kourosh_iran
05-13-2015, 06:31 AM
در کودکی رنج کشیدم. در نوجوانی رنج کشیدم. از اختلاف والدین، از دعواها، و همچنین از فقر. ولی رنج از اختلاف والدین و فضای جهنمی خانواده از همه بدتر است، ولی شاید بتوان گفت که فقر هم آن را تشدید میکند.
آن دوران گذشت، به جوانی و میان سالی رسیدم، پدرم مرد، اموالش را برای من و مادرم و خواهرم گذاشت. پس از آن دوران بهتری داشتیم. و اکنون هم من کم و بیش آسوده و بی دغدغه زندگی میکنم. اما داستان رنجها همچنان ادامه دارد. همان الگوهای تکراری، همان داستانهای مشابه و تکراری را، در زندگی همگان، و نسل های جدیدتر هم کم و بیش مشاهده میکنیم. تاجاییکه روایت ها و خبرها میرسند، زندگی تقریبا همهء مردم با مشکلات و رنج ها و ظلم ها همراه است. همان داستانهای تکراری. ... آری، همچنان ادامه دارد، گویی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن داستان همین خواهد بود. انسان همواره رنج میکشد. همواره اشتباهات و ضعف ها و نقصهای مشابهی دارد، تنها اشکال و شدت ها کم و بیش متفاوتند.
چه کسانی براستی خردمندند؟ چه کسانی میتوانند خویش و دیگران را نجات دهند؟ حداقل خویش را!
نمیدانم. آیا ادیان راه نجات هستند؟ آیا راهبان این راز را میدانند و موفق هستند؟ آیا تارک دنیاها؟ آیا رزمی کارهای شائولین؟ درست نمیدانم، اما میدانم که تصمیمات و روش زندگی آدمی، و بنیادهای تفکرش، میتوانند در این امر تاثیر زیادی داشته باشند. همچون خودم که تجرد پیشه کردم و قدر آرامش و سبک باری خود را دانستم. هرچند همیشه جای تردید هست و همیشه آدمی از آینده اطلاع دقیق ندارد و نمیتواند چیزی را 100 درصد تضمین کند. اما به عقیدهء من بخش اعظم این رنجها حاصل ضعف و نقص و بی خردی و جرم و خطای خود آدمیان هستند. یعنی اینطور بنظر میرسد! هرچند شاید از روی نادانی باشد، نه از روی خباثت. نادانی جرم نیست، اما آیا ما در نادان ماندن خویش مقصر نیستیم؟ شاید!
آری و اکنون همان رنجها، همان الگوهای تکراری، همان ضعف ها و مشکلات را در خانواده ها مشاهده میکنم. منجمله در زندگی خواهرم. و میبینم که بازهم مثل همیشه، کودکی رنج میکشد، میهراسد، میگرید، کودکی ناتوان که تمام وجودش تمام سرنوشتش تمام آسایشش به تمامی به پدر و مادرش وابسته است، و از او هیچ کاری برنمی آید، همچنان که از من برنیامد، من محکوم بودم، من موجودی بودم که سرنوشتم و لذت و رنجم در دست خودم نبود، کودکی ناتوان و سرگشته!
کودک و جوان و میانسال و پیر، هر یک به شکلی رنج میکشند. اما اگر دورانی هست که آدمی بتواند سرنوشت خویش را خویش تاحدی که ممکن است تعیین و کنترل کند، و زندگی بهتری داشته باشد، بنظرم بطور معمول آن دوران جوانی و میانسالی است. کودک ناتوان است و مقهور دربست محیط، و پیر نیز رو به سوی ضعف و ناتوانی مجدد میرود اما شرایطش بقدر کودک بحرانی و همیشه آنقدر وابسته و ناتوان نیست. میتوان گفت تاحد زیادی به دوران جوانی و میانسالی اش هم بستگی دارد که چه آینده ای را برای پیری خویش ساخته باشد.
