PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان به پارسیک



Mehrbod
06-21-2012, 11:21 PM
در این جستار تنها داستانهایی که به پارسیک (پارسی، پارسی سَره) ترازبانیده شده‌اند میآیند.
برای داستانهای هام:


داستان
داستان کوتاه

Mehrbod
06-21-2012, 11:26 PM
سه پـُرسشِ سوكرات*
( به پارسی پاك)


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/06/78.jpg

در یونان باستان، سوكرات به انگیزه خرد و هوشمندی، برستوده بود.
روزی فیلـُسوفی كه از آشنایان سوكرات بشمار میرفت، نزد وی آمده و بی‌تابانه به او گفت:
" می‌دانی در باره ی یكی از شاگردانت چه شنیده ام؟"
سوكرات پاسخ داد: " دمی درنگ كن، پیش از اینكه به من چیزی بگویی از تو می خواهم كه آزمون كوچكی را كه <سه پرسش> نام دارد، بیازمایی."
مرد پرسید" " سه پرسش؟"
سوكرات به آرامی گفت: " آری درست است، پیش از اینكه در باره ی شاگردم با من گپ بزنی، بیا آنچه را كه میخواهی به من بگویی، بیازماییم"

" نخستین پرسش، <پرسش راستــُمندی> است : آیا به فرزام² ، دل استواری كه آنچه كه میخواهی به من بگویی، راست است؟ "
مرد گفت. " نه، تنها آنرا شنیده ام"
سوكرات گفت: " بسیار خوب، پس براستی نمی‌دانی كه آنچه كه می‌خواهی به من بگویی، راست است یا دروغ."

" اكنون ، پرسش دوّم، <پرسش نیكــُمندی> است: آیا انچه كه می‌خواهی به من در باره ی شاگردم بگویی، آگاهی خوبی است ؟"
مرد پاسخ داد: " نه، به وارونه ! "
سوكرات سخن خود را چنین پی گرفت: "پس می‌خواهی، آگاهیِ بدی در باره ی شاگردم، كه از راستی آن هم در گمان هستی، به من بدهی؟"
مرد كمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

ولی سوكرات سخن را پی گرفت : " و اكنون، پرسش سوّم، <پرسش سودمندی> است: آنچه كه می‌خواهی در باره ی شاگردم به من بگویی، برای من سودمند و بهره آور است؟"
مرد گفت: " نه همچین !.."

پس سوكرات چنین فرجام یابی³ كرد: " پس: گفتن چیزی كه نه بیگمان راست بوده ، نه نیك است و نه سودمند، زیبنده ی خرد نباشد و ناگفتنش بهتر.!"
as

*

سوكرات، همان "سقراط" كه عربی شده ی نام راستین اوست.
² به فرزام = كاملا ً
³ نتیجه گیری (منطقی)



نگاره ( نقاشی) : سوكرات و دو تن از شاگردانش

Mehrbod
06-21-2012, 11:44 PM
یادگیری
داستانی كوتاه به پارسی پاكیزه تر.

روزی پسری نزد "شیوانا" آمد و به او گفت که یکی از افسران شاهنشاهی، رنج آفرین او و خانواده اش شده است و هر روزبه شیوه ای آن ها را می آزارد. پسر جوان گفت که افسر سپاه شاهنشاهی رزم آوری بسیار جنگ آزموده است و در سراسر سرزمین شاهنشاهی کسی تیز تر و پر شتاب تر از او فـَـند های رزمی را بكار نمی گیرد. از همین رو هیچ کس یارای نبرد با او را ندارد. نام این افسر "رخش آسا" است... و آنچنان جنبش های رزمی را به تندی انجام می دهد که هـتـّـا نیرومند ترین رزم آوران هم در برابر تندای زدوكوب او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و پرده ی خانواده ام در برابر او پدآفندم؟!

شیوانا لبخندی زد و گفت:" او را به نبرد فراخوان و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گویید؟! او "رخش آسا" است و تندتر از رخش، كوبش خود را فرود می آورد. من چگونه می توانم بتندی به او كوبشی بزنم؟!"
...
شیوانا با همـان گفتار آرام و استوار خود گفت:" او را به نبرد فراخوان و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای برزش كوبیدن "رخش آسا" هم، فردا نزد من آی تا به تو راه تندتر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان جامه ی برزش رزم به تن کرد و روبروی شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان پیكر و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که می خواهد به پسر جوان كوبشی بزند. اما شگرف اینجا بود که شیوانا فنـد كوفتن را با تندی بیش از اندازه کم و كمابیش هیچ، انجام داد. یک زَنـِش شیوانا به چهره ی پسر نزدیک یک تسو بدرازا کشید. پسر جوان نخست مات و سرگشته به این بازی آهسته ی شیوانا خیره شد و سپس بی هیچ نگرشی، در گوشه ای نشست. یک تـَسو دیرتر، هنگامی که نمایش فنـد شیوانا به پایان رسید، شیوانا از پسر خواست تا با تندای بسیار کمتر از او همان فند را انجام دهد .

پسر با پرخاش فریاد زد که هماورد او تیز ترین رزمنده ی سرزمین شاهنشاه است. آن گاه شیوانا با این جنبش آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش نبرد با " آذرخش" را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با دل استواری به پسر گفت که این تنها راه نبرد است و او چاره ای جز فرمانبـُرداری ندارد."

پسر به ناچار جنبش رزمی را با تندایی بسیار بسیار اندك ورزید.

یک جنبش چرخیدن که درهنجار، در بخشی از یك دم انجام پذیر بود به دستور شیوانا در دو تسو انجام شد. روزهای دیگر نیز شیوانا فند های نوینی را با همین شیوه، یا همـان ورزیدن فند ها و جنبش های چنددَمی در چند تسو آموزش داد. سرانجام روز نبرد فرا رسید. پسر جوان در برابر افسر شاهنشاهی ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسرخشمگین بی هیچ سخنی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان تگ آورد. اما در برابر چشمان شگفت زده سربازان و مردم دهکده پسر جوان با چالاكی و تندی باور نکردنی، سر و روی افسر را زیر زدوكوب خود گرفت و در یک چشم به هم زدن "رخش آسا" را بر زمین کوبید.

