توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشتهیِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بازگردان نوشتارهای «برتراند راسل»
Mehrbod
10-12-2011, 01:08 PM
On Modern Uncertainty
Bertrand Russell
There have been four sorts of ages in the world's history. There have been ages when
everybody thought they knew everything, ages when nobody thought they knew
anything, ages when clever people thought they knew much and stupid people thought
they knew little, and ages when stupid people thought they knew much and clever people
thought they knew little. The first sort of age is one of stability, the second of slow decay,
the third of progress, the fourth of disaster. All primitive ages belong to the first sort: no
one has any doubt as to the tribal religion, the wisdom of ancient customs, or the magic
by which good crops are to be secured; consequently everyone is happy in the absence of
some tangible reason, such as starvation, for being unhappy.
The second sort of age is exemplified by the ancient world before the rise of Christianity
but after decadence had begun. In the Roman Empire, tribal religions lost their
exclusiveness and force: in proportion as people came to think that there might be truth in
religions of others, they also came to think that their might be falsehood in their own.
Eastern necromancy was half believed, half disbelieved; the German barbarians were
supposed to possess virtues that the more civilised portions of mankind hand lost.
Consequently everybody doubted everything, and doubt paralysed effort.
In the eighteenth and early nineteenth centuries, exactly the opposite happened. Science
and scientific technique were a novelty, and gave immense self-confidence to those who
understood them. Their triumphs were obvious and astonishing. Repeatedly, when the
Chinese Emperor had decided to persecute the Jesuits, they would turn out to be right
about the date of an expected eclipse when the imperial astronomers were wrong, and the
Emperor would decide that such clever men, after all, deserved his favours. In England,
those who introduced scientific methods in agriculture obtained visibly larger crops than
those who adhered to old-time methods, while in manufactures team and machinery put
the conservatives to flight. There came, therefore, to be a general belief in educated
intelligence. Those who did not possess it allowed themselves to be guided by those who
did, and an era of rapid progress resulted.
In our age, the exact opposite is the case. Men of science like Eddington are doubtful
whether science really knows anything. Economists perceive that the accepted methods
of doing the world's business are making everybody poor. Statesmen cannot find any way
of securing international co-operatio n or preventing war. Philosophers have no guidance
to offer mankind. The only people left with positive opinions are those who are too stupid
to know when their opinions are absurd. Consequently the world is ruled by fools, and
the intelligent count for nothing in the councils of the nations.
This state of affairs, if it continues, must plunge the world more and more deeply into
misfortune. The scepticism of the intelligent is the cause of their impotence, and is itself
the effect of their laziness: if there is nothing worth doing, that gives an excuse for sitting
still. But when disaster is impending, no excuse for sitting still can be valid. The
intelligent will have to shed their scepticism, or share responsibility for the evils which
all deplore. And they will have to abandon academic grumblings and peevish pedantries,
for nothing that they amy say will be of any use unless they learn to speak a language that
the democracy can appreciate.
شکورزی مدرن
برتراند راسل
چهار دوره گوناگون در تاریخ جهان بوده است. دورانی که هر کس فکر میکرده همه چیز را میداند، دورانی که هیچکس فکر نمیکرده هیچ چیز میداند،
دورانی که آدمهای باهوش فکر میکردند بسیار زیاد میدانند و آدمهای نادان بسیار کم، و دورانی که آدمهای نادان فکر میکردند زیاد دانسته و آدمهای
باهوش بسیار کم. نخستین دوره، دوره ثبات و سکون بوده، دومین دورهای از فساد آهسته، سومین از گونه پیشرفت، چهارمین از گونه ویرانی. همه
دورههای نخستینی از گونه دوم هستند: هیچکس به آیین قبیله، خردمندانه بودن دین و رسومهای باستانی و یا جادوی قبیله – که زیر سایه آن
همه چیز امن است – شک ندارد. از همانرو همگان در نبود هیچ فرنود بسودنی و ملموس، برای نمونه گرسنگی، خوشحال و خرسند هستند.
دومین دوره در جهان باستان، و پیش از بپاگیری مسیحیت و در پس آغاز فروریزی باورهای کهن خود را نمودار میکند. در امپراتوری روم، آیینها و ادیان قبیلهای نیرو،
بیهمتایی و منحصر به فردی خود را از دست میدهند: در برابر آدمهایی که به این فکر افتادهاند که شاید حقیقت در میان دین و آیینهای دیگران نیز یافت شود، همچنین به این
فکر که شاید خود در اشتباه باشند. پیشگویی شرقی نیم باورپذیر و نیم باورناپذیر شده است. از همانرو همه به همه چیز شک کردهاند، و شک و گمانهزنی تلاش کردن را از کار انداخته است.
در سده هژدهم و در آغاز سده نوزده، درست وارونه آن رُخ میدهد. دانش و فنآوریهای دانشیک یک نوآوری بوده و به کسانی که از آنها سر
در میآورند خود-باوری و اعتماد به نفس بسیار میدهد. پیروزیهای ایشان روشن و نفسگیر است. زمانی که امپراتوری چین در اندیشه آزار
و مجازات یسوعیها آمده است، پیاپی و پشت سر هم آنها هستند که درباره تاریخ گرفتگی (خورشید/ماه) پیشبینی درست میکنند، زمانیکه
پیشگوییهای اخترشناسان امپراتوری نادرست در میآید؛ و امپراتور که فکر میکند چنین آدمهای باهوشی، از هر چه گذشته شایسته
مرحمت و الطاف او هستند. در انگلستان، کسانی که رویکردهای دانشیک را به کشاوری میآورند، بروشنی برداشت بزرگتر و بیشتری از
آنهایی که به شیوههای کهن چسبیدهاند داشته، و این به فرار محافظهکاران سنتی از کارخانهها و بخشهای صنعتی میانجامد. در پی آن، این اعتماد همگانی در
هوشمندی فرهیختگان ساخته میشود. کسانی که این ویژگی را ندارند به خود پروانه رهبری شدن بدست آنهایی که دارند را میدهند، و یک دوران پیشرفت و شکوه برآمد آن است.
