PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معنای زندگی



Russell
02-17-2012, 08:54 PM
معنای زندگی چیست؟
آیا اصلن معنایی داره؟عینیست یا از فرد بفرد فرق میکند.
بنظر شما در شرایطی که گذشته تاریکه و نمای آینده هم تاریکتر،باز هم دلیلی برای زندگی هست؟

sonixax
02-17-2012, 11:56 PM
معنای زندگی چیست؟
آیا اصلن معنایی داره؟عینیست یا از فرد بفرد فرق میکند.
بنظر شما در شرایطی که گذشته تاریکه و نمای آینده هم تاریکتر،باز هم دلیلی برای زندگی هست؟
بستگی داره به زندگی از چه دیدی نگاه بشه .
از نظر دینی که اصولن زندگی ارزشی نداره ! همه چیز در پس از زندگی خلاصه میشه - ولی شما مجبوری زندگی کنی چون خدا خوشش نمیاد که به میل خودت زندگی نکنی ! وگرنه میری جهنم و سیخ و میخ و این حرفها .
ولی اگر از دید غیر دینی بهش نگاه کنی ، به نظر من چیز خیلی ارزشمندیه . شانسی هستش که یک بار به موجود زنده و در مورد ماها شخص داده شده و با تمام سختی ها و تیرگی ها و دردسرها و خطرهایی که داره به هر حال لحظات خوب و خوشی رو هم داره و به نظر من باید از این لحظات استفاده کرد و لذتش رو برد .
بعدش هم که مُردی ، مُردی دیگه .

Mehrbod
02-18-2012, 01:36 AM
معنای زندگی چیست؟
آیا اصلن معنایی داره؟عینیست یا از فرد بفرد فرق میکند.




بنظر شما در شرایطی که گذشته تاریکه و نمای آینده هم تاریکتر،باز هم دلیلی برای زندگی هست؟

این دو تا پرسش‌هایی کاملا متفاوت هستند.

دلیل و فرنود زندگی کردن روشن است، همه چیز در زندگی و زنده بودن کوتاه می‌شود، در مرگ و نیستی اما هیچ چیز نیست.
چرا کسی باید هیچ و نیستی را به هستی و بودن والایی بدهد؟
آینده تاریک هم اگر تنها چیزی باشد که ببینیم، دست‌کم هست و وجود دارد، در مرگ همان آینده تاریک هم نیست.


درباره معنای زندگی اما من به شخصه فکر نمی‌کنم معنای خاصی باشد.
چیزهای بی‌معنی می‌توانند از کنار هم جا گرفتن چیزهای بامعنی بسازند، ولی معنی آنها تنها به دامنه و context ای که در آن جا گرفته‌اند کوتاه می‌شود و نه فراتر.



---------- ارسال جدید اضافه شده در 02:36 AM ---------- ارسال قبلی در 02:32 AM ----------





از نظر دینی که اصولن زندگی ارزشی نداره ! همه چیز در پس از زندگی خلاصه میشه - ولی شما مجبوری زندگی کنی چون خدا خوشش نمیاد که به میل خودت زندگی نکنی ! وگرنه میری جهنم و سیخ و میخ و این حرفها .



این اندکی بی‌انصافی است. در بسیاری از دین‌ها زندگی معنای خاص و ویژه خودش را دارد.
برای نمونه در زرتشتی‌گری معنای زندگی این است که آدمی با خردگرایی و نیکی به جایگاه خدا و اهورامزدا برسد و فرمانروای جهان و هستی شود.


این دیدگاه که همه چیز به جهان پس از مرگ کوتاه می‌شود بیشتر اسلامی است و در دین‌های ابراهیمی بیشتر از همه یافت می‌شود.

Russell
02-18-2012, 01:51 PM
خوب بزارید سوال رو اینطور بگم،چه چیزهایی بزندگی شما معنا میده یا عوامل اصلی خوشبختی از نظر شماست؟
من دیروز داشتم یک مجموعه مفصل مصاحبه از برتراند راسل رو که تحت عنوان جهانی که من میشناسم بفارسی چاپ شده رو میخوندم.یک فصل داره بعنوان خوشبختی،در اون راسل از دوران جوانیش میگه و برای من جالب بود که میگه یک دوره شدیدن بخود کشی فکر میکرده چون تنها بوده و کسی نبوده بفهمتش،میگه اینطور بود که تا اینکه خوابی میبینه،در این خواب با حالت مریض و تب دار در تخت بوده و یک پروفسور پیری که از آشنایان خانوادگیش بوده بالای سرش بوده میگه به او گفتم:"لااقل برای من یک تسلی وجود دارد و آنهم اینست که بزودی از همه اینها خلاص میشوم"،جواب داد:"زندگی را میگویی؟" گفتم:"آری،زندگی" پروفسور گفت:"وقتی که پا به سن گذاشتی دیگر از این مهملات نخواهی بافت".در همان موقع من از خواب بیدار شدم و دیگر از این مهملات نبافتم :21:

و بعدتر 4 عامل مهم خوشبختی رو اینها میدونه راسل:
1-تندرستی
2- داشتن لوازم لازمه برای رفع حوائج
3-داشتن روابط حسته با دیگران
4-موفقیت در کار.

یکبخش هم از زندگینامه کریستوفر هیچنز هست که چندتا نقل قول جالب درباره زندگی اول فصل "چیزی از خودم" میاره و بعد هم بخش کوتاهی درباره معنی زندگی داره.


Ah wad some power the giftie gie us
To see ourselves as others see us.
—Robert Burns

Many men would take the death-sentence without a whimper, to escape the life-sentence which fate carries in her other hand.
—T.E. Lawrence

Plato says that the unexamined life is not worth living. But what if the examined life turns out to be a clunker as well?
—Kurt Vonnegut: Wampeters, Foma and
Granfalloons

A life that partakes even a little of friendship, love, irony, humor, parenthood, literature, and music, and the chance to take part in battles for the liberation of others cannot be called “meaningless” except if the person living it is also an existentialist and elects to call it so. It could be that all existence is a pointless joke, but it is not in fact possible to live one’s everyday life as if this were so. Whereas if one sought to define meaninglessness and futility, the idea that a human life should be expended in the guilty, fearful, self-obsessed propitiation of supernatural nonentities… but there, there. Enough.

sonixax
02-18-2012, 02:51 PM
به نظر من خوشبختی یعنی لذت بردن از زندگی . اگر شما از زندگیت لذت ببری آدم خوشبختی هستی حالا حتا میخواد اون لذت بردن توی خوردن چلوکباب کوبیده باشه :4:
اون ۴ تا موردی هم که راسل گفته خیلی خوب و بجا هستند به شرطی که برای بدست آوردن شماره ۲ و ۳ و ۴ لذت بردن از زندگیت رو فراموش نکنی .
برای مثال شماره ۴ ، خیلی ها برای کار کردن و پول درآوردن زندگی میکنند ! نه برای زندگی کردن کار و پول در آوردن . اینها به نظر من خیلی موجودات بدبختی هستند .