همه در شگفت شدند و افسر شاهنشاهی ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز تندوتیزی خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که همه ی فند ها را آهسته ورزیدم، چگونه بود که هنگام رزم راستین، این چنین تند رزمیدم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک وندهای پیكر تو در برزشهای آهسته، همه ی ریزه كاری های فرم های نبرد را ازبر کردند و با زمان بسنده، ریزه کاری های تک تک فند ها را برای خود واكاویدند. اینگونه هنگام رزم راستین، پیكر تو رها از همه چیز، ریزمندانه می دانست چه جنبشی را به چه شیوه ی درستی باید انجام دهد و به گونه ی خودکار آن جنبش را با بیشترین تندا انجام داد. بدرستی، تندای انجام فند های تو به انگیزه ی برزش آهسته ی آن بود. هرچه برزش آهسته تر باشد، تندی كار در سامه های راستین بیشتر است. در زندگی هم، اگر می خواهی بهترین باشی باید سراسیمگی و شتاب را کنار بگذاری و همه ی فند ها را نخست به شیوه ی آهسته فراگیری. تنها با شكیبایی و بردباری و تندای پایین است که می توان به تندترین و پیچیده ترین كردوكار های زندگی چیره شد. راز كامیابی آنهایی که تند ترین هستند همین است. برزش آهسته و پیوسته. به همین سادگی!"
AS


رخش = برق
كوبش = ضربه
سامه ها= شرایط
درهنجار = در حالت معمولی (نورمال)
برزش= تمرین
تسو = ساعت
تگ = حمله



همین داستان به "فارسی" در نشانی زیر:
http://dastanak.com/1390/08/09/post-421/

Mehrbod
06-21-2012, 11:54 PM
روباه و انگور

موشی و گنجشكی در یك شامگاه پاییزی زیر تاكی نشسته بودند و گپ می زدند. ناگهان گنجشك به دوستش جیك جیك كنان گفت: خودت را پنهان كن، روباه (دارد) می آید و شتابان به درون شاخ و برگ پرید. روباه دزدكی بسوی تاك آمد. چشمهایش آرزومندانه به انگورهای درشت و آبی رسیده افتاد. با هشیاری به هر سوی نگریست. آنگاه با دو دستش بر تنه ی تاك چنگ زده، پیكرش را بالا كشید و خواست تا با دهانش چند دانه انگوری برباید. ولی انگورها بیش بالاتر آویزان بودند.

اندكی آزرده، بخت خود را دو باره آزمود. این بار خیز بزرگی برداشت، ولی باز چیزی گیرش نیامد. بار سوم هم كوشید و با همه توان و جانش جـَست. با آز ِ بی اندازه، تند بسوی انگورهای خوشمزه رفت و چنان خود را دراز بسوی بالا كشید كه، خشمناك به پشت بر زمین افتاد. این بار برگی هم تكان نخورد.

گنجشك كه تا كنون خاموش (و بی سدا) به او می نگریست، دیگر خودداری اش را از دست داد و خندان و جیك جیك كنان گفت: سـَروَر روباه! شما می خواهید بیش از آستینتان دست دراز كنید!
موش زیرچشمی از پناهگاهش نگاهی كرد و گستاخانه با آوایی چون سوت گفت: بیخود زور نزن، هرگز به انگور چنگ نمی یابی. و چون تیر به سوراخش برگشت.

روباه دندانهایش را به هم سایید و چینی به دماغش انداخت و گردن فرازانه گفت: به دید من آنها (انگورها) هنوز خوب نرسیده اند، من انگور های ترش را دوست ندارم. با سری افراشته به جنگل بازگشت.

----
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
----

Mehrbod
06-22-2012, 12:04 AM
داستانی از سعدی

کسی مژده به انوشیروان برد و گفت :" شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت." - گفت : "هیچ شنیده ای که مرا بگذاشت؟"
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست


---------داستان به زبان امروزی و سره ---------
...كسی مژده نزد انوشیروان برد و گفت : " شنیدم که خداوند گرانمایه ، جان بیسار دشمن تورا گرفت." . انوشیروان پاسخ داد:" آیا این را هم شنیدی كه مرا زنده خواهد گذاشت؟"
اگر بمرد دشمن، جای شادمانی نیست
كه زندگانی ما نیز جاودانی نیست.


-----------واژه های تازی--------

عزّ ( <عزّت) = گرانمایه و گرامی شد
جلّ ( < جلال ) = شكوهمند و درخشان شد
فلان = بیسار
عدو = دشمن

Mehrbod
06-22-2012, 01:01 PM
بره و گرگ

539


داستان زیر كه به پارسی سره برگردانده شده، از ا ِز ُپ [١] چامه سرای یونانی است. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست. داستان های او در خاور و باختر زمین شناخته شده اند. داستان بر ّه و گرگ یكی از آن داستان های زیباست. امیدوارم كه خوشتان بیاید.


بره ای تشنه در كنار جویی آب می نوشيد. از او دورتر نزديك چشمه گرگی هم داشت آب می نوشيد كه ناگهان چشمش به بره افتاد و فرياد برآورد: "چرا آبی را كه من می نوشم، گِل آلود می كنی؟"

بره پاسخ داد: "چگونه چنین چیزی شدنی ست؟ من در اينجا پايين جوی و تو در آنجا بسيار دورتر در بالای جوی هستی و آب از سوی تو به سوی من روان است. باور كن، پليدی و نابكاری در برابر تو را هرگز در انديشه نداشتم. "

ببين، هنوز هم همان كاری را می كنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را درست به ياد دارم كه تو هم در آنجا بودی و پدرت را كه ناسزا و بد گفته بود، پوستش را كشیدم، ولی تو جان بدر بردی.

بره لرزان و درمانده گفت: "سَروَرَم، من تازه چار هفته پيش زاده شدم و پدرم را نشناختم. او ديرگاهی ست كه مرده است" ۰

گرگ برای وانمود كردن خشم خود دندان هايش را به هم سابيد و گفت: "بی شرم، مرده باشد یا نباشد، نيك می دانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو بادافرهی سزای تست" و بی هيچ رودربايستی بره را دريد و خورد.

*
از او "دلیل" نباید "سوال" كرد كه گرگ
به هر "دلیل" كه شد بر ّه را "مجاب" كند
ایرج میرزا
---
١- Aesop
دهخدا:
بادافره . [ اَ رَه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بادافراه . مکافات بدی . (فرهنگ نظام ): بمعنی بادافراه است که مکافات بدی باشد. (برهان ). مکافات بدیست . (آنندراج ). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست . (ناظم الاطباء: بادافراه. (ناظم الاطباء: بادافراه ) :
ببادافره این گناهم مگیر
تو ای آفریننده ٔ ماه و تیر.
فردوسی
...
...
mm


***

داستان بالا پس از ویرایش دوست گرامی FMM
با سپاس فراوان
---
بره‌ای تشنه كنار جویی آب می‌نوشيد. دورتر، نزديك سرچشمه گرگی نیز سر به جوی داشت كه ناگهان سر بر کرد و چشمش به بره افتاد. فرياد برآورد: «چرا آب مرا گِل آلود می‌كنی؟»

بره پاسخ داد: «این چگونه شدنی ست؟ من اينجا پايين جوی و تو آنجا، دور از من، بالای جویی. آب از سوی تو به من روان است. باور كن، پليدی در کار تو در اندیشه‌ی من نیست.»

گرگ گفت: «می‌بینم تو نیز همان می‌كنی كه پدرت شش ماه پيش كرد. آن زمان را خوب به ياد دارم. تو هم آنجا بودی و دیدی چگونه پدرت را كه ناسزا گفته بود، کشتم و پوستش را برکندم. هرچند تو جان بدر بردی.»

بره لرزان و درمانده گفت: «سَروَرَم، من چهار هفته پيش زاده شدم. پدرم را نمی‌شناسم. ديرگاهی ست كه او درگذشته.»