در زمان ما، درست وارونه آن در جریان است. دانشمندانی همانند ادینگتون به هر چه دانش میداند مشکوکاند. اقتصاددانان
دریافتهاند که شیوههای معمول بازرگانی همه را ندار و فقیرتر میکند. سیاستمداران نمیتوانند رویکردی برای همکاریهای میان-کشوری و
جلوگیری از جنگ پیدا کنند. فلسفهدانان راهکاری برای پیشنهاد به آدمی و بشریت ندارند. تنها کسان بازمانده با دیدگاه مثبت همان آدمهای بیاندازه احمقی
هستند که از پوچی نگرشهای خود، سراسر ناآگاه باشند. در پی آن جهان بدست احمقها رانده میشود و نقش هوشمندان در شوراهای میان-کشوری هیچ به شمار میرود.
این شیوه کنونی اگر ادامه داشته باشد، جهان را هر چه بیشتر و بیشتر به بدبختی و تباهی فرو میبرد. تردید و شکگرایی آدمهای
باهوش چراییِ سُستی ایشان است، و این خود برآمده از تنبلی. اگر کاری که ارزش انجامیدن را دارد نباشد، بهانهای برای خاموش
نشستن خواهد بود. ولی زمانی که بدبختی زود هنگام و نزدیک شده است، هیچ بهانهای برای خاموش نشستن فَرمند نیست و اعتبار ندارد.
آدمهای باهوش باید که شکگرایی خود را بیرون بریزند، و یا آنکه در گسترش ویرانی و تباه مسئول باشند. و باید از گلهمندیهای آکادمیکی و موشکافیهای
زودرنجانه خود دست بردارند، که هر آنچه که شاید بگویند به هیچ دردی نمیخورد مگر آنکه یاد بگیرند، به زبانی گفتگو کنند که دموکراسی آن را پذیرا باشد.
Russell
10-12-2011, 05:31 PM
یک نقل قول معروف از راسل هست که خلاصه همین متن میشه،میگه:مشکل جهان ما این است که دانا از کار خود نامطمئن است و نادان مطمئن.
Mehrbod
10-12-2011, 10:33 PM
یک نقل قول معروف از راسل هست که خلاصه همین متن میشه،میگه:مشکل جهان ما این است که دانا از کار خود نامطمئن است و نادان مطمئن.
The whole problem with the world is that fools and fanatics are always so sure of themselves whilst wiser people are so full of doubt
-Bertrand Russell
Mehrbod
02-19-2012, 09:34 PM
در ستایش بیکاری
برتراند راسل
1932
مانند بیشتر همنسلان خود، من هم با این گفته بزرگ شدم: "شیطان برای دستان بیکار همواره کاری در آستین دارد". من در جایگاه بچهای مذهبی به آنچه میشنیدم باور داشتم و وژدانی بدست آوردم که مرا مشغول به کار سخت تا امروز نگه داشته است. ولی اگرچه وژدان من بسیاری از رفتارهای مرا کنترل کرده، ولی باورها و عقاید من دوچار یک انقلاب شدهاند. من فکر میکنم که در این دوران کار زیادی انجام میشود و زیان بسیار بزرگی در اینکه کار کردن را مقدس بدانیم خوابیده است، و آنچه که امروز نیاز به آموزش در کشورهای صنعتی میرود بسیار متفاوت از آن چیزی است که تاکنون آموزش داده شده است. همه داستان مسافری در ناپِل که دوازده گدا را دراز کشیده زیر خورشید دیده بود (پیش از روزهای موسولینی) را میداند. وی به تنبلترین آنها یک لیره پیشنهاد[1] کرد. یازدهتای آنها از جا پریدند تا آن را بگیرند، او آن را به دوازدهمی داد. مسافر روی ایده درستی ایستاده بود. ولی کشورهایی که از آفتاب مدیترانهای بهره نمیبرند بیکاری سختتر است، و یک پروپاگاندای گسترده برای راه اندازی آن نیاز است. من امیدوارم که پس از خواندن برگهای پیش رو، رهبران .Y.M.C.A جُبنشی را برای آشناسازی جوانان به بیکنشی درست کنند. اگر که اینچنین، من زندگی خود را به بیهودگی نگذراندهام.
من میبایستی پیش از برشمردن فرنودهای[2] خود در بیکاری، چیزی که نمیتوانم بپذیرم را رد کنم. هر زمان یک آدمی که به اندازه کافی پول و دارایی دارد گرایش به شرکت در یک کار روزمره پیدا میکند، برای نمونه آموزگاری در مدرسه یا تایپ کردن، به او گفته میشود که با کار کردن خود نان را از سفره کسانی که نیازمند هستند بیرون میکشد. چیزی که این دسته از آدمها معمولا فراموش میکنند این است که پولی که فرد بدست میآورد، خرج هم میکند، و در همان خرج کردن است که او کارسازی کرده است. تا مادامیکه یک آدم پول خود را خرج میکند، همان اندازه نان در سفره دیگران میگذارد که از سفره دیگران در برابر کار خود گرفته است. در این دیدگاه، نابکار راستین کسی است که پول خود را پسانداز میکند. اگر او پول خود را مانند ضربالمثل دهقان فرانسوی در جوراب پنهان کند، روشن است که کارسازی نکرده است. اما اگر پسانداز خود را سرمایهگذاری کند، شرایط کمتر آشکار بوده و موردهای گوناگونی برمیخیزند.
