PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشته‌یِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چامه



Dariush
08-22-2015, 12:39 AM
با درود به همه دوستان.

گویا هیچ جستاری در اینجا به طور اختصاصی برای چامه موجود نیست؛ من از
این امر در شگفت شدم و در گشودن این جستار درنگ نکردم؛ هر چامه‌ای
که شما را تحت تاثیر قرار داده را با ما هنباز شوید. چامه‌سرا را نیز لطفا معرفی
بفرمائید.

Dariush
08-22-2015, 12:42 AM
رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خواب

دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب



خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان

نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب



بود آیا که شود بخت من خسته بلند

کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب



ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری

پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب



فتنه برخاسته و باده پرستان در شور

شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب



آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین

که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب



صبر ایوب بباید که شبی دست دهد

که رود چشمم از اندیشهٔ کرمان در خواب



بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد

باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب



دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند

نشد از زمزمهٔ مرغ سحرخوان در خواب




خواجوی کرمانی

Dariush
08-22-2015, 12:46 AM
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را


گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را


در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را


هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را


عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را


وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را


وحشی بافقی

:e420:

Dariush
08-22-2015, 12:49 AM
ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود
شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود


خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی در او
مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود


زنده چو نباشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟
کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟


هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست
در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود


در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس
زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود


آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی
در جهان هر ذره‌ای خورشید تابانی بود


در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو
گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود


گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان
و آنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود


آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا
اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود


روزی آخر از وصال تو به کام دل رسم
این شب هجر تو را گر هیچ پایانی بود


عاشقان را جز سر زلف تو دست‌آویز نیست
چه خلاص آن را که دست‌آویز ثعبانی بود؟


چون عراقی در غزل یاد لب تو می‌کند
هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی بود




عراقی

سارا
08-22-2015, 07:31 AM
تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم

اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم



در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم


در کنج خرابات می خام گرفتیم



از مدرسه و صومعه کردیم کناره


در میکده و مصطبه آرام گرفتیم



خال و کله تو صنما دانه و دامست


ما در طلب دانه ره دام گرفتیم



یک چند به آسایش وصل تو به هر وقت


از بادهٔ آسوده همی جام گرفتیم



امروز چه ار صحبت ما گشت بریده


این نیز هم از صحبت ایام گرفتیم




حکیم سنایی

سارا
08-22-2015, 07:34 AM
یک روز در آغوش تو آرام گرفتم
یک عمر قرار از دل ناکام گرفتم


افسوس که چون لاله پر از خون جگر بود
جامی که ز دست تو گل اندام گرفتم


از ساده دلی مشق وفاداری من شد
درسی که ز بدعهدی ایام گرفتم


امشب ز لبان هوس آلود تو ریزد
هر بوسه که من از تو به پیغام گرفتم


از تیر حوادث به پناه تو پریدم
روزی که مکان بر لب این بام گرفتم


دور از تو در و دشت پر از نعره من بود
چون سیل بدریای تو آرام گرفتم


رسوا تر از آن کردمت ای دیده که بودی
داد دل خود را ز تو بدنام گرفتم
ابوالحسن ورزی

Dariush
08-22-2015, 04:23 PM
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم

خار و خس وجود به سیلاب داده ایم




رخسار یار گونه آتش از آن گرفت

کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم




آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز

گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم




در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت

جان در هوای گوهر نایاب داده ایم




کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی

از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

رهی معیری

سارا
08-22-2015, 04:29 PM
ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه کرد




خود سوی ما ندید و حیا را بهانه کرد





دستی به دوش غیر نهاد از ره کرم





ما را چو دید لغزش پا را بهانه کرد






آمد برون خانه چو آواز ما شنید





بخشیدن نواله گدا را بهانه کرد






رفتم به مسجد از پی نظّارۀ رخش





دستی به رخ کشید و دعا را بهانه کرد






زاهد نداشت تاب جمال پری‌گونه اش





کنجی گرفت و ترس خدا را بهانه کرد





این غزل بارها به نام قتیل لاهوری در کتب و مجلّات ادبی هند و ایران منتشر شده است.امّا به نظر می‌رسد که نمی‌توان به صحّت این انتساب اطمینان داشت چرا که مانند این شعر در ادبیات ایران و هند و پاکستان زیاد سروده شده است و شعرایی چون امیر مینایی ، میرغلامعلی آزاد بلگرامی و محمدفاخر مکی نیز شعری نظیر این غزل را سروده اند.