گرگ برای نمود خشمش دندان به هم سایيد و گفت: «بی‌شرم! مرده باشد یا نباشد، نيك می‌دانم كه نژاد تو از من بيزار است، از اينرو مرگ سزای توست»

و بی‌درنگ بره را دريد و خورد.

Mehrbod
06-22-2012, 01:06 PM
روسپی و پارسا از پائولو کوئیلو
(به پارسی پاك)

540

پارسای ترسایی در نزدیکی پرستشگاهی می زیست. درخانه ی روبرویش، یک روسپی كاشانه داشت!

پارسا که می دید مردان فراوانی به آن خانه رفت و آمد دارند ،برآن شد كه با او گفتگو كند. زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز وشب به خدا بی ارجی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی پس از مرگت نمی اندیشی…؟!"

زن به سختی از گفته های پارسا شرمنده شد و از تـَـه دل به درگاه خدا نیایید و بخشایش درخواسته و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای گذران زندگی به او نشان بدهد. ولی راه دیگری برای گذران زندگی پیدا نکرد ...

پس از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار كه پیكر خود را به بیگانه ای می سپرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

پارسا که از بی نگرشی زن به اندرز او، خشمگین شده بود، با خود اندیشید: "از هم اینك تا روز مرگِ این گناهکار ، می شمرم که چند مرد درون آن خانه شده اند!!!"

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر دیده بانی بگیرد، هر مردی که درون خانه می شد، پارسا ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. دیرزمانی گذشت ...

پارسا دوباره روسپی را سدا زد و گفت: "این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده ی یکی از گناهان سترگی است که انجام داده ای، آن هم پس از هشدار من. دوباره می گویم: در اندیشه ی كارهایت باش!"

زن به لرزه افتاد، دریافت که گناهانش چه اندازه انباشته شده اند. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و نیایش كرد: "پروردگارا، کی بخشایش تو مرا از این زندگی رنجبار آزاد می کند؟"

خداوند نیایش اش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ آشكار شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان نیز تراگذشت و جان پارسا را هم گرفت و با خود برد ...

روان روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما دیوان گماشته ی اهریمن، روان پارسا را به دوزخ بردند!

در راه، پارسا دید که چه بر روسپی گذشته و گـِلِه کرد: "خداوندا!، این دادگری توست؟ من که سراسر زندگی ام را در نداری و یكرنگی گذرانده ام، اینك روانه ی دوزخ ام و آن روسپی که تنها كارش گناه بوده، به پردیس می رود؟!"

یکی از فرشتگان پاسخ داد: " فــَرگــُـزین خداوند همواره دادگرانه است. تو می پنداشتی که عشق خدا تنها همانا كـَـندوكاو در رفتار دیگران است. هنگامی که تو دلت را سرشار از گناهِ فزونكاوی می کردی، این زن شباروز راز و نیاز می کرد .روان و گوهر هستی او، پس از گریستن، چنان سبک شد که توانستیم او را تا بهشت برین بالا ببریم. ولی آن ریگ ها روان تو را چنان سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم!!! "



فــَرگــُـزین = تصمیم
فزونكاوی = فضولی
تراگذشتن = گذشتن از عرض چیزی
پارسای ترسا = راهب



AS


رونوشت از http://www.facebook.com/photo.php?fbid=256113471090525&set=a.112819492086591.6696.111111592257381&type=1&theater

Mehrbod
09-30-2012, 11:49 AM
سگ و گوسپند
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.

سگ دادخواهی اش[١] را به دادگاه برد كه به گوسپند نان وام داده و گوسپند زیرش را می زند [٢]، پشت گرمی [۳] دادخواه [۴] به سه گواه ای بود كه باید بازپرسی می شدند و او آن سه را با خود به همراه آورده بود.

نخستین گواه، گرگ، داوید [۵] كه او بی هیچ گمانی می داند كه سگ به گوسپند نان وام داده است. دومین (گواه)، باز، گفت كه او آنجا بوده و سومین (گواه) كركس گوسپند را یك دروغگوی بی شرم دانست.

چنین بود كه گوسپند دادگاه را باخت و باید همه هزینه آنرا می پرداخت و پشم پشت خود (نیز) تاوانش به سگ بود.


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/09/356.jpg

هنگامی كه دادخواه و دادرس [۶] و گواه در برابر كسی دست به یكی كنند، بی گناهی (هم) سودی ندارد.

----
[١] دادخواهی = شكایت
[٢] زیرش را زدن = انكار كردن
[۳] پشت گرمی = استناد
[۴]دادخواه = شاكی
[۵] داویدن = ادعا كردن
[۶] دادرس = قاضی
----
mm
----
فرهنگنامه این تاربرگ:
Facebook (http://www.facebook.com/note.php?saved&&note_id=174643239226361)

Mehrbod
09-30-2012, 01:37 PM
خر و روباه
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.

خری و روباهی زمان های درازی دوستانه در كنار هم می زیستند و با هم به شكار می رفتند. در یكی از گشت و گذارهایشان، شیری چنان ناگهان در برابرشان سبز شد، كه روباه ترسید و دیگر نمی توانست بگریزد. چاره را در نیرنگ دید و بدان پناه برد. با مهربانی ساختگی به شیر گفت:
<شاه بزرگوار! من از تو بر خود بیمناك نیستم، ولی می توانم ترا با گوشت همراه دبنگ [١] خود پذیرایی كنم. تنها بس است كه دستور دهی!>


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/09/359.jpg

شیر به او زینهار داد [٢] و روباه خر را بسوی گودالی ره نمود و خر در آن گودال گرفتار آمد.
شیر شرزه [۳] بسوی روباه آمد و او را به چنگ گرفت و غران گفت: خر كه بی كم و كاست از آن من است، ولی نخست ترا از برای دورویی كه داشتی، می درم.

از نارویی[۴] بخوبی بهره می برند، با این همه، ناروزن را كسی دوست ندارد.




[١] دبنگ = سخت "احمق"، بی مغز، كودن، نادان، "ابله"، گول
[٢] زینهار دادن = از كشتار و "مجازات" كسی در گذشتن
[۳] شرزه = تند و تیزو خشمگین (برای شیر و پلنگ بكار می رود)
[۴] نارویی = "خیانت"، نارو زدن= "خیانت" ورزیدن؛ ناروزن = "خائن"



mm

Mehrbod
09-30-2012, 01:42 PM
دیوانه

در بُستان تیمارستانی به جوانی با چهره‌‌ای پریده‌رنگ، ولی زیبا و اندیشمند برخوردم. كنارش روی نیمكت نشستم و پرسیدم: «چرا اینجایی؟» با شگفتی به من نگریست و گفت: «پرسش ناروایی ست، ولی پاسخ خواهم گفت.»