یکی از کارهای معمول در انجام دادن با پساندازها وام دادن آن به دولت است. بر این نگرش که اضافه بر مازاد بیشتر دولتهای امروزی یا هزینه پرداخت جنگهای گذشته و یا آمادگی برای جنگهای آینده میشود، کسی که پول خود را به دولت وام میدهد، در تراز همان آدمهای آدمکش استخدامکن بدی جای میگیرد که در شکسپیر میخوانیم. هزینه خالص چنین عادتهای اقتصادی افزایش نیرویهای نظامی دولتی است که به آن وام داده شده است. روشن است که بسیار بهتر خواهد اگر فرد پول خود را خرج کند، حتی اگر خرج نوشیدن شراب و قمار باشد.
اما، میبایستی این را هم بگویم که اگر پول در تشکیلات اقتصادی سرمایهگذاری شود شرایط بسیار متفاوت خواهند بود. اگر چنین تشکیلات اقتصادی پاگرفته و کالایی بدردبخور ایجاد کند، کارسازی میتواند درست باشد. اگرچه اینروزها هیچکس منکر آن نیست که بیشتر چنین تشکیلاتی به شکست میانجامند. این به آن چم[3] است که بیشتر تکاپوی آدمی، که میتوانسته اختصاص به ساخت چیزی که مایه لذت و سرخوشی است بشود، صرف ساختن ماشینهایی شده است که پس از به انجام رسیدن خود، به بیهودگی نشسته و هیچ سودی به هیچکس نمیرسانند. کسی که پساندازهای خود را در این ورشکستگی سرمایهگذاری میکند هم به دیگران آسیب میرساند و هم به خود. اگر او پول خود را بگوییم، در دادن مهمانی به دوستان هزینه کند، دوستانش (به امیدواری) از مهمانی لذت میبردند و همانگونه همه کسانی که او در این راه پول خرج کرده است، مانند قصاب و نانوا و "قاچاقچی مشروب". ولی اگر او پول خود را (بگوییم) در ساخت ریلهای خط آهن برای ماشینهایی سرمایهگذاری بکند که سرانجام در بیاید به کار نمیآمدند، در حقیقت کار و تکاپوی زیادی را به کژروی کشانده و در نهایت به هیچکس هم لذتی نرسانده است.
هر آینه، زمانی که آن فرد در پی ناکامی سرمایهگذاریهای خود ندار و بیپول میشود، به مانند کسی که در زندگی بدشانسی آورده است به او نگاه میکنند، هنگامیکه به آدم دست و دلبازی که پولهای خود را خیرخواهانه خرج کرده، همانند یک منفور سبکسر و نادان نگریسته میشود.
همه اینها بیپایه است. من با جدیت تمام میخواهم بگویم که در جهان امروز، آسیب و زیان بسیار زیادی در این باور عمومی که کار سخت با ارزش است رسانده میشود، و راه به خوشبختی و کامیابی، در کاهش کار سازمانیافته و ماشینوار نهفته است.
پیش از هر چیز، کار چیست؟ کار از دو گونه است، نخست، دگرگونی ماده یا بگوییم پوسته سطح زمین را به ریخت دیگر در آوردن و دوم، به دیگران گفتن که همین کار را انجام دهند. گونه نخست ناخوشآیند است و چندان سودی ندارد؛ دومی لذتبخش است و پرداخت بالایی هم دارد. گونه دوم گسترشپذیری بدون مرز را دارد: نه تنها کسانی هستند که دستور میدهند، بلکه کسانی هم هستند که پیشنهاد[1] میدهند چگونه دستور داده شود. معمولا هم دو دسته متفاوت از این پیشنهادها از سوی گروههای سازمانیافتهشده داده میشود؛ این همان سیاست است. کاردانی مورد نیاز برای آن هم، نه داشتن دانش درباره کسانی است که این پیشنهادها و فرمانها داده میشود و بلکه، دانش درباره چگونگی باوراندن و متقاعد کردن دیگران، به کمک گفتار و نوشتن است، به بیان دیگر همان تبلیغات.
اگرچه نه در آمریکا، ولی در سرتاسر اروپا دسته سومی از آدمها هستند که از هر دو دسته دیگر بیشتر ارجمند و محترم شمرده میروند. کسانی هستند که با مالکیت زمین، میتوانند به دیگران برای هستی و کار خود پول بدهند. این مالکان زمین خود بیکار بوده و در برایند[4] ،شاید از من چشمداشت ستایش آنها برود. شوربختانه بیکاری آنها تنها از اینرو فراهم شده است که دیگران را بکار میکشند؛ براستی که از انگیزه آنها در بیکاری و تنآسایی است که در تاریخ سرچشمه شرافتمندانگی وی نیکیْ کار شده است. واپسین چیزی که آنها هرگز میخواهند این است که دیگران خود شیوه ایشان را پی بگیرند.