Russell
02-18-2012, 04:27 PM
به نظر من خوشبختی یعنی لذت بردن از زندگی . اگر شما از زندگیت لذت ببری آدم خوشبختی هستی حالا حتا میخواد اون لذت بردن توی خوردن چلوکباب کوبیده باشه :4:
اون ۴ تا موردی هم که راسل گفته خیلی خوب و بجا هستند به شرطی که برای بدست آوردن شماره ۲ و ۳ و ۴ لذت بردن از زندگیت رو فراموش نکنی .
برای مثال شماره ۴ ، خیلی ها برای کار کردن و پول درآوردن زندگی میکنند ! نه برای زندگی کردن کار و پول در آوردن . اینها به نظر من خیلی موجودات بدبختی هستند .
البته اتفاقن در ادامه مصاحبه ازش درباره همین کار کردن پرسیده میشه.
بنظر من مورد 3 خیلی مهم هست،من خودم خیلی احساس ناراحتی میکنم و تنهایی و نبود عشق و فهمیده شدن رو خیلی عذاب آور میدونم.
صحبت از کار شد،یک نوشته دیگه هم راسل داشت که برای من عجیب بود،با عنوان "در ستایش فراغت"،در اون مقاله میگه که کار کردن ارزشی به اون صورت که تبلیغ میشه نیست و کارهای مهم بشر هم در همون اوقات فراغت بشر انجام شده.همینکه انسان باندازه خدماتی که از اجتماع میگیره مثل خوراک و مسکن و اینها کار انجام بده کافی هست و اینکه اگر کار کردن و فراغت درست تقسیم بشند نه اینقدر بیکار داریم نه اینقدر ادم که صبح تا شب باید کار کنند.

Reactor
02-18-2012, 07:40 PM
و بعدتر 4 عامل مهم خوشبختی رو اینها میدونه راسل:
1-تندرستی
2- داشتن لوازم لازمه برای رفع حوائج
3-داشتن روابط حسته با دیگران
4-موفقیت در کار.


1. تندرستی که یعنی سلامتی بدن. یعنی در بردن لذت از دنیا مشکل فیزیکی و بدنی وجود نداشته باشه
2. مایحتاج مادی زندگی هم بوسیله ی پول برطرف میشه که اون هم فاکتوری از کاره. کار ذهنی یا فیزیکی
3. همون هنر برقراری ارتباطاته. این که آدم دور و برش دوست و رفیق داشته باشه و کس یا کسانی چه همجنس چه از جنس مخالف باشن تا لحظاتش رو با اون ها تقسیم کنه
4. فکر میکنم منظورش لذت بردن از رسیدن به هدف باشه. یعنی انسان اهدافی رو برای خودش در زندگی در نظر بگیره و پس از رسیدن به اون ها احساس خوبی پیدا کنه. این مورد بیشتر از 3مورد قبلی اعتماد بنفس رو زیاد میکنه

Mehrbod
02-19-2012, 09:42 PM
البته اتفاقن در ادامه مصاحبه ازش درباره همین کار کردن پرسیده میشه.
بنظر من مورد 3 خیلی مهم هست،من خودم خیلی احساس ناراحتی میکنم و تنهایی و نبود عشق و فهمیده شدن رو خیلی عذاب آور میدونم.






صحبت از کار شد،یک نوشته دیگه هم راسل داشت که برای من عجیب بود،با عنوان "در ستایش فراغت"،در اون مقاله میگه که کار کردن ارزشی به اون صورت که تبلیغ میشه نیست و کارهای مهم بشر هم در همون اوقات فراغت بشر انجام شده.همینکه انسان باندازه خدماتی که از اجتماع میگیره مثل خوراک و مسکن و اینها کار انجام بده کافی هست و اینکه اگر کار کردن و فراغت درست تقسیم بشند نه اینقدر بیکار داریم نه اینقدر ادم که صبح تا شب باید کار کنند.


راسل گرامی آن اندازه هم عجیب نیست. شستشوی مغزی اگر روشن بود که دیگر شستشوی مغزی به شمار نمی‌رفت. فرهنگ مدرن امروزی هم
تقریبا در هر چیزی که فکر کنید دروغ به خورد آدم می‌دهد و یکی از بزرگترین‌ دروغ‌ها، همین خوب بودن سختکوشی و وظیفه‌شناسی (http://en.wikipedia.org/wiki/Work_ethic) در کار کردن است.

نوشتار نامبرده را من برای بازگردانی در نگر داشتم و نوشته‌ات انگیزه‌ای شد آن را زودتر انجام دهم: برتراند راسل - در ستایش بیکاری (http://www.daftarche.com/showthread.php/382-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%D B%8C-%C2%AB%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF-%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%84%C2%BB?p=7959#post7959)

Russell
02-20-2012, 09:50 PM
راسل گرامی آن اندازه هم عجیب نیست. شستشوی مغزی اگر روشن بود که دیگر شستشوی مغزی به شمار نمی‌رفت. فرهنگ مدرن امروزی هم
تقریبا در هر چیزی که فکر کنید دروغ به خورد آدم می‌دهد و یکی از بزرگترین‌ دروغ‌ها، همین خوب بودن سختکوشی و وظیفه‌شناسی (http://en.wikipedia.org/wiki/Work_ethic) در کار کردن است.

نوشتار نامبرده را من برای بازگردانی در نگر داشتم و نوشته‌ات انگیزه‌ای شد آن را زودتر انجام دهم: برتراند راسل - در ستایش بیکاری (http://www.daftarche.com/showthread.php/382-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%D B%8C-%C2%AB%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AF-%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%84%C2%BB?p=7959#post7959)
البته متنفرم که این رو باید بگم بعد از زحمت ترجمه اون مهربد جان ولی این نوشتار راسل توسط ابراهیم یونسی ترجمه شده.امیر کاشفی کار ترجمه و تدوین و نشر بعضی از آثار راسل داشته این نوشته هم جزو اون نوشتارها هست.

Mehrbod
02-20-2012, 09:52 PM
البته متنفرم که این رو باید بگم بعد از زحمت ترجمه اون مهربد جان ولی این نوشتار راسل توسط ابراهیم یونسی ترجمه شده.امیر کاشفی کار ترجمه و تدوین و نشر بعضی از آثار راسل داشته این نوشته هم جزو اون نوشتارها هست.

مهم نیست، تلاش من بیشتر افزودن نوشتار‌های درخور به پارسی است.

Russell
02-20-2012, 10:05 PM
درست است مهربد گرامی ولی حیف است که زحمت شما صرف دوباره کاری شود،مخصوصن که بسیاری از نوشته های جناب راسل ترجمه نشده مانده اند.و البته با داشتن نوشتارهای تهیه شده توسط جناب کاشفی لیست نوشتارهای ترجمه نشده راسل هم بدست میاید.

Anarchy
06-24-2012, 07:04 AM
معنای زندگی چیست؟ (http://riskaa.blogfa.com/post-76.aspx)


