PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه



mamad1
09-23-2012, 08:37 PM
قطعا همه ما خاطرات خوب و بدی از دوران مدرسه ودانشگاه داریم که شنیدش برای من یکی که جالب هست
اینجا از خاطره هاتون بگید چه خوب و چه بد

mamad1
09-23-2012, 08:43 PM
یکی از خاطرات من که نمیدونم اسمشو خوب بزارم یا بد

بر میگرده به کلاس اول ابتدایی

تصاویر داخل ذهنم خیلی کدر هست از اون روزها ولی این خاطره هنوز یادمه

اقای معلم برای اون ساعت گفته بود 3 صفجه پشت و رو کلمه استکان رو بنویسید

این خصلت تنبلی شیرازی ها :e404: از همون روز اول با من بود

به خودم گفتم مگه مرض دارم توی هر خط 10 تا کلمه استکان بنویسم

در عوضش توی هر خط یه دونه استکان بزرگ می نویسم

همین کارو هم کردم

در عرض 5 دقیقه دو صفحه تموم شد

این هم کتی من که حسابی حسودیش شده بود از وضعیت من

دیدم یه هو دستشو گرفت بالا و شروع کرد به فروختن ما

اقا اجازه اقا اجازه این .....(فامیلیم) استکاناشو بزرگ می نویسه

معلم هم گفت فلانی پاشو بیا

وقتی که کلیدشو از جیبش در اورد فهمیدم که میخواد شلنگو از کمدش در بیاره

مجازاتم دو تا شلنگ بود
و چون یک بار دستمو کشیدم شد 3 تا:e404:

sonixax
09-23-2012, 08:50 PM
من کلن از ایران خاطره خوبی ندارم ! چه مدرسه باشه چه جای دیگه .

ولی یه معلمی داشتیم یه بیوک داشت مارک بیوکش رو کندیم شکوندیم با مال یه ماشین دیگه که قبلن کنده بودیم یه فاک درست کردیم چسبوندیم سر جاش !

mamad1
09-23-2012, 08:53 PM
من کلن از ایران خاطره خوبی ندارم ! چه مدرسه باشه چه جای دیگه .

ولی یه معلمی داشتیم یه بیوک داشت مارک بیوکش رو کندیم شکوندیم با مال یه ماشین دیگه که قبلن کنده بودیم یه فاک درست کردیم چسبوندیم سر جاش !

چه اشکال داره بابا میلاد اگر دوس داشتی همون خاطره های بدتو هم بگو:e057:


حالا به کدامین گناه این بلا رو سر این معلم بیچاره اوردید:e404:

Anarchy
09-23-2012, 09:09 PM
یه بار شیفت عصر مدرسه بودیم و بچه ها اومدن لامپ ها رو شل کردن و زنگ آخر تقریبا تو تاریکی برگزار شد و معلم ما هم هی به یکی از بچه ها میگفت برو ببین برق نیومده در صورتی که از همون در کلاس معلوم بود که چراغ های داخل راهرو روشن هست ولی نمیفهمید معلم بیچاره...البته آخرش لو رفتیم و پدر اون دو نفری که لامپ رو شل کرده بودن در آوردن:e40c:!!

یه بار دیگه هم بچه ها یه بوته قاصدک بزرگ آوردن سر کلاس و معلم ما خیلی مسن بود و متوجه نشد...بچه ها آخر کلاس بوته رو آتیش زدن و همین طور که معلم درس میداد گلوله قاصدک آتشین بود که میومد جلو کلاس...واقعا اوضاع دیدنی ای بود!!

یه مورد باحال دیگه هم این بود که ماه مبارک محرم بود و یکی از بچه واکمن آورده بود سر کلاس و آهنگ فکر کنم کویتی پور بود یا نمیدونم آهنگران...دقیقا زمانی که معلم داشت درس میداد یه لحظه صدای ضبط رو بلند میکرد و بعد سریع کمش میکرد و ما هم جای سینه زدن دسته جمعی با پا میکوبیدیم زمین:e105:...واقعا یادش به خیر!! در نهایت این مورد هم لو رفت و پدر فرد واکمن آورنده رو هم در آورندند:e415:

sonixax
09-23-2012, 09:48 PM
حالا به کدامین گناه این بلا رو سر این معلم بیچاره اوردید
همین که معلم بود کافی بود :e420:

Theodor Herzl
09-23-2012, 11:16 PM
من در ایران جایی که زندگی‌ میکردیم در دوران ابتدائی چون مدرسه یهودی نبود من مدرسه دولتی عمومی‌ میرفتم. در کلّ مدرسه فقط یک دوست داشتم که اون هم آشوری بود و کلا هیچ کس دیگه با ما حرف نمی‌زد. خوبی‌ اون موقع این بود که کلاس‌های دینی مجبور نبودم برم و همیشه توی حیات مدرسه با این دوستم می‌‌نشستم حرف میزدیم. توی دیوار بیرون دستشویی داخل حیات یک حدیث از محمد فکر کنم بود که نوشته بود دست‌های خود را با صابون بشورید. یک روز که من در حیات بودم ناظم مدرسه داشت رد میشد که گفتم ببخشید زمان محمد مگه صابون بوده به شکل امروزی که این حدیث اینجوری هست. طرف یک کمی‌ مکث کرد و با چک و لقد منو برد دفترش زنگ زد پدر مادرم آمدند ، خلاصه خیلی‌ افتادم تو مشکل سر این قضیه:e415:

Theodor Herzl
09-23-2012, 11:29 PM
توی کانادا هم که اومدم از grade ۸ ، فکر کنم سوم راهنمایی می‌شه ، اوایل لهجه خیلی‌ ضایع‌ای داشتم و ۹۰% همه هم سفید پوست بودند ، توی مدارس اینجا هم presentation زیاد داره ، یعنی‌ مثل همون که باید مثلا در ایران برید جلوی کلاس انشا رو بخونید! من هم هر دفعه میرفتم همه بهم می‌خندیدند! این قضیه چند ماه اول باعث شد افسرده بشم ، یک روز یک خانوم ۲۷-۸ ساله کانادایی بود سال اولش هم بود که معلم شده بود ، سر کلاس انگلیسی‌ من رفتم انشا بخونم همه باز خندیدند ، یک دفعه عصبانی‌ شد همه کلاس رو بیرون کرد ، منو بغل کرد زد زیر گریه! بعدش گفت من خودم توی مدرسه چون گوشهای بزرگ داشتم همه مسخره میکردند من رو ، خلاصه این معلم مجانی‌ ۶ ماه هر آخر هفته میومد با من انگلیسی‌ کار میکرد ، حدود ۳ سال بعد که اومده بودم اینجا دیگه بدون لهجه ایرانی‌ و بدون اشتباه انگلیسی‌ کامل یاد گرفته بودم.

mamad1
09-24-2012, 07:57 AM
اون 3 سال اول تحصیلی یعنی کلاس اول و دوم و سوم واسه من خاطره بد زیاد داره
من نمیدونم اون ناظم دیوس چرا انقدر به شلنگ زدن تمایل داشت


در جایی که واسه کلاسای دانشگاه ادم ارزشی قائل نیست انچنان و حالا یا میره یا نمیره یا دیر میره

کلاس دوم ابتدایی تو فصل زمستون

فقط 5 دقیقه دیر رسیدم به مدرسه و بچه رفته بودن سر صف
اونایی که دیر میومدن رو کلاس پنجمی ها که اسمشون مامور در بود نمیزاشتن برن سر صف

خلاصه یک کابوس بزرگی بود برای بچه ها این موضوع:e415:

مجازات دیر رسیدن به مدرسه دو تا شلنگ سبز رنگ بود


اون زمان توی مدرسه 3 مدل شلنگ داشتیم

یه شلنگ قهوه ای رنگ که خیلی باریک بود( مخصوص معلم ها)
شلنگ سبز که کلفت بود از شکلنگ اب بزرگتر(مخصوص ناظم)
شلنگ نارنجی که وصف ناشدنی بود(مخصوص خود مدیر)


خلاصه اون صبح زمستونی دخل ما رو اورد این ناظم دیوس
جالبه که دستکش دستم بود از شدت سرما
بهم گفت احمق میخوای منو خر کنی ؟ دستکشتو در بیار یه دونه بیشتر بت میزنم:e404:


الان با خودم میگم اخه با چه دلی یه بچه 8 9 ساله رو انقدر محکم میزدن؟

Alice
09-24-2012, 12:34 PM
من از اولین خاطره ی دوران مدرسَم ؛ روزِ اولِ مهر که اولین بار بود مدرسه میرفتم ؛ یه چیزای تیره و تاری یادمه :)
یادمه که مامانم منو برده بود مدرسه ؛ منم از همون اول به مامانم چسبیده بودم دستشَم ول نمی کردم ؛ بعدش که بچه ها همه رفتن سره کلاس مامانم به من گفت تواَم برو من اینجا (بیرون کلاس) میمونم نگات میکنم ؛ منم دستشو ول کردم رفتم تو کلاس و نشستم روی یه نیمکت ؛ یهو مامانمو دیدم که دیگه بغلم نبود و بیرونه کلاس وایساده و یه لبخندی هم رو لباشه ؛ منم یه لحظه میون اون هیاهوی بچه ها ترس برم داشت ؛ دیدم یه دختره داره اونورتر گریه میکنه ؛ منم که اونو دیدم یهو زدم زیر گریه ؛ مامانم از بیرون که منو میدید اومد تو کلاس گفت گریه نکن من هستم ؛ منم دستشو محکم گرفتم با گریه و زاری التماس گفتم : "مــنــو بــبــــر خــــــونـــه مـــن نمــی خـــوام مــدرســه باشــــمــــ... تـــورو خـــدا..." ! چه دادو بیدادی راه انداخته بودم اما... جیغ می زدمـــ...ــــها :)
بعدش مامانم دید ول کن نیستم بردم خونه ؛ تا مسیر خونه فقط هق هق یه سره گریه میکردم ؛ بعدش که رسیدیم یه کم آروم شدم ؛ بنده خدا تا یه هفته ی اولِ مدرسه میومد از اول تا آخر تو حیاط میموند که اگه باز گریه کردم بیاد پیشمـــ... خلاصه بعد از چند هفته ترسم ریخت و مثل بچه آدم نشستم سر کلاســـ...
یکی از بهترین دوران تحصیلیم هم پیش دانشگاهی و کلاس کنکورم بود... خیلی خاطره داشتیم یادش به خیر... از دانشگاه به اینور دیگه ماجراها و اتفاقا برام جذابیت ندارهــ...:e058: مودم عوض شدهـــ....

mamad1
09-24-2012, 03:53 PM
من از اولین خاطره ی دوران مدرسَم ؛ روزِ اولِ مهر که اولین بار بود مدرسه میرفتم ؛ یه چیزای تیره و تاری یادمه :)
یادمه که مامانم منو برده بود مدرسه ؛ منم از همون اول به مامانم چسبیده بودم دستشَم ول نمی کردم ؛ بعدش که بچه ها همه رفتن سره کلاس مامانم به من گفت تواَم برو من اینجا (بیرون کلاس) میمونم نگات میکنم ؛ منم دستشو ول کردم رفتم تو کلاس و نشستم روی یه نیمکت ؛ یهو مامانمو دیدم که دیگه بغلم نبود و بیرونه کلاس وایساده و یه لبخندی هم رو لباشه ؛ منم یه لحظه میون اون هیاهوی بچه ها ترس برم داشت ؛ دیدم یه دختره داره اونورتر گریه میکنه ؛ منم که اونو دیدم یهو زدم زیر گریه ؛ مامانم از بیرون که منو میدید اومد تو کلاس گفت گریه نکن من هستم ؛ منم دستشو محکم گرفتم با گریه و زاری التماس گفتم : "مــنــو بــبــــر خــــــونـــه مـــن نمــی خـــوام مــدرســه باشــــمــــ... تـــورو خـــدا..." ! چه دادو بیدادی راه انداخته بودم اما... جیغ می زدمـــ...ــــها :)
بعدش مامانم دید ول کن نیستم بردم خونه ؛ تا مسیر خونه فقط هق هق یه سره گریه میکردم ؛ بعدش که رسیدیم یه کم آروم شدم ؛ بنده خدا تا یه هفته ی اولِ مدرسه میومد از اول تا آخر تو حیاط میموند که اگه باز گریه کردم بیاد پیشمـــ... خلاصه بعد از چند هفته ترسم ریخت و مثل بچه آدم نشستم سر کلاســـ...
یکی از بهترین دوران تحصیلیم هم پیش دانشگاهی و کلاس کنکورم بود... خیلی خاطره داشتیم یادش به خیر... از دانشگاه به اینور دیگه ماجراها و اتفاقا برام جذابیت ندارهــ...:e058: مودم عوض شدهـــ....
چه قدر خوب بات برخورد کردن:e057:

یادمه اولین روز مدرسه 3 نفرو با کتک کشوندن سر کلاس ما

یکیشون که اسمش پژمان بود(اسمش به خاطر همین موضوع یادم مونده)

دست و پای خودش رو به چهارچوب در اهرم کرد تا معلم نتونه ببرتش داخل

بعد هم که به زور رفت داخل خودشو انداخت کف کلاس معلم هم کف کلاس میکشیدش رو زمین

نعره میزدا:e404:

بساطی بود اون روز

دلسرد نشی از خاطره گفتنا با خاطر تغییر مودت:e417:

Anarchy
09-24-2012, 05:22 PM
من در ایران جایی که زندگی‌ میکردیم در دوران ابتدائی چون مدرسه یهودی نبود من مدرسه دولتی عمومی‌ میرفتم. در کلّ مدرسه فقط یک دوست داشتم که اون هم آشوری بود و کلا هیچ کس دیگه با ما حرف نمی‌زد. خوبی‌ اون موقع این بود که کلاس‌های دینی مجبور نبودم برم و همیشه توی حیات مدرسه با این دوستم می‌‌نشستم حرف میزدیم. توی دیوار بیرون دستشویی داخل حیات یک حدیث از محمد فکر کنم بود که نوشته بود دست‌های خود را با صابون بشورید. یک روز که من در حیات بودم ناظم مدرسه داشت رد میشد که گفتم ببخشید زمان محمد مگه صابون بوده به شکل امروزی که این حدیث اینجوری هست. طرف یک کمی‌ مکث کرد و با چک و لقد منو برد دفترش زنگ زد پدر مادرم آمدند ، خلاصه خیلی‌ افتادم تو مشکل سر این قضیه:e415:

این رو که گفتی یادم اومد تو مدرسه دوران ابتدایی و راهنمایی، چند تا دوست یهودی داشتم...این اسلامیست های کثافت اون زمان به ما میگفتن باهاشون غذا نخوریم یا دست ندیم!!! یادمه از بس تو گوشمون خونده بودن اسلام کامل ترین دین هست و این جور مزخرفات، یه بار به یکی از همین دوستان یهودیم گفتم چرا شما نمیاین مسلمون شین؟ اونم گفت چرا شما یهودی نمیشین، من گفتم نمیشه ما رو اعدام میکنن:e056:


چه قدر خوب بات برخورد کردن:e057:

یادمه اولین روز مدرسه 3 نفرو با کتک کشوندن سر کلاس ما

یکیشون که اسمش پژمان بود(اسمش به خاطر همین موضوع یادم مونده)

دست و پای خودش رو به چهارچوب در اهرم کرد تا معلم نتونه ببرتش داخل

بعد هم که به زور رفت داخل خودشو انداخت کف کلاس معلم هم کف کلاس میکشیدش رو زمین

نعره میزدا:e404:

بساطی بود اون روز

دلسرد نشی از خاطره گفتنا با خاطر تغییر مودت:e417:

ممد جان این خاطراتی که داری از مدرسه تعریف میکنی باعث میشه آدم فکر کنه سنت خیلی بالا باشه...در حد دوران رضا شاه کبیر:e404:!! آخه زمان ما دهه شصتی ها مدرسه دیگه انقدر که خشن نبود حداقل تو شهرهای بزرگ...