«پدرم می‌خواست مرا چون رونوشتی از خود بسازد؛ برادر پدرم نیز چنین می‌خواست. مادرم بر این باور بود كه من باید همانند پدر ِپرآوازه‌اش باشم. خواهرم آرزو داشت كه من شوی دریانوردش را الگوی زندگی خود دانم؛ و برادرم به من پند می‌داد كه همانند او ورزشكاری قهرمان شوم. به همین روی، استادانم در فرزانش (فلسفه)، نوازندگی و «منطق»، همگی می‌خواستند بازتابی از آنان باشم. اینگونه بود که اینجا آمدم. «اینجا» به من می‌سازد زیرا دست كم اینجا می‌توانم خود خودم باشم.»

سپس روی به من گرداند و پرسید: «راستی بگو بدانم، آیا تو نیز از پند و اندرز دیگران به اینجا پناه آورده‌ای؟»

- «نه، من برای دیدار کسی به اینجا آمده‌ام.»

[خندید و] گفت: «آها، دانستم. پس تو از آنانی هستی كه در تیمارستان آنسوی این دیوار می‌زیند.»

جبران خلیل جبران
---
mm



Pinnwand-Fotos | Facebook (http://www.facebook.com/photo.php?fbid=199133360121870&set=a.112819492086591.6696.111111592257381&type=1&theater)

Mehrbod
09-30-2012, 05:06 PM
كار نیكو كردن از پــُر كردن است

كار استادانه، در پی چندباره كردن آن (تكرار آن) بدست میاید.
AS


و اینهم داستان آن از "هفت پیكر نظامی" به پارسی سره:

روزی بهرام گور ساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به نخجیر رفت و گورخرهای فراوانی شكار کرد. با آنکه همه ی همراهان به چیره دستی و استادی بهرام در شکار گورخر آفرینها گفتند با این همه از کنیزک سدایی برنیامد ودر ستایش و آفرین شهریار ساسانی سخنی نگفت.

بهرام اندی درنگ کرد تا گورخری از دورپیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت: می خواهم این گور را به هر روشی که دلخواه توباشد شکار کنم . کنیزک از روی ناز و فراتنی:


گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی

بهرام گورمهره ای در کمان گروهه نهاد و به تیزچشمی رها کرد تا درگوش گورخر جای گرفت، جانور بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره را از گوش بیرون کند و بهرام بتندی و تیزی ، تیری دیگر بینداخته و سم گور در گوش وی دوخت. کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگر برزش و كوشش کند بیگمان ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است.

شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه اورا به دل گرفت پس به سرهنگی که در همراهی اش بود فرمان داد آن کنیزک گستاخ وبی شرم را گردن بزند.

کنیزک زیبا چون خود را در چنگ مرگ و چنگال سرهنگ گرفتار دید به لابه درآمد و از او خواست که در كشتنش شتاب نکند ،و گفت: دور نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود وترا که بی درنگ انجام فرمان کردی زیر خشم و سرزنش نهد، اگر دوراندیشی را بكار داری و مرا نکشی ، پیمان می بندم کاری بکنم و چاره ای بیندیشم که بهرام گور نه تنها خشمگین نشود، بساكه ترا بیش از پیش زیر مهر و نوازش آورد.

سرهنگ دربرابر پیشنهاد کنیزک سر پذیرش فرود آورد و او را در كاخ شید اندودی که در بیرون از شهر داشت كاشانه داد تا پنهانی در رده ی پیشكاران کار کند وكیستی اش را نهان دارد.

این كاخ سربه آسمان کشیده شست پله داشت و کنیزک همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش گرفت و روزی چند بار به بالای كاخ می برد و پایین می آورد، گوساله در پی گذشت روز ها و شبها میرُست و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار برزیده و بازكرده می گردید پس رستن اندك اندك گوساله در دشواری بار كشیدن اش كارگر نبود.

کنیزک چون زمان را درخور دید درخواستی بر دوش سرهنگ نهاد که بهرام گور را را به هرشیوه ای که بشود روزی به این باغ و كاخ شست پله بیاورد. سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای لـَختی آسایش و آرامش به باغ و كاخ زیبایش فراخواند و به ویژه داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو سترگ و بالا بردن از كاخ شست پله را بازگو كرد تا شاهنشاه ساسانی را گرایش و خواهش نگرش این چشم انداز شگفت دست داد.

پس بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا همچنان که روی خود را پوشانیده بود، در برابر شگفتی بهرام و همرهانش،گاو را بر دوش گرفت و بی هیچ اندك سهش خستگی و رنج آن را از شست پله به بالای كاخ برد و بازگردانید.


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/09/362.jpg

بهرام به روی خود نیاورد وگفت: می دانم چگونه به این كار بزرگ و شگرف دست یافتی .این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای كاخ بردی و چون در این کار از برزش و كوشش دست نکشیدی، پس بالیدن گوساله در خواست و توانایی تو خراش وشكستی اندر نیاورد و گرنه خود بهتر می دانی که این از توان و زورمندی نیست بساكه زاده ی آموزش و برزش و كوشش می باشد. کنیزک زیبا که به شكیبِ چنین پرسش و فرنودی روز شماری می کرد بی درنگ و در پوشش شوخی پاسخ داد: شهریارا، اگر زن سست پیكری گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای كاخ شست پله ای ببرد شگرفی و شگفتی ندارد و زاده ی برزش و كوشش اش باید دانست ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام پرورش و برزش بر آن نهاد؟!

بهرام گور به تیزهوشی دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است. پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت پوزش خواست. سرهنگ را نیز که در كشتن کنیزک شتاب زدگی نداده بود پاداش و نوازش كرد.


mm


رونوشت از Facebook (http://www.facebook.com/photo.php?fbid=000000000000000&set=a.000000000000000.6696.000000000000000&type=1&theater#)

Mehrbod
11-05-2012, 11:11 PM
مسلمانی یک همسایه بی دین داشت
هر روز و هر شب با آوای بلند همسایه بی دین خود را دشنام میداد:
خدایا ! جان این همسایه بی دین من را بگیر.مرگش را زود برسان (جوری که مرد بی دین می شنید).

زمان گذشت و آن مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست خوراک درست کند ولی در کمال شگفت خوراکش سر زمان در خانه اش پیدا می شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا سپاسگزارم که بنده ات را فراموش نکردی و روزی من را در خانه ام روان می کنی

و نفرین بر آن بی دین خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود خوراکش را بر دارد، دید این همسایه بی دین او است که خوراک براش می آورد.

پس از آن شب ، مسلمان سر نماز می گفت:
خدایا سپاسگزارم که این مرد اهریمن را ابزار کردی که برای من خوراک بیاورد.
من اکنون فرزان تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی //// تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی!



https://www.facebook.com/ajax/sharer/?s=22&appid=25554907596&p%5B0%5D=201148523248962&p%5B1%5D=483213441709134

Mehrbod
11-12-2012, 05:22 PM
ماتیکان[1] «هموندان[2] تاریک و روشن، دفتر نخست: تیغه‌ی کاوکی»
نویسنده: فریبا معزی


یکی از نویسندگان میهنمان «فریبا معزی»، که این داستان زیبای فانتزی را با ریشه‌گیری از استوره‌های ایرانی، به نگارش پاک پارسی نوشته را می‌شناسانیم.