نسیم روشنایی


در این نوشتار این پرسش کهن که "معنای زندگی چیست؟" بررسی می گردد. گزاره ی " معنای زندگی چیست" درواقع به این گزاره ارجاع می کند که" چه چیزهایی زندگی انسان را معنا می بخشند." اگر معنای زندگی را از زندگی بر اساس اخلاقیات یا جستجوی سعادت و ثروت مجزا کنیم، پس چه چیزهایی به زندگی ما معنا می دهند؟ برای دستیابی، شناخت و تحلیل معنای زندگی باید به چه مسائلی بپردازیم؟ یکی از پرسش هایی که همواره بسیاری از فلاسفه را درگیر خود کرده است همین پرسش است.
در پاسخ به این پرسش هیچ گونه اجماعی وجود ندارد و رویکردهای گوناگونی برای پاسخ به این پرسش وجود دارند. یکی از پاسخ ها به این پرسش انتخاب اهداف ارزشمند است. پاسخ دیگر رضایت و خرسندی از انجام کارهاست. در همین دو پاسخ به سادگی ممکن است مرز بین زندگی معنا دار و زندگی اخلاقمدار از بین بروند و ما در یک تسلسل گرفتار شویم. اما در این دو پاسخ یک نکته روشن است، اینکه در این رویکرد اهداف هستند که زندگی انسان را معنادار می کنند؛ اما کدام اهداف: اهدافی که ارزش های مثبت دارند یا اهدافی که به زندگی ما انسجام می دهند، آن را قابل فهم می کنند و یا اهدافی که از زندگی حیوانی-غریزی ما فراتر می روند. اگر برای رسیدن به پاسخ به پرسش اولمان به اهداف بسنده کنیم، ممکن است به این نتیجه نیز برسیم که می بایست از قبل، معنایی در برخی اعمال، مقام ها یا جایگاه ها، تجارب و روابط مشخص وجود داشته باشد که به زندگی معنا بخشیده اند و این مشخصه ممکن است قابلیتی متافیزیکی و نیرویی معنوی تلقی شود. اما این رویکرد مغایر با رویکردی است که برای مثال سارتر با اگزیستانسیالیسم درباره ی معنا بخشیدن به زندگی دارد، به این معنا که انتخاب های فرد به زندگی او معنا می بخشند و در این انتخاب ها بی شک ارزشی پیشینی یا متافیزیکی و معنوی وجود ندارد.
پرسش دیگر این است که آیا خوبی ها یا فضیلت هایی وجود دارند که می بایست اهداف انسان قرار گیرند تا به زندگی او معنا ببخشند مانند اهمیت عشق و ازخودگذشتگی. آیا ما می توانیم و یا می بایست پیش از انتخاب اهدافمان این معیارهای خوبی را در نظر داشته باشیم؟
با اینکه برخی معتقدند که درجستجوی معنای مشخصی برای زندگی بودن بیهوده است چرا که چنین چیزی یافت نخواهد شد، کماکان بسیاری برآن اند که معنای زندگی ممکن است در شرایطی خاصی رخ دهد که در آن فرد احساس غرور یا ستایش می کند، عشق و از خودگذشتگی ، توانایی هایی که زندگی فرد را اندیشمندانه و خردمندانه می کنند، رضایت فردی، پای بندی به اخلاقیات و انتخاب های اخلاقی و از این قبیل. اما باید به این نکته دقت کنیم که مفهوم معنای زندگی با ارزش زندگی و ... را یکسان نپنداریم. از یکسو می بایست زندگی فاقد معنا را نیز تعریف کنیم. برای مثال آیا زندگی فاقد معنا از نگاه ما به زندگی غریزی حیوانی اطلاق می شود؟ ولی آیا این گونه نیست که زندگی غریزی دنیای حیوانات درپی این هدف است: بقا. در این صورت، پس از آن این سوال مطرح می شود که آیا بقا بی معناست؟ همچنین زندگی فاقد معنا را نمی توان صرفا با زندگی نامعقول، پوچ یا تلف شده یکی دانست. آنچه مبرهن است این است که معنای زندگی با زندگی سعادتمند، زندگی منصفانه و یا یک زندگی ارزنده تمایز دارد.

ماوراء الطبیعه گرایی و معنا
بخشی از نوشتار بسیاری از فلاسفه از آغاز تا کنون حصول معنای زندگی بوده است که هر کدام به شیوه ی خاصی و در مکاتب فلسفی گوناگون نظریه پردازی شده اند. اغلب این نظریات به صورت کلی بر بنیانی متافیزیکی استوار گشته اند. در این میان، رویکرد نظریات ماوراء الطبیعه گرایان چنین است که معنای زندگی در ارتباطی خاص با عالم معنوی یا روحانی شکل می گیرد. به این ترتیب، اگر خدا یا روح وجود نداشته باشد یا فرد به هر دلیلی در ارتباط با این دو ناموفق باشد، ماوراء الطبیعه گرایی ( موکدا سنت غربی آن در فلسفه) برای حصول معنای زندگی انسان شکست خواهد خورد. برعکس، نظریات طبیعت گرایانه مدعی اند که معنای زندگی تنها به واسطه ی علم و با شناخت جهان مادی به دست می آید. اگرچه ممکن است آنها بعضا به این امر قائل باشند که معنا از حیطه ای الهی سرچشمه می گیرد اما معتقدند که زیستن در زندگی مادی برای دستیابی به معنای زندگی بسنده می کند. باید این را نیز ذکر کرد که فضایی منطقی نیز برای نظریات غیر طبیعت گرا وجود دارد که در آن معنا تابعی است از صفات انتزاعی که نه روحانی هستند و نه فیزیکی.
متفکران ماوراء الطبیعه گرا در سنت تک خدایی اساسا به دو رویکرد خدا محور یا روح محور تقسیم می شوند. نخستین متفکران ماوراء الطبیعه گرا خدا را موجودی معنوی می پنداشتند که همه چیز می داند، سراسر خوبی است، سراسر قدرتمندی است و دنیای مادی را به وجود آورده است تا زندگی را معنا ببخشد. متفکران بعدی به جای خدا، روح را آن چیزی می دانستند که معنای زندگی را می سازد، حتی در شرایطی که هیچ خدایی در جهان وجود نداشته باشد. البته، بسیاری از ماوراء الطبیعه گرایان معتقد بودند که ارتباطی ضروری بین خدا و روح وجود دارد. یکی از رایج ترین مباحث در این حیطه این است که زندگی فرد با انجام اهدافی که خدا برایش اختصاص داده، معنادارتر و کامل می شود. دومین مبحث این است که خدا برای آفرینش جهان برنامه ای مقرر کرده است و زندگی فرد در صورتی معنادار می شود که به خدا در تحقق این برنامه یاری بخشد. به این ترتیب، اگر فرد نتواند اهداف خدا را تحقق ببخشد، در حصول معنای زندگی شکست خواهد خورد. نظریه پردازان مختلف هدف گرا درباره ی چیستی هدف خدا برای دستیابی به معنای زندگی نظریات متعددی دارند. بسیاری مدعی اند که تنها راه رسیدن به معنای زندگی انجام قوانین اخلاقی است. ولی ما قادر نخواهیم بود استانداردی جهان شمول از قوانین اخلاقی داشته باشیم که بی تردید از جانب خدا طرح ریزی شده باشند. برخی از هدف گرایان نیز معتقدند که به وجود آمدن ما توسط خدا به دلیل مشخص، زندگی ما را از تصادفی و بی معنا بودن بازمی دارد. اما دلایلی که در پس اراده ی خدا مبنی بر تصادفی نبودن هستی ما وجود دارند مبهم هستند و نیز هنوز معنای چندپهلوی تصادفی بودن بر ما روشن نیست. اصولا در چنین نظریاتی برای دستیابی به معنای زندگی می بایست چنین پیش فرض گرفته شود که ما توسط یک خالق و با هدفی مشخص به وجود آمده ایم، اما نظریه ی تکامل و نظریات گوناگونی خلاف این را می گویند.
دیگر رویکرد خدا محور به جای تاکید بر هدف گرایی به نامتناهی بودن خدا تاکید دارد. آنها مدعی هستند که چون انسان موجودی فانی است برای معنابخشیدن به زندگی خود به سرچشمه ای نامتناهی و ازلی نیاز دارد و این سرچشمه همانا خداست. اما یکی از مخالفت های رایج به این رویکرد این است که زندگی انسان فانی می بایست بدون متصل شدن به امری نامتناهی و ازلی معنا داشته باشد. به بیانی دیگر، انسان به مثابه ی موقعیتی فانی می بایست معنای خود را از فقط در خودش جست و جو و از خودش کسب کند و نه چیز دیگر. حتی ممکن است برای یافتن معنای زندگی، آن را در چیزهای زیبا و ارزشمند بیابد.
اما یکی از ایراداتی که بر این نظریات هدفمند یا نامتناهی بودن خدا تاکید دارند این است که اگر با دیدگاه طبیعت گرایان قضیه را نگاه کنیم، می توانیم به سادگی به جای خدا طبیعت را قرار دهیم. خدا محورپنداران چنین ادعا می کنند که می بایست خدایی در پس همه چیز وجود داشته باشد تا جهان را منصفانه سازد. برخی دیگر نیز بر این باورند که تنها یاد خدا با عشق اوست که به زندگی همه ی ما معنا می بخشد. اما سوال اینجاست که آیا به راستی جهان منصفانه است؟ همچنین آیا جز این است که ما در زندگی گروهی با یکدیگر و انتقال عشق و عاطفه ی به یکدیگر نیازی به این نداریم که خدا به ما عشق را یادآوری کند!
تمام این رویکردهای خدا محور با این مسئله مواجه اند که مثال هایی وجود دارند که ادعای آنها را نقض می کنند. مثلا بدون پیش فرض گرفتن قادر، دانا و توانای مطلق بودن خدا، زندگی افرادی چون انیشتین، کارل مارکس و ریچارد داوکنیز معنای خود را خواهد داشت. آنها در مقابل چنین استدلال می کنند که خدا معنای زندگی فرد خداپرست را عمق می بخشد. اما چه تفاوتی بین معنای عمیق یا معنای سطحی وجود دارد؟! چه معیاری می تواند این را مشخص کند؟ و چرا می بایست حتما به هستی روحانی قائل باشیم تا برای زندگی معنا بیابیم؟
برای پاسخ به این پرسش ها، ماوراء الطبیعه گرایان ممکن است یک گام به عقب بردارند و به این بپردازند که چه چیزهایی باعث می شود فقط خدا قادر باشد به زندگی معنا ببخشد. کمال خدا از منظر الهیات، آن چیزی است که او را از همه ی موجودات دیگر مجزا می کند. به بیانی دیگر خدا می بایست ویژگی هایی داشته باشد که در جهان مادی یافت نمی شود. این ویژگی های منحصربه فرد روحانی می بایست به زندگی معنا ببخشند. به این ترتیب، کمال به ویژگی هایی چون بی آلایشی، تغییرناپذیری و ازلی بودن نیاز دارد که تنها در عالم روحانی یافت می شوند. و شاید کمال انسان در به تحقق رساندن هدف خدا در عشق بی دریغ به دیگران یا قربانی کردن خود برای دیگران یافت شود یا شاید در چیزهای دیگر!
از طرفی، در رویکرد خدا محوران خدا کاملا با انسان تفاوت دارد و ویژگی هایی را دارد که انسان نمی تواند همه را در خویش بگنجاند. با این توصیف، ما چگونه می توانیم ویژگی های موجودی را کسب کنیم که حتی توانایی درک و شناخت این ویژگی ها برای انسان فانی ممکن نیست؟ آیا در بی آلایشی، تغییرناپذیری و ازلی بودن هدفی نهفته است؟ آیا انسان می تواند تغییرناپذیر، ازلی و بی آلایش باشد؟ اصولا ما چگونه می توانیم از خدا تقلید کنیم وقتی از حوزه ی درک مادی ما خارج است؟ چگونه انسان مادی و فانی می تواند به چنین کمالی دست یابد؟ بنابراین چگونه می تواند بدون کمال به معنای زندگی دست یابد؟ و چگونه و چرا می بایست تنها کمال به زندگی انسان معنا ببخشد؟ !