از آغاز فرهنگ و نوگرایی تا انقلاب صنعتی، یک آدم میتوانست بمانند یک قانون، با کار سخت اندکیْ بیشتر از آنچه برای گذران زندگی خود و خانوادهاش نیاز بود بدست آورد، اگرچه همسر او نیز میبایستی دستکم اندازه خود او سخت کار کرده و بچههای او نیز میبایستی با بزرگتر شدن به او میپیوستند. تهماندهایِ نیز ولی برای کسانی که کار کرده بودند نمیماند، بساکه از آنِ جنگجویان و کشیشان میشد. با برآیندِ آن که مرگ بسیاری از کارگران از روی گرسنگی و نداری بود. این سیستم تا سال 1917 در روسیه دنباله داشت و همچنان در شرق دنبال میشود؛ این در انگلستان، با بودنِ انقلاب صنعتی با همهیِ توان خود در سرتاسر جنگهای ناپلئون بجاماند و تنها تا سد سال پیش بود که طبقهای نو از فرآوردگان توان را به دست گرفتند. در آمریکا این سامانه[5] پس از اتمامِ انقلاب به پایان خود رسید، مگر در جنوب، جاییکه تا پایان "جنگ داخلی" همچنان دنباله داشت. سامانهای که پایستگیِ اینچنین درازی داشته و بتازگی پایان یافته طبیعتا، هنودِ[6] ژرفی روی اندیشه و نگرش مردم نیز گذاشته است. بسیاری از چیزهایی که ما در خواستنی و خوب بودن کار میبینیم از این سیستم برگرفته شده است، و در زمان پیشا-انقلاب به سر بردن با جهان امروز سازگاری ندارد. شیوه مدرن امروزی آسودگی را تا یک اندازهای، به گونهای که به حق امتیاز ویژهیِ از ما بهتران نیانجامد و در میان مردم پخش[7] و پراکنده باشد را فراهمیده است. اخلاقیات کار، اخلاقیات بهرهکشی است و جهان امروز نیاز به بردگی ندارد.
روشن است که در جوامع نخستینی[8] دهقانان و روستاییان اگر به خودشان میبود، با تهماندهیِ درآمد خود در پی فراهمیدنِ هزینهیِ زندگی جنگجویان و کشیشان زندگی نمیکردند و یا با بیشتر از آنچه نیاز داشتند، و یا کمتر از آنچه داشتند میگذراندند. در حالت نخست، فشار محض بوده است که آنها را به کار و "مازادآوری" وادار کرده است. رفته رفته اما، دریافته شده است که میتوان بسیاری از آنها را به پذیرش این شیوه زندگی اغوا کرده به اینگونه که سختکوشی را وظیفه خود بدانند، اگرچه بخشی از سختکوشیشان هزینه گذران بیکاری و تنآسایی دیگران باشد. با این روش مقدار فشار و زور مورد نیاز کمتر شده و از هزینههای دولت کاسته. تا به امروز 99 درسد دستمزد-بگیران براستی شگفتزده میشوند اگر بشوند که پادشاه نباید درآمدی بیشتر از یک کارگر داشته باشد. کارکرد ایده وظیفهشناسی، از دیدگاه تاریخی همواره شیوهای از سوی قدرتمندان و توانگران در اغواگری دیگران در راستای سود شخصی اربابان و نه خود بوده است. سد البته که توانگران این حقیقت را در این باور که بهرهکشی ایشان خیرخواهانه و بشر دوستانه است از خود پنهان کردهاند. گاهی زمانها این درست بوده است؛ بهرهکشان آتنی، بخش زیادی از اوقات فراغت و آسودگی خود را در کمک کردن همیشگی[9] به گسترش فرهنگ و تمدن میگذراندهاند که در یک سیستم اقتصادی عادلانه اینکار شدنی نبوده است. آسودگی اما جزئی لاینفک از همبودگاه و جامعه است و در گذشته، این تنها با بهرهکشی از بسیاری و برای اندکشماری فراهم بوده است. کار کردن ایشان ارزشمند بوده، نه برای آنکه کار به خودی خود خوب است، اما برای آنکه آسودگی ایشان خوب بوده است، در شیوه مدرن امروزین اما، پخش[7] عادلانه آسودگی و رفاه بدون آسیبرسانی به همبودگاه و جامعه شدنی است.
فنآوری امروز کاهش بخش بزرگی از تکاپوی روزانه در برآوردن[10] نیازهای نخستینی[8] را برای همگان شدنی کرده است. این بویژه در زمان جنگ آشکار گشته بود. در آن زمان، همه مردان سرگرم خدمت نظامی، همه زنان و مردان مشغول ساخت مهمات جنگ، همه مردان و زنان سرگرم جاسوسی و تبلیغات جنگی و یا کار دفترهای دولتی وابسته به جنگ، از فعالیتهای فرآورانه بیرون کشیده شده بودند. در کنار همه اینها، تراز و کیفیت همگانی زندگی برای مزدبگیران هر دو سوی جنگ، بسیار بهتر از گذشته بود. مهندی[11] این واقعیت بدست اقتصاد پوشانده شد: وامگرفتن اینگونه مطرح شد که گویا آیندگان از دسترنج امروزیها تغذیه میشوند. ولی روشنه که این یک ناشدنی است؛ یک آدم نمیتواند نانی که هنوز نیست را بخورد. جنگ بخوبی نشان داد که به یاری فرآورش[12] سازمانهیافته و دانشیک، بیشینگان[13] را در میتوان با اندک بهره گرفتن از پتانسیل فنآوری نوین در آسایش و رفاه نگه داشت. اگر پس از پایان جنگ، این فنآوری نوین که برای رهاسازی آدم از تولید ساز و برگ جنگی و مهمات ساخته شده بود بجا میماند، ساعتهای کاری به کمتر از 4 ساعت رسیده بوده و همه چیز خوب میماند. به جای آن، هرج و مرج پیشین بازگردانده شد، کسانی که به کارشان نیاز میرفت وادار به کار برای ساعتهای دراز شدند و دیگران در بیکاری خود گرسنه ماندند. چرا؟ برای آنکه کار یک وظیفه است، و آدمی باید دستمزد خود را به ازای آنچه عرف کاریاش میگوید بگیرد و نه مقدار کاری که انجام داده است.