دفتر نخست رمان «هموندان تاریك و روشن»، با فرنام[3] «تیغه كاوكی» از جایی كه «دهكده سیاهدشت» نام گرفته، می‌آغازد. داستانهای آغازین در اِسپاشی[4] تیره و تار پیش می‌رود و آرام آرام ریخت می‌گیرد. نخستین شخصیت داستانی كه چهره زشت و پلید خود را نشان می‌دهد، «آریكا»، پیرزنی بدخو و آزمند، است كه همدست «یاتوك‌ها » است. یاتوك‌ها جانورانی اهریمنی‌اند كه آب‌ها و شكارگاه‌ها را از آن خود كرده‌اند و مردم را ناگزیر[5] ساخته‌اند تا بخشی از انبار سالیانه غله خود را به آنان بدهند.


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/11/23.jpg

یاتوك‌ها همدستانی نیز دارند؛ آن‌ها «مورت‌ها» هستند؛ سایه‌هایی ترس‌آفرین كه برای بیماندن مردم گماریده‌اند. مورت‌ها با پوزه‌های زشت و راه رفتنی كه گاه همانند گرگ‌ها چهار دست و پاست و گاه چون گام برداشتن آدمی است، زندگی را بر مردم سیاهدشت تاریك می‌كنند و دشواری‌های بی‌شماری بر سر راه آنان پدید می‌آورند.

مردم دهكده سیاهدشت ناگزیر بودند كه چنان روزگار تلخ و اندوهناكی را سپری نموده و رفتارهای آزار دهنده مورت‌ها و پیرزن زشت‌كرداری همانند آریكا را برتابند[6]. نکته در این است كه مردم دهكده به آریكا نیاز داشتند. او زنان را در زایش نوزادان و پیوند دادن مردان و زنان یاری میرساند؛ اما در برابر، رازهایشان را به یاتوك‌ها می‌فروخت و از خوراك و پوشاك و پس مانده تاراج آنان سود میبرد. داستان با زمینه‌ای چنین ترسناك، ریخت گرفته و خواننده در گذر از داستانک‌های دشوار دهكده سیاهدشت، با برادر و خواهری به نام «تیگر» و «افرونك» آشنا می‌شود.

آن‌ها فرزندان «ویستا» (پدر) و «آتورا» (مادر) هستند. یاتوك‌ها، پدر را از روی رهاندن خانواده‌ای سیاهدشتی، با خود برده‌اند و كسی از سرنوشت وی آگاهی ندارد. مادر نیز در بستر مرگ است و واپسین[7] دم‌های زندگی را سپری می‌كند. آتورا از فرزندانش می‌خواهد كه به كوهستان گریخته و نزد «ماخیستاك»، فرمانروای نیك‌خوی آنجا، بروند و از او بخواهند كه یاری‌شان دهد تا پدرشان را بیابند. در واپسین دم‌ها نیز از دو فرزندش می‌خواهد كه آن‌چه را در سرداب پنهان كرده است، بردارند و بگریزند.

تیگر و افرونك چاره‌ای ندارند جز آن كه پیكر بی جان مادر را رها کرده و از راه پنهانی سرداب فرار كنند. آن‌ها نشانی‌های مادر را جست‌وجو می‌كنند و كمربند زیبایی را میبینند كه از چرم بافته شده و سنگ‌های درخشان جورواجوری دارد. خواهر و برادر هنوز از شگفتی دیدن چنان كمربند خیره كننده‌ای بیرون نیامده‌اند كه سدای گام‌های بیم‌زای مورت‌ها را می‌شنوند كه دم به دم به آن‌ها نزدیك شدهد و راه خود را به سوی سرداب باز می‌كنند.

دم‌های سهمگین همانند آواری بر سر خواهر و برادر فرو می‌ریزد و لرزش‌های زمین، آن دو را بیمزده می‌كند. تیگر و افرونك تنها راهی كه به ذهن‌شان می‌رسد، بستن كمربند به دور خود است تا بتوانند همدیگر را نگهدارند. زمانی نمی‌درازد كه درخششی آذرخش‌وار آن‌ها را به ریخت فرجودآسایی (معجزه) از چنگ مورت‌ها، كه به یك گامی آن‌ها رسیده‌اند، می‌رهاند.

سدای آوار و فرو ریختن بخشی از سرداب، میان آن‌ها و دموت‌های ترس‌آفرین، دورا[8] می‌اندازد. تیگر و افرونك بی‌هوش بر زمین افتاده و زمانی كه می‌بازخودآگاهند، نشانی از كمربند نمیبینند. اكنون تنها كاری كه باید می‌انجامیدند، یافتن راهی برای بیرون رفتن از سرداب بود. دموت‌ها خبر گریز خواهر و برادر و داستانی كمربند را به «سیكا»، یكی از فرماندهان یاتوكی، رسانده‌اند. او بیرون از سرداب، خشماگین و بی تاب رسیدن فرزندان ویستاست.

تیگر و خواهرش، كه با بستن كمربند در خود توانایی شگفت‌آوری یافته‌اند، با هوشیاری راهی به بیرون از سرداب می‌یابند و با ترس راه خود را پیش می‌گیرند. افرونك بر هنود[9] همان توانایی‌ها، توان ناشناخته‌ای یافته و می‌تواند سداهای دور را بروشنی بشنود. آن‌ها گام به گام از خطرهای ترسناکی كه می‌هراساندشان، می‌گریزند و راهی به سوی كوهستان می‌گشایند. اما در لحظه‌ای كه روشنایی بیرون از سرداب امیدی در دل آن‌ها افكنده است، سیكا را رو به روی خود می‌میانند كه خشمناك و برافروخته، كمربند رهایی‌بخش را درخواست می‌كند.

اكنون كه تیگر و افرونك به مرز سپید كوه رسیده‌اند و در آن سوی رویداد‌های دهشتناك جای دارند، آیا باید بپذیرند كه همه چیز به پایان رسیده و در چنگ سیكا و دموت‌ها افتاده‌اند؟ آیا چاره دیگری جز این دارند كه خود را به دست سرنوشت سپرده و چشمبراه آن‌چه باشند كه دگرانیدن[10] آن از توان آن‌ها فراتر میرود؟

اما در هنگامی كه هیچ نمی‌بَیوسیدند[11]، دو سرباز دلاور كوهستان برابر سیكا ایستاده و به وی می‌گویند كه این‌جا مرز سپند كوه است و او و دموت‌ها نمی‌توانند در گستره آنها مردم كوهستان را دستگیر كنند. سیكا وادار است پیمان نامه‌ای را به یاد بیاورد كه با كوهستانیان بسته‌اند. به ناچار تیگر و افرونك را رها می‌كند. اكنون آن دو دیگر در پناه هستند.