نظریات روح محور و معنا
روح محوران بر این باورند که معنای زندگی انسان به واسطه ی ارتباط با چیزی جاودان و معنوی به نام روح حاصل می شود و تا وقتی انسان زنده است در کالبد اوست و پس از مرگ انسان نیز بقا خواهد داشت. اگر فردی فاقد روح باشد یا به هر دلیل نتواند رابطه ی مناسب را با روح ایجاد کند در دستیابی به معنای زندگی نیز شکست خواهد خورد. در این رویکرد دو استدلال وجود دارد. اولین استدلال مدعی است برای دستیابی به معنای زندگی می بایست کاری انجام گردد که ارزش انجام شدن داشته باشد و هیچ کاری ارزشمند نخواهد بود مگر اینکه فرد بتواند تغییری ماندگار در جهان ایجاد کند. برای رسیدن به این منظور، به چیزی ماندگار و معنوی نیاز داریم که همانا روح است. با توجه به آنچه گفته شد برای رسیدن به معنای زندگی ما به داشتن تاثیری ماندگار نیاز داریم که تنها به واسطه ی روح امکان پذیر است. دومین رویکرد اما معتقد است که برای رسیدن به تاثیری ماندگار نیازی نیست که فرد جاودانه باشد، اگر وی همواره خداوند جاودانه را در یاد داشته باشد. یکی از مهم ترین استدلال های روح محوران این است که روح برای تحقق عدالت کامل ضروری است و بنابراین به واسطه ی روح زندگی فرد معنا می یابد. فرض کنید که زندگی چقدر بی معنا خواهد بود اگر بدکاران به سعادت برسند ولی نیکوکاران رنج ببرند، در حالی که نه دنیایی دیگر وجود داشته باشد، و نه خدا یا کارمایی که بتوانند تمام بی عدالتی های جهان را برطرف کند. این استدلال هم استدلال ضعیفی است . برای مثال اگر زندگی پس از مرگ برای اصلاح کردن بی عدالتی های جهان مادی موجود است، چرا نیازی به جهان ابدی وجود دارد؟ یکی از قوی ترین استدلال روح محوران اهمیت ارزشمندی کمال برای رسیدن به معنای زندگی است. به این معنا که برای کسب معنای زندگی می بایست به کمال رسید و برای دستیابی به کمال می بایست چیزی فناناپذیر و ابدی مانند روح وجود داشته باشد تا زندگی فرد معنا یابد. در این صورت، فرد برای رسیدن به کمال و تاثیری ماندگار می بایست واجد ویژگی هایی باشد که فراتر از دنیای مادی و لذت جسمانی باشند و چه فضیلتی بالاتر از فناناپذیری وجود دارد! ولی اگر معنای زندگی به فناناپذیری و نامتناهی بودن بستگی دارد، این پرسش بی پاسخ می ماند که چرا فناناپذیری لزوما به داشتن روح وابسته است. آیا ناممکن به نظر می رسد که بتوان هوشیاری فرد دیگر یا داده های اطلاعاتی را با روح جایگزین کرد و فرضا آن را به طوری نامتناهی در بدن های مختلف تعبیه کرد؟ چرا روح است که به زندگی اهمیت و معنا می بخشد؟ در پاسخ به این سوال کسانی مانند توماس اکویناس و لئو تولستوی و برخی از متفکران معاصر دینی معتقدند که فرد می بایست روح داشته باشد تا زندگی او معنا یابد که در وحدتی با خدا و عالم روحانی ( فرضا بهشت) شکل می گیرد. احتمال دیگر نیز ممکن است چنین باشد که افتخار می بایست از چیزی الهی حاصل گردد که به خودی خود روحانی است و این چیزی نیست جز روح.
ولی استدلال های طبیعت گرایان، این ادعا که معنا از ازلی بودن و روح حاصل می شود، در تضاد قرار دارد. کارهای بزرگ، خواه اخلاقی، زیبایی شناسانه یا هوشمندانه به نظر می رسند به زندگی معنا می دهند، بدون در نظر گرفتن این امر که انسان موجودی فانی است یا ابدی. تمام چنین نظریات روح محور یا خدا محور به دنبال استانداری والا، کمال و مانند این هستند. اما پرسش اینجاست که چرا می بایست تنها امر متعالی، ایده آل و کامل! به زندگی انسان معنا ببخشد؟!