Alice
09-24-2012, 05:55 PM
چه قدر خوب بات برخورد کردن

یادمه اولین روز مدرسه 3 نفرو با کتک کشوندن سر کلاس ما

یکیشون که اسمش پژمان بود(اسمش به خاطر همین موضوع یادم مونده)

دست و پای خودش رو به چهارچوب در اهرم کرد تا معلم نتونه ببرتش داخل

بعد هم که به زور رفت داخل خودشو انداخت کف کلاس معلم هم کف کلاس میکشیدش رو زمین

نعره میزدا

:24:
چقدر شماها کتک میخوردینـــ....
منم شنیدم پسرا رو خیلی کتک می زندنــــ...
دست و پاشو اهرم کرده بود به در ؟ :24:




آخه زمان ما دهه شصتی ها مدرسه دیگه انقدر که خشن نبود حداقل تو شهرهای بزرگ...
من دهه هفتادیم گویا دهه هفتادی ندارین اینجا ! همه شصتی هستن ؟
.
.
.
.
مدیران گرامی من وضعیتمو دست نزدم چرا عاشق شده ؟ من کی عاشق شدم ؟

Anarchy
09-24-2012, 06:13 PM
من دهه هفتادیم گویا دهه هفتادی ندارین اینجا ! همه شصتی هستن ؟

دقیقا نمیدونم...شاید هم داشته باشیم!!! شماها به نسبت ما تو ناز و نعمت بزرگ شدین:e40c:




مدیران گرامی من وضعیتمو دست نزدم چرا عاشق شده ؟ من کی عاشق شدم ؟

یه احتمال هست اونم اینکه یکی از مدیران عاشق شما شده باشه و اومده باشه وضعیت شما رو هم عاشق کرده باشه که پیوند قلبی ایجاد شه :24:

Reactor
09-24-2012, 06:45 PM
دوران دبستان کار خاصی نمیکردیم. از راهنمایی کم کم قدم رشد کرد و مینشستم ته کلاس. وسط درس دادن معلم پارازیت مینداختیم و از اینکه همه ی کلاس میخندیدن احساس خوبی پیدا میکردیم:e528:
یکی از کارهای مورد علاقه مون هل دادن نیمکت های جلویی با پاهامون بود. جوری هول میدادیم که نیمکت ردیف اول کلاس میچسبید به میز معلم:e404:
تا جایی که خاطرم هست این کار بارها باعث اخراج شدن من و دوستام از سر کلاس میشد. یکبار یادمه یکی از معلم ها که آدم خیلی بی اعصابی بود و به وحشی بازی در آوردن معروف بود سر همین داستان همگی دو ردیف آخر کلاس رو که جمعا 8 نفر میشدیم رو آورد پای تخته و یک چوب کولوفت از داخل کیفش درآورد و به دست هرکدوممون 10 تا محکم چوب زد :e418::e011:

Anarchy
09-24-2012, 07:16 PM
یک بار بعد از کلاس بچه ها رفته بودن از معلم سوال بپرسن...منم دستمو کرده بودم تو جیبم و داشتم مسخره بازی در میاوردم.وقتی اومدم رد شم به طور کاملا اتفاقی دستم خیلی ملایم خورد به باسن معلممون که اتفاقا معلم دینی بود:e409: حالا شما فکر کنید اون چه فکری پیش خودش کرده بود!! وقتی برگشت بدون یک کلمه حرف 3 عدد تو گوشی محکم و ناقابل به من زد که هنوز صداش تو گوشم مونده...البته هفته بعدش اومد معذرت خواهی کرد!!

یه مورد دیگه هم یادمه به ما میگفتن وقتی قرآن جلوتون بازه نباید بلند شید از سر جاتون...از طرفی معلم که میومد سر کلاس باید همه بلند میشدیم.من و یکی از دوستام برای مسخره بازی سر کلاس دینی عمدا قرآن رو باز کردیم و معلم که اومد تو کلاس همه بلند شدن جز ما دوتا:e105:...معلم گیر داد چرا شما بلند نشدین گفتیم قرآن جلومون باز بود...البته نامردی نکرد و جفتمونو از کلاس پرت کرد بیرون:e404:

یه بار همه یادمه ما رو به زور میبردن نماز جماعت مدرسه...موقع نماز ما که از احکام اسلامی بی خبر بودیم مهر رو گذاشته بودیم روی کتاب درسیمون و نماز میخوندیم:e417: بعد یه دفعه ناظم متوجه شد و فکر کرد کارمون عمدیه...نامرد وسط نماز اومد کتابو برداشت و محکم کوبید تو صورتمون....


خلاصه شما حساب کنید ما با همچین علمایی طرف بودیم و همچین جایی رشد کردیم.

Ouroboros
09-24-2012, 07:44 PM
مدیران گرامی من وضعیتمو دست نزدم چرا عاشق شده ؟ من کی عاشق شدم ؟

اینها کار مهربد است. منرا هم تغییرداده به غافلگیر، لابد این حالات را برایمان می‌پسندد. :e056:
این شیطنت‌ها یحتمل از سربه‌زیری زیاد در دوران تحصیل ناشی می‌شود.

Anarchy
09-24-2012, 07:46 PM
اینها کار مهربد است. منرا هم تغییرداده به غافلگیر، لابد این حالات را برایمان می‌پسندد. :e056:
این شیطنت‌ها یحتمل از سربه‌زیری زیاد در دوران تحصیل ناشی می‌شود.

امیرجان حالا که گفتی دیگه حتما مهربد باید بیاد بگه تو دوران مدرسه چطوری بوده و چه اتفاقاتی براش افتاده:e11b:!!

Alice
09-24-2012, 08:04 PM
اینها کار مهربد است. منرا هم تغییرداده به غافلگیر، لابد این حالات را برایمان می‌پسندد.
این شیطنت‌ها یحتمل از سربه‌زیری زیاد در دوران تحصیل ناشی می‌شود.
اتفاقا ؛ من نیز شک کردم که چرا شما غافلگیر شدید ؛ چون با توجه به شناختی که از شخصیتتان پیدا کردم ناخودآگاه به گمانم آمد که این وضعیت چندان با خلق و خوی شما سازگار نیستـــ...
پس این پیوند قلبی که دوستمان گفت کار مهربد استـــ... :various_017: مشخص شد که چندان شیطتنی در دوران تحصیل نداشته اند ایشانـــ...

mamad1
09-24-2012, 08:17 PM
ممد جان این خاطراتی که داری از مدرسه تعریف میکنی باعث میشه آدم فکر کنه سنت خیلی بالا باشه...در حد دوران رضا شاه کبیر:e404:!! آخه زمان ما دهه شصتی ها مدرسه دیگه انقدر که خشن نبود حداقل تو شهرهای بزرگ...

