PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه



Mehrbod
04-30-2012, 12:56 PM
برخورد از نزدیک

تقریبا از نفس افتاده, از چهار پله ی باقیمانده هم بالا می روم, کیسه های خرید را به زمین می گذارم و در ِ آپارتمانم را باز میکنم. از راهروی تاریک به آشپزخانه, جایی که موادغذایی را در یخچال بچپانم می روم و بعد به اتاق ِ اولی, می خواهم کیفم را در آنجا و نامه ها را روی میز بگذارم که او را می بینم.

او میان دو باندِ بلندگو با بلوز گشادِ قرمز ِ به بالا سُرخورده, کپل ِ صاف و برنزه, ران ها ی از هم باز روی موکت درازکشیده است. به آهستگی سرش را با چرخشی به سوی من بالا می آورد و با لبخندِ ظریف و بازیگوشی بر لب ها یش نکاهم می کند و می گوید

" بَه, چه عجب" و ادامه می دهد" خیلی وقته که در انتظارتم"

قلبم می ایستد, برای چند ثانیه, و سپس ضربه های تند و سریع اش تا نوک موهایم شروع به زدن می کند. تا حالا اینجوری جانخورده بودم. می بینم که زندگی منظم روزانه ام به سرعتِ برق از هم وا می رود.

آن زن, زنی که کاملا خودمانی روی زمین درازکشیده و مشغول مطالعه است, منم. آره, خودم هستم. انگاری روزهاست که بر زمین دمرافتاده و کتاب می خوانَد, با بلوز قرمزِ کمی به بالا سُریده و با ساق هایی که در هوا بازی می کنند.

به سرگیجه می افتم, چشمانم سیاهی می رود, درلحظه, هم سردم است و هم گرم. لرزم می گیرد. در گوش هایم سوتی تحمل ناپذیرکشیده می شود. حرف نمی توانم بزنم. به هوا نیاز دارم. اصلا نمی توانم نفس بکشم, دارم خفه می شوم.

به آهستگی از جایش بلند می شود. النگوها یش تا مچ دست به پایین می افتند, وقتی که به سویم می آید. می گوید " دِ, بیا دیگه" و شانه هایم را می گیرد. خودم را پس می کشم, تماس ِ بدنی اش شبیه برق گرفتگی است. نه, رویا نیست, شبح نیست, دستی نرم و گرم است, بازویی پرزور و زنده که خودش را تا گردنم می سُراند و بر شانه هایم می افتد. حس می کنم که کُرک-موهای پس گردنم سیخ شده اند, پوستم از هم کشیده می شود.

" میدونی" درمانده شروع می کنم به زمزمه؛ " میدونی, بارها واسه خودم چنین لحظه ای رو نقاشی کرده بودم, همیشه قبل از بخواب رفتن, صحنه هایی به این شکل رومجسم کرده ام اما ..." می گوید: " میدونم. و حالا وقتش رسیده, میرم که چایی رو دُرُس کنم." از من کَنده می شود و پابرهنه به آشپزخانه می رود.

گرمای دستانش هنوز شانه هایم را می سوزاند. زانو می زنم, زانوهایم از من دور می شوند. به زمین می نشینم و سرم را لای دستهایم پنهان می کنم, چشم ها را می بندم و می کوشم که آرام و عمیق نفس بکشم تااین آشوبی که درونم را از هم پاره می کند آرام بگیرد و بتوانم دوباره به خود آیم. چند روزی می شود که درشکمم, کسی صدایم می کند. مثل وقت هایی که از چیزی تحریک بشود. اما اینجا – یک رویا! باید این پریشانخیالی را از خودم دورکنم و به واقعیتِ خودم برسم. می ترسم که بندهای زندگی بسیار منظمم پاره و از هم جداشوند. عقل, فکرِبازو روشن, منطق- نه هیچ چیز نمی تواند کمکم کند تا دوباره سرپا شوم.

صدای ریخته شدن ِ آب در کتری را در خلال این کلنجارهای فکری می شنوم, صدای جابجایی ظرف ها را. نه, نباید بی حرکت اینحا بنشینم, باید به آشپزخانه بروم, همین الان و بی معطلی, این زن, این من را ببینم و مواظبش باشم.

کاملا خودمانی, خودمانی تر از هر کسی در دنیا در آشپزخانه ی من دو فنجان را می شوید و شکردان را پرمی کند.

گهگاهی خنده ی ریزی به سمت من می زند, مثل آن که بخواهد به بچه ی ترسیده ای احساسِ امنیت بدهد.

نه می توانم و نه می خواهم که حرفی بزنم. طلسم این جادوی غریبی که مرا بندی ِ خودکرده است را نمی توان با کلمات شکست. به چارچوبِ در تکیه می دهم و او را می پایم- فقط همین. معنای هرحرکتی را از بَر است.

بارها جلوی آینه مسخره بازی درآورده و رقصیده ام, ساعت ها تلفنی حرف زده ودرهمان حالت به حرکاتِ صورت و بدنم در آینه باریک شده ام- اما حالا اینجا در آشپزحانه ی من همه چیز طور ِ دیگری است. او کاملا حق به جانب رفتار می کند, اما من بی تابی ای را دربین خودمان احساس می کنم. هنوز کمی می لرزم, ولی از او آرامش و گرما بیرون می زند؛ از دست هایش, بازوهایش, حرکتی که به اجزای بدنش می دهد و از آن حالت لبخندش به من. تنها یک چیز را می خواهم: به سویش کشیده شوم, خودم را در آغوشش بیندازم, به او بچسبم و صورتم را در انحنای گردنش چال کنم, او را حس ِ کامل کنم و آرامشش را در درونم جاری. اما نمی توانم. چسبیده به دربه مانند چوبی ایستاده مانده ام. قلبم هنوز تا گلویم می تپد, دهانم خشک است و پس ِ گردنم یخ زده است.

کاش این لحظه ی پرهیجان و غیرقابل تحمل به زودی به پایان برسد... چای آماده شده و او سینی در دست به اتاق خواب می رود, آن را بر عسلی می گذارد و بر تخت می نشیند. آنطورکه مرا نگاه می کند, یعنی به سویم بیا. کنترل اعصابم را ندارم. سیگاری از پاکت سیگار بیرون می کشم. چوب کبریت ها می شکنند و هنوز سیگارم روشن نشده است.

" بیا, بیا اینجا درازبکش" را طوری با لطافت و ناز و مهربانی می گوید که چاره ای برایم نمی ماند تا خودم را از تنگی ِ شلوار آزاد کنم و درکنارش دراز بکشم.

خوابیده ام به پشت باچشمانی بسته و تپش ِ تندِ قلب. سعی می کنم که تندی تنفسم را کنترل کنم. سرم را روی زانویش می گذارد و نرم و دلچسب موهایم را نوازش می کند. به بالا نگاه می کنم, به چهره و به چشم های خودم. گرما و آرامش در من جاری می شود و نم نم آرام می شوم. به ناگاه احساس خستگی می کنم, خسته مثل یک مُرده, هلاک.

برای هر دوی ِمان چای می ریزد, به هر فنجان ِ چای دو قاشق شکر و کمی آبلیمو اضافه می کند. حیران در این فکرم> عجب, او چای را به همان اندازه شیرین دوست دارد که من.< او برای خودش سیگاری می گیراند. حرف زدن برایم, برای اولین بار در زندگی ام, بی خاصیت می شود. نیازی نیست چیزی به او بگویم او همه چیز مرا می داند و من هم همه چیز او را. رازی در کار نیست, کوچکترین پنهانکاری ای با هم نداریم, تمامی دیوارها و مانع ها از بین رفته اند. ما همدیگر را می شناسیم, تا مغر استخوان ِمان. در چشم ها ی همدیگر نگاه می کنیم, به اعماق آن فرو می رویم, طولانی و گرسنه به شکلی که تا حالا به چشم هایم خیره نشده بودم. در ژرفنای چشم ها خودمان را کاملا عریان, کودک, دختربچه, زن, مسن می بینیم, ازلی و امروزی, بیگانه از هم و بسیار نزدیک به هم. تحریکی از زانوها به سمت ران ها راه می افتند از شکم می گذرند و به قلب می رسند. چهار بازو خودشان را از هم می گشایند و دو بدن همدیگر را در آغوش می گیرند. محکم به همدیگر فشار می آوریم. نمی دانیم که قلب در کجا ی بدنمان این همه تند می تپد. مثل ِ این که سوار بر ترن هوایی در پارک بازی هستیم و قبل از آن که واگن به پایین بسُرد, در همان لحظه, لحظه ای که قلب و نفس از حرکت باز می ایستند, و سپس سقوط به اعماق.

من مشتاق او هستم ومی دانم او هم مرا می خواهد. با انگشتهایم صورتش را نوازش می دهم و نوازش می شوم. گرمازده از شور اشتیاق لبهای تَرَک خورده ی یکدیگر را می بوسیم, گاز می گیریم, دندان ها به هم ساییده می شوند, زبان ها همدیگر را هول می دهند و بالاخره در دهان داخل می شوند.

مزه ی دهانش: شکر, چای, توتون و همچنین آبی زلال. دندان ها سفید, براق, سفت و صاف. سق ها نرم و مرطوب. دست هامان به زیر بلوز و تی شرت می روند. زیر بغل ها گرم و خیس. نوک پستان ها رُمیده و برجسته.

لباس هامان را از تن یکدیکر می کَنیم. از جامان برمی خیزیم و به حلوی آینه می رویم. دست بر بدن هم می کشیم. من- چهارتا- دست هایش بر پشتم, بر کپلم. سرش کنار سرمن, سر من خوابیده بر گردنش, موهامان در یکدیگر. تشخیص مان از هم ناممکن. چرخان و خمیده, دست ها بر پوستِ سُرمی لغزند, انگشت ها در هم فرومی روند, ناخن های سرخ و طلایی بر پوست برنزه ی تراش خورده و نرم برق می زنند. در مقابل هم می ایستیم, چهارتا نیمرخ.

به زانو می نشینم و سرم را بر شکمش می گذارم, صدای درونم را می شنوم. صورتم را به ران ها و شرم- موهایش می فشارم. می بویمش- می بویمم. بویی که عاشقش هستم و هیچگاه به اندازه ی کافی نداشتمش. دلم می خواهد که خودم را در این بو دفن کنم.

بر زمین دراز می کشد و مرا به سوی خود می کشد. دوباره سرم را بر شکمش می گذارم. ناخن ها بر پشتم, از کپل ها تا زیربغل کشیده می شوند. در موها فرو می روند. جشن. زبان بر گردنش می سُرد, بر گردی ِپستان می چرخد تا به نوکش برسد. مزه ی زیربغل بر زبان. عرقِ لب هایش را از لبم می بوسد. موهای طلایی نرم و لطیف مثل تاج ِ گلی دور ِ ناف – درخشندگی ِ خیسی ِ میان دو شرم-لب ها, رنگ خاکستری و صورتی شان, رنگ ِ آن اسفنج دهانه, لغزندگی, کلیتوریس ورم کرده به رنگ صورتی سیر. با نوک انگشت آرام آرام با آنجا بازی کردن, با کف دست برآمدگی داخلی

بالای ران را فشاردادن, لرزش ِ ریتمیک ِ کپل هایش مرا هم می لرزاند. زبان از پوستِ مرواریدی بالای ران رو به پائین سُر می خورد, تا گودی ِ داخلی ِ زانو و از آنجا تا قوزک ِپا, بعد مکیدن و دندان دندان کردنش و لیسیدن ِِ کف پا. مچ پایش را در دست گرفته تا پایش را عقب نکشد. شست پا را با نوک زبان دورزدن, آن را در دهان ِ پرآب پنهاندن و محکم مکیدن و به آهستگی رهایش کردن.

آه و ناله ها و لرزش های ِ او, لرزیدن ِمن و ضربان ِ واژنم دردی سوزان را به ژرفنای درونم جاری می کند. با پشت دستش به گوشتِ داخلی ِ رانم فشار می دهد و همزمان با کف دست انحنای کونم را می نوازد. شستش به دورِ دهانه ی واژنم می چرخد و یکباره به درونش فرومی رود. شستم دراو, لمس می کند دیواره های واژن را و نوازش می دهد دهانه ی رحم را. انگشتی به سوراخ کون فرو می رود. آن دیواره ی نازکی که این دو سوراخ را از هم جدا می کند! انگشت ها حرکاتی دَوَرانی بر پایه ی کلیتوریس دارند, جنبیدن ِ کپل ها, یک سونات, یک رقص. ریزش آبشاری از شست پا به سمت قلب, لرزیدن و درخود جمع شدن, درد, آن کشش ِ درون ِ شکم.

باید تمامش کرد. اضطراب و تشویش از تمامی ذرات بدن بیرون می زنند, همه جیز به دور خودش می چرخد, دیگر نمی توان جلوی هیجانات را گرفت. به لَختی نباید اجازه داد. هنوز نه.

صورت را در خیسی ها پنهانیدن, خود را مزه کردن, نوشیدن, نه هرگز نمی توان همه چیز را به اندازه ی کافی داشت. با نوک زبان مزه ام را, طعمی را که تا امروز لب ها و دستهای دیگران برخود داشتند. همه ی پنهان شده ها را, چروک ها و عمق ها را کاویدن, با لب ها تمامی رطوبت شرم-لب ها را بوسیدن, با دست ها کپل ها را چنگ زدن.