طبیعت گرایی و معنا
طبیعت گرایان برخلاف ماوراءالطبیعه گرایان که معنای زندگی را در عالم روحانی می یابند، معتقدند معنای زندگی در شناخت جهان توسط علم حاصل می گردد. در این خصوص، دو موضوع مورد بحث هستند. آیا ذهن انسان معنای زندگی را می سازد یا اینکه استانداردهایی برای معنا وجود دارند که بین انسان ها تغییرناپذیر هستند؟ سوبژکتیویست ها معتقدند که هیچ استاندارد ثابتی برای معنا وجود ندارد زیرا معنا به سوبژکتیویته وابسته است، به بیانی دیگر، معنا به عواملی در ایندیوجوال فرد بستگی دارد مانند امیال و خواسته ها و انتخاب ها. وقتی چیزی برای فردی معنا دارد بدین معنی است که او این امر را باور دارد. ابژکتیویست ها در مقابل، معتقدند که استانداردهای تغییرناپذیری برای معنا وجود دارند که از ذهن مستقل هستند؛ به این معنا که صفتی واقعی وجود دارد، صرفنظر از اینکه ابژه ی شناخت ذهن یک سوبژه ی شناسنده باشد.

سوبژکتیویسم و معنا
از منظر سوبژکتیویسم، به تعداد هر سوبژه، معناهای متفاوتی نیز برای زندگی وجود دارد و معنا به این امر وابسته است که هر شخص چه چیزی را در ذهن خود ارزشمند می داند. برای نمونه می توان چند مورد را برشمرد که زندگی را معنادار می کنند: به دست آوردن اقتدار از خلال حوادثی که برای فرد روی می دهند. دستیابی به اهداف سطح بالا. انجام کارهایی که فرد عمیقا به آنها باور دارد و یا مراقبت کردن و عشق ورزیدن به دیگری. سوبژکتیویسم در قرن بیستم مسلط بود ولی در عین حال اگزیستانسیالیسم، پوزیویتیسم، پراگماتیسم، انسان گرایی و noncognitivism نیز نفوذ بسیاری داشتند. اما در اواخر قرن بیستم رویکردهایی رایج شدند که بر ارزش های ابژکتیو تکیه داشتند و در نتیجه نفوذ سوبژکتیویسم در حیطه ی معنای زندگی از سه دهه پیش تاکنون بسیار کاهش یافته است.
در آغاز، بسیاری از نظریه پردازان سوبژکتیویسم را پذیرفتند زیرا آلترناتیوهای مطلوب تری وجود نداشت. آنها معتقد بودند که ارزش به طور عام و معنا به طور خاص وجود دارند. اما آنها نمی توانستند ببینند که این ها در چیزی مستقل از ذهن جای گرفته باشند، آیا طبیعی هستند، غیر طبیعی هستند یا فراطبیعی؟ اما در مقابل چنین امکان هایی مشخص شد که پرسش معنای زندگی، پرسش آن چیزی است که مردم معنا دار می یابند یا چیزی که از زندگی طلب می کنند. مباحثاتی فرااخلاقی در حوزه ی هستی شناسی، متافیزیک و فلسفه ی زبان برای بررسی سوبژکتیویسم ضروری هستند. دراینجا دو استدلال مشخص برای سوبژکتیویسم وجود دارند. 1- سوبژکتیویسم قابل قبول است هنگامی که ما زندگی معنادار را معتبر بدانیم. اگر زندگی فرد معنادار باشد تاجایی که او آن را با اعماق وجود خویش هماهنگ بداند، آنگاه ما می توانیم بپذیریم که رضایت نیازها و خواسته های معینی در فرد از منظر او معنای زندگی را تشکیل می دهند. 2- معنا به طور شهودی و مستقیما در از دست دادن خود حاصل می شود، به این معنی که چنین معنایی با کنش یا تجربه یکی می گردد. اما می توان علیه این استدلال ها استدلال کرد چراکه هر دو استدلال از ارزش ابژکتیو چشم پوشی می کنند هم در فرایند درک فردی از معنا و هم در از دست دادن خود.


ابژکتیویسم و معنا
ابژکتیویست های طبیعت گرا معتقدند معنا توسط چیزی مادی شکل می گیرد که مستقل از این امر است که ما می توانیم در ذهن خویش باورهای درست یا غلط داشته باشیم. آنها بر این باورند که به طور قطعی وضعیت هایی ارزشمند، ذاتی و نهایی وجود دارند که معنا را به زندگی افراد اعطا می کنند نه به این دلیل که این وضعیت ها انتخاب شده، خواسته شده یا باور شده است و نه به این دلیل که خدا آنها را مقرر کرده است.
اخلاقیات و خلاقیت از جمله کنش هایی هستند که به زندگی فرد معنا می دهند درحالی که مانیکور کردن ناخن یا خوردن غذا این طور نیستند. از نظر ابژکتیویست ها اموری مثل اخلاقیات و خلاقیت صرف نظر هر فاکتوری اموری باارزش هستند در حالی که خوردن غذا یا مانیکور کردن ناخن فاقد این ارزش هستند.
یک ابژکتیویست "اصیل" کسی است که می اندیشد ابژه ی حالات ذهنی یک فرد بودن هیچ نقشی در این امر ندارد که زندگی فرد با معناست. اما نسبتا تعداد بسیار کمی از ابژکتیویست ها اصیل هستند. بسیاری از ابژکتیویست ها معتقدند که زندگی انسان ها تنها با فاکتورهای ابژکتیو معنادار نمی شوند بلکه فاکتورهای سوبژکتیوی مانند شناخت، محبت و عواطف در معنا بخشیدن به زندگی نقش مهمی دارند. چنانچه سوزان ولف "Susan Wolf"در جمله ی کوتاهی می نویسد" معنا هنگامی ایجاد می گردد که جاذبه ی سوبژکتیو با جذابیت ابژکتیو روبرو می شود. " این نظریه بر این دلالت می کند که هیچ معنایی به زندگی فرد افزوده نمی شود اگر او صرفا به آن باور داشته باشد، از آن رضایت داشته باشد یا نگران این باشد که بی ارزش است. برای مثال از این جهت فایده گرایان در رابطه با معنا ابژکتیویست هایی اصیل محسوب می شوند. در نگاه آنها اگر شخص سود بیشتری به دیگران برساند زندگی اش پرمعناتر است، صرفنظر از این که آیا فرد از سود رساندن به دیگران لذت می برد یا عمیقا به این کار باور دارد یا خیر.
همانطور که از آغاز گفتیم ابژکتیویست ها اخلاقیات، خلاقیت و نیز بعضا زیبایی شناسی را اموری می دانند که فی النفسه معنا دارند. همچنین فراتر رفتن از مرزهای خود، برخورداری از ویژگی های متعالی انسانی، ترویج خوبی های غیرلذت گرا مانند دوستی، زیبایی و دانش، توسعه ی طبیعت عقلانی به روش هایی منحصربه فرد، از بین رفتن از خودبیگانگی و افزوده شدن بر خودمختاری فرهنگی و اجتماعی انسان، حدنهایی قدرت، پیچیدگی و عشق بی دریغ به دیگری... نیز مواردی هستند که از منظر بسیاری به گونه ای ابژکتیو به زندگی انسان معنا می بخشند.
یکی از نقدها به چنین رویکردی این است که آیا ما قادر هستیم در تمام حالت، تجریبات و روابط از موارد ذکر شده به اصول مشخصی دست یابیم یا خیر. بسیاری معتقدند که تلاش برای دستیابی به چنین اصولی بیهوده و بیجاست. نقد دیگر این است که ما چگونه قادر خواهیم بود کل زندگی مان را به ظرفی از موقعیت ها و حالات پرمعنا تبدیل کنیم؟ در حالی که زندگی از بخش های مختلف تبدیل می شود و بخش اعظمی از کل زندگی تکرار است و در این تکرارهای بی معنا هیچ معنایی یافت نمی شوند! در عین حال برخی معتقدند که تنها چیزی که به زندگی معنا می بخشد خودِ زندگی به مثابه ی کل است و نه بخش هایی از آن. اما به راستی چه چیزهایی حامل نهایی معنا هستند؟