كوهستان سرزمین دیگری است، شاد و سرشار از زیبایی‌ها. در آن‌جا نه نودادی (خبری) از مورت‌ها هست، نه از یاتوك‌ها. آتشی بر فراز كوه فروزان است كه یاتوك‌ها را می‌ترساند و آن‌ها را از گزند رساندن به مردم كوهستان، دور می‌كند. اما این به چم[12] رهایی و پایان سختی‌های زندگی تیگر و افرونك نیست. كمربندی كه آن‌ها ناخواسته گم كرده‌اند، ارزشی بس بیشتر از آن دارد كه آن دو میتوانند بیانگارند.

بانوی كوهستان نیز، كه بر مردم فرمانروایی دارد مانند یاتوك‌ها در جست‌وجوی كمربند است و می‌خواهد از سرنوشت آن بیاگاهد[13]. شگفتی تیگر و افرونك هنگامی بیشتر می‌شود كه آن‌ها به بانو میگویند كه كمربند پس از درخشش آذرخش‌وار آن گم گشته است. اما بانوی كوهستان رو به آن دو کرده و می‌گوید «نه، گم نشده. به زودی همه چیز را خواهید دانست». آیا آن چه ناپدید شده، چیزی بیشتر از یك كمربند کهنه و آذین‌دار بوده؟

از این پس داستان می‌فراخد[14] و پای كسان دیگری نیز به میان كشیده می‌شود. «اوفراستا» یكی از آن‌هاست. او یاتوكی است كه از كارهای پیشین خود پشیمان شده و اكنون به مردم كوهستان پناه آورده و در کُنامی (غاری) تنها زندگی می‌كند. اوفراستا، تیگر را میبیند و سرزنش‌وار به او می‌گوید «كمربند برای این ساخته نشده بود كه بر كمر دو تن بسته و سپس ناپدید شود». پس رازی در این كمربند نهفته كه با سرنوشت دیگران در گره است.

اما این چگونه رازی است؟ تیگر چیزی نمی‌داند و به رفتار اوفراستا بدگمان است. در دیداری دیگر، اوفراستا از خشم بر خود می‌لرزد و سرانجام راز ارزش و مهندی[15] كمربند را به او می‌گوید. این رازی است كه رویدادها و پستی و بلندی‌های داستان با آن پیوند دارند و باید چگونگی آن را در خود ماتیکان[1] خواند.

میان مردم كوهستان دوگانگی پدید می‌آید. برخی از آن‌ها خشمگین‌اند و می‌گویند كه تیگر و افرونك مایه‌ی از میان رفتن كمربند شده‌اند، پس باید از كوهستان رانده شوند. گروهی دیگر آن‌ها را بی‌گناه می‌دانند. سرانجم بر آن میشوند كه تیگر و افرونك را آزموده تا با پشت سر گذاشتن آزمونی دشوار، گناهكاری یا بی گناهی آن‌ها در بیاید. تیگر و افرونك آموزش‌های بایا را هر روز می‌گذرانند تا آزموده و جنگ‌جو شوند و از پس آنچه كه سرنوشت آن‌ها به آن بستگی دارد، سربلند بیرون بیایند.

در این‌جا برشمارش همه رویدادهای ریز و درشتی كه در داستان «هموندان[2] تاریك و روشن» آمده بایستگی ندارد. خواننده، خود می‌تواند با دنبال كردن داستانهایی كه پی در پی ریخت می‌گیرند، داستانی ساده، دلنشین و سرگرم‌كننده را بخواند و با منش‌های[16] (شخصیت) جورواجور داستان آشنا شود؛ به ویژه آنكه زبانی كه در بازگویی و زندش[17] (توضیح) رویداد‌ها برگزیده[18] شده، بس فراخور رویدادها و چهره‌های داستان است و از این رو بر گیرایی آن چند افزوده.

راوی ماتیکان، سوم‌کَس (یا در زبانزد داستان‌نویسی: دانای هَماگ[19]) است. می‌دانیم كه گزینش دیدگوشه در داستانی كه گستردگی فراوان دارد، نه تنها مَهَندی دارد بساکه پیچیدگی‌های داستانی را نیز حل می‌كند و این شایندگی[20] (امکان) را به نویسنده می‌دهد تا با نگهداشت درونمایه‌یِ رازآمیز داستان، خواننده را در كوران رویدادهای افزونتری جای دهد. «فریبا معزی» با گزیدن راوی هماگ، داستانی پركشمكش و پیشامدین آفریده و توانسته از این راه، شور و گرایش خواننده را تا پایان داستان تا گشایش گره‌های داستانی برانگیخته نگه دارد، که این را باید از برتری‌های کار وی دانست.

نامِ چهره‌های رمان، هر چند در آغاز برای خواننده ناآشنا هستند، اما کم کم در ذهن جای می‌گیرند و خواننده با آن‌ها اخت میشود. فرنام‌های[3] فراخوری نیز بخش‌های گوناگون داستان را از هم جدا می‌كنند. فرگر‌د‌ها، كم و بیش، كوتاه‌اند و خواننده را دلزده نمی‌كنند. این نیز گفتنی است كه «معزی» در دیباچه ماتیکان[1] یادآور شده كه پیش‌آمدها، رویدادهای جای و زمان پنداری بوده و هیچ گونه مانستگی[21] تاریخی ندارند. پس می‌توان ماتیکان «معزی» را برداشتی پنداریک از تاریخ ایران باستان دانست.

با خرید نویسنده را پشتیبانی کنید.


دفتر نخست داستان «هموندان تاریك و روشن»، با فرنام «تیغه كاوكی»، نوشته «فریبا معزی» با شمارگان[22] 2 هزار نسخه و به ‌دستیاری چاپخانه «بلخ و نشر قطره» و به بهای 9 هزار و 400 تومان چاپ شده و به فروش میرسد.





https://www.facebook.com/pages/%D9%87%D9%85%D9%88%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86/110510682323985