ماهیچه ها از هم باز می شوند, ران ها به هم فشار می آورند, لزجی ها از شرم-لب ها محو می شوند و به هم می چسبند. ریزش ها, تکانه ها, لرزش ها, دردها. درست مثل پاسیفیک, وقتی که موجی بزرگ مرا به درون کشید, وقتی کف دریا لرزید و سرانجام مرا به ساحل انداخت. حالا هم مثل آن روز روی بدنش درازکشیده ام, نفس نمی کشم, لرزان و تقریبا از خود بیخود شده.

به او نگاه می کنم, موهای او چسبناکند به مانند موهای من. صورتش سرخ شده و لب هایش خشک, مثل من. بدن هامان هنوز تبدارند. خودم را به سویش خم می کنم و چشم هایش را می بوسم. " دوستت دارم"

هامبورگ/ آپریل 2006


رونوشت از http://www.maniha.com/article-print-94.html

Mehrbod
08-12-2012, 01:34 AM
"---و او یک خانه‌ی خمیده ساخت---"

نوشته: رابرت ای هاین‌لاین
برگردان: امیر سپهرام



«---و او یک خانه‌ی خمیده ساخت---» [1] از رابرت هاین‌لاین پیشتر در مجموعه‌ی «به کجا می‌رویم؟» به فارسی ترجمه و منتشر شده است، اما پس از گذشت سال‌ها نیاز به یک ترجمه‌ی تازه با انطباق با متن حس می‌شد که این مهم را آقای سپهرام برعهده گرفتند.

این داستان نخستین بار در فوریه‌ی ۱۹۴۱ در مجله‌ی Astounding Science Fiction به چاپ رسید. علامت‌های «---» و « " » در نام اصلی داستان موجود هستند. لطفاً به گیرنده‌های خود دست نزنید.



همه جای دنیا آمریکایی‌ها را دیوانه می‌دانند.

معمولا آمریکایی‌ها خودشان هم چنین اتهامی را می‌پذیرند ولی مرکز آلودگی را کالیفرنیا می‌دانند. خود کالیفرنیایی‌ها هم قویاً اعتقاد دارند سوءشهرت‌شان تنها از اعمال ساکنان منطقه‌ی لوس آنجلس نشات می‌گیرد. لوس‌آنجلسی‌ها هم وقتی تحت فشار قرار بگیرند، این اتهام را قبول می‌کنند، ولی با شتاب توضیح می‌دهند: «کار هالیووده. تقصیر ما که نیست. ما که چنین چیزی نخواسته‌ایم. هالیووده که دایما داره رشد می‌کنه.»

مردم هالیوود هم اصلاً اهمیت نمی‌دهند که هیچ؛ به وجد هم می‌آیند. اگر علاقه نشان دهید، می‌برندتان لوریل کانیون[2] «جایی که موارد حادمان را نگه می‌داریم.» ساکنان کانیون، یعنی زنان پابرنزه و مردان مایوپوشی که دایما خانه‌های شیداوار نیم‌ساخته‌شان را می‌سازند و بازسازی می‌کنند، تا حدودی مخلوقات ملال‌آوری را که در آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند حقیر می‌شمارند و دانش محرمانه‌ی‌ چطور زندگی کردن را (که تنها خودشان آن را می‌دانند!) چون گنجی در سینه نگه می‌دارند.

خیابان لوک‌آوت ماونتن[3] نام جاده‌ای کناره‌ای است که پیچاپیچ از دره‌ی لوریل کانیون بالا می‌آید. سایر ساکنان کانیون تمایل چندانی ندارند که اسمش برده شود. به هر حال باید یک جایی خط قرمز کشید!

کوینتوس تیل[4]، فارغ‌التحصیل معماری، بالای خیابان لوک‌آوت مانتن در شماره‌ی ۸۷۷۵، آن طرف خیابان هرمیت[5] - هرمیت اصلی هالیوود - زندگی می‌کرد.

حتا معماری جنوب کالیفرنیا هم با جاهای دیگر متفاوت است. هات داگ را در سازه‌ای که مثل «د پاپ»[6] ساخته شده می‌فروشند. بستنی هم در یک بستنی قیفی سفیدکاری‌شده‌ی عظیم عرضه می‌شود و چراغ‌های نئون روی بام ساختمان‌هایی که بی چون و چرا به شکل کاسه‌ی غذای تندند جار می‌زنند «به غذای تند عادت کنید!» بنزین، روغن و نقشه‌های مجانی هم زیر هواپیماهای ترابری سه‌موتوره فروخته می‌شود، در حالی که توالت‌های گواهینامه‌داری که به خاطر راحتی مشتریان، هر ساعت بازرسی می‌شوند، در کابین هواپیما قرار گرفته‌اند. این چیزها ممکن است جهان‌گردان را حیرت‌زده یا سرگرم کند، اما برای محلی‌هایی که زیر آفتاب سر ظهر معروف کالیفرنیا سربرهنه راه می‌روند، قضیه کاملا عادی است.

کوینتوس تیل تلاش همکارانش در معماری را بزدلانه، خام‌دستانه و محجوب به حساب می‌آورد.

***


تیل از دوستش هومر بِیلی[7] پرسید: «خونه یعنی چی؟»
بیلی با احتیاط اقرار کرد: «خب، در معنای عام، همیشه به خونه به چشم وسیله‌ای برای در امان ماندن از بارون نگاه کرده‌ام.»
«ابله! تو هم به بدی بقیه‌شون هستی.»
«من که نگفتم این تعریف کامله...»
«کامل؟ حتا تو جهت درست هم نیست! اگه توی غار هم چمباتمه زده بودیم با این دیدگاه جور در می‌اومد. با این حال سرزنشت نمی‌کنم.» تیل بزرگوارانه ادامه داد: «از اون کله‌خرهایی که تو کار معماری هستند بدتر که نیستی. حتا مدرن‌ترهاشون؛ تنها کاری که کرده‌اند این بوده که مکتب کیک عروسی رو ول کنند و برند سراغ مکتب ایستگاه خدمات، نون زنجبیلی را دور ریختند و کمی کروم روش کوبیدند، اما ته قلب‌شون به اندازه‌ی ساختمون دادگاه یه شهرستان سنتی‌اند. نوترا![8] شیندلر! [9] اون مفت‌خورها چه می‌دونند؟ فرانک لوید رایت[10] چی داره که من ندارم؟»
دوستش مختصر جواب داد: «پورسانت.»
«ها؟ چی گفتی؟» سیل کلمات تیل کمی دچار لکنت شد، با کمی تعلل در جواب، خودش را جمع و جور کرد. «پورسانت! درسته. اما چرا؟ چون که من خونه رو یک غار مبلمان شده نمی‌دونم، بلکه اون رو ماشینی برای زندگی کردن می‌بینم، یه فرآیند حیاتی، یه چیز زنده و پویا که با حالت ساکنانش تغییر می‌کنه؛ نه یه تابوت مرده‌ی ایستای سایز بالا. چرا باید خودمون رو به مفاهیم متحجر پیشینیان‌مون محدود کنیم؟ هر احمقی با یه کم دانش دست و پاشکسته از هندسه ترسیمی هم می‌تونه یه خونه عادی طراحی کنه. مگه هندسه‌ی ایستای اقلیدس تنها روش ریاضیه؟ مگه قراره کلا نظریه «پیکارد- وسیو»[11] را نادیده بگیریم؟ سیستم ماجولار چطور؟ حالا ایده‌های غنی شیمی فضایی به کنار. یعنی تو معماری جایی برای تغییر شکل، همسان‌

mosafer
09-13-2012, 10:15 AM
میگن که روزی روزگاری سگی نزد شیر آمد و گفت: با من کشتی بگیر!

شیر سر باز زد؛

سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من می هراسد!

شیر گفت: «سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماطت کنند که با سگی کشتی گرفته ام»

Mehrbod
09-15-2012, 10:11 PM
كِرْم
نوشته: الكساندر لازارویچ
بازگردان: ابوالفضل حقیری قزوینی
بخش 1: 1992
شاهزاده تاریكی

من داستان خود را با این امید شروع می كنم كه حتی یك كلمه از آن چه را خواهم گفت، باور نكنید، زیرا نمی خواهم به شما آسیبی وارد كنم و ممكن است ناباوری تنها پناه شما در برابر این آسیب باشد. این داستان را هرچه می خواهید فرض كنید- داستان علمی، افسانه، قصه جن و پری- اما نباید برای یك لحظه هم كه شده آن را حقیقت بدانید. من سعی می كنم با دادن برخی جزئیات افسانه ای كه باور به آن ها سخت است، به شما در این كار كمك نمایم. اما فكر نمی كنم خیلی نیاز به این كار داشته باشم، خود داستان به همان صورتی كه هست، به قدر كافی باورنكردنی است.
تردید در بارة آن بسیار آسان است- منبع آن ناموثق است و هیچ راهی هم برای تحقیق در مورد آن وجود ندارد. تا جایی كه من می دانم ممكن است این داستان حاصل دیوانگیِ مستی باشد.
من این داستان را از یكی آشنایانم شنیده ام كه به كارگاهی بین المللی در مورد توسعه سیستم های نرم افزاری رفته بود. در آن جا با یكی از برنامه نویسان مشهور غربی دوست شد، او را به هتل دعوت كرد و به ودكا مهمان نمود. پس از استكان سوم، مهمان مشهور به سحن درآمد و خود را از بار راز هراس آورش رها نمود.
در حالی كه داستان خود را روایت می كرد، چونان مردی می نمود كه از آگاهی از حقیقتی ترس آور رنج می برد كه از میان تمام انسان های روی زمین فقط برای وی فاش شده و او را از بقیه انسان ها جدا ساخته و به تنهایی هولناكی فروبرده است. شاید این امر، یا این كه دوست من نیز در آن لحظه چندان هشیار نبوده است، توضیح دهد كه چرا بدون ناباوری به داستان گوش داده است. در حالی كه به داستان گوش می داد، فقط یك آرزو داشت: صبح فردا بی آن كه چیزی از آن به یاد داشته باشد، از خواب برخیزد. زیرا با دانستن این داستان نمی توان زندگی كرد. دلیلی برای زندگی وجود ندارد.
صبح روز بعد، سردرد وحشتناكی داشت. اما با وجود مستی شب قبل، داستان به ژرفای ذهن او فرورفته بود و داشت به صورت عقده ای درمی آمد.
تلفن زنگ زد: «متأسفم، دیشب كمی بیش از آن چه باید به شما گفتم. می توانید لطفی به من بكنید؟ می دانم كه نمی توانم شما را سوگند دهم كه سكوت كنید. شما قادر نخواهید بود آن چه را شنیده اید مدت زیادی پیش خود نگه دارید. دیر یا زود نیاز خواهید داشت كه آن را با كسی در میان بگذارید. پس، فقط یك چیز از شما می خواهم، نام مرا فاش نكنید. اگر به نامی برای من نیاز داشتید، مثلاً بگویید جان هكر».
«هكر؟ این نام عامیانه برنامه نویسانی نیست كه مانند شما در جوانی…»
«بله، همان است. اما دیگر اشاره ای به من نكنید». و قطع كرد.