در این میان کودک از همه مقهورتر و ناتوان تر است. کودک مانند یک زندانی یک محکوم است در زندان که دست و پایش با زنجیر بسته است! ممکن است آن زندان زندانی شاد و گرم باشد و کودک حتی حس زندانی بودن نکند، و ممکن است آن زندان زندانی سرد و تاریک و ترسناک باشد که در آن شکنجه نیز میشود! هرچند به گمانم برای کودک همان زندان هم اغلب از هرج و مرج و خطرهای بیشمار و بزرگ آن بیرون بهتر است!
جهان رنج ها.
جهان شکنجه ها.
جهان وحشت.
برای موجودات ضعیف.
اما سرانجام باید قوی شد، به گمانم باید درست هم شد، وگرنه رهایی نیست.
باید کاری کرد. باید تصمیم و منش سرنوشت سازی اتخاذ کرد.
شاید من تا حدی که میتوانستم چنین کاری کردم. کسی چه میداند! به گمان خودم که چنین است. ولی شاید هرکس ویژگیهای خودش و راه و روش خودش را دارد. من فکر نمیکنم پیچیدن یک نسخه برای همه عاقلانه و اصلا شدنی باشد. انسانها در سطوح مختلف هستند از نظر قدرت اندیشه، خرد، دانش، هوش، توانایی روانی و جسمانی و شرایط خانوادگی و محیطی شان.
اما من دیگر از جهان رنج ها نمیترسم. میدانم که ترس خود بدترین دشمن انسان است. خرد باید که جای ترس را بگیرد. ترس خود یکی از بزرگترین شکنجه گران این جهان است. آنچنان که او مرا در کودکی بسیار شکنجه کرد. شکنجه های سخت و طولانی! ولی آن زمان قدرت مقابله با او را نداشتم. تقصیر من نبود. من یک محکوم دست و پا در زنجیر بودم!
از کودکی باید ترسید.
شاید کودکی شما در کل شیرین بوده باشد، که باید گفت خوش شانس بوده اید، و باید قدرش را بدانید. کودکی میتواند مخوف ترین دوران زندگی آدمی باشد. بدترین دوران. چراکه در کودکی انسان بیش از هر دوران دیگری ناتوان و وابسته و تحت تاثیر عوامل برونی است؛ عمدتا پدر و مادر؛ کانون خانواده! اما عوامل دیگری هم هست. مثلا در برخورد با دیگران، در حال رشد و تحصیل، در محیط کوچه و مدرسه و با بچه های دیگر. من از آنها هم رنجهای زیادی کشیدم.
کودک میتواند بدبخت ترین موجود باشد. این را فراموش نکنید!
در نظام زندگی های چندگانه نیز به این مسئله اشاره شده است و اینکه روح وقتی دوباره در جسم دیگری متولد میشود برایش شوک بسیار سنگینی است آنگونه که خاطرات زندگی های گذشتهء خویش را بر اثر این شوک فراموش میکند. مثل آدمهایی که بر اثر حادثه ای بسیار تلخ مشاعر خویش را از دست میدهند!
دوباره زاده شدن، دوباره کودک شدن، دوباره از صفر شروع کردن، ... آه خود بسیار سخت است، بسیار تلخ است، بسیار مخوف است. آنچنان که آدمی به وجود خالق قادر مطلق و مهربان و خیرخواه شک میکند! هرچند، باید گفت که از تنها یک زندگی و تعیین سرنوشت بد و خوب ابدی بر اساس آن، در هرصورت بهتر است! نه؟
افکار و احتمالات، اینها از همه نوع در مغز و اندیشه ام جریان دارند. من به همه چیز مجال بودن میدهم. البته نه به چیزهایی که پلیدی یا نامعقول بودن آنها را براستی درک میکنم. این فیلتریست که بعدها یاد گرفتم روی جریان اندیشه ها در مغزم باید بگذارم!
