو بذار برای فردا. فقط بگو آره یا نه.
پا می شم. از روی تخت میام پایین. می ایستم روبروی بابام، که منتظر نگام میکونه.
- آره بابایی.
بابام چیزی نمی گه. دوباره دراز میکشه و دستاشو زیر سرش میذاره. زل میزنه به تابلوی بیابون.
- فقط یه سوال بابایی. اگر نه خوابم نمی بره.
- اوکی. بگو.
کلمه ها با سختی از دهنم بیرون میان.
- این بچه که برای ساندرا می سازین... قراره بدونه که شما باباش هستین؟
بابام، با صدای خسته جواب میده.
- نه عزیزم. امیدوارم. نمی دونم.
بابام، همینطور زل زده به تابلوی روبروش. من، از اطاق بیرون میام. توی راهرو، نگاه میکنم به اطاق ساندرا. چراغ اطاقش روشنه. راه می افتم به طرف اطاق خودم.
- خدایا...دختر نباشه... خواهش میکنم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/189.jpg
---------
- عشق معجزه زندگی هست. چیزی که زندگی رو ابدی میکنه. غیر ممکن رو ممکن میکنه. و همه بدیها، رو خوب میکنه. عشق زیباترین هدیه خدا به آدمهاست.
پادر، با هیجان سرشو تکون میداد. بعد دستشو بالا برد. کف دستشو گذاشت روی قلبش.
- همه چیز اینجاست شیوا. همه چیز از اینجا شروع میشه.
من ساکت نگاه میکردم به دستهای پادر، و سعی میکردم حرفاشو بفهمم.
- حتی عشق ممنوع؟
پادر دستاشو توی هم کرد. چند لحظه، زل زد به فنجون قهوه ش که روی میز بود. بعد ،سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
- دخترم. من میدونم که قلب پاکی داری. میدونم که واقعن عاشق هستی. اما جواب این سوال رو نمی دونم. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری. امیدوارم در اون روز، خدا کنارت ایستاده باشه.اون روز، روز سختی هست.
پادر، سرشو روی سینه ش خم کرد. انگار چیزی سنگین، روی شونه هاش بود. رنگ صورتش، پریده بود. و دستاش می لرزیدن.
- پادر...
- چیزی نیست دخترم.
پادر، سرشو بلند کرد. حالا غم و درد رو، به راحتی توی چشمهاش می دیدم.
- همه ما، اون روز رو می بینیم. روزی که مثل هیچ روزی نیست. روزی که سالها طول میکشه. فشار و درد این روز، از تو یه آدم دیگه می سازه. و یا برای همیشه نابودت میکنه. می فهمی.
- بله. می فهمم.
ساکت شدیم. در اون لحظه، احساس میکردم، فشار و درد اون روز، روی سر هر دومون ایستاده بود. می دونستم که چنین روزی در زندگی من هم هست. و حالا با حرفهای پادر، ترس من، از اون روز بیشتر شده بود.
- شما اون روز رو دیدین.
پادر زل زد توی چشمهای من.
- بله. من دیدم.
- وخدا کنارتون بود.
پادر، آه کشید.
- نه. کنارم نبود.
---------
-http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/190.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/191.jpg
--------
مامانم از تهران زنگ میزنه. هشتم آوریل، ساعت 6 صبح اینجاست.
- چرا تنها میای؟
- بابایی وقت نداره. من ساعت 9 فرودگاه هستم.
- باشه عزیزم. قربونت برم.
- اوکی مامانی. خداحافظ.
گوشی رو میذارم . تازه رسیدم خونه. بسته نامه های رسیده رو نگاه میکنم. نامه آزمایشگاه رو تا میکنم و میذارم توی جیبم. نمی خام بابام نامه رو ببینه. بسته نامه هارو میذارم روی میز آشپزخونه و به اطاقم میرم. نامه رو باز میکنم. آزمایش خون ،هیچی نشون نمیده. همه چیز خوبه. کمد لباسامو باز میکنم، و برای فرودگاه ،یه پالتوی بنفش انتخاب میکنم. بعد، می شینم روی تخت و یه نفس راحت میکشم. به دیشب فکر میکنم. به حرفهای خودم و بابام. ساندرا، امروز صبح رفت. موقع خداحافظی محکم بغلم کرد.
- همیشه به یادت هستم شیوا.
- من هم همینطور. برام نامه بدین.
- حتمن. حتمن عزیزم.
تلفن دوباره زنگ میزنه. گوشی رو برمیدارم.
- الو...
صدایی نمی یاد. فکر میکنم مامانم باشه. داد میزنم.
- الو...مامانی...
صدایی نمیاد. به صفحه تلفن نگاه می کنم. هیچ شماره ای نیست.
- الو...
صدای نمی یاد.چند لحظه ساکت، گوشی رو نگه میدارم. بعد تماس قطع میشه. حالا صدای بوق می یاد. گوشی رو میذارم سر جاش. به فرودگاه فکر میکنم.
- لطفن گریه نکن مامانی.
مامانمو می بینم، که بغلم میکنه و با صدای بلند گریه میکنه. بعد اشکاش، قاطی ریمل چشماش میشن و همه جای پالتوم لکه های سیاه میگیره. پا می شم. و یه پالتوی سیاه انتخاب میکنم.
- نه این خوب نیست.
فکر میکنم برای فرودگاه، همون پالتوی بنفش رو می پوشم. باید یه فکر دیگه ای بکنم. مامانم برای هر چیزی گریه میکنه. واشکاش تند و تند سرازیر میشن. مثل شارون. شارون؟
- شری. من اصلن نمی تونم گریه کنم.
- تو سنگدلی شیوا.
یهو، سرمو برمی گردونم. زل میزنم به تلفن.
- وای خدا...
و بعد، یه غم سنگین توی دلم می شینه.گلوم می سوزه. به خودم توی آینه نگاه می کنم. شیوای توی آینه، گریه می کنه.
- وای...شری...
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:56 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #16


***

shiva_modiri
May 11 - 2008 - 01:48 AM
پیک 31

Quoting: rashid10604


***

shiva_modiri
May 11 - 2008 - 01:59 AM
پیک 32

سلام دوستان عزیزم.
میدونم که این بار خیلی دیر کردم. امیدوارم منو ببخشین. مامان من بعد از 2 سال به هلند اومدن و خیلی از وقت من مال ایشون هست. بازم منو ببخشین. همیشه خوب و زیبا باشین.

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/192.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/193.jpg

قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن

صبح، با صدای پرنده ها، از خواب می پرم. از توی رختخوابم، به پنجره نگاه میکنم. باد خنک، با بوی چمن وارد اطاق میشه. بین خواب و بیداری هستم. و از فکر اینکه امروز تعطیل هستم، احساس راحتی میکنم. چند لحظه، نگاهم از پشت پنجره، روی آسمون می مونه. بعد، نگاه میکنم، به شاخه های پر از گل درختی که روبروی پنجره اطاقمه. فکر میکنم ،همه چیز داره دوباره زنده میشه. . احساس زندگی میکنم. احساس بهار میکنم. چیزی توی درونم حس میکنم که می شناسم. چیزی مثل یه خواهش. مثل خواهش خاک،و درخت ،و پرنده ،و هوا، چشمامو می بندم، و سعی میکنم به یکی فکر کنم. یکی که الان باید کنارم بود.و توی این صبح بهاری ، آرومم میکرد.
- شیوای من..
و صدایی توی گوشم می پیچه. صدایی که نمی دونم مال کیه. یه صدا که کنار گوشم زمزمه می کنه.
- شیوا...
و لباشو روی گردنم احساس میکنم. و نفس گرمشو روی گونه هام احساس میکنم.
- بغلم کن. بوسم کن.
و با چشمهای بسته. لباشو روی لبهام احساس میکنم. دستامو دور گردنش حلقه میکنم. و فشار هیکلشو روی تنم حس میکنم.
- لختم کن. لختم کن.
لحاف رو کنار میزنم. دست می کشم روی تن لختم. نوک پستونامو لای انگشتام میگیرم. فشارشو ن میدم.
- پستونامو بخور.
پستونای سفتمو فشار میدم به صورتش. تمام تنم توی رختخواب موج میزنه.
- کوسمو بخور.
دست میذارم روی کوسم که حالا ورم کرده و داغ شده. لباشو روی کوسم حس میکنم.سرشو توی دستام می گیرم. زبون خیس و داغش رو توی کوسم میکنه .پاهامو باز میکنم.
- طاقت ندارم. بکون منو. منو بکون.
و بعد، تمام خواهش تنم، با صدای آه و ناله هام بیرون میزنه.
- کیرتو بکون توی کوسم.
یهو، پر میشم.از جا کنده میشم. دست میکشم روی لبه های کوسم. با نوک انگشت کیرشو لمس میکنم.خودمو آروم تکون میدم. با یه آهنگ که فقط توی گوش خودم می شنوم. لذت و آرامش یه صبح بهاری توی وجودمه. نفس نفس میزنم.
- آرومم کن.
و همه چیز، توی یه آرامش عجیب ،اتفاق میوفته. به اوج میرسم. خیس میشم. کف دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای مرطوب کوسم، از سر انگشتام رد میشه و به مغزم میرسه.
- بهم احساس زندگی بده.
و مثل خاک و درخت و پرنده و هوا، احساس زندگی میکنم.
- منو زنده کن.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/194.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/195.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/196.jpg
---------
- شیوا.
- بله مامانی.
- چی دوست داری برات درست کنم؟
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به مامانم. که توی آشپزخونه ایستاده، و داره شیشه های ادویه رو پر میکنه. کتابم رو میذارم روی میز. تلویزیون رو خاموش میکنم. پا می شم و میرم کنار مامانم می ایستم. توی آشپزخونه، پر شده از بوی ادویه هایی که مامانم از ایران اورده.
- مامانی.
- جونم.
- یه غذایی هست که بابایی خیلی دوست داره.
- آره. میدونم.
- پس همونو درست کنین.
مامانم سرشو برمیگردونه طرف من.
- اما تو که خورش نمی خوری.
من در یخچال رو باز میکنم. یه قوطی نوشابه در میارم و میذارم جلوی دست مامانم.
- اینو بخور مامانی. انرژیه.
مامانم ،قوطی نوشابه رو برمیداره و نگاه میکنه.بعد، از توی فریز یه بسته گوشت درمیاره. برای خورش بابایی.
- برای تو کتلت درست میکنم.
- اوکی. خوبه.
می شینم پشت میز آشپزخونه. و به مامانم نگاه میکنم. فکر میکنم از دوسال قبل که توی ایران دیدمش، خیلی فرق کرده. حالا کمتر حرف میزنه. لاغر و بی حوصله به نظر میاد.
- مامانی.
- جان.
- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم.
مامانم، یه لحظه دست از کار میکشه. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- آره. خیلی وقته.
فکر میکنم، سالهاست که من و مامانم، همدیگرو ندیدیم. همه اون سالهایی، که من، توی تنهایی کنار بابام بزرگ شدم. همه اون سالهایی، که مامیتا، ازم نگهداری میکرد.سالها، گذشته بودن، و بین من و مامانم، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هیچ چیزی نبود ،که بتونم به یاد بیارم. مامانم، هیچ چیز از زندگی من نمی دونست. بارها، فکر کرده بودم ، شاید اگه مامانم پیشم مونده بود، زندگیم یه شکل دیگه داشت. و همیشه احساس میکردم، یه جایی توی زندگیم خالی بود. من باید بدون مامانم بزرگ میشدم. چون بابام مغرور بود. چون مامانم خودخواه بود. و حالا فکر میکنم ،شاید مامانم داره می فهمه. می فهمه که یه دره عمیق، بین ما ایجاد شده. شاید برای همین هست که غمگینه. شاید الان داره می فهمه که چقدر از هم دور هستیم.
- شیوا.
- هوم.
- سوغاتیهای دوستت رو دادی؟
نگاه میکنم توی صورت مامانم. صورتشو برمیگردونه، و با سبزیها ور میره. میدونم که از نگاهم فرار میکنه. می دونم که میخاد حرف رو عوض کنه.
- نه هنوز. بهش میدم.
سوغاتیهای دوستم، چند بسته سوهان و کشک هستن که مامانم برای شارون آورده بود.
- هنوز ندادی بهش؟ کی میاد من ببینمش؟
- الان مسافرته مامانی. اتفاقن خیلی دوست داره شما رو ببینه.
پا میشم. مامانم، نگاهم میکنه.
- من میرم توی اطاقم مامانی. درس دارم.
مامانم، همینطور نگاهم میکنه. بعد، یهو دستاشو از هم باز میکنه. میرم جلو. بغلش میکنم.
- الهی قربونت بشم دخترم.
دستای مامانم، توی هوا هستن. می ترسه خرده های سبزی که روی دستاش هست، به لباسم بچسبه. کاشکی به لباسم فکر نمی کرد. کاشکی، محکم بغلم میکرد.از بغلش بیرون میام. نگاش نمی کنم. از آشپزخونه بیرون میرم. مامانم گریه میکنه. میدونم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/197.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/198.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/199.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/200.jpg
----------
17 ساله بودم. و عصر یه روز بهاری بود. بابام، توی باغچه پشت خونه، ایستاده بود، و به گلها نگاه میکرد. من از پنجره اطاقم بهش نگاه میکردم. جلوی یکی یکی بوته ها می ایستاد و نگاهشون میکرد. از تماشای گلها، لذت می برد. کنار بعضی از بوته ها بیشتر می ایستاد و انگار باهاشون حرف میزد. بعضی ها رو بو میکرد. و بعضی ها رو با سر انگشتاش آروم لمس میکرد.
- بابایی.
بابام ،سرشو بالا گرفت. به من نگاه کرد. من روی نوک پاهام ایستادم . طوری که تا پایین کمرم توی قاب پنجره بود.
- موهاتو کوتاه کردی؟
خندیدم. دست کشیدم به گردنم. وقتی موهامو کوتاه میکردم، بابام بیشتر از همیشه نگام میکرد.
- خوشگل شدم بابایی؟
بابام گردنشو پایین گرفت.
- تو همیشه خوشگلی.
عاشق خودم بودم. و موقعی که بابام از زیباییم تعریف میکرد، بیشتر از همیشه، به خودم توجه میکردم. نگاه بابام، با نگاه بقیه فرق میکرد. همیشه فکر میکردم، اگه بابام منو زیبا ببینه، اونوقت حتمن زیبا هستم. شاید برای این بودکه بابام زیبایی رو می شناخت. به چیزهایی نگاه میکرد که خودم کمتر می دیدم. و توی هر چیزی، دنبال زیبایی بود.
- هی شیوا. این خال زیر گردنتو دیدی؟
- آره. دیدم.
- مواظب مژه هات باش.
- اوه.
- میدونی چشمات کنار دریا چه رنگی میشن؟
میدونستم که به همه زنهای توی زندگیش، با همین دقت نگاه می کرد. چیزهایی توی اونها کشف میکرد که حتی خودشون نمی دیدین. این جادوی بابام بود. بابام ،کاشف زیبایی های پنهان بود.
- بابایی.
بابام، دوباره سرشو بالا گرفت. دستامو از هم باز کردم.
- می تونی منو بگیری؟
بابام خندید. چیزی نگفت.
دلم میخواست ،می تونستم از توی پنجره، به پایین بپرم. توی بغل بابام بیفتم. باهاش عشقبازی کنم. تمام وجودم، توی اون عصر بهاری، پر از خواهش بود. دستامو از هم باز کرده بودم، و به بابام نگاه میکردم. می فهمید. همه چیز رو می فهمید. سرشو برگردوند و زل زد به گلها. من از کنار پنجره برگشتم. خودمو انداختم روی تخت. گلبرگهای صورتی، از پنجره می گذشتن و توی اطاق می چرخیدن. دست کشیدم به گلبرگهایی که حالا، روی گردنم بودن. دست کشیدم به هیکل نیمه لختم. پاهامو به هم چسبوندم. رونامو به هم مالیدم. بوی بهار، توی سرم پیچیده بود. مست بودم. سرتاپا شهوت و هیجان بودم. شورتمو از زیر دامن کوتاهم در اوردم. پاهامو از هم باز کردم. دستامو از هم باز کردم. چشمامو بستم.
- بیا...بیا منو کشف کن. بیا...
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/201.jpg
---------
- های...
- های..
- ممکن هست یه سوال از شما بکنم؟
- بله. حتمن.
توی محل کارآموزی هستم. نزدیک عصر شده، و من خسته و بی حوصله ام. با خودم فکر میکنم ،چه کار احمقانه ای کردم. بهتر بود بهش میگفتم ،که من اینجا کارآموز هستم و نمی تونم به سوالش جواب بدم. توی صورتش نگاه میکنم و حواسم اصلن بهش نیست. یهو به خودم میام. توی صندلیم جابجا میشم.
- بفرمایید بشینین.
آقایی که حالا روبروم نشسته، یه مرد شیک پوش هست با موهای مشکی. و حدس میزنم بالای سی سال هست. با لبخند نگام میکنه. من، گلومو صاف میکنم. دستمو می برم جلو. بهش دست میدم.
- من شیوا مدیری هستم.
- خوشبختم.
- بفرمایید. سوالتون چی هست؟
کراواتشو صاف میکنه. پاهاشو روی هم میندازه. و آروم حرف میزنه.
- من مدتی هست که به اداره شما میام. میدونم که کارآموز هستین. و سوال من یه سوال شخصی هست.
من دوباره توی صندلیم جابجا میشم.
- شخصی؟ اوه...اوکی...
آقای شیک پوش، از جیب بغل کتش یه کارت کوچیک در میاره . به طرف من می گیره. کارت رو از دستش میگیرم وسریع نگاه میکنم.
- من مدتهاست دنبال یه پرسنل مثل شما میگردم.
دوباره به کارت نگاه میکنم.
- مثل من؟ چطور؟
بعد، زل میزنم توی چشمهاش. اونقدر که شروع میکنه به پلک زدن. توی دلم میخندم.
- رییس شرکت شما از دوستان من هست. شما رو پیشنهاد کرد.
کارت رو میذارم روی میز.
- اما من نمی تونم تمام وقت کار کنم.
بعد دوباره زل میزنم توی چشمهاش.
- تمام وقت لازم نیست. من بهتون حقوق کامل میدم.
شروع میکنه به پلک زدن.
- خانم مدیری. شما، دقیقن همونی هستین که من احتیاج دارم.
بعد پا میشه. من هم پا می شم. و بهش دست میدم.
- لطفن راجبش فکر کنین. به من خبر بدین.
- بله. فکر میکنم. اوکی.
دستمو فشار میده. بعد برمیگرده و از اطاق خارج میشه. از پشت سر نگاش میکنم. بعد می شینم. کارت رو از روی میز برمیدارم.این بار، با دقت نگاه میکنم.
- ...اریک یانسن...

Mehrbod
02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #17


***

shiva_modiri
May 16 - 2008 - 09:21 PM
پیک 33

قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2


http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/202.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/203.jpg

---------
- بابا یی...
- هوم...
- من هیچوقت از پیش شما نمی رم.
بابام، عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت. گذاشت کنارش. کتابی که می خوند، بست و روی سینه ش گذاشت. بعد، زل زد به دریا.
- نمی ری؟
من، دستامو گذاشتم زیر سرم و از پشت عینک آفتابی نگاه کردم به آسمون.
- نه. اصلن نمی رم.
بابام، برگشت و روی شکمش خوابید. دستشو اورد جلو و عینکمو برداشت. نگاه کرد توی چشمام.
- یه روز باید بری. و میری.
شانزده ساله بودم. و هیچ وقت فکر نمی کردم، روزی از بابام جدا می شم. به خاطر هیچ چیز. به خاطر هیچ کس.
- اما من نمی خام برم.
بابام پا شد. و نشست. دست کشید به پاهاش که شنی شده بودن. دوباره نگاه کرد به دریا. تابستان بود و توی هلند بودیم. کنار یه ساحل کوچیک، که پشتش جنگل بود. بابام، همیشه یه گوشه خلوت پیدا می کرد. از ساحلهای شلوغ خوشش نمی اومد. و من می دیدم، که ساعتها، آروم و بدون حرکت، دراز می کشید و به دریا نگاه می کرد. شنا نمی کرد. فوتبال بازی نمی کرد. با صدای بلند نمی خندید. به زنها نگاه نمی کرد. فقط به دریا نگاه می کرد. و من فکر می کردم. اگه نباشم، اونوقت بابام، تنهای تنها، کنار دریا دراز می کشید. و با هیچکس حرف نمی زد.
- من تنهاتون نمی ذارم.
بابام دراز کشید. عینکشو گذاشت روی چشماش. کتابشو برداشت.
- نمی خای شنا کنی؟ پوستت خشک شده.
من، روغن ضد آفتاب رو برداشتم و به طرف بابام گرفتم. بابام، دستشو دراز کرد. شیشه روغن رو از دستم گرفت. برگشتم و روی شکمم خوابیدم. همیشه، بیشترین لذتی که از کنار دریا می بردم همین موقع بود. وقتی که دستای بابام ، روی کمرم بالا و پایین می رفت. چشمامو بستم. و توی دلم یه چیزی شروع به حرکت کرد.
- پایین تر بابایی.
انگشتای بابام، پایین می رفتن. تا کنار خط شورتم. و بعد دوباره بالا می اومدن. تا روی گردنم. خودمو شل می کردم. نفس هام تند می شد.
- پاهام بابایی.
و کف دست بابام، روغن نرم و خنک رو به پاهام می مالید. و هر بار که دستش به وسط پاهام می رسید، یهو تنم می لرزید. و دلم می خواست، ساعتها، همونطور دراز بکشم. با چشمهای بسته. و زیر دست بابام، نرم بشم.و بلرزم.
- به چی فکر می کنی شیوا؟
چشمامو باز کردم.
- بابایی.
- هوم.
- امروز به مامانی فکر می کردم.
بابام دستاشو با حوله پاک کرد. من برگشتم. زل زدم به آسمون.
- دلت براش تنگ شده؟
- نه.
- پس چرا بهش فکر می کردی؟
- نمی دونم.
بابام دراز کشید. زل زد به دریا.
- من مادرت هستم. دخترم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/204.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/205.jpg
----------
- شیوا..
سرمو بالا می گیرم. به در اطاق نگاه می کنم. مامانم ،کنار در باز اطاق ایستاده ، و بهم نگاه می کنه.
- بیا بشین مامانی.
مامانم میاد و روی تخت می شینه.
- درس می خونی؟
- آره. امتحان دارم.
مامانم ، به عکسای بالای میز کارم نگاه می کنه.
- اون حتمن شارونه؟
نکاه می کنم به عکسی که مامانم اشاره می کنه. من و شارون هستیم. شب تولدم.
- آره. جشن تولدم بود.
فکر می کنم، آلبوم های عکسمو از کمد بیرون بیارم تا مامانم ببینه. اما پشیمون می شم. مامانم توی هیچکدوم از عکسها نیست.
- شیوا.
- بله مامانی.
- من با شما خیلی فرق دارم. حتمن می فهمی که دنیای من ، با دنیای بابات، از زمین تا آسمون مختلف هستن.زندگی من خیلی کوچیکه. تو بهتر بود کنار بابات باشی.
نگاه می کنم توی صورت مامانم. فکر می کنم از موقعی که اومده، منتظر فرصتی بوده که باهام حرف بزنه. از پشت کلمه هاش ناراحتی و غم رو می بینم.
- چی میخای بگی مامانی؟
مامانم آه می کشه. دستاشو به هم می ماله.
- من همیشه به فکر خوشبختی تو بودم.
سرموبرمی گردونم. به آسمون پشت پنجره نگاه می کنم.
- شما خودخواه هستین مامانی.
مامانم چیزی نمی گه. چند لحظه ساکت می مونیم. دوباره نگاه می کنم توی صورت مامانم.
- چرا به خاطر من نموندین؟
مامانم زل می زنه به گوشه سقف.
- تو خیلی چیزا رو نمی دونی. خیلی چیزا یادت نیست. من تقصیری نداشتم عزیزم. باید می رفتم. بابات نمی خاست با من زندگی کنه. چرا همش فکر می کنی من فقط مقصر هستم؟
- من اینارو مید ونم مامانی. اما چرا توی هلند نموندین؟ برای اینکه فامیلیتون برای شما مهمتر بود. و می خواین پیش اونا باشین.
عصبانی هستم. تند حرف می زنم. مامانم پاهاشو روی هم میندازه. و بعد اشکاش بی صدا سرازیر می شن.
- اینارو بابات بهت گفته؟
دوباره سرمو بر می گردونم به طرف پنجره.
- نه. خودم می دونم. شما هم می دونین. اما برای من دیگه تموم شده. شما چرا حرفشو می زنین؟
پا می شم. می رم کنار مامانم می شینم.
- مامانی.
مامانم، اشکاشو پاک می کنه. نگام می کنه.
- همه چیزت مثل بابات شده. یه ذره رحم نداری.
- مامان.
سرمو می برم جلو. دستامو میندازم دور گردنش.
- من می بخشمت مامانی..
صورتشو می بوسم.
- اما فراموش نمی کنم. هیچ وقت...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/206.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/207.jpg
----------
18 ساله بودم. مدتها از اتفاقی که توی مارسی افتاده بود می گذشت. اما بابام ، هنوز ازم فرار میکرد. صبحهای زود می رفت و تا نصفه های شب به خونه نمی اومد. و من، هر روز که از کالج برمیگشتم، تنهای تنها بودم. هنوز با شری دوست نشده بودم. وبا دوستای دیگه ای که داشتم ، بیرون از کالج، هیچ رابطه ای نداشتم. کالج که تعطیل می شد، طوری به طرف خونه می رفتم که انگار به طرف جهنم می رم. توی خونه، ساعتها دور خودم می چرخیدم. موزیک گوش میدادم. زنگ میزدم به همکلاسیهام. تلویزیون می دیدم. و همه چیز تکراری شده بود. بعضی وقتا دراز می کشیدم و سعی میکردم به چیزایی فکر کنم که تا اون موقع بهشون فکر نکرده بودم. و این تنها چیزی بود که توی اون لحظه ها آرومم میکرد. مثل کسی بودم که توی یه جزیره دور دست ولش کرده باشن. هیچ کسی به سراغم نمی اومد. هیچ کسی نمی دونست که من، دارم به تنهاترین آدم روی زمین تبدیل می شم.
اما اون روز، با روزهای دیگه فرق میکرد. پامو که توی خونه گذاشتم، بابامو احساس کردم. در خونه رو بستم و تکیه دادم به در. یه نفس عمیق کشیدم. بوی عطر بابامو که توی راهرو پخش شده بود ، فرو بردم. خوشحال بودم. با قدمهای آروم به طبقه بالا رفتم. جلوی آینه بزرگ توی راهرو به خودم نگاه کردم. رفتم توی اطاقم. لباسامو عوض کردم . بعد به طرف اطاق کار بابام رفتم. اونجا نبود.به طرف اطاق خواب بابام رفتم. فکر میکردم توی اون موقع روز، نباید توی اطاق خواب باشه. اما اونجا بود. با لباساش روی تخت افتاده بود. سرشو به بالش فشار میداد.و تنش می لرزید. ایستادم و نگاش کردم. حتمن سر و صدا کرده. حتمن با کسی بحث کرده. بابام رو دیده بودم. وقتی که عصبانی می شد، وقتی که صداش بالا می رفت . وقتی که بعدش سردرد می گرفت. طوری که تنش به لرزه می افتاد.
- بابایی.
می لرزیدم. زانوهام سست شده بودن. بابام سرش توی بالش بود. رفتم جلو. دست گذاشتم روی سرش. داغ بود. سرشو تکون داد. حالا صورتشو می دیدم. دندوناشو به هم فشار میداد. درد توی تمام صورتش پیدا بود.
- بابایی. زنگ بزنم آمبولانس؟ هان؟
بابام، چشماشو باز کرد. چشمای سبزش، حالا خاکستری و قرمز بودن.
- هیچی نیست. هیچی نیست.
توی فکرم، صحنه های اون شب مارسی می چرخیدن. بابام مثل جن زده ها نگام میکرد. صداش مال خودش نبود. اصلن بابای من نبود.
- چیکار کنم بابایی؟
بابام، یهو چنگ زد توی بازوم.
- نگام نکن. چشماتو ببند.
چشمامو بستم. بابام، بازومو ول کرد. صدای نفسهای عمیقشو می شنیدم. فکر میکردم حمله عصبی پیدا کرده. چی شده بود؟ چه چیزی بابامو اینطور کرده بود؟ چه کنم حالا؟
خم شدم روی بابام.کنارش روی تخت دراز کشیدم. سرمو گذاشتم روی گردنش.
- بابایی. بابا جونم.
نفسهای بابام آرومتر شده بودن. حالا آه می کشید.دست بابام رو گرفتم و دور گردنم انداختم.سرشو چسبوندم به سینه هام.
- آروم باش. بابایی.
نفس گرم بابام، روی سینه م می نشست. لباش چسبیده بودن به وسط پستونام. سرشو فشار دادم به پستونام. احساس میکردم که بابام توی بغلم اروم گرفته. سرشو آروم نوازش می کردم. کمرشو نوازش میکردم.احساس میکردم از بابام بزرگتر شدم. تمام هیکلش توی بغلم بود.بی صدا باهاش حرف میزدم.
- آروم باش. پسرم.
- آروم بگیر. عشق من.
- آروم...
و بعد هیکلمو بالا کشوندم. حالا نوک پستونم از روی پیرهن، توی دهنش بود. خودمو فشار دادم بهش. دستای بابام، روی کمرم محکم شدن. پاهامو انداختم دور کمرش. دست گذاشتم روی چشماش.
- منو بکش بابایی.
بابام اروم نفس می کشید.با چشمهای بسته. بی حرکت. محکمتر فشارش دادم به خودم.
- فقط آروم باش. آروم بگیر بابام.
و در اون لحظه، احساسهای مختلف، توی دلم می چرخیدن. احساسهایی قوی و زیبا ، که بزرگتر از همه چیز بودن. اونقدر که نه من، و نه بابام، وجود نداشتیم. من، شیوا نبودم. بابام، بابام نبود. زن و مرد بودیم. مادر و پسر بودیم. عاشق و معشوق بودیم. و ساکت و بی حرکت، توی آغوش همدیگه، تسلیم بودیم.
- دوستت دارم.
و لبهای داغم روی پلکهای بسته بابام می نشست. و روی پیشونیش می نشست. و روی گونه هاش می نشست. و روی لباش می نشست.و دستهای محکم بابام، کمرم رو فشار میداد. و انگشتای داغش، توی تنم فرو می رفت. می لرزیدم. جون میدادم. می مردم. و بابام، زنده می شد.
- عشق من.
- آروم....
- من همیشه کنارت هستم...
- آروم بگیر...
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/208.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/209.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/210.jpg
---------
- شری...شری لعنتی...
زل زدم به صفحه موبیلم ،و به عکس شارون نگاه میکنم. از همون موقع که مامانم از اطاقم رفت، هیچ کار دیگه ای نتونستم بکنم. همینطور دراز کشیدم و به صفحه تلفن نگاه میکنم.
- اینقدر احمق نباش شیوا.
فکر میکنم، حالا بیشتر از یک ماه هست، که شارون رو ندیدم. به همه روزها و لحظه هایی فکر میکنم، که با بودن شارون، می تونستن یه طور دیگه ای باشن. به روزایی فکر میکنم، که حتی یه لحظه هم به شارون فکر نکرده بودم. با مغزم فکر میکنم. با احساسم فکر میکنم.فکر کردن به شارون اذیتم میکنه. سعی میکنم به چیزهای دیگه فکر کنم. به مامانم. به جاهایی که قراره ببرمش. به لباسای جدیدی که میخام بخرم. به عکسهایی که میخام بگیرم. به اریک یانسن.
- اریک یانسن؟
چرا باید به اریک یانسن فکر کنم؟ اما بهش فکر میکنم. به لحظه هایی که شروع میکرد به پلک زدن. خنده م میگیره. توی کالج با شارون همین کارو میکردیم. اونقدر زل میزدیم توی چشمهای معلمهای مرد که به پلک زدن میوفتادن. از اینکار لذت می بردیم. احساس قدرت می کردیم. همه مردها همینطورن. شارون میگفت. مخصوصن وقتی سنشون بالا هست. اما اریک یانسن فقط پلک نمی زد. چرا اینقدر اصرار می کرد؟ چرا حاضره بهم حقوق کامل بده؟ چرا به من احتیاج داره؟ چرا دارم بهش فکر میکنم؟ آهان. نمی خام به شارون فکر کنم. اما هر چی بیشتر به اریک یانسن فکر میکنم، بیشتر به یاد شارون میوفتم. یادم میاد که بهش قول دادم زودتر جواب بدم. باید با بابام حرف بزنم. یه حس درونی بهم میگه که توی این مرد، چیزی هست. یه چیزی که نمی فهمم. شاید توی برخوردش بود. شاید توی اصراری که بهم میکرد. اریک یانسن. اریک یانسن. فکر میکنم سالهاست که ان آدمو می شناسم. نگاهش. کلماتش. قیافه ش. حتی بوی عطرش.
- شری...شری لعنتی..
فکر میکنم اگه شری کنارم بود، می تونستیم ساعتها راجب به اریک یانسن حرف بزنیم. شری، عاشق مردهایی مثل اریک یانسن بود. مردهایی مثل بابام. آهان. فهمیدم. مثل بابام. اریک یانسن، منو به یاد بابام میندازه. برای همینه که احساس میکنم می شناسمش. همین. فقط همین.
- زنگ بزن دیگه...
چی بگم؟ به شارون چی بگم؟ازش بپرسم چرا این مدت بهم زنگ نزده؟ من چرا زنگ نزدم؟ بهش بگم همه چیزو فراموش کنیم؟ ازش معذرت بخوام؟ بهش بگم که همیشه به فکرش بودم؟ چرا چیزی بگم؟
به یاد روزی می افتم که شارون بهم زنگ زده بود. و هیچ چیزی نگفته بود.
- شری...شری ناز من...
فکر می کنم، بعد از این، دیگه نمی ذارم از دستم ناراحت بشه. نمی ذارم قهر بکنه. من می تونم بدون شری زندگی کنم. شری هم می تونه بدون من زندگی کنه. اینو توی این مدت، هر دومون فهمیدیم. اما هیچکدوم نمی تونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. چیزهایی توی زندگی ما بودن، که فقط با ما شکل می گرفتن. چیزهایی که می فهمیدیم. چیزهایی که حس می کردیم. چیزهایی که می تونستیم به همدیگه بدیم. چیزهایی، مثل ساده ترین کلمه هایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی، مثل پنهان ترین رازهایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی مثل یه زخم، که خوب می شد. اما نشانه زشتش برای همیشه باقی می موند. حتی اگه من و شارون برای همیشه از هم دور می موندیم.
فکر می کنم، و هر چی بیشتر فکر می کنم، درد و سوزش زخمی رو احساس می کنم، که سالهای دوری من و مامانم ، روی روحم گذاشته بود. زخمی که برای همیشه می موند. و حالا داشتم می فهمیدم. حالا نگاه شارون رو می فهمیدم. حالا چیزی که توی دلش شکسته بود، و اون روز نتونستم ببینم، می فهمیدم. من، مادر شارون بودم. و شارون، مادر من بود. و من ،دختر شارون بودم. و شارون، دختر من بود. و ما ، با همه خوبیها و بدیها، زیباییها و زشتیها، دوستیها و دشمنی ها، باید کنار همدیگه می موندیم. باید برای همدیگه می موندیم. چه دختری هستم من؟ چه مادری هستم من؟
- بیا شری... بیا توی بغلم...
و صاف می شینم روی تخت. یه نفس عمیق می کشم. و دگمه تلفن رو فشار میدم.
- شیوا...وای...خدا..
و من، با ترس و هیجان، می لرزم.
- بیا شری...بیا..دخترم.
-------