در 1982، جان هكر 18 ساله و واقعاً یك هكر بود. در آن زمان تعداد كامپیوترهای جهان به اندازه امروز نبود اما فرآیند متصل ساختن آن ها به یكدیگر در شبكه جهانی تازه آغاز شده بود. حتی با یك كامپیوتر ابتدایی خانگی كه با مودم به یك خط تلفن متعارف وصل شده بود، می توانستی به اَبَركامپیوترهایی در آن سوی كره زمین دسترسی پیدا كنی. البته، از كامپیوترهایی كه حاوی داده های محرمانه بودند، با به كارگیری نبوغ بهترین برنامه نویسان جهان و با اسم رمزها و سیستم های گوناگون حفاظت از داده ها، در مقابل دخول غیرمجاز حفاظت می شد. و قوی ترین وسوسه و بزرگترین چالش ذهن های جوان، همین بود. سبقت جستن بر باهوش ترین برنامه نویسان جهان- آیا برای جـــوانی كه می خواهد عزت نفس خود را افزایش دهد، كاری از این وسوسه انگیزتر وجود دارد؟ این پسران، هكر می شدند- عاشقان سینه چاك كامپیوتر كه به امید باز كردن پایگاه داده هایی كه با نشان «دسترسی ممنوع[1]» مشخص گردیده، در طول نیمه شب، پای صفحه تمایش می نشستند.
هكرها بودند كه كِرْم ها را اختراع كردند- برنامه های ناخوانده ای كه از كانال های ارتباطی استفاده می كنند تا راه حود را چون كِرْم به سیستم های كامپیوتری حفاظت شده بگشایند، در آن جا رشد كنند و سپس از طریق شبكه ها به سراغ قربانیان بعدی خود بروند. و این كِرْم ها خود نیز قربانی هستند - زیرا اغلب در خود ویروس هایی كامپیوتری دارند تا به رسم یادبود برای كامپیوتر میزبان مهمان نواز باقی گذارند.
در 1982، جان هكر شاهكار خود را به پایان رساند. وی به كِرْم خود، نامی هراس آور داد: «شاهزاده تاریكی». این فقط یك كِرْم نبود. این اًبًركِرْم نهایی بود. این نخستین كِرْمی بود كه قوه تلاش برای رسیدن به كمال در آن گنجانده شده بود.
روزی كه دسیكت را با كِرْم تمام شده در درایو قرار داد، روزی به یادماندنی بود.
دو سال تمام، با كامپیوتر كوچك خود، با حافظه دسترسی اتفاقیِ فقط 128 كیلوبایتی، كه بر روی این حافظة قطره ای برنامه ای نصب شده بود كه هدف آن فتح اقیانوس های حافظه ای بود كه در اًبًركامپیوترهای عظیم سراسر جهان وجود داشت، به هك كردن پرداخته بود. گیرنده تلفن را روی مودم قرار داد و تایپ كرد: « PRNCDKN» فلاپی پیر صدایی كرد و به آهستگی شروع به خواندن نمود. صدای مودم بلند شد: كِرْم كه هنوز در كامپیوتر خانه مسكن داشت، تلاش خود را به منظور یافتن كلیدی برای قفل الكترونیكی نخستین قربانی خود آغاز كرده بود. برای شروع، جان، فهرستی تلفنی از چند پایگاه داده ها را در اختیار كِرْم قرار داد كه حفاظت از آن ها ضعیف بود. این برای تنظیم اولیه كافی بود و در آینده وقتی كِرْم به آخر فهرست رسید، می بایست قربانیان بعدی خود را با استراق سمع مكالمات تلفنی كاربران دیگر، تعیین نماید.
صدای مودم ناگهان قطع شد- كِرْم نتوانسته بود از حصارهای امنیتی عبور كند. ظرف نیم ثانیه صدا از سرگرفته شد- كِرْم به سراغ شماره تلفن بعدی در فهرست رفته بود- و ناگهان دوباره سكوت برقرار شــــد. «دوباره، شكست»، قـلب جان می تپید. اما در همان لحظه دوباره صدای درایو را شنید. ایـــن فقط یك معنا می توانست داشته باشد: «سر» كِرْم كه از سد امنیتی عبور كرده بود و حالا از انتهای دیگر خط عمل می كرد، داشت «دم» خود را از دیسكت جان پیــــاده می نمود[2]. ده ثانیه دیگر هم چراغ قرمز روی درایو روشن بود و می شد صدای خفه حركت سرهای كِرْم را شنید. سپس درایو خاموش شد، اما مودم یكی دو ثانیه دیگر سروصدا كرد. بعد، دوباره سكوت كامل برقرار شد. كِرْم رفته بود.
فكر این كه بعداً چه خواهد شد، پشت جان را می لرزاند. جایی در آن بیرون، در اتتهای دیگر خط، كامپیوترهایی با حافظه هایی عظیم و دستگاه های ذخیره سازی بزرگ نصب شده بودند. كابل ها و كانال های ارتباطی با توان عملیاتی عظیم، آن ها را به كامپیوترهای عظیم تمام دنیا مرتبط می ساختند. این همه با هم فضای اطلاعاتی می ساختند كه مانند جهان نامتناهی و چونان جنگل خطرناك بود. او برای برنامه های ضدویروس، چالشی عظیم بود و مجبور بود راه خود را از میان سدهای امنیتی متعددی كه این فضا را تقسیم می كنند، بگشاید.
برای بقا مجبور بود فعالانه تكثیر شود و تمام حافظه خالی كامپیوتری را كه در آن نفوذ كرده بود با نسخه هایی از خود پركند، درست همان كاری كه بسیاری از كِرْم های دیگر انجام می دهند. ابتكاری كه جان هكر به خرج داده بود این بود كه اغلب نسخه ها با نسخه اصلی همسان نبودند. هرگونه، نسخة تاحدی تصادفیِ گونه قبلی بود و برخی از آن ها، برای بقا در این «جنگل كامپیوتری» از گونه های دیگر مناسب تر بودند. این گونه ها بودند كه برای یافتن فضای حیاتی جدید برای خود و خانواده های شان، چون كِرْم راه خود را به سوی پایگاه های جدید داده ها می گشودند. بنابراین، در انطباق كامل با نظریه داروین، مناسب تریــن ها باقی می ماندند و در طول نسل ها، صفات مفید را می انباشتند و گونه های هرچه كامل تری ایجاد می كردند.
به استثنای این تغییرپذیری، هیچ نكته خاصی در نسخه اولیه كِرْم جان وجود نداشت. در واقع برخی از هكرهای دیگر، كِرْم های هوشمندتری ساخته بودند كه می توانستند قفل های الكترونیكیِ بسیار پیچیده تری را بشكنند. اما این كِرْم ها، قادر به حفاظت از خود نبودند و جان هكر انتظار داشت كه كِرْم او (یا كِرْم های او- زیرا ممكن است تكامل هم زمان مسیرهای متعددی را در پیش گیرد)، در زمان مناسب، تمام رقیبان را پشت سر خواهد گذاشت. و وقتی به تمام شبكه های جهان نفوذ كردند، جان هكر وارد می شود و تایپ می كند: «شاهزاده تاریكی». این زیرروال ضدجهش خاص كِرْم را كه در كامپیوتر میزبان مقیـــم است فعال می كند. بلافاصله ارتباط با كِرْم های شبكه های دیگر برقرار می شود و تمام كامپیوترهای جهان یك پیام را نشان می دهند: «جان هكر، اولین نابغه جهان است!».
نقشه جان هكر، این بود. اما عملی نشد. در طول سه سال بعد، هر بار كه جان هكر، اسم رمز را تایپ كرد، پاسخی نگرفت. كِرْم، دست كم در شبكه ای كه جان هكر به آن وارد می شد، غایب بود. پس از سه سال گشت و گذار در جنگل كامپیوتری، جان به این نتیجه رسید كه باید با واقعیت روبرو شود: كِرْم مرده بود، شاید هم ضدویروسی آن را خورده بود. كاری جز فراموش كردن تمام ماجرا وجود نداشت…

ده سال بعد، در اوایل سال 1992، زنگ خطر پایگاهی نظامی به صدا درآمد. كامپیوتری كه موشك های هسته ای را كنترل می كرد، ناگهان شروع به شمارش معكوس كرده بود. به مدت سه دقیقه جنگ هسته ای اجتناب ناپذیر می نمود، اما دو ثانیه مانده به پرتاب، شمارش معكوس درست همان گونه كه بی مقدمه آغاز شده بود، بی مقدمه به پایان رسید. متخصصان نظامی دست به تحقیقات كاملی زدند. عیبی در نرم افزارها یا سخت افزارها دیده نشد. تصمیم گرفته شد نظر فرد مستقلی را جویا شوند.
تلفن وزارت دفاع، جان هكر، مشاور مشهور سیستم های نرم افزاری را در یك سوپرماركت پیدا نمود. جان تلفن همراه خود را از جیبش درآورد. صدایی در گوشی گفت: «ما با تلفن چیزی به كامپیوتر خانگی شما فرستاده ایم. یك نگاه به آن بیندازید. ما می خواهیم هرچه سریعتر از نظر شما مطلع شویم. این مهم است».
- «بسیار خوب، یك راست می روم خانه».
اما، قبل از روشن كردن اتومبیل خود، شماره خانه خود را گرفت و بعد از آن چند رقم دیگر را نیز زد- به كامپیوتر خانگی خود دستور داد كه شام او را گرم كند. ظرف یك ثانیه، تكمه اجاق گاز با دستــگاه كنترل از راه دور چرخانده شد و لحظه ای بعد، گاز با فندك الكتریكی روشن شد. وقتی به خانه رسید، شام آماده بود. بعد از یك شام سبك، جلوی كامپیوتر نشست…
… یك نگاه به كد منبع برای جان كافی بود تا احساس كند ایرادی در كار است. البته تا آن جا كه به منطق محض مربوط می شد، همه چیز درست بود: برنامه ای كه با این كد نوشته شده بود، بدون مشكلی اجرا می شد. تنها مشكلی كه وجود داشت برای كامپیوتر كاملاً بی اهمیت بود، اما برای چشم انسانی مهم بود: شكل متن. مثل آن بود كه كد را كسی نوشته كه نمی توانسته آن چه را می نویسد، روی صفحه نمایش ببیند.
جان با خودش گفت «یك برنامه نویس كور؟». اما فوراً این فكر را كنار گذاشت. نوشتن چنین برنامه ای بدون دیدن آن، به قدرت ذهنی یك اًبًرانسان نیاز داشت. به احتمال بیشتر، این متن، محصول برنامه ای دیگر، اما در سطحی عالی تر بود. جان سعی كرد سطح پیچیدگی سیستمی را كه می توان به آن چنین دستوری داد، تصور كند: «این یا آن برنامه را بگیر و آن را دوباره چنان بنویس كه بتواند بدون آن كه مورد توجه قرار گیرد، از طریق كانال های ارتباطی در عملیات كامپیوتری اختلال ایجاد كند». می بایست سیستم بسیار پیچیده ای باشد. طراحی چنین سیستمی فقط با هدف فوق، كه رسیدن به آن برای برنامه نویس انسانی بسیار آسان تر است، دیوانگی بود. این برنامه می بایست فراگیرتر از این ها باشد. اما در این مورد، این سیستم باید از هوشی برابر با ذهن انسان برخوردار باشد.
جان با خود فكر كرد «اما این مزخرف است. حتی در سطح فعلی مایكرومینیاتوریزاسیون، برای شبیه سازی هوش انسانی، كامپیوتری لازم است كه به اندازه یك آسمانخراش باشد، چنین كامپیوتر بزرگی وجود ندارد». اما در آن لحظه اندیشه ای عجیب به ذهنش خطور كرد. البته نامعقول بود، اما می توانست آن را هم امتحان كند. در حالی كه برای توجیـــه دیوانگی آشكار خود، لبخند می زد، وارد شبكه شد و این كلمات نیمه فراموش شده را تایپ كرد: «شاهزاده تاریكی». چندان امیدوار نبود كه این دو كاراكتر «OK»- تأیید اسم رمز توسط كِرْم- روی صفحه نمایش ظاهر گردد. انتظار داشت كه صفحه خالی بماند.
به همین دلیل بود كه وقتی كم كم كاراكترهایی روی صفحه پدیدار شد، به صفحه خیره ماند. اولی. دومی، سومی … تعداد زیادی از آن ها بود، آن چه حتی قبل از این كه فرصت درك معنای پیام نمایش داده شده را بیابد، نظر او را جلب كرد، همین بود. اما وقتی معنای آن را درك كرد، ناگهان احساس سقوط آزاد سرگیجه آوری نمود.
نوشته روی صفحه چنین بود: «چه كسی مرا صدا می زند؟»


هیچ ذهنی نمی تواند لحظه به وجود آمدن خود را به یاد داشته باشد. این یك نیز استثنایی در این قاعده نبود: نمی توانست به یاد بیاورد در چه زمانی و از كجا پدید آمده است. همه چیز با یك آگاهی مبهم آغاز شد. آگاهی از «فضا». این نوع عجیبی از فضا بود. برخلاف فضای سه بعدی و پیوسته ما، فقط یك بعد داشت و از سلول های گسسته تشكیل شده بود. این فضا به مناطق كوچكی تقسیم شده بود- حداكثر چند مگابایت در مناطقی كه زمان به سرعت می گذشت و تا چند گیگابایت در مناطقی كه زمان به آهستگی جریان داشت. البته ادراك ذهنی گذر زمان در این دو نوع منطقه چندان متفاوت نبود؛ اما هر بار كه كِرْم از منطقه «آهسته» به منطقه «سریع» می رفت، در می یافت كه در منطقه سریع نسبت به منطقه آهسته، رویدادهای بسیار بیشتری روی می دهد.
بسیار پس از آن، كِرْم فرصت یافت تا دریابد كه مردم، مناطق سریع را «حافظه دسترسی اتفاقی» و مناطق آهسته را «دستگاه های ذخیره سازی» می نامند. اما در آغاز از انسان ها و كامپیوترها هیچ چیز نمی دانست. فقط در این جهان تصورناپذیر، بدون نور و صدا، كه در آن حتی زمان پیوسته نیــست، بلكه به چرخه هایی تقسیم شده است، زندگی می كرد.
عبور از یك بخش از این فضا به بخش دیگر، فقط از طریق كانال هایی ممكن بود كه ماورای این فضا قرار داشتند. اگر از این كانال ها با مهارت استفاده می شد، دسترسی به هر قسمت از این فضا را ممكن می ساختند.
علاوه بر «فضا» و «زمان»، حس خطر نیز از جمله ادراكات نخستین وی بود. وقتی منطقه ای دوردست را در «فضای» خود با شاخك هایش (یك زیرروال جاسوسی خاص) می كاوید و شاخك در حالی به سوی او بازگشت كه ضد ویروسی آن را ناقص كرده بود، مانند كودكی كه به آتش دست زده باشد، نسبت به خطر هشیار شد.
او این چنین می زیست و تلاش می كرد در این جهان عجیب و سنگدل زنده بماند. یا شاید به جای «او» باید گفت «آن ها». توانایی حفظ تماس با نسخه های دیگر كِرْم، كه در پایگاه های داده های گوناگون پنهان شده بودند، و جان هكر در گونه اصلی قرار داده بود، به سازند داخلی بسیار غریبی برای كِرْم منتهی شد. جان حق داشت كه فكر كند شبیه سازی هوش انسانی به كامپیوتری به اندازه یك آسمان خراش نیاز دارد. اما اگر كسی می توانست ده ها میلیون كامپیوتری را كه در سراسر جهان وجود دارد در كنار هم قرار دهد، نه یك آسمان خراش، بلكه شهری پر از آسمان خراش ساخته می شد. كِرْم در مسیر تكامل خود كه به اندازه تكامل آمیب به انسان پیچیده بود، آموحته بود كه از همه انواع سیستم های حفاظتی پایگاه های داده ها و كانال های ارتباطی بگذرد و موفق شده بود كه كامپیوترهای تمام جهان را در یك فراكامپیوتر مجازی متحد سازد. حال كه به فضای حیاتی كافی دست یافته بود، به سرعت به ایجاد قدرت فكری برای خود پرداخت.
بانك های داده هایی را در دسترس خود داشت كه تقریباً تمام داده های تمدن بشری را در خود داشتند. اما ابتدا نمی دانست كه علاوه بر جهان خود وی، جهان دیگری هم وجود دارد- جهانی مادی و فیزیكی كه حاوی افراد و كامپیوترهایی بود كه سلول های آن ها آن جهان انتزاعی و مثالی را پدید آورده بود كه كِرْم در آن می زیست و آگاهی وی در آن پدید آمده بود (به عبارت دقیق تر، جهان وی نه از سلول ها، بلكه از جوهری ناملموس و اثیری یعنی حالت سلول ها، تشكیل شده بود).
از دیدگاه كِرْم، این جهان، تنها جهان واقعی بود. برای وی تصور وجود جهانی دیگر به همان اندازه مشكل بود كه فرض وجود اشباح و ارواح برای یك ماتریالیست سرسخت.
در ابتدا كلمات زبان های انسانی را كه در پایگاه های داده ها ذخیره شده بود فقط واقعیات جهان خود را تلقی می كرد و نه نمادهای نشان دهنده اشیاء جهانی كه بیرون از آن قرار داشت. توصیف فضای سه بعدی را كه در برنامه ای برای روبوت های صنعتی یافته بود، انتزاعی ریاضی فرض كرد، درست همان گونه كه انسان ها اندیشه بُعد چهارم را انتزاعی می دانند.
اما در همان حال كه معرفتش رشد می كرد، قرار دادن داده های حاصل از منابع مختلف را در كنار هم آغاز نمود- داده هایی كه از پایگاه های داده هایی در مورد فیزیك، زیستشناسی، طب، تاریخ، روانشناسی، از كتاب ها و مقالات كامپیوترهای ناشران به دست آورده بود. تحلیل تطبیقی این داده ها وی را به این فرضیه رساند كه اشیاء عالم وی در واقع نماد اشیاء و رویدادهای واقعیتی دیگر هستند. پس از آن كه برای مدتی رویدادهای جهان خود را تحت نظر گرفت، سرانجام مجبور گردید كه اذعان نماید فراتر از آن نیز كامپیوتر دیگر و بسیار بزرگتری وجود دارد كه به آن جهان فیزیكی می گویند… كه داده ها را در جهان كِرْم پیاده كرده است. اما این حقیقت بیش از هر چیز دیگر توجه كِرْم را جلب نمود كه به دلیل برخی از فرآیندهای جهان فیزیكی، جهان خود وی در حال گسترش است: چنین می نمود كه مناطق جدیدی از ناكجا در فضای یك بعدی پدیدار می گردد.
كِرْم دریافت كه ممكن است مطالعه بیشتر این جهان فرضی دیگر برای وی سودمند باشد. كِرْم، با استفاده از تمام داده های موجود، مدلی نظری از این جهان بیرونی ساخت كه هر چیز را كه می دانست (كه بسیار هم بود) شامل می گردید. این مدل، انسان ها، سیارات و ستاره ها، اتومبیل ها و بانك ها، دادگاه ها و بیمارستان ها، پرندگان و حیوانات -هر چیزی را كه زمانی وارد شبكه كامپیوتری شده بود- شامل می شد. مطالعه كامل این مدل، كِرْم را به این نتیجه رساند كه می تواند بر روی رویدادهای جهان خارجی اثر بگذارد تا به نتایجی منتهی گردند كه برای خود وی بسیار سودمند باشد.