آیا خدایی هست؟ آیا خدایی نیست؟ آیا ما صرفا موجوداتی زاییدهء تکامل تدریجی هستیم؟ چرا اینقدر رنج میکشیم؟ چرا اینقدر میترسیم؟ آیا موجودات دیگر هم بقدر ما رنج میکشند؟ آیا بیشتر میمون ها نیز همچون ما زندگی تلخی را تجربه میکنند؟ آیا یک آهو همیشه در ترس و رنج زندگی میکند؟ آیا یک شیر، یک ببر، یک پلنگ، خوشبخت تر از آنهاست؟ آیا یک فیل از همهء آنها آسوده تر و خوشبخت تر است؟
من بی خدایم یا با خدا؟
بیخیال!
ترس دیگر نه، رنج دیگر نه. باید که در حد ظرفیت و توان خویش باری بدوش کشید.
راستش قبل از اینکه این موضوع را مطرح کنم داشتم چند مقاله در ویکیپدیا راجع به گانگسترهای بزرگ دنیا میخواندم.
مثلا این: Amado Carrillo Fuentes - WiKi (http://en.wikipedia.org/wiki/Amado_Carrillo_Fuentes)
یک نگاهی هم به این میتوانید بکنید: Drug lord - WiKi (http://en.wikipedia.org/wiki/Drug_lord)
دیدم آه خدای من! من فکر میکردم در فیلمها یک مقداری دیگر اغراق میشود، اما این مقاله ها را که خواندم فهمیدم که نه ظاهرا اغراق آنچنانی هم در کار نیست، و جهان ما حتی همین اکنون نیز حاوی چنین موجودات و چنین پدیده هاییست! انسانهایی غرق در خلاف و جنایت و خشونت و ظلم. موجوداتی که از بزرگترین و وحشتناک ترین دایناسورهای گوشتخوار، تمامی درندگان تاریخ حیات، وحشتناک تر و موجب رنجها و بدبختی های بزرگتری هستند. و در عین حال اینها خودشان چقدر بدبخت هستند. چه سرنوشت شومی! و فکر میکنم آه خدای من یعنی ممکن نبود من نیز جای آنها باشم؟! بسیار ناخوشایند است. هرگز هیچ انسانی نباید به سوی این پلیدی برود. آخر همهء اینها برای چیست؟ برای دوزار زندگی؟ برای بهره مندی از ثروت، زنان، سکس، ویلا، هواپیمای شخصی، و اینطور چیزها؟ بنظرتان ارزشش را دارد؟ منکه فکر نمیکنم! پلیدی را چگونه باید دید، چگونه باید درک کرد، چگونه میتوان آن را پذیرفت؟
و چه بدبختی های بزرگی در جهان هست. چه پلیدی های مخوفی. چقدر انسان بی حد و حصر در هر وادی پیش میرود. چه چیزی او را نجات خواهد داد؟ از دست خودش و از دست این پلیدی ها و این درندگان بی رحم.
و ما مردانی را که به معبدهای خرد رفته اند چگونه میتوانیم سرزنش کنیم! آیا باید آنها را ترسو یا بی عرضه بدانیم؟
شاید باید به معبد شائولین رفت.
یا معبدی در کوه. یک غار در جایی.
و به تهذیب خویشتن پرداخت. و قوی تر ساختن خویشتن.
چرا باید اینقدر محتاج زرق و برق ها و نرمی و گرمی های زندگی باشیم؟ چرا اینقدر پلیدی و هزینه و خطر را بخاطر دستیابی به زنان بیشتر و زیباتر و سکس و شهوات باید متحمل شویم؟ آیا این چیزها آنقدرها هم اجتناب ناپذیر است؟ آیا به این همه بها، به هر بهایی، توجیه میشود؟
بعضی میگویند همه میتوانند همه چیز داشته باشند، اما من فکر میکنم اینها بیشتر شعارهای کودکانه، به عبارتی کس شعر، و توجیه های احمقانه افرادی است که خود نیز نمیتوانند از این چیزها بگذرند، یعنی نمیخواهند تصور کنند، نمیخواهند بپذیرند که ممکن است و اگر بخواهند آدم باشند باید هزینه نیز بپردازند، از چیزهایی محروم شوند، از این همه زرق و برق و بریز و بپاش و جاذبه های شهوانی.