نه انارشی جان سن من خیلی بالا نیست :e057:
شیراز هم کوچیک نیست

ولیکن خب توی اکثر مدرسه های پسرونه مخصوصه توی دهه 60 و 70 بساط کتک که ردیف بوده

توی دوره من که بساط کتک ردیف ردیف بود

من خودم 3 بار تو 3 سالی که توی اون مدرسه بودم شلنگ خوردم

سال 4 و 5 ابتدایی که به خاطر تغییر محل زندگیمون رفتم یه مدرسه دیگه اصلا رنگ شلنگو هم ندیدم نه واس خودم نه واسه دیگران


بعد باز واسه دبیرستان که رفتم یه جای دیگه شلنگ دوباره اومد رو کار


نظر خودم اینه که اینجور تنبیه ها بستگی داشت به محله ها که چه قدر بچه ها شرور بودن یا نه
به هر حال من که اصلا شرور نبودم :e415:

Reactor
09-24-2012, 08:18 PM
به طور کاملا اتفاقی دستم خیلی ملایم خورد به باسن معلممون

این رو گفتی من رو یاد چه خاطراتی انداختی!!!!
متولدین دهه ی مبارک 60!! حتما یادشونه که از شوخی های رایج اون دوران دست زدن به باسن دوستان یا در اصطلاح انگشت کردن دوستان بود. در دبیرستان های پسرانه همه همدیگه رو انگشت میکردن و از این کار بعنوان باجنبه بودن و به خود شک نداشتن یاد میشد.:e207:
من یک دوست توخسی داشتم که سرگرمی مورد علاقه اش این کار بود و به این کار یک جور سادیسم داشت. با همه از دوست و دشمن این شوخی رو تکرار میکرد :e056:من هم چندین بار رفتم روی مخش که تو این مدرسه تو همه رو انگشت کردی ولی عمرا بتونی آقای فلانی(ناظم مدرسه) رو انگشت کنی!
یکبار موقع زنگ تفریح بعلت بارش باران آقای ناظم ایستاد جلوی در ساختمان و گفت که همه بیان تو. ناگهان همه ی بچه ها مثل گَله ی رَم کرده به سمت در ورودی ساختمان هجوم بردن.
دیدم که داخل ساختمان انگار دعوای بدی شده!! محض فضول بازی رفتم جلو ببینم کی به کیه دیدم ناظم مدرسمون داره ضمن فحش کش کردن به قصد کُشــــــــــــــــــــــ ــت!!!! این دوست عزیز مارو زیر مشت و لگد خورد و خاکه شیر و لت و پار میکنه!!:e404: یادش گرامی و راهش پر رهرو باد...:e105::e105::e105:

Russell
09-24-2012, 08:20 PM
من به نسبت بقیه رفقا اینجا بچه مثبت بودم،در زمان دبستان فکر کنم با یکی دعوا کردم زندگ تفریح وسط دعوا نمیدونم چی شد کفشش رو در آوردم انداختم پشتبوم بغلی،بنده خدا زنگ خرده بود هنوز دنبال کفشش میگشت :24:

mamad1
09-24-2012, 08:20 PM
چقدر شماها کتک میخوردینـــ....
منم شنیدم پسرا رو خیلی کتک می زندنــــ...
دست و پاشو اهرم کرده بود به در ؟

اره فقط هم شلنگ بود:e417:

یک دستش تو دست معلم بود که داشت میکشیدش

یک دستش به یک سمت در

دو تا پاشو هم از دو طرف به دو سمت چهار چوب در اهرم کرده بود

خیلی کم تونست مقاومت کنه

بعد افتاد تو خاک

به جون خودم قطره های اشکش انقدر بزرگ بود که کف کلاس شل و گل درست شد:e404:

Russell
09-24-2012, 08:24 PM
مهربد حالت شیطانی نداریم !!
از بدجنس بهتره :e105:

mamad1
09-24-2012, 08:36 PM
یک خاطره ای از دوران دبیرستان بگم
سال دوم ریاضی
اولین روزی که رفتیم سر کلاس شیمی استاد شیمی که یک ترک تبریزی بود
گفت فلانی اسمت چیه؟ گفتم ....


گفت پاشو بیا درسو ازت بپرسم
گفتم استاد روزه اوله درسی ندادید
گفت چه طور دانش اموزی هستی ؟ باید از قبل بخونی
اون روز بخیر گذشت و طرف درسشو داد


هفته بعد هنوز از دم در وارد نشده بود گفت فلانی پاشو بیا پای تخته
من هنوز برام سواله این دیوس فامیل منو از بین 40 تا ادم بعد از یک هفته چه طوری حفظ شده بود:e404:

با کنایه گفت حالا هفته پیش درس دادم یا نه؟

:e409:

پرسید یک کلمه هم بلد نبودم
توی دفتر یک صفر اینشکلی گذاشت -0-
تمام شد و رفت


هفته بعدش به خودم گفتم این که از من دو بار پرسیده ایندفعه از یکی دیگه می پرسه
تا از در اومد داخل گفت فلانی ایندفعه دیگه مطمئنم خوندی پاشو بیا پای تخه
ما رو بگو به زمین و زمون فحش خواب اور میدادیم از این شانس قشنگ:e057:

نتیجه اون روز هم یک -0- بود


این اتفاق دقیقا یک بار دیگه هم رخ داد و من 3 تا -0- گرفتم
استدلال هفته سوم هم همین بود که دو بار از من پرسیده و دیگه نمی پرسه


تا اینکه هفته 4 عین ادم نشستم خوندم
باز هم تا وارد کلاس شد گفت فلانی بیا پای تخته
رفتم و جواب دادم و 18 گرفتم

از اون 3 تا صفر یک دونشو بهم ارفاق داد ولی دو تاشو محاسبه کرد مرتیکه عقده ای

نهایتا هم بهم داد 10

خییل حرف بودا درس شیمی رو شدم 10 به اون راحتی:e059:

Alice
09-24-2012, 08:49 PM
با این خاطراتی که دوستان تعریف میکنن باید اعتراف کنم خاطرات من برای شما که انقدر دوران تحصیلتون پرهیجان بوده هیچ جذابیتی ندارهـــ... :)
ما اصن کتک خوردن و این چیزایی که می گید نداشتیم ؛ خاطرات ما درباره حجاب و لاک زدن و آرایش (که همیشه سر اینا بدجوری گیر میدادن) و گاهی اوقات "پسر" (که اوه اوه اگه ناظم اینا میفهمیدن کار به خونواده و پدر مادر می کشید) بودهــ...
مثلاً موقع زنگ تفریح ما تو کلاس بودیم ؛ یکی از دوستام به دوس پسرش زنگ زده بود صدا رو روی اسپیکر گذاشته بود ما هم همه بالا و پایین میز و نیمکتا بودیم ریخته بودیم رو سره این دوستمون و تیکه مینداختیم میخندیدیمـــ... ؛ بعد ناظممون (یه خانم بی ریخت بدقواره عینکی بداخلاق ؛ درسته خیلی گیر بود ولی گاهی هم مهربون میشد ما دوسش داشتیم) یهو اومد تو کلاس دید همه رفتیم روی میز و نیمکتا تو یه نقطه تجمع کردیم داریم میخندیمـــ... ؛ گفت چیه چه خبر شده؟ (گوشی آوردن جرم بود چه برسه باهاش به پسر زنگ بزنن) ما هم همه قلبامون تند تند می تپید ؛ همه نفسمون تو سینه حبس شده بود صدامون در نمیومد ؛ من فک کردم که این دوستم دیگه کلن کارش تموم شدهـــ... ؛ آخه فکر می کردیم صدا رو شنیده ؛ خوشبختانه اومد یه سرچی زد دید خبری نیست و چیزی گیرش نمیاد رفتـــ... ما هم یه نفس تازه کشیدیمـــ... هوووه :)
خلاصه جرمای ما این چیزا بود... :)

Mehrbod
09-24-2012, 08:54 PM
اینها کار مهربد است. منرا هم تغییرداده به غافلگیر، لابد این حالات را برایمان می‌پسندد. :e056:
این شیطنت‌ها یحتمل از سربه‌زیری زیاد در دوران تحصیل ناشی می‌شود.