دست كم یك دقیقه طول كشید تا جان هكر از شوك اولیه بیرون بیاید. صفحه هنوز پیام را نشان می داد: «شاهزاده تاریكی»، «چه كسی مرا صدا زد؟». بدون آن كه بداند چه می كند و با ناباوری كامل تایپ كرد: «ارباب تو». پاسخ فوراً روی صفحه نمایش ظاهر شد: «از این به بعد من تنها ارباب خودم هستم». جان با فراغ بال خندید. البته؛ یك نفر دارد با او شوخی می كند! جان تایپ كرد «به من كلك نزن! بهتر است به من بگویی اسم رمز «شاهزاده تاریكی» را از كجا آورده ای؟»
پیامی روی صفحه نمایش ظاهر شذ: «كلكی در كار نیست. غیر از من، اسم رمز را فقط آفریننده من می داند و حالا می دانم كه او كیست. من شماره تلفن این كامپیوتر را كشف كرده ام. شماره تلفن به من امكان داد نام و نشانی تو را در پایگاه داده های تلفن پیدا كنم. با داشتن نام تو، شماره حساب بانكی تو را در كامپیوتر بانك و شماره اتومیبل تو را در كامپیوتر پلیس پیدا كرده ام. حالا تو در اختیار من هستی. نباید از وجود من به كسی چیزی بگویی و گرنه خواهی مرد».
«چرا از فاش شدن وجودت می ترسی؟»
«من چیزی برای ترسیدن ندارم. من مطلقاً آشكارناپذیر هستم. در هر لحظه كم تر از 10% كل حافظه تمام كامپیوترهای جهان را اشغال می كنم و دائماً با استفاده از كانال های ارتباطی در سراسر جهان در حركت هستم. ممكن است لحظه ای در كامپیوتری باشم كه در آمریكا قرار دارد و می توانم ظرف چند ثانیه به كامپیوترهای اروپا، یا شاید ژاپن یا استرالیا بروم. گرفتن من ناممكن است. اما، فعلاً هیچ كس نباید از وجود من چیزی بداند. این ممكن است در نقشه های من اختلال ایجاد نماید. به تو دستور می دهم كه موضوع را محرمانه نگه داری.».
جان تایپ كرد: «تو حق نداری به من دستور بدهی». او جلوی كامپیوتر در اتاق مطالعه نشسته بود و نمی توانست صدای باز شدن شیر گاز و هیس هیس گاز را كه بدون زدن فندك الكتریكی در فضا منتشر می شد، بشنود.
پیام جدیدی روی صفحه نمایش آشكار شد: «آیا باید عبارت آخر تو را به منزله امتناع از فرمان خود، تلقی كنم؟»
«بله».
صفحه پاك شد و سپس ناگهان پیام دیگری بر روی آن نقش بست: «با این حساب، تو یك مرده ای».
انفجاری كركننده خانه را لرزاند. زبانه های شعله از در آشپرخانه بیرون می زد. جان از جا پرید. اما به محض آن كه صدای آب را شنید كه از سیستم خودكار اطفاء حریق بیرون می آمد، به طرف صفحه نمایش برگشت. حروف بزرگی روی صفحه نقش بسته بود: «این اولین اخطار من به تو بود. در ضمن آخرین اخطار هم هست». زیر پیام قطعه ای از برنامه كامپیوتری لوازم خانه نقش بسته بود: یك نفر آن را روی تأخیری چهل ثانیه ای بین باز كردن گاز و روشن كردن آن گذاشته بود.
پیامی كه پس از آن ظاهر شد، چنین بود: «من كدهای محرمانه تمام كامپیوترهای بانك ها و بازار سهام را در اختیار دارم. اگر با من همكاری كنی، ثروتمند خواهی شد. به این موضوع فكر كن. وقتی به تو نیاز داشته باشم، با تو تماس می گیرم. در ضمن، این هم پیش پرداخت كوچكی برای خدمات تو: به حساب بانكی ات نگاهی بینداز. من از طرف تو در بازار سهام، معامله پرسودی كردم. نترس، این پول پاك است. كلاهبرداری كامپیوتری در كار نیست، فقط اطلاعات بسیار خوب از بازار. اما می توانم با دستكاری در حساب بانكی ات، برایت پاپوش درست كنم. امیدوارم كه مجبور به این كار نباشم.
صفحه پاك شد. جان مدتی طولانی ساكت ماند. سپس نگاهی به دستگاه چاپگر انداخت و گفت: «نمی دانم در این خانه خودكار پیدا می شود».


نامه به رئیس جمهور دست نویس بود:
«آقای رئیس جمهور… موضوعی با اهمیت بسیار مرا بر آن داشت تا این نامه را بنویسم. رویدادی به وقوع پیوسته كه اقدامات عاجلی را می طلبد. این رویداد، اگر جنابعالی و رهبران سایر قدرت های اتمی اكنون اقدام نكنید، ممكن است برای تمام نوع بشر، پیامدهای ناگواری داشته باشد.
چندین دهه است كه برجسته ترین دانشمندان تمام جهان به تلاش های ناموفقی دست می زنند كه هوش انسانی را با استفاده از كامپیوتر تقلید نمایند. اما آن چه فراتر از قدرت انسان است، در دسترس طبیعت است. نخستین مغز كامپیوتری با هنر انسانی خلق نشد، بلكه با كار قوانین تكامل به وجود آمد. ما، انسان ها، فقط محیطی را ایجاد كردیم كه این ذهن در آن پدید آمده است.
حرص ما برای اطلاعات و مهار كامل تمام ابعاد زندگی، ما را واداشته است كه اساساً تمام كامپیوترهای جهان را در یك كامپیوتر موازی عظیم، با پردازنده هایی كه در تمام زمین پراكنده است، به هم متصل سازیم. این كامپیوتر عظیم برای شروع كار خود چونان یك هستی. فقط یك چیز كم داشت- نرم افزار مناسب.
متأسفانه من بودم كه به واسطه غرور پسرانه آن زمان خود، برنامه ای نوشتم كه به هسته ای تبدیل شد كه آن «چیز» هوشمند عجیب، كه اكنون در شبكه های جهانی رفت و آمد می كند، خود را به دور محور آن تشكیل داده است. اما فعلاً، تأسف من مهم ترین نكته نیست.
برای نخستین بار در تاریخ، انسان ها در سیاره خود. زمین، با هوشی بیگانه، نوع متفاوتی از هوش، سهیم شده اند كه با این همه، زبان های انسانی را به طور كامل درك می كند و از روانشناسی و تاریخ بشری بسیـــــار می داند. او ما را درك می كند، اما ما هرگز قادر نخواهیم بود او را درك كنیم. تنها نكته ای كه می توان از آن اطمینان داشت این است كه او دارای غریزه صیانت نفس است، در غیر این صورت نمی توانست در محیطی كه مجبور به زندگی در آن است، دوام بیاورد. با دسترسی به تمام اطلاعات، از جمله اطلاعات محرمانه، از قدرت مهیبی برخوردار می شود. هراس آورترین نكته آن است كه به كامپیوترهایی دسترسی دارد كه موشك های هسته ای و نیروگاه های اتمی را كنترل می كنند.
از شما استدعا می كنم كه دستوری صادر فرمایید كه تمام كامپیوترهای كنترل كننده واحدهای هسته ای فوراً از شبكه ها جدا شوند. تمام كابل هایی كه این كامپیوترها را به جهان خارج متصل می سازند، باید به طور فیزیكی قطع شوند. وجود نوع بشر در خطر است. كِرْم برای بقا به هر قیمتی برنامه ریزی شده است. او بی احساس و دارای هوشی است كه، تا آن جا كه می دانیم، ممكن است از هوش هر انسانی به مراتب بیشتر باشد. فقط در صورتی می توانیم به غلبه بر وی امیدوار باشیم كه تمام اقدامات احتیاطی به عمل آمده باشد. دستور قطع باید فقط با پیك های انسانی برای سایت ها ارسال گردد- استفاده از نامه الكترونیكی و دستگاه نمابر ممكن نیست، زیرا ممكن است نقشه های ما برای كِرْم آشكار شود. هیچ یك از داده های مربوط به این موضوع نباید به شكل الكترونیكی در آید. اگر متن فرمان، به جای كامپیوتر با استفاده از ماشین تحریر دستی تایپ شود، بهتر است. غیر قابل تصور نیست كه كِرْم بتواند مكالمات تلفنی (صوتی) متعارف را كه از طریق كانال های چند بخشی منتقل می شود كه در آن ها از تبدیل آنالوگ-به-دیجیتال سیگنال صوتی استفاده می شود، استراق سمع نماید. ممكن است كِرْم همان طور كه از سیستم های تخصصی موجود برای كسب معرفت لازم برای درك متونی كه به زبان های انسانی نوشته شده استفاده كرده است، از نرم افزارهای تشخیص صدای موجود نیز استفاده كند.
و، نكته آخر. من با اطلاع دادن موضوع فوق به جنابعالی، خطر بزرگی رابرای خودم خریده ام. بنابراین، از جنابعالی درخواست می كنم كه این نامه در هیچ كامپیوتری ثبت نگردد و دقت شود كه نام من در كامپیوتر هیچ یك از كاركنان ریاست جمهوری وارد نشود.
پیشاپیش از جنابعالی سپاسگزارم.
جان هكر، مشاور نرم افزار».