----
1. ^ آ ب پ Mâtikân || ماتیکان: کتاب Ϣiki-Pâ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%B2% D8%A7%D8%B1_%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D 9%86) Book
2. ^ آ ب Hamvand || هموند: عضو Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Member) Member
3. ^ آ ب far+nâm::Farnâm || فرنام: عنوان; سرنام Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-0b27a0d779b64914a2e8b9c499b0cb4f-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Title) Title
4. ^ Espâš || اسپاش: فضا Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Space), www.loghatnaameh.org (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-ca4e85084a9e43c5890c2ed96333b89c-fa.html) Space
5. ^ Goziridan || گزیریدن: تصمیم گرفتن To decide
6. ^ bar+tâftan::Bartâftan || برتافتن: تحمل کردن; Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-1a2d12e7d40b4dd680c5a14f264dd2ec-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Endure), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Tolerate), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Bear) To endure; tolerate; bear
7. ^ vâ{pišvand}+pas+in{pasvand}::Vâpasin || واپسین: آخرین Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Last) Last
8. ^ Durâ || دورا: فاصله Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Distance) Distance
9. ^ Hanud || هنود: اثر, تاثیر Effect
10. ^ Degarânidan || دگرانیدن: تغییر دادن To change
11. ^ Bayusidan || بیوسیدن: چشمداشتن, انتظار بردن Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-7c67a014829f4f5bb776ddd7e5bcb195-fa.html) To expect
12. ^ Cam || چم: معنی; چرایی Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Meaning), MacKenzie Meaning
13. ^ Âgâhidan || آگاهیدن: آگاه شدن To be informed
14. ^ Farâxidan || فراخیدن: گسترش یافتن Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-227a20c45f4b4d548e65b36dda620bbb-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Expand) To stretch out; expand
15. ^ meh+and+i{pasvand}::Mehandi || مهندی: اهمیت Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Importance), Ϣiki-Pâ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C) Importance
16. ^ Maneš || منش: شخصیت; خوی و سرشت Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-49bfe665adc14acbaa85bfa4d95dadaa-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Character), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Nature) Character; nature
17. ^ Zandidan || زندیدن: توضیح دادن MacKenzie, Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Explain) To explain
18. ^ bar+gozidan::Bargozidan || برگزیدن: ترجیح دادن; برتر شمردن Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Prefer) To prefer
19. ^ Hamâg || هماگ: کلی; دربرگیرنده General
20. ^ Šâyandegi || شایندگی: اختیار
21. ^ mânesteg+i{pasvand}::Mânestegi || مانستگی: شباهت; همانندی Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-7534c9f7529c4c85ba20a823520ea1cf-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Resemblance) Resemblance
22. ^ šomâreg+ân::Šomâregân || شمارگان: تعداد، تیراژ، شمار، میزان شمارش شده Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-cdbf4c5f25f849b6af234ae7051c0e8a-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Circulation), Ϣiki-Pâ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86) Circulation

Mehrbod
11-14-2012, 01:29 AM
خر من از کرگی دُم نداشت

مردی خری دید به گل درنشسته و دارنده خر ازبیرون كشیدن آن درمانده. یک رهگذری دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جای كنده شد . فریاد از دارنده خر برخاست كه « تاوان بده»! مرد به آهنگ فرار به كوچه‌ای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی آنجا كنار آبگیر (حوض) خانه چیزی می‌شست و بار بود. از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). شوهر زن باردار نیز با دارنده خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فروجست كه در آن پزشکی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به دیدن پزشک در پَستا (نوبت) در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنانكه بیمار در جای بمُرد. «پدر مُرده» نیز به شوهر زن باردار و دارنده خر پیوست!

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به دیگران پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ دادرس (قاضی) افگند كه پناهم ده؛ مگر دادرس در آن هنگام با زن دادخواه تنهایی (خلوت) كرده بود. چون رازش فاش دید، چاره‌ی رسوایی را در سوگیری از او یافت: و چون از چگونگی و داستان او آگاه شد، دادخواهان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. سزای برابرش را میخواهم ( قصاص طلب میكنم). دادرس گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند! و چون یهودی سود خود را در رهایی از دادخواهیش دید، به پنجاه دینار تاوان فرمانید!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، وی را کشته است. به داد خواهی برابرش (طلب قصاص) آمده‌ام.
دادرس گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش کَسِ تندرست است. دستور (حکم) برابری (عادلانه) این است كه پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمه‌ی جانش را بستانی! و جوانك را نیز كه بهتر در گذشت دیده بود،
به بازپرداخت سی دینار تاوان دادخواهی بی‌جا فرمانید!

چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از ترس بار افكنده بود، گفت: برابر روش هنگامی روا است كه راهِ تاوان سود بسته باشد. اکنون می‌توان آن زن را به روا در فراش (عقد ازدواج) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را بازپردازد. جدایی (طلاق) را آماده باش!
مردك پرخاش برآورد و با دادرس کشمکش می‌كرد، كه ناگاه دارنده خر برخاست و به سوی در دوید.

دادرس فریاد زد: هی! بایست كه اكنون پستای توست!

دارنده خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد: مرا دادخواهی نیست. می روم مردانی بیاورم كه گواهی دهند خر من از کره‌گی دُم نداشت .

Mehrbod
11-26-2012, 03:09 AM
مرزبان‌نامه به پارسی سره

به کوششِ حامد قنادی


پیش‌گفتار
مرزبان‌نامه، کلیله و دمنه، سندبادنامه و بسیاری دیگر از داستان‌های شیرین و پندآموز پارسی به زبان نوشته شده که گویا مردمان زمانه‌اش هم از دریافت آن ناتوان بودند، چه رسد به اکنون که پارسی رو به پیراستگی و بیگانه‌زدایی پیش میرود. خویش‌کاری هر ادب‌دوست و ادب‌شناسی‌ست که این مانداکِ گران‌ارج ولی دشوار گذشتگان را به زبانی رسا و زیبا و هرآینه به دور از واژگان بیگانه که کمابیش، زمانی رخت از زبان برمی‌بندند، بپیرایاند. این آیین چندی‌ست روا شده که سره‌نویسی کلیله و دمنه به خامه‌ی احمد آجودانی و مثنوی معنوی به خامه‌ی ابوالقاسم پرتو از آن است.

مرزبان‌نامه، چون "کلیله و دمنه" نسکی پر از داستان و سرگذشت پندآموز است که در سده‌ی چهارم خورشیدی به دست مرزبان پور رستم پور شروین که از شاه‌زداگان تبرستان بود، به گویش کهن تبری نوشته شد؛ آنگاه در سده‌ی هفتم، به دست سعدالدین وراوینی به پارسی در آمد.
افشان این نسک، بسیار دشوار و پُر از واژگان تازی‌ست، به سانی که به زبانی که امروز به آن سخن میگوییم، هیچ مانستگی ندارد. در سال 1287، محمد بن عبدالوهاب قزوینی آن را با بهره‌گیری از پنج نگارش ویراسته و اگرچه در سال‌های پس از آن، استادانی همچون خطیب‌رهبر، به آشکاری آن پرداختند؛ لیک دشواری خود را از دست نداد، چراکه در روزگار برگردانی نسک به دستِ وراوینی، تازی‌پردازی را دانشمندی میدانستند.

من در راه نمایش توانایی‌های زبان پارسی کوشیده‌ام که هر چه مینویسم، به پارسی سره باشد تا این که کلیله و دمنه به پیرایش احمد آجودانی را برخواندم و آهنگِ پیرایش پارسی نسکی دیگر چون او کردم. بر این پایه به پیشنهاد یکی از استادان، مرزبان‌نامه را گزیدم که زمینه‌ای چون کلیله و دمنه داشت، پس رنج و سختی‌اش را به جان پذیرفتم و با شیفتگی بسیار، آغاز به کار نمودم.

در برگردان این نسک، اگرچه کوشش برین بوده که نوشته آرایه‌های سخنوری خود را از دست ندهد، لیک گاه گزاف‌نویسی‌های خسته‌کننده و فرگفت‌های نابجه‌جا که ویژه‌ِ افشان آن زمان بوده، زدوده شده است.
واژه‌های کم‌کاربردِ نوشته، به همراه برابرهایِ تازی آن، در پایان نسک آورده شده‌اند که خواننده میتواند، پایان نسک را همیشه در نگر داشته باشد تا در خوانشِ نوشته به دشواری برنخورد.

Mehrbod
12-03-2012, 03:33 PM
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به دیدار (زیارت) كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده رهسپار شد و دستیاری (خدمت) دیگران میكرد. تا در خانه ای فرود آمدند و شیخ برای گرد اوری هیزم به پیرامون رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی را هنگامی که پریشان دید از سرگذشت وی جویا شد و دریافت كه از شرم خانواده در نبود درآمد برای روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت مرا خشنودی نیست تو در رهسپاری حج در هزینه باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو بگردم به زانكه هفتاد بار دیدار آن خانه بروم.

Mehrbod
12-26-2012, 12:59 AM
دو گدا تو یک خیابان شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشان یک چلیپا گذاشته بود روبرویش، آن یکی یک ستاره داوود...
مردم بسیاری که از آنجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی تنها تو کلاه آنی که پشت چلیپا نشسته بود پول مینداختن.
یک کشیش که از آنجا رد میشد چندی ایستاد و دید که مردم بس به گدایی که پشت چلیپا است پول میدهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیدهند.


http://www.daftarche.com/images/imported/2012/12/75.jpg

رفت پیش و گفت: دوست بیچاره من، هشیار نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکی است، تازه اینجا انجمن روش کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی برایت پول نمیدهند، به ویژه که درست نشستی پهلوی یک گدای دیگه که چلیپا دارد روبرویش.
به راستی از روی لجبازی هم که باشد مردم به ان یکی پول میدهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود پس از شنیدن گپ های کشیش رو کرد به گدای پشت چلیپا و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی آمده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟!


کانون چکامه و فرهنگ پارسی (https://www.facebook.com/chakame.va.farhang.kamran.parsian?group_id=0)

Mehrbod
03-29-2013, 11:02 PM
چند گاهی بود در بخش پرستاری های ویژه یک بیمارستان نامی، بیماران یک تخت ویژه، نزدیک ساعت ۱۱ بامداد روزهای یکشنبه جان می سپردند. این رویداد پیوندی به گونه ی بیماری و سختی و آسانی ناخوشی آنان نداشت. این پرسمان[1] مایه ی شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، جوری که برخی آن را با پدیده های فراگیتایی و برخی دیگر با فراباور ها و روانهای سرگردان و دیوان و پریان و انگیزه های دیگر در پیوند می‌دانستند.

کسی توانا به واگشایی گره این پرسمان نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ بامداد روزهای یکشنبه جان می سپرد. از همینرو گروهی از پزشکان کارشناس برای بررسی این پدیده نشستی برگزار نمودند و پس از ساعت ها گفتمان و هم‌اندیشی سرانجام برآن شدند تا در نخستین یکشنبه ماه، چند دقیقه پیش از ساعت ۱۱ در بخش یادشده برای دیدن این پدیده شگفت و شگرف گـِـرد هم آیند.

در جایگاه و ساعت موعود، برخی صلیب کوچکی در دست گرفته و در نیایش[2] بودند، برخی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» سپور پاره‌زمان روزهای یکشنبه ، به اتاق اندر شد. دوشاخه ی برق دستگاه زیست‌بان[3] را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و سرگرم کار شد!

Aria







----
1. ^ pors+mân::Porsmân || پرسمان: مساله Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-6157c555a1c645b39a6f8935aacdf993-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Problem) Problem
2. ^ Niyudan || نیودن: نیایش کردن; عبادت کردن Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Pray) To pray
3. ^ zist+bân::Zistbân || زیستبان: حفظ حیات Life support

Mehrbod
04-22-2014, 01:23 PM
روزگاری بود که همچون زمانه‌یِ ما، گربه ها دشمن موشها بودند و هرجا موشی به چنگشان می افتاد، به دندان می گرفتند و می خوردند. در آن روزگار، شمار فراوانی موش در خانه‌ای بزرگ لانه کرده بودند.

در آن خانه، گربه ای تنومند نیز زندگی می کرد. زندگی برای موشها بسیار سخت و مرگ آور شده بود. هیچ موشی از ترس گربه صاحبخانه، جرئت نداشت سر از لانه بیرون بیاورد، چون بیدرنگ خوراک گربه می شد.

یک شب موشها با اندوه و نومیدی گرد هم آمدند تا گُزیری بگیرند و برای گرفتاری اشان راهکاری پیدا کنند. یکی گفت
بهتر است که از اینجا برویم. یکی دیگر گفت همه با هم به گربه بتازیم. یکی دیگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشویم و ...
سخن کوتاه هرکسی راهکاری می داد، راهکارهایی هایی که دشواری اشان را نمیگشود. یکی از موشها
گفت: «ما زرنگیم و تند می دویم. اگر زودتر از آمدن گربه آگاه شویم، می توانیم به تندی هم بگریزیم.»

موش دیگری گفت: « فردید ات چیست ؟ ما چجوری می توانیم از آمدن گربه، زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم بیاگاهیم؟».

موش اندیشه‌ای کرد و گفت: «ما برای این کار به یک زنگوله مینیازیم.» یکی از موشها گفت: «زنگوله برای چه؟»
موش گفت: «اگر یک زنگوله داشتیم، آن را به گردن گربه می انداختیم. آنگاه اگر گربه راه برود، صدای زنگ بلند می
شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم، با شنیدن صدای زنگ درمیابیم که گربه دارد نزدیک می شود. به این راه می توانیم بگریزیم و جان سالم به در ببریم».

موشها راهکار دوست خود را پسندیدند. از آن پس، اندیشه‌یِ همه این شده بود که زنگوله ای به دست بیاورند. یکی از
موشها گفت: «من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله ای دیده ام. اگر امشب بیدار بمانیم،
می توانیم زمانی که گربه خواب است، برویم و بند زنگوله را با دندان پاره کنیم و آن را برای خودمان به اینجا بیاوریم.»

همه پذیرفتند و از این راه زنگوله را به دست آوردند. بندی از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را برای انداختن به گردن گربه آماده کردند.
زنگوله که آماده شد، تازه به این اندیشه افتادند که چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد.
در این هنگام، موش پیر گفت: «موشی که این پیشنهاد شگفت‌انیز را داده است، خودش باید برود و زنگوله را به گردن گربه بیندازد.»

موشی که این پیشنهاد را داده بود، به هیچ روی دلش نمی خواست این مأموریت سیجناک را
انجام دهد، اما فرمان موش پیر باید پیروی می شد. همه با اشک و آه، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه همراهی اش کردند.

دیگر هیچیک از موشها، موشی را که برای انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود، ندید.
هیچکس هم صدای زنگوله ای را که به گردن گربه ای انداخته شده باشد نشنید. از آن پس هرگاه
گرفتاری‌ای بزرگ و دشواری پیش بیاید، مردم می گویند: «نون چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟»




پارسیگر

Dariush
04-22-2014, 01:57 PM
بس بسیار عالی بود مهربد، لذتِ فراوان بردم. بنشینم کلِ جستار را بخوانم:)