***

shiva_modiri
Jun 02 - 2008 - 04:47 AM
پیک 34

قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/211.jpg

- شیوا...
- هوم؟
- لاغر شدی.
شارون، روبروم نشسته. با چشمهایی که می درخشن. با نگاهی که نمی شناسم.با آرامشی که تا حالا ندیدم.
- چی می خوری شیوا؟
توی رستوران همیشگی قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم، شارون اونجا بود. پشت یه میز توی تراس نشسته بود. منو که دید، پا شد. آروم بغلم کرد. صورتمو بوسید. انگار هیچوقت با هم قهر نبودیم.
- شری...
- هوم؟
- من همیشه بهت فکر میکردم.
شارون، منوی رستوران رو به طرفم میگیره.
- من یه توستی میخورم. تو چی؟
منو رو از دستش میگیرم. نگاش میکنم.شارون، جدی نگاهم میکنه.
- حرفشو نزنیم شیوا.
بعد، از کیفش یه پاکت سیگار در میاره.من، با تعجب زل میزنم به دستاش. شارون، یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- شری...باور نمی کنم.
شارون، زل میزنه توی صورتم. به سیگارش پک می زنه. چشماشو ریز میکنه و شونه هاشو بالا میندازه.
- هیچی نگو. اوکی؟
من، تکیه میدم به صندلیم. دستامو دور سینه م حلقه میکنم. نگاه می کنم به صورت شارون. نگاه میکنم به حلقه های دود، که از بین لباش بیرون میان. زل میزنم توی چشماش. و شارون، زل میزنه توی چشمام.و ساکت و بی حرکت. همینطور زل میزنیم توی چشمای همدیگه. احساس میکنم حتی نفس هم نمی کشیم.
- شیوا...
شارون، یهو پا میشه. با قدمهای سریع راه میوفته به طرف دستشویی رستوران. من، به دنبالش میرم. پشت سرش وارد دستشویی می شم. شارون، می ایسته و سط سالن. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- شیوا..
خودشو میندازه توی بغلم. بغضش می شکنه.
- نمی دونی چی کشیدم...
محکم بغلش میکنم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده. نمی تونم حرف بزنم. صدای گریه شارون، توی سالن می پیچه.
- نمی دونی...
اشکاش، گردنمو خیس می کنه. فشارش میدم به خودم. می بوسمش.
- می دونم شری. می دونم.
شارون، از ته دل می ناله.
- نمی دونی...نه...نمی دونی...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/212.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/213.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/214.jpg
----------
اریک یانسن، روبروم ایستاده بود. و پلکهاشو تند تند به هم میزد. جایی بودیم بین دیوارهای بلند. همه جا دیوار بود. و آسمون. من، عقب عقب رفتم. کمرم به یه دیوار خورد. ایستادم. اریک یانسن اومد جلو. چسبید بهم.
- من به شما احتیاج دارم.
سرشو گذاشت روی گردنم. دستامو گرفت و چسبوند به دیوار. من، هیچ کاری نمی کردم. روی سطح دیوار خوابیده بودم. با دستای باز. با پاهای باز . پستونای لختمو می دیدم که حالا توی دستای اریک یانسن بودن. پستونامو محکم فشار میداد. درد داشتم. اما هیچ نمی گفتم. نمی تونستم. فقط نگاه میکردم. اریک یانسن ، دهنشو باز کرد. پستونام توی دهنش بودن. شکمم توی دهنش بود. کوسم توی دهنش بود. من نگاه میکردم. و اریک یانسن کوسمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
و همه جا دیوار بود. من به آسمون بالای دیوارها نگاه میکردم. با دستهای باز. با پاهای باز. و هیچ حرکتی نمی کردم. و هیچ چیز نمی گفتم. من، چسبیده بودم به دیوار. اریک یانسن،کمرمو محکم گرفت. هیکلمو چرخوند. سرشو گذاشت روی کمرم. من فقط نگاه میکردم. با دستاش کونمو می مالید. کونمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
من هیچی نمی گفتم. آسمون رفته بود. حالا کیر اریک یانسن توی نگاهم بود. من چسبیده بودم به دیوار. با دستهای باز. با پاهای باز. با دهان باز. اریک یانسن کیرشو گذاشت توی دهنم. من می دیدم. و هیچ کاری نمی کردم. کیرش لبامو از هم باز میکرد. توی دهنم می رفت. بیرون می اومد.
- من به شما احتیاج دارم.
من بودم. و همه جا دیوار بود. و من چسبیده بودم به دیوار. و دستهای اریک یانسن کوسمو باز میکرد. من نگاه میکردم. و هیچ کاری نمی کردم. و کیر اریک یانسن توی کوسم بود. و با هر فشار که به خودش میداد دیوار پشت سرم عقب می رفت. گم می شد. و من نگاه میکردم. دیوارها می رفتن. و کیر اریک یانسن محکم توی کوسم می رفت. و من با دستهای باز و با پاهای باز و با دهان باز. توی آسمون بودم. و درد و لذتی که نمی شناختم توی وجودم بود.
- وای...خدا...
از خواب که می پرم، توی تاریکی اطاق ، به دیوار روبروم نگاه می کنم. احساس لرزش می کنم.
- چرا؟ چرا؟
دستامو تکون میدم. پاهامو تکون میدم. می تونم حرکت کنم.صدای اریک یانسن هنوز توی گوشم می پیچه.
- من به شما احتیاج دارم.
فکر میکنم مدتها هست که خواب ندیدم. و حالا، اریک یانسن توی خوابم اومده بود. مردی که نمی شناختم. مردی که فقط چند دقیقه کوتاه با من حرف زده بود.
- یعنی چی؟
فکر می کنم و توی رختخابم می شینم. به ساعت کنار تخت نگاه می کنم. نزدیک شش صبحه. پا می شم. پرده اطاق رو کنار می زنم. صبح مرطوب ، با صدای پرنده ها ،وارد اطاقم میشه. احساس خوبی دارم. سر حال هستم. راه میوفتم به طرف حموم. زیر دوش ، دستامو بالا و پایین می کنم. به تنم نگاه می کنم.
- چقدر وحشی بود.
خنده م میگیره. فکر میکنم امروز، حتمن به اریک یانسن زنگ می زنم. باید بفهمم چرا به من احتیاج داره. چرا به خوابم اومده. چی میخاد از من. نکنه فکرای بد توی سرشه؟ نکنه...
- اریک یانسن...بیچارت میکنم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/215.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/216.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/217.jpg
---------
- مامانی...
- بله.
- این شارون هست.
مامانم، دستشو دراز میکنه به طرف شارون. می خنده. شارون به ایرانی سلام میکنه.
- سلام. مادر شیوا.
مامانم، دوباره می خنده.
- چه با مزه.
هر دو شون به هم نگاه میکنن. و می شینن. من می شینم روبروشون.
- چه دختر نازیه.
- آره. خیلی نازه.
مامانم، نگاه میکنه به شارون.
- بهش بگو من خیلی خوشحالم که با شیوا هستی.
من، می خندم. شارون، نگاه میکنه به من و می خنده.
- ترجمه کن دیگه.
- مامانم میگه خیلی ناز هستی.
شارون نگاه میکنه به مامانم. سرشو تکون میده به طرف پایین.
- مرسی.
من، پا می شم. هنوز با لباسهای بیرون هستم. احساس خستگی میکنم. عصر که از محل کارم برگشتم،شارون توی ایستگاه ترن منتظرم ایستاده بود.
- ما میریم بالا مامانی.
به شارون نگاه میکنم. پا می شه.
- شام چی می خورین عزیزم؟
- هر چی مامانی. شارون همه چی میخوره.
راه می افتیم به طرف اطاقم. شارون، می ایسته و به دور و بر اطاق نگاه میکنه.
- فرقی نکرده.
من، نگاه میکنم به شارون.شلوارمو در میارم.
- دیوونه. انگار 2 سال اینجا نبودی.
شارون می شینه روی تخت. به من نگاه میکنه. من، پیرهنمو در میارم. دستامو میزنم به کمرم و به شارون نگاه میکنم.
- من چی؟ فرق کردم؟
شارون، سرتاپامو نگاه میکنه.
- لاغر شدی.
- آره؟
شلوار خونگیمو از توی کمد بیرون میارم.
- شیوا؟
- هوم.
- نپوش.
برمیگردم و به شارون نگاه میکنم.
- اوکی.
- خیلی وقته ندیدمت.
- اوکی. اما بهم دست نزن.
شارون ، تکیه میده به دستاش.
- میشه سیگار بکشم؟
من، پنجره اطاق رو باز میکنم.
- بیا اینجا بشین.
شارون، پا میشه. میاد و کنار پنجره می شینه. پاکت سیگارشو از کیفش در میاره. و یه سیگار روشن میکنه. من، از توی کمد ، بسته های کشک و سوهان رو در میارم. میذارم روی میز.
- اینا رو مامانم برای تو اورده.
شارون، با خوشحالی پا میشه. پارسال که از ایران اومدم براش کشک و سوهان اورده بودم. خیلی خوشش اومده بود.
- وای...خدا...همش برای منه.
من، می خندم. شارون یه جعبه سوهان باز میکنه.
- باید مامانتو ببوسم.
من، شلوارمو می پوشم. می شینم روبروی شارون، و نگاهش میکنم.
- شری.
- هوم.
- دیشب خواب اریک یانسن رو دیدم.
شارون، سرشو بالا میگیره. جدی میشه.
- اریک یانسن؟
- آره. اریک یانسن. توی محل کارم دیدمش.
شارون، اخماشو توی هم میکنه.
- خوب؟
- خوب.
و بعد، همه چیز رو برای شارون تعریف میکنم. از همون لحظه که اریک یانسن، روبروی میز کارم ظاهر شد. تا صحنه های خوابی که دیشب دیده بودم. و تلفنی که امروز صبح بهش زدم.
- نه شیوا...نه...
شارون، دستامو میگیره و فشار میده.
- نکن شیوا. نه.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/218.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/219.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/220.jpg
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #18


***

shiva_modiri
Jun 10 - 2008 - 05:18 AM
پیک 35

قسمت سی ام: سکوت

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/221.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/222.jpg

- اینجاست. این محل کار من هست.
وسط جنگل هستیم. من از توی ماشین ، به محل کار اریک یانسن نگاه میکنم. یه ساختمون خیلی بزرگ سفید ،و سط درختهای بلند.
- طبقه پایین کارگاهه. قسمت اداری طبقه بالا ست.
اریک یانسن ،صبر میکنه تا من از ماشین پیاده بشم. بعد ،پیاده میشه و به طرفم میاد. اشاره میکنه به ساختمون و هر دو راه می افتیم.
- خیلی لطف کردین که اومدین.
چیزی نمی گم. دیروز با اریک یانسن قرار گذاشتیم که محل کارشو ببینم. و امروز عصر اومد سراغم.
- مواظب گوشتون باشین.
اریک یانسن، در ساختمون رو باز میکنه و به داخل می ریم. حالا روبروم یه سالن خیلی بزرگ هست. با دستگاههای مختلف، که کنار هر کدومشون، چند تا آدم ایستادن و کار میکنن. سر و صدای دستگاهها، یهو توی سرم می پیچه. با چشمام دنبال راه طبقه دوم میگردم. اریک یانسن، اشاره میکنه به طرف راست سالن. من، دنبالش می رم. توی طبقه دوم سروصدا یهو قطع میشه.از یه راهرو کوچیک میگذریم، و بعد وارد سالن می شیم. دو طرف سالن، اطاقهای کار هستن. ته سالن، اطاق اریک یانسن هست. به طرف اطاقش میریم.
- چی میل دارین؟
من روی یه صندلی نزدیک در اطاق می شینم.
- هیچی. فقط آب.
اریک یانسن، کتش رو در میاره و آویزون میکنه. بعد، از توی یخچال کوچیک گوشه اطاق ،یه بطری آب در میاره و با یه لیوان، روی میز جلوی من میذاره. می شینه روبروم.
- خوشحالم که اومدین.
من، توی لیوان آب می ریزم. لیوان رو بلند میکنم و توی هوا نگه میدارم. زل میزنم به اریک یانسن. لبخند میزنم. پلکهای اریک یانسن می لرزن.
- اگه موافق باشین چند روز دیگه کنتراکت رو تهیه می کنم.
من لیوان آب رو می برم به طرف دهنم.
- من باید با پدرم صحبت کنم.
اریک یانسن بلند میشه.
- اوکی. می خواین اطاق کارتون رو ببینین؟
پا می شم. اریک یانسن، صبر میکنه تا من از اطاق خارج بشم. بعد کنارم راه میوفته. نزدیک یکی از اطاقها می ا یسته و در اطاق رو باز میکنه. یه اطاق سفید هست، با یه میز کنار یه پنجره بزرگ. من به طرف پنجره میرم. به بیرون نگاه میکنم. همه جا درخت هست. برمیگردم و به میز نگاه میکنم .اشاره میکنم به کامپیوتر روی میز.
- من زیاد نمی تونم با کامپیوتر کار کنم.
اریک یانسن، دستاشو دور سینه ش حلقه میکنه.
- اشکالی نیست. کار شما بیشتر با تلفنه.
بعد به طرف در اطاق نگاه میکنه.
- می خواین قسمتهای دیگه رو ببینین؟
از اطاق خارج می شیم.از راهرو میگذریم و به طرف طبقه پایین می ریم.
- میخام بهتون قسمت تولیدات رو نشون بدم. کارهایی که می سازیم اونجا هستن.
به طرف چپ سالن می ریم. از یه در بزرگ رد می شیم. و وارد قسمت تولیدات می شیم. توی سالن، انواع مختلف میز و صندلی، قفسه های چوبی ،و تولیدهای دیگه، کنار هم چیده شدن.
- مشتریهای ما بیشتر اداره ها هستن. الان یه سفارش جدید داریم که تولید دیوار هست.
یهو می ایستم.
- دیوار؟
اریک یانسن می ایسته و نگام میکنه.
- بله. دیوارهای چوبی. برای ساختن اطاقهای اداری.
احساس میکنم زانوهام دارن می لرزن. به دور و برم نگاه میکنم. اریک یانسن، اشاره میکنه به ته سالن. من با قدمهای سنگین، کنارش حرکت می کنم. و بعد، می ایستم. دور خودم می چرخم. همه جا دیوار هست.
- ...خدای من.
من هستم. و اریک یانسن. وسط دیوارهای بلند.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/223.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/224.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/225.jpg
--------
- آرشیتکت داخلی؟
- بله بابایی.
بابام، پیراهنی که انتخاب کرده، از دست دختر فروشنده میگیره. پارچه پیرهنو لمس میکنه.
- سایز مدیوم دارین؟
دختر فروشنده لبخند میزنه.
- الان نداریم. می تونم براتون سفارش بدم.
بابام پیرهنو به طرف من میگیره.
- خوبه؟
من به پیراهن نگاه میکنم.
- آره. بهتون میاد.
بابام به دختر فروشنده نگاه میکنه.
- لطفن.
بعد شماره تلفنشو میده. و پیرهن رو، برای هفته بعد سفارش میده.از فروشگاه بیرون می یایم.روز شنبه هست. و توی مرکز فروش شهر هستیم.
- ببین چی به نظرت میرسه برای مامانت بخریم.
من دستامو میندازم دور بازوی بابام و به ویترین مغازه ها نگاه میکنم.
- چی مثلن؟
بابام، کنار یه فروشگاه کفش می ایسته و به کفشها نگاه میکنه.
- یه کفش مثلن.
داخل فروشگاه می شیم. بابام می شینه روی اولین مبلی که می بینه. من روبروش می شینم. فروشنده بهمون نزدیک میشه. بابامو می شناسه. با هم حرف میزنن. من فکر میکنم، نباید طوری نشون بدم، که به این کار جدید علاقه دارم. نمی دونم چرا اینطور فکر میکنم. احساس میکنم، دارم چیزی رو از بابام پنهون میکنم.
- خوب. محلش چطوره؟
نگاه میکنم به جعبه های کفش، که جلوی پای بابام هستن. نمی خام توی چشماش نگاه کنم.
- اون قهوه ایه قشنگه بابایی.
- آره؟
- بله. محل کارش خوبه.
- کالج چی؟ اونا موافقن اونجا بری کارآموزی؟
- بله بابایی. مشکلی نیست.
بابام، پا میشه. کفش قهوه ای رو امتحان میکنه.
- خوبه.
- موافقین بابایی؟
بابام نگاه میکنه به من.
- باید بیشتر حرف بزنیم.
بابام ،کفش ها رو در میاره و توی جعبه میذاره. سالهاست که برای خریدن لباس، من باید همراهش باشم. هر لباسی که میخره، نظر منو می پرسه. اما امروز، حواس من همه ش پیش اریک یانسن و دیوارهای بلند هست. مثل همیشه نیستم. نمی دونم. و اگه اینطور ادامه بدم، بابام حتمن می فهمه.
- اوکی. بریم یه جایی بشینیم.
- شلوار چی بابایی؟
- نه. شلوار نمی خام.
- فقط همین؟
- آره. خوبه.
بابام، پول کفش رو میده. از فروشگاه بیرون می یایم. و به یه روستوران میریم. بابام ،صبر میکنه تا قهوه شو بیارن. بعد آروم فنجون قهوه رو به هم میزنه.
- خوب. حالا از اول بگو.
من، لیوان نوشابه رو، از روی میز برمیدارم. سعی میکنم عادی باشم.
- جای خوبی هست. از اینجا که هستم بهتره. با ماشین ربع ساعت فاصله هست. وسط جنگله. کار من، تماس با مشتریها هست.
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک لباش می بره.
- چی یاد می گیری؟
- بازار یابی. پیدا کردن مشتری. فکر میکنم برای بعدهای خودم خوب باشه.
دلم میخاد بابام زود موافقت کنه. نمی خام زیاد سوال کنه.نمی خام اسم اریک یانسن، روی زبونم بیاد.
- اوکی. اگه اینطور فکر میکنی، من حرفی ندارم.
لیوان نوشابه رو میذارم روی میز.
- اوکی بابایی. پس من از هفته جدید شروع میکنم.
بابام فنجون قهوه شو میذاره روی میز.
- به این زودی؟
- بله بابایی. رییس اونجا خیلی اصرار میکنه.
یهو، دلم می ریزه. شیوای احمق. چیزی که ازش می ترسیدم، اتفاق می افته. چرا اینقدر احمق شدم؟ سعی میکنم خودمو نبازم. بابام کافیه زل بزنه توی چشمام، تا همه چیزو بفهمه. وای...
- چرا؟ مگه تو رو می شناسه؟
- نه بابایی. کسی رو برای اینکار ندارن انگار.
بابام، زل نمی زنه توی چشمام. خیالم راحت میشه.
- اوکی. فقط مواظب باش. اونجا محل کار دایمی تو نیست.زیاد به آدمهای اونجا نزدیک نشو.
- میدونم بابایی. اینا رو میدونم.
بابام پا میشه.
- حالا بریم، یه چیزی برای مامانت بخریم.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/226.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/227.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/228.jpg

--------
- شیوا؟
- بله مامانی.
- امسال میای ایران؟
- نمی دونم. معلوم نیست.
مامانم داره چمدوناشو می بنده. دور و بر اطاق، پر از چیزهایی هست که خریده. نزدیک نصف شبه و من احساس خستگی میکنم.
- مامانی؟
- جونم.
- بهتون خوش گذشت اینجا؟
مامانم دست از کار میکشه. پاهاشو دراز میکنه و به من نگاه میکنه.
- آره. آره عزیزم.
فکر میکنم، توی تمام مدتی که مامانم اینجا بود ،هیچ وقت با هم جدی حرف نزدیم. شاید، حرفی برای همدیگه نداشتیم. شاید مامانم راست میگفت ،که دنیای ما، با هم فرق میکنه. حالا فکر میکردم، حتی دنیای من و بابام هم، داره از هم فاصله میگیره. من دیگه دختر کوچولوی بابام نبودم. من دیگه با رویای بابام نمی خابیدم. من حالا به اریک یانسن فکر میکردم. تمام وقت.
- مامانی.
- جونم.
- من میدونم که شما مقصر نبودی. میدونم که منو دوست داری. تو مامان من هستی.
مامانم نگاهم میکنه. احساساتی میشه. بعد اشکاش سرازیر میشن. میرم کنارش. بغلش میکنم.
- مامان نازم.
مامانم فقط گریه میکنه. من سرمو میذارم روی پاهاش. چشمامو می بندم.مامانم دست میذاره روی سرم.
- زود بیا ایران. قول بده.
من ،جواب نمیدم. خسته هستم. نمی تونم چشمامو باز کنم. احساس میکنم دارم بی حس میشم. توی سرم، همه چیز می چرخه. خودمو، توی یه تونل دراز می بینم.و تونل، با من حرکت میکنه. می ترسم. توی تاریکی هستم. و خودمو می بینم با یه پیراهن سفید و چین دار. که توی هشت سالگی پوشیده بودم. از دور، صدای مامانم میاد. به پشت سرم نکاه میکنم. مامانم ته تونل ایستاده. فقط یه سایه هست. من حرکت میکنم، و ازش دور میشم. تنهای تنها هستم. و خودمو می بینم. که لخت مادرزاد هستم. توی بغل خرس بزرگ و سفیدم. و همه جا، تاریکی هست. دهنمو باز میکنم. می خام داد بزنم. نمی تونم. توی تاریکی، چشمای بابام می درخشن. من، با لباس شنا هستم. پاهامو، حلقه میکنم دور کمر بابام، و گریه میکنم. بابام، سرشو میذاره روی سینه من. اشکاش، سینه مو خیس میکنه. و من، با وحشتی که نمی شناسم، توی تونل حرکت میکنم. تنها هستم ،و دانیل، لباشو روی لبام میذاره. من، می شینم روی پاهای دانیل. و درد، توی تمام وجودم هست. و احساس سرما میکنم. تنها. تنهای تنها. پادر، دستای بزرگشو روی سرم میذاره. و صورت سنگیش، توی تاریکی میدرخشه. و من، توی تونل دراز و سیاه حرکت میکنم ،و احساس میکنم ،پاهام روی هوا هستن. و دستهای شارون رو احساس میکنم، که دستامو میگیرن، و به جلو میکشن. توی شارون می پیچم. بغلش میکنم و می لرزم، و به جلو میرم. و یه نقطه روشن. یه نقطه نور، جلوی چشمم باز میشه. به آخر تونل می رسم. نقطه روشن ، بزرگتر میشه. حالا، سایه مردی رو می بینم که جلوی در تونل ایستاده. بابامه. احساس میکنم نفسم برمیگرده. نفس میکشم. به طرف سایه حرکت میکنم. سایه بابام، شکل میگیره. نزدیک میشم. و تاریکی تموم میشه. توی روشنایی می ایستم. وحشت می کنم. سایه کامل می شه. اریک یانسن.
- شیوا...
صدای بابام از دور میاد.
- شیوا...
صدای بابام نزدیک میشه. چشمامو باز میکنم .هنوز گیج هستم. صورت بابام، بالای سرم شکل میگیره. سرمو می چرخونم. مامانم، هنوز گریه میکنه. بابام، زیر بغلمو میگیره. بعد، آروم بلندم میکنه. تکیه میدم سر جام. و نگاهشون میکنم.
- همیشه اینجوری میشه؟
مامانم می پرسه. بابام نگاهش میکنه. چیزی نمی گه. همونطور که نشسته، خم میشه و سرشو توی دستاش میگیره.
- فردا با هم میریم بیمارستان.
من به سختی حرف میزنم.
- چیزیم نیست بابایی.
بابام برمیگرده و نگاهم میکنه. عصبانیه.
- همین که گفتم.
پا میشه. اشاره میکنه به مامانم. کنار در اطاق، آروم با هم حرف میزنن. من فکر میکنم به کابوسی که دیدم. فکر میکنم به تونل دراز و تاریک. فکر میکنم به اریک یانسن.
-------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/229.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/230.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/231.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/232.jpg
-------
- شری...
- هان..
- امشب می تونی بیای پیش من؟
شارون مکث میکنه. از پشت تلفن، می شنوم که مامانشو صدا میکنه. من کنار پنجره اطاقم می ایستم و به گلهای توی باغ نگاه میکنم.
- چی شد؟
- چیزی شده؟
- بابام داره میره آلمان. تا فردا عصر.
- اوکی . باشه.
- دیر نیای شری.
- اوکی.
گوشی رو می بندم. بعد ، دوربینمو برمیدارم ،و از کنار پنجره، چند تا عکس از گلها می گیرم. برای بابام. به بابام فکر میکنم و سعی میکنم عکسهای بهتری بگیرم. فکر میکنم از دیشب که حالم بد شد، تا امروز صبح که به بیمارستان رفتیم ، حتی یه ساعت هم نخوابیده بود. وقتی، زیر دستگاه دراز کشیده بودم، تا از سرم عکس بگیرن، توی نگاهش غم دنیا رو می دیدم.
- هیچی نیست بابایی. باور کن.
- میدونم عزیزم. می دونم.
از کنار پنجره میگذرم. میرم پایین. بابام ، آماده رفتن میشه. نشسته توی پذیرایی، و با مامانم حرف میزنه. از همون بالای پله ها، دوربینمو تنظیم میکنم . ازشون عکس میگیرم. بابام، نگاهم میکنه و لبخند میزنه. مامانم، خودشو مرتب میکنه. میرم روبروشون می ایستم و ازشون چند تا عکس میگیرم.
- چی شد؟ شری می یاد پیشتون؟
- بله بابایی.
- اوکی.
بابام پا میشه.
- من باید زودتر برم. چند جا قرار دارم.
مامانم پا میشه. تا کنار در، همراه بابام می ریم. بابام، با مامانم دست میده. منو بغل میکنه و می بوسه.
- هر موقع لازم بود، میتونی به من زنگ بزنی.
- باشه بابایی.
بابام سوار ماشین میشه. دست تکون میده و راه میوفته. من، صبر میکنم تا ماشین از پیچ خیابون میگذره. برمیگردم توی خونه، و جلوی تلویزیون می شینم. به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم.
- همیشه اینطور میشی شیوا.
- چطور مامانی؟
- مثل دیشب دیگه. چرا بیهوش میشی؟
نگاه میکنم به مامانم. صفحه دوربین رو نشونش میدم. عکسی که از بالای پله ها گرفتم.
- خوب شده؟ نه؟
مامانم ، به صفحه دوربین نگاه میکنه. بعد دوباره نگاه میکنه به من.
- چیزی نیست مامانی.
مامانم، پاهاشو دراز میکنه روی مبل. نگاه میکنه به صفحه تلویزیون.
- بابات خیلی ناراحته. یعنی چیزیت نیست؟
- نه مامانی. چیزیم نیست.
پا می شم.
- مامانی. شری که اومد بفرستش بالا.
راه میوفتم به طرف اطاقم. فکر میکنم به آزمایش های قبلی که دادم. هیچ چیزی نشون نمیدن. چیزیم نیست. چرا یهو بیهوش می شم؟ چرا یهو کابوس می بینم؟ هیچیم نیست؟
توی اطاقم،می شینم روی تخت و زل می زنم به شیوای توی آینه. به موهاش نگاه میکنم، که تازه رنگ شدن و حالا رنگ کارامل گرفتن. به چشماش نگاه میکنم، که گود افتادن. به صورتش نگاه میکنم که رنگش پریده.
- نباید فکر کنم. نباید.
و فکر میکنم. دراز میکشم روی تخت ، و فکر میکنم. به شیوا. به بابای شیوا. به مامان شیوا. به شارون شیوا. و فکر میکنم. به خودم.
- شیوا...شیوا...
و چشمامو می بندم.
- شارون لعنتی...بیا...
برمیگردم. روی شکمم می خوابم. سرمو فشار میدم توی دستام. توی تاریکی فکرم، یه نقطه روشن میشه. اریک یانسن. شکل میگیره. میاد جلو. دستاشو از هم باز میکنه. من، میرم توی بغلش. اریک یانسن، دستاشو دور کمرم حلقه میکنه. من، سرمو روی سینه ش میذارم.
- دارم عاشقت میشم.
من میگم. اریک یانسن، هیچی نمیگه. سرمو از روی سینه ش بلند میکنه. لباشو روی لبام میذاره. من میلرزم. نفس نفس میزنم.
- باور نمی کنم. چرا؟
اریک یانسن، بالای سرم می شینه و نگاهم میکنه. من دستامو دراز میکنم. صورتشو می گیرم.
- حرف بزن. اریک یانسن.
حرف نمی زنه. سرشو میاره پایین. سینه مو میبوسه. من، پاهامو میندازم دور کمرش. اریک یانسن، لباشو روی گردنم میذاره.
- بگو منو دوست داری.
اریک یانسن، سرشو بالا میگیره.می شینه وسط پاهام. توی چشمام نگاه میکنه. پلک نمی زنه. من، دستشو میگیرم. میذارم روی قلبم.
- من به تو احتیاج دارم.
اریک یانسن، به لبهام نگاه میکنه. دستش بالا میاد. تا روی لبام. خم میشه روی من. سینه لختشو روی سینه م میذاره. فشارم میده به خودش.
- چی میخای از من؟
دستامو، دور گردنش حلقه میکنم. تنم به لرزه میفته. لبهای اریک یانسن، روی لبمه. می سوزم. توی بغلش گم میشم. بی حس میشم. چشمامو می بندم.
- شیوا...
چشمامو آروم باز میکنم. شارون، بالای سرم نشسته.
- شیوا...
چشمامو می بندم. دستامو باز میکنم.
----------


***

shiva_modiri
Jun 24 - 2008 - 04:15 AM
پیک 36

قسمت سی و یکم: سکوت 2

- شیوا...
- ها...
- بیدار شو...چشماتو باز کن شیوا...
چشمامو باز می کنم. به سقف بالای سرم نگاه میکنم. بعد، سرمو برمیگردونم به طرف بابام.
- بابایی...
بابام، خم میشه و صورتمو می بوسه. حرف نمی زنه. چشمامو می بندم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. توی دو هفته، اندازه ده سال پیر شده. لباش از هم باز نمی شن. دستاش می لرزن. کمرش خم شده. بابام، نابود شده.
- بابایی..
- جونم.
- من که قرار نیست بمیرم.
بابام، انگشتشو میذاره روی لبم. من، چشمامو باز میکنم.
- چرا اینجوری شدی بابایی؟
بابام، با تلخی لبخند میزنه.
- برات کامپیوترتو اوردم.
بعد، پا میشه. از روی میز کنار پنجره، لپ تاپمو برمیداره. میاره و روی میز کوچک کنار تخت میذاره.
- یادت باشه. روزی یه ساعت.
- اوکی بابایی. مرسی.
بابام، دست میکشه روی سرم. با موهام بازی میکنه.
- بابایی...
- هوم...
- دیشب خواب شما رو دیدم.
- آره؟
- اره. من هم بودم.
- خوب؟
- خواب دیدم....یه جایی هستیم....من...با شما...و صبح زود بود. همه جا درخت و مه. و هر دومون، خوشحال بودیم. خیلی خوشحال بودیم.
بابام، سرشو آروم تکون میده.
- خوبه.خیلی خوبه.
بعد، پا میشه.
- من یه ساعت دیگه برمیگردم.
من، نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. ساعت 11 صبحه.
- اوکی بابایی.
بابام، صورتمو می بوسه. بعد بالای سرم می ایسته و نگاهم میکنه.
- خداحافظ.
و به سرعت از اطاق خارج میشه. من، نگاه میکنم به در اطاق که پشت سرش بسته میشه.
- خداحافظ بابایی.
بعد لپ تاپ رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. میذارم توی بغلم. روشنش میکنم.صبر میکنم و یه نفس عمیق می کشم. چند هفته هست که چیزی ننوشتم. نباید بنویسم. به صفحه کامپیوتر نگاه می کنم. آخرین قسمت داستانمو می خونم. به پیامهایی که گذاشتن نگاه میکنم. کاشکی چیزی نمی گفتم. چرا باید همه بدونن که حالم خوب نیست؟ حال من هیچوقت خوب نیست. هیچوقت آرامش ندارم. فکر میکنم، سرنوشت من و بابام، همیشه این بوده و هست. چرا؟ و به خواب دیشب فکر میکنم. به جایی که سبز بود. به جایی که مه و رویا بود. آرامش و شادی بود. کجا بود؟
چشمامو به هم فشار میدم. گرمای اشک رو بین پلکهام احساس میکنم. گریه میکنم. آروم گریه میکنم. قیافه بابام رو تجسم میکنم. و گریه میکنم. احساس ضعف و غم میکنم..
- شیوا...
سرمو بلند میکنم. به در اطاق نگاه میکنم. شارون، از لای در نگاهم میکنه. وارد اطاق میشه.
- بیدار شدی؟
اشکامو پاک میکنم. شارون، به کامپیوتر توی بغلم نگاه میکنه. جلوتر میاد. خم میشه و صورتمو می بوسه.
- گریه میکردی؟
کامپیوتر رو از روی زانوهام برمیداره. میذاره روی میز کنار تخت. روی لبه تخت می شینه.
- چیزی خوردی؟
من نگاهش می کنم. چیزی نمی گم. شارون پا میشه. میره به طرف یخچال . بعد با یه لیوان آب پرتقال برمیگرده.
- اول یه چیزی بخور. بعد گریه کن.
لیوان آب پرتقال رو به طرف دهنم میگیره.
- بابامو دیدی؟
شارون، لیوان رو به دستم میده.
- آره. دیدم. دیروز دیدمش.
لیوان رو میذارم روی میز.
- شری. بابام داره نابود میشه.
شارون، زل میزنه توی چشمای من.
- چکار کنم؟ بگو عزیزم.
التماس میکنم.
- باهاش حرف بزن. شری. تنهاش نذار.
--------

یک روز بعد از رفتن مامانم، بستری شدم.
- خطری در بین نیست. اما برای آزمایشهای بیشتر و کنترل باید بستری بشین.
فکر میکردم دکتر بیمارستان داره شوخی میکنه.
- بستری بشم؟ حتمن باید بستری بشم؟
- بله. حتمن باید بستری بشین.
ترسیده بودم. نمی خاستم باور کنم. حتی بابام وقتی شنید نمی خاست باور کنه. چند دقیقه تلفنی با دکتر بیمارستان حرف زد. و بعد، دیدم که تمام صورتش لرزید.
- چیزی نیست عزیزم. برای کنترل هست.
- من که چیزیم نیست بابایی.
بابام پا شد. در اطاق کارشو بست.
- میدونم عزیزم. نذار مامانت بفهمه. بیخود نگران میشه.
مامانم، دو روز بعد به ایران برمیگشت.
- می ترسم بابایی.
بابام بغلم کرد. محکم فشارم داد.
- نترس. از هیچی نترس.
اما من می ترسیدم. و می دونستم که بابام هم می ترسید.
- چند وقت بابایی؟ نگفتن؟
بابام نشست پشت میز کارش. سعی میکرد خودشو آروم نشون بده.
- چند هفته. چیزی نیست عزیزم. باور کن.
- باشه. باور می کنم.
و فردای روزی که مامانم رفت، چمدونمو بستم. بابام، ایستاده بود کنار در اطاق و نگاهم میکرد.
- به محل کارت خبر دادی؟
نشستم روی تخت و به بابام نگاه کردم.
- یه مسواک نو بهم میدین؟
بابام از کنار در اطاق رفت. من زل زدم به چمدون کوچیکی که روبروم روی تخت بود. فقط بابام می دونست. و شارون. به هیچکس نگفته بودم. به اریک یانسن گفته بودم که هفته های آخر اقامت مامانم هست و الان نمی تونم کارمو شروع کنم. اما حالا فکر میکردم باید بهش بگم .نمی دونستم چرا.اما فکر میکردم اریک یانسن باید بدونه که من دارم بستری میشم.
- نه. این خیلی احمقانه س.
اریک یانسن، دوست من نبود. منو نمی شناخت. هیچ چیزی بین ما نبود. حتی نمی دونستم که بهم فکر میکنه یا نه. من هم، توی یک هفته گذشته، حتی یه لحظه ، بهش فکر نکرده بودم.
- فکر می کنین باید خبر بدم؟
بابام، حالا با یه مسواک نو، کنار در اطاق ایستاده بود. من، پا شدم. مسواک رو از دستش گرفتم. گذاشتم روی لباسام. توی چمدون.
- چیزی یادم نرفته؟
بابام، به دور و بر اطاقم نگاه کرد.
- فکر میکنم بهتره خبر بدی.
من، به چمدونم نگاه کردم.
- باشه. بعدن زنگ میزنم.
بعد، در چمدونو بستم.
- قول دادین هر روز بیاین پیشم.
بابام، داخل اطاق شد. کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت.
- زیاد فکر نکن. اوکی؟
من، چیزی نگفتم. سرمو گذاشتم روی شونه بابام.
- خوب میشم بابایی؟
بابام، پیشونیمو بوسید. دستشو گذاشت روی سرم.
- خوب میشی. خوب.
اولین بار، هیجده ساله بودم. عصر بود. و تنها بودم. توی اطاق خودم روی تخت دراز کشیده بودم و با یکی از دوستام چت میکردم. برام یه آهنگ جدید گذاشته بود. من، سرمو گذاشته بودم روی دستام و زل زده بودم به صفحه کامپیوتر. بعد، یهو، صفحه کامپیوتر محو شد. تمام اطاقم محو شد. خودمو دیدم، که توی برف بودم. تنهای تنها. همه جا برف بود. و من، با یه لباس بلند. وسط برفها ایستاده بودم. سردم بود. دانه های برف روی بازوها و کمر لختم می نشستن. به اطرافم نگاه میکردم. همه جا سفید بود. نمی تونستم تکون بخورم. پاهام، تا زانو توی برف بود. من، می لرزیدم. و صدام در نمی اومد. بعد، از دور یه درخت دیدم.ی درخت سبز، که آروم، از توی برفها در می اومد و قد می کشید. من میخاستم به طرف درخت برم. نمی تونستم. توی برفها، دست و پا میزدم. پیراهن بلندم، خیس و سنگین شده بود. و من، یواش یواش فرو می رفتم. و بعد، نفسم گرفت. برف، توی چشمام بود. برف، توی دهنم بود. برف، توی تنم بود. و سفیدی، سیاه شد.
- شیوا...
- هوم...
- من همه زندگیمو میدم.
- میدونم بابایی.
بابام، سفت بغلم کرد.
- من جونمو میدم.
دستامو انداختم دور کمر بابام.
- خوب میشم بابایی. خوب.
----------