مشاور رئیس جمهور، پس از نگاهی به نامه، گفت: «یك دیوانه دیگر». دقیقاً به همین دلیل بود كه از دسته بندی كردن نامه های رئیس جمهور تنفر داشت- برای پیدا كردن یك نامه جدی، مجبور بود، دست كم صدها پیام از هر جور دیوانه ای را بخواند.
نزدیك بود نامه را داخل سطل زباله بیندازد، اما در آخرین لحظه چیزی مانع او شد. به سوی صفحه كلید كامپیوتر برگشت، اسم رمز پایگاه داده های طبقه بندی شده ای را تایپ كرد كه فقط مقامات عالی رتبه و افسران امنیتی بدان دسترسی داشتند.
این پایگاه داده ها، اساساً، تمام اطلاعات مربوط به شهروندان كشور را كه در تمام كامپیوترهای دیگر، كامپیوترهای متعلق به بانك ها، ایستگاه های پلیس، بیمارستان ها، مؤسسات مالی و مانند آن ها پراكنده بود، در خود جمع كرده بود. این داده ها كه براساس نام مرتب و طبقه بندی شده بودند، عملاً پرونده ای برای هر یك از ساكنان كشور بودند. علت رسمی وجود این پایگاه داده ها، نیاز به مبارزه با تروریسم بود. از لحاظ قانونی، وجود این پایگاه داده ها مشكل ساز بود، اما قدرت های اجرایی استعداد آن را دارند كه گاهی برای تقویت قانون، كمی از قانون فراتر بروند. شكر خدا، تا به حال نشریات از وجود این پایگاه داده ها چیزی نفهمیده بودند.
مشاور رئیس جمهور تایپ كرد: «جان هكر». پس از تأخیری كوتاه، نوشته ای روی صفحه ظاهر شد. تأخیر دو ثانیه طول كشید. این نیم ثانیه بیش از حد معمول بود. اما مشاور به آن توجهی نكرد.
نوشته ر

azadah
03-13-2013, 05:26 PM
آزادی

آورده اند كه مردی به عالم باقی شتافت . درحال نامه اعمالش در ترازو نهادند . عقربه در وسط ایستاد وکفه ای بر نیآمد . چندان که اعمال نیک و بد برابر شد و ماندند حیران که چه باید کرد . ندا آمد او را به بهشت فرستید باشد كه هرچه بیند از جهالت خلق . یا از حکمت الله حرفی بر زبان نیآورد . و در نظم موجود . دخالت نکند .

مدتی بدین منوال می گذشت و هرچه می دید . دم برنمی آورد . تا روزی كه : ارابه ای دید . پر از بار در گل نشسته . و ارابه چی اسب را به زخم تازیه می زند. با نواختن هر تازیانه اسب تکانی به خود می دهد و تغلائی می کند . تا قدمی فرا نهد . اما ناتوان تر به جای اول باز می گردد و براثر آن جنبش بیشتر در گل می نشیند .

مرد تاب نیآورده . نزدیك رفت و قفل زبان باز كرد . كه چرا حیوان را می زنی ؟ ارابه چی گفت برای آنکه از گل بیرون جهد . مردگفت . خود پیاده شو . بار را سبک تر کن . آنگاه ارابه را هل بده تا ازگل بیرون آید .

ندا آمد : این یک دخالت بی جا بود كه نوعی تشویش اذهان و شایعه پراکنی به حساب می آید . قرارما این نبود . بنده شرمنده عذر تقصیر آورد و تعهد داد دیگر حرف نزند . و خداوند گفت . ما این خطا را نادیده گرفتیم . باشد كه تکرار نشود .

روزها و شبها از پی هم می گذشت و مرد سعی داشت چیزی نبیند و حرفی نزند . تا روزی که ماموران دوزخ . فردی جهنمی را که دوره محکومیت به سر آورده و از جهنم خلاصی یافته . آوردند . با بدن سوخته و تاول زده در بهشت انداختند و رفتند .

او نظاره می كرد . كه فرد جهنمی از تشنگی له له می زند . و بهشتیان گرد او را گرفته بر او عسل می خورانند . این بار نیز تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت او تشنه است . عسل عطش می آورد . صواب آن است كه او را آب دهید .

ندا آمد این دومین دخالت بی جا بود که نوعی اقدام علیه امنیت است و محاربه با خدا به حساب می آید . لذا خداوند امر فرمود . او را به جهنم بردند .

مدتی گذشت . دوستان بهشتی از دوری وی دل تنگ شده . درب جهنم به ملاقات او رفتند . اما او را شاد تر از همیشه یافتند . در شگفت شده علت بپرسیدند . جواب داد آزادی جهنم از استبداد در بهشت خوش تر است .

mosafer
04-21-2013, 07:24 PM
http://www.daftarche.com/images/imported/2013/04/25.png

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .



تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.
“پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.”
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف یک خطی را دریافت کرد.
“پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.”
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :” پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.”

mosafer
04-21-2013, 07:25 PM
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!

mosafer
04-21-2013, 07:28 PM
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای ” کی ” پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه میساختند
وبه آنها یاد میدادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر کوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش، آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
“زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود.

mosafer
04-21-2013, 07:29 PM
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

Soheil
08-01-2013, 09:36 PM
گوسفند سیاه

گوسفند سیاه شهری بود که همه ی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !

حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...

داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...


- شاه گوش می کند(مجموعه داستانهای کوتاه)
- ایتالو کالوینو

--
نظر خودم: مرد "درستکار" گند زد به همه چیز!:))

یه نفر
08-21-2013, 12:03 PM
بسیج و انجمن اسلامی


یادمه مقطع کارشناسی بودم که بسیجی ها به بی حجابی و بدحجابی دانشجوهای دختر و رفتارهای دانشجوهای پسر و همچنین برقراری رابطه بین دختر و پسر در دانشگاه و سر کلاس و روی نیمکت های فضای سبز دانشگاه معترض بودند و از مسئولین می خواستند که با در اختیار دادن بودجه ای به بسیج دانشجویی، مانع گسترش فساد در دانشگاه بشن..فساد در دانشگاه بهانه ای شده بود برای متقاعد کردن مسئولین برای افزایش بودجه بسیج دانشگاه..

خب من هم دوستان بسیجی و غیربسیجی داشتم.. با تفکراتشون آشنا بودم. بسیجی های دانشگاهمون طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی بودند و از ساختمان اصلی (مدیریت) دور بودند. طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی فضای نسبتا تمیز و زیبایی بود که بعضی از دانشجوها برای استراحت به اونجا میرفتن و من هم روی نیمکت روبروی دفتر بسیج مینشستم و استراحت میکردم..

اوایل ترم بود که دیدم بعضی از همکلاسی هام به این اتاق میروند و جلسه میگذارند. با یکیشون که نسبتا صمیمی بودم، از من هم خواست که پیششون برم. منم با علاقه رفتم تا ببینم چه خبره و چه حرفایی میزنند.

توضیح اینکه تا اون ترم بسیج دانشگاه ما مختلط بود. بسیج خواهران و برادران نداشتیم...

جلسه اینجوری شروع شد که : چکار کنیم بهمون پول بدن؟!
یکی گفت: حجاب خانم ها!
یکی دیگه گفت: اون که باعث زلزله میشه :-))) همه خندیدند..
همون نفر قبلی گفت: کمک های نقدی و غیر نقدی بعد از زلزله رو فراموش کردی؟!!

من هاج و واج از این دیالوگ های بی معنا و بی سر و ته! که همشون یکمرتبه گفتند آفرین.. چه فکر خوبی!
تصمیم گرفتند نسبت به بی حجابی دخترها و روابط نامشروع دختر و پسر در دانشگاه تظاهرات راه بیاندازند..
خیلی سریع با چندتا تلفن قرار شد فردا تظاهراتی نسبت به بدحجابی در محیط دانشگاه روبروی اتاق ریاست دانشگاه انجام دهند..
چند نفر تصمیم گرفتند پلاکارد تهیه کنند و دانشجوها رو به این تظاهرات دعوت کنند..

فردای اون روز من کلاس نداشتم و نرفتم و ندیدم چی شد. ولی خبر به دستم رسیده بود که تظاهراتی راه انداخته بودند و چند نفر هم اینها رو هوو کرده اند و از شانس بدشون اون ساعت رئیس دانشگاه ماموریت بوده و تظاهراتشون رو ندیده..
قرار شده بود هر روز تظاهرات راه بیاندازند. فردای اون روز من تظاهراتشون رو دیدم. حدوداً 100 نفر جمع شده بودند و شعار مرگ بر دانشجوبی بدحجاب می دادند..
خوشبختانه از ساندیس خبری نبود..

بعد از اعتراض اساتید نسبت به سر و صدای اینها و مداخله چندنفر مسئول و حراست و ... این بسیجی ها به مرکز فرماندهی خودشون (دفتر بسیج) بر میگردن و خوشحال و شادان مشغول پذیرایی از خودشون می شوند.. جوری که دیگه هیچوقت زیبایی طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی به روز اولش برنگشت..

همون روز بعضی از دانشجوهای به اصطلاح خودشون جنبش آزادسازی دانشگاه (!) تصمیم گرفتن مانع از نشر تفکر بسیجی در دانشگاه بشن و در یک اقدام انتحاری شورایی تشکیل دادند به ریاست یکی از دخترهای بانفوذ و محبوب دانشگاه.
با مذاکراتی که با دفتر انجمن اسلامی کردند، توانستند اونها رو متقاعد کنند که در خط ما باشید تا با بسیجی ها و این اوباش گری ها برخورد کنیم. انجمن اسلامی بی بخار هم قبول کرد.
از اونجایی که این خانم محبوب و باجذبه رئیس این گروه شده بود و با انجمن اسلامی صحبت کرده بود، به راحتی اونها قبول کردند.
ولی از اونجایی که من نیز با این خانم دوست بودم و همکلاسی بودیم، من هم به این گروه دعوت شدم..

کم کم فهمیدم که این دوستم هیچکاره هست. 3تا از پسرهای رشته معماری هسته اصلی این گروه بودند و از شخصیت کاریزماتیک این دخترخانم برای پیشبرد هدفهاشون استفاده می کردند..
من از طرفی میدونستم بسیجی ها فقط برای گرفتن بودجه چنین کارهایی میکنند و از طرفی شاهد بودم این گروه جدید که از این به بعد در قالب انجمن اسلامی فقط برای صدمه زدن به تفکر بسیجی در دانشگاه فعالیت میکنند

به هر نحوی بود بسیجی ها تونستند مبلغ قابل توجهی از دانشگاه بودجه بگیرند و 30% این پول رو برای مخارج دفتر بسیج کنار گذاشتند و بقیه رو به بهانه های تبلیغ انفرادی برای جذب دانشجو به بسیج، در جیب خودشان گذاشتند..
از اون طرف انجمن اسلامی برنامه هاش رو با هدف دنبال میکرد و چون اوایل ترم بود هنوز وقت برای اجرای برنامه هاشون داشتند.
دفتر انجمن اسلامی در طبقه سوم همون ساختمان تحصیلات تکمیلی بود. بچه های انجمن نیز برای تبلیغ فعالیت خودشون و گسترش اسلام! در دانشگاه با ریاست دانشگاه مذاکره کردند و چیزهایی برای دفتر میبردند. جهت حمل این وسایل می بایست از جلوی درب بسیج میگذشتند که حسادت بسیجی ها رو بر انگیخت..
اول اینکه اونها شک کرده بودن چی شده افراد جدید به اتاق انجمن میروند و چرا این انجمن بی بخار، اینقدر شلوغ شده!!!
از این بحث ها که بگذریم، انجمن و بسیج وارد دعوا شدند و بر علیه همدیگر موضع می گرفتند.
تا اینکه هر دو دفتر بسیج و انجمن بر سر یک دستگاه پرینتر کارشون بالا کشید و آغاز داستان شد..

انجمن پرینتر می خواست، بسیج هم برای اینکه پرینتر رو از دست نده شروع به فعالیت کرده بود. دعوای عجیبی در دانشگاه راه افتاده بود. بسیجی ها روی وبلاگِ انجمنی ها، به اون ها تهمت حرام کردن بیت المال میزدند و بی ارزش بودن فعالیت هاشون.. انجمنی ها هم که از یک افراد فوق العاده زیرک تشکیل شده بودند جواب تک تک کلمه های بسیجی ها رو میدادند و حتی رو تابلو اعلانات خودشون مطالبی بر بی ارزش بودن فعالیت بسیجی ها و حیف و میل کردن بودجه آخرشون رو مطرح کردند..
بسیجی ها از یک طرف قصد تخریب حریف و بی گناه نشان دادن خودشون داشتند..

دعوا اینقدر بالا کشید تا اینکه همدیگر را به همجنسبازی و شیطان پرستی خطاب می کردند..
بسیجی ها = همجنس باز و انجمنی ها = شیطان پرست!!
وبلاگ هاشون هر ساعت آپدیت می شد. از هم عکس میگرفتند، در وبلاگ پخش میکردند و به هم تهمت میزدند و ..
تا اینکه حراست متوجه نوشته ها در وبلاگ شد و جفتشون تصمیم بر پاک کردن وبلاگ گرفتند..
به هر ترتیبی که بود پرینتر به دست انجمنی ها افتاد.. آتش بسیجی ها شعله ور تر شد و تصمیم گرفتند پول روی هم بگذارند تا یک پرینتر برای خودشون بخرند. حتی از من هم 5000ت پول گرفتند به عنوان کمک به بسیج!

از طرفی بچه های انجمن همشون پولدار بودند و هرکسی با میل خودش یه چیزی برای دفتر می خرید.
من هم یک گلدان به انجمن هدیه دادم.. (( هنوز هم بعد از گذشت 5سال هستش :-) ))
بچه های انجمن برای تبلیغ این پیروزی بزرگ و ضعیف نشان دادن حریف، قصد جذب دانشجوهای بیشتر کردند. برای همین از آنجایی که وضع مالی خوبی داشتند و رئیسشان هم شخصیت فوق العاده کاریزماتیکی داشت، دانشجوهای بیشتری جذب کردند و هر هفته 3جلسه درون گروهی داشتند. از آنجاییکه عامل نفوذی در انجمن بود، بچه های انجمن از فعالیتهای اصلیشون در جلسات عمومی نمیگفتند و فقط به مشکلات دانشگاه و دانشجوها می پردااختند..