این اخلاقیات دولت بردگی است، پیادهسازی شده در شرایطی بسیار ناهمانند آنچیزی که در آن به پاخاسته است. هیچ شگفتانگیز نیست که پیآمد آن دردناک و جانگداز بوده است. بگذارید یک نمایی را در نگر بگیریم، بیانگارید که در یک بازه[14] زمانی شماری از مردم سرگرم ساختن سنجاق هستند. آنها همان اندازه سنجاق میسازند که جهان نیاز داشته و بگوییم 8 ساعت در روز کار میکنند. کسی یک اختراعی میکند که همان اندازه آدم، میتوانند دوبرابر سنجاق را در همان زمان بسازند. ولی جهان نیاز به دوبرابر سنجاق ندارد: سنجاقها آن اندازه ارزان شدهاند که کسی به سختی خریدار ارزانتر آن باشد. در یک جهان بخردانه و معقول، همه کسانی که در کار فراوری سنجاق هستند میزان کار را به 4 ساعت کاهش میدهند و هر کس زندگی خود را همانگونه میگذراند که پیشتر بود. ولی در جهان کنونی چنین رفتاری نااخلاقی به شمار میرود. کارگران همچنان 8 ساعت کار خواهند کرد و سنجاقهای بسیار زیادی ساخته خواهد شد. شماری از کارفرماها ورشکسته شده و نیمی از کسانی که در کار سنجاق سازی بودند از کار بیرون میآیند. حال و در پایان، همان اندازه بیکاری هست که پیش از آن بود، ولی اکنون نیمی از کارگران سراسر بیکار بوده و نیم دیگر بیشتر از اندازه کار میکنند. در این حالت این بیکاری و آسودگی به جای آنکه سرچشمه شادی همگانی باشد، بیمه است که به بدبختی و فلاکت در پیرامون[15] خود بیانجامد. آیا براستی کاری دیوانهوارتر از این را میتوان انگاشت؟
این ایده که آدم ندار و کمپول باید زمان آسایش و تنآسایی داشته باشد برای پولدار همواره شوکآور بوده است. در آغاز سده نانزدهم در انگلستان، 15 ساعت نرخ معمول روزانه کار یک آدم بود؛ کودکان نیز گاهی همان اندازه کار میکردند و کار کردن 12 ساعته بسیار عادی بوده است. زمانیکه فزونکاوهای کنجکاو پیشنهاد[1] کردند که شاید این ساعتها اندکی بسیار باشد، اینچنین پاسخ گرفتند که کار کردن بزرگان را از میخواری و بچهها را از شیطنت بازمیدارد. زمانی که من یک بچه بودم، اندکی پس از بازهی[14] زمانیای که کارگران شهری حق رای بدست آورده بودند، روزهای تعطیلی همگانی قانونوار وضع شدند، همراه با خشم بسیار قشر بالا. من به یاد دارم که یک دوشس پیر[16] گفت: «این آدمای بدبخت تعطیلی واسه چی میخوان؟ باید کار کنن.» آدمها امروز کمتر روراست هستند، ولی این احساس دنبال میشود و سرچشمه بسیاری از پریشانیهای اقتصادی ما نیز همین است.
بگذارید برای دمی اخلاقیات کار را بدور از خرافهها، رُک و پوست کنده ببررسیم[17]. هر آدم زندهای[18] از روی نیازهایش، اندازه روشنی از فرآوردههای کوشش دیگران را میگُسارد[19]. پس این نادادگرانه خواهد بود که یک آدم بیشتر از آنچه فرآوری[12] کرده بگسارد. هرچند او میتواند خدمات را نیز به جای کالا عرضه کند، مانند یک پزشک برای نمونه؛ ولی او میبایستی در برابر این خوراک و پوشاک و .. چیزی هم برگرداند. تا این اندازه، خویشکاری[20] در کار کردن میبایستی تصدیق شود، ولی تا همین اندازه و نه بیشتر.
من این حقیقت را که در جامعههای مدرن بیرون از U.S.S.R، بسیاری از مردم از انجام این اندک کار هم فراری هستند را نمیپنهانم، همانند کسانی که پول به ارث بردهاند و یا با پول همسرگزینی کردهاند. من فکر نمیکنم ولی این واقعیت که مردم اجازه بیکار بودن را داشته باشند آن اندازه زیانآور باشد که از مزدبگیران چشمداشت پُرکاری و یا گرسنه ماندن برود.
اگر مزدبگیر معمولی 4 ساعت در روز کار میکرد، به اندازه بسنده کار برای همه بجا میماند، با این پیشانگاشت[21] که کار سازمانبندی شده و دانشیک باشد. این ایده کار-خوب-استهای بسیاری را بس شگفتزده میکند، بخشی از اینرو که میاندیشند آدم کمپول نمیداند چگونه تنآسایی کند و بیکار باشد. در آمریکا مردها معمولا ساعتهای دراز کار میکنند حتی اگر درآمد بالایی داشته باشند؛ چنین آدمهایی، طبیعتوار بیزار از ایده تنآسایی مزدبگیران هستند، مگر زمانی که پادافرهی[22] برآمده از بیکاری و استخدام نشدنشان باشد؛ در حقیقت، اینها حتی از آسودگی پسران خود هم بیزارند. به شیوهای بس شگرف، همانجور که دوست دارند پسران خود هر چه کار بیشتر کرده تا زمان بیکاریشان به حداقل خود برسد، به اینکه زنان و دخترانشان بیکار باشند هیچ مهندی[11] نمیدهند. این خوب شمردن نابخردانه بیکاری که تنها در یک همبودگاه اشرافی (aristocratic) و هنگام گسترش به هر دو جنس، در یک قشر توانگر و پولدار (plutocracy) دیده میشود تنها مرزمند به زنان است. این به هیچ روی با عقل سلیم جور در نمیآید.
میبایستی اذعان داشت که بکارگیری نابخردانه از تنآسایی و بیکاری، فرآورده[12] شهرنشینی و آموزش و پرورش است. مردی که ساعتهای دراز میکند زندگیایش پوچ و خستهکننده است اگر ناگهان بیکار شود. ولی بی یک اندازه شایانی از آسودگی و تنآسایی، بسیاری از چیزهای خوب زندگی از دست میروند. امروز هیچ فرنودی[2] بر اینکه توده اجتماع از این آسایش ناکام باشند در دست نیست؛ تنها یک خودآزار کودن است که با پادرمیانی خود، ما را وادار به پافشاری در پُرکاریای که امروز دیگری نیازی به آن نداریم میکند.
در این شیوه نویی که دولت روسیه در پی گرفته، اگرچه چیزهای بسیاری از آن دگرسان[23] از سنتهای غربی است، ولی همچنان بخشهایی هستند که سراسر یکسانند. رفتار و سلوک قشر حاکم و بویژه کسانی که تبلیغات آموزش و پرورشیک را در دست دارند روی شکوهآمیزاندن کار کردن است، که کمابیش یکسان با قشر حاکم و چیزی که است که در غرب به قشر چنانکه میگویند «درستکارِ بیغل و غش (honest poor)» موعظه میشود. صنعت، متانت، انگیزه کار کردن برای ساعتهای دراز در راستای سود آیندگان و حتی گردن نهادن و تسلیم قانونگذار بودن، همه اینها دوباره پدیدار شدهاند؛ بالاتر از آن، قانونگذار همچنان نمایانگر خواست خدا روی زمین است، همان کسی که امروز با نام نوی خود خوانده میشود: دیالکتِ مادیگرایی[24] (Dialectical Materialism).
پیروزی قشر کارگر (proletariat) در روسیه نقطههای هنبازی[25] (مشترکی) با پیروزی فمینیستها در دیگر کشورها دارد. برای سالیان دراز، مردان همواره اذعان بر برتری پاکدامنی زنان داشتهاند و با جایگاه پایینتر ایشان در اجتماع اینچنین همدردی کرده که پاکدامنی، بهتر از قدرتخواهی است. سرانجام فمینیستها بر آن شدند که میتوانند هر دو را داشته باشند، چرا که سردمدارانشان همه آنچه مردان درباره خواستنی بودن پاکدامنی گفته را باور کرده، ولی همه آنچه که درباره بیارزشی و فاسد بودن قدرت بوده را نه. چیزی همانند این در صنف کارگرهای دستی نیز رخ داده است. برای سالیان دراز، آدمهای پولدار و چاپلوسان دور و برشان در ستایش «دسترنج صادقانه (honest toil)» نوشتهاند، در ستایش زندگی ساده و بیتکلف دینی را استادانه پیادهسازی کردهاند که میگوید آدم ندار و فقیر احتمال بیشتری برای بهشت رفتن دارد تا پولدار، و در کل تلاش کردهاند که به کارگران دستی بباورانند که یک نجابت خاصی در دگرگونی ماده در فضا (altering the position of matter in space) وجود دارد، درست همانگونه که مردان تلاش کردهاند به زنان بباورانند که یک نجابت ویژهای در بردگی جنسی آنها وجود دارد. در روسیه، همه این آموزههای خوب شمردن کار دستی آنچنان با جدیت گرفته دنبال شدهاند که برآمده آن این است که کارگردان دستی بیشتر از هر کس دیگری از احترام برخوردارند. چیزی که در ماهیت راستین خود دستآویز[26] زندهگران ایده بوده است: ساختهاند که کارگران سخت را برای کارهای سخت نگه دارند. کار دستی ایدهآلی است که پیش جوانان گذاشته میشود و پایه همه آموزههای اخلاقی است.
برای امروز کنونی، احتمالا همه اینها خوب است. یک کشور بزرگ، با ذخایر طبیعی که پتانسیل فرآوری[12] بسیار دارد و با نسیهگیری بسیار کم ساخته میشود، در این شرایط سختکوشی و تکاپو ارزشمند و خواستنی است و شایمندی بالایی دارد که پرداخت بزرگی نیز دربر داشته باشد. ولی چه رُخ خواهد داد زمانیکه به آن نقطه رسیدیم که هر کس بتواند بدون ساعتهای دراز کار کردن، زمانش را به آسودگی بگذراند؟
در غرب ما راههای گوناگونی برای این دشواری پیدا کردهایم. تلاش ما در راستای ایجاد عدالت اقتصادی نمیرود، پس بخش بزرگی از آنچه فراوری شده به بخش کوچکی از مردم میرسد، به کسانی که بیشترشان اصلا کار هم نمیکنند. این امر برگرفته از نبود هیچگونه بازبینی و نظارت مرکزی بر فرآیند فرآوری است، چیزهایی میسازیم که هیچ خواستاری هم ندارند، ما بخش بزرگی از اجتماع را بیکار نگه میداریم و بجای آن دسته دیگری با پُرکاری از پا میاندازیم. زمانیکه ناکارآمدی همه این شیوهها فرنود[2] شد، ما یک جنگ خواهیم داشت: شماری از مردم را به ساخت جنگافزار سوق میدهیم و یک شمار دیگر را با آن از بین میبریم، گویی که ما بچههایی هستیم که تازه آتشبازی را کشف کردهاند. با همتافتی (ترکیبی) از همه این ابزارها ما میتوانیم، اگرچه با سختی، ملتی را زنده نگه داریم که بیشتر مردم در تکاپوی سختکوشی و گذران زندگی باشند.
در روسیه از روی بودن عدالت اقتصادی و کنترل مرکزی بیشتری روی فرآیند فرآوری، با این دشواری میت
Mehrbod
02-20-2012, 10:19 PM
درست است مهربد گرامی ولی حیف است که زحمت شما صرف دوباره کاری شود،مخصوصن که بسیاری از نوشته های جناب راسل ترجمه نشده مانده اند.و البته با داشتن نوشتارهای تهیه شده توسط جناب کاشفی لیست نوشتارهای ترجمه نشده راسل هم بدست میاید.
راسل جان لیست نامبرده را اینجا پست کنی سپاسگزار میشوم.
:53:
Russell
02-20-2012, 10:51 PM
مهربد گرامی در آخر این کتاب جناب کشفی لیست تمام آثار ترجمه شده راسل به فارسی رو با ذکر اسم مترجم و انتشارات آورده،متاسفانه فایل secure هست و نتونستم کپیش کنم.این لینک کتاب که لیست در آخرش اومده:
http://filetram.com/4shared/amir-kashfi-bertrand-russell-in-pictures-and-words-pdf-8889106692
Mehrbod
09-16-2012, 05:59 PM
-
Mehrbod
12-17-2012, 11:55 PM
این منطق پشت بمب اتم از زبان برتراند راسل:
Since the nuclear stalemate became apparent, the Governments of East and West have adopted the policy which Mr. Dulles calls 'brinkmanship'. This is a policy adapted from a sport which, I am told, is practiced by some youthful degenerates. This sport is called 'Chicken!'. It is played by choosing a long straight road with a white line down the middle and starting two very fast cars towards each other from opposite ends. Each car is expected to keep the wheels of one side on the white line. As they approach each other, mutual destruction becomes more and more imminent. If one of them swerves from the white line before the other, the other, as he passes, shouts 'Chicken!', and the one who has swerved becomes an object of contempt. As played by irresponsible boys, this game is considered decadent and immoral, though only the lives of the players are risked. But when the game is played by eminent statesmen, who risk not only their own lives but those of many hundreds of millions of human beings, it is thought on both sides that the statesmen on one side are displaying a high degree of wisdom and courage, and only the statesmen on the other side are reprehensible. This, of course, is absurd. Both are to blame for playing such an incredibly dangerous game. The game may be played without misfortune a few times, but sooner or later it will come to be felt that loss of face is more dreadful than nuclear annihilation. The moment will come when neither side can face the derisive cry of 'Chicken!' from the other side. When that moment is come, the statesmen of both sides will plunge the world into destruction.Chicken (game) - Wikipedia, the free encyclopedia (http://en.wikipedia.org/wiki/Chicken_%28game%29)
ترزبان[1]:
از زمانیکه پات شدن هستهای همهگیر شده، دولتهای شرق و غرب این سیاست را گزیدهاند که سرکار Dulles آنرا "brinkmanship (http://en.wikipedia.org/wiki/Brinkmanship)" مینامد. این سیاست اینجور که به من گفتهاند بازیای است که بدست جوانان فاسد نیز انجام میشود. این بازی "جوجه!" نامیده میشود.
بازی اینگونه است که یک شاهراه دراز راست را با یک خط سپید در میان گزیده، سپس از دو سر دو خودرو بسیار تند به سوی یکدیگر میرانند. از هر راننده چشمداشت این میرود که چرخهایش را روی یک ور خط سپید نگه دارد.
همچنان که به یکدیگر نزدیک میشوند، نابودی دوسره بیشتر و بیشتر زودهنگام میشود. اگر یکیشان از خط سپید پیش از دیگری بیرون بکشد، دیگری، همانجور که رد میشود داد میزند "جوجه!" و کسی که کنار کشیده دستمایهی خوارداشت دیگران میشود.
این بازی همانگونه که بدست جوانان بیمسئولیت بازی میشود، نااخلاقی و تبهکارانه دیده میشود، اگرچه تنها زندگی دو جوان باشد که ریسک میشود.
ولی هنگامیکه همین بازی بدست سیاستمدار برجسته بازی میشود، کسی که نه تنها زندگی خودش که زندگی سدها میلیون آدم دیگر را هم ریسک میکند، اینگونه از دوسو پنداشت میشود که سیاستمدارهای اینسو از خود یک فرزانگی[2] و دلاوری والا همی نشان میدهند و تنها سیاستمدار دیگرسو است که نکوهیدنی است. این، بروشنی، چرند است.