- هنوز نگفتن چیت هست؟
شارون، توی کیفش دنبال چیزی میگرده. بعد، سرشو بلند میکنه و به من نگاه میکنه.
- ها؟ نگفتن؟
من، ملافه رو می کشونم تا زیر گردنم.
- حوصله م دیگه تموم شده شری.
شارون، تلفنشو از توی کیفش در میاره. میگیره به طرف من.
- نگاه کن. برای تو گرفتم.
تلفن شارون رو می گیرم. و به عکسهایی که گرفته نگاه میکنم.
- وای....چه نازه...
- تازه به دنیا اومده. میخام تو براش اسم بذاری.
به اسب کوچیک توی عکس نگاه میکنم. یه اسب سفید با یال کم موی قهوه ای.
- من اسمشو بذارم؟
شارون می خنده.
- آره. هنوز براش شناسنامه درست نکردیم.
من میخندم.
- الان باید بگم؟
شارون تلفن رو از دستم میگیره.
- زود یه اسم واسش پیدا کن.
دستمو میذارم روی پای شارون.
- مرسی شری.
شارون، دستشو میذاره روی دست من.
- میدونی که من زود گریه م میگیره.
اشاره میکنم به لپ تاپ روی میز.
- عکسارو بذار توی کامپیوتر شری. باید خوب نگاهشون کنم.
شارون دستمو فشار میده.
- باید زود از این بیمارستان لعنتی بیای بیرون. قول بده شیوا.
من چشمامو می بندم.
- یه چیزی هست شری. من نمی دونم چیه. یه چیزی توی سرمه. وقتی میاد، همه چیز میره. دیگه من نیستم. می ترسم شری... می ترسم...
صدای هق هق خودمو می شنوم. ملافه رو می کشونم روی صورتم. شارون، دستاش رو میذاره روی شونه هام. تکونم میده. ملافه رو از روی صورتم برمیداره.
- هیچی نیست شیوا... تو سالمی... تو هیچیت نیست.
من، اشکامو با گوشه ملافه پاک میکنم. می شینم . آه می کشم. و به چشمهای خیس شارون نگاه میکنم.
- یه چیزی هست شری.
شارون، دستامو محکم فشار میده.
- چی عزیزم؟ چی؟
چشمامو می بندم. پلکامو به هم فشار میدم.
- سیاهی شری. سکوت...
---------

Mehrbod
02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #19


***

shiva_modiri
Jul 06 - 2008 - 08:02 PM
پیک 37

قسمت سی و دوم: سکوت 3


بابام ساکت بود. همیشه. می گفت کسانی که کمتر حرف میزنن، کمتر اشتباه میکنن. سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی.اما حالا، همه بهم میگفتن فکر نکن. حتی بابام.
ولی نمی تونستم. از موقعی که خودمو شناختم، برای هر چیزی فکر میکردم. توی فکرم ، یه دنیا بود ،که خیلی بزرگتر از دنیای بیرون بود. وقتی چشمامو می بستم ،و به دنیای فکرم می رفتم ،همه چیز عوض می شد. من ،صاحب دنیای بزرگی بودم که مال خودم بود. خیلی چیزها توی دنیای من ممکن می شدن. و خیلی چیزها ، بی جواب می موندن. و همون موقع بود که سیاهی می اومد. و حالم بد می شد. به همین سادگی بود. من میدونستم چه دردی دارم. می دونستم بیماری من چی هست. و اگه ازم سوال میکردن می تونستم بهشون بگم. سیاهی. و سکوت.
اما کسی نمی فهمید. و توی این دو هفته ،هر روز فمنو زیر یه دستگاه بزرگ خابوندن تا بفهمن. دکترها ،به عکسهایی که از سرم گرفته بودن نگاه میکردن . با هم حرف میزدن. لباشونو می جویدن و سرشونو تکون میدادن. هر روز منتظر بودم که یه اتفاق جدید توی سرم بیفته و اونها از توی عکسهایی که میگرفتن بتونن پیداش کنن. بعضی وقتها نگران می شدم. می ترسیدم. می ترسیدم از توی عکسها بفهمن ،که چی توی سرم میگذره. فکر میکردم ،یه گوشه ای توی مغزم، یه جای سیاه و تاریک هست ،که من همیشه توی فکرهام به اونجا می رسم. اونجا همه رازهای من پنهان بودن. همه رازهای ممنوع من، که هیچکس حق نداشت پیداشون کنه. اون وقتها که هنوز یاد نگرفته بودم فکر کنم ،حرفامو توی یه دفترچه می نوشتم. وقتی 12 یا 13 ساله بودم. و هر روز نگران بودم .می ترسیدم بابام ، یا مامیتا ، دفترچمو پیدا کنن. حالا همین نگرانی رو داشتم. و دلم می خواست هر چی زودتر از این بیمارستان لعنتی فرار کنم.
- بابایی...
- جونم..
- مگه نگفتین دو هفته؟
بابام سرشو تکیه میده به مبل. چشمای خسته شو آروم می چرخونه به طرف من.
- خسته شدی. نه؟
بعد پلکاشو به هم فشار میده.
- چند روز دیگه صبر کن عزیزم.
من ،یه مجله از روی میز کنار تختم برمیدارم. ورق میزنم.
- بابایی. یه دکتر اینجا هست. ایرانیه. دیروز اومد پیش من.
بابام پا میشه.
- آره. میشناسمش. آدم خیلی خوبیه.
بعد میاد و کنار تخت می شینه.
- شارون کی میاد؟
به ساعت روی دیوار نگاه میکنم.
- الان پیداش میشه.
بابام سرشو تکون میده.به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- یه دکتر خیلی خوب می شناسم. که امریکاس. از دوستای خودمه. عکسا و آزمایشهای سرتو براش می فرستم.
- یعنی اینجا نمی تونن بفهمن؟
- چرا. اما بهتره اون هم ببینه.
بعد دو طرف صورتمو می بوسه. راه میوفته به طرف در اطاق.
- بابایی...
بابام می ایسته. برمیگرده و نگاهم میکنه.
- منو ببر خونه.
بابام میاد به طرفم. می شینه روی لبه تخت. دستاشو از هم باز میکنه. من میرم توی بغلش.
- میخام برم خونه.
بابام فشارم میده توی بغلش.
- باشه عزیزم. چند روز دیگه.
صورتمو توی دستاش میگیره. نگاه میکنه توی چشمام.
- هر وقت از کنار اطاقت رد میشم، دلم آتیش میگیره. خونه بدون تو خونه نیست.
لباشو میذاره روی پیشونیم. همو نطور بی حرکت می مونه. من دستامو فشار میدم دور کمرش . بوی گردنشو فرو میبرم. و بعد ،یه حسی که مدتها نداشتم، توی دلم راه میوفته. مثل جریان آب گرم. چشمامو می بندم. لبامو از هم باز میکنم. آهسته نفس میکشم. داغ میشم. آروم از توی دستای بابام جدا میشم. سرمو روی بالش میذارم. انگشتای بابامو روی گردنم احساس میکنم.
- بابایی.
انگشتای بابام از کنار گردنم رد میشن. از کنار لبام رد میشن. از کنار پلکام رد میشن. می رن توی سرم. تمام تنم می سوزه.
- منو ببر....بابایی...
با چشمای بسته بابامو می بینم که دور میشه.
- دوستت دارم...بابام...
---------
--------
- دوستت دارم... بابام...
صدام در نمی اومد. توی دلم داد میزدم. زل زده بودم به بابام که توی اطاقش روی تخت خوابیده بود. و هر چه بیشتر نگاش میکردم ،احساس میکردم، تمام تنم، لحظه به لحظه، بیشتر سست می شد. تکیه داده بودم به در اطاق و نگاش میکردم. توی یه ظهر گرم . تابستان 19 سالگی.
- بابایی...
صدای خودمو توی دلم می شنیدم. توی اطاق خواب نیمه تاریک و ساکت بابام، انگار همه دنیا توقف کرده بود. فقط صدای نفسهای بابام بود. و چیزی که توی دلم فریاد میزد. رفتم جلو. بالای سر بابام ایستادم. به پلکای بسته ش نگاه کردم. به گردنش نگاه کردم. و احساس رخوت و خواستن ،مثل یه تب داغ توی تنم موج میزد.
- بابا...
آروم کنار بابام دراز کشیدم. سرمو چسبوندم به سینه لختش. چشمامو بستم. مثل سالهای کودکیم که هر وقت می ترسیدم ، میرفتم و توی بغل بابام دراز می کشیدم. اونقدر که احساس امنیت کنم. اونقدر که بیدار بشه. اونقدر که بغلم کنه، و منو برگردونه توی رختخوابم.
- بابایی...
با چشمهای بسته، نفسهای بابامو می شمردم. حالا گرمای بدنش ، توی تنم می نشست. و هر کجای تنم که بهش می چسبید، می سوخت. باهاش یکی می شد.چشمامو بسته بودم و با روحم نگاه میکردم. روحم سبک شده بود. بالای تخت موج میزد. و می دیدم.بابامو می دیدم که هیچ تکون نمی خورد. فقط نفس می کشید. آروم و منظم. و خودمو می دیدم. و هیکل نیمه لختم که توی بغلش گم شده بود. دستامو دور کمر لختش انداختم. سینه مو فشار دادم به سینه ش. پاهامو حلقه کردم توی پاهاش. و نفس هامو باهاش یکی کردم. و بعد، یکی شدیم. و من با چشمهای بسته، به نقطه هایی فکر میکردم که توی تنم اتش میگرفتن. و چیزی که اروم ، اوج میگرفت. توی تمام سلولهام می رفت.
- بابا...
و سر انگشتام توی کمر بابام بود. و مهره به مهره، پایین میرفت.
- بکش منو...بابایی..
و خودمو، با تمام قدرت بهش فشار میدادم. و چیزی گرم، از نوک سرم شروع شد، رفت پایین. رسید تا کنار نافم. احساس تب میکردم. عرق کرده بودم. نفسم بالا نمی اومد. وسط پاهام، چیزی قد می کشید. از روی شورتم حسش میکردم.کوسم می سوخت. پاهامو محکم به هم فشار میدادم. آه می کشیدم. تشنه بودم. توی اتیش بودم. و تنم می لرزید. و سکوت. و سکوت. و سکوت.
- بکش منو..
و بعد، بابام لرزید. و تمام اطاق لرزید.
- دوستت دارم...شیوا...
و دیدم، که پلکهای بسته چشماش، خیس شد.
--------
--------
- فکرشو بکن. اگه کچلت میکردن چی می شد..
شارون می خنده. من هم میخندم و توی آینه به خودم نگاه میکنم.
- آره. خیلی زشت می شدم.
شارون نشسته روی تخت و یه آینه کوچیک روبروم گرفته. من ابروهامو مرتب مبکنم.
- دستتو بیار بالاتر شری.
- خسته شدم.
- شری...
- هوم..
- میری پیش بابام؟
شارون دستاشو پایین میاره. نگاه میکنه به ابروهام.
- خوبه دیگه.
من نگاه میکنم توی آینه.
- هان؟ میری؟
- نه. نمی تونم.
من اخم میکنم. شارون با انگشتاش ابروهامو صاف میکنه.
- نمی تونم شیوا. چند بار بهش زنگ زدم. اما اصلن حوصله نداره. من هم ندارم. وقتی به تو فکر میکنم..اصلن حوصله هیچی رو ندارم.
پاهامو دراز میکنم. شارون از روی تخت بلند میشه .می ایسته روبروی پنجره ،و به بیرون نگاه میکنه.
- شری.
شارون سرشو برمیگردونه ونگاهم میکنه.
- هنوز فراموش نکردی؟ نه؟
شارون دوباره به بیرون نگاه میکنه.
- هنوز از دستم ناراحتی؟ آره؟
شارون میاد طرفم. می شینه روبروم.
- الان وقت این حرفا نیست . خواهش میکنم شیوا.
- شری.
- ها.
- میخام باهات حرف بزنم.
- اوکی. بگو.
دستمو دراز میکنم. یه دسته از موهای شارون رو توی انگشتام می گیرم ، و حلقه میکنم.
- به موهات حسودیم میشه. جنده.
شارون لبخند میزنه.
- قرار بود فراموشش کنیم شری. خودت گفتی. یادته؟
- آره.بادمه.
- اما فراموش نکردی.
شارون نگاه میکنه به طرف پنجره.
- تو بهترین دوست من هستی. شیوا...تو عشق من هستی. اما اون روز ، یه چیزی توی چشمات بود که هیچوقت یادم نمیره. من ازت میترسم. می فهمی؟
دستمو از توی موهای شارون در میارم. صورتشو برمیگردونم به طرف خودم.
- نه. نمی فهمم.
شارون دست میکشه به موهاش.
- تو همه چیزو خراب میکنی.
من دراز میکشم. دستامو میذارم زیر سرم ، و به سقف اطاق زل می زنم.
- اینجوری فکر میکنی؟
- آره شیوا. اینجوری فکر میکنم.
سرمو می چرخونم. زل میزنم توی صورت شارون.
- بگو.
شارون نگاه میکنه به در اطاق.
- میدونی کیو دیدم؟ پادر. بهش گفتم اینجا هستی. عصبانی نشو. خوبه که باهاش حرف بزنی.
توی جام تکون می خورم.
- پادر؟ نه. عصبانی نیستم. خوبه . بگو.
صدای شارون میلرزه. کلمه ها تند تند از دهنش بیرون میان. عصبانیه.
- چرا باید اینجا باشی؟ چرا شیوا؟ چرا میخای مثل چهل ساله ها فکر کنی؟ که همه بگن با هوش هستی؟ چرا اینقدر بیرحمی؟ چرا هر کی تو رو دوست داره باید نابود بشه؟ چرا از همه دنیا بدت میاد؟چرا مریض شدی؟
- بس کن شری.
شارون سرشو میاره جلو. صورتشو می چسبونه به صورتم. کنار گوشم زمزمه میکنه.
- بعضی وقتا دلم میخاد بکشمت.
- شری.
- هان؟
- نگام کن.
- نه.
دستامو دور گردن شارون میندازم.
- دوستت دارم شری.
شارون به سختی نفس میکشه.
- تو هیچکس رو دوست نداری.
زمزمه میکنم.
- چرا. دارم. تو میدونی.
شارون سرشو بلند میکنه. زل میزنه توی چشمام.
- کاشکی نداشتی. کاشکی دوستش نداشتی.
-------
-------
رفته بودیم باغ گلها. با مامانم و بابام. من اجازه رانندگی نداشتم. و همه سه ساعت ، بابام رانندگی میکرد. حوصله نداشت. توی فکر بود. و کمتر به حرفهای من و مامانم توجه میکرد. فکر میکردم مدتهاست، که بابام قلبشو به روی من بسته بود. مثل اطاق ممنوع ،که هنوز اجازه نداشتم واردش بشم. کمتر با من حرف میزد. کمتر نگاهم میکرد. ازم دور می شد. حتی چند روز قبل که قرار بود، با هم به خرید شنبه بریم ،درست وقتی که از خونه خارج شدیم، پشیمون شد. چرا؟ چرا از من فرار میکرد؟
- چرا بابایی؟
بابام یهو سرشو برگردوند طرف من.
- چی؟
هول شدم. زل زدم به جاده.
- چرا نمی ذارین من رانندگی کنم؟ خسته می شین.
بابام توی آینه نگاهم کرد.
- من حاضرم ده ساعت رانندگی کنم ، اما نریم توی دره.
خندید. مامانم نگاه کرد به دو طرف جاده. به دشتهای صاف و سبز.
- آره. چه دره های وحشتناکی هم دارین.
من خودمو لوس کردم.
- دیگه التماسم کنین رانندگی نمی کنم.
مامانم سعی کرد اشتیمون بده.
- بذارین برگشتنی من برونم.
بابام دوباره جدی شد.
- نه خانم. من خسته نمی شم.
و بعد ، رادیوی ماشینو روشن کرد. ساکت و اروم ، زل زدیم به جاده. من سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم. و تا وقتی برسیم، هیچکس حرف نزد.
- وای چه قشنگه اینجا.
چشمامو باز کردم. دو طرف جاده، تا دورها گلهای لاله بود ،که زیر نور خورشید می درخشیدن. در رنگهای مختلف. کنار میدان باغ ایستادیم. من و مامانم پیاده شدیم. بابام رفت به طرف پارکینگ. باغ گلها شلوغ بود. من از همون کنار در، شروع کردم به عکس گرفتن.
- اصلن عوض نشده. همونطور بد اخلاقه.
مامانم گفت. من اخم کردم.
- الان که قهوه بخوره، سر حال میشه.
بابام که اومد. رفتیم به طرف رستوران.
- اصلن هم بداخلاق نیست.
به مامانم گفتم. با عصبانیت. طوری که بابام نشنید.
وقتی نشستیم ، بابام رفت به طرف رستوران. مامانم ناراحت شده بود. می تونستم توی صورتش ببینم. سرمو بردم جلو و صورتشو بوسیدم.
- مامانی.
- هوم؟
- بابایی اصلن بد اخلاق نیست. برای من نیست.
مامانم نگاه کرد به بابام که توی صف بار ایستاده بود.
- مثل عاشق و معشوق ها ازش حرف میزنی.
یهو، یه لرزش سریع توی تنم افتاد. مثل کسی که راز دلش ،جایی که نباید ، فاش شده بود. سرمو برگردوندم و به بابام نگاه کردم.
- اشکالی هست؟ عاشقشم.
مامانم ، از پشت عینک آفتابیش زل زد توی صورتم.
- نه. اشکالی نداره. اما نه اینطوری.
نمی خاستم ادامه بدم. دوباره نگاه کردم به طرف بابام.
- مامانی.
- هان.
- اگه یه سوال بکنم راستشو میگین؟
نگاه کردم توی صورت مامانم ،و منتظر موندم.
- بگو.
- حاضرین دوباره باهاش زندگی کنین؟
- کی؟ بابات؟
- اوهوم.
مامانم عینک آفتابیشو بالا برد. گذاشت روی موهاش ، که بلوند کرده بود. بعد خندید. تلخ.
- نه. اصلن.
- چرا؟ شما که گفتین دوستش دارین؟
- کسی نمی تونه باهاش زندگی کنه.
من ، دوربینمو از روی میز برداشتم. روبروی صورت مامانم گرفتم.
- اما من دارم باهاش زندگی میکنم.
مامانم دوباره اخم کرد.
- تو دخترش هستی. فرق داره.
بعد، دستشو اورد جلو. دوربینو ، از روی صورتم کنار زد. زل زد توی چشماتم.
- شیوا.
- بله مامانی.
- برای بابات دختر باش. می فهمی؟ نه بیشتر. می فهمی؟
- نه نمی فهمم. یعنی چی؟
مامانم خودشو تکون داد. سرشو اورد جلو.
- شیوا. شاید خودت نفهمی. اما من می بینم. طوری که نگاهش میکنی. طوری که توی بغلش میری. طوری که ازش حرف میزنی..
صدای مامانم می لرزید.
- من می فهممم. من می فهمم شیوا.
-------


***

shiva_modiri
Jul 14 - 2008 - 04:02 PM
پیک 38

قسمت سی و سوم: تنهاترین انسان

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/233.jpg

- دوستت دارم.
شارون لبهای خیسشو میذاره وسط سینه م. زیر پستونامو می بوسه. و بعد زبونشو می کشونه زیر گردنم.
- شیوا.
صداش می لرزه. من زل میزنم توی چشمای نیمه بازش و دستامو میذارم روی شونه هاش.
- شری.
شارون خودشو می کشونه بالا. پستونای سفتشو می چسبونه به صورتم. من نوک پستوناشو می مکم.
- وای شیوا...
صدای لرزان شارون، توی تاریکی اطاقم می پیچه. من دست می کشم روی پوست صاف کمرش. شارون کوسشو می ماله به شکمم.
- منو بکون شیوا. عشق من.
و بعد برمیگرده. روی کمرش دراز میکشه. من می شینم روی پاهاش. توی تاریک و روشن اطاق، به حلقه های درخشان موهاش نگاه میکنم که روی پستوناش پخش شدن.
- جنده من.
شارون هیکلشو پیچ و تاب میده. پستوناشو با دو دست محکم فشار میده.
- بکون منو.
دستمو میذارم روی کوسش، که ورم کرده. شارون آه می کشه. خم می شم. کوسشو می بوسم.
- شیوا..کیر میخام. کیر..
انگشتمو فرو می کنم توی کوس شارون. کوسش داغ و خیس شده. هر دو نفس نفس میزنیم. توی همدیگه می پیچیم.
- بکون منو مادر جنده.
شارون ، دستاشو میندازه دور گردنم منو می چسبونه به خودش.
- شیوا...
- جونم...
- کیرتو میخام... تو رو خدا..
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم توی صورت شارون. با چشماش التماس میکنه. برمیگردم، و کنارش دراز میکشم. شارون سرشو می چسبونه به سینه م. اه میکشه. وسط سینه م میسوزه. من دست می کشم به سرش.
- آروم باش شری.
شارون سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام.
- شیوا..
من می شینم. زانوهامو بغل میکنم، و زل میزنم به تاریکی گوشه اطاق.
- برو شری.
شارون آروم بلند میشه. از روی صندلی کنار تخت، شورت منو برمیداره.من با اخم و تعجب نگاهش میکنم.
- اینو می پوشم. اوکی؟
من چیزی نمی گم. شارون، آروم شورت بنفش منو می پوشه. بعد خم میشه به طرف من. لبامو می بوسه.
- برو...
آه می کشم. شارون پا میشه. در اطاقو باز میکنه. توی روشنایی راهرو، به هیکل بلند و زیبای شارون نگاه میکنم.
- جنده..
شارون برمیگرده و نگاهم میکنه. دست میکشه به شورت بنفش من که فقط جلوی کوسشو پوشونده.
- نمیذارم درش بیاره.
من دوباره دراز میکشم
- برو..
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/234.jpg
--------
- پادر
- بله دخترم.
- من اگه بمیرم به کجا میرم.
- همه آدمها به بهشت میرن.
- حتی آدمای بد.
- آدمای بد وجود ندارن.
پادر یه نفس عمیق کشید. از همون جایی که نشسته بود، نگاهم کرد.
- نباید فکر کنی که بد هستی.
من نگاه کردم به دسته گل روی میز، که پادر اورده بود.
- بیاین نزدیکتر لطفن.
اشاره میکنم به صندلی کنار تخت. پادر پا شد. اومد و روی صندلی کنار تخت نشست. نگاه کرد به دور و بر اطاق و لبخند زد.
- شیوا.
- بله پادر.
- تو ممکنه رنجهای زیادی کشیده باشی. ممکنه رنجهای زیادی بکشی. اما بد نیستی. تو هر جا که وارد بشی، زیبایی و زندگی میدی .حتی این اطاق، توی این بیمارستان، با وجود تو عوض شده. تو نمی تونی بد باشی. باور کن.
- پادر؟
- بله.
- قبلها، فکر میکردم وقتی که 20 ساله بشم، به یه سفر طولانی میرم .فکر میکردم ،یه آدم خیلی خوشبخت و شاد میشم. هر چیزی که بخام به دست میارم. به هر قیمت که باشه. اما حالا اینجام. پادر. من 20 سالمه .اما نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. نمی تونم شاد باشم .چیزی میخام که میدونم ممکن نیست. و حالا دارم نابودش میکنم.
پادر دستای بزرگشو جلو اورد. دستامو گرفت.
- خسته شدم. نمی دونم.
پادر دستامو فشار داد.
- رهاش کن دخترم.
بعد دستشو روی سرم گذاشت. زیر لب زمرمه کرد . دعا می خوند. من نگاه کردم توی صورتش. تا وقتی که چشماشو باز کرد. و بعد زل زدم توی چشماش.
- نمی تونم.
پادر دستشو از روی سرم برداشت.
- باید رها کنی شیوا. تو داری انتقام این عشق ممنوع رو از خودت و دیگران میگیری. رها کن.
- نمی تونم.
پادر سرشو پایین انداخت.
- گفتی که فردا به خونه برمیگردی؟ هان؟
- بله پادر
پادر سرشو تکون داد.
- سعی کن تنها نمونی. فکر نکن. از هوای تابستانی لذت ببر. تنها نباش.
من نگاه کردم به طرف پنجره اطاق
- باشه. حتمن. شارون قراره از فردا پیش من باشه. تنها نمی مونم... پادر، می دونین اون طرف پنجره چیه؟ قسمت بچه هایی هست، که تازه به دنیا اومدن. بعضی وقتا می ایستم و بهشو ن گوش میدم. وقتی یکیشون گریه میکنه، بقیه هم گریه میکنن. خیلی جالبه. همه با هم گریه میکنن.
پادر خندید. نگاه کرد به طرف پنجره. بعد توی جاش تکون خورد.
- من دیگه باید برم.
- صبر کنین لطفن. بابام الان میاد.
پادر پا شد.
- یه وقت دیگه. یه فرصت بهتر.
من ، دستمو بردم جلو. پادر دستمو گرفت و فشار داد.
- شیوا.
- بله پادر.
- من اگه جوون بودم ،حتمن عاشقت میشدم. میدونی چرا؟
- چرا پادر؟
- نه برای اینکه زیبا هستی. نه برای جادویی که در تو هست. برای یک چیز. فقط یک چیز.
زل زدم توی چشمهای پادر.
- برای چی...پادر؟
- برای این که غم داری. برای اینکه تنها هستی. تنهاترین انسان هستی.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/235.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/236.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/237.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/238.jpg
--------
- تنهایی...
توی تاریکی اطاق، به ساعت روی میز نگاه میکنم. چند دقیقه از 12 شب میگذره. موج گرم هوا، که از پنجره وارد اطاق میشه، روی پاهای لختم می شینه. یهو، توی سرم همه چیز می چرخه. دستمو دراز میکنم ، و چراغ روی میز و روشن میکنم. نمی خام فکر کنم. پا میشم. آروم در اطاقمو باز میکنم. از همو نجا، نگاه میکنم به در بسته اطاق خواب بابام . گوشامو تیز میکنم. هیچ صدایی نیست. احساس میکنم فقط من هستم. من. تنها.
- من تنهاترین انسان هستم.
برمیگردم توی اطاقم. دراز میکشم روی تخت. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم. فکر میکنم به بابام و شارون.
- وای....خدا..
برمی گردم. به طرف پنجره نگاه میکنم. اونقدر که پلکهام سنگین می شن. چشمامو می بندم. و خودمو توی اطاق خواب بابام می بینم.
فضای آبی رنگ اطاق، توی نور چراغ خواب، و بوی گلهای تازه، آرومم می کنه. می شینم کنار تخت ،و نگاهشون می کنم. شارون، سرشو گذاشته روی شکم بابام، و به کیرش نگاه می کنه. بابام، به سقف اطاق نگاه می کنه و دستشو آروم روی پاهای شارون می کشه. شارون، پاهاشو از هم باز می کنه. بابام، دستشو میذاره روی کوس شارون .از روی شورت بنفش من.
- آه...
احساس غم می کنم. سرمو میذارم روی تشک ،و به صورت شارون نگاه می کنم. شارون، لباشو روی کیر بابام میذاره . بعد ، پاهاشو میندازه دو طرف سینه بابام. بابام، دستاشو میذاره د و طرف کون شارون. سرشو بالا میاره .کوس شارون رو می بوسه.
- کوسمو بخور....بخورش...
بابام، نخ شورت بنفش رو کنار میزنه. زبونشو میذاره روی کوس صورتی شارون. شارون سرشو می چرخونه. به طرف بابام نگاه می کنه. می ناله.
- وای....
تنش می لرزه. نفس نفس می زنه. از روی بابام بلند میشه. برمیگرده و روی کیر بابام می شینه. بابام دست میندازه دور کمر شارون. گردنشو می بوسه. شارون کوسشو می ماله به کیر بابام.
- بکون منو. .. کیرتو می خام...
بابام شارون رو میندازه روی تخت. می شینه بالای سرش. نگاش میکنه. دست می کشه به پستونای درشتش. آروم دستشو پایین می یاره. تا روی شورت بنفش من.
- نه....درش نیار....
بابام حرف نمی زنه. هیچی نمی گه. حتی نفس نمی کشه. شارون رو برمیگردونه. با نوک انگشت، گردنشو می ماله. بعد نوک انگشتشو می کشه پایین. شارون می لرزه.
- وای....خدا...
بابام ، دستشو میذاره روی سر شارون . فشارش میده به بالش. شارون، کونشو بالا میگیره. بابام، کیرشو میذاره روی کوس شارون. و بعد ،با همه قدرت فشار میده.
- وای....بیرحم...
شارون جیغ می کشه.
- آخ....
سر شارون محکم به بالش چسبیده. نمی تونه تکون بخوره. بابام ،دوباره کیرشو در میاره. این بار محکمتر فرو میکنه توی کوس شارون. من از جام می پرم. وحشت میکنم. شارون ،چنگ میندازه توی بالش. بابام دستشو از روی سر شارون برمیداره. شارون سرشو بالا میگیره. صورتش پر از درد و خواهشه.
- راضیم کن....اگرنه بهت کس نمیدم...
بابام، شارون رو برمیگردونه. شارون، پاهاشو بالا میگره. کیر بابام، تا ته توی کوسشه.
- میرم به همه کوس میدم...
بابام دستشو بالا میاره. محکم می زنه توی صورت شارون.
- کوس میدم....به همه ....
بابام دست میذاره روی دهن شارون.
- خفه شو..
من می ایستم کنار تخت. شارون زل میزنه توی چشمای بابام. گریه می کنه. بابام، خم میشه روی صورت شارون. چشماشو می بوسه. شارون، می لرزه . دستاشو ،محکم حلقه میکنه دور گردن بابام.
- چرا نمی گی؟ بگو دوستم داری...
و بعد آروم میشه.آه می کشه. بابامو می بوسه.
- دیوونه ها...
من می گم. کسی صدامو نمی شنوه. چشمامو باز می کنم. دوباره زل میزنم به پنجره و منتظر می مونم.
- دیوونه ها..
صدای در اطاقمو می شنوم که آروم باز میشه. شارون میاد و کنارم دراز می کشه. دستاشو میندازه دور کمرم.
- بیداری؟
- اوهوم.
شارون ، دستشو میاره کنار صورتم. گرمای مرطوب شورت بنفش ، روی گونه هام می چسبه.
- شیوا...
- هوم..
- دوست داشتی... جای من بودی؟
برمیگردم به طرف شارون. شورت بنفش رو از دستش میگیرم . پرت میکنم توی تاریکی.
- نه...دوست د اشتم جای بابام بودم.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/239.jpg
--------

Mehrbod
02-21-2013, 06:59 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #20


***

shiva_modiri
Jul 22 - 2008 - 04:43 AM
پیک 39

قسمت سی و چهارم : تنهاترین انسان 2

صبح روز جمعه، با شارون می ریم بیمارستان. پیش متخصص مغز و اعصاب. توی اطاق انتظار هیچکس نیست. شارون ، می شینه و تند تند با موبیلش اس ام اس میده. من ، یه مجله برمیدارم و بی هدف ورق میزنم.
- شیوا..
- هوم...
- نمی خای بفهمی دیشب چی شد؟
من ، سرمو بالا می گیرم. به خانمی که توی لباس سفید، پشت میز نشسته، نگاه می کنم.
- نه. می تونم حدس بزنم.
- آره؟
- آره.
شارون، پاهاشو روی هم میندازه. با صدای بلند می خنده. خانم پشت میز، یه لحظه سرشو بالا میگیره ، و نگاهمون می کنه.
- خوب. چی حدس میزنی؟
من ، از توی کیفم یه آینه کوچیک در میارم، و به خودم نگاه میکنم.
- حوصله ندارم شری.
شارون تلفنشو می بنده. توی کیفش میذاره.
- امروز می ریم جزیره تکسل. برای یه هفته. دیشب به بابات گفتم.
آینه رو توی کیفم میذارم. نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- بابام چی گفت؟ می یاد؟
- نه. خودم و خودت. یه هفته ریلکس. من. تو. دریا.
آروم می خندم.
- مطمئنی؟
شارون، صداشو با عشوه کش میده.
- خوب...شاید...یه کمی هم شیطونی کردیم..هه هه..
من دوباره مجله رو از روی میز برمیدارم. ورق میزنم.
- نو...حوصله شو ندارم شری..
شارون اخم می کنه.
- باز خر شدی مادر جنده؟
- فقط دریا..خودم و خودت..
شارون، سرشو خم می کنه و زل میزنه توی صورتم. آروم و کلمه به کلمه ،حرف می زنه.
- میگم...نکنه...این ..هههه... اسمش چی بود؟ اریک؟ ها؟
- اریک.
- آره؟ واقعن؟
مجله رو میذارم روی میز. جدی می شم.
- شری. این ..هه هه... اصلن نمی دونم کی هست.
شارون ، خودشو توی صندلی صاف می کنه.
- اما بهش فکر میکنی شیوا. من میدونم.
من، تکیه می دم به صندلیم. به در بسته اطاق دکتر نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچی نمی دونم.
شارون به خانم پشت میز نگاه می کنه.
- اوکی. ولش کن. ناراحت نشو.
بعد از جاش بلند می شه. خانم پشت میز، سرشو بلند می کنه و به ما نگاه می کنه. شارون ، مثل مانکن ها دستاشو به کمرش می زنه و روبروم می ایسته.
- چطوره؟
من، به سرتاپای شارون نگاه میکنم. به لباسهای آخرین مدش. به صورت زیبا و لوسش. به هیکل سکسی و بلندش.
- بشین شری.
شارون خودشو ول می کنه روی صندلی.
- صد بار گفتم این همه عطر نزن. خفه می شم.
شارون ادامو در میاره.
- هه هه. می دونم کجات می سوزه. هه هه.
من می خندم.
- شری...
- جونم.
- میای با هم به یه سفر طولانی بریم؟
شارون ، با تمام هیکلش می چرخه به طرف من.
- چقدر طولانی؟
من نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- طولانی. شیش ماه. یک سال.
شارون جدی می شه.
- شیوا... تو که حالت خوب نیست. نمی تونی عزیزم.
من زل میزنم توی صورت شارون. در اطاق دکتر باز می شه.
- اگه برم...خوب می شم شری.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/240.jpg
----------
اولین سفر طولانی من، در زمستان 8 سالگی بود. من، دست مامانمو گرفته بودم ، و می دونستم که باید پشت سر بابام حرکت کنیم. بیشتر از هر چیزی، تصویر بابام ، از پشت سر، توی ذهنم مونده بود. همه جا، چند قدم جلوتر بود. گاهی برمی گشت و به من و مامانم نگاه می کرد. توی ترکیه، بابامو کمتر می دیدم. هر روز، جلوی پنجره اطاقمون ، توی یه هتل چند طبقه ، می ایستادم و به خیابون نگاه می کردم. کمتر از هتل خارج می شدیم. بابام از ترکیه خوشش نمی اومد. به مامانم می گفت. چند هفته اونجا بودیم. من، بابامو کمتر از همیشه می دیدم. تا اینکه یه روز، وقتی روبروی پنجره ایستاده بودم. برف بارید. و من از خوشحالی جیغ کشیدم.
- بابایی... برف می یاد.
تهران که بودیم، وقتی برف می اومد. بابام ،مثل بچه ها خوشحال می شد. می رفت و توی برفها دراز می کشید. یا همینطوری می نشست و به درختهای پر از برف نگاه می کرد.
عشق من به برف و زمستان ، از همون وقتها شروع شد. وقتی که شادی بچگانه من و بابام، توی گلوله های برف با همدیگه یکی می شد.
- برف....برف می یاد.
اون روز، بابام تا دیر وقت روبروی پنجره نشست ، و به دانه های برف نگاه کرد.
- بابایی.
- جان..
- کجا می ریم بابایی؟
بابام زل زده بود به دورها.
- یه جای دور عزیزم.
- اونجا هم برف می یاد؟
- آره عزیزم. اونجا هم برف می یاد.
- کی می رسیم بابایی؟
- زود. با هواپیما می ریم عزیزم.
- بابایی.
- جونم.
- کی برمی گردیم خونه بابایی؟
بابام دست گذاشت روی سرم.
- برنمی گردیم. می ریم.
- برای همین ناراحتین؟
- آره عزیزم. اما اگه برم، خوب می شم.
و چند روز بعد، توی فرودگاه آمستردام، اولین چیزی که دیدم، درخت های کریسمس بود و برف. و به صورت بابام نگاه کردم. و منتظر بودم که حالش خوب بشه ، و بخنده. اما بابام نخندید. خوب نشد. و سالهای بعد، فهمیدم که دیگه هیچ وقت نمی تونه واقعی بخنده. هیچ وقت حالش خوب نمی شه.بابام ،هنوز داشت می رفت. و تا وقتی که نمی رسید، حالش خوب نمی شد. و من، از هشت سالگی ، از همون روزی که همراه بابام ، روبروی پنجره اطاقمون توی هتل ، به برفها نگاه می کردم ، تا امروز، همراهش بودم . شب و روز. ساعت به ساعت. لحظه به لحظه ، و تا روزی که می رفت ، باید می رفتم. و این ، سفر زندگی من بود. یه سفر طولانی ، که شاید رسیدن نداشت. فقط رفتن بود.
- اگه برم. خوب می شم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/241.jpg
----------
- واقعن می خوای بری؟
مرکز شهر، مثل همه روزهای جمعه ، شلوغه. شارون ، حواسش به ویترین مغازه هاست.
- کی بریم؟
- یه روز بهت می گم شری. اونوقت ، دو تا کوله پشتی برمی داریم و می ریم.
شارون ، کنار یکی از مغازه ها می ایسته. توی شیشه ویترین، به من نگاه می کنه.
- جدی میگی شیوا؟
من ، دستشو می گیرم و می کشونم به طرف خودم. می دونم وقتی چشمش به ویترین مغازه ها می خوره ، مثل جادو زده ها می شه.
- شری.
- ها...
- خرید نه..
- اوکی....اوکی... دستمو شکوندی.
- بریم. بابام منتظره.
شارون ادامو در میاره.
- ایش...کشتی منو با این بابات..
من نگاه می کنم توی صورتش.
- آره؟ دیشب که بدت نمی اومد. جنده.
راه می افتیم. می رسیم به گالری بابام. اقای بن، داره با یه مشتری حرف می زنه. من و شارون، می ریم به طرف ته گالری. از پشت دیوار شیشه ای، بابامو می بینم که پشت میز نشسته، و به مونیتور نگاه می کنه. در اطاقو باز می کنم. شارون کنار در می ایسته.
- زود تمومش کن شیوا.
بعد میره و روی یکی از صندلی های توی سالن می شینه. من وارد اطاق می شم. بابام سرشو بلند می کنه. می رم جلو و صورتشو می بوسم .
- دکتر چی گفت؟
- استراحت. چند تا قرص هم برام نوشت.
- چه قرصی؟
برگه دکتر رو از توی کیفم در میارم. شروع میکنم به خوندن.
- ام اند ام. قرص خوشبو کننده دهان. آب نبات لولی....از این چیزا.
بابانم می خنده.
- یادت نره از داروخانه بگیری.
بعد، از پشت میزش بلند می شه.
- کی راه میوفتین؟
من سرمو برمیگردونم و به شارون نگاه می کنم.
- عصر می ریم بابایی.
بعد خودمو لوس می کنم.
- میشه رانندگی کنم بابایی....پلیز....
بابام می یاد به طرفم. بغلم می کنه.
- نه عزیزم. فعلن نه.
از اطاق خارج می شیم. می ریم به طرف شارون. بابام دستشو میذاره روی بازوی شارون .
- شری...نذار این خانوم زیاد توی آب بمونه..اجازه رانندگی هم نداره.
شارون سرشو تکون میده.
- اوکی...میدونم...اوکی...
بعد با هم روبوسی میکنن. من، دوباره صورت بابامو می بوسم. خداحافظی می کنیم.
- زودتر بریم شری.. وقت نداریم.
- چی میگی؟ من باید یه بیکینی بخرم.
- بیخود.
شارون ادا در میاره.
- وای...باز تو رییس شدی؟
من قدمهامو تند می کنم.
- شری...باید یه نفرو ببینم.
شارون می خنده.
- می دونستم....می دونستم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/242.jpg
----------
- باید بفهمی شیوا....باید بفهمی....
ساندرا زل زده بود توی صورتم. و من ،غرق شده بودم توی چشمهاش، که مثل یه دریای آبی، آروم و روشن بودن.
- نمی فهمم. سوری.
ساندرا ، دست کشید به سر زانوهاش. از روی تخت بلند شد. رفت به طرف پنجره ، و زل زد به یه گوشه از آسمون.
- سانی. من حالا می دونم ،که شما و مارتین ، این کار رو برای زندگیتون می کنین. من حالا می دونم که چرا بابای منو انتخاب کردین. اما هنوز نمی فهمم.
ساندرا از کنار پنجره گذشت. نشست روی صندلی کنار میز. پاهاشو روی همدیگه انداخت. و آه کشید.
- می دونم چی میگی. می دونم عزیزم. چیزهایی توی زندگی هست ، که فقط باید قبولشون کرد. انتخاب هایی که در وقت خودشون ، بهترین انتخاب هستن. بعضی چیزارو باید فهمید. فقط فهمید. من، مارتین، و بابات، به این رسیدیم.
من سرمو تکون دادم. سعی میکردم بفهمم. همیشه، تصویر ساندرا، که از حموم بیرون می اومد ،و به اطاق ممنوع می رفت ، توی ذهنم ،مثل یه علامت سوال بزرگ ،جا گرفته بود. و هر وقت بهش فکر میکردم، دچار احساسی از بی اعتمادی ، ناباوری و نفرت می شدم. و حالا، از همون شب اول ،که ساندرا به اطاقم اومد، سعی میکردم چیزی رو بفهمم ، که نمی تونستم بفهمم. بابام ، از دروغ نفرت داشت. از خیانت بدش می اومد. وبرای همین، کاری که با ساندرا می کرد ،نمی فهمیدم.
- سانی... منو ببخشین لطفن...اما کار شما...هر سه تا تون.... از نظر من...دروغ و خیانت هست.
ساندرا ،ساکت و آروم ،نگاهم کرد. بعد ، از روی صندلی بلند شد. اومد و روبروم، روی زمین نشست.
- شیوا...
- بله...
- من میدونم عزیزم. برای هر سه ما، این انتخاب تلخ بود. دردناک بود. اما در کنارش ، یه کار خیلی خوب هم کردیم. گذشت کردیم. فهمیدیدم. می فهمی.
- بله. فکر می کنم.
- یه وقت، توی زندگیت، شاید مقابل اینطور انتخابی قرار بگیری. چیزی رو بخای ، که بقیه نفهمن. چیزی تلخ. دردناک. مهم این هست که خود تو بفهمی. واقعن بفهمی.
من، توی چشمهای ساندرا بودم. صورت خودمو، توی دریای خیس چشماش میدیدم، که روی موجها، بالا و پایین می رفت.
- سانی. من می فهمم. باور کنین. می فهمم.
ساندرا ، دستاشو از هم باز کرد. همونطور که روی زمین نشسته بود، بغلم کرد.
- شیوا.
- بله.
- مرسی که می فهمی عزیزم. من به فهمیدن تو احتیاج دارم.
و بعد ، یه نفس عمیق کشید.مثل کسی که از فشار یه درد بزرگ ، راحت می شد.من ، سرمو از توی بغلش در اوردم.
- سانی.
- بله.
- مارتین هنوز دوستتون داره؟ مثل همیشه؟
ساندرا لبخند زد.
- آره. دوستم داره.
و با آرامش همیشگی بلند شد.
- کسی که واقعن دوستت داشته باشه، بهت احتیاج داره شیوا. حتی برای نفس کشیدن.
راه افتاد به طرف در اطاق.
- و باید اینو بهت بگه.
- بگه که دوستم داره؟
- نه . باید بگه که بهت احتیاج داره. باید.
-----------
-----------


***

shiva_modiri
Jul 27 - 2008 - 10:47 PM
پیک 40

قسمت سی و پنجم: تنهاترین انسان 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/243.jpg

---------
- اریک یانسن.
شارون از همون جا که نشسته به اریک یانسن دست میده. بعد زیر چشمی سراپاشو نگاه میکنه. اریک یانسن می شینه روبروی ما ، و به دور و بر رستوران نگاه میکنه.
- من هم بعضی وقتا به اینجا میام.
صداش میلرزه. سعی میکنه از نگاه من و شارون، فرار کنه. شارون از زیر میز، به پام میزنه. اریک یانسن، صداشو صاف میکنه.
- واقعن دستپاچه شدم. وقتی که زنگ زدین...خیلی خوشحال شدم.
از پیش بابام که رفتیم، زنگ زدم به اریک یانسن. خواستم که همدیگه رو ببینیم. و آدرس رستوران همیشگی خودمون رو دادم. اریک یانسن، 20 دقیقه بعد اومد.
- آخرین بار یک ماه پیش بود. فکر کنم.
صدای اریک یانسن، دیگه نمی لرزه. حالا، نگاه میکنه به فنجون قهوه اش ، و آروم حرف میزنه. من، از زیر میز، پای شارون رو فشار میدم. بعد ، صبر میکنم تا اریک یانسن ، سرشو بالا بگیره. اونوقت زل میزنم توی چشماش.
- آقای یانسن.
اریک یانسن، شروع میکنه به پلک زدن. من ، زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. میدونم توی دلش داره قهقهه میزنه. اریک یانسن، سرشو پایین میگیره.
- چند بار می خواستم بهتون زنگ بزنم.
من لبخند میزنم.
- گفته بودم که. گرفتار مادرم بودم.
- بله...بله...میدونم. می خواستم حالتون رو بپرسم.
بعد ، نگاه میکنه به شارون. و جدی میشه.
- امیدوارم هر چه زودتر بتونین شروع کنین.
من، لیوان نوشابه رو میبرم به طرف دهنم. لبامو خیس میکنم.
- آقای یانسن.
- بله.
- من خواستم بیاین ، که بهتون بگم. واقعن متاسفم. اما نمی تونم.
صورت اریک یانسن می لرزه. توی نگاهش، غمی که روز اول آشنایی دیده بودم، پیدا میشه. زل میزنه توی صورتم. بعد، نگاه میکنه به شارون. من، توی دلم، از بی رحمی خودم، احساس خوشحالی میکنم. حالا اریک یانسن، با غرور و احساس خودش درگیر بود. می فهمیدم. حالا، باید انتخاب میکرد.
شارون، توی صندلیش جابجا می شه. من ، پامو فشار میدم روی پاش. نمیذارم بلند بشه. و بعد، زل میزنم توی چشمهای اریک یانسن. و منتظر می مونم. و لحظه ها ، سنگین و ساکت می شن. اریک یانسن ، پلک نمی زنه. زل می زنه توی چشمام. توی دلم ، یه چیزی فریاد میزنه.
- بگو. بگو. اریک یانسن.
و احساس می کنم، تیزی نگاه اریک یانسن، چشمامو می سوزونه. پلک نمی زنم.
- بگو به من احتیاج داری.
و سکوت.،با سرفه شارون، شکسته میشه. اریک یانسن، به خودش میاد. سرشو پایین می گیره، و نگاه میکنه به فنجون قهوه ش.
- اوکی...اوکی...
سرشو بالا میگیره. نگاهش توی هوا می چرخه.
- هر طور که شما بخواین.
و یهو بلند میشه. دستشو به طرف من میگیره. جدی و خشک حرف میزنه.
- موفق باشین. خداحافظ.
وبعد، با شارون دست میده. راه میوفته. و من از پشت سر، اونقدر نگاهش میکنم، تا ناپدید می شه.
- اوه....مای گاد...
صدای خفه شارون ، توی گوشم زنگ میزنه.
- وای...خدا...
من نگاه میکنم به شارون. لیوان نوشابه مو برمیدارم. می گیرم روبروی چشمام. زل میزنم به حباب های ریز و سفید، که به لیوان چسبیدن.
- چت شده شری؟
شارون، سرشو تکون میده.
- حالا باید اینطوری رفتار میکردی؟ ندیدی چطوری نگاهت میکرد؟ وای...دلم واقعن سوخت...معلوم بود دوستت داره...
لیوانمو میذارم روی میز.
- نه شری...دوستم نداره..
کیفمو از روی میز برمیدارم. میندازم روی دوشم. پا می شم.
- اگه واقعن دوستم داشت، باید میگفت.
شارون پا می شه.
- روز به روز، داری احمق تر می شی عزیزم. باید جلوی من بهت میگفت دوستت داره؟ اون هم آدمی مثل این؟
من ، دکمه های پالتوم رو می بندم.
- نه شری. باید جلوی تو می گفت ، که به من احتیاج داره. فهمیدی؟
راه می افتم. شارون، با عجله کیفشو بر میداره. خودشو می رسونه به من. از رستوران خارج می شیم. من ، صورتمو به طرف آسمون می گیرم. هوا خنک شده ، و بارون ریزی که میباره، روی صورتم می شینه. شارون ، دستمو می کشه.
- دیوونه...راه بیفت.
از پیاده روهای شلوغ می گذریم. من ، به مردم نگاه میکنم. و فکر میکنم، مدتهای زیادی هست ، که این همه آدم ندیدم. قدمها مو تندتر میکنم. دلم میخاد زودتر به جزیره برم. تنها باشم. تنهای تنها باشم.
- فکر نکن....تو رو خدا...فکر نکن...
شارون، بازومو فشار میده.محکم. به خودم می یام. به ایستگاه اتوبوس رسیدیم. من، به قطره های بارون نگاه می کنم، و ساکتم. شارون سیگار می کشه. سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. اتوبوس میرسه. سوار می شیم، تا به خونه بریم. من کنار پنجره می شینم. سرمو پایین می گیرم ، و چشامو می بندم.
- شری.
- هوم.
- کی راه میوفتیم؟
- چند ساعت دیگه. چرا؟
- زودتر بریم. زودتر.
----------

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/244.jpg
----------
زیر یه درخت ایستاده بودم. تنها. تنهای تنها. و روبروم، دورها ،یه شهر بود. یه شهر رنگی. که وقتی کوچیک بودم ، توش زندگی میکردم. به دور و برم نگاه می کردم. و همه چیز، مثل نقاشیهای توی کتاب بود. خونه ها، آسمون، تپه ها، گلها، و هیچ چیز تکون نمی خورد.
- تنها من هستم.
من ، تنها آدم اون دنیا بودم. تنها بودم. و توی دلم، یه احساس عجیب بود. یه احساس تازه. که هیچوقت نداشتم. کمرمو چسبونده بودم به درخت، و به روبروم نگاه می کردم.
- شیوا..
صدای خودم بود.میدونستم. به خودم نگاه میکردم. من ، روبروی خودم ایستاده بودم. و دستامو ، گذاشته بودم روی شونه های خودم.
- بریم شیوا...بریم...
و من ، دست خودمو گرفتم. و توی دلم ، یه احساس عجیب بود ، که غمگینم می کرد. تنها بودم. زیر یه درخت، که تنها درخت بود. و احساسی که داشتم ، هر لحظه ، یه شکل دیگه می گرفت.
- عشق... شیوا... عشق...
ومن ، با عشق، خودمو بغل کردم. و احساس آرامش می کردم. حالا، گرما ، و نرمی تن خودم رو می فهمیدم. لبامو گذاشته بودم روی لبای خودم. من ، خودمو می بوسیدم ،و لبهام، مزه برگهای سبز داشت.
- تنها...تنها...
خودم، زیر تنهاترین درخت ، دراز کشیدم. و من، دست می کشیدم روی شونه های لختم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی نوک پستونام بود. و از وسط سینه م رد می شد ، و توی نافم می رفت.
- دختر من....
من ، وسط پاهای خودم بودم. سرمو، گذاشته بودم روی زمین خاکی ، و به کوسم نگاه میکردم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی کوسم می رفت. و زمین، که زیر تنم بود، آروم تکون می خورد. من ، خودمو بغل کرده بودم ، و می فهمیدم.
- تنها من هستم. تنها خودم هستم.
و من، با خودم عشقبازی می کردم. سر انگشتامو، روی تن خودم می کشوندم ، و تمام تنم می سوخت. و احساس می کردم ، هر نقطه از وجودم، و هر تکه از تنم، چیزی رو احساس میکرد. و احساس ها، توی تمام وجودم بودن.
- تشنه هستم. تشنه ام...
و من ، دست می کشیدم به لبهای خشک خودم. و می فهمیدم ، که همه چیز تشنه بود. همه دنیای من تشنه بود. و اینو می فهمیدم .و هر لحظه ، که بیشتر می فهمیدم، گرما و سوزش تنم ، بیشتر می شد.
- آب...آب...
من ، توی خودم می پیچیدم . رونامو، محکم گرفته بودم ، و لبامو ، روی کوسم می مالیدم . لبام می سوختن. تنم می سوخت. نوک پستونام می سوخت. کوسم می سوخت. و می فهمیدم ، که همه چیز می سوخت.
- نجاتم بده....آب...
من ، انگشتامو توی کوسم میکردم. و درد ، همه تنمو می لرزوند. و انگشتای بلندم، آروم، کوسمو باز میکرد.
- دختر من...
و بعد، دیوونه می شدم. همه چیز توی سرم می چرخید. شهر، خونه ها، درخت ، و خودم. تنمو فشار میدم به زمین. انگشتام ، تا ته، توی کوسم میرن.
- آه...
و همه چیز می لرزید. و توی وجودم ، چیزی جریان پیدا می کرد. از مغز سرم شروع می شد ، و می رفت پایین. پایین تر. و احساس می کردم ، از وسط پاهام ، خارج می شد. من، انگشت خونی مو، جلوی چشم خودم گرفتم.
- زن من...زن خودم...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/245.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/246.jpg
----------
- شیوا....
- هوم....
- چرا با خودت؟
برمیگردم ، و به آسمون نگاه میکنم. آفتاب وسط روز، روی جزیره افتاده ، و باد خنک شمالی ، علف های بلند کنار ساحل رو، پیچ و تاب میده.
دیروز، نزدیک 2 شب ، به جزیره رسیدیم. من اونقدر خسته بودم ، که بعد از مدتها ، به راحتی خوابیدم. و حالا ، کنار ساحل ، من و شارون ، دراز کشیده بودیم ، تا اولین روز تکسل ، دور از همه چیز، شروع بشه.
- چرا با خودم؟
شارون ، کلاه حصیری شو، روی سرش جابجا میکنه. نگاه می کنه به کتابی که روبروش باز کرده ، و خیلی جدی سوالشو تکرار میکنه.
- آره. چرا با خودت؟
من ، از پشت عینک افتابیم ، زل میزنم به خورشید. و فکر میکنم به 16 سالگی . به اون روز بهاری، که زن شدم. و دلم میخاد، بهترین جوابی که به ذهنم میرسه ، به سوال شارون بدم.
- شری. اون موقع خودمو دوست داشتم.
برمیگردم، و روی شکمم دراز میکشم. به خط بین دریا و ساحل، نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچ وقت فکرشو نکردم. اما دوست نداشتم ، کسی اینکارو بکنه. دوست داشتم اولین بار ، مال خودم باشم.
- مال خودت؟
شارون ، برمیگرده و روی کمرش دراز میکشه. دستاشو می گیره جلوی چشماش.
- شیوا؟
- هوم؟
- میدونی که هیچ چیزت مثل آدما نیست؟ چرا اینجوری هستی؟
سرمو برمیگردونم ، و به شارون نگاه میکنم.
- چه جوری هستم؟ یه چیزی میگم به گریه بیفتی ها
شارون ، پاهای لختشو باز و بسته میکنه. ادا در میاره.
- وای....گریه م میگیره. نگو.
بعد ، دست به پاهاش میکشه.
- حالا چرا با این احمق اینجوری کردی؟
من ، می شینم. تکیه میدم به دستام.
- نگو احمق شری. چرا توهین میکنی؟
شارون می شینه. پاهاشو روی هم میندازه.
- احمقه دیگه. ندیدی چطوری قهر کرد؟
من می خندم. به لحظه ای فکر میکنم ، که اریک یانسن ، یهو پا شد .خداحافظی کرد. و رفت.شارون می خنده ، و ادامه میدده.
- اتفاقن به درد همدیگه می خورین. اون هم یه طورایی خل بود.
من ، به موجهای کوتاه ، و درخشان آب نگاه میکنم.
- بریم توی آب شری.
شارون دست میکشه به پوست شکمش.
- من نه. برای پوستم خوب نیست.
و بعد، دراز میکشه. شورتشو، با دو دست بالا می کشونه ، و به وسط پاهاش نگاه میکنه.
- نگاه کن شیوا.
من ، نگاه میکنم به وسط پاهای شارون. خط شورتش ، درست وسط کوسش افتاده، و لبه های ورم کرده کوسش دیده میشن.
- مسخره. باز حشری شدی؟
شارون آه می کشه. ادا در میاره.
- چکار کنم؟ حشریم میکنی.
بعد ، برمیگرده و می چسبه به من. دستشو روی پاهام میزاره. من، دستشو می گیرم.
- نکن شری.
به اطرافم نگاه می کنم.
- اینجا نه. الان نه.
شارون ، دستاشو از روی پام برمیداره. برمیگرده ، و روی شکمش دراز میکشه.
- پس کمرمو روغن بزن.
بعد کونشو بالا میگیره. من ، دستامو روغنی میکنم ، و روی کمرش می مالم.
- شری.
شارون می ناله.
- جونم..
- چیزای دیگه ای هم هست که میتونی بهشون فکر کنی.
- چی مثلن؟
- نمی دونم. اما همش سکس نیست.
شارون، سرشو بلند می کنه.
- من نمی خام به چیزای دیگه فکر کنم.
- چرا آخه؟ فکر کردن خوبه عزیزم.
شارون ، دوباره سرشو میذاره روی دستاش.
- نه شیوا. نمی خام مثل تو دیوونه بشم.
دستام ، روی کمر شارون ، خشک می شن. شارون ، یهو بلند می شه. دستاشو باز میکنه ، و سفت بغلم میکنه.
- سوری...سوری...
احساس میکنم، قلبم تند تند میزنه. نفسم ، سنگین می شه. احساس میکنم ، آفتاب از جلوی چشمم، دور میشه. و سیاهی میاد. شارون ، محکم فشارم میده به خودش.
- من احمقم شیوا...من جنده ام...سوری...
و من ، سعی میکنم ، خودمو از توی بغلش ، بیرون بیارم. و نمی تونم . همینجور خشکم زده. صبر میکنم تا بغضم آروم بگیره.
- ولم کن...ولم کن شری...
شارون ، دستاشو باز میکنه. سرشو کج میکنه ، و به زمین نگاه میکنه . من ، به سختی حرف میزنم.
- یه بار دیگه...اگه یه بار دیگه اینو بگی...
نمی تونم ادامه بدم. نمی خام بغضم بشکنه.
شارون ، هق هق میکنه.
- نمی گم...به خدا نمی گم....
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/247.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/248.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/249.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/250.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/251.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/252.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/253.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/254.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/255.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/256.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/257.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/258.jpg

---------

Mehrbod
02-21-2013, 07:00 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #21


***

shiva_modiri
Aug 01 - 2008 - 04:10 AM
پیک 41

قسمت سی و ششم: انتظار

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/259.jpg

---------

- تو دیوونه ای.
- دیوونه ام؟
- آره. خیلی دیوونه ای.
اریکا، پایه دوربین رو کوتاه کرد. اومد طرف من. و نور جلوی صورتم رو اندازه گرفت. بعد، برگشت پشت دوربین و نگاهم کرد.
- گردنتو به طرف چپ خم کن. آهان.
من، گردنمو به طرف چپ ، خم کردم. داشتم فکر میکردم چرا دیوونه هستم. اریکا، چند تا عکس گرفت ، و باز اومد طرفم.
- نمی خای لباساتو عوض کنی؟
- اوکی. چی بپوشم؟
اریکا نگاه کرد به کاغذی که روی میز بود.
- شیوا؟
- بله.
- میشه چند تا عکس با ایده خودم بگیرم؟
من ، پا شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
- باشه. اوکی.
اریکا ، جعبه وسایلشو باز کرد. یه لنز بزرگ در اورد ، و رفت جلوی دوربین.
- لطفن یه رژلب قرمز بزن. خیلی قرمز.
- اوکی.
من، روبروی آینه ، یه رژلب قرمز برداشتم ، و به لبهام مالیدم. از توی آینه ، به اریکا نگاه کردم ، که داشت لنز دوربین رو عوض میکرد.
- چرا فکر میکنه دیوونه هستم؟
با اریکا، در 16 سالگی آشنا شدم. از وقتی که اولین سریال عکسمو ، خودم انتخاب کردم. بعد از اون، سالی چند بار، برای عکس گرفتن ، به سراغش می رفتم. حالا، نوبت سریال 20 سالگی بود. چند روز قبل، ایده هامو روی کاغذ نوشته بودم. نوع لباسها رو انتخاب کرده بودم ، و امروز، از صبح، روبروی دوربین، ژست گرفته بودم.
- اریکا؟
- بله.
- چرا رژ قرمز؟ ایده ت چیه؟
اریکا اومد جلوی آینه و به صورتم نگاه کرد.
- میدونی شیوا. توی این سریال ها که این چند سال گرفتی، همیشه یه دختر تنها، گوشه گیر و نا امید بودی. حالا میخام یه تصویر دیگه از تو بگیرم.
- من میخام توی عکسهام خودم باشم.
اریکا نور صورتمو اندازه گرفت.
- خودتی عزیزم. بذار من این عکسا رو بگیرم. بعد می فهمی چی میگم.
بعد رفت، و پشت دوربین ایستاد.
- کنار اون دیوار بایست لطفن. آها. زل بزن به دوربین. چشماتو کاملن باز کن.
من، نگاه کردم به دوربین.
- شیوا. با نگاهت حرف بزن. اوکی؟
- چی بگم؟
- حرف بزن. یه نگاه که حرف بزنه.
من، زل زدم به دوربین. پلک نمی زدم. اریکا، سرشو بلند کرد، و از همونجا به من خیره شد. چند لحظه، انگار عکاسی رو فراموش کرده بود.
- اوه…خدای من….
و بعد، شروع کرد به عکس گرفتن.
- تو رو، باید پشت یه ویترین شیشه ای گذاشت. و هر روز گردگیری کرد.
من خندیدم.
- اوه…
- حرف نزن.
- اوکی.
اریکا سرشو بالا گرفت.
- لطفن حرف نزن.
بعد اومد به طرفم.
- حالا چند تا عکس از سینه و پهلوهات می گیرم. باید یه حالت جنگی داشته باشی….سینه هاتو جلو بده. مثل کسی که میخاد با همه چی بجنگه.
- اوکی.
من، ژست گرفتم. و اریکا، عکس گرفت.چند ساعت. تا وقتی که هر دو خسته شدیم. بعد نشستیم و به تست ها نگاه کردیم.
- کی آماده می شن؟
- به زودی.زودتر از همه.
- مرسی.
- از این عکسها با رژلب، چند تا برای خودم میخام.اگه اشکالی نیست.
من، نگاه کردم به عکسها. و به اریکا.
- فقط برای خودم. برای کلکسیون شخصی خودم.
- اوکی. اشکالی نیست. اما بگو چرا من دیوونه هستم.
اریکا، نگاه کرد به یکی از عکسهای من ، که روی مونیتور بود. با رژلب قرمز.. و نگاه خیره سبز.
- خوب نگاه کن شیوا. نگاه کن. من اگه این زیبایی رو داشتم، خودمو پنهون نمی کردم. انتظار نمی کشیدم. همه چیز از زندگی می گرفتم. همه چیز.
من، نگاهم رو از عکس برداشتم ، و به صورت اریکا زل زدم. برای اولین بار، توی چند سالی که اونو می شناختم، با دقت به صورتش نگاه کردم. چهره ش شکسته و معمولی بود.
- چی می گرفتی اریکا؟
اریکا آه کشید. زل زده بود به عکس من ، و توی گذشته ها بود.
- مردی که میخاستم. همه چیز.
من، پا شدم. رفتم جلوی آینه. با دستمال کاغذی ، رژ لب قرمزم رو پاک کردم. بعد، کیفمو از روی میز برداشتم. دستمو گذاشتم روی شونه لاغر اریکا، که هنوز زل زده بود به مونیتور.
- اریکا. من مردی که میخام، نمی تونم به دست بیارم.
اریکا سرشو به سرعت برگردوند.
- امکان نداره.
من، راه افتادم به طرف در استودیو.
- زیبایی کافی نیست اریکا.
اریکا، با تعجب نگاهم کرد.
- باور نمی کنم. چی لازمه؟
خندیدم. تلخ.
- دیوونگی …. و انتظار….
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/260.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/261.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/262.jpg
---------
- شیوا.
- ها.
- من باهات می یام.
- کجا؟
- هر جا که بری. من باهات می یام.
از همون جا که دراز کشیدم، نگاه میکنم به شارون، که روی تختش ، به پهلو دراز کشیده، و به من نگاه می کنه.
- میدونی که من عصبانی نیستم شری.
شارون، دستشو دراز می کنه به طرفم. دستشو می گیرم. فکر می کنم به اوایل دوستیمون. به چیزهای زیادی که توی شارون بودن ، و من خوشم نمی اومد. به اینکه همیشه باید تحملش می کردم. و حالا، به چیزهای زیادی فکر میکردم، که توی من بودن ، و شارون داشت تحملشون می کرد.
- من خیلی بد شدم. شری.
شارون می خنده.
- آره. خیلی بد شدی.
دست شارون رو فشار میدم. می کشونم به طرف خودم. شارون، از روی تختش بلند می شه. می یاد و کنار من دراز می کشه.
- شیوا.
- هوم.
- فکر میکنی چی میشه؟ چند سال دیگه؟ من و تو چی می شیم؟
من، گوش میدم به صدای دریا ، که از پشت دیوارهای چوبی اطاقمون، شنیده می شه.
- نمی دونم شری. اصلن به آینده فکر نمی کنم. میدونی به چی فکر میکنم؟
شارون ، دستشو دور کمرم میندازه.
- به چی عزیزم؟
آه می کشم.
- میخام فرار کنم شری. از همه چیز. دیگه خسته شدم. از انتظار خسته شدم. از دیوونگی خسته شدم. دوست دارم بمیرم.
شارون ، فشارم میده به خودش. با صدای خسته می ناله.
- نگو شیوا...نگو...
من ، سرمو می چسبونم به سینه شارون. عطر ملایم ، و گرمای وسط پستوناش، آرومم می کنه.
- تو تنهاکسی هستی که من دارم.
شارون، سرمو نوازش میکنه.
- چکار کنم شیوا؟ چکار کنم؟
سرمو بلند می کنم. زل می زنم توی صورت شارون.
- شری.
- جونم.
- یه روز بهم گفتی که مادرم میشی.
شارون ، دوباره دست میذاره روی سرم. زل میزنه توی چشمام ، و لبخند می زنه.
- آره. مادرت می شم.
من ، دست میذارم روی سینه شارون. پستوناشو فشار میدم.
- بهت گفتم که انتخاب سختی هست.
شارون، تاپشو بالا میزنه. سرمو می چسبونه به پستونای لختش. صداش می لرزه.
- آره. میدونم.
من، لبامو میذارم روی نوک پستونش. شارون با صدای لرزان زمزمه می کنه.
- آره. میدونم. من مادرت می شم.
و بعد، خودشو می کشونه روی من. دستامو از دو طرف باز می کنه. خم می شه روی صورتم. لبامو می بوسه. و لختم می کنه. لخت مادرزاد. و می شینه بالای سرم.
- دختر من...
من، چشمامو می بندم. و به صدای دریا گوش میدم.
- دختر من... نمی ذارم دیوونه بشی....نمی ذارم بمیری...
من، پاهامو دور کمر شارون حلقه می کنم. فشارش میدم به خودم.
- نذار منو بکوشه شری....نجاتم بده...فقط تو می تونی...
شارون، لباشو میذاره وسط سینه م.
- وای...عزیزم...عشق من...
صدای دریا، از پشت دیوارهای چوبی میگذره. توی اطاق می پیچه.
- شیوای من....دختر من....
شارون، زبون داغشو، روی نوک پستونم میذاره. من، روی موجها هستم.
- مادر من...شری....
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/263.jpg
----------
- بابایی.
- بله.
- شما منتظر چی هستین؟
بابام، نگاهش به درخت انگور توی باغچه بود.
- من منتظر چیزی نیستم.
بعد، از روی صندلیش بلند شد. رفت به طرف درخت انگور. سرشو بلند کرد و به خوشه های سبز انگورها نگاه کرد. من، چشمم به آسمون صاف و آبی بود.
روزهای ماه جولای، بلند و آفتابی بودن. بابام، عصرها ، توی باغچه می نشست، و زل می زد به گلها و درختها. من ، می ایستادم کنار پنجره اطاقم و نگاهش میکردم. بعد، از همون بالا ، باهاش حرف می زدم.
- قهوه نمی خاین بابایی؟
- نه.
- هیچی نمی خاین؟
- نه.
- تنهایی خوش میگذره؟
- آره.
- پس من اومدم.
می رفتم پایین و کنارش می نشستم.
- بابایی.
- بله.
- ولی شما منتظر چیزی هستین.
بابام، دستشو دراز کرد ، و سر انگشتشو ، به یه خوشه انگور مالید.
- منتظر چی هستم؟
بعد، برگشت و روی صندلیش نشست.
- به جای این حرفا ، یه قهوه به من بده.
- شما که قهوه نمی خاستین.
- حالا میخام.
- نه دیگه. نمی شه.
بابام، اخم کرد.
- که اینطور؟
من پا شدم.
- باید تا آشپزخونه بغلم کنین.
بابام، نگاهم کرد. بعد پا شد. اومد و روبروم ایستاد.
- فکر میکنی زورم برسه؟
من ، دستامو گذاشتم روی شونه های بابام .
- برگردین لطفن.
بابام برگشت. من پریدم روی کمرش.
- پاهامو بگیر بابایی.
بابام، دستاشو عقب اورد ، و پاهامو گرفت.
- بالاتر. الان می افتم.
بابام، دستاشو اورد بالاتر. رونامو سفت گرفت. من، خودمو فشار دادم به کمرش، و سرمو روی گردنش گذاشتم .
- حالا، حرکت.
بابام، راه افتاد به طرف آشپزخونه. من، دلم می خواست هیچ وقت به آشپزخونه نرسیم. اما رسیدیم. بابام، ایستاد روبروی دستگاه قهوه.
- بیا پایین.
من، خودمو محکم تر چسبوندم بهش.
- نمی خام.
- بیا پایین.
من، پاهامو حلقه کرده بودم دور کمر بابام، و با دو دست گردنشو سفت گرفته بودم.
- باید منو بری بالا.
- اصلن. بدجنس.
من، ناز کردم. کنار گوشش، آروم زمزمه کردم.
- پس ، ببر تا مبل سفیده.
بابام راه افتاد. مبل سفیده، ته سالن طبقه پایین بود. قدمهای بابام، آروم شده بودن. من، سرم کنار گوشش بود.
- آروم ببر...پلیز....
رسیدیم کنار مبل. بابام ایستاد. من، همونطور چسبیده بودم به کمرش. بابام نشست روی مبل. حالا من، وسط مبل و بابام بودم. بابام، کمرشو فشار داد به پستونام.
- ول کن.
من، دستامو از روی گردنش برداشتم. بابام، کمرشو چرخوند. صورتش توی صورتم بود.
- منتظر چی هستی بابایی؟
صدام می لرزید. قلبم تند تند می زد. نفس گرم بابام، روی لبام می نشست. بی حس بودم. تسلیم بودم. بابام، لباشو گذاشت روی گردنم. آه کشید.
- هیچ. منتظر هیچی نیستم.
و بعد، سریع پا شد. برگشت و رفت به طرف آشپزخونه. من، همونطور روی مبل، بی حس مونده بودم. زیر لب نالیدم.
- من منتظرم...بابایی....
-----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/264.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/265.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/266.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/267.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/268.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/269.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/270.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/271.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/272.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/273.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/274.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/275.jpg


***

shiva_modiri
Aug 07 - 2008 - 06:05 AM
پیک 42

سلام دوستان.
من از فردا برای 10 روز نیستم. اما قسمت 37 رو الان تموم کردم و اینجا میذارم. قرار نبود به سفر برم. اما یهو اینطوری شد. و تقریبن 4 ساعت دیگه بابای. توی قسمت بعدی حتمن می نویسم. امیدوارم اونجا بتونم اینترنت پیدا کنم و باهاتون تماس بگیرم. برای همتون آرزوهای خوب میکنم. همیشه خوب و شاد باشید. شیوا.

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/276.jpg

قسمت سی و هفتم: انتظار 2

- شری؟
- هوم؟
- امشب وقتشه.
- امشب؟
بابام، قراره فردا به اسلواکی بره. و من فکر می کنم، شاید امشب ،وقت خوبی باشه که شارون باهاش حرف بزنه.
- بذاریم وقتی از سفر برگشت.
شارون ، با نگرانی نگاهم می کنه. من ، لباسامو پرت می کنم توی کمد.
- امشب بهتره شری. توی سفر وقت داره به حرفات فکر کنه.
شارون می شینه روی صندلی کنار پنجره، و نگاه می کنه به بیرون.
- شیوا؟
- هوم؟
- تو چی؟ تو فکراتو کردی؟
من ، خودمو میندازم روی تخت. نگاه می کنم به صورت شارون. فکر میکنم ، به حرفهایی که با هم، توی جزیره زدیم. به نقشه هایی که برای آینده کشیدیم. فکر میکنم به چیزی که از شارون می خواستم.
- شری.
شارون ، سرشو آروم برمیگردونه طرف من.
- ها؟
- می ترسی؟
شارون سرشو تکون میده.
- آره . میترسم.
من پا می شم. می شینم توی تخت. صورتمو تکیه میدم به دستام.
- نترس شری. من بارها بهت گفتم ، که بابام بی رحمه. کسی رو دوست نداره. نمی تونه دوست داشته باشه. اما با تو، یه طور دیگه هست.
شارون ، دوباره سرشو برمیگردونه به طرف پنجره.
- شیوا.
- هوم.
- من برای تو هر کاری میکنم. میخام همیشه کنار تو باشم. میدونی.
- آره. میدونم.
- اصلن هم برام مهم نیست ، که بابات چطور هست.
جدی و سخت نگاهم میکنه.
- هیچی برام مهم نیست.
من از نگاهش فرار میکنم.
- از چی میترسی دیگه؟
- از تو. من از تو می ترسم.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/277.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/278.jpg
---------
- همه کارها با من.
- یعنی چی؟
- یعنی تو فقط می شینی، و نگاه میکنی. اوکی؟
جشن تولدم بود. برای 20 سالگی. و داشتیم برنامه ریزی میکردیم. با شارون.
- خیلی جدی نگیر. شری.
شارون، مداد روی لای دندوناش گذاشت. فکر می کرد. و بعد فکراشو روی کاغذ می نوشت.
- بگو من هم بدونم آخه.
- نه عزیزم. بعضیهاش سورپرایزه.
من ، داشتم لباسهایی که خریده بودم ، جلوی آینه امتحان میکردم. و هر بار، که به شارون نگاه میکردم ، احساسی از شادی ، توی دلم می پیچید. خوشحال بودم. داشتن دوستی مثل شارون ، خوشحالم می کرد.
- یادمه برای جشن خودت ، اینقدر جدی نبودی.
شارون ، مداد رو لای دندوناش فشار داد. خندید.
- فقط قول بده خوشحال باشی.
من ، رفتم و روی تخت ، کنار شارون دراز کشیدم. شارون ، کاغذ رو از جلوی چشمم برداشت.
- لوس نشو شری.
شارون کاغذ رو تا کرد.
- یه برنامه عالی ریختم. با همیشه فرق میکنه.
من ، نگاهم توی صورت شارون بود.
- مرسی شری.
شارون لبخند زد.
- من برای تو هر کاری میکنم.
- هر کاری؟
شارون ، سرشو تکون داد.
- آره. هر کاری.
من برگشتم. دستامو گذاشتم روی سینه م ، و به سقف اطاق نگاه کردم.
- چرا شری؟
شارون برگشت. دستاشو گذاشت روی سینه ش ، و به سقف اطاق نگاه کرد.
- برای اینکه دوستت دارم.
وبعد چشماشو بست.
- خیلی دوستت دارم. عاشقتم.
من سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- اما من عاشق تو نیستم.
شارون با چشمای بسته آه کشید.
- میدونم. صبر میکنم.
من برگشتم. زل زدم توی صورت شارون. اونقدر تا چشماشو باز کرد.
- شری. من عاشق نمی شم. نباید صبر کنی.
شارون خندید.
- دروغ میگی. مگه الان عاشق نیستی؟
- چرا. هستم. برای همین نمی تونم عاشق کسی دیگه بشم.
شارون ، دوباره زل زد به سقف اطاق.
- شیوا.
- هوم.
- تو همه چی رو به من میگی؟
- یعنی چی؟
- یعنی همه رازهاتو به من میگی؟
من دوباره زل زدم به سقف اطاق.
- شاید. سعی میکنم.
شارون ، نفسشو با صدا بیرون داد.
- ازش چی میخای؟
- نمی دونم.
- می دونی.
شارون ، خم شد روی صورتم.
- تو خوب میدونی چی میخای. اون هم میدونه. و خوب میدونی که این اتفاق نمی افته. اما منتظر هستی.
من آه کشیدم.
- آره. منتظرم.
شارون، پیشونیشو چسبوند به پیشونی من.
- برای هیچ... برای هیچ ، دختر.
من، دستامو دو طرف خودم ، باز کردم.
- اما من ، منتظرم...
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/279.jpg
--------
- بابایی.
- هوم.
- شری قراره عروسی کنه.
بابام ، سرشو می چرخونه به طرف شارون. ساکت نگاهش میکنه. شارون ، لب پایینی شو، گاز میگیره. نگاه میکنه به من.
- اما شری نمی خاد عروسی کنه.
بابام می خنده. تکیه میده به مبل ، و به هر دومون نگاه میکنه.
- یعنی چی؟ میخاد عروسی کنه یا نه؟
بعد ، خم میشه به طرف میز وسط سالن ، و به کاغذهای روبروش نگاه میکنه. شارون، اخم میکنه. من نگاه میکنم به بابام. فکر میکنم ، ممکن نیست، عروسی شارون ، برای بابام مهم نباشه. ممکن نیست، فکرایی که میکردم غلط باشن. ممکن نیست...
- شری؟ یعنی چی؟
بابام ، یهو زل میزنه توی صورت شارون.
- واقعن میخای عروسی کنی؟
شارون ، سرشو تکون میده.
- آره...نه...نمی دونم...
بعد، با نگاه ، از من کمک میخاد.
- شیوا میدونه.
بابام، نگاه میکنه به من.
- میدونین بابایی... شری خودش نمی خاد. اما این پسره از فامیلاشونه..
شارون حرفای منو ادامه میده.
- فامیلی پدرم هستن.. اونها هم مزرعه دارن..
بابام، سرشو تکون میده.
- خوبه . تبریک میگم.
- اما شری نمی خاد.
من میگم. محکم و سریع. بابام ، با تعجب نگاهم میکنه. بعد ، لباشو به هم فشار میده. چند لحظه، ساکت به شارون نگاه میکنه. شارون، زل میزنه توی چشمای بابام.
- من نمی خام.
بابام ، پاهاشو روی هم میندازه. دستاشو از دو طرف باز میکنه ، و روی مبل میذاره.
- خوب. بهشون بگو که نمی خای....
بعد، به ساعتش نگاه میکنه. کاغذاشو از روی میز برمیداره، و پا میشه.
- من صبح زود میرم. مواظب خودتون باشین. شب بخیر...
راه می افته به طرف پله ها.
- راستی شیوا. یه نامه داری. روی میز کار منه.
من، نگاهش میکنم که از پله ها بالا میره.
- از کی هست بابایی؟
بابام، برمیگرده و نگاهم میکنه.
- از ساندرا.
من نگاه می کنم به شارون.
- اوکی. برمیدارم. مرسی.
بابام، بالای پله ها، به طرف اطاق خوابش می پیچه. شارون، خودشو توی مبل جابجا میکنه. ابروهاشو بالا میندازه.
- اصلن براش مهم نبود.
من، به طرف پله ها نگاه میکنم.
- نه شری. براش مهمه. من میدونم.
شارون، انگشتشو میذاره لای دندوناش. فکر میکنه. من، پا می شم.
- بریم بالا شری.
شارون، سرشو بلند میکنه.
- تو برو. میخام تنها باشم.
من، راه میوفتم به طرف اطاقم. بالای پله ها، برمیگردم ، به شارون نگاه میکنم ، که زل زده به گلدون روی میز ، و فکر میکنه. میرم بالا. چراغ اطاق خواب بابام ،هنوز روشنه. وارد اطاقم میشم. توی تاریکی، می شینم روی زمین. تکیه میدم به تخت، و به آسمون پشت پنجره، نگاه میکنم. فکر میکنم به شارون.
شارون...که زیبا ، سکسی، و احمق بود. و همیشه می خندید. شارون...که آزاد، راحت ، و شاد و بی خیال بود. شارون... که فامیل بزرگ داشت. و پول زیاد داشت. شارون... که همه پسرهای کالج به دنبالش بودن. شارون... که هر چیزی رو به دست می اورد. شارون.... که همه میخاستن بهش نزدیک بشن. شارون... که به هیچ کس اهمیت نمی داد. شارون... که به هیچ چیز فکر نمی کرد. شارون... که لبخند زیبا داشت. جوانی داشت. قدرت داشت. شارون... که توی ذهن من، بزرگ و بزرگ و بزرگ می شد.
- وای... خدای من....
فکر میکنم. و می ترسم. شارون، همه چیز داشت. اونقدر که فکرش آدمو می ترسوند. من، حالا می فهمیدم. حالا می فهمیدم که توی 2 سال دوستی ، چی به سر شارون اوردم. شارون... که حالا، توی تنهایی ، زل زده بود به گلدون روی میز، و فکر میکرد.
- وای...خدا...
پا می شم. آروم میرم به طرف پنجره. صورتمو میگیرم جلوی باد خنک شب.
- من خودخواه و احمق شدم.
احساس میکنم، چیزی توی گلوم گیر کرده.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
- من دوستت دارم. عاشقتم.
عشق؟ چرا باور نکردم؟ حالا می فهمیدم. حالا حرفهای شارون، توی ذهنم می پیچید. حالا لحظه هایی که نگاه شارون، توی نگاهم می ایستاد، می فهمیدم. حالا می فهمیدم که شارون، واقعی ترین آدمی بود که توی زندگیم وارد شده بود. حالا می فهمیدم که پشت اون ظاهر بی خیال، کسی هست که میتونه جدی ترین تصمیم ها رو بگیره. کسی هست که شوخی نداره. کسی هست که چیزی نمی خاد، و همه چیز میده. شارون، عاشق بود.
- بی رحم.
احساس گناه می کنم. احساس خجالت می کنم.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
بر میگردم. فکر میکنم ، باید جلوی این بازی رو بگیرم. از اطاقم خارج میشم. آروم ،میرم به طرف اطاق کار بابام. نامه ساندرا رو ، از روی میز برمیدارم. به اطاق خواب بابام نگاه میکنم، که چراغش هنوز روشنه. میرم به طرف پله ها. نگاهمو میندازم به پایین.
- وای....نه...
شارون، زل زده بود به روبروش. و هر دو دستاش، توی دستای بابام بودن.
زانوهام سست میشن. و درد، توی قلبم می شینه.
- نه... نه....
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/280.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/281.jpg
---------

Mehrbod
02-21-2013, 07:00 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #22


***

shiva_modiri
Aug 18 - 2008 - 12:20 AM
پیک 43

قسمت سی و هشتم: انتظار 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/282.jpg

شیوای عزیزم.
همه چیز خوب پیش میره؟ من خوب هستم. سعی میکنم به خیلی چیزها عادت کنم. خونه ما ، در یکی از شهرهای ایالت کالیفرنیا هست، که جنگل های بزرگ و خیلی زیبا داره. هر وقت که به جنگل نگاه میکنم، به یاد تو می افتم. هنوز به جنگل میری؟ هنوز با درختها حرف میزنی؟ من یه بار این کارو کردم. باور میکنی؟ شاید ،حالا که این نامه را برای تو می نویسم ، یکی از دلیلهاش همین باشه. من فکر میکنم ، حالا می تونم بفهمم ، چرا تو با درختها حرف میزنی. حالا، حتی حرفهایی که آخرین شب ، توی هلند با هم زدیم ، بهتر می فهمم.
من اینجا بیشتر وقتها تنها هستم. مارتین، مثل سابق به سفر میره. خیلی بیشتر از قبل که هلند بودیم. من هم مجسمه سازی میکنم. و مدتیه که دارم عکاسی هم میکنم. چند تا کتاب عکس، از جنگلهای اینجا خریدم ، که میخام برای تو بفرستم. میدونم که خوشحال میشی. چطوره؟
شیوا.
خیلی عجیبه که این آخریها ، به تو فکر میکنم. من و تو، زیاد همدیگرو نمی شناسیم. تنها اتفاقی که بین ما افتاده، همون صحبتها توی اطاق تو هستن. راستشو بخای، خیلی متاسفم که هیچ عکسی از تو ندارم. این کارو برای من میکنی؟ من همراه این نامه ، یه عکس از خودم و مارتین ، برات فرستادم. می تونی پشت سرمون، یه قسمت از جنگل رو هم ببینی. جواب نامه رو میدی؟ برات بهترین آرزوها رو میکنم. ساندرا.

نامه رو میذارم روی میز. عکسی که ساندرا فرستاده، برمیدارم و دوباره با دقت نگاه میکنم. ساندرا و مارتین، کنار هم پشت به پنجره اطاقشون، ایستادن و به دوربین نگاه میکنن. من، نگاه میکنم به پاهای بلند و زیبای ساندرا ، که توی یه دامن خاکستری ، زیباتر نشون میدن. نگاه میکنم توی چشمای مارتین ، که غمگین و بی تفاوت هستن. نگاه میکنم به جنگل پشت سرشون ، و بعد، عکس رو میذارم روی میز. پا می شم. میرم و روبروی پنجره اطاقم می ایستم. به درختهای روبروی پنجره نگاه میکنم. بارون که از دیشب می باره ، با سر و صدا ، روی برگها می شینه. فکر میکنم به تنهایی ساندرا.
- سانی. تو هم با درختها حرف میزنی.
بر میگردم به طرف میزم. عکس ساندرا رو بر میدارم . می یام کنار پنجره. زل میزنم به چشمهای ساندرا. نگاهم رو میارم پایین. زل میزنم به شکمش.
- صبر داشته باش. تو تنها نیستی سانی.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/283.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/284.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/285.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/286.jpg
-----
- شیوا.
- ها.
یهو به خودم می یام. نگاهم از روی دستهای شارون میگذره. از همون بالای پله ها ، زل میزنم توی صورت بابام.
- بله. چیه؟
بابام ، دستهای شارون رو ول میکنه. شارون ، سرشو بالا می گیره ، و نگاهم میکنه. می تونم چشمای خیسشو ببینم.
- بیا پایین عزیزم.
احساس می کنم قدرت حرکت ندارم. با قدمهای سنگین، از پله ها پایین می یام. می ایستم روبروی بابام و شارون. صدام می لرزه.
- شری؟ چی شده عزیزم؟
شارون چیزی نمی گه. با سر انگشتاش ، اشکاشو پاک می کنه. بابام، دست میذاره رو زانوهاش و بلند میشه.
- وسایلتو جمع کن عزیزم. فردا با هم می ریم.
من ، با تعجب به بابام نگاه میکنم. بعد، می شینم کنار شارون.
- من ... و شارون... با شما؟
بابام راه میوفته به طرف بالا.
- آره عزیزم. زیاد خرت و پرت نیارین. بجنب.
من آروم به خودم میام.
- چه خوب.
احساس خوشحالی میکنم. مدتهای زیادی بود که همراه بابام به سفر نرفته بودم. و حالا این سفر، که یهو پیش اومده بود. چیزی داشت که با همه سفرها فرق میکرد. من. شارون. و بابام.
- چی شد یهو شری؟
شارون، آروم و غمگین می خنده.
- فکرشو میکردی؟ هان؟
من ، نگاه می کنم به ساعت روی دیوار. نزدیک 12 شبه.
- پاشو شری. وقت نداریم.
شارون پا می شه. می ریم بالا.
- شری. پلیز. چمدونا رو تو ببند. من یه کار مهم دارم.
کامپیوتر مو روشن میکنم. شارون، یه چمدون از توی کمد در میاره، و روی تخت میذاره.
- چی بذارم آخه؟
من نگاهم توی مونیتوره.
- بذار دیگه. همه چیز بذار.
شارون، کمدها رو به هم می ریزه. من، تند تند تایپ می کنم. نمی تونم فکر کنم.
- خوشحال هستی شری؟
شارون دور خودش می چرخه.
- اوهوم. جالبه.
من، سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- حالا چی شد یهو؟ پیشنهاد کی بود؟
شارون، لباسها رو توی چمدون میذاره.
- شری. دوربینم.
خودم پا می شم. دوربینمو ، از روی میز برمیدارم. میذارم توی کیف دستیم ، و به دور و برم نگاه میکنم. برمیگردم و پشت کامپیوتر می شینم.
- آره. واقعن جالبه.
با خودم حرف می زنم.
- شری. پلیز...فکر کن عزیزم. تو خیلی عوض شدی. می فهمی؟ چی شد؟ چرا بابام برگشت پیش تو؟
سرمو بالا می گیرم و به شارون نگاه می کنم. شارون، جلوی چمدون ایستاده و زل زده به من.
- من نمی دونم.
من دوباره نگاه میکنم به مونیتور. سعی میکنم احساس خودمو بفهمم.سعی میکنم با احساسم بفهمم، چه اتفاقی داره میوفته. بابام چه کار میکرد؟ چرا یهو تصمیم گرفت ،من و شارون همراهش بریم؟ چی می شد؟ احساسم رو نمی فهمم. نمی تونم بفهمم.
- شری. به چیزی فکر نکنیم. اوکی؟
صدای آروم شارون، توی گوشم می شینه.
- آره. فکر نکنیم. به هیچی.
من، کامپیوتر رو خاموش میکنم. پا می شم. میرم و کنار شارون می ایستم. نگاه میکنم توی صورت غمگین و آروم شارون. می دونم که هنوز داره فکر میکنه. دستامو حلقه میکنم دور گردنش.
- شری... به من نگاه کن.
شارون، سرشو پایین می گیره. زل میزنه به چمدون روی تخت. من، خودمو می چسبونم به شارون.
- شری... عزیزم...
شارون، دستاشو بالا میاره. بغلم میکنه. من، کنار گوشش زمزمه میکنم.
- عزیزم...شری..دیگه بهش فکر نکن. بگو که بهش فکر نمی کنی. نباید گرفتارش بشی. عزیزم...نباید..
شارون، آه می کشه. گرمای صورتش، روی شونه هام می شینه.
- به خاطر من...شری. قول بده...عزیزم..
شارون ، سرشو از روی شونه م برمیداره. زل میزنه توی چشمام.
- من می تونم. بهت نشون میدم... می تونم..
دستامو، از دور گردن شارون جدا می کنم. برمیگردم عقب. و با تعجب نگاهش میکنم.
- شری؟
شارون می شینه روی تخت. زل میزنه به دیوار روبرو. من کنارش می شینم. ساکت. یهو احساس می کنم توی یه چاه عمیق و تاریک سقوط می کنم. دستامو، محکم می چسبونم به تخت.
- داری چه کار میکنی؟
صدای خودمو نمی شنوم. احساس می کنم که می فهمم. و درد، از نوک سرم شروع می شه. گردنمو کج میکنم به طرف شارون.
- چکار میکنی شری؟
شارون ،همونطور زل زده به دیوار روبرو. صورتش ، مثل مجسمه های سنگی ، بدون رنگ ، خشک و بی حرکته.
- چی فکر می کردی؟ هان؟ بهت گفتم که به زانو در می یاد. من می تونم.
درد، از سرم میگذره. توی سینه م می پیچه.
- چرا شری؟ چرا؟ اون بابای منه. من دوستش دارم.
شارون، سرشو برمی گردونه طرف من.
- آره. می دونم.
و بعد، دستشو بلند میکنه. میذاره روی صورتم.
- باید به پات بیفته. باید.
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/287.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/288.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/289.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/290.jpg
-------
روبروی آینه بودم.. با لباس سیاه. و موهای کوتاه. و همه اطرافم، فقط یه فضای خالی بود. من و آینه بودیم. و بعد، صورت بابام، توی آینه پیدا شد. دستاشو، از پشت حلقه کرد دور کمرم. سرشو خم کرد ،و روی شونه م گذاشت. چشماشو بست.
- بابام...
صدای من، از توی آینه می اومد. بابام چشماشو باز کرد. زل زد توی آینه. من، گردنمو آروم کج کردم. بابام، لباشو گذاشت زیر گوشم.
- بابایی...
دستامو ،گذاشتم روی دستای بابام. کمرمو چسبوندم به سینه ش. خودمو توی بغلش ول کردم. گرمای انگشتاش ،از روی پیرهنم می گذشت. و تنم می سوخت. توی دلم، چیزی گرم و آروم، راه افتاده بود. توی آینه، پلکامو می دیدم ، که بسته می شدن. یه لرزش آروم، از نوک گردنم شروع می شد ،و به پایین می رفت. سست شده بودم. دستای بابامو محکم فشار میدادم. احساس میکردم، انگشتاش، توی تنم فرو می رفتن. همه وجودم می لرزید. آه می کشیدم. و آینه ،جلوی چشمام موج می گرفت.
- میخام...بابایی...
خودمو فشار دادم به بابام. انگشتامو حلقه کردم توی انگشتاش. دستشو کشوندم پایین. توی فضای سیاه اطرافم ،همه چیز می لرزید. تنم می لرزید. صدام می لرزید. آینه می لرزید.و احساس می کردم وسط پاهام می سوخت.
- پلیز....
دست بابامو، فشار دادم به کوسم. زانوهام سست شده بودن. کمرمو، محکمتر چسبوندم به سینه ش. با چشمای بسته، لخت شدم. پیرهنم افتاد روی زمین. پاهامو، آروم باز کردم. سر انگشت بابام، توی کوسم بود. می سوختم. می لرزیدم. دست دیگشو کشوندم بالا. فشار دادم به پستونام.
- پلیز...
دستامو بردم عقب. حلقه کردم دور گردنش. کونمو مالیدم به کیرش. لرزش لبامو توی آینه می دیدم. می ترسیدم. و لذت می بردم. سبک بودم. نرم بودم. قلبم محکم میزد. دستمو بردم پایین. پایین تر.. و سوزش، از پوستم گذشت. توی استخونام رفت.
- وای....
بغضم شکست. کیر بابام، وسط پاهام بود. به چشمای پر از اشک خودم، توی آینه ،نگاه میکردم. پاهامو ،فشار دادم به هم. کوسم خیس شده بود.
- بکوش منو....پلیز...
زل زدم توی آینه. زل زدم توی چشمای بابام. و خواهش، توی چشمام بود. و خواهش ،توی تنم بود. و خواهش ،توی کوسم بود.
- می میرم... می میرم...
صورت بابام ، توی آینه غیب شد.برگشتم . بابام، توی فضای خالی، جلوی پاهام افتاده بود.
- نمی تونم.... نمی تونم...
--------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/291.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/292.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/293.jpg
--------
- باید به پات بیفته. باید.
صدای شارون، توی سرم می پیچه. کلمه ها ، یکی یکی ، مثل یه چاقوی تیز، توی روحم فرو میرن. همه وجودم زخمی میشه. ترس و نگرانی، و فکر و خیال، تمام دیشب، بی خوابم کردن.
- کی با کی بازی میکرد؟
احساس میکنم ، هیچ چیز، از اتفاق هایی که دور و برم می افتادن، نمی فهمیدم. و همین ، منو بیشتر می ترسوند. حالا می فهمیدم ، که شارون، همه این مدت ، بازی خودش رو انجام داده بود. درست از همون لحظه ای که یک سال پیش، قسم خورد ، بابام رو به زانو در بیاره. چیزی ، که اصلن جدی نگرفته بودم. چیزی ، که حتی فکرشو نمی کردم. حالا می فهمیدم ، که در وجود شارون، چیزی به اندازه عشق، قدرت داشت. و احساس خطر می کنم. قبلن ، فکر میکردم ، که همه احساسها و رفتارهای شارون رو می شناسم. ترس من از بابام بود. کسی که هزار گوشه تاریک داشت. اما حالا حتی اسم شارون، تنم رو می لرزوند.
- احمق....احمق...
شاید اگه خوب فکر کرده بودم ، می تونستم بفهمم. شارون ، تمام این مدت ، حتی وقتایی که توی بغل بابام بود، فقط به یه چیز فکر میکرد. جنگ. تمام این مدت ، نقش یه آدم گرفتار رو بازی کرد. در حالیکه داشت بابامو گرفتار میکرد.
- بابای من؟ گرفتار؟
باور نمی کنم. نه.... چرا نه؟ شارون ، جوان و زیبا بود. اما جوانی و زیبایی ، نمی تونستن بابامو بشکونن. نه. چی بود پس؟
- من...احمق....من..
من. دختر بابام. حالا من ، مثل یه شمشیر تیز بودم ، که شارون ، توی قلب بابام ، فرو میکرد. من. .. توی خودم می پیچم . و درد ، توی سرم می کوبه.
- چه کنم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و فکر میکنم. و احساس میکنم ، این سفر، حتمن پیشنهاد شارون بوده. کاش بابام می فهمید. چرا قبول کرد. کاش می تونستم بفهمم ، چی توی کله شارون میگذره.
- چرا شری؟ چرا؟
باید کاری میکردم. میدونستم که دیگه نمی تونم جلوی این سفر رو بگیرم. اما باید کاری میکردم. باید شارون رو از بابام دور میکردم. باید چشمامو باز میکردم.
- وای.... خدا..
حرصم می گیره. میدونم گرفتار یه مشکل بزرگ شدم ، که خودم درست کردم. میدونم وسط دو تا آدم گیر کردم، که اصلن نمی دونم چی توی سرشون میگذره.
- شری..
- ها؟
- بیداری؟
شارون، توی تاریکی تکون میخوره. همونطور که دراز کشیده ، چشماشو باز میکنه. روشنی اول صبح ، توی چشماش میوفته.
- آره. بیدارم.
بعد ، دستشو دراز میکنه. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- خوب خوابیدی؟
من ، چشمای خسته مو باز و بسته میکنم.
- نه شری. خواب دیدم.
شارون ، توی تخت می شینه. من ، نگاه میکنم توی صورتش ، که حالا روشن تر شده. موهای طلاییش، روی شونه های لختش پخش شدن ، و توی چشمای آبی و براقش ، مهربانی و غم می بینم.
- شری..
- جونم.
- یه خواب بد دیدم. خیلی بد.
شارون ، خم میشه به طرف من. با سر انگشتاش ، موهامو از روی پیشونیم کنار میزنه.
- خواب باباتو دیدی. هان؟
من ، دست شارون رو می گیرم. می چسبونم به صورتم. زل میزنم توی چشماش.
- شری.
- هوم.
- چطور میتونی اینقد بد باشی؟ تو همیشه مهربون بودی. همیشه خوب بودی. خوب بمون.
شارون آه میکشه. سرشو میاره پایین. آروم لبامو می بوسه.
- خواب دیدم ، جلوی آینه ایستادم. توی بغل بابام بودم. و بعد ، بابام ، جلوی پام افتاد.
شارون، آروم سرشو تکون میده. سر انگشتشو می کشونه روی ابروهام.
- حتمن به خاطر حرفای دیشب تو بود. نمی خام شری. چرا بیفته؟
شارون، لب پایینی شو گاز میگیره. صداش می لرزه.
- چرا شیوا؟ چرا؟ من از روزی که شناختمت ، درد کشیدم. اندازه خود تو ، درد توی دلم هست. باید تموم بشه. من تمومش می کنم.
- چطوری آخه؟ میخای چکار کنی؟
شارون ، سرشو میذاره کنار گوشم.
- دیشب مطمین شدم، که دوستم داره. میدونی یعنی چی؟
من ، زل میزنم توی چشمای شارون. منتظر می مونم.
- یعنی گرفتار. یعنی تموم شد.
توی جام بلند میشم.
- شری. نکن. بابام خطرناکه. خیلی مغروره. بازی نکن. به خاطر من نباید بکنی.
شارون ، صداشو پایین میاره. زمزمه میکنه.
- به خاطر تو می کنم.
من ، سرمو توی دستام می گیرم.
- فکر میکردم دوستش داری.
شارون ، بغض میکنه.
- دارم.
صداش ، می شکنه.
- ازش متنفرم. بفهم.
---------


***

shiva_modiri
Aug 30 - 2008 - 03:10 AM
پیک 44

سلام دوستان عزیزم.
من در روزهای گذشته نتونستم به اینجا بیام. برای اینکه درسهام شروع شده. امیدوارم منو ببخشین.و از همه شما ممنون هستم. برای اینکه به یاد من بودین. همیشه خوب و شاد باشین. شیوا


قسمت سی و نهم : سفر

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/294.jpg

- حالا وارد چک شدیم.
من ،روی صندلی عقب ماشین نشستم ، و از پشت پنجره ، به کوه های دو طرف جاده ، نگاه میکنم. صبح زود راه افتادیم و حالا که نزدیک 4 عصر بود، از مرز آلمان رد شدیم. من ، تمام مدت ، توی خواب و بیداری بودم، و توی سرم، فقط صدای موزیک ، و پچ پچ بابام و شارون بود.
- کی میرسیم اسلواکی بابایی؟
بابام، سرشو برمی گردونه و به من نگاه میکنه.
- به به. بیدار شدی خانوم؟
من ، توی جام می شینم. نگاه میکنم به شارون، که پشت رل نشسته. احساس میکنم سرم گیج میره. بطری آب رو برمیدارم ، و کمی آب میخورم.
- چند دقیقه دیگه می ایستیم.
ده دقیقه بعد، توی یه پمپ بنزین می ایستیم. بابام میره قهوه بگیره. من و شارون ، راه میوفتیم به طرف دستشویی.
- چیزی از دست دادم؟
- نه عزیزم. هنوز چیزی شروع نشده.
می ایستم. شارون وارد دستشویی میشه. صبر میکنم تا بیرون بیاد. میرم و صورتمو می شورم. توی آینه، به خودم نگاه میکنم. اخم دارم. و عصبانی ام. قیافه یه دختر بچه احمق رو گرفتم، که با مامان و باباش قهر کرده. میام بیرون. بابام و شارون، بیرون ، کنار ماشین ایستادن. بابام قهوه میخوره، و شارون ، داره سیگار می کشه.
من، بین قفسه های فروشگاه می چرخم ، و زیر چشمی نگاهشون میکنم. اونقدر صبر میکنم تا سوار ماشین می شن. بعد میرم و سوار میشم. بابام ، پشت رل نشسته و شارون ، داره رژلب می ماله. و قتی می شینم ، هر دو با هم، سرشونو بر میگردونن و نگاهم میکنن. بعد ، هردو با هم، لبخند میزنن. مثل یه زن و شوهر خوشبخت. من مسخره شون میکنم.
- وای....همینطور بمونین من یه عکس ازتون بگیرم.
بابام برمیگرده. ماشینو روشن میکنه. راه می افتیم. شارون ، هنوز به من نگاه میکنه. من ، سرمو می چرخونم به طرف پنجره. شارون برمیگرده ، و زل میزنه به روبروش. فکر میکنم. از دیشب تا حالا، یه فاصله خیلی بزرگ، بین من و شارون، ایجاد شده. انگار هیچوقت با هم دوست نبودیم. انگار شارون، یهو وارد زندگی من شده ، و کنار بابام نشسته. از پشت سر، نگاهشون میکنم. فکر میکنم، این دو تا آدم ، که تا دیروز، عاشقشون بودم، حالا، دو تا غریبه هستن، که نمی شناسم. دوباره دراز میکشم. و از پشت پنجره ماشین ، به نوک کوه ها ، و ابرهای توی آسمون نگاه میکنم، که از جلوی چشمم رد می شن.
- کی میرسیم بابایی؟
صدای بابامو می شنوم.
- نزدیکای نصف شب می رسیم. خسته شدی؟
چیزی نمی گم. چشمامو می بندم. فکر میکنم، به همه ساعتهایی، که توی این فضای کوچیک، باید تحمل کنم. دلم میخاد زودتر برسیم. دلم میخاد تنها باشم. هیچوقت ، من و بابام و شارون، اینطور کنار هم نبودیم. صدای نفس ها، و کوچکترین حرکتشون، توی گوشم می پیچه. بوی عطرشون، خفم میکنه. فکر میکنم ، این بزرگترین اشتباه، توی زندگی همه ما بود. ما. سه نفر، که با سرعت، از همدیگه فاصله می گرفتیم. ما. که هر کدوم ، توی ذهن و فکر دیگری، جای زیادی گرفته بودیم. من به بابام فکر میکردم. بابام به شارون فکر میکرد. شارون به من فکر میکرد. و از همدیگه فرار میکردیم.
یه چیزی ،حتمن اشتباه بود. من احساس میکردم. می دونستم، یه چیزی داره اتفاق میوفته. اما نمی دونستم چی هست. نمی دونستم شارون چه نقشه ای داره؟ چطور میتونه با این همه نفرت، کنار بابام بشینه و بهش لبخند بزنه؟ چرا بابام به شارون گفته که دوستش داره؟ مگه بابام میتونه کسی رو دوست داشته باشه؟ معنی این سفر چی بود؟ آخر این سفر کجا بود؟
- می دونستین زیباترین زنان اروپا اینجا هستن؟
من چشامو باز میکنم. می شینم. شارون می خنده.
- کجا؟ اسلواکی؟
بابام، به شارون نگاه میکنه.
- بله. اینجا. در اسلواکی.
من تکیه میدم به صندلی.
- از نظر شما، که همه زنها زیبا هستن.
شارون ، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. بابام میخنده.
- درسته. همه زنها زیبا هستن.
من ، زل میزنم توی چشمهای شارون. عصبانی و تلخ هستم.
- اما خیلی هاشون بدجنس هستن.
شارون، نگاهشو از من میگیره. بابام، توی آینه روبروش ، به من نگاه میکنه.
- چرا اینقدر بد اخلاق شدین خانوم؟
شارون ، به جای من جواب میده.
- برای اینکه دیشب ، یه خواب خیلی بد دیده. برای همینه.
و بعد ، سرشو برمیگردونه به طرف من. روی لباش، یه لبخند شیطانی می بینم. فکر میکنم بهتره که ادامه ندم.
- شماها گرسنه نیستین؟
من می گم. بابام ، به تام تام روبروش ، نگاه میکنه.روی یکی از دگمه ها فشار میده. چند لحظه بعد، صدای زنانه تام تام بلند میشه.
- نزدیکترین رستوران، پس از 150 کیلومتر... نزدیکترین پمپ بنزین ، پس از 150 کیلومتر...
بابام ، دوباره روی دگمه فشار میده. نگاه میکنه به شارون.
- میشه لطفن یه سی دی به من بدی؟
بعد، توی آینه به من نگاه میکنه.
- 150 کیلومتر عزیزم.
من به زور لبخند میزنم.
- بله. شنیدم.
بعد ، به شارون نگاه میکنم ، که چند تا سی دی ، به طرف بابام گرفته. بابام ،به یکی از سی دی ها اشاره میکنه. و چند لحظه بعد، صدای موزیک ،بالا می یاد. من ،نگاه میکنم به کوههای پر از درخت و سبز. دوربینومو، از روی صندلی برمیدارم، و عکس میگیرم. صدای موزیک، آرومم میکنه. کلمه های آهنگ ، یکی یکی ، توی سرم تکرار میشن. آروم میشم. اونقدر آروم میشم ، که می فهمم این انتخاب بابام، و این آهنگ، فقط برای این بوده، که منو آروم کنه. از پشت سر به بابام نگاه میکنم. خم میشم به طرفش. مهربون می شم.
- خسته شدین بابایی؟
شارون ، سرشو می چرخونه. نگاه میکنه به دست من، که روی شونه بابام گذاشتم. من ، سرمو می برم جلوتر. کنار گوش بابام. به فارسی حرف می زنم.
- خودم توی اسلواکی، یه زن خوشگل واستون پیدا میکنم.
نگاه میکنم به شارون. بابام، سریع سرشو برمی گردونه ، و با تعجب نگاهم میکنه.
- شیوا؟
- بله.
- چرا فارسی حرف میزنی؟
- نمی خام این بفهمه.
بابام نگاه میکنه به شارون.
- شری. میبخشی ما به زبون خودمون حرف میزنیم.
شارون لبخند میزنه و به روبروش نگاه میکنه.
- نه. اشکالی نیست. راحت باشین.
بابام، سعی میکنه ناراحتیشو پنهون کنه.
- چرا اینجوری میکنی بچه؟ چیزی شده؟
من به هلندی جواب میدم.
- نه. چیزی نیست. واو...رستوران...
کفشامو پام میکنم. چند لحظه بعد ، کنار رستوران می ایستیم.می ریم داخل. من، می شینم کنار بابام. روبروی شارون. و بعد، احساس بدی پیدا میکنم. فکر میکنم نباید اینقدر بد بشم. پا می شم ، و روی یه صندلی دیگه می شینم. وسط بابام و شارون. هر سه ، ساکت غذا می خوریم. بابام ، به من و شارون نگاه می کنه.
- چی شده؟ شما چرا با هم حرف نمی زنین؟
من ، نگاه می کنم به شارون. و بعد ، هر دومون نگاه می کنیم به بابام.
- نه. چیزی نیست.
بابام، تکیه میده به صندلیش.
- اوکی. حتمن خسته هستین. آره؟
من ، نگاه می کنم به اطراف رستوران. به نوشته های روی دیوار نگاه می کنم ، که چیزی ازشون نمی فهمم.
- آره. من که خیلی خسته هستم.
بابام نگاه می کنه به شارون.
- شارون رانندگی هم کرده. حتمن بیشتر خسته شده.
شارون ، سرشو بالا می گیره ، و زل میزنه توی چشمای بابام.
- نه اصلن. من با شما خسته نمی شم.
بعد ، به من نگاه می کنه. من ، ابروهامو بالا می برم ، و گردنمو کج می کنم. میدونم این حرفها رو، برای عصبانی کردن من می زنه.
- حالا قرار ه کجا بریم؟ برنامه چی هست؟
بابام می خنده.
- خیالتون راحت باشه. حتمن بهتون خوش میگذره.
بعد، دستاشو پشت سرش حلقه می کنه. یه نفس عمیق می کشه.
- میخام ...خونه مو بهتون نشون بدم.
من ، توی جای خودم، صاف می شم. شارون ، خم می شه به طرف بابام.
- خونه تون؟
بابام، آه می کشه.
- آره. خونه آخر من.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/295.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/296.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/297.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/298.jpg
----------
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. از مدرسه که برگشتم، مثل بیشتر روزها، من بودم، و ساعتهای دراز تنهاییم. بابام، تا ساعت 10 شب ، بیرون خونه می موند.
نشستم روبروی تلویزیون. به کانال موزیک نگاه کردم. مثل هر روز. بعد، رفتم توی آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم، و چند دقیقه به داخل یخچال نگاه کردم. یه لیوان شیر کاکایو پر کردم ، و برگشتم روبروی تلویزیون. یه ساعت گذشته بود.
رفتم بالا. توی اطاقم. دراز کشیدم روی تخت ،و دفتر خاطراتمو باز کردم. مثل همیشه. مثل هر روز. اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود نوشتم. بعد یه کاغذ برداشتم ، و چیزهایی که آخر هفته باید می خریدم، یکی یکی نوشتم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود.
پا شدم. از اطاقم اومدم بیرون. با قدمهای آهسته و چسبیده به هم. رفتم به طرف حموم. مثل همیشه. برای اینکه فاصله اطاقم تا حموم طولانی تر بشه. توی حموم، لخت شدم. دستامو جلوی آینه ، بالا بردم. به زیر بغلم نگاه کردم. صاف بود. رفتم زیر دوش. بعد ، حوله رو دور خودم گرفتم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اطاقم. ایستادم روبروی آینه. لخت مادرزاد. به خودم نگاه کردم. مثل همیشه. همه جامو نگاه کردم. اما از دیروز تا حالا چاق نشده بودم.
با خیال راحت ،خودمو انداختم روی تخت. چشمامو بستم. و مثل هر روز، فکر کردم به یه دست نامریی، که روی تن لختم کشیده می شد.
- مثل همیشه...مثل هر روز...
یهو پا شدم. فکر کردم، امروز باید کاری بکنم که مثل هر روز نباشه. چکار کنم؟ در کمدمو باز کردم. اما مثل همیشه لباس نپوشیدم. از اطاق اومدم بیرون. لخت ایستادم روی پله ها. به دور و بر خودم نگاه کردم. احساس میکردم خونه، بزرگتر از همیشه شده. اومدم پایین. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. سه ساعت گذشته بود.
فکر کردم توی این سه ساعت ،حتی یه کلمه حرف نزدم. تلفن رو برداشتم.زنگ زدم به لیلا. یکی از دوستای همکلاسیم که از بوسنیا بود. فکر میکردم ،حتمن لیلا هم، مثل من الان تنها بود. لیلا با مامانش زندگی میکرد. پدر نداشت.
- های لیلا.
- های شیوا.
- چه کار میکنی؟
- هیچی. دارم غذا می خورم.
- لیلا. تنها هستی؟
- آره. تنها هستم.
- میدونستم. من هم تنها هستم.
- خوب. تو چه کار میکنی؟
- من ایستادم با تو حرف میزنم.
- هه هه.
- توی طبقه پایین. لخت هم هستم.
- لخت؟ چطوری لخت؟
- لخت دیگه. لخت لخت.
- هیچی نپوشیدی؟
- نه. هیچی نپوشیدم.
- وای...دیوونه. برای چی؟
- همینطوری. تا حالا لخت نیومدم طبقه پایین.
- وای...چطوره؟ خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
- شیوا..
- ها..
- من الان میرم توی اطاقم.
- اوکی.
- اوکی.
- تو هیچی نپوشیدی؟
- نه. لخت مادرزاد.
- اوکی. من هم دارم لخت می شم.
- هه هه هه.
- حالا چه کار کنیم؟
- حالا میریم طبقه بالا.
- من نمی تونم.
- چرا؟
- ما طبقه بالا نداریم.
- اوکی. از اطاقت بیا بیرون.
- نه. می ترسم.
- من الان دراز می کشم روبروی تلویزیون.
- وای... دیوونه.. دارم از خنده می میرم.
- هنور توی اطاق هستی؟
- الان میام بیرون. میترسم کسی ببینه.
- نترس. برو روبروی تلویزیون.
- اوکی. روبروی تلویزیون دراز کشیدم.
- چشماتو ببند لیلا.
- اوکی.
- به چی فکر میکنی؟
- خیلی خوبه.هه هه. خیلی..
- آره. خیلی خوبه..
خوب بود. چشمامو بسته بودم. و دراز کشیده بودم روی مبل. روبروی تلویزیون. لخت مادرزاد. و احساس خوبی داشتم. توی یه خونه بزرگ. تنهای تنها. و فکر میکردم. مثل تنهاترین آدمی بودم، که توی یه جزیره افتاده بود. برای همیشه.
- خداحافظ لیلا.
- خداحافظ شیوا.
و من، وسط جزیره خودم بودم. و به جزیره لیلا نگاه میکردم. و جلوی چشمم، لیلا، با موهای قهوه ای ، و لخت مادرزاد، می رقصید. و دور می شد. و دور می شد. و هیچ چیز، مثل هر روز نبود. هیچ چیز مثل همیشه نبود.
- اینجا جزیره منه.
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. من، لخت مادرزاد، روی مبل، از خواب پریدم. و بابام، بالای سرم ایستاده بود.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/299.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/300.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/301.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/302.jpg
---------
- بعضی خونه ها ،مثل یه جزیره هستن.
من می گم. و نگاه می کنم به خونه بابام.
- آره. بعضی خونه ها، مثل یه جزیره هستن.
بابام، تکیه داده به ماشین ،و دستاشو حلقه کرده دور سینه ش. شارون، کنارش ایستاده. من جلوتر ایستادم. و هر سه، نگاه می کنیم به خونه نیمه ساخته ای ،که روبرومون هست.
- کی تموم میشه؟
شارون می پرسه. بابام راه میوفته به طرف خونه.
- تموم میشه. بیاین نشونتون بدم.
من و شارون، پشت سر بابام راه میوفتیم. وارد خونه می شیم. از طبقه پایین شروع می کنیم، و به طبقه سوم می رسیم.
- طبقه اول پذیراییه. دومی برای کار هست. سومی خوابه. زیرزمین هم داره.
- خوب؟
بابام نگاهم میکنه.
- خوب.
- یعنی واقعن میخاین اینجا زندگی کنین؟
بابام، در بالکن رو باز میکنه.اشاره میکنه به کوه های سبز روبرو.
- می بینی؟ خیلی قشنگه. خیلی آرومه.
شارون می خنده.
- حتمن برای سالهای پیری تون هست.
بابام ، نگاه میکنه توی صورت شارون. زل میزنه توی چشماش.
- من پیر نمی شم. شری.
بعد نگاه میکنه به من.
- یه روز میام. نمی دونم کی؟ اما یه روز می یام اینجا. برای همیشه.
من، از نگاه بابام فرار میکنم. نگاه میکنم به شارون. و توی صورتش غم می بینم.
- شری. تا آفتاب هست بریم شنا.
برای اولین بار، از دیروز که حرکت کردیم، با شارون حرف میزنم.منتظر نمی مونم. راه میوفتم . بابام و شارون ، پشت سرم میان.
توی ماشین، هر سه، ساکت هستیم. من ، نگاهم به جاده ، و کوه های دو طرف هست. فکر میکنم، چه چیزی بابامو به این شهر کوچیک کوهستانی ، در مرز اسلواکی و لهستان کشونده؟ جایی که بابام ، حتمن تنها خارجی اونجا بود. جایی که زبون مردمش رو نمی فهمید.
- حالا چرا اینجا. بابایی؟
- یعنی چی؟
- یعنی چرا اسلواکی؟ چرا این شهر کوچیک؟
به محل استراحتمون می رسیم. یه کلبه چوبی دو طبقه، وسط یه باغ بزرگ. مال دوست بابام هست. دیشب که رسیدیم، منتظرمون بود. یه مرد قوی هیکل اسلواکی ، که بین هر چند کلمه، با صدای بلند می خندید. بعدن ، فهمیدم که یه کارخونه سرامیک داره. و همکار بابام هست.
- حتمن به خاطر این آقای سرامیک اومدین اینجا.
بابام، ماشینو رویروی کلبه پارک میکنه.
- آره. یکی از دلایلش اینه. اما چه فرقی میکنه؟ همیشه یه جایی هست.
بعد پیاده میشه. من و شارون هم پیاده می شیم. بابام میره توی اشپزخونه طبقه پایین، و مشغول ساختن قهوه می شه. من و شارون به طبقه بالا میریم. توی اطاق ، از نکاه همدیگه فرار می کنیم. من ، می ایستم توی بالکن ،و به باغ نگاه می کنم. شارون دراز می کشه روی تخت.
- هنوز میخای با هم بریم شنا؟
برمیگردم و نگاهش میکنم.
- بهت گفتم که بعضی وقتا دوست دارم بکشمت؟
شارون می شینه.
- نه. یادمه که من اینو بهت گفتم.
برمیگردم ، و می شینم روی تخت خودم. ساکمو باز میکنم. لباس شنا و حوله مو در میارم.
- بعضی وقتا دوست دارم بکشمت.
شارون می خنده. ساکشو باز میکنه. من با اخم نگاهش میکنم.
- جنده.
خنده شارون بالا می ره. می افته روی تخت و با صدای بلند می خنده. من هم خنده ام میگیره.
- واقعن جنده ای.
شارون می شینه. اشکاشو پاک میکنه.
- فکرشو بکن. من زن بابات بشم. اونوقت تو میشی مادر جنده.
دوباره با صدای بلند می خنده. من نگاه میکنم به در اطاق.
- خفه شو.
پا می شم. صدامو آهسته میکنم.
- می تونی زن یه نفر بشی که ازش نفرت داری؟
شارون پا میشه. میاد و روبروم می ایسته. صورتشو میاره جلوی صورتم.
- من، به خاطر تو، زن شیطون میشم. بابات که فرشته س.
راه میوفته به طرف در اطاق.
- اشتباه میکنی شری. من نمی ذارم.
صدام می لرزه. عصبانی ام. شارون برمیگرده. با لبخند، توی چشمام نگاه میکنه.
- عزیزم. دیگه دیر شده. خیلی.
و از پله ها پایین میره. من برمیگردم و روی تخت می شینم. از توی ساکم ،یه قرص آرام بخش در میارم. تمام تنم می لرزه. یه نفس عمیق می کشم. قرص رو نگاه میکنم ، و برمیگردونم توی ساک. پا می شم. کنار در بالکن می ایستم و به نوک کوهها نگاه میکنم. اونقدر تا آروم می شم.
- نمی ذارم. من نمی ذارم.
میرم پایین. بابام وشارون ، توی ماشین نشستن. از باغ که خارج می شیم، دوست بابام رو می بینم ، که توی ماشینش منتظره. جلوی ما حرکت میکنه. می ریم به یه ساحل کوچیک وزیبا ، که برای توریست ها ساختن. اما خلوته.
بابام و دوستش ، توی رستوران می شینن. من و شارون می ریم به طرف دریا. اما زیاد حوصله ندارم. زود از آب میام بیرون. و تا موقع شام، کنار ساحل دراز میکشم.
هوا که تاریک می شه برمیگردیم. دوست بابام ،یه آبجو میخوره ، و خداحافظی میکنه. من، احساس خستگی میکنم و غم دارم. پا می شم. بابامو می بوسم ، و به اطاق بالا میرم.
توی تاریکی ، دراز می کشم روی تخت. سعی میکنم به اتفاقات خوب گذشته فکر کنم. سعی میکنم خودمو آروم کنم. صدای خنده بابام و شارون، از توی باغ به گوشم میرسه. پا می شم. می ایستم کنار در بالکن ، و نگاهشون می کنم. مشروب می خورن و دست به سر و صورت همدیگه می کشن.
- بابام دوستش داره.
نگاه میکنم به شارون، که خودشو به بابام می چسبونه، و زیر گردنشو می بوسه.
- واقعن ازش نفرت داره؟
زیر نور ماه ، و فانوس روی میز، شارون رو می بینم ، که روی پاهای بابام می شینه. بابام پیرهن شارون رو بالا میزنه. سرشو میذاره وسط پستوناش.
- نه. نمی ذارم.
زانوهام می لرزن. می شینم . صدای ناله های شارون، توی سرم میکوبه. پا می شم. نگاه میکنم به شارون ، که روی میز دراز کشیده. بابام ، وسط پاهاش ایستاده. کمربند شلوارشو باز میکنه. شلوارشو پایین می کشه. می بینم که کیر بابام، توی کوس شارون میره. شارون ، آه و ناله می کنه. زیر نور ماه ، هیکل سفیدشو می بینم ، که تند و تند تکون میخوره. من ، خودمو می چسبونم به در بالکن . گلوم خشک شده. فکر می کنم ، هر دوشون می دونن که دارم نگاهشون می کنم. لرزش تنم بیشتر می شه.
- نه. نمی ذارم.
دلم میخاد جیغ بکشم. دلم میخاد کاری بکنم ، که از همدیگه جدا بشن. نمی تونم. سر جام خشکم زده. و جلوی چشمام برای اولین بار، بابامو می بینم، که با بیرحمی و شدت، همه جای شارون رو ، می ماله و گاز میگیره. شارون ، روی میز پیچ و تاب می خوره. شاید اگه نزدیکتر بودم، لرزش تنش رو میدیدم.و اشکاشو می دیدم.
بابام، شونه های شارون رو محکم می گیره، و با تمام قدرت ، کیرشو می کوبه توی کوس شارون. و هر بار، شارون از جاش کنده می شه. سرشو می کوبه به میز. و من، با دردی که می کشه، می لرزم.
- آرومتر. آروم بگیرین.
و زیر نور ماه، می بینم که بابام و شارون، توی همدیگه می پیچن. و پشت پرده اشکهام، محو می شن.
- یکی فرشته بود. یکی شیطان.
---------

Mehrbod
02-21-2013, 07:02 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #23


***

shiva_modiri
Sep 07 - 2008 - 12:33 AM
پیک 45

قسمت چهلم: سفر 2

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/303.jpg

فرشته و شیطان ، هر شب زیر نور ماه، عشق بازی میکردن. و من ، هر شب ، به در بالکن تکیه می دادم ، و نگاهشون میکردم. تا وقتی که آروم میگرفتن. بعد ، می رفتم ، و روی تختم دراز می کشیدم. صبر میکردم تا شارون، خسته و نیمه لخت ،وارد اطاق می شد. و فضای تاریک اطاق، بوی چمن ، و شراب ، و سکس میگرفت.
شب چهارم ، رفتم بالای سر شارون.
- هی... شری.. پاشو...
شارون ، گیج و مست نگاهم کرد.
- پاشو...برو بیرون..
- چرا؟ کجا برم؟
- برو بیرون.. برو پایین.
داد می زدم. شارون رفت. و من، تا صبح بیدار موندم. نشستم روبروی در بالکن ، و زل زدم به نوک کوه ها. نمی تونستم گریه کنم. توی دلم، درد و عصبانیت موج می زد. باور نمی کردم. شاید ، برای اینکه هیچ وقت ، عشق بازی بابامو ، با کسی ندیده بودم. و حالا ، هر شب ، روبروی چشمام ، چیزی می دیدم ، که نباید می دیدم. اما دیده بودم. و می دونستم که هم بابام، و هم شارون ، می خواستن که ببینم.
هر شب ، و سط باغ، بابام وشارون ، دردناک ترین لحظه های زندگیشون رو تحمل می کردن. بابام ، هر شب غرورش رو به پای شارون می ریخت. و شارون ، هر شب ، دلش زیر دستهای بابام، له می شد. برای اینکه من بفهمم. بفهمم که عشق من، اینجا، وسط این باغ ، توی یه شهر دور افتاده اسلواکی، به نقطه آخر رسیده. اما نمی فهمیدم. چیزی که می فهمیدم ، غرور من بود که می شکست. دل من بود ، که له می شد.
- شما منو کشتین. شما که عاشق من بودین.
گریه نمی کردم. نمی تونستم. دلم می خواست چشمامو ببندم. و بمیرم. اما صبح شد. و من زنده بودم. رفتم سراغ بابام. ایستاده بود کنار در آشپزخونه ، و با تلفن حرف می زد.صبر کردم تا حرفاش تموم شد.
- بابایی.
- جونم.
- من میخام برم خونه.
بابام ، تلفنشو گذاشت توی جیبش. سرشو چرخوند به اطراف باغ.
- شارون کجاست؟
من ، شونه هامو انداختم بالا. با اخم جواب دادم.
- نمی دونم. دیشب اومد پایین.
بابام ، عینک آفتابیشو، از روی چشماش برداشت.
- اومد پایین؟ کجا؟
توی چشماش، نگرانی می دیدم. برگشتم ، و بی هدف به اطراف باغ نگاه کردم.
- من میرم پیداش کنم.
بابام ، وارد کلبه شد. من ، گیج و خسته ، سر جام موندم. آفتاب ، وسط سرم می تابید. و بوی چمن مرطوب ، بی حسم می کرد. به سختی قدم برمیداشتم. رفتم به طرف پشت کلبه. زیر سایبان چوبی ، روی نیمکت، شارون توی خودش مچاله شده بود.دستاشو ، لای پاهاش گذاشته بود، و زانوهاشو جمع کرده بود. موهای به هم ریخته ش ، نصف صورتشو پوشونده بود ، و صورت سفیدش ، رنگ پریده بود. رفتم و بالای سرش ایستادم.
- شری...
زیر لب گفتم. صدای خودمو نمی شنیدم. رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. سر شارون رو، آروم برداشتم ، و روی پاهام گذاشتم. سرمو، تکیه دادم به دیوار چوبی کلبه، و چشمامو بستم.
- شیوا.
چشمامو باز کردم. بابام، ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد. بعد اومد جلو . دست گذاشت روی شونه شارون.
- شری. پاشو.
شارون ، چشماشو باز کرد. آروم بلند شد و نشست. هنوز گیج بود. به من نگاه کرد. بعد سرشو بالا گرفت. به طرف بابام.
- دیشب اومدم اینجا...سیگار بکشم...خوابم برد.
دوباره نگاه کرد به من. چشماش ورم کرده بودن. فکر کردم ، حتمن تمام شب گریه کرده بود.
- پاشو. بریم بالا شری.
من گفتم. و دستمو گرفتم زیر بازوی شارون. رفتیم به طرف اطاق بالا. بابام ، تا بالای پله ها همراهمون اومد. توی اطاق ، شارون خودشو انداخت روی تخت. من ، کفشاشو در اوردم. لحاف رو کشوندم روش.
- بخواب شری. تازه اول صبحه.
شارون ، چیزی نگفت. من، رفتم و دراز کشیدم روی تخت. زل زدم توی صورت شارون. فکر کردم ، هنوز دوستش دارم. این دختر بچه لجباز، که با مردی مثل بابام، در افتاده بود. فکر کردم. قبل از اینکه به خواب برم.
- شری. تو خواهر من هستی.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/304.jpg
---------
- من نمی تونم خودمو ببخشم.
- هیچ کس نمی تونه خودشو ببخشه.
کریستل ، اشاره کرد به ردیف لباسهایی ،که جلوی سالن فروشگاه آویزون بودن. رفتیم به طرف لباسها.
- نظرت چیه؟
- قشنگن. اما من اینا رو نمی پوشم.
کریستل، با انگشتای بلندش، یه پیرهن صورتی رو لمس کرد.
- میدونم . برای سن تو نیست. اما نظرت چیه؟
من ، نگاه کردم به پیرهن صورتی ، که بدون آستین بود و پایینش چین داشت.
- اینا رو بیشتر توی فیلمای قدیمی دیدم. رنگ قرمزش قشنگ تره به نظر من.
کریستل ، نگاه کرد به پیرهن قرمزرنگ.
- آره. قشنگه. اینا طرح سالهای 60 هستن. اما حالا مد شدن. ببینم، تو چه رنگی دوست داری؟
- من رنگ قرمز... و سیاه.
کریستل خندید.
- مثل باباتی... میدونستی؟
بعد ، پیراهن قرمز رو برداشت. رفتیم به طرف صندوق. کریستل، پول پیرهنو داد ، و از فروشگاه بیرون اومدیم. عصر بود. و خیابان شانزه لیزه، شلوغ و پر سر و صدا بود.
- میخام یه چیزی نشونت بدم.
کریستل، با قدمهای بلند ، توی یکی از خیابونهای کوچیک پیچید. کنار یه مغازه آنتیک ایستاد . من ، به چیزهایی که پشت ویترین شیشه ای بودن نگاه کردم.
- بریم تو.
وارد مغازه شدیم. کریستل ، با سر به صاحب پیر مغازه ، سلام کرد. اشاره کرد به پله ها.
- بریم بالا.
رفتیم طبقه بالای مغازه. توی فضای نیمه تاریک ، چند تا میز و صندلی چوبی چیده بودن. کریستل ، پشت یکی از میزها نشست. من ، نشستم روبروش. کریستل لبخند زد.
- قدیمیه. فراموش شده. اما من اینجا رو دوست دارم.
از توی تاریکی ، یه خانوم جوون بیرون اومد. کنار میزمون ایستاد. کریستل ، سفارش قهوه و نوشیدنی داد.
- وقتی همسن تو بودم به اینجا می اومدم. اونوقتها ، پایین ، فقط کتاب فروشی بود. با دوستام اینجا جمع می شدیم. بحث می کردیم. سیگار می کشیدیم. و به فکر نجات دنیا می افتادیم. اون وقتا ، همه جوونهایی که اینجا جمع می شدن، یا انقلابی بودن یا هنرمند. من هیچ کدوم نبودم. یه دختر بچه پولدار بودم ، و زیاد منو جدی نمی گرفتن. برای این خوب بودم ، که پول آبجوی دوستامو بدم.
کریستل خندید. فنجون قهوه شو بالا برد.
- بعد با گوستاو آشنا شدم. یه جوون لاغر ، و عینکی و آروم. نه حرف می زد، نه جذاب بود. کسی بهش توجه نمی کرد. فقط سیگار می کشید، و به بقیه گوش میداد. شاید برای همین ازش خوشم اومد.
کریستل آه کشید. من، لیوان نوشابه مو بردم به طرف دهنم. نگاه کردم توی صورتش.
- حوصله داری؟
من ، لیوان نوشابه رو گذاشتم روی میز.
- بله. بگین لطفن.
کریستل در کیفشو باز کرد. یه دستمال مرطوب در اورد ، و به انگشتای دستش مالید. بعد ، زل زد توی صورت من.
- سعی نکن خودتو ببخشی شیوا. هیچ وقت ، اینکار رو نکن. توی این چند روز که پیش من هستی ، همه ش احساس می کنم خودمو می بینم. با این فرق ، که من رابطه خوبی با پدرم نداشتم. سخت گیر بود. ازش می ترسیدم. و یه روز که فهمیدم، گوستاو بیچاره عاشقم شده، نزدیک بود خودکشی کنم.
کریستل ساکت شد. زل زد به فنجون قهوه روبروش ، و آه کشید. احساس میکردم ، فضای غم انگیز کافه ، روی شونه هام سنگینی می کرد. فکر کردم ، کریستل ، زنی که توی این چند روز ، هر لحظه توی نظرم ، جدی تر و قوی تر می شد. زنی ، که به بابای من کمک کرده بود. زنی که مردهای دور و برش، دستشو می بوسیدن ، و بهش احترام میذاشتن، حالا یه دخترک 17 ساله بود ، که یه درد خیلی کهنه داشت. و باید به من می گفت. برای اینکه من، نمی تونستم خودمو ببخشم. از همون شب ، که برای اولین بار ، خودمو تسلیم دانیل کردم.
- خانوم کریستل، شما چرا؟ بخاطر گوستاو؟
کریستل لبخند زد. تلخ.
- نه عزیزم. به خاطر خودم. گوستاو، آدم وفاداری بود. اما من ، زندگی در زندان پدرم رو انتخاب کردم. چون یه زندان طلایی بود. تا سالها بعد ، سعی کردم خودمو ببخشم، اما فهمیدم که این کار ممکن نیست.
من فکر کردم به گوستاو. به یه جوون لاغر و کم حرف و عینکی.
- گوستاو چی؟ شما رو بخشید؟
- آره. بخشید. آخرین بار که همدیگرو دیدیم، رفتیم به آپارتمانش. اون روز، تلخ ترین روز زندگی ما بود. روز جدایی. همدیگرو بغل کردیم و با هم گریه کردیم. و من، خودمو به گوستاو بخشیدم.
- اولین بارتون بود؟ آره؟
- آره. آره عزیزم. وقتی گوستاو ، قطره های خون رو دید. منو بوسید و برای همیشه بخشید.
کریستل ، یهو ، مثل کسی که از خواب می پرید، توی جاش بلند شد.
- خدای من... چرا اینارو به تو میگم؟
من ، خودمو جابجا کردم.
- اشکالی نیست. من ناراحت نیستم.
کریستل ، دستشو جلو اورد و روی دستم گذاشت.
- شیوا.. یه چیزی توی تو هست، که آدم دلش میخاد همه رازها و غمهاشو بهت بگه. و این اصلن خوب نیست.
من آروم خندیدم.
- اما بابام ، رازها و غمهاشو به من نمی گه.
کریستل دستمو فشار داد.
- یه روز میگه. تو هنوز 17 سالته. یه روز، حتمن بهت میگه.
و بعد، پا شد.من هم پا شدم ، و کنارش، آروم از پله ها پایین رفتم. توی روشنایی خیابون، نگاه کردم به صورت کریستل. به گردن بلند، و چهره اشرافیش نگاه کردم . و یه لحظه فکر کردم، بابام آدم خیلی خوش شانسی هست ، که می تونه با زنی مثل کریستل ،عشق بازی کنه.
- خانوم کریستل، خیلی وقته بابامو می شناسین؟
کریستل ، اشاره کرد به اون طرف خیابون. با قدمهای بلند، از خیابون گذشتیم.
- بهتره حرف باباتو نزنیم. من سالهاست که می شسناسمش ، و اصلن اونو نمی شناسم. خیلی پیچیده و مغروره. امیدوارم تو اینطوری نشی.
کریستل ،کنار یه فروشگاه عطر ایستاد.
- بریم تو.
وارد فروشگاه شدیم. خانومهای توی فروشگاه، یکی یکی ، به کریستل سلام کردن. کریستل ، با گردن کشیده ، سرشو تکون داد. رفتیم ، و روی یکی از مبلهای فروشگاه نشستیم. یکی از خانومها ی فروشنده ، چند شیشه عطر، روی میز جلوی کریستل گذاشت.
- شیوا...امتحان کن.
من ، یکی از شیشه ها رو برداشتم و به مارک روی شیشه ، نگاه کردم.
- کدومو میخاین خانوم کریستل؟
کریستل ، نگاه کرد به شیشه های روی میز.
- برای خودت انتخاب کن. از طرف من.
من ، شیشه ای که توی دستم بود، روی میز گذاشتم.
- همین خوبه. مرسی.
کریستل ، پاهاشو روی هم انداخت. لبخند زد.
- این زندگیه شیوای عزیزم. همه چیزایی که در زندگی به دست میاریم ، همه خاطره ها ، مثل این شیشه های عطر هستن. هر کدوم که بوش قوی تر باشه، بیشتر می مونه. مهم نیست کدوم بوی بهتری داره.
من، نگاه کردم توی صورت کریستل. نمی فهمیدم.
- یعنی چی خانوم کریستل؟
کریستل سرشو اورد جلو.
- یعنی اتفاقی که بین تو و دانیل افتاد ، مثل یه بوی قوی ، توی زندگیت می مونه. ازش یه خاطره تلخ درست نکن. و سعی نکن خودتو ببخشی.
من سرمو تکون دادم.
- بله. باشه. سعی نمی کنم.
کریستل ، چند لحظه نگاه کرد توی صورتم.
- شیوا.
- بله.
- ببخش. درست موقعی که نمی تونی ببخشی.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/305.jpg
----------
- شری.
- هوم.
- من تو رو می بخشم.
شارون، از همونجا که دراز کشیده، نگاهم میکنه. چیزی نمی گه. پا می شه و توی تخت می شینه.
- باید دوش بگیرم.
حوله شو، از کنار تخت برمیداره. سریع ، نگاهم میکنه ، و از اطاق بیرون میره. من، به ساعت تلفنم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. میرم پایین. توی آشپزخونه، یادداشت بابامو می بینم ، که به در یخچال چسبونده. تا عصر نمی یاد. و ما نباید از باغ خارج بشیم.
میرم به طرف حموم. شارون ، زیر دوش، تکیه داده به دیوار ، و سرشو پایین گرفته. من دست می کشم به آینه بخار گرفته دستشویی. توی آینه ، صورت شارون رو می بینم، که زل زده به من. برمیگردم به طرف شارون. زل میزنم توی چشماش. شارون، دستشو دراز میکنه. میرم و جلوش می ایستم. حالا ، گرمای آب رو احساس میکنم ، که روی گردنم می شینه. شارون، تاپمو در میاره. دستاشو ، حلقه میکنه دور گردنم. من ، لخت می شم. خودمو، می چسبونم به هیکل خیس و داغ شارون. قطره های گرم آب، از روی پستونام پایین میرن. دستامو دور کمر شارون، سفت میکنم.
- شری..
داغ و حشری میشم.
- جنده..
شارون، سرشو میذاره وسط سینه م. نوک پستونمو می مکه.
- من می دیدم جنده... کیرشو می دیدیم.
شارون ، جلوی پاهام زانو میزنه. من ، سرشو می چسبونم به کوسم.
- دیگه نباید بهش کوس بدی... نباید...
شارون، زبونشو توی کوسم میکنه. چشمامو می بندم. و قطره های گرم آب، از روی کمرم پایین می رن.
- من می خامش شری...می خامش...
جیغ میزنم. می لرزم. شارون ، بلند می شه. سفت بغلم میکنه. صورتمو می بوسه. زیر گوشم آه می کشه.
- شیوا.. دختر کوچولوی من...
دستاشو، آروم روی کمرم می ماله. می بره پایین. روی کونم میذاره.
- کیر میخای؟
شونه هامو گاز میگیره. من، با چشمای بسته می لرزم. توی سرم ، موجی از گرما و راحتی راه میوفته.
- بابایی...
- جونم...
- منو بکون... فقط منو بکون...
- فقط تو رو می کونم...
- من دیدمش... کیرتو میخام...
توی کوسم می سوزه. خودمو می چسبونم به دیوار حموم. پاهامو از هم باز میکنم.
- کیرتو بکون توی کوسم...
توی کوسم داغ میشه.
- کوس دخترم...
موج گرما، توی تمام تنم می ریزه.
- بابایی..
- جون..
- همیشه بهت کوس میدم...
- آخ..چه کوسی داری ...
- بکونش...کیرتو محکم بکون توی کوسم..
جیغ میزنم.. با چشمای بسته جیغ میزنم. و تمام تنم پر میشه. زیر قطره های گرم آب ، احساس میکنم، توی بغل بابام آتیش میگیرم. گرمای انگشتاش، نوک پستونامو می سوزونه. نافمو می سوزونه. کوسمو می سوزونه.
- آب....آب میخام...
و احساس میکنم، سبک شدم. و همه جا، آروم میگیره. و هوا، بوی عطر میده. عطر بابام..
- دوستت دارم بابایی...
آروم ،چشمامو باز میکنم. وسط بخار، و قطره های آب، لبهای شارون، با لبخند، باز میشن.
- دوستت دارم...دخترم...
-----------


***

shiva_modiri
Oct 12 - 2008 - 05:56 PM
پیک 46

Mehrbod
02-21-2013, 07:02 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #24


***

shiva_modiri
Sep 16 - 2008 - 03:51 AM
پیک 47

قسمت چهل و یکم: سفر 3

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/306.jpg

- شیوا..
- هوم...
- گوش میدی؟
وسط باغ، زیر آفتاب دراز کشیدیم. من، نگاه میکنم به یکی از درختهای سیب.
- آره. گوش میدم.
- به من نگاه کن.
سرمو برمی گردونم به طرف شارون.
- الان یه هفته س که با هم حرف نزدیم.
دوباره نگاه می کنم به درخت سیب.
- حوصله ندارم شری.
بعد، کتابی که کنارم هست، برمیدارم. ورق می زنم. و زل می زنم به کلمه ها.
- چی می خونی؟
کتاب رو می گیرم به طرف شارون. بعد، دستامو زیر سرم میذارم و چشمامو می بندم. شارون، کنار گوشم حرف می زنه.
- من که سر در نمیارم. تو چی؟ واقعن می فهمی؟
چشمامو باز می کنم. نگاه می کنم به صفحه های کتاب.
- نباید هم سر در بیاری. برای اینکه ایرانی هست.
کتاب رو می گیرم. ورق می زنم.
- من هم زیاد نمی فهمم. از کتابخونه بابام برداشتم. در باره جشن عروسی توی ایران هست.
بعد، آخر کتاب رو باز می کنم، که چند صفحه عکس، از جشن های عروسی هست. کتاب رو هول میدم به طرف شارون.
- اینو ببین.
شارون ،نگاه می کنه به عکسهای توی کتاب. می خنده.
- وای خدا...تو هم اینجوری عروسی میکونی؟
من جواب نمی دم. حتی نمی تونستم فکرشم بکنم ، که یه روز ، ممکنه ازدواج کنم. مدتها بود، که نمی تونستم به آینده فکر کنم. از آینده می ترسیدم. و این ترس ، هر روز همراهم بود. ترس از خودم. ترس از بابام. ترس از همه زندگیم. و یهو، احساس می کنم ، اگه چیزی نگم ، حتمن به گریه می افتم.
- من هیچوقت عروسی نمی کنم.
شارون، دستشو دراز میکنه به طرفم. با نوک موهای سرم بازی میکنه.
- شیوا...؟
سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- نصیحت نکن لطفن. زشت می شی.
شارون آه می کشه.
- تو نرمال نیستی شیوا. از زندگیت یه جهنم ساختی. روز به روز بدتر می شی. من می ترسم. خیلی می ترسم.
نگاه می کنم به چشمهای خیس شارون. پا می شم. توی جام می شینم.
- تموم میشه شری. من می دونم.
شارون می شینه. از پاکت سیگارش یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- تو زندگی نمی کنی شیوا. نمی شه عزیزم. چیزی که تو میخای اصلن نمی شه.
- من چیزی نمی خام شری.
تند جواب میدم. و زل میزنم به درخت سیب. بغض می کنم. شارون دست می کشه روی کمر لختم.
- عزیزم... من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم. برات هر کاری میکنم. اما می ترسم. یه احساس خیلی بد دارم. می فهمی؟
بغض دارم. صدام می لرزه.
- چه کار کنم؟ چی می گی؟
شارون ، به در باغ نگاه می کنه. صداشو پایین میاره.
- شیوا. من فکر میکردم از بابات متنفرم. ..اما میدونی...حالا می فهمم که ازش می ترسم..خیلی می ترسم. چند شب پیش، وقتی باهاش سکس میکردم، نزدیک بود خفه م کنه.
زل می زنم توی چشمهای شارون. باورم نمی شه.
- راست میگی؟ برای چی؟
شارون با تلخی میخنده.
- برای اینکه حماقت کردم. بهش گفتم... بابایی. همونطور که تو میگی. یهو طوری نگام کرد که نزدیک بود قلبم بایسته. باور کن... از چشماش آتیش بیرون میزد. دست گذاشت رو گلوم. وای...خدا...
نگاه می کنم توی صورت شارون و می خندم. با صدای بلند می خندم.
- شری احمق. بگو ببینم چطوری گفتی.. بگو...
شارون می خنده. خودشو میندازه روی زمین. دستاشو از دو طرف باز میکنه. بعد با صدای آروم و پر از هوس می ناله.
- با...با...یی....
به فارسی میگه. دوباره تکرار میکنه.
- با...با...م...
می شینه . و جدی میشه.
- شانس اوردم چیز دیگه ای نگفتم. وگرنه حتمن منو می کشت.
زل میزنه به گوشه باغ.
- برای همینه که میگم نمی شه شیوا. اونوقت هر دومون رو می کشه.هه هه.
سعی میکنه با شوخی حرف بزنه. اما من ترس و نگرانی رو توی صداش می فهمم.
- خودتو خیلی درگیر کردی شری.
شارون، یه بطری نوشابه از کنار دستش برمیداره. به طرف دهنش می بره.
- میگم چطوره مستش کنم؟ ها؟ یا بی هوشش کنم؟ اونوقت تو می تونی هر کاری خواستی باهاش بکونی. ها؟
می خنده. من هم می خندم.
- خیلی خری شری.
دوباره دراز می کشم. زل می زنم به آسمون. به تکه های سفید ابر بالای سرم نگاه می کنم.
- من عشق میخام شری. همه این سالها، توی تصور من، یه لحظه هست که باهاش زندگی میکنم. نفس می کشم. اون لحظه ای که بغلم کنه. لختم کنه. فشارم بده. با عشق. و اونوقت بمیرم. بعد از اون لحظه بمیرم.
زمزمه می کنم. توی سرم، چیزی می کوبه. گرمای اشک رو ، کنار چشمم احساس می کنم. بغضی که ساعتها توی گلوم بود، می شکنه. و گریه می کنم. مثل آدمهای مریض و بدبخت گریه می کنم.
- از خودم بدم می یاد. از خودم متنفرم.
دستهای شارون،روی پیشونیم می شینن.
- شیوا...پلیز...
آروم می گیرم. دستامو از روی صورتم برمیدارم. آسمون آبی، جلوی نگاهم، خیس شده ، و به هم ریخته .شارون، بطری نوشابه رو جلوم می گیره. می شینم.
- بیا از اینجا بریم. ها؟ بریم شیوا. باید ازش دور بشی. یکی از عموهام توی استرالیاس. یه مزرعه بزرگ داره. هر وقت بگی میتونیم بریم. اصلن برنمی گردیم هلند. ها؟ چی میگی؟
بطری نوشابه رو به طرف دهنم می گیرم. نگاه می کنم به شارون. و فکر می کنم. به رفتن. به سفر.
- آره. راست میگی. میتونیم بریم پاریس. پیش کریستل.
فکر رفتن، حالم رو بهتر میکنه. شارون، با شادی می خنده.
- نو. پاریس نه. نزدیکه خره.
- یعنی بریم استرالیا؟ ها؟
- اگه بخای میریم ایران.
- ایران؟ باور نمی کنم. نمی یای.
- می یام شیوا. هر جا که بری، من هم می یام.
اخم می کنم.
- شری. اونوقت بابام دق میکنه.
- بهتر. از شرش راحت می شیم.
صدای ماشین بابام ، از پشت در باغ توی گوشمون می پیچه. شارون، با سرعت لبامو می بوسه.
- می ریم. به زودی.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/307.jpg
---------
16 سالگی زیباترین سال زندگی من بود. سالهای قبل از اون، سالهای آرومی بودن که در ذهن و فکر کودکانه من، هر روز، چیزی کشف می شد.
دنیای من، خونه بزرگی بود، که مال خودم بود. مدرسه ای که پر از بازی و شیطنت های دخترانه بود. جنگل بزرگ پشت خونه مون بود، که با درختاش دوست بودم. زندگی، زیبا و آرام بود. اتفاق هایی که دور و برم می افتادن، نمی فهمیدم. حتی وقتی مامان رفت، چیزی از زیبایی و آرامش دنیای من، کم نشد. مامیتا ،مهربان تر بود. مثل مامانم، خودخواه و عصبانی نبود. و بابام، که باید سرمو بلند می کردم ،تا بتونم توی چشماش نگاه کنم، همه جا و همه وقت، کنارم بود.
با شادی و بی فکری رشد می کردم. و همه چیز می درخشید. تصویر من، ازآینده، تصویر چیزهای ممکن بود.در آینده من، عشق و غم وجود نداشت. درد و بیماری نبود. ترس و ناامیدی نبود.
- من خوب بودم. و زندگی خوب بود.
سالهای بعد از 16 سالگی، تا همین امشب، مثل یه اتفاق سریع بود. مثل یه لحظه دردناک، که هیچوقت تموم نمی شد. همه این 4 سال، تجربه من از زندگی، تلخی و ترس بود. احساس می کردم زندگی من، با همه اتفاق هایی که توی این مدت افتادن، مثل یه دایره پوچ بود، که هیچ راهی به جایی نداشت.و آینده تاریک و ترسناک بود. من توی یه دایره وحشت زندگی می کردم. توی یه دایره امید و انتظار، که بیمارم کرده بود. توی یه دایره تنهایی، که شب و روز در ذهنم و روحم می چرخید و می چرخید. از هیچ چیز لذت نمی بردم. شادی نبود. من در دایره جهنم بودم. و گناه من عشق بود. عشقی که ممنوع بود.
- چرا من؟ چرا؟
بارها از خودم سوال کرده بودم. بارها فکر کرده بودم، اوایل فکر می کردم،شاید احساس من ،یه احساس معمولی هست که بعد از مدتی فراموش می کنم. اما زمان گذشت و احساس من فراموش نشد. و همه این مدت ،همه این سالها ،هر روز کار من، پیدا کردن جواب برای سوالهایی بود که از خودم می کردم.
- چرا عاشق بابام شدم؟
تنها بودم. اما همیشه می تونستم توی مدرسه یا جاهای دیگه دوستان خوبی پیدا کنم. همیشه می تونستم یکی از پسرهایی که دنبالم بودن انتخاب کنم. اما چیزی داشتم که فکر میکردم هیچکس دیگر نداشت. و از داشتنش لذت می بردم. من، یه بابا داشتم که همه چیز بود.همه چیزهای خوب بود. و از همون اولین لحظه ای که یه روز، کنار ساحلی در اسپانیا، احساس کردم که عاشق شدم. تمام فکرم این بود که این عشق رو به خودم و به بابام بفهمونم. به کسی که معنی و دلیل زندگی من بود.
زندگی رو از بابام یاد گرفتم. با درسهایی که هر روز بهم یاد می داد. و هر روز که می گذشت ، شباهت من به بابام بیشتر می شد.اونقدر که همه اطرافم، این شباهت رو می دید. و بعدها فهمیدم، که من بعد از 16 سالگی، طولانی ترین سالهای زندگیم رو گذروندم. سالهایی که هر کدوم، چند سال بودن. و حالا، در 20 سالگی، پیر شده بودم. تنها. کم حرف. حساس. مریض. و اگه شارون کنارم نبود، حتمن هیچ رابطه ای با دنیای بیرون از خودم نداشتم.
- راست میگی شری. باید رفت.
شارون حق داشت. باید می رفتم. باید برم. باید از این دنیای تلخ، بیرون بیام. دور بشم. برم و خودمو پیدا کنم. شیوا رو پیدا کنم. شیوا که ساده بود. و شاد بود. و جوان بود. و زیبا بود. باید به 16 سالگی ام برگردم.
- باید پیدات کنم. شیوا.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/308.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/309.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/310.jpg http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/311.jpg
---------
18 آگوست، روز تولد شارون بود. و من، از چند روز قبل ، خونه شارون بودم. از اتفاق مارسی ، مدت زیادی نمی گذشت. بابام از نگاه من فرار می کرد. کمتر باهام حرف می زد. و سعی می کرد بیشتر از همیشه بیرون از خونه بمونه. برای همین، وقتی شارون ازم خواست ،که چند روز قبل از جشن تولدش همراهش باشم، به راحتی قبول کردم. اما خوشحال نبودم. روزها، توی یه گوشه از مزرعه می نشستم ،و به جنب و جوش آدمها نگاه می کردم. شارون، 18 ساله می شد. و جشن بزرگی در راه بود.
- شری. برای عروسیت چه کار می کنی؟
شارون خندید. و با غرور به اطرافش نگاه کرد.
- خوب ، 18 سالگی مهمه دیگه.
- برای چی مهمه؟
- برای اینکه 18 سالگیه دیگه.
و بعد، دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- اینجا نشین. تو مثلن خواهر من هستی.
اون روز، دلم یهو لرزید. چیزی توی وجودم روشن شد. و احساس شادی کردم.
- خواهر؟
شارون با چشمهایی که می درخشیدن، زل زد به من.
- آره. تو خواهر من هستی.
دلم می خواست محکم بغلش کنم. بهش بگم که من، چقدر توی این لحظه، به یه خواهر احتیاج دارم. چون فقط یه پدر دارم که الان هفته هاست با من حرف نمی زنه. دلم می خواست بهش بگم، که چقدر از داشتن یه خواهر لوس و احمق، خوشحال هستم.
- مطمین هستی شری؟
- آره. هستم.
من، نگاه کردم به چادر بزرگی که وسط مزرعه می ساختن.
- آخه من و تو، فقط چند ماهه با هم دوست شدیم.
دلم نمی خواست چیزی که به دست آورده بودم، از دست بدم. اما می ترسیدم. شارون رو هنوز به خوبی نمی شناختم. فکر می کردم حتمن احساساتی شده. دلم می خواست مطمین بشم.
- تو حتی هیچ کدوم از رازهای منو نمی دونی. من و تو خیلی با هم فرق داریم. من...
شارون پرید توی حرفم. جدی بود.
- چرت و پرت نگو.
و قدم برداشت به طرف چادر.
- تو خواهر من هستی. چون دوستت دارم.
و قدمهاشو تند کرد. من ایستادم. از پشت سر، نگاهش کردم که داخل چادر شد. باور نمی کردم. شوکه شده بودم. شارون از چادر بیرون اومد. نگاهم کرد و جیغ کشید.
- چرا اونجا ایستادی؟ بیا دیگه.
داخل چادر شدم. شارون رفت و بالای سن ایستاد. از همونجا اشاره کرد به طرف من. از بین میز و صندلی ها گذشتم. بالای سن ،چند نفر مشغول نصب نورافکن و کارهای دیگه بودن.
- من باید اینجا بایستم و با مهمونا حرف بزنم.
- چی میخای بگی؟
- هیچی. بهشون میگم که کار خوبی کردن به جشن تولد من اومدن. و بعد هم از بابام تشکر میکنم که کلی خرج روی دستش گذاشتم. بعدش هم استریپ تیز می کنم.
شارون با صدای بلند خندید.
- تو هم باید کنارم بایستی.
خندیدم و به مهمونای خیالی توی چادر نگاه کردم.
- من چرا؟
- برای اینکه هول می شم. راستی...بابات چرا نمی یاد؟
- بابام از جشن و شلوغی خوشش نمی یاد.
شارون ، دستاشو به کمرش زد. با اخم نگاهم کرد.
- آره؟ حتی برای جشن من نمی یاد؟
جواب ندادم. از سن اومدم پایین و به طرف در چادر حرکت کردم. اونوقتها ،هر موقع شارون حرف بابامو می زد، ازش فرار می کردم. حتی وقتی ازم خواسته بود، به بابام زنگ بزنم این کارو نکرده بودم. نمی خاستم بابام به جشن بیاد. شارون، در اون روزها، دختر هوسبازی بود که فقط به یه چیز فکر می کرد. و من باید بابامو ازش دور می کردم.
- شیوا. بجنب.
برگشتم و به شارون نگاه کردم. پشت سرم قدم برمی داشت.
- تا چند ساعت دیگه مهمونا می رسن. من هنوز هیچ کاری نکردم.
- کارها رو که بقیه می کنن. تو فقط غر می زنی.
از چادر خارج شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمون. توی پذیرایی، خانم آرایشگر و همکارش، منتظر نشسته بودن. شارون به سرعت روبروی یه آینه بزرگ نشست ،و خانم آرایشگر مشغول کار شد. من راه افتادم به طرف طبقه بالا.
- کجا میری؟ بیا بشین.
- باید زنگ بزنم شری. خودم آرایش می کنم.
رفتنم و توی اطاق شارون نشستم. توی آینه به خودم نگاه کردم. فکر کردم، امشب شب شارون بود. امشب نباید زیباتر از شارون باشم. موهامو جمع کردم پشت سرم ،و بستم. لباس شبم رو از توی کمد شارون در اوردم . جلوی آینه پوشیدم.
- یه بهانه می یارم و کنارش نمی ایستم.
من زیباتر از شارون نبودم. شارون بلندتر و سکسی تر بود. اما همیشه ،توی کالج یا دیسکو ،وقتی با هم بودیم ،بیشتر نگاه ها به من بودن.
- گول چشماتو می خورن. نمی دونن چه مادر جنده ای هستی.
شارون می گفت. و با عصبانیت می خندید. شارون هنوز از راز دلم بی خبر بود. هنوز نمی دونست که من هیچ کدوم از اون نگاه ها رو نمی بینم. اگر نه، با عصبانیت نمی خندید. اما امشب ،همه باید به شارون نگاه می کردن.امشب، شب شارون بود. خواهر من ،که زیباترین دختر امشب بود.
- شیوا...
صدای جیغ شارون، تا بالا می رسید. رفتم پایین.آرایش شارون تموم شده بود.
- وای ...چه خوشگل شدی.
شارون واقعن زیبا بود. فکر کردم اگه لازم باشه خودمو به بیهوشی میزنم.
- الان مهمونا میرسن. هنوز کاری نکردی؟
لباس شب شارون رو از توی جعبه در اوردم. گرفتم روبروش.
- بپوش من ببینم.
شارون لباس رو پوشید. بعد یه نیم تاج طلایی روی سرش گذاشت.
- هی.. بابام یه ماشین برام گرفته. من مثلن نمی دونم. کاشکی هر سال 18 ساله می شدم.
خندید. من نگاه کردم توی صورتش که می درخشید. فکر کردم. حتمن چیزی هست که سرنوشت، من و شارون رو، به هم نزدیک کرده بود. چیزی که الان نمی فهمیدم.
- شیوا...پلیز...امشب خوشحال باش.
شارون اومد جلو. دستامو گرفتم روبروی سینه م. نذاشتم بغلم کنه.
- جلو نیا. آرایشت خراب میشه خره.
نگاه کردم به طرف باغ. مهمونها کم کم پیداشون می شد.
- ببین شری. من توی شلوغی حالم بد میشه.
شارون ، نگاه کرد به طرف آدمهایی که از ماشین هاشون پیاده می شدن ،و به طرف چادر می رفتن.
- یعنی چی؟
- یعنی من نمی تونم کنارت بایستم. اوکی. اگرنه بیهوش میشم. اونوقت آبروت میره.
شارون با اخم و تعجب نگاهم کرد.
- میدونستم خیلی مادرجنده هستی.
و بعد، نگاه کرد به طرف باغ.
- اوکی. یه پسر خوشگل پیدا می کنم. چطوره؟
- خوبه عزیزم.
شارون تلفنشو از روی میز برداشت. زنگ زد به چند تا از پسرهایی که توی جشن بودن. انتخاب همراه، زیاد طول نکشید. اونوقت من یه نفس راحت کشیدم.
- حالا بریم.
شب با زیبایی می رسید. چادر بزرگ وسط باغ، زیر نورهای رنگارنگ می درخشید. شارون، ستاره جشن بود. من، پشت یکی از میزهای گوشه چادر نشستم ،و به صحنه روبروی چشمم نگاه می کردم. مهمونها، با صدای بلند می خندیدن و همراه با موزیک زنده، خودشونو تکون میدادن. شارون، دستشو انداخته بود توی بازوی پسر همراهش ،و با مهمونها خوش و بش میکرد. گاه به گاه، سرشو برمی گردوند و نگاهش رو به من می انداخت. من توی دلم ،خدا خدا می کردم که یه وقت خریت نکنه. یه وقت نیاد سراغم و مجبورم نکنه همراهش راه برم. اما جشن به اوج خودش رسیده بود و شارون، تقریبن فراموشم کرده بود. من احساس راحتی میکردم. با اینکه تنها بودم. و فکر می کردم، توی چنین شبی، هیچکس تنها نبود. به مهمونا نگاه می کردم. زن و مرد. پسر و دختر. که همدیگرو بغل کرده بودن و می رقصیدن. یه لحظه فکر کردم، کاشکی به بابام زنگ زده بودم. از دور نگاه کردم به شارون، نیم تاج روی سرش، وسط جمعیت می درخشید. شارون، سر جاش ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به طرف من.
- شما نمی رقصین؟
مهره های کمرم لرزید.صدای بابام، از توی خواب و رویا به گوشم نشست. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. بابام، با چشمهایی که می درخشیدن، بالای سرم ایستاده بود. دستشو به طرفم دراز کرد. من، ساکت و جادو زده، از جام بلند شدم. سرمو آروم گذاشتم روی سینه ش. چشمامو بستم. و با آهنگ شب پر ستاره، رقصیدم.
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/312.jpg
---------


***

shiva_modiri
Sep 25 - 2008 - 09:22 PM
پیک 48

قسمت چهل و دوم: عشق ممنوع

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/313.jpg


http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/314.jpg


فردا برمی گردیم هلند. دو روز زودتر. کارهای بابام اینجا تموم شدن. موقع شام، بابام، خیلی جدی و دقیق تعریف میکنه که چه کارهایی کرده و چقدر به این طرح جدیدش امیدواره. قرار شده با شریک اسلواکیش، توی لهستان و چک، سه تا مرکز بزرگ، برای قالی و آنتیک راه بندازن. من باید خوب گوش میدادم، و چیزهایی که می گفت توی دفترم می نوشتم.
- چند سال دیگه تو باید اینارو اداره کنی.
- چرا بابایی؟ مگه شما نیستین؟
بابام نگاه می کنه به شارون. سرشو تکون میده.
- من این کار رو برای تو میکنم. برای بچه های تو می کنم. از حالا باید یاد بگیری.
بعد می خنده ،و دستاشو پشت گردنش حلقه میکنه.
- بیچاره من. بیچاره بابای شارون.
شارون ، با بشقاب غذاش بازی میکنه. توی فکره. نگاه میکنه به بابام و اخم میکنه.
- بابای من ،قراره وقتی 23 شدم ،همه کارها رو بسپاره به من.
بابام ، انگشت اشاره شو می گیره به طرف شارون.
- وقتی 23 شدی؟ می سپاره به تو؟
شارون سرشو تکون میده.
- البته یه مشاور انتخاب کرده. تا وقتی که من سی ساله بشم.
بابام گردنشو کج میکنه.
- و تا اون موقع، شما حتمن توی ساحل دراز می کشین و هیچ کاری نمی کنین؟
من می پرم توی حرفشون. می دونم شارون به چی فکر میکنه. میدونم که هیچ علاقه ای به نقشه های باباش و حرفهای بابام نداره. فکر رفتن، پریشان و گیجش کرده.
- خوب. مشاور برای اینه که کارها رو بکنه.
بابام نگاه میکنه به من.
- شماها همه چیزو راحت میخاین. برای خوشبختی، باید بجنگین. برای شادی، باید تلخی رو بفهمین.
من نگاه می کنم توی چشمای بابام. بعد، سرمو برمی گردونم طرف شارون.
- من دوست دارم عکاسی کنم بابایی. نمی خام بیزنس کنم.
بابام اخم میکنه.
- اوکی. شما هنوز چیزی از زندگی نمی دونین. هنوز عاقل نشدین.
وبعد از پشت میز بلند میشه.
- فردا قبل از رفتن میریم خرید. شب بخیر.
خم میشه به طرف من. صورتمو می بوسه. بعد صورت شارون رو می بوسه. و میره به طرف اطاقش. من و شارون، ساکت به همدیگه نگاه می کنیم. من خودمو توی صندلیم جابجا می کنم.
- می یای بالا شری؟
شارون نگاه میکنه به طرف اطاق بابام. بعد پا می شه. و میریم بالا. شارون می شینه روی تخت. و سرشو توی دستاش می گیره.
- چیه شری؟ چته؟
می شینم کنارش . دستمو روی شونه ش میذارم.
- به چی فکر میکنی؟
شارون آه می کشه.
- تو واقعن میخای بری؟
می خندم.
- چیه؟ پشیمون شدی؟ فکر تو بود. مگه نه؟
شارون دست می کنه توی موهاش.
- آره. میدونم. اوکی.
دراز می کشه روی تخت. من لخت می شم و کنارش دراز می کشم. لحاف رو می کشونم روی خودم. شارون می چرخه به طرف من. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- دیگه برنمی گردی شیوا.
من سر انگشتمو می کشم روی پیشونیش.
- اگه برم. دیگه نمی تونم برگردم.. نه.
سرانگشتمو میذارم روی پلکهای شارون. چشماشو می بندم.
- برای همین باید تنهایی برم شری.
شارون زمزمه میکنه.
- من می یام. من باهات می یام.
من ، پیشونیمو می چسبونم به پیشونی شارون.
- نه. تو بمون عزیزم. من مجبورم. باید فرار کنم.
پلکهای بسته شارون خیس میشن.
- اگه بری. بابات می میره. شیوا. پلیز...
من بغض میکنم.
- بهتر. از شرش راحت میشم. بهتر.
----------
http://imgur.com/YfD5h3Q.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/315.jpg
----------
تاریکی بود . و من تنها بودم. روبروی دریا. و می ترسیدم. ایستاده بودم . و روی پاهای لختم، سردی آب رو احساس میکردم. همه جا، سکوت و تنهایی بود. موجهای دریا ، بی صدا روی هم می چرخیدن ، و به طرفم می اومدن. من ایستاده بودم . می ترسیدم به اطرافم نگاه کنم. نگاهم، فقط به دریا بود. منتظر بودم.
- می ترسم....خیلی می ترسم.
لبام می لرزیدن. و سرمای آب رو، لحظه به لحظه ، روی پاهای لختم بیشتر احساس میکردم.
- بیا...منو ببر...
زل زده بودم به دریا. و می دیدم که روی موجها، سایه بلندی به طرفم می اومد. و نزدیک و نزدیک تر می شد. و بعد ، سایه، روبروی من ایستاد.
- من می ترسم... از سرما و تاریکی می ترسم..
لبام می لرزیدن. حالا، صدای دندونامو می شنیدم، که به هم می خوردن. سایه ، دستاشو از هم باز کرد. و بعد ،چیزی مثل موج آب گرم، توی دلم راه افتاد.
- منو ببر...
سایه ، به طرفم اومد. هم قد خودم بود. من رفتم وسط دو تا دستاش. چسبیدم به سینه ش. احساس گرما و آرامش میکردم.
- خیلی منتظر بودم. همیشه منتظر بودم.
سرمو بلند کردم. نگاه کردم توی صورتش. سایه ، توی تاریکی بود. صورت نداشت.
- مریض شدم. نمی تونم بخندم.
سایه ، انگشتاشو توی موهام کرد. سرشو گذاشت کنار گوشم. آه کشید.
- خسته شدم.منو ببر.
سایه ، به طرف دریا نگاه کرد. بعد، دستامو محکم گرفت ، و دریا ، با موجهای بلند و بی صدا، نزدیک شد. و من ، یهو وسط دریا بودم. و همه اطرافم آب بود. و خودم بودم. تنهای تنها.
- ببر منو...
- ببر...
چشمامو توی تاریکی باز میکنم. نگاه میکنم به صورت شارون، ونفس های گرم و آرومشو، روی صورتم احساس میکنم. پا میشم. از تخت بیرون می یام. تشنه هستم. دست می برم به طرف میز کنار تخت. بطری آب رو بر می دارم. و به شب نگاه میکنم. که از پشت در نیمه باز بالکن ، خنک و نرم وارد اطاق میشه.
- چی به سرت اومد؟ چی به سرت می یاد؟
فکر میکنم. و غم همیشگی ام، توی دلم راه میوفته. فکر میکنم، به زمستان سردی، که گرما و شادی دلم رو برد. به زهری، که شیرین ترین لحظه های روحم رو تلخ کرد. به زخم عمیقی فکر میکنم ، که جوانی و زیبای ام رو زشت کرد. فکر می کنم به دلم ، که سوخت. به عشق ، که نابودم کرد.
- چی شدی شیوا؟
حالا ، مریض و افسرده و مایوس، با خواب های پریشان، و فکرهای بیمار ، من بودم که نگاهم، دل هر مرد رو می لرزوند. من بودم که غرورم ترسناک بود. من بودم که جدی تر و محکم تر از سن و سالم بودم. من بودم که مثل یه معجزه ، همه چیزو عوض میکردم. چی شدم من؟
عشق.عشق.عشق. قرار این نبود. عشق بی رحم .عشق بی گذشت. گناه من چی بود؟ من که دلم برای برگ درخت هم می سوخت. من که با همه چیز دوست بودم. من که با پرنده و آب و سنگ ، حرف میزدم. من که خوب بودم.
- گناهم چی بود؟
نفسم، به سختی بالا می یاد. پا می شم. میرم و کنار در بالکن می ایستم. دهنمو باز میکنم ، و هوا رو می بلعم. نگاه می کنم به روشنی ماه ، که روی درختهای باغ افتاده بود. و بعد، سایه بلند بابام رو می بینم. بی حرکت . وسط باغ ایستاده بود. دستاشو حلقه کرده بود دور سینه ش. و زل زده بود به آسمون.
- چه کردی با من؟ عاشقی.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/316.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/317.jpg
----------
تا ظهر توی شهر می چرخیم. بابام ، برای توی راه ، خوراکی و نوشیدنی میخره. شارون ، چند بسته سیگار و آدامس میگیره ، و من ، یه گردن بند سفید برای مامیتا می خرم.
- خوب. این سفر هم تموم شد.
بابام میگه ، و بعد صبر میکنه تا من و شارون ، سوار ماشین بشیم. شارون ، روی صندلی جلو می شینه. بابام حرکت میکنه.
- چیزی یادتون نرفته؟ بهتون خوش گذشت؟
من ، ساکت به پشت پنجره نگاه میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. و منتظر یه فرصت هستم ، که با شارون حرف بزنم. سالهاست که فکر میکنم ، هر چی توی خواب می بینم ، حتمن اتفاق میوفته. با اینکه تا حالا هیچ کدوم توی دنیای واقعی تکرار نشدن. فکر فرار ، فکر جدا شدن، فکر رفتن ،توی این چند روز ، همه روحم رو مشغول کرده. شاید این بهترین راه بود. شاید ، تنها چیزی که می تونست منو نجات بده ، همین بود. خسته بودم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. شاید راهی پیدا می کردم. و از این دایره درد و انتظار ، بیرون می رفتم. با اینکه نمی دونستم پشت سرم چی هست. نمی دونستم توی این دریای تاریک و ناشناس ، چی به سرم می یاد.
- بابایی..
بابام و شارون ،هر دو سرشونو برمی گردونن و نگاهم می کنن.
- بله. چیه؟
بابام دوباره به جاده نگاه میکنه. شارون همونطور زل میزنه به من.
- شما کی می یاین اینجا؟ یعنی برای همیشه؟
بابام آروم می خنده.
- وقتی به درد هیچکس و هیچ چیزی نخورم.
بعد خنده ش بلند می شه.
- چیه؟ ازم خسته شدی؟ میخای برگردم؟
شارون به جای من جواب میده.
- شما که همیشه به درد می خورین.
و بعد به من چشمک میزنه.
- شیوا تازه میخاد براتون زن بگیره.
یاد حرفهایی میوفتم که موقع اومدن زده بودم. فکر میکنم به شب قبل از حرکت.
- انگار تو قرار بود عروسی کنی. خانوم شری.
شارون اخم میکنه. برمی گرده و زل میزنه به جاده. بابام، سریع نگاه میکنه به شارون. و بعد ، توی آینه ماشین به من نگاه میکنه.
- من با شارون حرف زدم.
نگاه میکنم به شارون. که همینطور زل زده به جاده. نه حرف میزنه، نه تکون میخوره.
- بله. میدونم. انگار نظرشو عوض کردین.
تیزی حرفم اونقدر هست که شارون برمی گرده و نگاهم میکنه.
- من قراره با خانوادم حرف بزنم. شاید عروسی کنم. شاید عروسی نکنم. بستگی داره.
من با اخم سرمو برمی گردونم به طرف جاده.
- به چی بستگی داره؟
دوباره نگاه میکنم به شارون. و فکر میکنم چیزی هست که من ازش بی خبرم. چیزی بین شارون و بابام هست که از من پنهون می کنن.
- مهم نیست شری. خودت بهتر میدونی.
نمی خام ادامه بدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداره. من دارم میرم. باید برم. اما کجا؟ اما چطور؟
چشمامو می بندم و خودمو به خواب میزنم. سعی میکنم فکرامو مرتب کنم. توی سرم پر میشه از علامت سوال. به بابام چی بگم؟ بگم میخام برم؟ برای همیشه؟ مگه میذاره؟ کجا برم؟ پیش مامیتا؟ یه شهر دیگه؟ یه کشور دیگه؟ درسم چی ؟ آخرش چی میشه؟ من چقدر احمق شدم که با شری مشورت می کنم؟ نه. این فکر خیلی بچگانه و مسخره س. من هیچ طوری نمی تونم برای همیشه بابامو ترک کنم. ممکن نیست. باید یه راه بهتر پیدا کنم. یه راهی که بابام نتونه جلومو بگیره. فکر کن. شیوای احمق. باید هر چی زودتر بری. قبل از اینکه همه چیز خراب بشه. فکر کن شیوا...
- حالت خوبه؟ دختره...؟
چشمامو نیمه باز میکنم.
- خوبم بابایی. دیشب کم خوابیدم.
- مثل همیشه.
- نه. دیشب خواب دیدم.
- خواب های خوب؟
- بله بابایی...خوابهای خوب....
---------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/318.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/319.jpg
---------

Mehrbod
02-21-2013, 07:10 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #25


***

shiva_modiri
Oct 08 - 2008 - 08:58 PM
پیک 49

قسمت چهل و سوم: عشق ممنوع 2

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/320.jpg

- کسی که به چیزی اعتقاد نداره، هیچ چیزی رو نمی تونه تغییر بده.
بابام، پشت به من ایستاده و به گلهای توی باغچه نگاه میکنه. بعد، آروم برمیگرده. نگاهم نمی کنه. می شینه روی صندلی.
- بیا بشین. بیا حرف بزنیم.
من، می شینم و زل میزنم به پیشونیش، که پر از اخمه. تارهای سفید، توی موهاش، زیر نور آفتاب، مثل خط های روشن، توی یه فضای سیاه، برق میزنن. فکر میکنم، به همه زنهایی، که توی زندگیش اومدن. زنهایی که می تونستن، صورتشو عاشقانه لمس کنن. می تونستن، لباشونو روی لباش بذارن. زنهایی، که با همه غرور و خودخواهیشون، زیر دستاش، ناله میکردن. فکر میکنم به شری، که هم ازش می ترسید و هم دوستش داشت. حالا، توی این بعد از ظهر آفتابی ماه سپتامبر، می تونستم حرفهای شری رو بفهمم.
- بابات جادوگره. آدمو اسیر میکنه.
مامانم می گفت، که بابایی توی جوونیهاش کارهای عجیب و غریب میکرده. خیلی مرموزه. و همیشه ،یه اطاق ممنوع داشته. من باور نمی کردم. هنوز هم، این حرفا رو باور نمی کنم. از نظر من، بابام یه آدم خیلی منطقی، منظم و جذاب بود. یه شخصیت محکم و مغرور داشت. و می تونست آدمها رو جذب کنه.
- بابایی...
- بله.
- من میدونم که شما ،خیلی چیزا رو به من نگفتین. و میدونم که الان هم نمی گین. اما این سوالمو جواب بدین. اوکی؟
بابام ،سریع نگاه میکنه توی چشمام، و سرشو می چرخونه.
- اوکی. بپرس.
من، زل میزنم توی صورت بابام. گلومو صاف میکنم.
- بابایی... الان مدتهاست که به من نگاه نمی کنین. خود شما هم میدونین. همش از من فرار میکنین. از کی میترسین؟ از من یا از خودتون؟
بابام ، سرشو پایین گرفته. چند لحظه بی حرکت، زل میزنه به انگشتاش. بعد ،سرشو بالا میگیره.
- از هیچ کدوم.
دوباره زل میزنه به انگشتاش.
- من از آینده می ترسم.
آه می کشه.
- یه حرف دیگه بزنیم. تمومش کن.
من، سرمو می برم جلو. احساس میکنم، توی جدی ترین لحظه های زندگیم هستم. چند روز قبل برگشتیم هلند. توی تمام این روزها، من به فکر نقطه ای بودم ، که باید پیدا میکردم. نقطه ای، که بتونم آخر همه این سالهای درد و بی تکلیفی بذارم. نقطه ای ، که فقط با یه اتفاق بزرگ پیدا می شد. ساعتها با شارون بحث کردم. فکر کردم ، و حالا می دونستم، که فرار و جدایی من، اگر چه اتفاق بزرگی توی زندگی من و بابام بود. اما این نقطه تاریک، روشن نمی شد. و بعد، از بابام خواستم که با هم حرف بزنیم. و اقعی حرف بزنیم. و امروز، که قرار بود حرف بزنیم، بابام میخاست که تمومش کنم.
- بابایی؟
- هوم.
- شما به من گفتین که هیچ اتفاقی بزرگتر از حقیقت نیست. درسته؟
- بله. درسته.
- پس لطفن نگین تمومش کن. من دارم دیوونه میشم.
بابام، سرشو پایین تر می گیره. آروم زمزمه میکنه.
- بچه. تو از حقیقت چی میدونی؟ چرا اینقد یکدنده و سرسختی؟ حقیقت، از هر انفجاری بزرگتره. حقیقت، همه چیزو نابود میکنه. گذشته. حال. آینده. همه چیز نابود میشه. چه کار کنم؟ من هیچ وقت توی زندگیم، اینطوری احساس بیچارگی نکردم. چرا نمی فهمی؟
دستامو می برم جلو. میذارم روی دستای بابام.
- بابایی. من خیلی اذیتت کردم. میدونم. اما نترس. اصلن نترس بابام.
دستاشو فشار میدم. صدام میلرزه. و گلوم از بغض می سوزه.
- من خوشبخت نیستم بابایی. دو ساله که فقط غصه خوردم. میخام خودمو بکشم. میخام ازت فرار کنم. به خدا همه عمرم نمی خندم. کاشکی بمیرم.
سرمو میذارم روی دست بابام. و دلم میخاد، توی همون لحظه بمیرم. حالا می فهمیدم،که حرفهایی هستن که هیچ وقت نباید گفته بشن. حالا می فهمیدم، که حفیفت بعضی اتفاقها ، حتی در حرف هم، ویرانگر هست. اما من، بدون گفتن هم ، نابود شده بودم. و اگه نمی گفتم، تمام زندگیم، برای همیشه، نابود شده بود. باید می گفتم ، و حالا که گفته بودم، نمی تونستم سرمو بالا بیارم.
- سرتو بالا بگیر.
بابام جدی و محکم میگه.
سرمو آروم بلند میکنم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. می ترسم.
- سرتو بالا بگیر.
نگاه میکنم توی صورت بابام. و بعد، چشما شو می بینم. چشمایی که بعد از دو سال، تیز و مستقیم ، زل میزنن توی چشمام. و لرزش سوزناکی توی کمرم راه میوفته.
- چند روز صبر کن.
و بعد پا میشه. راه میوفته به طرف ساختمون.
- چند روز فقط.
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/321.jpg
----------
- مامانی.
- بله عزیزم.
- چرا بابایی به ایران نمی یاد؟
مامانم، توی آشپزخونه ایستاده بود. و داشت از روی کتاب ،غذا می ساخت. من، گوشت و ماهی نمی خورم. مامانم سعی میکرد از روی کتاب آشپزی، غذای خارجی بسازه. و تا حالا ، که یه هفته از اومدنم به ایران می گذشت، بیشتر وقتم، توی آشپزخونه مامان گذشته بود.
- خودش بهت نگفته؟
- نه. شما بگین.
مامانم ، شعله زیر دیگ رو کم کرد. اومد و نشست پشت میز. موهای رنگ کرده شو، پشت سرش جمع کرد و یه سیگار بین لباش گذاشت.
- بابات، با گذشته مشکل داره عزیزم. اما تحملش زیاده. من اگه بودم دیوونه می شدم.
مامانم ، سیگارشو روشن کرد. دود سیگار رو، به طرف آشپزخونه فوت کرد، و بعد ، سیگارشو نصفه توی جا سیگاری خاموش کرد.
- فردا می ریم خونه عمه ت. اون بیشتر از همه باباتو می شناسه. فقط مواظب باش عزیزم. اینجا ایرانه. مردم اینجا با رازهاشون زندگی میکنن. برای همین ، چیزی که میگن، ممکنه با حرف دلشون خیلی فرق داشته باشه. می فهمی؟
من نگاهم توی آپارتمان مامانم می چرخید.
- آره. می فهمم. برای همین هست که خونه های اینجا، پنجره هاشون اینقدر کوچیکه.
مامانم پا شد. رفت توی آشپزخونه ، و در یخچال رو باز کرد. یه بطری مشروب در آورد ، و به من نگاه کرد. بعد بطری رو سر جاش گذاشت. تکیه داد به یخچال، و دستاشو دور سینه ش حلقه کرد.
- آره عزیزم. خوب فهمیدی. اینجا پنجره ها کوچیک هستن. چون همه خودشونو پنهون می کنن. برای همین، لازم نیست هر چی توی دلت هست بگی. یه وقت فکرای بد میکنن. می فهمی که؟
بعد، یه لیوان آب میوه برمی داره و می یاد به طرف من.
- یه چیز دیگه. عمه هات ممکنه یه فکرایی توی سرشون باشه. پسر عمه هاتو یادت هست؟
من ، لیوان آب میوه رو برداشتم و جلوی چشمام گرفتم.
- نه. حتی اسماشون یادم نیست.
مامانم، تند تند و عصبی حرف می زد ، و توی آشپزخونه می چرخید.
- بهتر. مواظب باش واست نقشه نکشن.
من، پا شدم و رفتم به طرف در بالکن. پرده توری سفید رو کنار زدم. و نگاه کردم ، به شهر بزرگی که تا دورها ادامه داشت. خندیدم.
- چی میگی مامانی؟ من تازه هیجده سالمه.
برگشتم ، و نگاه کردم به مامانم. که هنوز توی آشپزخونه می چرخید.
- من یه نفرو دوست دارم مامانی.
مامانم ایستاد. از همونجا ، دیدم که چشماش برق زدن. خیالش راحت شده بود.
- کیه؟ بابا ت میدونه؟ چرا به من نگفتی شیطون؟
اومد جلو و دستاشو دو طرف شونه هام گذاشت.
- قربون دختر خوشگلم بشم. بگو ببینم. تو هم که جنست مثل بابات خرابه. هیچی نشون نمیدی. باید همه چیزو به من بگی.
من ، نگاه کردم به شهر، و فکر کردم. من هم مثل همه آدمهای اینجا ، با رازهام زندگی میکنم. و پنجره کوچکی هست، که بین دل من و این دنیاست. و باید خودمو پنهون کنم.
- مامانی . همه چیزو که نمی تونم بگم.
مامانم اخم کرد. دستاشو از روی شونه هام برداشت. رفت و پشت میز نشست.
- من مثلن مامانتم. غریبه که نیستم.
نگاه کردم به مامانم. و منتظر موندم ، که اشکاش سرازیر بشن. بعد، رفتم و کنارش نشستم.
- مامانی. یکی هست، که من خیلی دوستش دارم. اون هم منو خیلی دوست داره. اما بقیه شو نمی تونم بگم. نه به شما. نه به هیچکس دیگه. حتی به بابایی هم نمی تونم بگم. خوبه؟
مامانم، اشکاشو پاک کرد و زل زد توی صورتم.
- یعنی چی نمی تونی بگی؟ اگه هر دوتون ، همدیگه رو دوست دارین ، دیگه پنهون کردن نداره. منو نگران نکن عزیزم.
من، با شیطنت ، زل زدم توی چشمای مامانم. می فهمیدم که رازهای ممنوع من ، هیچوقت برای مامانم فاش نمی شن. برای اینکه من ، کنار مردی بزرگ شده بودم ، که اهل همین شهر بود. و رازهای بزرگی داشت. و با درد و تحمل زیاد ، از رازهاش نگهداری میکرد. و می فهمیدم، که من هم، تا روزی که بتونم رازهامو حفظ کنم، دختر خوب پدرم هستم.
- مامانی. من میرم توی اطاقم.
پا شدم.
- مگه شام نمی خوری؟ چت شد یهو؟
راه افتادم به طرف اطاق.
- یه ساعت دیگه بیدارم کن.
با سرعت به طرف اطاق رفتم. در اطاق رو، از پشت قفل کردم ، و خودمو انداختم روی تخت. تمام وجودم، بابامو می خاست. به چهار طرف اطاق نگاه کردم. روزهای اول، توی این اطاق بدون پنجره، احساس خفگی میکردم. اما حالا خوشحال بودم. حالا می فهمیدم، که اطاقهای بی پنجره، توی سرزمین پدرم ، برای پنهان کردن رازهایی بودن ،که نباید بیرون می رفتن. حالا می فهمیدم ،که اینجا، توی هر خونه، یه اطاق ممنوع هست.
- بابایی...بابا...
تلفن رو برداشتم. زنگ زدم به هلند.
- بابام...
- جونم...
- دلم خیلی تنگ شده...
- من هم عزیزم..
تلفن رو چسبوندم به گوشم. کف دستمو گذاشتم روی سینه م. پستونامو آروم فشار دادم.
- بابایی...
صدای گرم بابام، از دورها می اومد، و آرومم می کرد.
- جونم... چت شده عزیزم؟
دستمو کشوندم روی شکمم. گذاشتم وسط پاهام.
- باهام حرف بزن بابایی...
- حالت خوبه؟ خوبی عزیز دلم؟
دستمو فشار دادم به کوسم.
- خوبم...بابام...تو رو میخام...
- لوس نشو... تازه یه هفته س.
برگشتم ، و روی شکمم خوابیدم. می لرزیدم. کوسمو فشار میدادم به سر انگشتام.
- کاشکی پیشم بودی...
انگشتمو، آروم توی کوسم کردم. داغ شده بودم.
- بگو دوستم داری بابای...
صدای بابام، توی گوشم می پیچید.
- دوستت دارم عزیزم...
لبامو گاز گرفتم. ناله هامو، توی سینه م خفه می کردم. کوسم ،خیس شده بود. صدای بابام، از توی گوشی می اومد. من، روی انگشتم بالا و پایین می رفتم. دندونامو ، محکم روی لبام فشار میدادم. سرمو چسبونده بودم به گوشی تلفن. پستونامو می مالیدم. کوسم می سوخت. کف دستم ، خیس خیس شده بود. دهنمو چسبوندم به بالش. جیغمو خفه کردم.
- دوستت دارم... دوستت دارم...بابایی...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/322.jpg

http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/323.jpg
----------
رستوران کالج ، مثل همیشه، بعد از تعطیلات تابستانی، خلوت و آرومه. از دور، شارون رو می بینم، که کنار پنجره نشسته ، و به بیرون نگاه میکنه. من، از توی دستگاه، یه لیوان قهوه برمیدارم ، و به طرف شارون میرم. شارون، سرشو می چرخونه ، و نگاهم میکنه. می شینم روبروش . نگاه میکنم به حیاط کالج، و برگهای خشک پاییزی که همه جا پخش شدن.
- قهوه میخوری؟
شارون، زل میزنه به لیوان قهوه من.
- تو که قهوه نمی خوردی.
من ، کیفمو میذارم روی میز ، و درشو باز میکنم.
- تعجب نکن شری. آدما عوض میشن.
شارون میخنده. دوباره نگاه میکنه به طرف پنجره.
- نه عزیزم. دلیلش افسردگی پاییزه.
من، نگاه میکنم به برگهای رنگارنگ توی حیاط. و بعد، از توی کیفم یه سی دی در می یارم. میذارم جلوی شارون.
- عکسای اسلواکی.
شارون، سی دی رو آروم برمیداره ، و توی کیفش میذاره.
- شیوا.
- هوم.
- از وقتی که برگشتیم ، همش نگرانم. تو چیزی میدونی؟ قراره چیزی بشه؟ هان؟
نگاه میکنم توی صورت نگران شارون. لیوان قهوه مو برمیدارم، و به طرف دهنم می برم.
- من چیزی نمی دونم.
شارون، لباشو به هم فشار میده. به اطراف رستوران نگاه میکنه.
- میدونی دیشب به چی فکر می کردم؟ به اوایل که با هم آشنا شدیم. به شبهایی که با هم به دیسکو می رفتیم. به کارهایی که می کردیم. چرا این همه عوض شدیم؟ وای...خدا...یادت می یاد؟ چی شدیم؟
من ، نگاه میکنم توی چشمهای شارون. و بدون اینکه جواب بدم، به همه سوالهایی فکر میکنم، که چند روز پیش از خودم کردم. به اتفاق هایی، که توی این دو سال گذشته، زندگی من و شارون رو، عوض کردن. و احساس میکنم شارون هم، به همون نقطه رسیده. و حالا منتظر اتفاقی هست، که از این دایره بیرون بیاد.
- پاشو شری.
شارون پا میشه. راه می افتیم ،و از ساختمون کالج خارج می شیم. توی خیابون خلوت ،قدم می زنیم. هر دو مون ساکت هستیم. هر دومون به یه چیز فکر می کنیم.
- فکر میکنی خیلی چیزها از دست دادی؟ نه؟ من که اینطوری فکر میکنم.
می ایستم. به شارون نگاه میکنم.
- نه شری. من چیزی نداشتم. اما تو ،خیلی چیزها از دست دادی. شاید بهتر بود، اصلن با من دوست نمی شدی.
شارون ،تکیه میده به یکی از درختهای کنار خیابون.
- منظور من این نیست. من میگم چرا این قدر عوض شدیم. من بیشتر نگران تو هستم.
من، دست می برم، و یکی از برگهای روی زمین رو بر می دارم. توی انگشتام می چرخونم.
- شری. تو همیشه برای من خوب بودی. من یادم هست چه دختر شاد وراحتی بودی. اما خودتو درگیر زندگی من و بابام کردی. الان چی داری؟ ها؟ برگرد به زندگیت عزیزم. من دوست دارم، تو رو مثل قبلها ببینم. شاد، لوس، احمق، خوشبخت. برو دیگه.
شارون ،سرشو برمی گردونه ،و به ساختمون کالج نگاه میکنه.
- اصلن حرف من این نیست. اینقدر ادای پرفکتها رو در نیار. من ناراحت نیستم. من از این وضع می ترسم. نمی تونم تحمل کنم.
بعد، سرشو بالا می گیره. به آسمون نیمه ابری نگاه میکنه.
- هنوز فکر رفتن هستی؟ هان؟
من تلخ میخندم.
- دیروز، باهاش حرف زدم. بهم گفت ، چند روز صبر کنم. نمی دونم. هر اتفاقی که بیفته ، من باید برم.
شارون می ایسته. بعد، می شینه لبه پیاده رو. من کنارش می شینم. نگاه میکنیم به خیابون خلوت، و به صدای باد و خش خش برگها ،گوش میدیم.
- اونوقتها، فکر میکردم ،یه دختری مثل تو، با قلبی که اینقدر بزرگ هست، با چشمایی ،که نمی شه توشون نگاه کرد، با این همه قدرت، حتمن همه چیزو به دست می یاره. برای همین عاشقت شدم. خوشحال بودم ،که می تونم عاشقت بشم. من هم میخاستم همه چیزو به دست بیارم. تو همه چیز من بودی شیوا. برای تو عوض شدم. برای تو خودمو فدا کردم. و حالا، می فهمم ، تو خودخواه و احمقی. همه فکر میکنن مهربون و عاقلی. اما من میدونم. تو همه آدمایی که دوستت دارن، نابود میکنی. باورم نمی شه. اصلن فکرشو میکنی؟ ها؟ این همه بیرحمی. این همه ... واقعن بهش فکر میکنی؟
سرمو بر می گردونم ، و زل میزنم توی چشمهای شارون.
- آره.فکرشو میکنم. حتی فکر میکنم، که کاشکی اصلن به دنیا نمی اومدم. من تک و تنها هستم. بدون احساس، احمق. هیچ چیزی ندارم. هیچکس نمی تونه منو نجات بده. می فهمم.
شارون ، دستشو میذاره روی زانوم. مهربون میشه.
- شاید ، بعد یه مدت ، همه چیزو فراموش کنی. هان؟ نمی خای که برای همیشه بری؟ من چی؟ من چیکار کنم؟
من ، زانوهامو بغل میکنم.
- شری. بهم بگو اون شب ، قبل رفتن به اسلواکی چی شد؟ برای من مهمه. من میدونم چرا نمی خای با فامیلی تون عروسی کنی. یعنی فکر میکنم که میدونم. بابام بهت چی گفت؟
شارون آه می کشه.
- چه فایده ای داره؟ عشق من هم، مثل مال تو، یه طورایی جهنمیه.
- نه شری. عشق از جهنم نیست.
شارون، در کیفشو باز میکنه. پاکت سیگارشو در میاره. و یه سیگار روشن میکنه.
- بابات، بهم گفت که دوستم داره. میخاد که من ، برای همیشه باهاش بمونم. تو باور می کنی؟ اون وقتا، از این بازی لذت می بردم. فکر میکردم دارم گرفتارش میکنم. میخاستم بشکونمش. به خاطر تو. میخاستم کاری بکنم که جلوی چشمات خرد بشه. و حالا نمی تونم. باور میکنی؟ حالا که قدرتشو دارم، نمی خام بشکنه. باور میکنی؟
- آره شری. باور می کنم. تو چی گفتی؟ میخای برای همیشه باهاش بمونی؟
شارون ، سیگارشو زیر پاش میندازه ، و خاموش میکنه.
- نمی دونم شیوا. خانواده من، اصلن راضی نمی شن. فقط یه معجزه، ما ها رو نجات میده.
پا میشه. سرشو برمی گردونه به طرف کالج. من هم پا می شم. راه میوفتیم.
- فکر میکنی چی میشه شیوا؟ چند روز دیگه، میخاد چی بشه؟
من می ایستم. یه نفس عمیق می کشم.
- چند روز دیگه... بهم گفت... چند روز دیگه..اون اتفاق بزرگ..
شارون ، سرشو به سرعت برمی گردونه. زل میزنه توی صورتم، جیغ میزنه.
- وای ...خدا...نه...
----------
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/324.jpg
----------


***

shiva_modiri
Oct 22 - 2008 - 07:14 PM
پیک 50

Mehrbod
02-21-2013, 07:11 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #26


***

shiva_modiri
Oct 22 - 2008 - 07:24 PM
پیک 51

***

shiva_modiri
Oct 24 - 2008 - 04:13 PM
پیک 52



Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #27


***

shiva_modiri
Oct 24 - 2008 - 05:59 PM
پیک 53

***

shiva_modiri
Oct 29 - 2008 - 07:08 PM
پیک 54



Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #28


***

shiva_modiri
Nov 03 - 2008 - 07:42 PM
پیک 55

***

shiva_modiri
Nov 09 - 2008 - 09:18 PM
پیک 56



Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #29


***

shiva_modiri
Nov 26 - 2008 - 01:54 AM
پیک 57

قسمت آخر: خداحافظ. عاشقان خوب

- شیوا...
بابام، بالای سرم ایستاده بود. توی بیمارستان. چشماش از خوشحالی برق میزدن. خم شد به طرفم. لباشو آروم گذاشت روی پیشونیم. دوباره ایستاد. و نگاهم کرد. تمام صورتش می خندید. زل زده بود توی صورتم. آروم زمزمه کرد:
- خدای من...
بعد، یه صندلی برداشت و کنارش گذاشت. نشست بالای سرم. چشماش خیس شده بودن. دستشو آروم جلو آورد. با سر انگشت، گونه هامو لمس کرد.
- دخترکم...
با صدای در اطاق، سرشو برگردوند. نگاه کرد به پرستاری که وارد اطاق شده بود. خانم پرستار، با لبخند، به بابام نگاه کرد.
- تبریک میگم.
بابام، خندید. خانم پرستار، ملافه تخت رو عوض کرد. راه افتاد به طرف در اطاق.
- لطفن در رو باز بذارین.
بابام پا شد. رفت و کنار در اطاق ایستاد. چند لحظه بعد، خانم پرستار برگشت. زیر بازوی مامانم رو گرفته بود. بابام، کمک کرد. مامانم رو خابوندن توی تخت.
- اصلن نباید از جاش بلند بشه. باید استراحت کامل بکنه.
بابام، نگاه کرد به خانم پرستار که از اطاق بیرون رفت. بعد، دست گذاشت روی پیشونی مامانم.
- حالت چطوره؟
مامانم، با صورت رنگ پریده، لبخند زد.نگاه کرد به طرف من.
- خیلی سخت اومد. بیداره؟
بابام نگاه کرد به طرف من. مامانم نالید:
- بیارش بهش شیر بدم.
بابام پا شد. اومد به طرف من. دستاشو آورد جلو.منو آروم از توی تخت کوچیکم خارج کرد، و گذاشت توی بغل مامانم.
- به من رفته. نه؟
مامانم سرشو تکون داد. بابام ایستاد بالای سرمون. چشماش پر از اشک بودن.
- دخترم...شیوا...
من، شب قبل، به دنیا اومده بودم. و اسمم، شیوا بود.
----------
- خانم مدیری؟
- بله.
- من اریک هستم. اریک یانسن.
- بله.
- مدت زیادی گذشته.
- بله.
- میتونم شما رو ببینم؟
نگاه میکنم به شارون. که سرشو تند تند تکون میده. صدای اریک یانسن، دوباره توی اطاق می پیچه.
- می تونم؟ خواهش میکنم.
آهسته و کلمه به کلمه حرف میزنم.
- من نمی تونم کار کنم...آقای یانسن..
اریک یانسن، توی حرفم می پره.
- نه...پلیز...برای کار نیست. باید شما رو ببینم.
شارون، سرشو خم میکنه و زل میزنه توی صورتم. با نگاهش بهم فحش میده. من، ابروهامو بالا می برم.
- شیوا...
- بله.
- من...
اریک یانسن ساکت می شه. شارون، دستشو جلو میاره. میذاره روی صورتم. من، زل میزنم توی چشمهای شارون. لبهای شارون، آهسته تکون می خورن. پچ پچ میکنه.
- باهاش قرار بذار...شیوا... بگو باشه...
من، زل میزنم به صفحه تلفن. صدای اریک یانسن حالا میلرزه، و از دورها می یاد. توی ذهنم، می بینم که پلکهای اریک یانسن، تند تند به هم می خورن.
- من ... به شما احتیاج دارم.
و بعد، سکوت می یاد. صدای نفس های آروم شارون، با ضربان قلبم، قاطی می شن. شارون، تکیه میده به دیوار. و نفسشو، با صدا بیرون میده.
- احمق لجباز.
من، زل میزنم به روبروم. توی چشمهای اریک یانسن. که حالا زل زده توی چشمام ،و پلک نمی زنه.
- من به شما احتیاج دارم. هر روز به شما فکر میکنم. هر کاری میکنم. هر کاری که بتونم. شیوا.. خواهش میکنم. یه بار...
دست می برم به طرف تلفن. صدا رو قطع میکنم. تلفن رو می چسبونم به گوشم. اریک یانسن، ساکت، منتظر می مونه. چشمامو می بندم. و صبر میکنم تا تصویرش، از جلوی چشمم دور بشه. لبهام از هم باز میشن. و میدونم، که در این لحظه، فقط یه کلمه، برای شکستن قلب اریک یانسن، مردی که به من احتیاج داشت، کافی بود.
- نه...
----------
روزها سریع میگذرن. و شبهای طولانی رو با قرص میگذرونم. بابام ، باهام حرف نمی زنه. حتی یه کلمه. توی صورتم نگاه نمی کنه. باورم نمی شه. هیچی باورم نمی شه. همه این اتفاقها، به نظرم توی یه دنیای دیگه اتفاق می افتن. شارون، بعد از تلفن اریک یانسن، کمتر به دیدنم می یاد. بعضی وقتا زنگ می زنه و سعی میکنه دلداریم بده. باور نمی کنه. نمی تونه باور کنه که من تموم شدم. اما من می فهمم. حالا، مثل یه مرده متحرک شدم. با کسی حرف نمی زنم. هیچ کاری نمی کنم. منتورم میگه افسردگی فصلی گرفتم. اما من میدونم که افسرده نیستم. من به آخر همه چیز رسیدم. و میدونم ، که پشت سرم ، هیچ پلی برای برگشت نیست. چون بابامو می شناسم. میدونم که غرورش رو شکوندم. و میدونم که هیچ وقت منو نمی بخشه. و حالا ، هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. منتظر آخرین کلمه. منتظر آخرین لحظه.
..........
.......
....
- شری
- ها.
- امشب.
- وای خدا.
- بیا پیشم.
- باشه. می یام.
- شری.
- ها.
- تو باور می کنی؟
- نمی دونم. نه.
- من که نمی خاستم اینجوری بشه.
- خودت خاستی.
- آره. خودم خاستم.
- میری پیش مامیتا؟
- آره. از فردا میرم.
- بعدش؟ بعد چی؟
- نمی دونم.
- بابات چی؟
- امیدوارم بتونه فراموش کنه.
- ممکن نیست. مگه میشه؟
- نه. نمی شه.
- وای ... خدا.
- شری.
- ها.
- می یای.
- آره. می یام.
- کاشکی بهش نمی گفتم.
- اما گفتی.
- آره. نباید می گفتم.
- من مطمینم که تو رو می بخشه.
- نه شری. اون شب. وقتی بهش گفتم. برای اولین بار... بهم سیلی زد.
- وای... جدی؟ سیلی؟ به من نگفتی.
- نه. حالا میگم. یهو دستشو برد بالا. بعد صورتم داغ شد. حتی نتونستم گریه کنم.
- اما حالا دو ماه گذشته. امشب ازش معذرت بخاه. یه کاری بکون.
- نو. ازم نفرت داره. می دونم.
- نمی دونم. بگو من چکار کنم.
- فقط کنارم باش. امشب میریم توی اطاق ممنوع.
- می ترسی؟
- نه. نمی ترسم. تنهای تنها هستم. همین.
- اوکی. من می یام.
- بای. شری.
- بای.

و یه ساعت بعد، دوباره زنگ می زنم به شارون. نمی خام بیاد. امشب، آخرین شب من و بابام بود. نه. امشب نبود. آخرین شب من و بابام ، درست دو ماه پیش بود. وقتی که روبروش ایستادم. و با دو کلمه، همه چیز نابود شد.
- دوستت دارم.
دو کلمه زیبا. که به همه ، عشق میدادن. زندگی میدادن . زیبایی میدادن. همه چیز میدادن. دو کلمه ، که اون شب، باید می گفتم، تا از رنج همه این سالها راحت می شدم. و گفتم. با تمام احساس و درد و نیاز، که یه زن عاشق، به یه مرد می گفت.و بابام، تلخ نگاهم کرد. اومد جلو. دستشو بالا برد. و یهو صورتم سوخت. فقط دو کلمه. و همه چیز نابود شد. فقط دو کلمه. و عشق، نفرت شد. و زندگی، رفت. و زیبایی، زشت شد. و همه چیز، هیچ شد.و کمر بابام، اون شب، شکست. با دو کلمه.
- دوستت دارم.
----------

بابام، آروم و بدون حرف، دستشو میذاره روی دکمه های کنار در. شماره ها رو یکی یکی فشار میده. بعد، دستگیره در رو می چرخونه. در اطاق، روبروی من و بابام، باز می شه. و من، بدون اینکه نفس بکشم، زل میزنم به روبروم. به اطاق ممنوع.
- بیا تو.
صدای بابام، از توی تاریکی می یاد. من، کنار در می ایستم و احساس می کنم نمی تونم قدم بردارم. فکر میکنم به همه این سالها، که با کنجکاوی، صبر کرده بودم. همه این سالها که منتظر بودم، تا یه روز، از این در بسته، بگذرم. دری که فکر می کردم، همه رازها و اسرار بابام رو، به روی من بسته بود. و حالا نمی تونستم. می ترسیدم. و مجبور بودم. باید از این در می گذشتم.
- بابایی. کی اجازه میدی اطاق ممنوع رو ببینم؟
- یه روز. یه وقتی که باید ببینی.
حالا، معنی درد، و ترسی که همیشه، توی چشمای بابام می دیدم، می فهمیدم. حالا می فهمیدم ،که وقتی باید اطاق ممنوع رو می دیدم ، که رابطه من و بابام ، به نقطه آخر می رسید. و قتی، که باید برای همیشه می رفتم.
- بیا تو...
به خودم می یام. نگاه می کنم به راهروی کوتاهی که جلوی چشمام بود. به سختی قدم برمیدارم. وارد راهرو می شم. احساس می کنم ، فاصله کوتاه بین راهرو تا اطاق، هیچ وقت تموم نمی شه. احساس می کنم ، یهو، وارد یه دنیای ناشناخته و ترسناک شدم. ته راهرو، توی یه فضای نیمه تاریک و دایره ای، سایه بابامو می بینم، که وسط اطاق ایستاده. صداش می لرزه و توی تاریکی می پیچه.
- نگاه کن. خوب نگاه کن.
من، سرمو توی فضای دایره ای اطاق می چرخونم. هیچ زاویه ای نبود. هیچ پنجره ای نبود. یه دایره تاریک. چیزی که بابام، از همه پنهون می کرد، یه دایره تاریک بود، که هیچ راهی به هیچ جا نداشت.
- چیزی نمی بینم.
و بعد، یه نور زرد کمرنگ، از یه گوشه اطاق، شروع می شه. فضای تاریک اطاق، جلوی چشمام، روشنی می گیره. دیوار دایره ای اطاق، تا زیر سقف، به رنگ قهوه ای روشن هست. و کف اطاق، با موکت همرنگ دیوار پوشیده شده. آروم، قدم برمیدارم. میرم به طرف یه مبل مخملی قرمز. تکیه میدم به مبل. و نگاه میکنم به بابام. پشت به من ایستاده. دستاشو توی جیب شلوارش کرده. و زل زده به روبروش. روی دیوار، از کنار شونه های بابام، تا نزدیک سقف، قابهای عکس آویزوون شدن. میرم جلوتر. چند قدم دورتر، پشت سر بابام می ایستم. به عکسها نگاه میکنم. عکس مامانم رو می شناسم. و عکس شارون.
- اینها، همه زنهایی هستن، که توی زندگیم بودن.
بابام ، قدم برمیداره و از کنار عکسها دور میشه. من می رم جلوتر. به ردیف عکسها زل می زنم. به همه زنهایی که توی زندگی بابام بودن. زنهایی که بیشتر از هر چیز ، موجب رنج و دردش بودن. و بالای همه عکسها، شیوای مقدس رو پیدا می کنم. با موهای کوتاه. زیر یه درخت. و با چشمهایی پر از غم.
- شیوای بیچاره...
سرمو بر می گردونم به طرف بابام. فضای اطاق حالا روشن تر و بزرگتر شده. بابام، کنار عکس بابای بزرگ ایستاده. دستشو می بره جلو. قاب عکس ، مثل یه در کوچیک، به یه طرف باز میشه. بابام، گاو صندوق توی دیوار رو باز میکنه. من میرم جلوتر. بابام، از توی گاوصندوق، یه جعبه کوچیک چوبی در میاره. بعد، در جعبه رو باز میکنه. من نگاه می کنم توی جعبه. همه چیزهایی که توی این سالها، برای بابام خریده بودم. سنجاق کراوات، خودنویس، ساعت.
من، نگاه می کنم توی صورت بابام.و صبر می کنم ، تا به طرف یه زاویه دیگه حرکت کنه. و بعد، با زانوهای لرزان راه می افتم. کنار دیوار، روی یه میز بلند و نیم دایره، عکس خودمو می بینم. توی 18 سالگی. دو طرف قاب عکس، دو تا شمعدون طلایی می بینم که دورشون نوار سیاه پیچیده شده. به عکس خودم نگاه می کنم. و صدای بابام، با تلخی توی سرم می کوبه.
- این دخترمه. این شیواست.
سرمو می چرخونم به طرف صدا. بابام، پشت به من توی تاریکی ایستاده.
- من دخترتم.
- نه. دختر من دو سال پیش مرد.
محکم و تند میگه. زانوهام می شکنن. می شینم روی زمین. می نالم.
- من شیوا هستم بابایی. من دخترت هستم.
سایه بابام ، بالای سرم می ایسته.من خشکم زده. بی حرکت و شکسته ، سوزش کلمه هاشو توی قلبم حس می کنم.
- تو دختر منو کشتی. همه امید من. همه چیزمو گرفتی. تو همخون من بودی. اما بچه منو کشتی.
صدای بابام ، سخت توی سرم می کوبه. برمی گرده به طرف عکس شیوا. شونه هاش افتادن.
- عزیز من مرد. وقتی که 18 ساله بود.من داغ دارم. هر روز داغ دارم.
آه می کشه. احساس می کنم ، سوزش آه بابام، توی تمام اطاق می پیچه.
- چه کار کردم من؟ چه کار کنم؟
داد می زنم. برای اولین بار، روبروی بابام داد می زنم. احساس می کنم اینجا، اطاق ممنوع، تنها جای دنیا ست، که می تونم داد بزنم. و دلم میخاد جیغ بکشم. اما نمی تونم. نمی خام. اینجا، آخر همه چیز بود. اینجا ، آخر درد و نفرت و پایان بود. اینجا گذشت نبود. دوستی نبود. پدر نبود. دختر نبود.
- نفرین به روزی که زاییده شدم.
با خودم حرف می زنم. بی صدا حرف می زنم. و یه جای مغزم، یه جایی که هنوز کار می کرد، یه جرقه روشن بود. یه نور خیلی کوچیک. یه چیزی که مثل یه معجزه بود. و به من امید می داد. شاید، یه روز، من دوباره دختر بابام می شدم. یه روز، دوباره پیدا می شدم.
- من می رم... نگاهم نمی کنی؟
- نه. من تا آخرین روز زندگیم، نگاهت نمی کنم. حتی اسمتو به زبون نمی یارم.
- یه روز بر می گردم. وقتی خوب شدم.
- هوم. من زیاد عمر نمی کنم. نه. برو.
- خداحافظ.
- .....
-----------
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از همه طرف می اومد. چشمامو آروم باز میکنم. پلکام سنگین هستن. و احساس درد می کنم. مثل کسی، که برای اولین بار، پلکاشو از هم باز میکنه.و بعد ، خودمو می بینم . لخت مادر زاد. و سط جنگلی که می شناسم. دور خودم می چرخم. دست می کشم به صورتم. دست می کشم به گردنم. و بعد ، گردی پستونامو، توی کف دستام، احساس می کنم. دستامو می کشم به دو طرف کمرم. سر انگشتمو روی نافم میذارم. خودمو احساس می کن.
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از لابلای درختها می اومد. از آسمون می اومد. از زمین می اومد. و آشنا بود. می چرخم و نگاه می کنم.
- بابایی.
بابام ، روی مبل چرمی سبز، نشسته بود و بدون حرکت، زل زده بود به روبرو. آهسته ، به طرفش میرم. صدای شکستن برگها، زیر پاهام بلند می شن. یهو می ایستم. به خودم نگاه می کنم. دستامو می گیرم جلوی پاهام. و از همون جایی که ایستادم ، زل می زنم توی چشمای بابام.
- من می رم ...بابام...
آروم سرمو برمی گردونم. به جنگل تاریک پشت سرم نگاه می کنم.
- برای همیشه می رم...
بابام ،از جاش تکون نمی خوره. سرمو میندازم پایین ،و به پاهای لختم نگاه می کنم. احساس عجیبی دارم که نمی شناسم. احساس تموم شدن می کنم. نمی تونم فکر کنم.. فقط می بینم. فقط می شنوم.
- شیوا...
سرمو بلند می کنم. نگاه می کنم به طرف بابام . و می بینم که بابام نیست. حالا، شیوای مقدس رو می بینم .با موهای کوتاه مشکی ، که روی یه نیمکت نشسته. و سط شکوفه های سفید یاس.
- من می رم...شیوا...
شیوای مقدس، دستاشو روی قلبش میذاره. غمگین و بی صدا نگاهم میکنه. من، با ترس ، به پشت سرم نگاه می کنم. به جنگل تاریک و درهم. می لرزم. و صدای گرم مامیتا ، توی گوشم می شینه.
- دخترکم...شیوا..
مامیتا ، با نگاه مهربان، بدون صدا ،اشک می ریخت. دستاشو، از دو طرف باز کرده بود. دلم می خواست توی بغلش برم. نمی تونستم.
- خداحافظ... مامان من...
مامیتا، دستای چاق و سفیدشو، روی صورتش گذاشت. من چشمامو بستم و گریه کردم.
- دختر ایرانی..
چشمامو باز می کنم. از پشت پرده اشک، به دستهای بزرگ پادر نگاه می کنم. کنارش ، روی زمین، دختری با موهای طلایی نشسته بود ،و لبخند می زد.
- خداحافظ پادر....خداحافظ ماکسیم...
پلکامو روی هم میذارم. صبر میکنم تا اسممو بشنوم. این بار، با صدای گریه یه بچه، چشمامو باز می کنم. ساندرا ،نشسته بود، و پشت سرش، تصویر جنگل رو، توی پنجره می دیدم. توی بغل ساندرا ،یه بچه کوچیک گریه میکرد. مارتین ،بالای سرشون ایستاده بود و نگاهشون می کرد. ساندرا، صورت بچه رو به طرف من چرخوند. صورت من بود. خود من بودم.
- بای سانی...بای مارتین...بای شیوا کوچولو..
چشمامو باز و بسته می کنم. دانیل، با موهای قهوه ای، و نگاه خجالتی ،روبروم ایستاده بود. و پشت سرش ،کریستل با گردن بلند و چهره اشرافی، به من لبخند می زد.
- بای دانی...بای کریستل..
سرمو پایین می گیرم. نگاه می کنم به پاهام، که توی برگهای خشک و شکسته ، فرو رفتن. پاهامو بالا می گیرم. نگاه می کنم به پشت سرم ، و چند قدم به جلو می رم. احساس سرما می کنم. دستامو، حلقه می کنم دور سینه م. به روبروم زل می زنم. اریک یانسن، دستاشو به هم فشار می داد و پلکاشو تند تند به هم میزد.
- خداحافظ اریک یانسن.
زل می زنم توی چشماش. و صبر میکنم. اریک یانسن، پلک نمی زد. حالا ،وسط دو تا مرد ایستاده بود، که می شناختم. عاشقم بودند. از شهرهای دور.
- خداحافظ... خداحافظ .عاشقان خوب...

undead_knight
02-21-2013, 08:52 PM
دو خط اولش رو که خوندم داستانشو یادم اومد:)))
اسپاگتی به روح گردانندگان آویزون رحمت عنایت کنه:))

Mehrbod
02-21-2013, 08:57 PM
دو خط اولش رو که خوندم داستانشو یادم اومد:)))
اسپاگتی به روح گردانندگان آویزون رحمت عنایت کنه:))

این شیوا نویسنده‌یِ بسیار خوبی بوده, امیدوارم هر جا هست زندگی به کامش باشد :e00e: :e044: :e306:

undead_knight
02-21-2013, 09:18 PM
این شیوا نویسنده‌یِ بسیار خوبی بوده, امیدوارم هر جا هست زندگی به کامش باشد :e00e: :e044: :e306:
یک بنده خدایی بود به نام داش علی،داستان های طنز سکسی مینوشت،یعنی من آنچنان قهقهه میزدم که روده هام درد میگرفت:)))
اون رو اگر پیدا کنی عالیه:)

Ouroboros
02-22-2013, 12:02 PM
tl, dr :e107:

یکی خلاصه بکند ببینیم ماجرا چیست؟

undead_knight
02-22-2013, 12:39 PM
tl, dr :e107:

یکی خلاصه بکند ببینیم ماجرا چیست؟
من که باز نخوندمش ولی تا جایی که حافظم یاری میکرد،سکس خانوادگی، گروپ سکس و مثلث عشقی داشت:))
متاسفانه اسپویلرهاش یادم نیست:))

Mehrbod
02-22-2013, 10:03 PM
عشق ممنوع ( فهرست در صفحه اول )
Dec 23, 2007, 05:15 AM

نویسنده: shiva_modiri




فروبار: http://www.daftarche.com/attachment/avizoon/Rm9yYmlkZGVuIExvdmU.pdf

اندازه: 1.35MB



کوتاهیده‌یِ داستان

عشق ممنوع
من شیوا هستم. چند ماه دیگه 20 ساله میشم. از 8 سالگی با خانوادم اومدم هلند. داستان من از 16 سالگیم شروع میشه. داستان خودم. داستان بابام. داستان خودم و بابام.

لینک و فهرست بخش های داستان:

بخش یکم: یه بابا .در برگه 1 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_0.html)
بخش دوم: چشماتو باز کن شیوا .در برگه 1 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_0.html)
بخش سوم: شارون .در برگه 4 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_3.html)
بخش چهارم: وقتی که زن شدم. در برگه 6 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_5.html)
بخش پنجم: اطاق ممنوع. در برگه 6 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_5.html)
بخش ششم: بوسه فرانسوی. در برگه 8 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_7.html)
بخش هفتم: دانیل. در برگه 10 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_9.html)
بخش هشتم: دختر عزیز بابا. در برگه 11 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_10.html)
بخش نهم: معجزه بابا. در برگه 14 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_13.html)
بخش دهم: آرزوهای ممنوع. در برگه 16 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_15.html)
بخش یازدهم: حرفهای ممنوع. در برگه 18 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_17.html)
بخش دوازدهم: شیوا. شیوا. در برگه 21 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_20.html)
بخش سیزدهم: متولد روز عشق. در برگه 24 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_23.html)
بخش چهاردهم: رازهای ممنوع. در برگه 26 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_25.html)
بخش پانزدهم: رازهای ممنوع 2. در برگه 28 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_27.html)
بخش شانزدهم: رازهای ممنوع 3. در برگه 31 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_30.html)
بخش هفدهم: شیوا. در برگه 34 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_33.html)
بخش هجدهم: بهار شیوا. در برگه 35 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_34.html)
بخش نوزدهم: شیوای مقدس. در برگه 39 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_38.html)
بخش بیستم: شیوای مقدس 2. در برگه 43 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_42.html)
بخش بیست و یکم: ترانه های تنهایی. در برگه 46 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_45.html)
بخش بیست و دوم: ترانه های تنهایی 2. دربرگه 52 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_51.html)
بخش بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3. در برگه 58 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_57.html)
بخش بیست و چهارم: زن کامل. در برگه 66 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_65.html)
بخش بیست و پنجم: زن کامل 2. در برگه 72 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_71.html)
بخش بیست و ششم: زن کامل 3. در برگه 80 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_79.html)
بخش بیست و هفتم: اریک یانسن . در برگه85 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_84.html)
بخش بیست و هشتم: اریک یانسن 2. در برگه 87 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_86.html)
بخش بیست و نهم: اریک یانسن 3. در برگه 93 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_92.html)
بخش سی ام: سکوت. در برگه 98 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_97.html)
بخش سی و یکم: سکوت 2. در برگه 104 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_103.html)
بخش سی و دوم: سکوت 3. در برگه 114 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_113.html)
بخش سی و سوم: تنهاترین انسان. در برگه 120 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_119.html)
بخش سی و چهارم: تنهاترین انسان 2. در برگه 126 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_125.html)
بخش سی و پنجم: تنهاترین انسان 3 . در برگه 128 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_127.html)
بخش سی و ششم: انتظار. در برگه 131 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_130.html)
بخش سی و هفتم: انتظار 2. در برگه 134 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_133.html)
بخش سی و هشتم: انتظار 3. در برگه 138 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_137.html)
بخش سی و نهم: سفر. در برگه 148 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_147.html)
بخش چهلم: سفر 2. در برگه 155 (http://www.avizoon.com/forum/2_51096_154.html)



بخش یکم: یه بابا

- مطمئنی که بابات همینه؟
- آره. مطمئنم.
- صد در صد؟
- آره. صد در صد.
بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. یکمین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.
- اصلا بهش نمی یاد.
سرمو بر گردوندم طرف شارون:
- آره. همه همینو میگن.
شارون با شیطنت پرسید: دوست دختر داره؟
- خفه . داره می یاد.
بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. یکم منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.
- این شارون هست بابا.
بابام به شارون دست داد. بعد گفت:
- پس شارون تو هستی.
شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتم:
ما دیگه باید بریم کلاس.
بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.
شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.
-اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟
- دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟
- آره. خیلی به تو رفته.
و با صدای بلند خندید. دویدیم طرف کلاس.
---------
من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی خیلی نزدیک.
-------
-شیوا؟
- ها؟
- بابات الان چند سالشه؟
سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به بابام حرف بزنم.
- اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟
سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.
- چی رو بهت نگفتم؟
شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.
- راجب به بابات دیگه.
- شارون؟
-ها؟
- بابام الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟
- اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟
بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.
- من میرم دیگه. بای شیوا.
اما از جاش تکون نخورد.
من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.
-شیوا؟
- ها؟
- من که منظور بدی نداشتم عزیزم.
- اوکی. اشکالی نیست.
- پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟
-آره. صبر می کنم شری.
و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت:
- دوستت دارم شیوا. مادر جنده.
و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره، کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم.
----------
به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.
شارون گفت: مادار جینده؟
گفتم: آره. به من نمی گی. اوکی؟
- اوکی.
گفتم: اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.
گفت: اوکی.
اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟
همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون بابامو ببینه؟ چرا... مادر جنده... فکر می کردم. چند روزه که با مامانم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر...
- دوستت دارم. مادر جنده...
خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.
- من اومدم.... بابا...
-----
----
---



بخش 2: چشماتو باز کن شیوا
- شیوا؟
-هوم..
- چشماتو باز کن شیوا...
- نو..
- خواهش میکنم.
- نه...نه...نه..
برگشت. و سرشو گذاشت روی پستونام. گرمای زبونش رو، روی نوک پستونم حس کردم. دستمو بردم توی موهاش. سرشو فشار دادم به سینه م. پستونامو یکی یکی می خورد..
- اوه.. خوشم میاد. وحشی هستی.
سرشو برد پایین تر. نافمو بوسید. بعد کنار کسمو لیس زد.
- آره...
- بخورم کستو؟
- اره..
زبون داغش، توی کسم بود. پاهامو بازتر کردم. گفتم:
- منو بکون...
گفت: می کنمت. کس داغتو می کنم.
- بکون...
سر کیرشو مالید به کوسم. تنم می لرزه. شل می شم.
- چه کو سی داری شیوا...
- آره... بکونش...
کیرشو، محکم میکنه توی کوسم.
- آخ...
- خوشت می یاد؟ می خوای جرت بدم؟
- جر بده کوس منو. محکم تر...
کیرشو، محکم تر میکنه توی کو...


***




نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایه‌یِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.

بایگانیده از avizoon.com



<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:00:08.407000
-->

<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_51096_0.html
Author: shiva_modiri
last-page: 196
last-date:
-->