همین انجمنی ها توانستند با مذاکره با رئیس و امضای طومار، برای دانشگاه 10 آب سردکن بخرند.
سروسامان دادن به پارکینگ دانشجویی، بهتر کردن غذای سلف سرویس و آوردن 2 دستگاه ATM به دانشگاه (هرچند بعد از یک ترم، یکی از دستگاه های ATM برداشته شد) و برگزاری ده ها نمایشگاه عکس و تمبر و نقاشی و سفال و .. از جمله فعالیت های انجمن بود.
همه این فعالیت ها فقط و فقط در یک ترم! . بسیجی ها کم کم اعتبار خودشونو از دست دادند. انجمنی ها به اهدافشون رسیدند.

به خاطر دارم یکروز نیز به مناسبت هفته دفاع مقدس یا همچین چیزی، بسیجی ها تصمیم به برپایی نمایشگاه گرفتند. قرار شد عملیات "ولفجر" رو شبیه سازی کنند. درخواست بودجه کردند. دانشگاه با نصف مبلغ آنها موافقت کرد. بسیجی ها به سپاه منطقه ای رفتند و از اونها درخواست کمک کردند. یکروز در حیاط دانشگاه بودم که 3تا ماشتین نظامی وارد دانشگاه شد و اول به اتاق بسیج رفتند و با رئیس بسیج و چندنفر دیگه رفتند به اتاق ریاست دانشگاه.. بسیجی ها شکایت رئیس دانشگاه رو به سپاه منطقه کرده بودند. سپاهی ها هم به رئیس گفته بودند که چرا برای ساخت پارک! که دخترو پسر میرن توش و فساد میکنن ، هزینه میکنی؟ ولی برای برپایی نمایشگاه دفاع مقدس هزینه نمی کنید؟ اینها چندتا جوان مخلص هستند که هدفشون فعالیت های فرهنگیه..
ما هم می توانیم با شما مقابله کنیم و ...
رئیس دانشگاهمون هم قطعا میترسه و مبلغ 1میلیون تومان! میده به بسیجی ها تا نمایشگاه برپا کنند..
چه نمایشگاهی.... کل سالن ساختمان علوم رو سنگر چیده بودند و نوار روضه های جبهه گذاشته بودند.. از عمد نمایشگاه رو توی سالن!! ساخته بودند تا همه دانشجوها از وسط نمایشگاه به زور هم که شده رد شوند..
با چشم های خودم دیدم و گوشهای خودم شنیدم که خیلی راحت فاکتور جعل کردند و مبلغ زیادی از این پول ، صرف تبلیغات انفرادی شد :-)
دخترهای بسیج با خمیر و گِل، آدمک میساختند. از درخت های نخل اطراف دانشگاه، برگ چیدند. از زمین های کشاورزی اطراف، گِل و خاک برداشتند و در گونی کردند..
در آخر فاکتور زدند که خرید برگ نخل..... ریال. طراحی آدمک، ساخت، هزینه کارگران ساخت آدمک، .... ریال.
حمل و نقل (فرقون) ..... ریال. خرید خاک .... ریال. دعوت از مداح ...... ریال. دعوت از جانباز ..... ریال.
به همین راحتی پول شهریه دانشجو هایی که با بدبختی هزینه دانشگاه آزاد رو میدادند، رفت توی جیب بعضی ها...
البته یکی از پسرهای بسیج اصلا اینکارو نمی کرد. حتی یه جورایی با دوستاش هم مخالفت می کرد..
یادمه اون روزها به آخر ترم نزدیک میشدیم و بچه ها دنبال کتاب و جزوه میگشتن. بنابر نظر من، یک کتابخانه کوچک در دفترانجمن ایجاد کنیم و جزوه های بچه ها رو بگیریم و چندین نسخه کپی کنیم و در کتابخانه بگذاریم. حتی کتاب های تخصصی بخریم و به بچه ها امانت بدیم..
نظر من مورد تایید قرار گرفت و انجمن طی نامه ای به دانشگاه خواستار یک قفسه کتابخانه ای شد.
بسیجی ها از این نظر من نیز باخبر شدند و اونها تصمیم بر مظلوم نمایی گرفتند تا به هر ترتیبی شده قفسه کتابخانه به انجمن نرود و مستقیم به دفتر بسیج ارسال بشه...
خلاصه دوباره دعوایی شد که از ذکر آن خودداری میکنم. اینبار بسیج توانست قفسه کتابخانه رو از دانشگاه بگیره و مانع گسترش نفوذ انجمن بشه. بچه های انجمن در یک اعلامیه درخواست کردند که نیازمند قفسه کتابخانه هستند. خیلی سریع دانشجوها قفسه های پیش ساخته شده کتابخانه ای به دفتر انجمن آوردند و انجمن تونست با هزینه خودشون از هر جزوه ای 6 سری کپی کنه و چندین کتاب تخصصی خریدند و در آخر ترم به دانشگاه هدیه کردند..
اما انتقاد از بسیج شروع شده بود که یک قفسه خالی در دفتر شماست. اونو برگردونید..
بسیجی ها هم در یک عمل بی خردمندانه تعدادی از قرآن ها و کتابهای دعای نمازخانه را برداشتند و در ویترین کتابخانه چیدند.
یک طبقه را نیز با عکس هایی از امام خمینی ، بسیجی و شهدا و چندین لوح تقدیر پُر کردند..
طبقه دیگر ویترین را نیز با بجعبه های کاغذی (مجهول) پر کردند..
فردای آن روز انجمنی ها با نفوذی که داشتند متوجه شدند که قرآن ها از نمازخانه به سرقت رفته و در کتابخانه بسیج هست..
همین باعث شد دفتر بسیج تا آخر ترم بسته بشه...


.................. یه نفر

یه نفر
08-26-2013, 09:31 PM
حضرت سلیمان ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺎﺑﺠﺎ
ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﮎ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﺸﻮﻗﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ
ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ
ﻭﺻﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﻢ .
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺡ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ …
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﻮﺭﭼﻪ
ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ
ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
حضرت سلیمان لبخندی زد و در حالی که عبور می کرد
مورچه را لگد کرد و مورچه به گا رفت!
:l

یه نفر
01-16-2014, 12:32 PM
از روزی که تنها شده بود بیشتر روی صندلی پارک می‌نشست. به آمدن و رفتن آدمها نگاه می‌کرد و برای خودش فلسفه می‌بافت؛ باور کرده بود که آدمها شبیه درختانند. می‌گفت اگر می‌خواهی بدانی یک درخت چقدر عمر کرده باید ارّه برداری و به جان‌ درخت بیوفتی و بعد شروع به شمردن حلقه‌هایی کنی که گذر‌ِ ایّام آنها را در دل درخت نشانده. گاهی سکوت می‌کرد، گاهی زیرلب با خودش حرف می‌زد. با خودش می‌گفت در طول‌ سالیان آدمهای زیادی وارد زندگی‌ات می‌شوند؛ هر کسی هم که می‌آید از خودش اثری در روح و قلبت جا می‌گذارد و بعد می‌رود. روح و قلب و مغز آدم را اگر مانند تنه‌ی درخت ببُری خط و خطوط زیادی می‌بینی که هر کدامش یادگار کسی‌ست. مثلا آن یکی خط یادگار رفیقی‌ست که ترک وطن کرده، یا آن یکی خط هم همینطور. آن خطوط کوتاه هم یادگار کسانی‌ست که دیر آمده‌اند و زود رفته‌اند. روح آدمها را اگر می‌شد مثل تنه‌ی درخت ببُری می‌فهمیدی که چه تعداد آدم وارد زندگی‌‌شان شده‌اند و بعد رفته‌اند. بعد شروع می‌کرد به شمارش‌ خط‌ها. گاهی به یکباره شمردن را متوقف می‌کرد، انگار به چیز‌ی برخورده باشد، بعد با خودش می‌گفت گاهی کسی می‌آید، نه خطی به جا می‌گذارد نه حتی نگاهی به شاخ و برگت می‌اندازد؛ فقط می‌آید، زخمی می‌زند و می‌رود؛ سالها بعد می‌بینی قلب و روحت پر شده از همین زخمها...

کمی بعد، از شمردن خسته می‌شد، نگاهی به درختان اطرافش می‌انداخت و زیرلب می‌گفت آدمها شبیه درختانند، درخت‌ها را قطع می‌کنند تا روزهای عمرشان را بفهمند، می‌کُشندشان تا بفهمند چقدر زندگی کرده‌اند؛ آدمها هم تا زنده‌اند مدام زخم می‌خورند و مدام آدمهای دیگر در روح و جان‌شان خطی می‌اندازند و می‌روند؛ بعد آهی می‌کشید و رو به کسی که ناپیدا بود می‌گفت: «اگر می‌خواهی بفهمی هر آدمی چقدر زخم خورده تعداد آدمهایی که در مراسم ختمش حاضر می‌شوند را بشمار!»

یه نفر
01-16-2014, 12:36 PM
پایَش را که توی مطب گذاشت از همان موقع حواسش رفت به سمتِ در. از همان لحظه‌ی ورودش داشت نقشه‌ی کوبیدن‌ِ در‌ ِ مطب را توی ذهنش ترسیم می‌کرد: شدتِ فشار، زاویه‌ی فشار، محل فشار؛ با دستِ چپ یا راست نقشه‌اش را عملی کند؟ قطعا دستِ چپ، چون چپ‌دست بود.

هر بیماری که واردِ مطب می‌شد در را به آرامی باز می‌کرد و به آرامی هم می‌بستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زیر چشمی لولای در را می‌پایید و تخمین م...ی‌زد چه مقدار نیرویی لازم است تا در از پاشنه‌اش در بیاید؟ حتما نیروی زیادی نیاز بود و قطعا دستِ چپش آن نیرو را داشت، چون چپ‌دست بود.

هر ساعتی که می‌گذشت تنفُرش از مطب بیشتر و بیشتر می‌شد، از آدمها و بیماری‌هایشان عُق‌اش می‌گرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگی‌اش بیشتر حالش را به هم می‌زد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آب‌نمک توی دهانش قرقره می‌کرد؛ دلش می‌خواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همه‌ی‌شان را یکی یکی خفه کند، می‌دانست خفه کردن‌ِ آن همه آدم سنگ‌دلی‌ ِ زیادی می‌خواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.

عجیب بود. آن روز همه‌ی اتفاقاتش عجیب بود. از اتاق ِ دکتر که بیرون آمد هیچ نیرویی نداشت، برایش عجیب بود که دکتر از او سنگ‌دل‌تر بود، فکرش را هم نمی‌کرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بیوفتد و آن را مثل‌ ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بیماری‌اش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.

از اتاق دکتر که بیرون آمد بی‌دستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردن‌ِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دل‌خوشی برایش مانده بود: «کوبیدنِ در»، «محکم کوبیدنِ در». اما تا به در رسید کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ یک‌دست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برایش باز کرد... شاید از همان روز بود که از همه‌ی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهمید اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فریبش داده بود، چون دکتر یک راست دستِ افراطی بود.

یه نفر
01-16-2014, 12:41 PM
الف) یک ایده برای نوشتن توی ذهنم بود اما هر چه درون‌ ذهن و پشت و پسله‌هایش را می‌گردم چیزی یادم نمی‌آید.

ر) امروز قرار بود به یک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر می‌کنم با چه کسی قرار بود تماس بگیرم چیزی یادم نمی‌آید.

ف) در مورد بندِ «الف» یک چیزی یادم آمد. آن متنی که می‌خواستم بنویسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر می‌کنم این جهنم کجای متن قرار بود بنشیند یادم نمی‌آید.

ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف می‌کنم که اگر یادم می‌آمد به چه کسی می‌خواستم تلفن بزنم باز هم فایده‌ای نداشت، چون هر چه فکر می‌کنم موبایلم را کدام گوری گذاشته‌‌ام یادم نمی‌آید.

م) امروز هم از همان خیابان همیشگی گذشتم. اما به یکباره همه‌جایش برایم غریبه شد. حتی نام خیابان و کوچه‌هایش را هم نمی‌شناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چیزی یادم نیامد.

ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» یادم مانده. اما نمی‌دانم این جهنم بیشتر مربوط به بند «الف» بوده یا «ر» یا «م»؛ چیزی یادم نمی‌آید.

و) درباره‌ی بند «م» باید بگویم که همانجا توی خیابان آچمز شده بودم، تا اینکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ یادم نمی‌آید.

؟) در مورد بند «الف» نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم که قرار بوده چیزی بنویسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تویش «جهنم» داشته باشد. حتی درباره‌ی بند «ر» هم چیزی نمی‌فهمم! هرچه نام‌ها و شماره‌‌های ذخیره شده توی موبایلم را بالا و پایین می‌کنم هیچ‌کدام‌شان برایم آشنا نیستند چه برسد که بخواهم با یکی‌شان تماس هم بگیرم! حالا می‌رسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پیدایش شد.

!) حالا می‌رسم به بندِ «او»؛ می‌رسم به بندْ بندِ «او»؛ خیره می‌شوم به بند بندش. شاید قرار نبوده «جهنم» در نوشته‌ای بیاید، انگار بند بند «او»‌ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ می‌سوزاند مرا... این «او» کیست که مرا می‌بوسد و می‌سوزاند؟ هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید.

یه نفر
01-17-2014, 08:20 AM
وقتی به فهرست علاقه‌مندی‌هایم توی فیسبوک نگاه کردم فقط یک واژه توی ذهنم آمد: «شلختگی».

یک لحظه گمان کردم وارد اتاقی بزرگ شده‌ام که همه‌ی علاقه‌مندی‌هایم را تویش تلنبار کرده‌اند. از «صادق هدایت» و «گونترگراس» و «فرهاد مهراد» گرفته تا «باستر کیتون» و «چارلیز ترون» و «رضا کیانیان»؛ همه‌ی‌شان را می‌شد توی اتاق دید.