هر دوسو برای انجام چنین بازی خطرناکی نکوهیدنی هستند. بازی میتواند چندباری بی بدشانسی پیش برود، ولی دیر یا زود اینگونه به چشم خواهد آمد که از دست دادن ارج و چهره خود، بدتر از نابودی هستهای است.
این گاه زمانی فرامیرسد که هیچ سویی نتواند فریاد ریشخندآمیز "جوجه!" را از دیگری برتابد[3]. زمانیکه این گاه فرارسید، سیاستمداران هر دو سو جهان را به نیستی خواهند فروبرد.
----
1. ^ tar+zabânidan::Tarzabânidan <— Tarzabândan || ترزبانیدن: ترجمه کردن to translate
2. ^ far+zân+eg+i{pasvand}::Farzânegi || فرزانگی: خردمندی fa.wiktionary.org (http://fa.wiktionary.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C), Dehxodâ (http://loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-6db51f18c9a44faa8d205e547fd248f7-fa.html) wiseness
3. ^ bar+tâftan::Bartâftan || برتافتن: تحمل کردن; Dehxodâ (http://www.loghatnaameh.org/dehkhodaworddetail-1a2d12e7d40b4dd680c5a14f264dd2ec-fa.html), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Endure), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Tolerate), Ϣiki-En (http://en.wikipedia.org/wiki/Bear) to endure; to tolerate; to bear
undead_knight
04-11-2013, 03:55 PM
"There are two ways of coping with fear: one is to diminish the external danger, and the other is to cultivate Stoic endurance. The latter can be reinforced, except where immediate action is necessary, by turning our thoughts away from the cause of fear. The conquest of fear is of very great importance. Fear is in itself degrading; it easily becomes an obsession; it produces hate of that which is feared, and it leads headlong to excesses of cruelty. Nothing has so beneficent an effect on human beings as security. If an international system could be established which would remove the fear of war, the improvement in everyday mentality of everyday people would be enormous and very rapid. Fear, at present, overshadows the world. The atom bomb and the bacterial bomb, wielded by the wicked communist or the wicked capitalist as the case may be, make Washington and the Kremlin tremble, and drive men further along the road toward the abyss. If matters are to improve, the first and essential step is to find a way of diminishing fear." -
Bertrand Russell in "What Desires Are Politically Important?" which was his Nobel Lecture in Stockholm 11 December 1950
دو راه برای کنار آمدن با ترس وجود دارد:یکی کم کردن خطر بیرونیست و دیگری افزودن به بردباری خونسردانه است.دومی میتواند تقویت شود بجز جایی که کنش بی درنگ ضروریست، با دور کردن اندیشه هایمان از علت ترس.
پیروزی بر ترس اهمیت بسیار زیادی دارد.ترس در خود پستی آور است; براحتی یک وسواس می شود ; باعث نفرت از چیزی میشود که ترسناک است، و بی پروایانه به فزونی سخت دلی می انجامد. هیچ چیز روی انسان ها چنان اثر سودمندی به اندازه امنیت ندارد.
اگر سیستمی جهانی بتواند برپا شود که ترس جنگ را بزداید، بهبودی در اندیشه هرروزه مردم عادی هنگفت و سریع خواهد بود. ترس، هم اکنون، بر جهان سایه افکنده است. بمب هسته ای و بمب میکروبی، در دستان کمونیست ها یا کاپیتالیست های پلید بسته به اینکه مورد چه باشد، واشنگتون و کرملین را می لرزاند، و انسان ها را بیشتر به سوی راه دوزخ می راند.
اگر دشواری ها قرار است بهبود یابند، قدم نخستین و بنیادین یافتن راهی برای کاهش دادن ترس است.
نکته:تلاش کردم بین پارسی نویسی و گویا بودن نوشتار تعادل برقرار کنم ولی فکر کنم هم ترجمش مشکل دار شد هم پارسی نویسیش:))
undead_knight
08-20-2013, 12:55 PM
انسان ها از اندیشه به اندازه هیچ چیز دیگری روی کره زمین نمی ترسند!
حتی بیش از ویرانی و حتی بیش از مرگ.
اندیشه براندازانه و انقلابی است، وحشتناک و ویرانگر است، اندیشه در برابر امتیاز، سامانه های استوار و عادات راحت بی رحم است.اندیشه آشوبناک و بی قانون است، بی تفاوت به قدرت و خرد بسی آزموده شده دوران است.
اندیشه به گودال جهنمی نگاه میکند و بیمناک نیست.اندیشه انسان را ذره ای ناتوان میبیند،گرفتار ژرفای بی پایان سکوت و با این حال خودش را سرافرازانه تاب میاورد، چنان بی تفاوت که گویی ارباب کیهان است.
اندیشه چابک، بلندمرتبه و آزاد است و سربلندترین شکوه انسانیست.
"Men fear thought as they fear nothing else on earth — more than ruin, more even than death.
Thought is subversive and revolutionary, destructive and terrible; thought is merciless to privilege, established institutions, and comfortable habits; thought is anarchic and lawless, indifferent to authority, careless of the well-tried wisdom of the ages.
Thought looks into the pit of hell and is not afraid. It sees man, a feeble speck, surrounded by unfathomable depths of silence; yet it bears itself proudly, as unmoved as if it were lord of the universe.
Thought is great and swift and free, the light of the world, and the chief glory of man."
-Bertrand Russell "Why Men Fight: A Method of Abolishing the International Duel" (1917), pp. 178-179.
Powered by vBulletin® Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.