امیرجان حالا که گفتی دیگه حتما مهربد باید بیاد بگه تو دوران مدرسه چطوری بوده و چه اتفاقاتی براش افتاده:e11b:!!


راستش هیچی به یاد ندارم. دوران سیاه و نکبتی‌ای بودند و ارزش زیادی برای بیاد سپردن ندارند :4:

mamad1
09-24-2012, 08:56 PM
با این خاطراتی که دوستان تعریف میکنن باید اعتراف کنم خاطرات من برای شما که انقدر دوران تحصیلتون پرهیجان بوده هیچ جذابیتی ندارهـــ... :)
ما اصن کتک خوردن و این چیزایی که می گید نداشتیم ؛ خاطرات ما درباره حجاب و لاک زدن و آرایش (که همیشه سر اینا بدجوری گیر میدادن) و گاهی اوقات "پسر" (که اوه اوه اگه ناظم اینا میفهمیدن کار به خونواده و پدر مادر می کشید) بودهــ...
مثلاً موقع زنگ تفریح ما تو کلاس بودیم ؛ یکی از دوستام به دوس پسرش زنگ زده بود صدا رو روی اسپیکر گذاشته بود ما هم همه بالا و پایین میز و نیمکتا بودیم ریخته بودیم رو سره این دوستمون و به دوستش تیکه مینداختیم میخندیدیمـــ... ؛ بعد ناظممون (یه خانم بی ریخت بدقواره عینکی بداخلاق ؛ درسته خیلی گیر بود ولی گاهی هم مهربون میشد ما دوسش داشتیم) یهو اومد تو کلاس دید همه رفتیم روی میز و نیمکتا تو یه نقطه تجمع کردیم داریم میخندیمـــ... ؛ گفت چیه چه خبر شده؟ (گوشی آوردن جرم بود چه برسه باهاش به پسر زنگ بزنن) ما هم همه قلبامون تند تند می تپید ؛ همه نفسمون تو سینه حبس شده بود صدامون در نمیومد ؛ من گفتم که این دوستم دیگه کلن کارش تموم شدهـــ... ؛ آخه فکر می کردیم صدا رو شنیده ؛ خوشبختانه اومد یه سرچی زد دید خبری نیود و چیزی گیرش نمیاد رفتـــ... ما هم یه نفس تازه کشیدیمـــ... هوووه :)
خلاصه جرمای ما این چیزا بود... :)

خیلی خوب بود
اینو گفتی یاد یه خاطره افتاد

توی دبیرستان من هم گوشی اوردن جرم بود


یک روز همه بچه ها گوشی اورده بود که جلو هم کلاس بزارن که اره دوربین گوشی من 3 مگا پیکسله
مال من ان 95 هست و از این دیوس بازیا

یک نفر تو کلاس چو انداخت که مدیر مدرسه میخواد همه رو بازرسی بدنی کنه

شاید یه 20 نفری که گوشی داشتن همشو دادن به یک نفر که ببره یه جایی قایم کنه تا تو بازرسی بدنی جناب مدیر گیر نیفتن

همین اتفاق هم نیفتاد


جناب مدیر اونروز واسه بازرسی بدنی نیومد
بعد بچه ها رفتن سراغ گوشی هاشون

اما گوشی در کار نبود
گوشی ها رو گذاشته بودن تو لوله ناودونی
تا اخر سال هم گوشی هاشون پیدا نشد
گویا دزد برده بود
خیلیا رفتن شکایت کردن
هیچ ابی باز نشد

گوشیای قشنگشون از بین رفت بیچاره ها:e404:

mamad1
09-24-2012, 08:57 PM
راستش هیچی به یاد ندارم. دوران سیاه و نکبتی‌ای بودند و ارزش زیادی برای بیاد سپردن ندارند :4:

دبیرستان جی ؟
دانشگاه چی ؟
سربازی چی ؟:e404:


هیچ هیچ؟

Alice
09-24-2012, 09:02 PM
خیلی خوب بود
اینو گفتی یاد یه خاطره افتاد

توی دبیرستان من هم گوشی اوردن جرم بود


یک روز همه بچه ها گوشی اورده بود که جلو هم کلاس بزارن که اره دوربین گوشی من 3 مگا پیکسله
مال من ان 95 هست و از این دیوس بازیا

یک نفر تو کلاس چو انداخت که مدیر مدرسه میخواد همه رو بازرسی بدنی کنه

شاید یه 20 نفری که گوشی داشتن همشو دادن به یک نفر که ببره یه جایی قایم کنه تا تو بازرسی بدنی جناب مدیر گیر نیفتن

همین اتفاق هم نیفتاد


جناب مدیر اونروز واسه بازرسی بدنی نیومد
بعد بچه ها رفتن سراغ گوشی هاشون

اما گوشی در کار نبود
گوشی ها رو گذاشته بودن تو لوله ناودونی
تا اخر سال هم گوشی هاشون پیدا نشد
گویا دزد برده بود
خیلیا رفتن شکایت کردن
هیچ ابی باز نشد

گوشیای قشنگشون از بین رفت بیچاره ها
20 نفر گوشی داشتن؟ چه خبره ما فقط یکی دو نفر میاوردنـــ...
باید میرفتید اونی که چو انداخته رو مفصل می زدید که دیگه از این کارا نکنهــ... :)

mamad1
09-24-2012, 09:09 PM
20 نفر گوشی داشتن؟ چه خبره ما فقط یکی دو نفر میاوردنـــ...
باید میرفتید اونی که چو انداخته رو مفصل می زدید که دیگه از این کارا نکنهــ... :)


اره اون موقع کل کل سر گوشی زیاد بود که گوشی کی بهتره

یادمه منم همون روزا یه ان 73 400 هزار تومنی خریده بودم شاخی بود برا خودش اون زمان:e415:

همون روز نبردمش

خب گوشی من که دزدیده نشده بود که برم بزنمش


حماقت بزرگی که کردن این بود که سریع تحت تاثیر یه شایعه قرار گرفتن

و ساده ترین و احمقانه ترین روش رو هم انتخاب کردن

حقشون بود

Reactor
09-24-2012, 09:27 PM
اون سالی که ما دبیرستان بودیم گوشی موبایل تازه اومده بود و تک و توک آدم هایی بودن که موبایل داشته باشن و مردم وقتی کسی رو میدیدن که موبایل داره مثل آدم فضایی ها بهش نگاه میکردن.
یک دوستی داشتم پدرش همون زمان موبایل خریده بود. یک روز با خوشحالی اومد مدرسه گفت بابام موبایل خریده گفتیم زر نزن خالی نبند. اونم گفت فردا میارم که ثابت کنم.
فرداش اول صبح گوشی موبایل باباش رو ورداشت آورد سر کلاس و گفت ایناهاش حالا خوردید؟ 5 دقیقه نشد که گوشی زنگ خورد و ما میشنیدیم که باباش اون ور خط خواهر و مادر ایشون رو مرتب مورد عنایت قرار میداد و میگفت مادر**** موبایل منو با خودت کجا بردی؟؟! صدا اینقدر بلند بود که همه با صدای دالبی دُر پراکنی پدر ایشون رو میشنیدند.
خلاصه بعد از اون نوبت ما رسید که بگیم خوردی؟؟!:e00e::e404:

Anarchy
09-24-2012, 09:29 PM
دوستان یادش به خیر کنار مدرسه ما یه فروشگاهی بود که بدون اینکه بیعانه بگیره نوشابه و ساندویچ که میداد میگفت شیشه نوشابه رو خودتون پس بیارید...بچه ها هم نامردی نمیکردن شیشه نوشابه ها رو به تعداد زیاد از یه بلندی پرت میکردن پایین و میشکست که چه حالی میداد:e404: و هر جایی که فکر کنین میذاشتنش...یه بار یکی از بچه ها دقیقا روز اول مهر یه شیشه نوشابه رو گذاشت لای شاخه های یه درخت و چون هنوز کامل برگاش نریخته بود معلوم نمیشد...خلاصه هفته بعد یکی از بچه ها زیر همون درخت ایستاده بود که یه دفعه شیشه از اون بالا پرت شد افتاد جلوش و خورد شد...ناظم هم اومد یقه اون بدبختو گرفت که پس تو هستی میری شیشه ها رو میشکنی..بدبخت هر چی میگفت ناظم حرفشو قبول نمیکرد....یادمه آخر کار بیچاره فروشگاهیه میگفت 14 تا صندوق نوشابه کم آوردم:e105:

Anarchy
09-24-2012, 09:36 PM
امان از این تاپیک که من رو برد به سال های دور و شیرین مدرسه:e404:!! یه خاطره باحال دیگه یادم اومد...