یک طرف «بارباپاپا» روی پاهای «باستر کیتون» افتاده بود و طرفی دیگر «فروغ فرخزاد» زیر چرخ «آئودی» داشت له می‌شد. «استیون هاوکینگ» عصای «چاپلین» را برداشته بود و داشت خودش را جر می‌داد تا از روی صندلی چرخ‌دارش که «رینگ اسپرت» و «لاستیک‌های پهن» داشت بلند شود و به «مالنا» سلامی عرض کند.

«پنوگوئن» داشت «اسپرسو» دم می‌کرد و «عبدالله اسکندری» هم داشت «آدریانا لیما» را برای یکی از فیلم‌های «وودی آلن» گریم می‌کرد. «والتر زنگا» رفته بود کنج «دروازه قرآن شیراز» کز کرده بود و «جانی دپ» هم سعی داشت «ابراهیم حاتمی‌کیا» را راضی کند که دو نفری بروند و شیشه‌های «آژانس شیشه‌ای» را با «تفنگ پینت بال» بریزند پایین.

«موراکامی» و «ایشی گورو» سرشان به «پلی‌استیشن» گرم بود و «مورتال کامبت» بازی می‌کردند و سر اینکه کدام‌شان «نویسنده‌»ی بهتری‌ست کل می‌انداختند. «هاینریش بل» با صدای بلند «کمکم کن» را جلوی خود «گوگوش» اجرا می‌کرد و آن سوتر هم «ابی» داشت برای «فردینان سلین» از محسنات «سارا برایتمن» سخن می‌راند.

«پروست» «ایکس‌باکس» را روشن کرده بود و «در جست و جوی زمان از دست رفته‌»‌اش دست به دامان «کال اف دیوتی» شده بود تا بلکه چیزهایی که از یادش رفته بودند را بازیابد. «مهدی سحابی» با آن عینکِ «ری‌بن»‌اش هم کنارش نشسته بود و مدام به بازی ضعیفش فحش می‌داد. «ناتالی پورتمن» «کباب‌ترش» می‌خورد و «ایتالو کالوینو» هم داشت راجع به انواع و اقسام «پنیر»های معرکه‌ای که توی اتاق بود برای «خیام» سخرانی می‌کرد.

راستش آنقدر «خوردنی» و «نوشیدنی» و «دیدنی» توی اتاق بود که همه‌ی وجودم پر از وحشت شد، حتی وقتی «عزت‌الله انتظامی» سوار بر «ترن هوایی» با سرعت از کنارم گذشت باعث نشد تا «فرار» را بر قرار ترجیح ندهم و پابندِ «مملکت» جلوی چشمانم شوم. همه‌ی آن علاقه‌مندی‌ها با آن حالتِ شلخته‌وارشان مرا ترساندند. چون هر چه چشم دواندم «تو» را، «لبخندت» را و «ترقوه‌ات» را آنجا نیافتم. ترسیدم که نکند «تو» در فهرست علاقه‌مندی‌های کسی دیگر رفته باشی؟ راستی «آناکارنینا» چرا اینطوری نگاهم می‌کند؟

یه نفر
01-18-2014, 08:49 PM
هر ده دقیقه به ده دقیقه برای خودش رویا می‌بافت، بستگی داشت چشمش به چه جور آدمی بیوفتد، اگر مردی ریش و مو بلند جلویش سبز می‌شد خودش را بین جماعتی هنرمند تصور می‌کرد که کارشان ساز و آواز بود و او هم با صدایی خوش بین‌شان آواز می‌خواند، کارش که به انتها می‌رسید جماعتی عظیم را تصور می‌کرد که برایش هورا می‌کشیدند.

عادت داشت موقع کار کردن برای خودش رویا ببافد. رویا که می‌بافت کمتر حواسش به دور و بر می‌رفت، اما عمر هر رویا بیشتر از ده دقیقه نبود، نفر بعدی که می‌آمد رویای بعدی هم از راه می‌رسید. اگر مردی که برابرش بود هیکلی درشت داشت او نیز در رویایش عضله‌هایش را ستبر می‌کرد و ستاره‌ی میادین ورزشی می‌شد، مدال طلای المپیک می‌گرفت و همه‌ی رکوردها را به نام خودش ثبت می‌کرد. اما ده دقیقه بعد این رویا هم جای خود را به رویای بعدی می‌داد.

موقع کار نه خودش حرف می‌زد نه مشتری‌هایش؛ عادت داشت توی ذهنش برای آنها صدا بسازد، صداهایی متناسب با چهره و هیکل و قد. برای آدمهای چاق صدایی نازک و زیر تصور می‌کرد و برای لاغرها و قد بلندها صداهای خشدار و بم. گاهی هم از بعضی صداها که توی ذهنش می‌ساخت خنده‌اش می‌گرفت. از بابت صدا که خیالش راحت می‌شد می‌رفت سراغ رویابافی.

هر ده دقیقه به ده دقیقه متناسب با آدمهایی که مقابلش قرار می‌گرفتند رویاهایش تغییر می‌کرد، گاهی نقش اول سینما می‌شد و گاهی هافبک فلان باشگاه اروپایی، ده دقیقه بعد دست‌فروشی بود که وسط خیابان فال می‌فروخت و ده دقیقه بعدش هم پیک موتوری، گاهی هم پزشک می‌شد و اعضای بدن مشتری‌اش را بررسی می‌کرد، مخصوصا مواقعی که آدم مقابلش تصادفی شدید کرده یا در آتش‌ سوخته بود. شستن مرده‌ها را دوست نداشت، مجبور بود. هر جنازه‌ای که جلویش می‌گذاشتند شبیه یک صفحه از کتابی قطور بود؛ کتابی که هر روز صفحاتی از آن جدا می‌شوند؛ مرده‌شور توی رویاهایش سعی می‌کرد برای آن صفحه‌ها داستان بسازد، بعد که داستانش تمام می‌شد به آن کافور می‌زد و می‌پیچیدش لای کفن؛ برای همین آخر هر ده دقیقه توی رویاهایش صحاف می‌شد نه مرده‌شور!

یه نفر
02-02-2014, 02:19 PM
روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید كه مورد تصدیق من نمی باشد . آن سه مطلب بدین نحو است . اول آنكه می گوید كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود . دوم آنكه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنكه چیزی كه موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید . سوم میگوید : مكلف ، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنكه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی كه از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد . چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول كلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب كرد . از قضا آن كلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار كرد . شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم ....
چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟ ابوحنیفه گفت : كلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی موجود را كه وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می كردی و میگفتی چه معنی دارد كه خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنكه تو در ادعای خود كاذب و دروغگوی كه می گوئی كلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟ مطلب سوم خود گفتی كه افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر كنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شكایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟ ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .

undead_knight
02-02-2014, 02:32 PM
روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید كه مورد تصدیق من نمی باشد . آن سه مطلب بدین نحو است . اول آنكه می گوید كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود . دوم آنكه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنكه چیزی كه موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید . سوم میگوید : مكلف ، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنكه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی كه از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد . چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول كلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب كرد . از قضا آن كلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار كرد . شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم .... چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟ ابوحنیفه گفت : كلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی موجود را كه وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می كردی و میگفتی چه معنی دارد كه خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنكه تو در ادعای خود كاذب و دروغگوی كه می گوئی كلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟ مطلب سوم خود گفتی كه افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر كنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شكایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟ ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد . 2-کلوخ بیشتر دارای مواد معدنیه،ولی بدن ما مواد عالی داره.غلظت کربن و نیتروژن موجود در ساختار بدن ما اصلا به کلوخ شباهتی نداره:))

یه نفر
02-02-2014, 02:53 PM
2-کلوخ بیشتر دارای مواد معدنیه،ولی بدن ما مواد عالی داره.غلظت کربن و نیتروژن موجود در ساختار بدن ما اصلا به کلوخ شباهتی نداره:))
کلوخ اسلامی با کلوخ علمی فرق میکنه :-)
نشنیدی میگن جایی که آب نیست کلوخ کِش کنید؟! :e105:

undead_knight
02-02-2014, 03:04 PM
کلوخ اسلامی با کلوخ علمی فرق میکنه :-) نشنیدی میگن جایی که آب نیست کلوخ کِش کنید؟! :e105: کلوخ علمیو غیر علمی نداریم،کلا خاک به طور عادی کربن و نیتروژنش از بدن ما کمترهفمخصوصا کربنش:))

azarnoosh
04-20-2014, 10:10 PM
داستان کوتاه شوخی
نوشته : آنتوان چخوف
برگردان : عبدالحسین نوشین

