توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشتهیِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فردریش ویلهلم نیچه
Rationalist
09-14-2015, 09:03 PM
هدف از این جستار، پرداختن تخصصی به چگونگی مطالعه ی فلسفه و زندگی فردریش نیچه، فیلسوف نامدار آلمانی می باشد.
همچنین پرسش ها، ابهامات و نقدهای احتمالی در مورد آثار و فلسفه ی او، در این جستار مطرح می شوند.
Rationalist
09-14-2015, 09:27 PM
هیچ چیز برای شما بهتر از خواندن خود نیچه نیست ریشنالیست جان.
چه کسی نیچه را میتواند غیر از خودش تشریح بکند؟
اگر میخواهی در مورد نیچه و آثارش بخوانی، من میتوانم منابع
خوبی به شما معرفی بکنم، اما همچنان تاکید من بر این است
که خودش را بخوانید.
به گمانم بهتر باشد اندکی در مورد مطالعه و شناخت خودم از نیچه توضیح دهم، تا شما نیز با دید باز تری پاسخ دهید.
من در ابتدا نوشتارهای کوتاهی از نیچه خوانده بودم و به شکلی غیر هدفمند در میان آثار بسیاری از اندیشمندان، نقدها و بعضا حملات شدیدی نسبت به او را شاهد بوده ام.
حتی در میان برخی کتاب های متفرقه در تاریخ فلسفه و زندگی فیلسوفان، از او به عنوان فردی به راستی دیوانه و مهمل گو یاد شده بود.
سپس پس از مدتی گفتگو با برخی افراد، کتاب "چنین گفت زرتشت" را خواندم که تنها حدود ۱۰٪ آنرا فهمیدم! ولی همان ۱۰٪ برایم شامل مفاهیمی بسیار عمیق و باارزش بود.
بعدها دریافتم که حرف های نیچه را(به قول خودش) باید تجربه کرد تا فهمید. چیزی که به مرور زمان در چند ماه گذشته گاه به گاه تجربه کرده ام.
اکنون نیچه را فیلسوفی(البته اگر به راستی فیلسوف باشد!) بسیار خاص و متفاوت می دانم که برای مطالعه و درکی گسترده از فلسفه اش، می بایست با سلسله ای از مقدمات
و باریک بینی ای بسیار ویژه وارد میدان شد.
آیا در این رابطه به طور کلی نکته ای به نظرتان می رسد؟
Dariush
09-16-2015, 12:21 AM
به گمانم بهتر باشد اندکی در مورد مطالعه و شناخت خودم از نیچه توضیح دهم، تا شما نیز با دید باز تری پاسخ دهید.
من در ابتدا نوشتارهای کوتاهی از نیچه خوانده بودم و به شکلی غیر هدفمند در میان آثار بسیاری از اندیشمندان، نقدها و بعضا حملات شدیدی نسبت به او را شاهد بوده ام.
حتی در میان برخی کتاب های متفرقه در تاریخ فلسفه و زندگی فیلسوفان، از او به عنوان فردی به راستی دیوانه و مهمل گو یاد شده بود.
سپس پس از مدتی گفتگو با برخی افراد، کتاب "چنین گفت زرتشت" را خواندم که تنها حدود ۱۰٪ آنرا فهمیدم! ولی همان ۱۰٪ برایم شامل مفاهیمی بسیار عمیق و باارزش بود.
بعدها دریافتم که حرف های نیچه را(به قول خودش) باید تجربه کرد تا فهمید. چیزی که به مرور زمان در چند ماه گذشته گاه به گاه تجربه کرده ام.
اکنون نیچه را فیلسوفی(البته اگر به راستی فیلسوف باشد!) بسیار خاص و متفاوت می دانم که برای مطالعه و درکی گسترده از فلسفه اش، می بایست با سلسله ای از مقدمات
و باریک بینی ای بسیار ویژه وارد میدان شد.
آیا در این رابطه به طور کلی نکته ای به نظرتان می رسد؟
1- بیشک نیچه فیلسوف بوده، فیلسوف بزرگی هم بوده؛
علاوه بر آنکه اندیشهها و آثار او همگی پیرامون موضوعاتی
بوده که از دیرباز در فلسفه مطرح بودهاند، به دو طریقِ دیگر
نیز میتوان تعلق او به جمع فلاسفه را مشخص کرد؛ نخست
آنکه او به کرّات در نوشتههای خود از فلاسفه دیگر همچون
افلاطون و کانت و شوپنهاور نام میبرد و به نقد اندیشههای
آنها میپردازد؛ دوم آنکه پس از او فلاسفهی نامداری چون
هایدگر، ویتگنشتاین، فوکو و ... همگی درباره او یا رابطهی
نظراتِ خود و اندیشههای نیچه نوشتهاند.
اما چرا از نظر من نیچه فیلسوف پراهمیتی است؟ جدا از
موضوع ارادهی معطوف به قدرت که نیچه آن را در کنار
اندیشهی بازگشت جاودان، گوهر و اکسیر فلسفهی خویش
میشمارد، آنچه که به کلیت ِ اندیشهی نیچه مربوط است،
یعنی همهی آنچه از محتوا و شکل بیانی ِ آن جداست،
به باور من در نوع خود بسیار منحصربفرد است و پراهمیت.
در نظر بگیرید که نیچه نخستین فیلسوفی بود که انسان را
مورد کالبدشکافی فلسفی قرار داد. فلسفه در عصر او
دارای نوعی الوهیت و رهبانیت بود که میراث الهیات رسوب کرده
در فضای فلسفی قرون پانزده و شانزده میلادی بود.
فلیسوفِ آن عصر آنچه را که به انسان به عنوان ِ موجودی
زمینی و این جهانی مربوط میشد را ذاتا فاقد آن اندازه وجوه
اهمیت میدانست که پیراموناش فلسفهورزی کند و
از آن تقریبا ناخودآگاه اجتناب میکرد. نیچه البته واقعا
آن نخستین کسی نبود که چنین به ساحت انسان
زمینی گام نهاد و کوشید او را مورد واکاوی فلسفی
قرار دهد، پیش از او شوپنهاور در این وادی گام
نهاده بود؛ اما تمایز شوپنهاور و نیچه در این بود که
شوپنهاور دارای نوعی جهانبینی بود که انسان را
در پرتوی آن مورد مطالعه قرار میداد، نیچه اما
نقطهی آغاز را انسان در انسانیترین شکلاش
یعنی برهنه از هر هالهی تاریخی قرار داد.
توجه داشته باشید که نیچه در عصری میزیست
و فلسفه میورزید که هنوز روانشناسی و روانکاوی
متولد نشده بودند و تمام ِ آنچه بعدها تخم روانشناسی
و روانکاوی را در قرن بعد بارور کردند هنوز در قلمروی
فلسفه بودند.
او خودش جایی میگوید هیچ فیلسوفی را نباید بدون
شناخت انگیزههای شخصیاش خواند! میتوانید تصور
بکنید که چنین سخنی چه طوفانی در عالم فلسفه براه
خواهد انداخت؟ اما او هتا در این جا نیز متوقف نمیشود
و نشان میکند که دانشمندان را نیز نباید از این قاعده
مستثنی کرد. اما او باز هم متوقف نمیشود و ادامه
میدهد که اساسا انسان را انگیزههایش میسازند.