آن دوران گذشت، به جوانی و میان سالی رسیدم، پدرم مرد، اموالش را برای من و مادرم و خواهرم گذاشت. پس از آن دوران بهتری داشتیم. و اکنون هم من کم و بیش آسوده و بی دغدغه زندگی میکنم. اما داستان رنجها همچنان ادامه دارد. همان الگوهای تکراری، همان داستانهای مشابه و تکراری را، در زندگی همگان، و نسل های جدیدتر هم کم و بیش مشاهده میکنیم. تاجاییکه روایت ها و خبرها میرسند، زندگی تقریبا همهء مردم با مشکلات و رنج ها و ظلم ها همراه است. همان داستانهای تکراری. ... آری، همچنان ادامه دارد، گویی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن داستان همین خواهد بود. انسان همواره رنج میکشد. همواره اشتباهات و ضعف ها و نقصهای مشابهی دارد، تنها اشکال و شدت ها کم و بیش متفاوتند.
چه کسانی براستی خردمندند؟ چه کسانی میتوانند خویش و دیگران را نجات دهند؟ حداقل خویش را!
نمیدانم. آیا ادیان راه نجات هستند؟ آیا راهبان این راز را میدانند و موفق هستند؟ آیا تارک دنیاها؟ آیا رزمی کارهای شائولین؟ درست نمیدانم، اما میدانم که تصمیمات و روش زندگی آدمی، و بنیادهای تفکرش، میتوانند در این امر تاثیر زیادی داشته باشند. همچون خودم که تجرد پیشه کردم و قدر آرامش و سبک باری خود را دانستم. هرچند همیشه جای تردید هست و همیشه آدمی از آینده اطلاع دقیق ندارد و نمیتواند چیزی را 100 درصد تضمین کند. اما به عقیدهء من بخش اعظم این رنجها حاصل ضعف و نقص و بی خردی و جرم و خطای خود آدمیان هستند. یعنی اینطور بنظر میرسد! هرچند شاید از روی نادانی باشد، نه از روی خباثت. نادانی جرم نیست، اما آیا ما در نادان ماندن خویش مقصر نیستیم؟ شاید!
آری و اکنون همان رنجها، همان الگوهای تکراری، همان ضعف ها و مشکلات را در خانواده ها مشاهده میکنم. منجمله در زندگی خواهرم. و میبینم که بازهم مثل همیشه، کودکی رنج میکشد، میهراسد، میگرید، کودکی ناتوان که تمام وجودش تمام سرنوشتش تمام آسایشش به تمامی به پدر و مادرش وابسته است، و از او هیچ کاری برنمی آید، همچنان که از من برنیامد، من محکوم بودم، من موجودی بودم که سرنوشتم و لذت و رنجم در دست خودم نبود، کودکی ناتوان و سرگشته!
کودک و جوان و میانسال و پیر، هر یک به شکلی رنج میکشند. اما اگر دورانی هست که آدمی بتواند سرنوشت خویش را خویش تاحدی که ممکن است تعیین و کنترل کند، و زندگی بهتری داشته باشد، بنظرم بطور معمول آن دوران جوانی و میانسالی است. کودک ناتوان است و مقهور دربست محیط، و پیر نیز رو به سوی ضعف و ناتوانی مجدد میرود اما شرایطش بقدر کودک بحرانی و همیشه آنقدر وابسته و ناتوان نیست. میتوان گفت تاحد زیادی به دوران جوانی و میانسالی اش هم بستگی دارد که چه آینده ای را برای پیری خویش ساخته باشد.