نهیلیسم و معنا
نهیلیست ها معتقدند که معنایی برای این زندگی وجود ندارد. برخلاف ماوراء الطبیعه گرایان که خدا یا روح را منشا معنای زندگی می دانند، آنها به وجود روح یا خدا باور ندارند. برای مثال آلبر کامو با بیان این عبارت که " عدم وجود زندگی پس از مرگ و فقدان خدایی که جهان را با نظم و عقل الهی آفریده، معنای زندگی را نابود می کند"، یکی از نهیلیست ها محسوب می شود.
البته تمام استدلال های نهیلیست ها به بی اعتقادی به خدا یا روح محدود نمی شود. برای نمونه بسیاری از متفکرین پیرو شوپنهاور معتقدند که زندگی ما فاقد معناست زیرا ما همواره ناراضی هستیم، هم وقتی که در حال جستجوی آن هستیم و هنوز به دست اش نیاورده ایم و هم زمانی که آن را به دست آورده ایم و از آن خسته شده ایم. برخی از نهیلیست ها نیز معتقدند که هنگامی که اصول ثابت اخلاقی وجود ندارد که بتواند اخلاقیات را به طور کامل تحقق بخشد، جهان بی معنا خواهد بود. این درحالی است که برخی از فلاسفه مانند کانت معتقدند که اصول کلی اخلاقی لازم اند و برخی دیگر مخالف آن بوده اند. از سوی دیگر، در پی پژوهش های معاصر در فرااخلاق، برخی باور دارند که چنین سیستم های ثابت اخلاقی وجود دارند. نهیلیست ها مباحث دیگری را نیز در باب چرایی فقدان معنا مطرح کرده اند که بازگویی آن از حوصله ی این مقاله خارج است.
تاکنون معنا را مختصرا از رویکردهای گوناگون بررسی کردیم. اینکه آیا می توان با اعتقاد به وجود خدا یا روح یا امری ماورائی به زندگی پرمعنا دست یافت؟ آیا علم زندگی را معنا می بخشد؟ آیا انتخاب اهداف ارزشمند معنای زندگی ما را شکل می دهند؟ آیا جست و جوی فضیلت به زندگی ما معنا می بخشد؟ آیا معنا آن چیزی است که ما در ذهن خود می سازیم و بنابراین به تعداد هر سوبژه معناهای متفاوتی وجود دارند؟ آیا اگر انسان از انجام کارهایی که می کند رضایت داشته باشد بدین معناست که به معنا دست یافته است؟ آیا اموری ارزشمند مانند عشق، اخلاقیات، خلاقیت، سود رساندن به دیگرن، ایثار و غیره وجود دارند که خودشان به خودی خود واجد معنا هستند صرف نظر از اینکه ذهن ما آنها را ارزشمند می داند یا خیر؟ آیا خود زندگی به خودی خودی معنای خویش را در خود نهفته دارد؟ و یا آیا جست جوی هر معنایی برای زندگی بیهوده است؟
معنا بی تردید نمی تواند از خدا، روح یا اموری ماورائی ناشی شود. همچنین علم نیز گرچه دریچه ی شناخت بشر را افزایش می دهد، اما قادر نیست به خودی خود به زندگی انسان معنا بخشد. تصور کنید که ما سعی داشته باشیم یافته های علمی را معنای زندگی مان تلقی کنیم! همچنین، هیچ مفهوم پیشینی وجود ندارد که فی النفسه واجد معنا باشد و بدین ترتیب قادر باشد به زندگی انسان معنا ببخشد. از این رو اخلاقیات، خلاقیت، عشق، فضیلت و ... نیز نمی توانند به طور پیشینی معنای زندگی را شکل دهند. از سوی دیگر این ادعای سوبژکتیویست ها را نیز نمی پذیرم که معنا به کثرت تعداد سوبژه ها متکثر است و وابسته به ذهن سوبژه هاست. اگر چنین باشد که معنا تنها در ذهن وجود دارد و هرآنچه سوبژه معنای زندگی تلقی کند، معنا خواهد بود، سعی ما برای جست و جوی معنا و دستیابی چیزی به نام معنای زندگی، آب در هاویدن کوبیدن خواهد بود چون ما نمی توانیم به تکثر معنا از منظر میلیاردها سوبژه ی درحال شدن در جهان دست یابیم. برای مثال اگر فردی معنای زندگی خود را در استثمار و آزار دیگران برای منافع خویش، یا برعکس، قربانی کردن امیال و اهداف و زندگی خود پندارند، هر دو فرد به معنای زندگی دست یافته اند و هر نقطه نگاه به یکسان قابل توجیه است! به علاوه، این گزاره نیز که رضایت انسان از انجام کاری مترادف با معنای زندگی اوست، نمی توان معنای زندگی در نظر گرفت، زیرا رضایت با معنای زندگی متفاوت است. در این میان شاید نهیلیسم از دیگر رویکردها واقع بینانه تر به جهان بنگرد.
معنای زندگی امری پیشینی یا ماهوی نیست بلکه مفهومی است که در پروسه ی دیالکتیکی تاریخ بشر توسط وی ساخته و برساخته می شود، از این رو در روند تاریخ شکل های گوناگونی به خود گرفته است. از این رو برخلاف سوبژکتیویست ها که معتقدند که ذهن سوبژه است که معنا را می سازد، یا برخلاف ابژکتیویست ها که معتقدند برخی وضعیت های اصیل و ارزشمند وجود دارند که صرفنظر از سوبژکتیویته ی فرد، معنابخش هستند، پروسه ی برساخته شدن معنا پروسه ای تاریخی است. ضرورت های مادی و نیازهای انسان در برهه های مختلف، شرایط مادی و انضمامی هر دوران، چگونگی روابط کار و تولید، چگونگی ساختارهای گوناگون اجتماعی اعم از ساختار اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و... و ساختارهای ذهنی افراد دست به دست یکدیگر داده و بستری را مهیا می کنند که معنای زندگی ساخته و معنا تلقی گردد. بنابراین معنا از سنتز حاصل از تضاد ذهن سوبژه ها و جهان عینی ساخته می شود. سنتزی که از سوبژکتیویسم و ابژکتیویسم حاصل می شود.
با این نقطه نظر اگر بخواهیم چگونگی شکل گیری معنا را به بیانی ساده و به طور خاص در زندگی یک انسان نشان دهیم این گونه خواهد بود: محیط خانواده، جامعه، ساختار اقتصادی و سیاسی، ساختار فرهنگی و روانی و تمام روابط ما با دیگران در جهان مادی از آغاز تولد، بستر شکل گیری معنای زندگی را برای ما مهیا می کنند. اما این بدان معنا نیست که ما در این فرآیند نقشی منفعل داریم و تنها پذیرنده ی داده هایی هستیم که از جهان بیرون از خود دریافت می کنیم، خیر. ما از لحظه ی تولد خویش تا مرگ در رابطه ای دیالکتیکی و تنگاتنگ با جامعه و شرایط مادی خویش هستیم که به تغییر مدام سوبژکتیویته ی ما و جهان پیرامون مان می انجامد. در طی این رابطه، به همان میزان که برآنیم تضادهای ذهن مان را با جهان عینی برطرف کنیم، متقابلا بر جهان عینی تاثیری گذاشته و آن را دگرگون می کنیم و این پروسه ای بی پایان است. در این فرآیند شدنِ مداوم، معنای زندگی نیز با ما ساخته و بازساخته می شود، سنتزی که حاصل اراده و کنشگری ما در جهان عینی خواهد بود. چراکه ذهن و بدن ما خواهان آزادی، برخورداری از مواهب زندگی و رشد پتانسیل های نهفته ی خویش است و برای دستیابی به آن جهان مادی را تغییر می دهد. اما آیا هنگامی که معنا را سنتزی حاصل اراده و کنشگری سوبژه ی مبارز و واقعیت عینی قلمداد می کنیم، زندگی و دغدغه های کسانی را که به هر دلیلی در طی زندگی خود کنشگری سیاسی و عاملیت محسوسی اتخاذ نمی کنند و زندگی شان صرفا به بقا و مشغله های روابط شخصی شان سپری می گردد، فاقد معنا ندانسته ایم؟ و در این صورت ادعا نمی کنیم که کنشگری آگاهانه ی سوبژه برای تغییر جهان مادی، امری فی النفسه معنادار است؟! اما آیا در کنش آگاهانه ی سوبژه برای تغییر جهان معنایی بس شگرف نهفته نیست!