تو مدرسه ما برای اینکه کار فرهنگی کرده باشن هر روز روزنامه میاوردن برای مطالعه بچه ها...خلاصه یه روز سرد زمستون که شومینه مدرسه روشن بود، بچه های شیطون مدرسه اومدن تمام روزنامه ها رو انداختن تو شومینه و بعد از چند دقیقه چنان دودی دو طبقه مدرسه رو برداشته بود که نگو....کل در و دیوار مدرسه رو دوده گرفته بود...اولش فکر کردن مدرسه آتیش گرفته:e105:!! خلاصه همون شد که دیگه روزنامه نیوردن تو مدرسه ....

Russell
09-24-2012, 09:38 PM
یادش بخیر در دوران دبستان یکبازیهای عجیبی اختراع شده بود که بازی میکردیم،از بازی با عکسهای توی آدامسها تا فوتبال بازی کردن با چند گلوله کاغذ کوچک.در کل من دوران دبستان رو بیشتر دوست داشتم.

Russell
09-24-2012, 09:45 PM
یکبار هم بچه ها سوزن گذاشته بودند روی صندلی معلم،متاسفانه موقعش طوری بود که من خود صحنه نشستن معلم روی سوزن رو ندیدم :21:

blackswan
09-24-2012, 09:46 PM
خب حالا دست شما درد نکنه ....

Anarchy
09-24-2012, 09:51 PM
یه خاطره دیگه یادم اومد...یه معلم ادبیات داشتیم همیشه خیلی ژست میگرفت...یه بار اومده بود تکالیف رو چک کنه که انجام دادیم یا نه...یکی از بچه ها که خیلی شیطون بود گفت میخواین یه کار با حال کنم...گفتیم چی، گفت نگاه کنین...معلم ادبیات اومد ردیف آخر و پشتش به ما بود داشت تکالیف ردیف کناری رو نگاه میکرد....این دیوونه یه دفعه انگشتشو دقیقا برد بین پاهای آقای معلم ادبیات:e107: یعنی خیلی جرات داشت....حساب کنید اگه معلم یه میلی متر تکون میخورد میفهمید انگشت مبارک ایشون بین پاهاشون هست:e207::e11a::e415::e00e:

Mehrbod
09-24-2012, 10:17 PM
دبیرستان جی ؟
دانشگاه چی ؟
سربازی چی ؟:e404:


هیچ هیچ؟


نه تنها چیزهای کدر و تاریکی به یاد میاورم.

به گمانم آنارشی باید این بلوکه کردن خاطرات را به لیست « http://www.daftarche.com/%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%A8%D9%87%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-19/%D9%85%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9%DB%8C-666/ ذهنی» بیافزاید! :e405:

Anarchy
09-24-2012, 10:20 PM
نه تنها چیزهای کدر و تاریکی به یاد میاورم.

به گمانم آنارشی باید این بلوکه کردن خاطرات را به لیست « http://www.daftarche.com/%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D9%88-%D8%A8%D9%87%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-19/%D9%85%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9%DB%8C-666/ ذهنی» بیافزاید! :e405:

مهربدجان همان کدر و تاریک ها رو هم بگو میتونه جالب باشه...به هر حال انسان هست و تجربیاتی که شاید انتخابی نبودن...

در مورد مکانیسم های دفاعی سر فرصت یک به یک میرسم...در مورد شما فعلا این هست:e404::

Denial (http://en.wikipedia.org/wiki/Denial): Refusal to accept external reality because it is too threatening; arguing against an anxiety-provoking stimulus by stating it doesn't exist; resolution of emotional conflict and reduction of anxiety by refusing to perceive or consciously acknowledge the more unpleasant aspects of external reality.

Reactor
09-24-2012, 10:31 PM
از بازی با عکسهای توی آدامسها

آدامس zagor رو من یادمه که راهنمایی بودیم عکس هاش رو از داخل آدامس در می آوردیم و داخل یک آلبومی میچسبوندیم و مثلا قرار بود آخر سر این ها رو پست کنیم تا جایزه بگیریم. برای کجا من هم یادم نیست. فکر کنم ترکیه ای بود.
یادمه که همه ی عکس های آلبوم رو کامل پُر کرده بودم بغیر از آخریش که نه من و نه هیچکس دیگری اون یکی آخری رو نداشت!!:e421:
قبل تر از اون هم آدامس های فوتبالی بود که زمان بچگی وقتی دبستان میرفتم یک تاغار از این عکس های فوتبالیست های معروف داشتم که در کوچه با بچه های محل تیری بازی میکردیم:e420:


فوتبال بازی کردن با چند گلوله کاغذ کوچک

این رو من هم یادمه روی نیمکت های مدرسه بازی میکردیم. گاهی وقت ها با کاغذ دروازه هم درست میکردیم:e106:

Anarchy
09-24-2012, 10:41 PM
یادش به خیر زمین فوتبال با خودکار رو جلد پلاستیکی کتابا میکشیدیم و بعد کاغذ گلوله شده رو میفرستادیم داخل و مثل فوتبال دستی بازی میکردیم البته انگشتمون توپ رو شوت میکرد....

یه کار دیگه هم که بچه ها میکردن میوه درخت اکالیپتوس رو میاوردن میذاشتن داخل لوله خودکار و محکم فوت میکردن...انقدر تو سر و کله بچه ها زدیم با اینا وسط کلاس:e404:!!! یه کار دیگه هم این بود که پوست پرتقال یا نارنگی رو تو صورت یکی از نزدیک فشار میدادیم این گاز یا در واقع مایعش میپاشید تو صورتشون بدبختا تا چند دقیق هیچ جا رو نمیدیدن:e105:!!!

ما دهه شصتی ها یعنی نسل کامل سوخته انقلاب اسلامی چه تفریحات ساده و سالم و ارزونی داشتیما....دلم برای خودم تنگ شد امشب:e413:!!

Anarchy
09-24-2012, 10:44 PM
آدامس هم که دوستان گفتن یادم به آدامس های loveis افتاد...دیگه اوج آزادی و صحنه دار بودن تو عکس های داخل این آدامس بود....یه دفترچه هم خودم داشتم که سری کامل عکس های turtles یا لاک پشت های نینجا رو داشت و اگه کاملش میکردیم باید پست میکردیم به نمیدونم کجا...البته هیچ وقت کامل نشد!!