در واقع او معنایی نو به انسان میدهد و او را موجودی
میبیند قابل شناخت نه در پرتوی اعمالاش (وجه اخلاقی و عینیاش)
و نه در پرتوی باورهایش (وجه مابعدالطبیعیاش)، بلکه
در پرتوی انگیزهها، غرایز و مطابع او (وجه روحی و روانیاش).
از این منظر او فیلسوفیست بسیار پراهمیت. او نقطه
عطف تاریخ فلسفه محسوب میشود. پس از او
فلسفه دیگر هرگز به آنچه پیش از نیچه بود بازنگشت.
2- برای خواندن ِ نیچه تقریبا از هر کدام از کتابهایش
میتوانید شروع بکنید اما من این توالی را پیشنهاد میکنم:
حکمت شادان (Gay Science) -> غروب بتها ->
چنین گفت زرتشت -> فراسوی نیک و بد ->
تبارشناسی اخلاق .
اینها آثار کلیدی نیچه هستند و خواندن آن واجب است.
دیگر آثار نیچه از قبیل «تاملات نابهنگام»،« انسانی، زیاده
انسانی»،«زایش تراژدی» به اندازهی این آثار اهمیت
ندارند، چرا که نیچه بعد از این آثار در اندیشهاش انقلابی
ایجاد میشود که دیگر به عقاید گذشتهاش پایبندی
ندارد. نیچهی پراهمیت و بزرگی که میشناسیم در پرتوی
این آثار متجلی میشود.با اینحال میشود این آثار را در
حاشیه خواند و با سیر اندیشهی نیچه آشناتر شد.
کتاب «ارادهی معطوف به قدرت» را من هیچوقت نتوانستم
دارای اعتبار ببینم؛ این کتاب را خواهر نیچه بعد از مرگ نیچه
و مقادیر زیادی دستکاری منتشر کرده است، و از طرفی
خود دستنوشتههای نیچه نیز هنوز فاصلهی زیادی تا
نهایی شدن داشتند، بنابراین زیاد به این کتاب اعتناء
نکنید.
Dariush
09-16-2015, 12:47 AM
پ.ن:
نیچه از Middle Name، یعنی ویلهلم خود خوشش نمیآمد؛:e415:
Ouroboros
09-16-2015, 12:41 PM
we shall see what can be retained of Nietzsche's views, not as a nihilist but as one who thought that he had left nihilism behind him, and thus created the premises for a higher existence and a new state of health.
Once the idols have fallen, good and evil have been surpassed, along with all the surrogates of the old God, and the mist has lifted from one's eyes, nothing is left to Nietzsche but "this world," life, the body; he remains "faithful to the earth." Thereupon, as we know, the theme of the superman appears. "God is dead, now we want the superman to come." The superman will be the meaning of the earth, the justification of existence. Man is "a bridge, not a goal," "a rope stretched between the brute and the superman, a rope stretched above an abyss." This is not the place for a deep analysis of the manifold and divergent themes that crystallize in Nietzsche's work around this central motif. The essential can be spelled out as follows.
The negative, destructive phase of Nietzsche's thought ends with the affirmation of immanence: all transcendent values, systems of ends and of higher truths, are interpreted as functions of life. In its turn, the essence of life - and more generally of nature - is the will to power. The superman is also defined as a function of the will to power and domination. One can see from this that Nietzsche's nihilism stops halfway. It sets up a new table of values, including a good and an evil. It presents a new ideal with dogmatic affirmation, whereas in reality this ideal is only one of many that could take shape in "life," and which is not in fact justified in and of itself, without a particular choice and without faith in it. The fact that the fixed point of reference set up beyond nihilism lacks a true foundation so long as one insists on pure immanence is already apparent in the part of Nietzsche's thought that deals with historical criticism and sociology. The entire world of "higher" values is interpreted there as reflecting a "decadence." But at the same time these values are seen as the weapons of a hidden will to power on the part of a certain human group, which has used them to hamper another group whose life and ideals resemble those of the superman. The instinct of decadence itself is then presented as a special variety of the will to power. Now, it is obvious that in function of a mere will to power, all distinctions vanish: there are no more super-men or sheep-men, neither affirmers nor negators of life. There is only a variety of techniques, of means (far from being reducible to sheer physical force), tending to make one human class or another prevail; means that are indiscriminately called good in proportion to their success. If in life and the history of civilization there exist phases of rise and decline, phases of creation and destruction and decadence, what authorizes us to ascribe value to one rather than to the others? Why should decadence be an evil? It is all life, and all justifiable in terms of life, if this is truly taken in its irrational, naked reality, outside any theology or teleology, as Nietzsche would have wished. Even "anti-nature" and "violence against life" enter into it. Once again, all firm , ground gives way.
Nietzsche moreover wanted to restore its "innocence" to becoming by freeing it from all finality and intentionality, so as to free man and let him walk on his own feet - the same Nietzsche who had justly criticized and rejected evolutionism and Darwinism because he could see that the higher figures and types of life are only sporadic and fortuitous cases. They are positions that man gains only in order to lose them, and they create no continuity because they consist of beings who are more than usually exposed to danger and destruction. The philosopher himself ends with a finalistic concession when, in order to give meaning to present-day humanity, he proposes the hypothetical future man in the guise of the superman: a goal worth dedicating oneself to, and even sacrificing oneself and dying for. Mutatis mutandis, things here are not very different from the Marxist-communist eschatology, in which the mirage of a future human condition after the worldwide revolution serves to give meaning to everything inflicted on the man of today in the areas controlled by this ideology. This is a flagrant contradiction of the demands of a life that is its own meaning. The second point is that the pure affirmation of life does not necessarily coincide with the will to power in the strict, qualitative sense, nor with the affirmation of the superman.
Thus Nietzsche's solution is only a pseudo-solution. A true nihilism does not spare even the doctrine of the superman. What is left, if one wants to be radical and follow a line of strict coherence, and what we can accept in our investigations, is the idea that Nietzsche expressed through the symbol of the eternal return. It is the affirmation, now truly unconditional, of all that is and of all that one is, of one's own nature and one's own situation. It is the attitude of one whose self-affirmation and self-identity come from the very roots of his being; who is not scared but exalted by the prospect that for an indefinite repetition of identical cosmic cycles he has been what he is, and will be again, innumerable times. Naturally we are dealing with nothing more than a myth, which has the simple, pragmatic value of a test of strength. But there is another view that in fact leads beyond the world of becoming and toward an eternalization of the being. Nietzsche differs little from Neoplatonism when he says: "For everything to return is the closest approximation of a world of becoming to a world of being." And also: "To impose the character of being upon becoming is the supreme test of power." At its base, this leads to an opening beyond immanence unilaterally conceived, and toward the feeling that "all things have been baptized in the font of eternity and beyond good and evil." The same thing was taught in the world of Tradition; and it is incontestable that a confused thirst for eternity runs through Nietzsche's works, even opening to certain momentary ecstasies. One recalls Zarathustra invoking "the joy that wills the eternity of everything, a deep eternity" like the heavens above, "pure, profound abyss of light."
بریدهای از کتاب «ببر را بران» اثر ژولیوس اوولا
Rationalist
09-17-2015, 03:08 PM
برای خواندن ِ نیچه تقریبا از هر کدام از کتابهایش
میتوانید شروع بکنید اما من این توالی را پیشنهاد میکنم:
حکمت شادان (Gay Science) -> غروب بتها ->
چنین گفت زرتشت -> فراسوی نیک و بد ->
تبارشناسی اخلاق .
فکر می کنم از این کتاب ها، ترجمه های گوناگونی وجود دارد.
امکان دارد بهترین ترجمه ی فارسی هر یک را نیز نام ببرید؟ و اگر ترجمه های فارسی مناسب نیستند، ترجمه ی مناسب انگلیسی را معرفی نمایید؟
Dariush
09-17-2015, 04:58 PM
فکر می کنم از این کتاب ها، ترجمه های گوناگونی وجود دارد.
امکان دارد بهترین ترجمه ی فارسی هر یک را نیز نام ببرید؟ و اگر ترجمه های فارسی مناسب نیستند، ترجمه ی مناسب انگلیسی را معرفی نمایید؟
راستاش اگر ترجمههای انگلیسی از کافمن، که همهی آثار
نیچه را ترجمه کرده است را بخوانید که خب بهترین کار است.
(البته اگر آلمانی بدانید و نیچه را ترجمه نشده بخوانید باز
بهتر است).
اما اگر میخواهید ترجمهی فارسی بخوانید، ترجمههای داریوش
آشوری هستند که فعلا بهترین ترجمهها هستند. هرچند که هنوز
ترجمههای بهتر نیز ممکن است. آشوری کتابهای چنین گفت زرتشت
، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق و غروب بتان را از نیچه ترجمه
کرده است. در مورد چنین گفت زرتشت، که فلسفهی آمیخته با شاعرانگیست،
اخیرا ترجمهی دیگری منتشر شده است که من نه آن را خواندهام و نه دیدهام.
مترجم، قلی خیاط، است و کتاب را با عنوان «چنین میگفت زرتشت»
منتشر کرده است. من از دوستانی که این کتاب را خواندهام، شنیدهام
که گفتهاند ترجمهی بهتریست نسبت به آشوری.
حکمت شادان هم فقط با یک ترجمه در ایران چاپ شده است!
کتابهای دیگر نیچه را هم اگر با ترجمهی عزتاله فولادوند بخرید
خوب هستند باز.
Rationalist
09-19-2015, 07:26 PM
چیزی که به مراتب در کتاب های پیرامون نیچه به چشمانم خورده و در کتاب "چنین گفت زرتشت" نیز در مورد آن نوشته شده، ستودن سلسله مراتب ارتش و فرمانبرداری سربازان در آن است.
آیا براستی نیچه چنین چیزی را می ستود؟ و اگر پاسخ مثبت است، دلیلش چیست؟
Mehrbod
09-19-2015, 11:52 PM
حکمت شادان هم فقط با یک ترجمه در ایران چاپ شده است!
ترجمهیِ نام کتاب که نادرست است, ولی برترین کتاب نیچه را من هم همین میدانم.
به انگلیسی ترجمهیِ درستتری آوردید Gay Science.
این در پارسی همان «دانش فرّاخ» / Die fröhliche Wissenschaft میشود.
اگر میخواستیم میشود با نام بازی کرد و گذاشت: «دانش سرشاد», که شاد و سرشار با هم باشد.
Mehrbod
09-20-2015, 12:02 AM
چیزی که به مراتب در کتاب های پیرامون نیچه به چشمانم خورده و در کتاب "چنین گفت زرتشت" نیز در مورد آن نوشته شده، ستودن سلسله مراتب ارتش و فرمانبرداری سربازان در آن است
من همچو چیزی به یاد نمیاورم.
«چُنین گفت زرتشت» دربارهیِ پیامآوریست به نام زرتشت که پس از سالهای کنارهجویی از مردم و زندگی در
غاری بر فراز کوه, روزی ناگاه از آن فرود آمده و میکوشد فرزان بدست آمدهیِ خود از «ابرمرد» را با آدمیان در میان
بگذارد. این روند کلی داستان است و سخنانی که نیچه از زبان این زرتشت فرزان و
پیامآور میزند همگی استعارهای از فلسفه و جهانبینی او به شمار میروند. نمونهوار زرتشت میگوید که همهیِ آدمیان
را دوست دارد, چرا که این آدمها همانهاییاند که با کار و تکاپو و سرانجام به زمین فرورفتن (zu Grunde gehen) پُلی میشوند
برای ابرمرد فردا که از آن بگذرد. اینجا دانش به زبان آلمانی بکار میاید چون نیچه با واژهها بازی بالایی کرده است و نمونهوار همین
در زمین فرورفتن در آلمانی جدا از "مردن و خاک شدن" چم "از میان رفتن آهسته و افسَهیدن (http://pn2.paarsig.com/perish) (perish)
را هم دارد و به دیگر زبان, نیچه مرگ آدم امروز را دارد بایستگی پدید آمدن ابرمرد فردائین برمیشمارد.
Hezbollah_YaHasan
10-03-2015, 02:21 PM
بسمه تعالی
کفار به دروغ می گویند نیچه مرگ خدا را اعلام کرده در صورتیکه محققان دریافته اند منظور نیچه خدای شرک آلود مسیحیت است و وی اشاره داشته که حق با اسلام است. وی از ترس صهیونیستها نام اسلام را نیاورده ولی هرکس کتب نیچه را بخواند می فهمد وی به حقانیت اسلام و الله صحه گذاشته است:
مفهوم «مرگ خدا» در فلسفه فریدریش نیچه (http://forum.hammihan.com/thread199190.html)
Secular
10-10-2015, 08:11 PM
هیچ می دانید نیچه چقدر اندیشه هایش در فلسفه ی علم تاثیر گذار بوده؟!
Mehrbod
02-19-2016, 06:30 PM
هر اخلاقی که خلاف بی قیدی باشد،گونه ای ستم بر ((طبیعت)) و حتی ((خرد)) است.
فریدریش_نیچه
فراسوی_نیک_و_بد
به یک کودک ٥ ساله روبروی چشمان شما دارد تجاوز میشود. اینجا داشتن "قید" در این است که بروید جلو و از او دفاع کنید.
آیا اینجا, دفاع از این کودک, ستم بر "طبیعت" یا "خرد" است؟
بروشنی, نه.
در حقیقت, اینجا بیقیدی همان رفتار خردستیز و طبیعتگریز میباشد.
--
از دیدگاه جهانبینی, نگرشهایِ نیچه فرآمد و سرکشیدگیای از زندگی در اجتماع مُدرنی میباشد
که کس روزبهروز وابستهتر به سیستم اجتماعی خود میشده است. فرنمونهیِ (quintessence) او که «ابرمرد»
باشد را میتوانید پندارههایی مالیخولیایی بیانگارید که نیچه خواسته باشد فردیت از دست رفته را از اجتماع بازپسبگیرد.
نکتهای که همواره در مدرنیت جابجا میگیرند همین است که چون امروزه بیشتر از هر زمان دیگری در گوش کس میگویند "تو آزادی" و "تو مهمی", پس او براستی هم
آزاد و مهم است, هنگامیکه در کنش در هیچ بازهای بیشتر از امروز در تاریخ کس به گروه اجتماعی خود وابسته و پس ناآزاد نبوده است.
امروزه فردیت کس در برابر ابرسازوارههایِ گوناگونی چون دولتها, شرکتها و ابرشرکتهای چند-ملّیتی چیزی جز
یک شوخی تلخندآور نیست, جوریکه کس هتّا برای انجام کوچکترین کارها نیز نیاز به سر و کلّه زدن با بیشمار دیوانسالار (بوروکرات) را دارد و
سرنوشت او رویهمرفته در دستان کسانیست که او کوچکترین نزدیکی فیزیکی — و پس کنترلی — روی آنان ندارد. اینکه کس چه کارهایی میتواند
بکند
چگونه این کارها را میتواند بکند, برای این کارها چه دستمزدی میتواند میگیرد, چگونه و چه گواهینامهای میتواند بگیدر, با چه تُندایی خودروی خود را میتواند
براند, چگونه و با چه کسی و با چه سنی و با چه شرایطی میتواند همبستر شود و .. و .. و.. تک تک اینها امروز قانون دارد و این قانونها, ضوابطها
و پروتوکلها را دیوانسالاران ناشناسی و دور از دسترسی پی ریخته و مینویسند و قانون میکنند که کس روی آنان توان تاثیرگذاری ناچیزی, اگر نه هیچ, دارد.
پس, فردیت در جهان امروز, ادّعایی پوچ و پوک است. ازینرو, نوشتههایِ نیچه را, بویژه بخشهایِ وابسته به رویاپردازی پیرامون
«ابرمردی» را میتوانید کوششهای نومیدانه از این دست ببینید که خواسته باشد از اینجور "قید و بندها" خودش را رهانده باشد و
به فردیت راستین دست یافته باشد, که هر آینه, تا اندازهای هم کار میکند. یعنی امروز اگر دریافتید که چه اندازه در بند شدهاید, تا اندازهای
میتوانید خودتان را از این بندهایِ گوناگون نجات بدهد و دستکم از شکستن این قانون و آن قانون دیگر دچار کم کم وجدان
دردی نشوید; ولی, کارآمدی اینها هم اندک و هم گذراست و این آزادیهای اندک هم تنها تا زمانی میپایند که تکنولوژی
پیشرفتهتر نشده باشد و برای نمونه هنوز نتوانسته باشند مغز و اندیشههایِ شما را بخوانند و یا بدلخواه, دستکاری و رونویسی نمایند.
Transcendence
02-26-2016, 01:19 PM
ابر مرد نیچه بر وسوسه های ماورا الطبیعی غلبه کرده است و معنی زمین است ،معیار و ملاک و سنجش ارزش هاست .
انسانی که نه گوسفندی میان گله است ونه دارای اخلاق فرومایگان و نه حکیم الهی و نه فیلسوف ایده الیست .
مردی است سرشار از زندگی،" آری گوی" به خواست هستی، خواست قدرت. انسانی است غلبه کرده به ترس از واقعیت و
عبور کرده از نفرت از طبیعت .
هان! برپا! انسانهای والاتر! تنها اکنون است که کوه آینده بشر، درد زایمان میکشد. خدا مرده است: اکنون ما
میخواهیم که ابرمرد بزید!
فریدریش ویلهلم نیچه، چنین گفت زرتشت.
بنده هم با شما همنوا هستم چه اگر ابر مرد نیچه قابل تحقق بود تد کازینسکی سرنوشت دیگری می داشت.
اما خارج از موارد بالا ،من آزادی و فردیت را در ارتباط تنگاتنگی با اگاهی و خوداگاهی می بینم.
درست است که انسان پیشامدرن درگیرو دار قوانین گسترده اجتماعی و انواع شرکت ها و دیوان سالاران نبوده
است.درست است که در نوعی سادگی و دور از بمباردمان اطلاعات زیست می کرده است.لیکن در زندگی اسیر عرف و
سنت و عادتها وکلیشه ها بوده است.تحت نظارت و کنترل خدا یا خدایان یا نماینده انان (قدیسان و روحانیون ...)بوده و
مجبور به اطاعت و پرستش انان . به شکل نا اگاهانه ای مسلمان یا مسیحی یا...بوده به چیزی باور داشته که بیشتر موروثی
بوده.دنیای انان پر بوده از اوهام و موهومات وباورهایی کذایی. باورهایی که درستند چون فلانی گفته ،درستند چون در فلان
کتاب امده ..دنیایی که جولانگاه جنیان وپریان و فرشتگان بوده انسان هایی که اسطوره ها و افسانه ها را حقیقی می پنداشتند.
عقیده و باور ،چنان مهم بوده که بی اعتقادی حکم مرگ را داشته.ادمیان عمری را در آزار و اذیت خویش والبته دیگری ،
تحت عنوان مذهب و خوشنودی خدا یا خدایان ورسیدن به رستگاری سپری می کردند. انسان امروزی می تواندالبته آزاد
باشد از چنین دنیایی که در سطور بالا توصیف شد و لیکن اسیراست به دنیایی که شما توصیف کردید .
" بسم الله الرحمن الرحیم
ﻭَ ﺍﻟَّﺬﻳﻦَ ﻳَﻨْﻘُﻀُﻮﻥَ ﻋَﻬْﺪَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻣِﻦْ ﺑَﻌْﺪِ ﻣﻴﺜﺎﻗِﻪِ ﻭَ ﻳَﻘْﻄَﻌُﻮﻥَ ﻣﺎ ﺃَﻣَﺮَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺑِﻪِ ﺃَﻥْ ﻳُﻮﺻَﻞَ ﻭَ ﻳُﻔْﺴِﺪُﻭﻥَ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﺃُﻭﻟﺌِﮏَ ﻟَﻬُﻢُ ﺍﻟﻠَّﻌْﻨَﺔُ ﻭَ ﻟَﻬُﻢْ ﺳُﻮﺀُ ﺍﻟﺪَّﺍﺭِ 25
ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻳَﺒْﺴُﻂُ ﺍﻟﺮِّﺯْﻕَ ﻟِﻤَﻦْ ﻳَﺸﺎﺀُ ﻭَ ﻳَﻘْﺪِﺭُ ﻭَ ﻓَﺮِﺣُﻮﺍ ﺑِﺎﻟْﺤَﻴﺎﺓِ ﺍﻟﺪُّﻧْﻴﺎ ﻭَ ﻣَﺎ ﺍﻟْﺤَﻴﺎﺓُ ﺍﻟﺪُّﻧْﻴﺎ ﻓِﻲ ﺍﻟْﺂﺧِﺮَﺓِ ﺇِﻻَّ ﻣَﺘﺎﻉٌ 26
ﻭَ ﻳَﻘُﻮﻝُ ﺍﻟَّﺬﻳﻦَ ﮐَﻔَﺮُﻭﺍ ﻟَﻮْ ﻻ ﺃُﻧْﺰِﻝَ ﻋَﻠَﻴْﻪِ ﺁﻳَﺔٌ ﻣِﻦْ ﺭَﺑِّﻪِ ﻗُﻞْ ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻳُﻀِﻞُّ ﻣَﻦْ ﻳَﺸﺎﺀُ ﻭَ ﻳَﻬْﺪﻱ ﺇِﻟَﻴْﻪِ ﻣَﻦْ ﺃَﻧﺎﺏَ 27 "
"به نام خداوند مهرگستر خیلی مهربان
هم کَسهایی وامی تابانند پیمانی خداوندُ از چندی سخت کردنش هم پاره می کنند چه دستور داد خداوند بِهِش که پیوند می شود هم ویران می کنند در زمین آندسته تا آنها را نفرین خشمست هم تا آنها را بدی سرا 25
خداوند گشاده می کند توشه برای کسی می خواهد هم اندازه می کند هم شاد شدند به زندگی کردنِ نزدیک سرا هم چیست زندگی کردنِ نزدیک سرا در دیگر سرا جز بهره ای 26
هم می گویند کَسهایی رو گرداندند تا یا هست نه فرو فرستاده می شد بَرِش نشانه ای از پروردگارش گو اگرِ خداوند گم میکند کسیُ می خواهد هم می نمایاند سویش کسیُ پیوسته برمی گردد 27 "
چه نیچه ها چه نوچه هاش که تنها دلبستگی شان این سرا شد هم این ها در دگر زمان چیزی در کوله بار ندارند ،خداوندا مرا چون گمراه شده های اینچنینی مکن که روزِ برپایی گرفتارِ خشمت نشوم هم مرا پیوسته نمازخوان بدار برای یادآوریت
Mehrbod
02-27-2016, 08:22 PM
بنده هم با شما همنوا هستم چه اگر ابر مرد نیچه قابل تحقق بود تد کازینسکی سرنوشت دیگری می داشت.
از چه رو این را میگویید؟
اما خارج از موارد بالا ،من آزادی و فردیت را در ارتباط تنگاتنگی با اگاهی و خوداگاهی می بینم.
درست است که انسان پیشامدرن درگیرو دار قوانین گسترده اجتماعی و انواع شرکت ها و دیوان سالاران نبوده
است.درست است که در نوعی سادگی و دور از بمباردمان اطلاعات زیست می کرده است.لیکن در زندگی اسیر عرف و
سنت و عادتها وکلیشه ها بوده است.تحت نظارت و کنترل خدا یا خدایان یا نماینده انان (قدیسان و روحانیون ...)بوده و
مجبور به اطاعت و پرستش انان . به شکل نا اگاهانه ای مسلمان یا مسیحی یا...بوده به چیزی باور داشته که بیشتر موروثی
بوده.دنیای انان پر بوده از اوهام و موهومات وباورهایی کذایی. باورهایی که درستند چون فلانی گفته ،درستند چون در فلان
کتاب امده ..دنیایی که جولانگاه جنیان وپریان و فرشتگان بوده انسان هایی که اسطوره ها و افسانه ها را حقیقی می پنداشتند.
عقیده و باور ،چنان مهم بوده که بی اعتقادی حکم مرگ را داشته.ادمیان عمری را در آزار و اذیت خویش والبته دیگری ،
تحت عنوان مذهب و خوشنودی خدا یا خدایان ورسیدن به رستگاری سپری می کردند. انسان امروزی می تواندالبته آزاد
باشد از چنین دنیایی که در سطور بالا توصیف شد و لیکن اسیراست به دنیایی که شما توصیف کردید .
نگرش و دگرگزین (alternative) بازگشت به زندگی نخستینی بوده, و زندگی نخستینی چیز جدا از زندگی شهرمندی (متمدّانه) است.
زندگی نخستینی میشود چیزیکه در شکارچی-گردآوران (hunter-gatherers) یافت میشود و بیشترین زمان فرگشت را آدمی در این بازه گذرانده است.
ازینرو چیزیکه بالا آوردهاید بیشتر به میانسدگان (قرونوسط) پیوند دارد که باور به فراطبیعت و اجنّه و دیگر خرافهها بسیار گسترش یافته بود.
رویهمرفته سه بازهیِ زمانی اینجا هست:
شکارچی-گردآوران = hunter-gatherers
کشاورزان-دامداران = farmers
...
شهرمندی = civilization
میانسدگان = middle ages
نوزایش = renaissance
نوینگرایی = modernism
پسانوینگرایی = post-modernism (جاییکه اکنون ایستادهایم).
اما خارج از موارد بالا ،من آزادی و فردیت را در ارتباط تنگاتنگی با اگاهی و خوداگاهی می بینم.
خودآگاهی بدرستی یک فاکتور سرنوشتساز در داشتن احساس آزادیست, چه
رویهمرفته جانداری که خودآگاهی ندارد آگاهیای از در بند شدگی خود هم نمیتواند بدارد.
ابر مرد نیچه بر وسوسه های ماورا الطبیعی غلبه کرده است و معنی زمین است ،معیار و ملاک و سنجش ارزش هاست .
آری, تنها در سرآغاز و پیش از پیروزی نوینگرایی (modernism) بود که سخنی همچنان تازه و ساختارشکنانه به شمار میرفت; پس
از آن همهیِ این باورهای فراطبیعت و اجّنه و خدا کم کم راهی آشغالدان شدند, جوریکه تنها امروز نزدیک به یک سده دیرتر, در
جامعهیِ پسانوین غربی جای همهیِ این باورها را تنها و تنها یک باور گرفته و آنهم «باور به دانش و تکنولوژی» است.
تفاوت دانش و تکنولوژی در برابر دین و خدا این بوده که از خود دستآوردهایِ ملموس و چشمگیری داشته, ولی
همان سبک و شیوهیِ نگاهی که به دین بوده اینبار خودش را به جامهیِ فندپرستی (technocracy) درآورده است.
Transcendence
03-10-2016, 03:52 PM
از چه رو این را میگویید؟
In the past the man has been first .in the future the system must be first
This is no sense ,however ,implies that great men are not needed.
Frederick Winslow Taylor (1911)
نکتهای که همواره در مدرنیت جابجا میگیرند همین است که چون امروزه بیشتر از هر زمان دیگری در گوش کس میگویند "تو آزادی" و "تو مهمی", پس او براستی هم
آزاد و مهم است, هنگامیکه در کنش در هیچ بازهای بیشتر از امروز در تاریخ کس به گروه اجتماعی خود وابسته و پس ناآزاد نبوده است.
من آلترناتیو (بازگشت به زندگی نخستینی) را در ذهن داشتم ولی این بخش بود که ذهن من را به این سو کشاند که آیا به راستی در قیاس با دوران های ما قبل از مدرنیسم انسان امروز آزادتر و مهم تر به حساب می آید یا نه؟
ما آدمیان تجربه های گوناگونی از بردگی (مثلا بردگی سیاه پوستان یا بردگی مذهبی...) درطول تاریخ داشته ایم.در پست قبلی من راجع به بردگی مذهبی نوشتم.دورانی که فکر کنم
برای شما احتیاج به توصیف نداشته باشد.ولی نکته این جاست که شاید ما این دوران را دیگر مثل زمانی که غلبه داشت احساس نمی کنیم.شاید در کتاب ها از تفتیش عقاید و
سوزاندن جادوگران می شنویم. دورانی که ترجمه یک کتاب مثل انجیل هنجار شکنی در حد کفر داشت یا دانشمندان به خاطر نظرات علمی اشان باید زانو زنده و توبه می کردند (هرچند
برخی از این ها هنوز در خاورمیانه دیده می شود.)و....
خوب ما آزادیم به این معنا که کسی حق ندارد ما رو به خاطر رنگمان به بردگی گرفته و از حقوقمان محروم کند.
آزادیم به این معنا که می توانیم در باورهایمان تجدید نظر کرده باورهای دیگری را بپذیریم و تحت تعقیب و آزار و
شکنجه قرار نگیریم. و موارد پر شمار دیگر که می دانم شما خیلی خوب می دانید و احتیاجی نیست که من بیشتر
توضیح بدهم.
ولی مبنای حرف شما اینجاست که وابستگی آدم های امروزین به سیستم های اجتماعی نسبت به دوران های پیشین بسی بیشتر است و هیچ دورانی این چنین نبوده است.
خوب فکر کنم این را می شود با نظرات امیل دورکیم (جامعه شناس فرانسوی )بهتر فهمید طبق نظر او جوامع دارای
دو نوع همبستگی می باشند که نوع اول مکانیکی می باشد (بیشتر بر مبنای همانندی و وجدان جمعی)و نوع دوم
ارگانیکی می باشد (نتیجه پیچیدگی و تقسیم کار فزاینده و وابستگی متقابل هرچه بیشتر).
اتفاقا از نظر دورکیم در نوع اول فردیت نمود کمتری دارد .انسان ها در آن جوامع بیشتر به ربات شبیه هستند.جامعه
سرکوبگر است و مجازات های سنگین اعمال می شود..............
در نوع دوم البته وابستگی فرد به جامعه بیشتر و یکپارچگی اجتماعی کاهش پیدا می کند .در حقیقت یکپارچگی
نظام از طریق تقسیم کار بالا می رود.
اگر نظرات دورکیم را بپذیریم حرف های شما در مورد وابستگی بیشتر فرد به سیستم های اجتماعی درست می
باشد ولی در مورد فردیت به نتیجه ای ضد حرف شما خواهیم رسید.
حتی در میان برخی کتاب های متفرقه در تاریخ فلسفه و زندگی فیلسوفان، از او به عنوان فردی به راستی دیوانه و مهمل گو یاد شده بود.
دیوانگی همیشه هم جیز بدی نیست گاهی اوج خرد را جنون می نامند! و براستی که نیچه دیوانه بود چون دیوزده شده بود! او همچون دیوژن به دنبال ابر انسان چراغ بر دست تمام شهر را می گشت و جز دیو هیچ نمی دید! پس حق داشت که دیو زده گردد و به دیوانگی برسد!
سپس پس از مدتی گفتگو با برخی افراد، کتاب "چنین گفت زرتشت" را خواندم که تنها حدود ۱۰٪ آنرا فهمیدم! ولی همان ۱۰٪ برایم شامل مفاهیمی بسیار عمیق و باارزش بود.
بعدها دریافتم که حرف های نیچه را(به قول خودش) باید تجربه کرد تا فهمید. چیزی که به مرور زمان در چند ماه گذشته گاه به گاه تجربه کرده ام.
اکنون نیچه را فیلسوفی(البته اگر به راستی فیلسوف باشد!) بسیار خاص و متفاوت می دانم که برای مطالعه و درکی گسترده از فلسفه اش، می بایست با سلسله ای از مقدمات
و باریک بینی ای بسیار ویژه وارد میدان شد.
منظورتان از باید تجربه کرد تا فهمید چیست؟ شهود ِ فلسفی؟
درباره چنین گفت زرتشت می شود هزاران ساعت حرف زد! من اینقدر شیفته ی این کتاب هستم که حتی بخش هایی از آن را چندین بار خوانده ام و از جمله کتابهایی است که زیاد به آن رجوع می کنم ! و اینکه در این کتاب جنونِ نیچه را هم عرض با جنون حلاج و مولانا دیدم و چقدر هم جملاتش شبیه به آنان هست!
Transcendence
03-15-2016, 07:59 AM
چند جمله ای از نیچه راجع به شاعران:
شاعران آب های خود را گل آلود می سازند تا به نظر عمیق جلوه کند.
فریدریش_نیچه
چنین_گفت_زرتشت
روح شاعر در پی تماشاچی می گردد.
حتی اگر این تماشاچیان چیزی جز تعدادی گاو وحشی باشند هم اهمیتی نمی دهد.
من از شعرای قدیم و جدید خسته شده ام ؛
همه ی آن ها را بسیار سطحی و پوشالی می یابم و به دریا های کم عمق تشبیه میکنم.
آنان هرگز فکرشان به اندازه ی کافی عمق نداشته و از این رو هرگز احساسات آنان به کف دریا نرسیده است.
بهترین اندیشه های آنان را قدری خودپرستی و قدری کسالت به وجود آورده.
چنین_گفت_زرتشت
تمام خدایان ، چیزی جز تشبیه و تمثیل های فریبنده ی شاعران نیستند.
چنین_گفت_زرتشت
:e420:
Rationalist
03-17-2016, 09:05 PM
دیوانگی همیشه هم جیز بدی نیست گاهی اوج خرد را جنون می نامند!
من عمیقا باور دارم گاهی می نامند نیست! به راستی همین طور است.
اما واضح است که تفاوت وجود دارد میان "دیوانه" به معنای عامیانه ی آن، با جنون از اوج آگاهی و عقلانیت.
نیچه پژوهی من نیز در بستر فلسفه، در راستای پرداختن به آن جنون عقلانی می باشد.
و یا چنانچه اشاره کردید، شکل باشکوه تر آن، یعنی فلسفی زیستن و عمل کردن دیوژن!
منظورتان از باید تجربه کرد تا فهمید چیست؟ شهود ِ فلسفی؟
من نمی دانم معنای مورد نظر شما از "شهود فلسفی" چیست. ولی منظور من همان تجربه به معنای عام کلمه بود.
سخنانی از قبیل ستودن و به استقبال رنج ها و مشقات رفتن، خطرناک زیستن، در پی مرگ بودن در جهت ارزش یافتن برای زندگی و... سخنانی هستند که به برداشت من، شخصا باید آنها را زندگی و تجربه کرد تا بتوان درکشان نمود.
من عمیقا باور دارم گاهی می نامند نیست! به راستی همین طور است.
اما واضح است که تفاوت وجود دارد میان "دیوانه" به معنای عامیانه ی آن، با جنون از اوج آگاهی و عقلانیت.
نیچه پژوهی من نیز در بستر فلسفه، در راستای پرداختن به آن جنون عقلانی می باشد.
و یا چنانچه اشاره کردید، شکل باشکوه تر آن، یعنی فلسفی زیستن و عمل کردن دیوژن!
باید این معناهای عامیانه را دور بریزیم و با نیچه هم رای شویم که واژگان به دست آدمیان فرود می آیند و خرد می شوند!
دیوانه = کسی که دیو می بیند و دیو زده می گردد.(پارسی)
مجنون= کسی که جن می بیند و جن زده می گرد. (عربی)
دیوانه=مجنون
پس واژه ها معنای عامیانه ندارند بلکه معنای خود را دارند و این عوام هستند که آنها را خرد و عامیانه می کنند.
بله بنده ام کاملا ایمان دارم که اوج خرد جنون است و برای آن هیچ شاهدی بهتر از شیخ اشراق نمی یابم! او که جوانترین فیلسوف بزرگ عالم هست در عین حال مجنونترین هم هست! او را در اوج جوانی به قتل رساندند قبل از مرگش شمس تبریز به وی گفت که وارد شهر حلب نشو که کمر به قتل تو بسته اند و او در پاسخ چنین گفت که من رندی هستم که باده ی خاص خورده ام! یعنی جنون! شیخ اشراق والاترین عقل را عقل سرخ می نامد و کیست که نداند صاحبان چنین عقلی همگی مجنون هستند و بس!
من نمی دانم معنای مورد نظر شما از "شهود فلسفی" چیست. ولی منظور من همان تجربه به معنای عام کلمه بود.
سخنانی از قبیل ستودن و به استقبال رنج ها و مشقات رفتن، خطرناک زیستن، در پی مرگ بودن در جهت ارزش یافتن برای زندگی و... سخنانی هستند که به برداشت من، شخصا باید آنها را زندگی و تجربه کرد تا بتوان درکشان نمود.
منظور بنده از شهود فلسفی همان شهودی است که منجر به کتاب ارزشمندی چون "چنین گفت زرتشت" شد! اینکه این کتاب محصول یک شهودِ فلسفی است! از اینرو برای درک چنین آثاری که محصول شهود هستند و نه آزمایش و تجربه ی مادی باید به درونِ نویسنده ی آن خود را نزدیک کرد و با او هم نگاه شد. برای نمونه در همین کتاب چنین گفت زرتشت ،زرتشت به دنبال فریادی می رود و در طی راه آدمها ی گوناگون از شاهان گرفته تا گدایان را می بیند و به غار خویش فرامی خواند و آنها را رها می کند باز به دنبال فریاد می رود و در آخر آن را در غار خویش می یابد و.............. خب اینها را چگونه می توان در زندگی روزمره تجربه کرد؟! درست است که نیچه از زبان زرتشت بر شاعران می تازد اما در همان حال باز از زبان همان زرتشت خود را شاعر می نامد! یعنی دقیقا چون مولانا که از شعر تبری می جوید و با اینحال دست از شعر بر نمی دارد! اینکه شعرا هم ابتدا معنا را شهود می کنند و بعد در همان عالم به واژه ها می رسند یعنی دقیقا وارونه ی آنچه که در عالم مادی رخ می دهد! در عالم مادی ما پیش از آنکه به معنا برسیم به واژگان رسیده ایم!
Rationalist
03-19-2016, 08:22 PM
بله بنده ام کاملا ایمان دارم که اوج خرد جنون است و برای آن هیچ شاهدی بهتر از شیخ اشراق نمی یابم! او که جوانترین فیلسوف بزرگ عالم هست در عین حال مجنونترین هم هست! او را در اوج جوانی به قتل رساندند قبل از مرگش شمس تبریز به وی گفت که وارد شهر حلب نشو که کمر به قتل تو بسته اند و او در پاسخ چنین گفت که من رندی هستم که باده ی خاص خورده ام! یعنی جنون! شیخ اشراق والاترین عقل را عقل سرخ می نامد و کیست که نداند صاحبان چنین عقلی همگی مجنون هستند و بس!
منظور بنده از شهود فلسفی همان شهودی است که منجر به کتاب ارزشمندی چون "چنین گفت زرتشت" شد! اینکه این کتاب محصول یک شهودِ فلسفی است! از اینرو برای درک چنین آثاری که محصول شهود هستند و نه آزمایش و تجربه ی مادی باید به درونِ نویسنده ی آن خود را نزدیک کرد و با او هم نگاه شد. برای نمونه در همین کتاب چنین گفت زرتشت ،زرتشت به دنبال فریادی می رود و در طی راه آدمها ی گوناگون از شاهان گرفته تا گدایان را می بیند و به غار خویش فرامی خواند و آنها را رها می کند باز به دنبال فریاد می رود و در آخر آن را در غار خویش می یابد و.............. خب اینها را چگونه می توان در زندگی روزمره تجربه کرد؟! درست است که نیچه از زبان زرتشت بر شاعران می تازد اما در همان حال باز از زبان همان زرتشت خود را شاعر می نامد! یعنی دقیقا چون مولانا که از شعر تبری می جوید و با اینحال دست از شعر بر نمی دارد! اینکه شعرا هم ابتدا معنا را شهود می کنند و بعد در همان عالم به واژه ها می رسند یعنی دقیقا وارونه ی آنچه که در عالم مادی رخ می دهد! در عالم مادی ما پیش از آنکه به معنا برسیم به واژگان رسیده ایم!
همان طور که خودتان بیان داشتید، فاصله ی میان واژگان تا معنا و مفهوم مورد نظر آنها در میان گفتگوهای آدمیان می تواند بسیار دور و گمراه کننده باشد!
و البته به نظر من این یک موضوع بسیار مهم است برای فردی که به طور جدی با فلسفه درگیر می باشد. مباحثی همچون معناشناسی[Semantics]،
زبان شناسی[Linguistics] و فرهنگ شناسی[Ethnography] مواردی هستند که به باور من در فعالیت جدی فلسفی باید به آنها هم توجه داشت.
به همین خاطر فکر می کنم یکی از دغدغه های فلسفیدن همین باشد که از محدودیت ها و خطاهای زبان و واژگان تا جای ممکن دوری کنیم; از چشم انداز شناخت شناسی مناسب، به مباحثی چون حقیقت،عقل،منطق، سفسطه ها، احساسات و... بپردازیم و قسمت بسیار مهم تر موضوع یعنی عمل کردن و زیستن فلسفی را بتوانیم لختِ لخت در زندگی ببینیم!
از این رو بر اساس مقدمه ی کوتاهی که اشاره کردم، باید بگویم که مکاتب عرفانی و اهالی عرفان که تا به حال من با آنها روبه رو شده ام، در همان سطح واژه های مفاهیم چه از جنبه ی نظری و چه عملی خودشان را سرگرم کرده بودند. و با اندکی دقت در رفتار و نحوه ی زیستن آنها، همان نیاز ها و اثر غرایز طبیعی انسانی نمایان می شد!
شور و احساسات عرفانی که از آن سخن به میان می آورند(که بعضا با تحریکات روان شناختی یا حتی مخدرها و روان گردان ها) همراه هستند، با علوم تجربی به خوبی قابل توضیح و بیان می باشند.
آن جنون در نهایت عقلانیت که من از آن سخن گفتم، هیچ معنای عرفانی و شهودی آنچنانی ندارد! خیلی کوتاه و کلی اگر بخواهم مقصودم را بیان کنم: میزان گستردگی و عمقی از آگاهی نسبت به خود و جهان می باشد که در این تراز، بهترین راهگشایی های عقل برابر است با اندیشه های خطرناک و جنون آمیز در تراز عقل سلیم.
پیرامون افرادی چون شیخ اشراق و نیچه هم مشخص است که برداشت ها، تحلیل ها و بحث ها بسیار فراوان است. بیشتر افراد از ظن خود و توانایی فهم خود برداشتی از آنها داشته اند.
من هم تلاش می کنم با دقت و رویکردی فلسفی، این اشخاص، عرفان، فلسفه و زیستن آنها را عمیق تر درک، دریافت و نقد کرده و بهره جویم.
Transcendence
03-20-2016, 08:28 AM
در جایی می خواندم که شهود معانی متفاوتی دارد و به نظر می رسد به شکل خلاصه حضور عینی معلوم نزد عالم
بدون واسطه مفهوم یا صورت ذهنی باشد .که البته گویی به آن علم حضوری (در برابر علم حصولی ) می گویند.
علم حصولی هم گویا علمی با واسطه است که این واسطه همان مفهوم ذهنی یا صورت ذهنی آن می باشد.
البته واسطه را به معانی متفاوتی به کار می برند مثلا استنتاج یا نماد یا دلیل یا حتی خود...
البته این تعاریف و تقسیم علم به حصولی و حضوری کار فیلسوفان مسلمان می باشد.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجابِ خودی حافظ، از میان برخیز
البته علم حصولی و حضوری بحث گسترده ای می باشد ولی مسئله اینجاست که محتوی فلسفه نیچه(چه از هر
طریقی حاصل شده باشد)مضمونی عرفانی یا الهی ندارد .اتفاقا نیچه یک آتئیست بوده و جنون نیچه هم ،جنون
عرفانی نبوده است بلکه نتیجه بیماری بوده که به آن مبتلا بوده.
Abstract
BACKGROUND: Friedrich Nietzsche (1844-1900), one of the most profound and influential modern philosophers, suffered since his very childhood from severe migraine. At 44 he had a mental breakdown ending in a dementia with total physical dependence due to stroke. From the very beginning, Nietzsche's dementia was attributed to a neurosyphilitic infection. Recently, this tentative diagnosis has become controversial
.
OBJECTIVE: To use historical accounts and original materials including correspondence, biographical data and medical papers to document the clinical characteristics of Nietzsche's illness and, by using this pathography, to discuss formerly proposed diagnoses and to provide and support a new diagnostic hypothesis
MATERIALS: Original letters from Friedrich Nietzsche, descriptions by relatives and friends, and medical descriptions. Original German sources were investigated. Biographical papers published in medical journals were also consulted
RESULTS: Nietzsche suffered from migraine without aura which started in his childhood. In the second half of his life he suffered from a psychiatric illness with depression. During his last years, a progressive cognitive decline evolved and ended in a profound dementia with stroke. He died from pneumonia in 1900. The family history includes a possible vascular-related mental illness in his father who died from stroke at 36
CONCLUSIONS: Friedrich Nietzsche's disease consisted of migraine, psychiatric disturbances, cognitive decline with dementia, and stroke. Despite the prevalent opinion that neurosyphilis caused Nietzsche's illness, there is lack of evidence to support this diagnosis. Cerebral autosomal dominant arteriopathy with subcortical infarcts and leukoencephalopathy (CADASIL) accounts for all the signs and symptoms of Nietzsche's illness. This study adds new elements to the debate and controversy about Nietzsche's illness. We discuss former diagnoses, comment on the history of a diagnostic mistake, and integrate for the first time Nietzsche's medical problems
بله بنده ام کاملا ایمان دارم که اوج خرد جنون است
این اوج خرد را به نیچه نسبت ندهید به همان فلاسفه اسلامی مورد علاقه تان نسبت دهید.نیچه در چنین گفت زرتشت میگوید:
آه ای برادران، این خدایی که من آفریدهام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و جنون انسان
یعنی خدا ساخته ذهن انسان است و نمبتوان گفت چنین چیزی اوج خرد است.
خدا اندیشهایست که هر راست را کژ میکند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشهایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمیست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار مینامم-نیچه(چنین گفت زرتشت)
از این رو بر اساس مقدمه ی کوتاهی که اشاره کردم، باید بگویم که مکاتب عرفانی و اهالی عرفان که تا به حال من با آنها روبه رو شده ام، در همان سطح واژه های مفاهیم چه از جنبه ی نظری و چه عملی خودشان را سرگرم کرده بودند. و با اندکی دقت در رفتار و نحوه ی زیستن آنها، همان نیاز ها و اثر غرایز طبیعی انسانی نمایان می شد!
شور و احساسات عرفانی که از آن سخن به میان می آورند(که بعضا با تحریکات روان شناختی یا حتی مخدرها و روان گردان ها) همراه هستند، با علوم تجربی به خوبی قابل توضیح و بیان می باشند.
می شود کمی بیشتر توضیح دهید. برای نمونه شما با کدامیک از مکاتب عرفانی و پیروان آن آشنایی دارید و اگر ممکن است کمی بیشتر در مورد شیوه ی آشنایی و آرا و عقاید آنها بگویید.
چون تا آنجا که بنده می دانم و از اهلش دیده ام (یعنی فراتر از شنیدن!) آنها به ورای واژگان رسیده اند! و همانطور که برای زندگی در دنیای مادی از لباس مادی (یعنی همان تن) بهره می گیرند (در حالی که می توانند بی نیاز از آن باشند) به همین ترتیب از واژگان مادی هم برای توصیف و شرح احوالات خود بهره می گیرند. برای نمونه خوف و رجا و وجد و... که در عالم مادی یک معنای عام دارند ولی در عالم عرفان معنایشان 180 درجه با آنچه که در عالم مادی هست فرق می کند.
آن جنون در نهایت عقلانیت که من از آن سخن گفتم، هیچ معنای عرفانی و شهودی آنچنانی ندارد! خیلی کوتاه و کلی اگر بخواهم مقصودم را بیان کنم: میزان گستردگی و عمقی از آگاهی نسبت به خود و جهان می باشد که در این تراز، بهترین راهگشایی های عقل برابر است با اندیشه های خطرناک و جنون آمیز در تراز عقل سلیم.
چه بخواهیم چه نخواهیم! چه خداباور باشیم چه ناخدا باور باشیم! چه حق پرست باشیم چه خود پرست باشیم! با شهود و شناخت (عرفان) سرو کار خواهیم داشت!
بنده یک جستاری در مورد شهود در هم میهن باز کردم و در آنجا اتفاقا با یکی از هم مسلکان شما (که شاید هم عضو همین فروم هم باشد) بحثمان شد و ایشان یک ایراد به بنده گرفت که تعریفی که از شهود می کنم تحدید کننده نیست! و محدود نمی کند بلکه خیلی مبسوط است و وسیع!
نمی دانم شاید حق با ایشان باشد ولی واقعا فکر میکنم همان نگاه مادی که توسط چشم انجام می گیرد و به برداشت های گوناگون می رسد هم نوعی شهود است اما از نوع سطح پایینش!
برای نمونه همه ی ما یک میز را میز می بینیم اما در رنگش نه! و یا یک شلوار و یا یک دامن را همان می بینیم ولی در "رنگ" هماره اختلاف وجود دارد! چرا؟ ما در هستی اشیا مشکلی نداریم ولی معمولا در رنگ و مشخصه های دیگر دچار اختلاف می گردیم بویژه رنگ! شاید تنها رنگی که همه ی مردم شهر آن را یکی می بینند همان بیرنگی است! و از اینرو است که عرفا هماره بر بیرنگی تاکید کرده اند که در حقیقت بیانگر حرکت از کثرت به سمت وحدت است.
پس همان نگاه کردن و دیدن اشیا را هم می توان شهود خواند اینکه همه ما به یک تابلو ، تصویر و منظره می نگریم و برداشت های گونگون می کنیم ریشه در چیست؟ ریشه در تجربیات درونی ما احساسات ما و.. دارد که به شهود می انجامد!
و اینکه عرفا تاکید کرده اند که باید نفس را ریاضت داد تا پاک و منزه گردد هم ریشه در همین نکته دارد. اینکه برای رسیدن به یک شهودِ خالص و درست نیاز به درونی پاک و عاری از تجربیات و احساسات مادی می باشد.
در همین کتاب چنین گفت زرتشت ، می توان دید که نیچه چگونه با زرتشت شهود می کند! اینکه تعریفی که از محیط بیرون می دهد اینکه در ابتدا یک تصویر و یک برداشت می بیند و بعد برداشت و تصویر دیگر و.. اینها همگی ریشه در شهود دارد..................... و شهود ابزاری برای شناخت است و شناخت بی شهود میسر نیست.
Powered by vBulletin® Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.