Mehrbod
06-26-2012, 02:17 PM
بدید من این پرسش یک ستیز اندرونی دارد.

چَم (معنی) = یافتن کارکرد یک چیز = meaning
اگر ما یک چیزی را بدانیم ولی کارکردی برای آن نداشته باشیم میشود «آگاهی = information»


از آنجاییکه ما درون راژمان (سیستم) جهان هستیم، پس بسیاری از آگاهی‌ها میتوانند برایمان چم (کارکرد = function) داشته باشند، میتوانند هم نداشته باشند.
ولی این تنها وابسته به درون راژمان است که چیزها "کارکرد" دارند. بیرون از راژمان جهان (universe) چیزی کارکرد ندارد.


از دیدگاه ما به جهان: از دید ما چیزها آگاهی + چم بودِش (existence) دارند.
از دیدگاه جهان به خودش: از دید جهان ولی هیچکدام بودشی ندارند، چرا که جهان با هیچ چیزی اندرکنش (interaction) ندارد و
داده‌ای دادوستد نمیکند، پس آگاهی ندارد. از آنجاییکه آگاهی ندارد، پس کارکردی هم برای آگاهی از چیزها ندارد که میشود نداشتن چم.




554

جهان بسته




از همینرو،
زیستن = توانایی "آگاهی + چم" یافتن از چیزها

ولی اگر زیستنی نباشد (ما نباشیم)، چمی نیز نخواهد بود.

Mehrbod
06-27-2012, 12:11 PM
با نگرش بالا معنای زندگی میشود زیستن.
تا زمانیکه زنده‌ایم همه چیز چم و معنی دارد، زمانیکه مردیم همه چیز بیچم میشود.

Russell
06-27-2012, 12:18 PM
با نگرش بالا معنای زندگی میشود زیستن.
تا زمانیکه زنده‌ایم همه چیز چم و معنی دارد، زمانیکه مردیم همه چیز بیچم میشود.
من متوجه نشدم مهربد جان.این جمله بالات میگه لازمه بودن معنی زنده بودن است(شرط لازم است ولی نه لزومن کافی)،در این هم حرفی نیست.
ولی معنا چگونه همان زنده بودن میشود؟با این حساب معنای زندگی(صفت و موصوف) غلط است چون میشود معنای معنا یا زندگی زندگی :39:

Unknown
09-18-2012, 09:14 PM
من همیشه با این عبارت «معنای زندگی» مشکل داشتم. وقتی میگویند معنای فلان واژه یا جمله چیست، مشخص است، اما اینجا «معنا» به چه معناست؟!

Russell
09-18-2012, 10:58 PM
من همیشه با این عبارت «معنای زندگی» مشکل داشتم. وقتی میگویند معنای فلان واژه یا جمله چیست، مشخص است، اما اینجا «معنا» به چه معناست؟!
سوال خوبی هست،معنا در این "معنا" در واقع منظورش هدف و ارزش در زندگی هست.
ولی در شعور و انسان که هر دو معنا مطرح هست معمولا ایندو بهم میرسند،مثلا درباره اینکه چیزی مثل کامپیوتر دارای شعور هست یا نه عده ای این سوال براشون مهمه که آیا کامپیوتر مثل ما معنای واژگان رو و تفاوت Syntax و Semantics رو میفهمه یا نه.

Anarchy
03-28-2016, 06:38 PM
دوستان گفتم یکی از تاپیک های قدیمی رو از زیر خاک بیرون بیارم . بعد از گذشت چند سال نظرتون تغییری نکرده ؟

Dariush
03-30-2016, 11:19 PM
آنارشی جان خودت یک نظری بده ببینیم این روزها زندگی برای تو چه معنایی دارد.

بعدش من هم نظر خودم را خواهم گفت.

Mehrbod
03-31-2016, 12:11 AM
دوستان گفتم یکی از تاپیک های قدیمی رو از زیر خاک بیرون بیارم . بعد از گذشت چند سال نظرتون تغییری نکرده ؟

معنای در زندگی تعریف میشود, نه بر زندگی, درست مانند آغاز و پایان که در زمان تعریف میشوند, ولی آغاز یا پایان زمان چمی نمیدهد.

Rationalist
04-01-2016, 07:11 PM
ضمن ابراز خرسندی از دیدن هموندان قدیمی این انجمن، من یک مقدمه ی کوتاهی بر جستار می نگارم تا ببینم در ادامه چه طور پیش می رود که مفصل تر به موضوع آن بپردازم.
چیزی که پیرامون "معنای زندگی" قابل مطرح شدن است را هم می توان از جنبه ی فلسفی مورد بحث قرار داد، و هم صرفا از جنبه ی زیستن بیولوژیکی.
فکر می کنم از جنبه ی بیولوژیکی موضوع تا حدی واضح باشد و بتوان بر اساس یافته های علوم تجربی معنای زیستن انسان ها را در راستای غرایز،ژنتیک و محیط تا حدی شفاف بیان کرد. چیزی که اتفاقا امروزه بر آن تاکید می شود.
اما اگر در اینجا معنای زندگی به عنوان پرسشی فلسفی مطرح باشد، آنگاه با پرسشی اساسی و بسیار بحث برانگیز رو به رو خواهیم گشت. پرسشی که بحث آن به درازای تاریخ فلسفه گسترش می یابد و در مکاتب فلسفی گوناگون و در ارتباط و برهمکنش با مفاهیمی چون حقیقت،هستی، آگاهی،منطق، عقل،احساس، اخلاق و... به موضوعی پیچیده تبدیل می شود.

پس بسیار مهم است که در چه بستری این پرسش را مطرح کرده و با چه زمینه ی فکری بخواهیم به بررسی آن بپردازیم.