Dariush
09-01-2015, 08:46 PM
۱
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه‌های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده‌های برف‌ها، باد
روان بر بال‌های باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک اره‌های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته مانده‌های سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگ‌ها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگ‌ها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت می‌کند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن می‌دهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله‌ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمان‌هاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »




مهدی اخوان ثالث

Dariush
09-01-2015, 09:52 PM
http://www.daftarche.com/attachment.php?attachmentid=4859&stc=1

Dariush
09-04-2015, 11:15 PM
میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی


به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی


چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم


منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی


چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم


سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی


در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفته


میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی


شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم


صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی


قاسم ترابی

Dariush
09-04-2015, 11:16 PM
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.




نیما یوشیج

Dariush
09-04-2015, 11:19 PM
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد


به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد
به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد


اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش
مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد


گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد


مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد


کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی
به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد


به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت
مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد


به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد


به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد


به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد




سعدی

Dariush
09-04-2015, 11:20 PM
زین گونه‌ام كه در غم غربت شكیب نیست
گر سر كنم شكایت هجران غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكیب هست و ز جانان شكیب نیست


گم گشته‌ی دیار محبت كجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم كه یار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست


در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
این شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست




هوشنگ ابتهاج

Dariush
09-10-2015, 09:49 PM
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش


آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش


هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش


چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش


به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش


خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش


شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش


گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش


عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش


چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش


نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش


گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش




سعدی

Dariush
09-10-2015, 09:50 PM
ساقیا پُر کن به یاد چشم او جامی دگر
تا بسوی عالم مستی زنم گامی دگر ..


چشم مستت را بنازم ، تازه از راه آمدم
بعد ازین جامی که دادی ، باز هم جامی دگر


تا مگر مستانه بر گیرم قلم ، وز راه دور
باز بفرستم بسوی دوست پیغامی دگر


رو که زین پس از کبوتر عاشقی آموختم
گر نشد بام تو ، جویم دانه از بامی دگر


ای " امید " از مستی و از عشق برخوردار شو
خوشتر از ایام مستی نیست ایامی دگر


خنده ی خورشید را هر صبح دانی چیست رمز ؟
گوید از عمرت گذشت ای بی خبر شامی دگر ..


مهدی اخوان ثالث

Dariush
09-10-2015, 10:14 PM
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت


خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت


فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت


امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت


ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت


درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت


در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت


حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت


کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت




حافظ

Dariush
09-11-2015, 09:55 PM
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

Dariush
09-11-2015, 09:56 PM
تا در آیینه پدیدار آیی


عمری دراز در آن نگریستم


من برکه ها و دریاها را گریستم


ای پری وار در قالب آدمی


که پیکرت جز در خُلواره ی ناراستی نمی سوزد !ـ


حضورت بهشتی ست


که گریز از جهنم را توجیه می کند ،


دریایی که مرا در خود غرق می کند


تا از همه گناهان و دروغ


شسته شوم .





و سپیده دم با دست هایت بیدار می شود .


احمد شاملو

Dariush
09-11-2015, 09:58 PM
http://www.daftarche.com/attachment.php?attachmentid=4863&stc=1

Dariush
09-14-2015, 08:40 PM
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم


بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم


گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی‌دانیم


چون دلارام می‌زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم


دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم


مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم


هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم


تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم


تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم


هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم


سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم


ترک جان عزیز بتوان گفت
ترک یار عزیز نتوانیم




سعدی

Dariush
09-14-2015, 08:41 PM
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم


روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم


ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم


گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم


ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم


نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم


از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم


ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم


سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم




سعدی

Dariush
09-16-2015, 12:26 AM
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش


دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن دل بر گشا حاضر و هوشیار باش


نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته کار باش


لشگر خواب آوردند بر دل وجانب شکست
شب همه شب همدم دیده بیدار باش


گر دل و جان تورا در بقا آرزوست
دم مزن و درخفا همدم عطار باش


شیخ عطار