در این میان کودک از همه مقهورتر و ناتوان تر است. کودک مانند یک زندانی یک محکوم است در زندان که دست و پایش با زنجیر بسته است! ممکن است آن زندان زندانی شاد و گرم باشد و کودک حتی حس زندانی بودن نکند، و ممکن است آن زندان زندانی سرد و تاریک و ترسناک باشد که در آن شکنجه نیز میشود! هرچند به گمانم برای کودک همان زندان هم اغلب از هرج و مرج و خطرهای بیشمار و بزرگ آن بیرون بهتر است!
جهان رنج ها.
جهان شکنجه ها.
جهان وحشت.
برای موجودات ضعیف.
اما سرانجام باید قوی شد، به گمانم باید درست هم شد، وگرنه رهایی نیست.
باید کاری کرد. باید تصمیم و منش سرنوشت سازی اتخاذ کرد.
شاید من تا حدی که میتوانستم چنین کاری کردم. کسی چه میداند! به گمان خودم که چنین است. ولی شاید هرکس ویژگیهای خودش و راه و روش خودش را دارد. من فکر نمیکنم پیچیدن یک نسخه برای همه عاقلانه و اصلا شدنی باشد. انسانها در سطوح مختلف هستند از نظر قدرت اندیشه، خرد، دانش، هوش، توانایی روانی و جسمانی و شرایط خانوادگی و محیطی شان.
اما من دیگر از جهان رنج ها نمیترسم. میدانم که ترس خود بدترین دشمن انسان است. خرد باید که جای ترس را بگیرد. ترس خود یکی از بزرگترین شکنجه گران این جهان است. آنچنان که او مرا در کودکی بسیار شکنجه کرد. شکنجه های سخت و طولانی! ولی آن زمان قدرت مقابله با او را نداشتم. تقصیر من نبود. من یک محکوم دست و پا در زنجیر بودم!
از کودکی باید ترسید.
شاید کودکی شما در کل شیرین بوده باشد، که باید گفت خوش شانس بوده اید، و باید قدرش را بدانید. کودکی میتواند مخوف ترین دوران زندگی آدمی باشد. بدترین دوران. چراکه در کودکی انسان بیش از هر دوران دیگری ناتوان و وابسته و تحت تاثیر عوامل برونی است؛ عمدتا پدر و مادر؛ کانون خانواده! اما عوامل دیگری هم هست. مثلا در برخورد با دیگران، در حال رشد و تحصیل، در محیط کوچه و مدرسه و با بچه های دیگر. من از آنها هم رنجهای زیادی کشیدم.
کودک میتواند بدبخت ترین موجود باشد. این را فراموش نکنید!
در نظام زندگی های چندگانه نیز به این مسئله اشاره شده است و اینکه روح وقتی دوباره در جسم دیگری متولد میشود برایش شوک بسیار سنگینی است آنگونه که خاطرات زندگی های گذشتهء خویش را بر اثر این شوک فراموش میکند. مثل آدمهایی که بر اثر حادثه ای بسیار تلخ مشاعر خویش را از دست میدهند!
دوباره زاده شدن، دوباره کودک شدن، دوباره از صفر شروع کردن، ... آه خود بسیار سخت است، بسیار تلخ است، بسیار مخوف است. آنچنان که آدمی به وجود خالق قادر مطلق و مهربان و خیرخواه شک میکند! هرچند، باید گفت که از تنها یک زندگی و تعیین سرنوشت بد و خوب ابدی بر اساس آن، در هرصورت بهتر است! نه؟
افکار و احتمالات، اینها از همه نوع در مغز و اندیشه ام جریان دارند. من به همه چیز مجال بودن میدهم. البته نه به چیزهایی که پلیدی یا نامعقول بودن آنها را براستی درک میکنم. این فیلتریست که بعدها یاد گرفتم روی جریان اندیشه ها در مغزم باید بگذارم!
آیا خدایی هست؟ آیا خدایی نیست؟ آیا ما صرفا موجوداتی زاییدهء تکامل تدریجی هستیم؟ چرا اینقدر رنج میکشیم؟ چرا اینقدر میترسیم؟ آیا موجودات دیگر هم بقدر ما رنج میکشند؟ آیا بیشتر میمون ها نیز همچون ما زندگی تلخی را تجربه میکنند؟ آیا یک آهو همیشه در ترس و رنج زندگی میکند؟ آیا یک شیر، یک ببر، یک پلنگ، خوشبخت تر از آنهاست؟ آیا یک فیل از همهء آنها آسوده تر و خوشبخت تر است؟
من بی خدایم یا با خدا؟
بیخیال!
ترس دیگر نه، رنج دیگر نه. باید که در حد ظرفیت و توان خویش باری بدوش کشید.
راستش قبل از اینکه این موضوع را مطرح کنم داشتم چند مقاله در ویکیپدیا راجع به گانگسترهای بزرگ دنیا میخواندم.
مثلا این: Amado Carrillo Fuentes - WiKi (http://en.wikipedia.org/wiki/Amado_Carrillo_Fuentes)
یک نگاهی هم به این میتوانید بکنید: Drug lord - WiKi (http://en.wikipedia.org/wiki/Drug_lord)
دیدم آه خدای من! من فکر میکردم در فیلمها یک مقداری دیگر اغراق میشود، اما این مقاله ها را که خواندم فهمیدم که نه ظاهرا اغراق آنچنانی هم در کار نیست، و جهان ما حتی همین اکنون نیز حاوی چنین موجودات و چنین پدیده هاییست! انسانهایی غرق در خلاف و جنایت و خشونت و ظلم. موجوداتی که از بزرگترین و وحشتناک ترین دایناسورهای گوشتخوار، تمامی درندگان تاریخ حیات، وحشتناک تر و موجب رنجها و بدبختی های بزرگتری هستند. و در عین حال اینها خودشان چقدر بدبخت هستند. چه سرنوشت شومی! و فکر میکنم آه خدای من یعنی ممکن نبود من نیز جای آنها باشم؟! بسیار ناخوشایند است. هرگز هیچ انسانی نباید به سوی این پلیدی برود. آخر همهء اینها برای چیست؟ برای دوزار زندگی؟ برای بهره مندی از ثروت، زنان، سکس، ویلا، هواپیمای شخصی، و اینطور چیزها؟ بنظرتان ارزشش را دارد؟ منکه فکر نمیکنم! پلیدی را چگونه باید دید، چگونه باید درک کرد، چگونه میتوان آن را پذیرفت؟
و چه بدبختی های بزرگی در جهان هست. چه پلیدی های مخوفی. چقدر انسان بی حد و حصر در هر وادی پیش میرود. چه چیزی او را نجات خواهد داد؟ از دست خودش و از دست این پلیدی ها و این درندگان بی رحم.
و ما مردانی را که به معبدهای خرد رفته اند چگونه میتوانیم سرزنش کنیم! آیا باید آنها را ترسو یا بی عرضه بدانیم؟
شاید باید به معبد شائولین رفت.
یا معبدی در کوه. یک غار در جایی.
و به تهذیب خویشتن پرداخت. و قوی تر ساختن خویشتن.
چرا باید اینقدر محتاج زرق و برق ها و نرمی و گرمی های زندگی باشیم؟ چرا اینقدر پلیدی و هزینه و خطر را بخاطر دستیابی به زنان بیشتر و زیباتر و سکس و شهوات باید متحمل شویم؟ آیا این چیزها آنقدرها هم اجتناب ناپذیر است؟ آیا به این همه بها، به هر بهایی، توجیه میشود؟
بعضی میگویند همه میتوانند همه چیز داشته باشند، اما من فکر میکنم اینها بیشتر شعارهای کودکانه، به عبارتی کس شعر، و توجیه های احمقانه افرادی است که خود نیز نمیتوانند از این چیزها بگذرند، یعنی نمیخواهند تصور کنند، نمیخواهند بپذیرند که ممکن است و اگر بخواهند آدم باشند باید هزینه نیز بپردازند، از چیزهایی محروم شوند، از این همه زرق و برق و بریز و بپاش و جاذبه های شهوانی.