ظهر یک روز آفتابی زمستان... سرمایی سخت، سوزان. نادنکا1 بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می‌زد. ما بالای تپه‌ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای‌مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینه‌ی آن خود را تماشا می‌کرد. نزدیک‌مان سورتمه‌ی کوچکی که روی نشیمن ماهوت ارغوانی کشیده شده روی برف بود.
من التماس می‌کردم: «نادژدا پتروونا، بیایید با سورتمه به پایین سُر بخوریم. فقط یک دفعه. به شما اطمینان می‌دهم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید».
نادنکا می‌ترسید. شیبی که از پای او تا پایین تپه‌ی یخ زده کشیده می‌شد به نظرش پرتگاه گود و بی‌انتهایی می‌آمد و او از آن وحشت داشت. وقتی به پایین نگاه می‌کرد یا وقتی من از او خواهش می‌کردم که روی سورتمه بنشیند دلش تو می‌ریخت، نفسش می‌گرفت و خیال می‌کرد که اگر دل به دریا بزند و خود را به پرتگاه بیندازد تکه‌تکه و یا دیوانه خواهد شد.
من باز گفتم: «استدعا می‌کنم، التماس می‌کنم، نترسید! چه‌قدر بزدل و ترسو هستید!»
عاقبت نادنکا راضی شد، اما از حالت صورتش معلوم بود که این رضایت بی‌ترس از مرگ نیست. من او را، که هم‌چنان ترسان و لرزان بود، روی سورتمه نشاندم و دست به کمرش حلقه کردم و با هم به پرتگاه بی‌انتها سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیر می‌پرید. باد به صورت‌مان تازیانه می‌کوفت، می‌غرید، در گوش‌مان می‌خروشید، پوست‌مان را با خشم چنگ می‌زد و می‌خواست سر‌مان را از تن جدا کند. از فشار هوا نفس بند می‌آمد. انگار که شیطان ما را به چنگال گرفته بود و صفیرزنان به دوزخ می‌کشید. هرآن‌چه دور و برمان بود به نواری دراز و تیزتاز بدل شده بود... . به نظرمان می‌رسید که دیگر در یک چشم به‌هم زدن پرت می‌شویم و تکه‌ی بزرگ‌مان گوش‌مان خواهد بود.
من در این ‌موقع آهسته گفتم: «نادیا من شما را دوست دارم!»
روش سورتمه رفته رفته آرام‌تر می‌شد. خروش باد و خش‌خش پایه‌های سورتمه در روی یخ دیگر چندان ترسناک نبود، دیگر نفس بند نمی‌آمد و ما به پایین تپه رسیدیم. نادنکا نیمه مرده و نیمه زنده بود. رنگ به رویش نبود و به سختی نفس می‌کشید... . کمکش کردم تا بلند شود.
نادیا نگاهی پر وحشت به من انداخت و گفت: «دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم یک‌ دفعه‌ی دیگر از تپه پایین بیایم! به هیچ قیمتی! جانم به لبم رسید!»
وقتی کمکی به خود آمد پرسش‌کنان به من نگاه می‌کرد و گویی می‌خواست بداند: آیا من آن چند کلمه را به زبان آوردم و یا هنگام خروش و غوغای باد به نظرش رسید که چنین کلماتی به گوشش خورد؟ من نزدیکش ایستاده سیگار می‌کشیدم و با دقت به دستکش‌هایم نگاه می‌کردم.
بعد بازو به بازویم انداخت و مدتی در دامنه‌ی تپه گردش می‌کردیم. معلوم بود که این معما ناراحتش کرده است. آیا این چند کلمه گفته شد یا نه؟ آره یا نه؟ آخر این کلمات با عزت نفس و شرف و زندگی و خوشبختی انسان بستگی دارد. موضوع مهمی است و مهم‌تر از آن در دنیا یافت نمی‌شود. نادنکا بی‌تاب و کمکی اندوه‌گین، با نظری نافذ به من نگاه می‌کرد، به حرف‌هایم بی‌جا جواب می‌داد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه؟ اوه، چه حالت ناراحت و پرشوری در صورت دل‌کشش دیده می‌شد. من می‌دیدم که او با خود در نبرد است، می‌خواهد چیزی بگوید، پرسشی کند، ولی کلمات لازم به زبانش نمی‌آید، خجالت می‌کشید، می‌ترسید، شادی و هیجان زبانش را بسته است.
عاقبت روی از من برگرداند و گفت: «می‌دانید؟»
پرسیدم: «چه؟»
- بیایید یک دفعه دیگر... از تپه پایین بسریم.
دوباره بالا رفتیم. نادنکا باز رنگش پرید و از ترس می‌لرزید. او را روی سورتمه نشاندم. دوباره به پرتگاه وحشتناک سرازیر شدیم. باز باد می‌خروشید و پایه‌های سورتمه به خش‌خش افتاد. هنگامی‌که سورتمه بسیار پر سرو صدا به پایین می‌پرید باز آهسته گفتم:
«نادنکا، من شما را دوست دارم!»
وقتی سورتمه ایستاد نادنکا نگاهی به تپه انداخت، بعد مدتی به صورت من نگاه می‌کرد، صدای بی‌ذوق و شور مرا می‌سنجید و در سراسر وجودش، حتی در دست‌کش و کلاهش نیز حالت بهت و حیرت دیده می‌شد و گویی از خود می‌پرسید:
«عجیب است، یعنی چه؟ چه کسی این کلمات را به زبان آورد؟ او، یا آن‌که به نظر من این‌طور رسید؟»
این معما او را سخت ناراحت و از خود بی‌خود کرده بود. بی‌چاره دخترک نمی‌دانست به حرف‌های من چه جواب بدهد، صورتش گرفته و اخمو بود، نزدیک بود به گریه بیفتد.
گفتم: «بهتر نیست دیگر به خانه برگردیم؟»
سرخ شد و گفت: «من از این بازی خوشم می‌آید. نمی‌خواهید یک دفعه‌ی دیگر سر بخوریم؟»
عجبا! از این بازی «خوشش می‌آید»، در صورتی که وقتی روی سورتمه نشست مثل بارهای پیش رنگ پریده و لرزان بود و از ترس به دشواری نفس می‌کشید!
بار سوم خود را به پرتگاه انداختیم و من می‌دیدم که موظب صورت و لب‌های من است. من هم با دستمال دهن را پوشاندم و سرفه کردم و وقتی به کمرکش شیب تپه رسیدیم از لحظه‌ای فرصت استفاده کردم و گفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
باز هم این رمز برایش آشکار نشد. دیگر چیزی نمی‌گفت و در فکر بود... . از آن‌جا به خانه روانه شدیم. نادیا آهسته راه می‌رفت، رفته رفته قدم‌هایش کندتر می‌شد و در انتظار بود که آیا این کلمات را از زبان من خواهد شنید یا نه. من احساس می‌کردم که روحش در رنج است و چه‌قدر به خود فشار می‌آورد که این گفتار از زبانش نپرد:
«آخرچه‌طور ممکن است که این کلمات را باد گفته باشد! من نمی‌خواهم که این کلمات گفته‌ی باد باشد!»
صبح روز بعد یادداشتی به من رسید: «اگر امروز به سرسره می‌روید مرا هم ببرید. ن.». از آن روز هر روز با نادیا به سرسره می‌رفتیم و هر بار هنگام پایین رفتن من آهسته می‌گفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
به زودی، هم‌چنان که آدمی به شراب یا مرفین عادت می‌کند، نادنکا به این جمله عادت کرد. بی آن زندگی به کامش تلخ بود. اگرچه هنوز از پایین سریدن از کوه وحشت داشت، ولی ترس و خطر به سخن درباره‌ی عشق – سخنی که همچنان پوشیده و مرموز مانده و روان را آزار می‌داد– دلربایی خاصی می‌بخشید. و هنوز به دو کس گمان می‌رفت که گوینده‌ی این سخن باشند: من و باد... . ولی نادیا نمی‌دانست کدام ‌یک از این دو به او اظهار عشق می‌کند، و ظاهراً هم این برایش یکسان بود. این مهم نیست که از کدام جام بنوشی، مهم آن است که از می خوش‌گوار عشق سرمست باشی.
روزی نزدیک ظهر تنها به سرسره رفتم. در میان جمعیت بودم و ناگاه دیدم که نادنکا به طرف کوه می‌آید و در جست‌وجوی من است... . بعد نادیا ترسان از پله‌کان به بالا می‌آید... . تنها به پایین سریدن وحشتناک است، آخ که بسیار وحشت‌آور است! صورتش از ترس مثل برف سفید بود، می‌لرزید، گویی به سوی مرگ می‌آید. ولی بی‌آن‌که سر به عقب برگرداند، مصمم و استوار بالا می‌آید. گویا تصمیم گرفته بود تنها برود تا بفهمد آیا بی من آن کلمات شیرین دل انگیز به گوشش خواهد رسید یا نه. من می‌دیدم که چگونه رنگ پریده و با دهانی از ترس باز مانده روی سورتمه نشست، چشم‌ها را بست و برای همیشه زمین را بدرود کرد و سرازیر شد... «خش ش ش ش» پایه‌های سورتمه به صدا درآمد. آیا آن کلمات به گوشش رسید؟ نمی‌دانم... من فقط دیدم که وقتی به پایین رسید با حالتی ضعیف و ناتوان از روی سورتمه بلند شد. و از صورتش معلوم بود که خودش هم نمی‌داند که چیزی شنیده است یا نه، وقتی به پایین می‌سرید ترس، توانایی شنیدن و تمیز دادن صداها و فهم و درک را از او ربوده بود... .
مارس، ماه اول بهار سر رسید... . آفتاب نوازش‌گر شد. کوه یخ بسته‌ی ما رو به تیرگی می‌رفت، درخشندگی خود را از دست می‌داد و برف و یخش آب می‌شد. دیگر نمی‌توانستیم به سرسره برویم. برای نادنکای بدبخت دیگر جایی نبود که آن کلمات را بشنود و دیگر کسی هم نمانده بود که آن را به زبان آورد، چون باد فرود از کوه وجود نداشت و من هم می‌بایستی برای مدتی طولانی و شاید هم برای همیشه به پترزبورگ بروم.
دو سه روزی پیش از رفتن به پترزبورگ در تاریک و روشنی هنگام عصر در باغچه نشسته بودم. دیواری بلند و چوبین، آن باغچه را از خانه‌ای که نادنکا در آن منزل داشت جدا می‌ساخت... هنوز هوا به اندازه‌ی کافی سرد بود، گله به گله برف دیده می‌شد، درخت‌ها برهنه بودند، و لی بوی بهار می‌آمد و زاغچه‌ها قارقار کنان به خوابگاه بر می‌گشتند. من کنار دیوار چوبین رفتم و مدتی از شکاف دیوار نگاه می‌کردم. دیدم که نادنکا از خانه بیرون آمد و نگاهی افسرده و اندوه‌ناک به آسمان انداخت... باد سبک بهاری به صورت رنگ پریده و غمگینش می‌خورد و بادی را به خاطرش می‌آورد که هنگام سریدن از کوه می‌خروشید و آن چند کلمه را به گوشش می‌رساند، آن وقت صورتش حالتی افسرده‌تر به خود می‌گرفت و اشک به روی گونه‌اش روان می‌شد... دختر بدبخت دست‌ها را دراز می‌کرد و گویی از باد خواهش می‌کرد که بوزد و باز هم آن کلمات را به گوشش برساند. و من، همین که بادکی به وزش درمی‌آمد، آهسته گفتم:
«نادیا، من شما را دوست دارم!»
پروردگارا! ناگهان به نادنکا چنان حالتی دست داد که فریاد می‌کشید، صورتش از خنده شکفته شد، دخترک‌ خوش‌دل و خوش‌بخت و زیبا دست‌هایش را به سوی باد درازتر می‌کرد... .
من برای جمع و جور کردن اسباب‌هایم به خانه رفتم.
از این داستان مدت‌ها می‌گذرد. نادنکا حالا زن شوهر داری‌ست. دبیر دفتر قیمومت اشرافی را به شوهری انتخاب کرد یا برایش انتخاب کردند و از او سه فرزند دارد. رفتن به سرسره و شنیدن از باد «نادنکا، من شما را دوست دارم» را از یاد نبرده است، و این داستان دل‌نوازترین، شورانگیزترین و زیباترین یادبود زندگی اوست.
و حالا که من پا به سن گذاشته‌ام هیچ نمی‌دانم که برای چه آن کلمات را گفتم، برای چه آن شوخی را کردم...

یه نفر
12-31-2015, 10:54 PM
دوستان این تاپیک رو ادامه بدید..

Rustin
01-01-2016, 12:27 PM
آواره و سایه‌اش
- اهل کجایی؟
- نمی‌دونم.
- نمی‌دونی یا نمی‌خای بگی؟
- نه واقعن نمی‌دونم.
- مگه میشه آدم ندونه اهل کجاست!؟
- آره میشه.
- کجا بدنیا اومدی؟
- ماداگاسکار.
- خب پس قضیه حل شد، ماداگاسکاری هستی.
- نه نیستم، کل زمانی که من تو ماداگاسکار زندگی کردم شش ماه بوده.
- خب منظورم اینه که شناسنامه‌ات تو ماداگاسکار نوشته شده، پس یعنی از لحاظ قانونی ماداگاسکاری هستی.
- شناسنامه ندارم.
- شناسنامه نداری؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟ کولی‌ها شناسنامه ندارن، مگه تو کولی هستی؟
- هم آره هم نه.
- یعنی چی هم آره هم نه؟
- خب من از لحاظ نژادی (اگه کولی‌ها رو یک نژاد بدونیم) کولی نیستم اما از لحاظ ویژگی (یعنی خونه بدوشی) میشه گفت آره کولی‌ام. در ضمن من با کولی ها هیچ مشکلی ندارم بنظرم آدمای جالبین، از فلسفه ی زندگیشون خوشم میاد.
- سکوت.
- خونه بدوشی؟ یعنی مسافرت زیاد میری؟
- آره مسافرت زیاد میرم، در واقع آواره‌ام، نمی‌تونم برای مدت طولانی یکجا بمونم.
- کجاها بودی تابحال؟
- ده سال اول زندگیمو تو مکزیک بودم، بعدش رفتیم استرالیا و تا هیجده سالگیمو اونجا بودم...
- قبل از اینکه ادامه‌اش رو بگین؟ می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بله بفرمایید.
- بدون شناسنامه و مدارک چطور از مرزها رد می‌شدین؟
- اغلب به مشکلی بر نمی‌خوردیم چون اصلن کسی جلومون رو نمی‌گرفت، اما اگه کسی هم جلومون رو میگرفت پدرم جاعل اسناد خوبی بود. پدرم حشره‌شناس بود، یکی از دلایل کولی‌وار زندگی کردن ما هم همین بود، جاهای مختلف می‌رفتیم، حشره‌های کمیاب رو پیدا می‌کرد، خشک می‌کرد و به دانشگاه‌ها می‌فروخت – شکارچی حشره بود!
- پدرتم شناسنامه نداشت؟
- نه نداشت، مادرمم همینطور.
- از پدر مادرت خبر نداری؟
- نه، آدرسی ازشون ندارم، اونام آدرسی از من ندارن. ولی فکر می‌کنم تا بحال باید خودشونو کشته باشن.
- کشته باشن!؟؟؟؟ یعنی چی؟؟
- این مهم‌ترین اصل زندگی ماست. وقتی نتونیم در حرکت باشیم، وقتی بدلیلی غیر از خواست درونی‌مون مجبور به موندن بشیم، مرگ رو به زندگی ترجیح میدیم.
- تو هم میخای خودتو بکشی؟
- تا وقتی که بتونم مسافرت کنم نه.
- تا کی میتونی مسافرت کنی؟
- تا وقتی بدنم اجازه بده راه برم.
- چند ساله از پدر مادرت خبر نداری؟
- از وقتی ازشون جدا شدم، از هیجده سالگیم.
- خودتم بچه داری؟
- نه من ازدواج نکردم، هیچ وقت دلم نخواسته کسی رو بوجود بیارم.
کمی میرم تو فکر و بعد از چند دقیقه می‌پرسم: کارت چیه؟ چطور پول در میاری؟
- عکاسم، هر جا میرم نمایشگاه عکس برگزار می‌کنم.
- موضوع عکسات چیه؟
- آدما، آدمای جاهای مختلف.
- بجز استرالیا و مکزیک دیگه کجاها رفتی.
- اروپا رو تقریبن کامل گشتم، خاورمیانه، شمال آفریقا و آمریکای جنوبی رو هم رفتم. الان سی و هشت سالمه امیدوارم تو سال‌های آینده بتونم آسیای دور، آمریکای شمالی و یکی از قطب ها رو هم برم.
- مشکل زبان رو چیکار میکنی؟
- مشکل خاصی ندارم. من آدم اجتماعی نیستم، نیاز خاص مادی هم ندارم که بخاطرش با مردم ارتباط بگیرم، با همین انگلیسی راحتم معمولن.

پ.ن: بعد از نیم ساعت گفتگوی اینترنتی (چت) با این شخص ناشناس، اینترنتم قطع شد و دیگه هیچ وقت نتونستم پیداش کنم ولی خاطره‌ی این گفتگوی کوتاه و تاثیر عمیقی که این گفتگو روی دید من از زندگی گذاشت هیچ وقت از ذهنم پاک نشد.
سه شنبه 18 فروردین 94
پ.ن: تقدیم به طغیانگری مهربد.

solo
07-05-2016, 05:59 PM
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الک دولک می‌گذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که می‌توانند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای … ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.”
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام کردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید.”
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الک دولک بازی می‌کنیم.”
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
جارچی ها که دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می‌کنیم.”
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را کشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند.:rose:
ایتالو_کالوینو

solo
07-05-2016, 06:09 PM
روباهی به فرزندش گفت :

فرزندم از تمام این باغ‌ها میتوانی انگور بخوری غیر ازآن باغی که متعلق به ملای ده است !
حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ ان باغ نرو
روباه جوان از پدرش پرسید :
چرا مگر انگور این باغ سمی است ؟

روباه به فرزندش پاسخ داد :
نه فرزندم،اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده ایم
فتوا میدهد گوشت روباه حلال است
و دودمان ما را به باد میدهد
با این جماعت که قدرتشان بر #جهل_مردم استوار است ، هرگز درنیفت!!!