Reactor
09-24-2012, 10:49 PM
یک معلم هندسه داشتیم خیلی پیر بود. یک عینک ته استکانی به چشمش میزد و اصلا چشمش درست نمیدید اونطور که گاهی وقت ها تخته رو کج و موعوج مینوشت بچه ها رو با اسامی اشتباهی صدا میزد و چون چهره ی کاریکاتور مانندی هم داشت علیرغم اینکه اصلا روحیه ی شوخ و بذله گویی نداشت ولی سوژه شده بود
چند بار بچه ها گچ های پای تخته رو ریختن روی صندلیش و وقتی روش مینشست و بلند میشد منظره ی به غایت خنده داری میدیدم و همه میگفتیم شبیه بوزینه های آفریقایی شده که در کونشون رنگ و وارنگه!!:e528:
چند بار هم بچه ها عطر های شابلدوالعظیمی آوردن و پاشیدن روی کُتِش با نور لیزر که اون موقع تازه اومده بود موقعی که روی تخت مینوشت مینداختن روش و مسخره بازی در می آوردن و میخندیدیم و در کلاس هندسه حسابی بهمون خوش میگذشت:fuuthatshi:
بعد از چهار پنج ماه اینقدر سر به سرش گذاشتن که از کلاس ما رفت و یکی دیگه اومد جاش:fuuyea:

Reactor
09-24-2012, 10:55 PM
گل کوچیک تو محل هم از تفریحات سالم دهه شصتی ها بود که البته دردسرهایی مثل شکستن شیشه خونه همسایه یا افتادن توپ در حیاط همسایه ها و گاهی پاره کردن توپ توسط همسایه ای عصبانی رو بدنبال داشت:why:

Ouroboros
09-24-2012, 10:57 PM
عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ می‌شود..

Anarchy
09-24-2012, 11:06 PM
عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ می‌شود..

امیر گرامی من که شخصا بسیار نوستالژیک هستم...اخیرا کمتر فرصت میکنم اما قبلا حتی ساعاتی از روز رو اختصاص میدادم به مرور خاطرات گذشته!!

Ouroboros
09-24-2012, 11:09 PM
از جمله بدبختی‌های بزرگ این مُلک بلاخیز ِ بلازده همینست.. من آدم دیده‌ام که با چهره‌ای جدی سوگ بادی را می‌خورد که در قادسیه از جهت مخالف وزید!

Anarchy
09-24-2012, 11:17 PM
از جمله بدبختی‌های بزرگ این مُلک بلاخیز ِ بلازده همینست.. من آدم دیده‌ام که با چهره‌ای جدی سوگ بادی را می‌خورد که در قادسیه از جهت مخالف وزید!

البته امیرجان وضع من در این حد خراب نیستا:e105:!! حسرت نمیخورم و مرورشون گاهی تلخ و گاهی هم شیرینه...این خاطرات هم جزیی از وجود ماست و جدا ناشدنی.. مگر اینکه روزی به توانی برسیم که محتویات مغزمون رو به طور انتخابی مثل رایانه shift+delete کنیم:e404:

ولی اینکه حسرت اتفاقات تاریخی که درش نقشی نداشتیم رو بخوریم دیگه کمی تا قسمتی احمقانه است..

Theodor Herzl
09-24-2012, 11:48 PM
من یادم هست توی دبستان معلم پرورشی یک گروه بهداشت درست کرده بود ، منم عضوش شدم ، یکی‌ بود نزدیک مدرسه ما بساط میکرد آلوچه ، تمبر هندی، لواشک اینها می‌فروخت ، ما هم زورمون به این بی‌چاره رسیده بود هی‌ می‌رفتیم بهش تذکر بهداشت میدادیم ، آخر بساطش رو جمع کردش رفت:e415:

Theodor Herzl
09-24-2012, 11:51 PM
کیا روی میز با کاغذ دروازه درست میکردند بعدش ۳ تا کاغذ مچاله ریز میشد توپ باید با یک ضربه یکی‌ از کاغذ‌ها از وسط ۲ تای دیگه می‌گذشت تا به دروازه حریف برسه ، همیشه ته کلاس از اینها بازی میکردیم:e056:

Theodor Herzl
09-24-2012, 11:56 PM
یکی‌ از کارهای دیگه که میکردیم یک سری آدامس‌های فوتبالی اومده بود عکسش‌ بازیکن‌ها بود ، اونها رو جمع می‌کردم ، بعدش با اونها بازی میکردیم ، باید با کف دست میزدیم روش که برگرده ، اگه کامل بر می‌گشت برای ما بودش ، می‌بردیم. هر کدوم از عکس‌ها شماره داشت یادم هست شماره ۱۱ یک بازیکن برزیلی بود ، شماره ۲۵ هم یه ژاپنی ، پولم رو جمع کردم یه کارتن آدامس خریدم ، مثلا ۵۰۰ تا دونه آدامس میشد ، همه رو باز کردم ، این ۲ تا رو در آوردم ، دیگه احساس خدایی توی محل بهم دست داده بود. یک کار دیگه هم که میکردیم قلعه بازی میکردیم ، نمیدونم کیا این بازی یادشونه:e056:

Russell
09-25-2012, 12:41 AM
عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ می‌شود..
البته من حس نوستالژیک ندارم زیاد به این خاطرات،الان هم از لای کلی گرد و خاک اینا رو ته ذهنم پیدا کردم،کلا دوران بچگی ما که واقعا دوران گندی بود.
البته حس نوستالژیک تقریبا در انسانها در همه زمانها و مکانها هست،همین حسها رو نسبت به دهه های 90 و 80 70 و اینها میبینیم تو غرب.تو ایران که بعضی وقتها شورش در میاد بخاطر بسته بودن همه راه ها و رکود.

mamad1
09-25-2012, 05:27 AM
یادش به خیر زمین فوتبال با خودکار رو جلد پلاستیکی کتابا میکشیدیم و بعد کاغذ گلوله شده رو میفرستادیم داخل و مثل فوتبال دستی بازی میکردیم البته انگشتمون توپ رو شوت میکرد....

یه کار دیگه هم که بچه ها میکردن میوه درخت اکالیپتوس رو میاوردن میذاشتن داخل لوله خودکار و محکم فوت میکردن...انقدر تو سر و کله بچه ها زدیم با اینا وسط کلاس:e404:!!! یه کار دیگه هم این بود که پوست پرتقال یا نارنگی رو تو صورت یکی از نزدیک فشار میدادیم این گاز یا در واقع مایعش میپاشید تو صورتشون بدبختا تا چند دقیق هیچ جا رو نمیدیدن:e105:!!!

ما دهه شصتی ها یعنی نسل کامل سوخته انقلاب اسلامی چه تفریحات ساده و سالم و ارزونی داشتیما....دلم برای خودم تنگ شد امشب:e413:!!


چه نوستالوژی های باحالی :e417:

اسم پرتغال اوردی


یادم افتاد یکی از علاقه مندی هامون درست کردن تار انکبوت به وسیله ترشح پوست پرتغال و مداد تراش بود

اینطوری که این اب و گاز پوست پرتغال رو میریختیم روی تراش و انگشتمون رو هی میچسبوندیم به تراش و هی بر میداشتیم تا نهایتا تار عنکبوت درست بشه

mamad1
09-26-2012, 08:23 AM
بزارید یه خاطره بگم:e404:(این خنده زیاد توام با ذوقه قابل توجه الیس):e415:


خاطره بر میگره به دوران دبیرستان(سال اول ) و درس کذایی و تنفر اور تعلیمات اجتماعی

تازه مد شده بود برای مدارس صندلی های فایبر گلاس نو میخریدن و توی کلاس ها میزاشتن

من هم امتحان هایی رو که بلد نبودم مطالبشو روی دسته صندلی با مداد نوکی مینوشتم چون به جز از فاصله 30 سانتی اصلا مطالب قابل مشاهده نبود و بعد از امتحانم یه کف دست میکشیدم روش همشون پاک میشدن