Transcendence
04-08-2016, 02:23 PM
پرسش از معنای زندگی در دورانی که انسان در آستانه یک انقلاب بزرگ علمی است که تمام شاکله زندگی ، تمام ارزش ها ،تمام آنچه

عقلانیت نامیده می شود ،یا شاید تمام آنچه انسان بودن ما را شکل می دهد به عنصری تاریخی بدل خواهد کرد ،از نظر من بیهوده

است. سوال صحیح تر این است : از نگر یک transhuman معنای زندگی چه می تواند باشد؟

Anarchy
03-11-2020, 06:04 PM
@Ouroboros (https://daftarche.com/member.php?66-Ouroboros)
(https://daftarche.com/member.php?6-sonixax)
خب حالا تا هستی و نرفتی ، اگر دوست داشتی بیا اینجا یک نوشته ای به یادگار بذار چون هیچ وقت در این مورد چیزی ننوشتی :e420:.

Ouroboros
03-12-2020, 01:11 PM
@Ouroboros (https://daftarche.com/member.php?66-Ouroboros)
(https://daftarche.com/member.php?6-sonixax)
خب حالا تا هستی و نرفتی ، اگر دوست داشتی بیا اینجا یک نوشته ای به یادگار بذار چون هیچ وقت در این مورد چیزی ننوشتی :e420:.

این جور پرسشها بسیار دشوارتر از آن هستند که بتوان به این سادگی‌ها به آنها پاسخی سر-راست و به‌جا داد. تودهانی‌های پی‌درپی‌ای هم که از زندگی نوش کرده‌ام به من آموخته‌اند که از کلی‌بافی‌های این چنینی و اساسا پرسش‌هایی عمیق‌تر از «شبا کجایی» بپرهیزم، چراکه بعدتر بدجوری زیر پایمان خالی می‌شود یا عریانی تن ِ جانمان عیان می‌شود. پس از آنجاکه منهم در میانه‌ی راهم دست بالا می‌توانم بگویم برای یافتن پاسخ چنین پرسشهایی از کجا می‌توانیم شروع بکنیم، و تازه این‌هم شاید ارزشی نداشته باشد!‌

گام نخست خودکاوی و خودنگری به دور از خودفریبی‌ست. چه چیزی در این دنیا برای من از همه مهمتر است؟ داشتن چه چیزی یا نداشتن چه چیز دیگری من را خشنود یا فلک‌زده خواهد کرد؟ آنچه که تاکنون خواسته‌ام و جسته‌ام و یافته‌ام در بطن خود متوجه چه چیزی بوده؟ به چه چیزی نیاز دارم؟ آدمها اغلب یا خودشان را بیش از آنچه که هستند خوار می‌بینند یا بیش از آنچه که هستند بزرگ. هر دوی اینها را باید کنار گذاشت. پرسیدن این سوالات از نفس و پس از آن اندیشیدن به پاسخی که از عمق جانتان برون آمده کار سختی‌ست. در نظر آوردن نیازها وقتی پای خواسته‌های تن و جان در میان است هم کار هرکسی نیست. اندیشیدن هم به معنی مبتذل تعقل صرف نیست، که تعقل اغلب به توجیه پست‌ترین رفتارها که در خدمت رضای نفس هستند در می‌آید، چنانکه خردگرایی مذهب رسمی شهر سودوم است! شاید مراقبه لفظ بهتری باشد؟بعد هم باید مشخص کنیم که اصلا منظور ما از معنی چیست؟ نوشته‌اند که پیلاتس از عیسی پرسید «حقیقت چیست» و عیسی در جواب لبخند زد! چطور می‌شود از این سوال‌ها پرسید وقتی یک سوی بام پرتگاه سوفیسم مبتذل فلسفی ِ «چی یعنی چی» در انتظار ماست و در سوی دیگر ورطه‌ی عرفون‌زدگی «همه‌چی همه‌چی‌ست»؟

پاسخ من بابت طبع دوستان نبود و هنوز همان است که بود، نگاه به گذشته‌ها. اینهم کار سختی‌ست چراکه جدا کردن نوستالژی مبتذل از تمنای باطنی روان ِ محرومیت‌کشیده آسان نیست. با این حال، آشکار است که پیشینیان ما آدمهای حسابی‌تری بودند، این‌همه رفاه ِ آسان-به-دست-آمده نداشتند و چالشهای زندگی‌شان واقعی‌تر بود. که باعث می‌شد خودشان آدمهای واقعی‌تری باشند. حتی اراذل و اوباش و عوضی قدیم ندیم‌ها بهتر از آدم حسابی‌های ما به نظر می‌رسند، منظورم وقتی‌ست که پای زندگی کردن چنانکه گویا «زندگی واقعا چیز مهم و ارزشمندی‌ است» در میان باشد.

این به درون نگریستن و به گذشته‌ها نظر کردن به ما می‌آموزد بخش بزرگی از این چیزهایی که گرامی می‌داریم واقعا ارزشی ندارند و صرفا روشهای مختلف دریافت فیکس ِ دوپامین هستند نه آرامش ماندگار و نیک‌بختی مداوم و در یک کلام عاقبت‌به‌خیری. این کارها هم خیلی سخت‌تر از آن هستند که به نظر می‌رسد. اولا که بشر سفیدپوست اروپایی محل گربه هم به این حرفها نمی‌گذارد، پس ما که دست‌بالا مقلدان آنها هستیم چه بسیار سختی باید تا حاضر بشویم نگاهی دوباره این مسائل بیاندازیم. ثانیا، در این ملک فلک‌زده دکان‌دار دین‌فروش چنان در این سالها «روحانیت ما را مجانی کرده» که حتی اشاره‌ای به چیزهای غیرقابل شمارش و جرینگی، باعث رمیدن ذهن بشر ایرانی می‌شود و کهیر می‌زند! ثالثا، هرگونه نگریستن به درون، مستلزم این است که بپذیریم چیزی پیشاپیش و بالذات و درونی در آدمیزاد هست، و این برخلاف مذهب رسمی روز «تخته‌سفید (http://en.wikipedia.org/wiki/Tabula_rasa)» و «برابری‌طلبی» و ... است. جای جستن و یافتن دانش و آگاهی و بصیرت آن بیرون و لابلای کتاب‌ها و گوش کردن تدتاک و خواندن قرآن و رفتن به دپارتمان علوم‌انسانی و موزه‌ی هنرهای معاصر و غیره است، نه خلوت اتاق با چشمهای بسته!

از اینها گذشته، درون‌نگری خطرناک و ناراحت‌کننده هم هست، اصلا می‌تواند نابودگر باشد. ۹۹.۹٪ انرژی ذهنی آدم معاصر(عدد مذکور مطابق است با تحقیقات دو-سو-کور اینجانب روی خودم:e411:)صرف خودفریبی و فراموش کردن آنچه می‌خواسته داشته باشد و ندارد و آنچه می‌خواسته باشد و نیست می‌شود. این است که میلیاردها دلار هر سال به پای پرت کردن حواس از مغاک وجود هدر می‌رود. اینجور نیست که «بجویید و خواهید یافت»، در بیشتر مواقع اصلا آنچه می‌جستید را نخواهید یافت، شاید بجای آن چیز کژ و کوژ و ناجوری گیرتان بیاید که نداشتن و ندانستنش بهتر باشد.

اگر پس از دانستن اینها هنوز کسی مشتاق دانستن و دریافتن باشد باید به هفت عصای آهنی و کفش آهنی مجهز بشود و برود به هندوستان شکار طاووس.