امتحان میان ترم تعلیمات اجتماعی

زنگ قبل از امتحان کل صندلیمو از دستش گرفته تا نشیمنگاه پر کردم از تقلب
زنگ تفریح خورد رفتم بیرون و اومدم که دیدم هم کلاسی های دیوس (در مرحله اول) و حسود(در مرحله دوم)

دستشونو کشیدن روی تقلبا و پاک کردن همه رو

گفتم چرا این کارو کردید ......(فحش)
گفتن این طوری نمیشه که تو به همین راحتی تقلب بکنی و نمره بیاره و ما نمره نیاریم
گفتم پس چی کار کنم؟
گفتن یا باید تقلباتو روی کاغذ بنویسی یا نمیزاریم تقلب کنی

خلاصه توی نیم ساعت هر چی میتونستم تقلب نوشتم روی کاغذ

برگه امتحانی ها که پخش شد کاغذ های تقلب رو گذاشتم زیر برگه امتحانی که معلوم نباشه


معلم بین صندلی ها قدم میزد و هر چه قدر که به من نزدیک تر میشد ضربان قلب و ادرنالین میرفت بالا اصن یه وضی

خلاصه رسید بالای سرم و توقف کرد
همون لحظه بود که خودم فهمیدم به خاطر اینکه کاغذ برگه امتحانی شفاف هست کاغذ های تقلب زیرش معلومه


دیگه چیزی نفهمیدم
فقط یه احساس سوزش و سردی پشت گردنم حس کردم

همراه با چکو لگد که حوالم میشد همراه با فحش :e404:

خلاصه که اون امتحان رو افتادیم به همین راحتی:e415:

Unknown
09-26-2012, 09:11 PM
اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!

sonixax
09-26-2012, 09:29 PM
اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!

والاسپاگتی ما هم خاطره زیادی برای تعریف کردن نداریم ولی بچه + هم نبودیم :e105: آخه مثلن باعث اخراج یک معلم بسیجی از مدرسه شدن و نونش رو آجر کردن تعریف داره ؟ :e415:

mamad1
10-05-2012, 10:30 AM
دوستان خاطرات چی شد؟

شل میزنیدا

من خاطرات دانشگاه رو هنوز رو نکردما

mamad1
10-08-2012, 07:56 AM
اما میریم سر خاطرات دانشگاه


یکساعت از روز اول ترم اول دانشگاه سر کلاس ادبیات نمیدونم چی به سر ما اومد چشممون افتاد به خانم x

تمام هفته رو به عشق رسیدن به شنبه اینده و کلاس ادبیات بعدی طی کردم
ایندفعه نگاهم عمیق تر شده بود بهش
منتظر بودم حرف بزنه و منم با دقت به حرفش گوش کنم
گاهی تو مشاعره های تو کلاس منم با شعر جوابشو میدادم

3 هفته گذشته
هنوز نمیدونم باید برم جلو یا نه
اخه خیلی خجالت میکشم

شد هفته چهارم
خانم نیومد سر کلاس به علت بیماری
و من هم بی رمق تر از همیشه کلاسو طی کردم


هفته پنجم
زود تر از همیشه رفتم دانشگاه
هم من بودم هم اون و هم هیچ کس نبود
خدا میدونه با چه ذوق سلامش کردم و اونم با چه عشوه شتری جواب سلام داد

هفته نهم
از دور سلامش کردم
اما جوابمو نداده
دوستان میگن نشنیده
اما دل من راضی نمیشه
هنوز مرددم واسه بیان حسم


هفته 15 هم (یک هفته به پایان کلاس ها)

امروز دلمو میزنم به دریا و بهش می گم

اما چه جوری بگم؟


دوستم میگه صاف برو بگو
اما من نمیتونم


اهان فهمیدم

جزوه ادبیاتشو میگیرم و روش می نویسم


وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من


و نوشتم



جوابش این بود:


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانندو تو در میان جانی



رسما توی تمام مجرا های بدنم جشن عروسی بر پا بود



داستان شکستش واسه یه پست دیگس
البته ماجرا خییلی پیچیده تر از این بود
من کلیات رو گفتم


قدیم ها عجب حوصله هایی داشتم من

mamad1
10-16-2012, 12:53 PM
سال سوم دبیرستان
درس هندسه
امتحان میان ترم گرفت استاد

یادم نمیره ساعت 6 بعد از ظهر بود هوا هم تاریک شده بود و از 6 ساعت توی مدرسه بودن خسته شده بودیم
و اون فضای زندان مانند کلاس ها روح ادمو جر واجر میکرد

استاد همیشه عصبانی درس هندسه و حساب دیفرانسیل

شروع کرد به خوندن نمره ها


40 نفر دانش اموز بودیم

اسم تک تکشونو خوند و نمره هاشونو گفت و کاغذ امتحانی رو داد دست خودشون

به اسم ممد1 که رسید

ورقه رو انداخت رو زمین

رفتم برداشتمش دیدم نوشته 25 صدم

چه حسی بدی داشت خدایی

خنده های تمسخر امیز بچه ها
اخم معلم
به یاد اورری چوبی که بابام قرار بود توی پاچم بکنه
ترس از تجدیدی
بعد از ظهر تاریک پاییزی
خستگی
گرسنگی



کاغذو تو همون کلاس پاره کردم رفتم خونه :e057:
خدا اون روزا رو نیاره دیگه
خیلی بد بود

رویا
10-16-2012, 01:34 PM
من هیچ وقت جرات تقلب نداشتم و همچنین وقتی معلم سر کلاس بود شیطونی نمی کردم به خاطر همین خاطره بد ندارم
اما وقتی معلم نبود کلاس رو بهم می ریختم یادش به خیر دوران خوبی داشتیم

mamad1
10-16-2012, 01:37 PM
ما رو ببین با کیا اومدیم 13 بدر

همه بچه مثبت :e415:

blackswan
10-16-2012, 01:41 PM
ما رو ببین با کیا اومدیم 13 بدر

همه بچه مثبت :e415:


ممد جان خود من خیلی خیلی شیطون بودم ... به مظلومیت الانم نیگا نکن !:e409:

mamad1
10-16-2012, 01:45 PM
ممد جان خود من خیلی خیلی شیطون بودم ... به مظلومیت الانم نیگ نکن !

خیلی هم خوب پس خاطره هاتو بگو بشنویم بابا جان

رویا
10-16-2012, 01:56 PM
خاطرات بد مال دوران ابتدایی بود .به خاطر سن کممون و بی توجهی پدر و مادرها جرات اعتراض نداشتیم وقتی تنبیه بدنیمون می کردند
الان که فکر می کنم خیلی مواقع حرصم در میاد که چرا هیشکی صداش در نمی اومد اخه به خاطر هیچی کتک می زدند
مگه تو کشورهای غربی جرات دارند به بچه مردم بگند بالا چشمت ابروه بچهمردم که سهله بچه خودشون رو هم تنبیه بدنی نمی کنند
یادمه کلاس دوم سوم ابتدایی بودم یه مبصر داشتیم که اسم بدها (یعنی اونایی که شلوغ می کردند ) رو رو تخته سیاه می نوشت فکر کنم دهه شصتیها یادشون باشه این مبصر بی انصاف ما فقط برای اینکه تخته رو پر اسم کنه چه اونایی که ساکت بودند چه اونایی که شلوع می کردند رو می نوشت یه بار ناظم اومد همه اسمهایی که رو تخته بود رو صدا کرد تا نفری یکی دو تا چوب بزنه کف دستشون منم جزو اونا بودم اسم یکی از بچه های خیلی شیطون و شلوغ کلاس رو گفت از قضا اون دختر اون روز غایب بود اما اسمش رو تخته بود اون جا بود که مبصر ضایع شد و ناظم دو تا چوب زد کف دست خودش اخ دلمون خنک شد اما چه فایده ما هم چوبمون رو خورده بودیم:e415: