توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشتهیِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرد
r.daramroei
10-05-2013, 02:09 PM
فرد چیست؟دقیقا چ "چیز"ی را میتوان "یک" نامید؟وجود بخشیدن (نامگذاری) هستی چگونه ممکن است و اعتبار (منبع اقتدار) این نامها ب چیست؟
r.daramroei
10-05-2013, 07:24 PM
(دوست دارم مثل دوستی ک اینجا دیدم فارسی بنویسم اما ..... ) بنظر من واحد و فرد وجود ندارد مگر آن ک کل هستی را "یکِ" بهم پیوسته ای بدانیم. چرا ک یک وجود ندارد و فقط 3 ممکنست. چرا ک "یک" همان "دو" است و "دو" ب جزء سومی ختم میشود (راستش مطمئن نیستم الآن از افعال درستی استفاده میکنم) . و تنها ب این شکل میتوان بودن را توضیح داد. این توضیحی برای هستی است و همین پاسخ می بایست دهان آخوندها را ببندد. اما در انتهای این مسیر ب معمائی میرسیم ک ترجیح میدهم همانجا دیده شود. چون عجالتا نامی جز مزدک را نمیشناسم از ایشان خواهشمندم کمی از وقت خود را اینجا تلف کنند. مطمئنا هرچقدر حضورشان نیم بند باشد بازهم برای من غنیمتی است. :e306:
Mehrbod
10-05-2013, 08:22 PM
ب هر روی نیاز هست این را بتفصیل اثبات کنیم ک هر دو ذره در تلاقی با یکدیگر ذره ی سومی تشکیل میدهند (میشود؟) ک "روح"ش نامیدم
با درود و خوشآمد به شما :e306:
این چیزی که گفتید مرا یاد این جُستار انداخت: مهاد فرابرنهادگی - Supervenience Principle (http://www.daftarche.com/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82-10/%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D9%86%D9%87%D8%A7%D 8%AF%DA%AF%DB%8C-supervenience-principle-1045/)
چیزیکه میگویید, این برهمکنش دو ذره یا ریزه, میتواند مایهیِ پدید آمدن چیزی بشود که همان a+b نیست, بساکه چیزی بیشتر/بزرگتر از ریزگان سازندهیِ خود (a و b) خواهد بود.
من پاسخ این را در جستار نامبرده ندادهام, ولی گمان نمیکنم از این پیچیدهتر باشد که میگویم. درست است که ما a و b را کنار یکدیگر بیاوریم
چیزی بیشتر و بزرگتر بدست میاوریم, ولی این بیشتر/بزرگتر از ناکجاآباد بدست نمیاید, بساکه همان "پیوندهایِ نهفته و نادیدنی"ای است که با برهمکنش a و b توانایی شدن و انجام پذیرفتن میابند.
به دیگر سخن, اگر ما یک میلیون مولکول گسستهیِ آب از هم داشته باشیم, تنها یک میلیون مولکولِ آب داریم. ولی زمانیکه به همهیِ آنها توانایی/شایندیِ
برهمکنش میدهیم, به چیزی دگرسان و آبسان به نام آب میرسیم = یک میلیون مولکول آب + پیوندها/راههایِ شایندی که میتوانند با یکدیگر 'گفتگو' کرده و اندرکنند.
پارسیگر
r.daramroei
10-05-2013, 11:15 PM
با درود و خوشآمد به شما :e306:
این چیزی که گفتید مرا یاد این جُستار انداخت: مهاد فرابرنهادگی - Supervenience Principle (http://www.daftarche.com/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82-10/%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D9%86%D9%87%D8%A7%D 8%AF%DA%AF%DB%8C-supervenience-principle-1045/)
چیزیکه میگویید, این برهمکنش دو ذره یا ریزه, میتواند مایهیِ پدید آمدن چیزی بشود که همان a+b نیست, بساکه چیزی بیشتر/بزرگتر از ریزگان سازندهیِ خود (a و b) خواهد بود.
من پاسخ این را در جستار نامبرده ندادهام, ولی گمان نمیکنم از این پیچیدهتر باشد که میگویم. درست است که ما a و b را کنار یکدیگر بیاوریم
چیزی بیشتر و بزرگتر بدست میاوریم,
پارسیگردرود و سپاس بیکران. لازم است ابتدا خلاصه ای از شهودم را بگویم تا بشود فهمید در این پاسخ اخیر منظورم دقیقا چیست. من از خود پرسیدم خداباوران را چه بگویم وقتی میگویند آن ذره ی نخستین از کجا آمد. و دیدم ک ماده فاقد ذات است یعنی جزءلایتجزی ندارد (فعلا) و نمیتواند داشته باشد (توضیح میدهم) ازسوی دیگر ماده جز از طریق محیطش "وجود" ندارد. ماده فقط واکنش است. ماده از بین نمیرود و میل بقا دارد. بنابراین ماده دقیقا واکنشی ب نیستی است. هرچه نبوده زمان بوده و زمان همان مکان است و زمان و مکان یعنی نیستی ک خود بمعنی ماده است زیرا اگر بتوان در عالم منطق از لحظه نام برد در همان لحظه ک نیستی باشد ماده متولد میشود. ماده واکنشی ب نیستی است (شبیه سه پایه هائی شد ک هگل تا مقادیری از فلسفه اش را با آن پیمود). یک وجود ندارد زیرا اینک ذره ای هست ک مرکب از هستی و نیستی است. زمان کماکان هست و داستان ادامه دارد و ماده ی دوم اگر بشود گفت بوجود می آید. ذره ی دوم یعنی بقا و ذره ی اول هم همینطور. جدال آغاز میشود و هریک سعی میکند دیگری را بخود تبدیل کند. بر او غلبه کند. اینجا نقطه ی تولد روح است. بنابراین نمیتوان گفت چیزی بیشتر و بزرگتر. دقیقا میشود گفت روح و نمیدانم آیا ما برای همه ی امکانات دارای واژه و بیان هستیم؟ اینجا نمیشود گفت چیزی بزرگتر و... فکر میکنم همین است و فردا مقالاتم را باز میکنم آن بخش را پیست میکنم قشنگ توضیح داده ام.
ولی این بیشتر/بزرگتر از ناکجاآباد بدست نمیاید, بساکه همان "پیوندهایِ نهفته و نادیدنی"ای است که با برهمکنش a و b توانایی شدن و انجام پذیرفتن میابند.
بدین ترتیب ک گفتم پیوند را فقط ب یک شکل میتوان گفت: یکی شدن . مضمحل شدن در روح. و البته این را نباید ذره ای دانست ک با میکروسکوپ دیده میشود. این خیلی .. چطور باید گفت .. ریز معنی نمیدهد. آنچه در میکروسکوپ میبینیم چیدمانهای همان ذرات بنیادی است. این ذرات را من در لایب نیتس بنام موناد دیدم و دموکریتوس آنرا اتم خاند و ... اما فکر میکنم هیچیک مثل من نگفته اند. من میگویم جنس فکر از همین قماش است . هیچ متافیزیکی وجود ندارد و فقط ماده هست. اشکال ماده ک از بسیاری از آنها نمیتوانیم چیزی بدانیم. دانستن علمی منظورم است نه منطقی. اینها از عوارض این تلقی هستند و لابد مستحضرید ک بدینسان نمیتوان هیچ واحد و جزئی پیدا کرد. بخشی از این سخن اثبات میکند ک فکر یا همان قانون یا همان ماده در معرض شهود همه ی مولکولهاست. بنابراین همه حقیقت را میگویند. اسپاگتی پرنده واقعا وجود دارد. آن تصویریست مرکب از اسپاگتی و پرنده در ذهن بیمار یک مالیخولیائی بنام (کامران؟ اسمش کی بود مرتیکه؟) بگذریم. برهمین اساس خدا حقیقت محض است و ب ذهنی تابیده است و او این تابش را در خدمت شکمش آورده است. خدا تمام تعاریفش با این هستی یکسان و متحد یکی است. گفتنی زیاد است کم کم بیان میکنم. خیلی سرافرازم کردید جدا پستهایتان را خاندم و اگر بتوانم از دانش شما بهره ببرم ... (چی بگم؟ فوق عالیست) د
یگر سخن, اگر ما یک میلیون مولکول گسستهیِ آب از هم داشته باشیم, تنها یک میلیون مولکولِ آب داریم. ولی زمانیکه به همهیِ آنها توانایی/شایندیِ
برهمکنش میدهیم, به چیزی دگرسان و آبسان به نام آب میرسیم = یک میلیون مولکول آب + پیوندها/راههایِ شایندی که میتوانند با یکدیگر 'گفتگو' کرده و اندرکنند.
ببینید اینجا دقیقا همان سخنی را میگویید ک دورکیم در جامعه بدان رسیده است. او جامعه را سوای افراد تشکیل دهنده اش یک روح خاص میبیند ک باید جملاتش را عینا از کتاب بیاورم ولی همینست ک شما میگوئید. بنابراین اینجا آب بشکل روحی ک عبارت از قطرات تشکیل دهنده اش هست و نیست ظاهر میشود. این آن معمای آخوندی را پاسخ میدهد اما خودش یک معما میسازد ک ب وقتش مشخص میشود. بسیار خوب. پرسش اینست ک با چنین چیدمانی تکلیف واقعیت و حقیقت چه میشود. :e10c:
Mehrbod
10-06-2013, 02:02 PM
درود و سپاس بیکران. لازم است ابتدا خلاصه ای از شهودم را بگویم تا بشود فهمید در این پاسخ اخیر منظورم دقیقا چیست. من از خود پرسیدم خداباوران را چه بگویم وقتی میگویند آن ذره ی نخستین از کجا آمد. و دیدم ک ماده فاقد ذات است یعنی جزءلایتجزی ندارد (فعلا) و نمیتواند داشته باشد (توضیح میدهم) ازسوی دیگر ماده جز از طریق محیطش "وجود" ندارد. ماده فقط واکنش است. ماده از بین نمیرود و میل بقا دارد. بنابراین ماده دقیقا واکنشی ب نیستی است.
شما هنوز نگفتهاید «ذرهیِ نخستین» چیست, که سپس بخواهید بگویید از کجا آمده!
هرچه نبوده زمان بوده و زمان همان مکان است و زمان و مکان یعنی نیستی ک خود بمعنی ماده است زیرا اگر بتوان در عالم منطق از لحظه نام برد در همان لحظه ک نیستی باشد ماده متولد میشود. ماده واکنشی ب نیستی است (شبیه سه پایه هائی شد ک هگل تا مقادیری از فلسفه اش را با آن پیمود). یک وجود ندارد زیرا اینک ذره ای هست ک مرکب از هستی و نیستی است.
زمان همان مکان نیست. زمان همان جنبشِ مکان است.
زمان کماکان هست و داستان ادامه دارد و ماده ی دوم اگر بشود گفت بوجود می آید. ذره ی دوم یعنی بقا و ذره ی اول هم همینطور. جدال آغاز میشود و هریک سعی میکند دیگری را بخود تبدیل کند. بر او غلبه کند. اینجا نقطه ی تولد روح است.
بیشتر مرا یاد داستانهایِ sci-fi انداخت! بویژه Agent Smith در Matrix که میخواست همه را خود اش بکند!
بنابراین نمیتوان گفت چیزی بیشتر و بزرگتر. دقیقا میشود گفت روح و نمیدانم آیا ما برای همه ی امکانات دارای واژه و بیان هستیم؟
ما برای هر فرایافتِ درخوری واژه داریم, هر آینه تا زمانیکه شما اینها را جای هم به کار
نبرید و بیخود با گزارهای همچون «زمان همان مکان است: زمان = مکان» و ... مترادف سازی نکنید و نکوشید خواننده را با واژهسازی سردرگم کنید.
اینجا نمیشود گفت چیزی بزرگتر و... فکر میکنم همین است و فردا مقالاتم را باز میکنم آن بخش را پیست میکنم قشنگ توضیح داده ام.
بدین ترتیب ک گفتم پیوند را فقط ب یک شکل میتوان گفت: یکی شدن . مضمحل شدن در روح. و البته این را نباید ذره ای دانست ک با میکروسکوپ دیده میشود. این خیلی .. چطور باید گفت .. ریز معنی نمیدهد.
توهمی معنی میدهد؟ :4:
آنچه در میکروسکوپ میبینیم چیدمانهای همان ذرات بنیادی است. این ذرات را من در لایب نیتس بنام موناد دیدم و دموکریتوس آنرا اتم خاند و ... اما فکر میکنم هیچیک مثل من نگفته اند. من میگویم جنس فکر از همین قماش است . هیچ متافیزیکی وجود ندارد و فقط ماده هست. اشکال ماده ک از بسیاری از آنها نمیتوانیم چیزی بدانیم. دانستن علمی منظورم است نه منطقی. اینها از عوارض این تلقی هستند و لابد مستحضرید ک بدینسان نمیتوان هیچ واحد و جزئی پیدا کرد.
اگر اندیشیدن مادی است, پس "ذرهیِ نخستین" و "روح" چه کاره بود!؟
سپس اینکه شما بدرستی همه چیز را وارونه گرفتهاید. خود
اندیشه مادی نیست, ولی هستومندی یک چیز مادی است.
بخشی از این سخن اثبات میکند ک فکر یا همان قانون یا همان ماده در معرض شهود همه ی مولکولهاست. بنابراین همه حقیقت را میگویند. اسپاگتی پرنده واقعا وجود دارد. آن تصویریست مرکب از اسپاگتی و پرنده در ذهن بیمار یک مالیخولیائی بنام (کامران؟ اسمش کی بود مرتیکه؟) بگذریم. برهمین اساس خدا حقیقت محض است و ب ذهنی تابیده است و او این تابش را در خدمت شکمش آورده است. خدا تمام تعاریفش با این هستی یکسان و متحد یکی است. گفتنی زیاد است کم کم بیان میکنم. خیلی سرافرازم کردید جدا پستهایتان را خاندم و اگر بتوانم از دانش شما بهره ببرم ... (چی بگم؟ فوق عالیست) دببینید اینجا دقیقا همان سخنی را میگویید ک دورکیم در جامعه بدان رسیده است. او جامعه را سوای افراد تشکیل دهنده اش یک روح خاص میبیند ک باید جملاتش را عینا از کتاب بیاورم ولی همینست ک شما میگوئید. بنابراین اینجا آب بشکل روحی ک عبارت از قطرات تشکیل دهنده اش هست و نیست ظاهر میشود. این آن معمای آخوندی را پاسخ میدهد اما خودش یک معما میسازد ک ب وقتش مشخص میشود. بسیار خوب. پرسش اینست ک با چنین چیدمانی تکلیف واقعیت و حقیقت چه میشود. :e10c:
اینها همگی سخنانی بی سر و ته بودند و پوچ.
بیشتر به نگر میاید شما دارید میکوشید با آسمان ریسمان بافتن روح را به ماده پیوند بزنید و نمیدانم اندیشه
را به خدا بدوزید و همچون شریعتی شارلاتان یک نگارش نوینی از خداباوری مادیگرایانه از خودتان در بیاورید.
پارسیگر
r.daramroei
10-06-2013, 06:52 PM
شما هنوز نگفتهاید «ذرهیِ نخستین» چیست, که سپس بخواهید بگویید از کجا آمده!
پارسیگرذره ی نخستین درواقع عبارتی زاییده و محصول تنگنای زبان است. تنگنای منطق ما ک خود را معیار تمیز واقعیات از حقایق میداند . من بیخدا هستم و اینرا فراموش نکنید. و مجبورم سناریوئی داشته باشم ک جهان بینی مرا توضیح دهد. وگرنه همچنانکه مزدک گفت حق ندارم ب هیچ باوری بتازم. باید آلترناتیوی آورد. مطابق سناریوی من لازم می آید ک جهان را ک همان ماده است ازلی بدانیم. ازلی چیست؟ مترادف زمان است. معنیش با زمان گره خورده است. زمان چیست؟ زمان بر چیزی میگذرد و چیز ماده و مکانمند است. چیز همان مکان است وگرنه مکان را باید ظرفی برای ماده بدانیم. پس آیا چگونه میتوان زمان و مکان و چیز را از هم جدا کرد ؟ مادام ک همه چیز همان معنی زمان را میدهد همه چیز همچون زمان ازلی و ابدیست. پس ماده ی نخستین وجود ندارد اما برای گفتن و بیان ناچاریم وضعیت فرضی برای منطق ایجاد کنیم. حاشیه نمیروم تا بتدریج بحث جا افتد وگرنه اینجا میشد گفت ک این شبیه همان تفکریست ک هگل را ب یکسانی هستی و نیستی رسانید. درآینده خاهیم رسید ب نقطه ای ک هر سخنی در آنجا حقیقت است و مجبوریم توضیح داد ک با سناریوی ما این حقیقت از کجا آمد. من همیشه در برخورد با هر پدیده ای خودم را در برابر این پرسش میبینم ک این چگونه رخ داد؟ چگونه شد ک هگل هستی و نیستی را یکسان دید؟ بله در اینجا هستی و نیستی یکسان و لازم و ملزومند. یکی هستند. پس شد این ک ذره ی نخستینی وجود ندارد زیرا زمان دارای ذراتی نیست ک بتوان آغازی برایش در نظر گرفت. مجبوریم قضیه را اینگونه طرح کنیم ک لحظه ی آغاز زمان لحظه ی تولد نخستین ذره ی هستی است. میبینید ک معنی دارد اما در واقع مضحک است. اینجا با چنین حکایتی روبرو هستیم
زمان همان مکان نیست. زمان همان جنبشِ مکان است.
اگر اشتباه نکنم توضیحش در بالا آمد. اضافه کنم ک اگر زمان و مکان را جدا کنیم مجبوریم خدا را هم قبول کنیم. گمانم با هم همعقیده باشیم در خصوص این ک مکان همان ماده است زیرا ب جنبش مکان اشاره میکنید. اما بدانید ک پذیرش زمان بعنوان "چیز" ک الزاما باید غیرمادی باشد یعنی جواز عبور ب چیزی غیرمادی. حال آن ک علم و شهود نمیپذیرد ک چیزی جز ماده بتواند بر ماده اثر نهاد. در ثانی جنبش مکان معنی وجود خلاء میدهد. و خلاء چیست؟ جنبش یعنی چه؟ از مکانی ب مکانی؟ از چیزی ب چیزی؟ چطور توضیحش دهیم ک مستلزم وجود خلاء در لابلای ... بله مجبوریم ذره را هم بپذیریم و آنهم از نوع لایتجزی. پذیرش هرکدام از اینها یعنی قبول وجود خدا و یعنی یک گاف بزرگ ک هیچی پرش نمیکند. یک چیز بی توضیح .. خدا.
بیشتر مرا یاد داستانهایِ sci-fi انداخت! بویژه Agent Smith در Matrix که میخواست همه را خود اش بکند!
آنهم از یک چنین شهودی آمده اما ب شما قول میدهم در تکه های گسسته ی اطلاعات ..ک اگر جز این بود اینک این نوشته ها را از زبان آن نویسنده ی محترم میشنیدیم. از خود بپرسید ماده چیست؟ میدانید ک بدنبال "چیست" بودن یعنی درپی چیزی در مخزن دانش خود بودن ک با داده ی جدید همسانی و مطابقت دارد. قدری بیحوصله گفتم اما زیاد هم کلمات اشتباه نیستند. بسیار خب ماده را با محتویات دانش قبلی خود مطابقت دهیم. ماده جز کاری ک میکند نیست. اکسیژن چیزیست ک فلان کار را میکند. فلان واکنش را نشان میدهد. واکنش یعنی برخورد دوماده. دو ذره. ذره ک نداریم .. دو چیدمان. پس اینجا آیا آن ذات یا هویت یا ماهیت یا آن فرد یا چیز خاص ک اشاره میکنیم چیست؟ آیا خودش است یا محیطش؟ اگر ممکن شود این ذره را از همه ی غیر از خودش جدا کنیم چه داریم؟ مگر ماهیت همان واکنش یا کار ذره نبود؟ اینجا ماهیتی نیست پس چیزی هم نیست. نتیجتا یک وجود ندارد. نتیجتا خدا کشک است. لااقل خدای واحد. (گمانم مرا خداپرست و این چیزها فهمیدید.. درست میگویم؟ خیر تنها منم ک میتوانم پوزه ی خدا را به ..ه بمالم). بسیار خب. ماده واکنش است . واکنش یعنی جدال بقا. بقا یعنی «همان بودن ک از نخست بودم.» اینجا پرانتزی باز میکنم ک همینجا میشود ب آنچه روحش نامیدم رسید. ذره نخست چیست؟ همان ک از نخست بودم چیست؟ نخست کجاست؟ چیز چیست؟ فرد چیست؟ منطق را باید نصف کرد نیمی معقول و نیمی فهمانه یا توهم ک البته هیچ اصراری برای واژه سازی ندارم وقتش هم موجود نیست و این را مترجم محترمی برای واژه ی غریب هگل آورده بود. نیم معقول و آشنای منطق از انجا را مینگرد ک نخستین واحد تأثیرپذیر و تأثیرگذار رؤیت میشود. و نیمه ی توهم از آنجا را در نظر میگیرد ک همین واحد درواقع مرکب از هست و نیست است. این دو جزء اگر بتوان گفت هر یک بی دیگری هیچند.. پس ب تنهائی هیچند پس هیچند. پس چیز چیست؟ دو هیچ ب هم رسیده و چیز متولد میشود ک این چیز هیچیک از دو چیز قبلی نیست. این همانست ک روحش نامیدم. رئوف عبید اگر اسم شریفشان را درست گفته باشم در خزعبل نامه اش آورده بود ک تقریبا 99 درصد اتم را خلاء تشکیل میدهد و این روح است. او کاملا نتایج شکمی گرفته بود اما از خود پرسیدم این از کجا آمد؟ و دیدم درجائی این حقیقت ب ماچشمک میزند. و عمل واکنش درواقع یک تبدیل است ک نتیجه ی تلاش دو ذره برای ایجاد تغییر در دیگری است. این تغییر چه میتواند بود جز تبدیل آن دیگری ب خویش؟ هگل نیز در فلسفه اش ب چنین چیزی رسیده است. پرانتزی دیگر : آیا این همان زندگی نیست؟ ماده زنده است.
ما برای هر فرایافتِ درخوری واژه داریم, هر آینه تا زمانیکه شما اینها را جای هم به کار
نبرید و بیخود با گزارهای همچون «زمان همان مکان است: زمان = مکان» و ... مترادف سازی نکنید و نکوشید خواننده را با واژهسازی سردرگم کنید.
البته با آن جملات نصفه نیمه ام بیش ازین انتظار نداشتم. امیدوارم اینک وضعم کمی بهتر شده باشد.:e105:. اما این "فرایافت درخور "تداوم همان باور بی ریشه و سست است ک منطق بشر را معیار میداند و بدینوسیله بشر را ب مسند دانای کل مینشاند. میبینید ک در پس هر باور ساده ی انسان یک تأیید چاق و تپل برای خدا خابیده است و اینگونه است ک معتقدم در هریک از ما آخوندی هست ک تا بیرونش نکشیم بیخدا نیستیم.
توهمی معنی میدهد؟ :4:
بله کاملا درست گفتید. هگل نیز اینچنین تعبیر کرد نوع درست نگرش ب جهان را. عقل معمول و آشنا و مألوف نمیتواند بپذیرد هستی و نیستی یکی اند. اما نوعی از فهمانه دیدن هست ک طی آن قابل پذیرش میشود چنین تناقضی. و درست همین فهمانه دیدن است ک همان معنی توهم را میدهد.
اگر اندیشیدن مادی است, پس "ذرهیِ نخستین" و "روح" چه کاره بود!؟
اندیشیدن مادی است و اخیرا شواهدی بر آن یافت شده. چندین برنامه ی علمی دیدم ک اشاراتی ب این مطلب داشتند اما بدون دیدن آنها و از طریق تفکر محض ب این نتیجه رسیدم. باید خود را آماده کنم تا توضیحش دهم زیرا متأسفانه کامپیوتر قبلیم نابود شد و تمام نوشته هایم را روی فلاش ریخته بودم ک ظاهرا اسیر ویروسهای اطلاعات بود و ... !:e01a: اینک باید دوباره بنویسم و میدانم مثل قبل منسجم نخاهد شد.
سپس اینکه شما بدرستی همه چیز را وارونه گرفتهاید. خود
اندیشه مادی نیست, ولی هستومندی یک چیز مادی است.
جز ماده نمیتواند بود. وجودی جز ماده ممکن نیست. نمیدانم آنانکه ب وجود چیزی جز ماده رأی میدهند چگونه خدا را رد میکنند؟ و یا همین وجود غیرمادی را چگونه توضیح میدهند.؟:e40d: اندیشه چیست؟ بدون توضیح نمیتوان نهاد. (البته خاهد رسید آن نکاتی ک دقیقا بدون توضیح بودن تمام توضیحش است) چ میشود ک تصویری شکل میگیرد؟ این تصویر در کجا شکل میگیرد؟ گیریم منظورمان در اینجا سلولهای خاکستری مغز است. آن حاوی چیست؟ حاوی غیر ماده؟ مکانی برای غیر ماده؟ کجای طبیعت چیز غیرضروری دارد ک محصول اجبارهای محیط نیست؟ از خود بپرسید تصویر چیست؟ تصویر محصول دیدن است. دیدن در نور مرئی. نور چه چیزی را ب چشم و مغز میرساند؟ آیا این ذرات نور تغییر میکنند ک دارای زبان میشوند؟ بله دقیقا تبدیل ب همان چیز میشوند و خود را در سلولهای مغز بیان میکنند. تصاویری ک در مغز یک کور مادرزاد هست فاقد فرم هستند. بحثی طویل و مجزاست
اینها همگی سخنانی بی سر و ته بودند و پوچ.
اینک چطور ؟ و نکند گرمی از آن احساس سخیف در شما باشد؟ بعضیها مثل آن تبریزی ک زمین خورد میمانند.. تا خانه سینه خیز میروند ک بگویند زمین نخوردیم. :4::e105:خاهش میکنم قدری با تعمق عیب و ایرادات سخنم را پیدا کنید زیرا عمیقا نیازمند یک دانشی از این دست هستم ک خود را در آن ببینم. و اگر پوچ میگویم حتما بگوئید من واقعا خوشحال و سپاسگزار خاهم بود
بیشتر به نگر میاید شما دارید میکوشید با آسمان ریسمان بافتن روح را به ماده پیوند بزنید و نمیدانم اندیشه
را به خدا بدوزید و همچون شریعتی شارلاتان یک نگارش نوینی از خداباوری مادیگرایانه از خودتان در بیاورید.خدا نکند. استحبکم الاة. اپسیلونی قدرت طلبی در ما نیست. خدا نکند . نعوظ بالله. آخ کامران. کامرا ن . کامی من کجائی ی ئی ئی ؟ کامی چ بیوفائی ئی ی ئی ئی :e408:
r.daramroei
10-07-2013, 06:49 AM
چیزی را در نظر بگیرید. هرچیزی برای نامیده شدن یک چیز است. سیب.. تلفن... رؤیا.. مسئله اینست ک از یک چیز چه میخاهیم. یعنی واژه ای ک دال بر چیزی باشد برای ما چیست؟ هرجور بگوئیم همین معنی را میدهد. «برای ماچیست» یا «چه کارش بکنیم» و... همه اشاره ب همین مطلب دارند ک چیستی درواقع جستجوی منفعت است. جستجوی بقا. سؤال اینست ک اگر چیزی را بنام فرد مشخص کرده ایم آیا این نامگذاری با واقعیت جور است یا کلا زاییده ی جبر و نیاز است؟ در جائی گفتیم قدرت یعنی شنا برخلاف جریان و اینک میگوئیم قدرت یعنی جریان و واقعیت. پس انسان یعنی ضدقدرت و شنا برخلاف جریان رود. تحقیق و بررسی و شناخت مفهوم فرد این نتیجه را دارد ک ب ارزش و اعتبار بنیانهای منطقی خیش پی میبریم و از چندوچون آنچه ک آن را قطعی فرض کرده ایم آگاه میشویم.
r.daramroei
10-07-2013, 05:36 PM
با درنظر گرفتن همین واقعیات ساده ی پیرامون متوجه میشویم ک چیزی ب نام "فرد" وجود ندارد و این بزرگترین سند منطقی و همه فهم علیه جهان بینی دینی هست ک در سراسر اون نامی از نسبی نگری نیست و همه چیز براساس «وجود مطلق» و مطلق دانستن وجود فرد و چیز بنا شده است. اینها چیزهاییست ک نیاز ب علم خاصی ندارد و تخصص ویژه ای در فلسفه نمیطلبد. هرکسی میتواند تا این اندازه را بفهمد و در سخنان همه ی سخنگویان تاریخ و حتی در سخنان محمد و امثالهم نکاتی هست ک نشان از دریافت این حقایق توسط گیرنده ی انسانی ایشان دارد. تا آنجا ک من ایمان یافتم هیچکس نیست ک این را دریافت نکرده باشد اما تنها دلیل سخن نگفتن از آن شاید اینست ک توجهات ایشان معطوف ب جائی بوده ک اجازه ی این استنتاج خاص را ب ایشان نداده است.
r.daramroei
10-08-2013, 04:51 PM
خب هم تاپیکی گرامی.. رسم بر اینست ک اگر میخاهی تاپیک را ترک کنی دلیلش را اعلام نمائی. :e00e:
Mehrbod
10-08-2013, 06:11 PM
خب هم تاپیکی گرامی.. رسم بر اینست ک اگر میخاهی تاپیک را ترک کنی دلیلش را اعلام نمائی. :e00e:
همتاپیکی مرا میگویید!؟
من نوشتههایِ شما را درست نخواندم دیگر, از توانایی من دریافت اینکه هم بگوییم روح هست, هم نیست, هم بگوییم اندیشه مادی است, هم بگوییم نیست, بیرون است.
با درنظر گرفتن همین واقعیات ساده ی پیرامون متوجه میشویم ک چیزی ب نام "فرد" وجود ندارد و این بزرگترین سند منطقی و همه فهم علیه جهان بینی دینی هست ک در سراسر اون نامی از نسبی نگری نیست و همه چیز براساس «وجود مطلق» و مطلق دانستن وجود فرد و چیز بنا شده است. اینها چیزهاییست ک نیاز ب علم خاصی ندارد و تخصص ویژه ای در فلسفه نمیطلبد. هرکسی میتواند تا این اندازه را بفهمد و در سخنان همه ی سخنگویان تاریخ و حتی در سخنان محمد و امثالهم نکاتی هست ک نشان از دریافت این حقایق توسط گیرنده ی انسانی ایشان دارد. تا آنجا ک من ایمان یافتم هیچکس نیست ک این را دریافت نکرده باشد اما تنها دلیل سخن نگفتن از آن شاید اینست ک توجهات ایشان معطوف ب جائی بوده ک اجازه ی این استنتاج خاص را ب ایشان نداده است.
به نظر می رسد در هستی تنها یک حقیقت بیشتر قابل فرض نباشد و آن حقیقت چیزی جز همان هستی (وجود) نیست.
تعددها دیدن همان هستی از زاویه ای دیگر است.
r.daramroei
10-08-2013, 09:36 PM
به نظر می رسد در هستی تنها یک حقیقت بیشتر قابل فرض نباشد و آن حقیقت چیزی جز همان هستی (وجود) نیست.
تعددها دیدن همان هستی از زاویه ای دیگر است. اگر این قضیه را با این قید ک حقیقت همانا "رأی" و "حکم" ما است گفته باشید بنظر من هم درست است. ما ازین بیش تر نمیتوانیم گفت ک حقیقت تنها مجوز ما برای سخن گفتن است.. وگرنه "واقعیت" بعنوان آنچه ک فارغ از ما "هست"، خارج از حوزه ی صلاحیت ما برای صدور حکم است.
با این حساب قضیه ی «تعددها دیدن همان هستی از زاویه ی دیگر است» نیز بنظر من درست است اما بحث پیچیده تری را طرح کردیم ک فقط طی آن این قضیه درست خاهد بود. آن بحث اینست ک هستی جز فکر نیست. .. یعنی قضیه ی "همان هستی" منتفی میشود و قول پارمنید (؟؟) برجسته تر میشود ک دوبار نمیتوان از یک رودخانه گذشت. حتی اگر بگوئیم ک این حکم فقط یک حقیقت است و دال بر واقعیت نیست باز هم فرقی نخاهد کرد و هستی جز فکر نخاهد بود. هم از بعد جنس و هم از بعد چیدمانی ک بنظرمان مثل صخره واقعی بنظر میرسد. اینجای مطلب ما دینداران را ور میجهاند چرا ک همچون ارسطو جهان را مخلوق خدا یا همان اندیشه ی اندیشه میدانند و این بمعنی وجود جهان در اندیشه ی خداست ک بمعنی آنست ک جهان را از جنس اندیشه بدانیم. اما غافل از آن ک هگل پیشاپیش ثابت کرده است ک حتی علم بر خلق جهان بدست خدا نیز "توضیح"ی برای بودن ب شمار نمی آید.. زیرا جهان بر پایه ی علیت بنا شده است و علت خدا کماکان غایب است. بنابراین ادعای اندیشه بودن جهان نیز کمکی ب دینداران نمیکند و من بیش از این را میگویم و آن اینست ک حتی وجود خدا نیز آخوندیسم را کمک نمیکند و بلکه در آنصورت ادعا خاهند کرد خدا توهم است. امیدوارم همینجا چنان پیگیری کنید ک من همه ی اندیشه ی خود را بازگو کنم و از قرار در هنگامه ی فاروم و بداهه نویسی تمرکز بیشتری دارم تا آنگاه ک برنامه ریزی شده برای نوشتن پشت کیبورد قرار میگیرم. آن نامرد بیوفا ک دو پست در کرد و گریخت.. مزدک هم ک بیست سالی جوان شده و .. (چی زدی مردک؟، اوه ببخشید مزدک! خیلی بهت ساخته). کامی هم ک نیست. لااقل شما ادامه دهید تا من بتوانم رشته های لغزان شهود را صید کنم. سپاس از حضورتان.:e032:
جهان بر پایه ی علیت بنا شده است و علت خدا کماکان غایب است. بنابراین ادعای اندیشه بودن جهان نیز کمکی ب دینداران نمیکند و من بیش از این را میگویم و آن اینست ک حتی وجود خدا نیز آخوندیسم را کمک نمیکند
من ترجیح می دهم نگاه ساده تری به هستی داشته باشم چرا که غور با عمق زیاد به کار عمر کوتاهم نمی آید.
در سلسله علل علت غایی علت ناپذیر است؛ جز وجود در هستی فرض دیگر عقلا محال است بود هر چیزی از وجود است اما خود وجود نیاز به علت ندارد و خدا چیزی جز وجود نیست همانطور که آب محض تری و رطوبت است و برای اثبات تری آن نیازی به علت خارجی نیست وجود آب و تر بودن آن قابل جدایی نیستند، نسبت خدا به وجود نیز برای من اینگونه است.
r.daramroei
10-09-2013, 12:00 PM
من ترجیح می دهم نگاه ساده تری به هستی داشته باشم چرا که غور با عمق زیاد به کار عمر کوتاهم نمی آید.
. صدالبته مختارید.. اما در چنین نگاهی چیزی از هستی نخاهید دانست و بیم آن هست ک در امتداد اشتباه گام بردارید و این شایسته ی انسان نیست چرا ک عقل دارد و میتواند از اشتباه پرهیز کند. درثانی مطابق تعریف ما از هستی هیچ چیزی خودش نیست و دیگری است. روایت عیان این قضیه را در حاق واقع میبینید ک انسان نمیتواند از دخالت و تأثیرگذاری در هستی دیگران احتراز کند. بنابراین یکجور لزوم و اجبار هم هست ک از آزادی شما در انتخاب نوع مصرف زندگی میکاهد. در تمام ادیان نیز آمده است ک انسان مکلف ب تعهدپذیری و آن سلسله چیزهائیست ک همه میدانیم. بنابراین سخن من سخن غریبی نیست.
در سلسله علل علت غایی علت ناپذیر است؛ ...
جز وجود در هستی فرض دیگر عقلا محال است دقیقا نفهمیدم اما اگر آنچه فهمیدم درست باشد در سلسله علل هر چیزی هم علت است و هم معلول. چیزها (صرفنظر از نوع چیستی آن) برحسب وجود چیزی دیگر هست میشوند و یا دست کم برای ما قضیه اینگونه است. هگل در فلسفه اش از این حقیقت سخن گفته و برای درهم شکستن آن باید از قید انسان بگذریم و خارج از خیش را درنظر آوریم ک نمیدانم ارتباطش با ما چه خاهد بود. بنابراین یک علت اگر خود معلول نباشد اساسا وجود ندارد. برای عبور از این سخن بایستی کل ساختار منطق را نادیده بگیرید. اما پرداختن ب وجود لازمه ی تعریف آنست. هرجور تعریف کنید بدون عدم "وجود" وجود نخاهد داشت. قبلا عرض کردم.
بود هر چیزی از وجود است اما خود وجود نیاز به علت ندارد هر "چیز"ی نیاز ب علت دارد چرا ک "چیز" یعنی معلول بودن و علت داشتن. خارج از این قاعده مغز هیچ چیزی نمیفهمد.
خدا چیزی جز وجود نیست اولا این جمله معنای محصلی ندارد. مگر آن ک وجود را چنان تعریف کنیم ک دارای معنا باشد و قبلا گفتیم ک معنا چیست.
همانطور که آب محض تری و رطوبت است و برای اثبات تری آن نیازی به علت خارجی نیست وجود آب و تر بودن آن قابل جدایی نیستند، نسبت خدا به وجود نیز برای من اینگونه است این مثال ارتباطی با موضوع نمی یابد. موضوع «اثبات صفتی برای چیزی ک قبلا وجودش ثابت شده» نیست. اینجا موضوع در یک پله عقبتر قرار دارد و در مرحله ی اثبات وجود آن هستیم نه اثبات داشتن فلان صفت. ».. «وجود آب و تر بودن» مثل «وجود خدا و خالق بودن» است.. درست. اما آب وجود دارد در حالیکه اگر خدا وجود داشته باشد میتوان گفت خالق است.
Philo
10-09-2013, 12:37 PM
...قول پارمنید (؟؟) برجسته تر میشود ک دوبار نمیتوان از یک رودخانه گذشت...
این را هراکلیتوس گفته بود
r.daramroei
10-09-2013, 06:39 PM
این را هراکلیتوس گفته بود بسیار سپاسگزارم. کاش ب بحث بپیوندید. :e306:
صدالبته مختارید.. اما در چنین نگاهی چیزی از هستی نخاهید دانست و بیم آن هست ک در امتداد اشتباه گام بردارید و این شایسته ی انسان نیست چرا ک عقل دارد و میتواند از اشتباه پرهیز کند.
اشتباه نشود نگاه ساده تر به معنای نگاه غیر دقیق نیست، اشتباه و غیر اشتباه تنها با تفسیری از هستی که خدا محور آن باشد قابل معناست؛ عقل هم همین حکایت را دارد.
درثانی مطابق تعریف ما از هستی هیچ چیزی خودش نیست و دیگری است. روایت عیان این قضیه را در حاق واقع میبینید ک انسان نمیتواند از دخالت و تأثیرگذاری در هستی دیگران احتراز کند. بنابراین یکجور لزوم و اجبار هم هست ک از آزادی شما در انتخاب نوع مصرف زندگی میکاهد. در تمام ادیان نیز آمده است ک انسان مکلف ب تعهدپذیری و آن سلسله چیزهائیست ک همه میدانیم. بنابراین سخن من سخن غریبی نیست.
تا جایی که هر چیزی می تواند خودش باشد چه نیازی به این همه تکلف و زور زدن برای ارائه تصویری دیگر است؟
.
.. دقیقا نفهمیدم اما اگر آنچه فهمیدم درست باشد در سلسله علل هر چیزی هم علت است و هم معلول. چیزها (صرفنظر از نوع چیستی آن) برحسب وجود چیزی دیگر هست میشوند و یا دست کم برای ما
قضیه اینگونه است. هگل در فلسفه اش از این حقیقت سخن گفته و برای درهم شکستن آن باید از قید انسان بگذریم و خارج از خیش را درنظر آوریم ک نمیدانم ارتباطش با ما چه خاهد بود. بنابراین یک علت اگر خود معلول نباشد اساسا وجود ندارد. برای عبور از این سخن بایستی کل ساختار منطق را نادیده بگیرید. اما پرداختن ب وجود لازمه ی تعریف آنست.
قصه همان قصه وجود و ماهیت است فکر نمی کنم بحث پیچیده ای باشد.
وجود قابل تعریف حقیقی نیست ضعیف ترین موجودات هم درکی از وجود دارند.
هرجور تعریف کنید بدون عدم "وجود" وجود نخاهد داشت. قبلا عرض کردم.
استفاده از واژه عدم تنها به این منظور است که گوشواره ارزش مند وجود تک لنگه نباشد؛ و الا عدم اسمش همراه خودش است؛ عدم
هر "چیز"ی نیاز ب علت دارد چرا ک "چیز" یعنی معلول بودن و علت داشتن. خارج از این قاعده مغز هیچ چیزی نمیفهمد.
وجود هیچگاه معلول واقع نمی شود، این ماهیات هستند که نمایی از وجود را به ما نشان می دهند.
اولا این جمله معنای محصلی ندارد. مگر آن ک وجود را چنان تعریف کنیم ک دارای معنا باشد و قبلا گفتیم ک معنا چیست.
گفته شد که وجود قابل تعریف حقیقی نیست هر کسی تنها می تواند برداشت شخصی خود را آن ارائه دهد.
این مثال ارتباطی با موضوع نمی یابد. موضوع «اثبات صفتی برای چیزی ک قبلا وجودش ثابت شده» نیست. اینجا موضوع در یک پله عقبتر قرار دارد و در مرحله ی اثبات وجود آن هستیم نه اثبات داشتن فلان صفت. ».. «وجود آب و تر بودن» مثل «وجود خدا و خالق بودن» است.. درست. اما آب وجود دارد در حالیکه اگر خدا وجود داشته باشد میتوان گفت خالق است.
وجود همانطور که قابل تعریف حقیقی نیست قابل اثبات نیز نیست تنها قابل درک است یعنی آن قدر بدیهی است که نیاز به اثبات ندارد.
آنچه در خارج وجود دارد تنها آب است، هیچگاه کسی قادر به نشان دادن تری منهای آب به شما نیست و درکی از تری بدون آب قابل فرض نیست.
اینکه خدا خالق است و یا دیگر صفات را دارد ربطی به اصل وجود که ذات اوست (البته با کمی اغماض) ندارد.
فعل خدا وجود او را نشان می دهد همانطور که آب تری را می نماید اگر تری به صورت مستقل قابل نمایاندن باشد وجود خدا نیز قابل نمایش است.
r.daramroei
10-10-2013, 07:36 AM
اشتباه نشود نگاه ساده تر به معنای نگاه غیر دقیق نیست، اشتباه و غیر اشتباه تنها با تفسیری از هستی که خدا محور آن باشد قابل معناست؛ عقل هم همین حکایت را دارد.
. این فقط یک سلیقه ی شخصی است. اما آنچه جهانشمول است اینست ک زندگی و بقا هستند ک محور و معیار تعیین درست و غلط هستند. هرکسی در زیر سلطه ی این قانون کلی قرار دارد و حتی اگر از مختار بودنش در تنظیم سلیقه استفاده کند و خدا یا مسائلی دیگر را محور قرار دهد ب این معنا نیست ک توانسته از آن قانون کلی فرار کند. او تحت همین قانون "هست". اما آنجا ک از معنا نام بردید بایستی واژه ی انتخاب را استفاده کنید. معنا موجودیت متفاوتی دارد و کاربرد دیگری.
تا جایی که هر چیزی می تواند خودش باشد چه نیازی به این همه تکلف و زور زدن برای ارائه تصویری دیگر است؟
.اگر بتواند "خود"ش بود حرف شما درست است. اما گفتم ک باید ساختار منطق را عوض کنید تا بتوانید اینگونه سخن گفت. منطق ما میگوید ک "ماهیت" یعنی کارکرد. یعنی نقش. قدری تعمق کنید و تعریفی ارائه کنید ک اینگونه نباشد. چیزی بیابید ک بدون آن ک بگوئید چه نقش و تأثیری دارد بتوانید آن را تعریف کنید. نیست. نمیشود. هر ذره ای را در نظر بگیرید (بگذریم از این ک خوشبختانه "ذره ی هیگز" ب اثبات رسید و معلوم شد خلاء وجود ندارد و این ذره عامل اولیه ی تشکیل چیدمانهای هستی است. چیزی ک من بطریق منطقی بدان رسیده بودم و تمام فلسفه ام لزوم وجود آنرا درک کرده بود و بر اساس آن میتوانست "بودن" را "توضیح" دهد. ربطش ب اینجای بحث اینست ک نمیتوان گفت هر ذره ای. باید گفت "ذره"... ذره ی هیگز. حتی اگر بلحاظ قامت و اندازه میلیونها بار کوچکترش را پیدا کنند بازهم بلحاظ نقشی ک در هستی ایفا میکند تفاوتی نخاهد کرد. ریشه ی همه ی چیدمانها یک ذره ی واحد است.. و آن ذره ی واحد نیز مرکب از زمان(مکان) و نیستی است. مرکب از هست و نیست. اصلا تمام دیالکتیک هگل براساس همین قضیه شکل گرفته و اثبات «من دیگری است» را بزبان آکادمیک آن میتوانید در دیالکتیک هگل بیابید. تاکنون برای این بخش از سخن او ردیه ای ارائه نشده) آن فقط بلحاظ تأثیری ک از محیط میگیرد و تأثیری ک بر محیط میگذارد معنی میشود. موجود میشود. تکرار میکنم سخن من فقط قدری پیشرفته تر از سخن هگل است اما در بن خیش همان تکرار هگل است.
قصه همان قصه وجود و ماهیت است فکر نمی کنم بحث پیچیده ای باشد.
وجود قابل تعریف حقیقی نیست ضعیف ترین موجودات هم درکی از وجود دارند.
بله اما چه درکی؟ با این درک چه میتوان کرد؟ اگر قرار است فقط باشد ..ک خب باشد. مشکلی نیست. اما اگر قرار است براساس آن نتیجه ای بگیریم باید ابتدا مشخصش کنیم. براساس چیزی ک فقط درک گنگ و غیرقابل تعریف حقیقی از آن موجود است ک نمیتوان استنتاج نمود.
استفاده از واژه عدم تنها به این منظور است که گوشواره ارزش مند وجود تک لنگه نباشد؛ و الا عدم اسمش همراه خودش است؛ عدم
شما را حواله میدهم ب نیروی شگرف منفی ک هگل از آن سخن میگوید. آنجا ب تفصیل اثبات میگردد ک ماهیت مرکب است از هست و نیست. نمیتوانید هیچیک از این اجزا را بدون آن دیگری موجودیت بدهید و این سخن شما را بشود در قضیه ای مصرف کرد. و
جود هیچگاه معلول واقع نمی شود، این ماهیات هستند که نمایی از وجود را به ما نشان می دهند.
با چنین توصیفی عملا راه را بر حضور "وجود" در قضایای منطقی میبندید. اگر قرار شود منطق صوری را کنار نهاده و وارد واقعیت شویم این جملات درواقع هیچ "کاربرد"ی ندارند و در منطق صوری نیز در هیچ قضیه ای مصرف نمیشوند. وجود چگونه میتواند وجود داشته باشد اگر آنرا موجود نخانیم؟
گفته شد که وجود قابل تعریف حقیقی نیست هر کسی تنها می تواند برداشت شخصی خود را آن ارائه دهد.
دقیقا سخن ما را تأیید کردید. برخی تعاریف فقط شخصی هستند اما این ک بخاهید وجود تعریف غیرشخصی را منکر شوید نمیتوانید. وجود یعنی موجود بودنِ چیز. وجود یعنی موجود. وجود یعنی علت و معلول بودن توأمان. = وجود یعنی عدم. پیگیری این قضیه بدون دخالت دادن و ارجاع ب "چیز" ممکن نیست. پس وجود "چیز" است و دارای وابستگی. هر چیزی علت و معلول توأم است. و
جود همانطور که قابل تعریف حقیقی نیست قابل اثبات نیز نیست تنها قابل درک است یعنی آن قدر بدیهی است که نیاز به اثبات ندارد.
بواسطه ی همین رابطه بدیهی شده است. هنگام نام بردن از "بدیهی" درواقع از چیزی در اندیشه ی انسان نام میبریم و مقولات کانتی در عین ناقص بودن توانسته اند بخوبی مرکب بودن چیزها در اندیشه را از طریق واکاوی و مشخص کردن اجزای بهم پیوسته ای ک تشکیل عقل محض را میدهد نشان دهند. پس همین بدیهی خاندن موضوع بمعنی چیز دانستن آن است و باقی ماجرا. اگر بتوانید قبلا این را درک کنید ک سخن شما نوعی اندیشه است و اندیشه مرکب از مقولات کانتی است و بدون آن اجزا قادر به موجود شدن نیست.. آنگاه میتوانید از آشفتگی در کلمات بکار برده شده جلوگیری کنید.
آنچه در خارج وجود دارد تنها آب است، هیچگاه کسی قادر به نشان دادن تری منهای آب به شما نیست و درکی از تری بدون آب قابل فرض نیست.
این یک آشفتگی دیگر است و در مثالی ک آوردید این گفته ی خود را نقض کردید. آنجا چنان سخن گفتید گوئی ک افلاطون از "مُثُل" (؟؟) سخن میگوید. یک وجودی منهای مقولاتی ک آنرا ساخته اند. اما اینجا ب جدائی ناپذیری آب و تری اذهان میکنید. ما نیز همین را گفتیم. ماهیت یعنی کاربرد. یعنی نقشی ک ایفا میکند. ایفای نقش بر خود ک نیست.. بر دیگری است. چیز برای تأثیرنهادن بر خیش باید دوگانه شود. یک بخش فاعل و بخشی مفعول. پس دیگر یک نخاهد بود. بازهم بر دیگری نقش نهاده است و این یعنی همان ک گفتیم. هر چیزی دیگری است. فرد بدون دیگری وجود ندارد. نه در اندیشه ی محض و نه در حاق واقع. علم و فلسفه در هماهنگی کامل این را تأیید میکنند. ا
ینکه خدا خالق است و یا دیگر صفات را دارد ربطی به اصل وجود که ذات اوست (البته با کمی اغماض) ندارد.
ثابت شد ک خدا همان خالق است. چیز با کارکرد آن موجود میشود. پس دیگری بخشی از ماهیت چیز است. هیچ موجودی ک شامل این دو بخش نباشد وجود ندارد. بعبارتی میشود همان ک از ابتدا گفتیم و مهربد خان برآشفت و قهر کرد (نامرد نالوطی) تمام تعاریفی ک از خدا ارائه میشود این را میگوید ک کل هستی ک همان بمعنی نیستی است خدا است. مثل اینست ک بگوئیم خدا و نیستی دوجزئی هستند ک خدا نام دارند.
فعل خدا وجود او را نشان می دهد همانطور که آب تری را می نماید اگر تری به صورت مستقل قابل نمایاندن باشد وجود خدا نیز قابل نمایش است ملاحظه فرمودید؟ آنچه شما میدانید همان سخن ما است. فقط نمیدانید ک با چنین دانسته ها باید نتیجه بگیرید ک "فرد" وجود ندارد و آنچه خدا نامیده شده عقلا نمیتواند خدای ادیان باشد. :e00e:
این فقط یک سلیقه ی شخصی است. اما آنچه جهانشمول است اینست ک زندگی و بقا هستند ک محور و معیار تعیین درست و غلط هستند. هرکسی در زیر سلطه ی این قانون کلی قرار دارد و حتی اگر از مختار بودنش در تنظیم سلیقه استفاده کند و خدا یا مسائلی دیگر را محور قرار دهد ب این معنا نیست ک توانسته از آن قانون کلی فرار کند. او تحت همین قانون "هست". اما آنجا ک از معنا نام بردید بایستی واژه ی انتخاب را استفاده کنید. معنا موجودیت متفاوتی دارد و کاربرد دیگری.
برای موجود محصور بین ازل و ابد این زندگی حداکثر صد ساله بقاء محسوب نمی شود مگر اینکه از عقل صرف نظر کرده و انسان را نیز حیوانی چون حیوانات دیگر (نه بیشتر و نه کمتر) ملاحظه کنیم که به حکم غریزه از مرگ گریزان است، سلیقه شخصی و غیر شخصی در کار نیست؛ یک بام و دو هوا معنا ندارد یا باید بپذیریم که انسان به معنای خاص هستیم که در این صورت گریزی از خدا نیست یا اگر خود را در زمره دیگر حیوانات حساب کردیم ارزش این حرفها در حد شعر تنزل می کند.
اگر بتواند "خود"ش بود حرف شما درست است. اما گفتم ک باید ساختار منطق را عوض کنید تا بتوانید اینگونه سخن گفت. منطق ما میگوید ک "ماهیت" یعنی کارکرد. یعنی نقش. قدری تعمق کنید و تعریفی ارائه کنید ک اینگونه نباشد. چیزی بیابید ک بدون آن ک بگوئید چه نقش و تأثیری دارد بتوانید آن را تعریف کنید. نیست. نمیشود. هر ذره ای را در نظر بگیرید (بگذریم از این ک خوشبختانه "ذره ی هیگز" ب اثبات رسید و معلوم شد خلاء وجود ندارد و این ذره عامل اولیه ی تشکیل چیدمانهای هستی است. چیزی ک من بطریق منطقی بدان رسیده بودم و تمام فلسفه ام لزوم وجود آنرا درک کرده بود و بر اساس آن میتوانست "بودن" را "توضیح" دهد. ربطش ب اینجای بحث اینست ک نمیتوان گفت هر ذره ای. باید گفت "ذره"... ذره ی هیگز. حتی اگر بلحاظ قامت و اندازه میلیونها بار کوچکترش را پیدا کنند بازهم بلحاظ نقشی ک در هستی ایفا میکند تفاوتی نخاهد کرد. ریشه ی همه ی چیدمانها یک ذره ی واحد است.. و آن ذره ی واحد نیز مرکب از زمان(مکان) و نیستی است. مرکب از هست و نیست. اصلا تمام دیالکتیک هگل براساس همین قضیه شکل گرفته و اثبات «من دیگری است» را بزبان آکادمیک آن میتوانید در دیالکتیک هگل بیابید. تاکنون برای این بخش از سخن او ردیه ای ارائه نشده) آن فقط بلحاظ تأثیری ک از محیط میگیرد و تأثیری ک بر محیط میگذارد معنی میشود. موجود میشود. تکرار میکنم سخن من فقط قدری پیشرفته تر از سخن هگل است اما در بن خیش همان تکرار هگل است.
منطق و فلسفه ما می گوید ماهیت تعریف وجود و محدود کننده موجودات مختلف (البته موجودات اعتباری) در دایره ای خاص است یعنی فلان موجود تا اینجا هست و از اینجا به بعد نیست این از اینجا به بعد نبودنش تنها برای احتراز از مخلوط شدن ماهیت آن موجود با ماهیت های دیگر است نه اینکه حیثیت مستقلی باشد که بدون آن وجود قابل فهم نباشد؛ وجود فرد است و ماهیت آن را رنگ رنگ و گونه گون می کند تا در چشم ما موجودات مختلف به نظر آید و احیانا دچار توهم تکثر شویم.
شما را حواله میدهم ب نیروی شگرف منفی ک هگل از آن سخن میگوید. آنجا ب تفصیل اثبات میگردد ک ماهیت مرکب است از هست و نیست. نمیتوانید هیچیک از این اجزا را بدون آن دیگری موجودیت بدهید و این سخن شما را بشود در قضیه ای مصرف کرد.توضیح داده شد که این نیست صرف اعتبار است و حقیقتی ندارد.
با چنین توصیفی عملا راه را بر حضور "وجود" در قضایای منطقی میبندید. اگر قرار شود منطق صوری را کنار نهاده و وارد واقعیت شویم این جملات درواقع هیچ "کاربرد"ی ندارند و در منطق صوری نیز در هیچ قضیه ای مصرف نمیشوند. وجود چگونه میتواند وجود داشته باشد اگر آنرا موجود نخانیم؟وجود را معادل ماده بگیریم یا خدا
عقلا راه بر معلولیت او بسته است و الا گرفتار دور و تسلسل خواهیم شد؛ چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
دقیقا سخن ما را تأیید کردید. برخی تعاریف فقط شخصی هستند اما این ک بخاهید وجود تعریف غیرشخصی را منکر شوید نمیتوانید. وجود یعنی موجود بودنِ چیز. وجود یعنی موجود. وجود یعنی علت و معلول بودن توأمان. = وجود یعنی عدم. پیگیری این قضیه بدون دخالت دادن و ارجاع ب "چیز" ممکن نیست. پس وجود "چیز" است و دارای وابستگی. هر چیزی علت و معلول توأم است. این تعریف ها دوری یا تعریف لغوی است و اطلاعات اضافه ای بیش از درک و شهود باطنی ما از وجود به ما نمی دهد.
فرد بدون دیگری وجود ندارد. نه در اندیشه ی محض و نه در حاق واقع. علم و فلسفه در هماهنگی کامل این را تأیید میکنند. توضیح داده شد که دیگری صرف توهم و برای رنگ رنگ کردن فرد است.
ثابت شد ک خدا همان خالق است. خدا خالق هم هست.
چیز با کارکرد آن موجود میشود. این تحصیل حاصل است چیز با کارکرد آن تنها متعین می شود نه موجود، موجود قابلیت موجود شدن دوباره را ندارد.
پس دیگری بخشی از ماهیت چیز است. دیگری محال است که بخشی از چیز شود چرا که دیگر ها دائما در حال معدوم شدن و تبدیل شدن هستند اما چیز همچنان پابرجاست.
هیچ موجودی ک شامل این دو بخش نباشد وجود ندارد. به دلیل بالا بخش دوم وجود, حقیقتی ندارد و اعتبار محض است.
تمام تعاریفی ک از خدا ارائه میشود این را میگوید ک کل هستی ک همان بمعنی نیستی است خدا است. مثل اینست ک بگوئیم خدا و نیستی دوجزئی هستند ک خدا نام دارند. ملاحظه فرمودید؟ این کلمات معنای قابل فهمی حداقل برای من ندارد.
آنچه شما میدانید همان سخن ما است. فقط نمیدانید ک با چنین دانسته ها باید نتیجه بگیرید ک "فرد" وجود ندارد و آنچه خدا نامیده شده عقلا نمیتواند خدای ادیان باشد. :e00e:
از خدای ادیان تعاریف متعددی ارائه می شود؛ موحد واقعی آن را چنین معنا می کند:
داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عن الاشیاء لا بالمفارقه یعنی همان که فکر کنم ملا صدرا می گوید؛ وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت.
r.daramroei
10-10-2013, 09:46 PM
برای موجود محصور بین ازل و ابد این زندگی حداکثر صد ساله بقاء محسوب نمی شود مگر اینکه از عقل صرف نظر کرده و انسان را نیز حیوانی چون حیوانات دیگر (نه بیشتر و نه کمتر) ملاحظه کنیم که به حکم غریزه از مرگ گریزان است، . ؟؟ اولا مگر ما از یک انسان خاص سخن میگوئیم؟ دوما منظور از عقل صرف چیست و چرا اینجا آمده ؟ سوما اینهم یک سلیقه ی شخصی است ک ب روان یک انسان خاص محدود میشود. دست آخر این ک مطابق تعاریفی ک شنیده ام و خیلی زیادند انسان تفاوتی با حیوان ندارد و فقط تعریف من است ک حدفاصل واقعی بین انسان و حیوان میکشد و آن تعریف خاص اینست: انسان یعنی ضدقدرت. بحث ما اگرچه در حواشی خود ب مواردی مثل انسان کشیده میشود اما در باطن ب "فرد" مربوط است. دنبال پاسخ این سؤال میگردیم ک فرد چیست و آیا وجود دارد؟ شما باید مشخصا اعلام کنید از چه ادعائی دفاع میکنید و فرد وجود دارد یا نه. و پس از آن میپردازیم ب این ک این پاسخ مستلزم پذیرش کدام جهان بینی است و آن بینش هستی را چگونه توضیح میدهد. ب سؤالات برخاسته از بینش خود چه پاسخی خاهد داد. موضوع بقا ک من مطرح کردم نه بقای مورد نظر انسان بعنوان یک موجود زنده (یا انسان با هر تعریفی) است، ک بقا بعنوان ماهیت ماده است. این ک ماده نابود نمیشود و از شکلی ب شکل دیگر در می آید معنی بقای مورد نظر در اینجاست.
سلیقه شخصی و غیر شخصی در کار نیست؛ یک بام و دو هوا معنا ندارد یا باید بپذیریم که انسان به معنای خاص هستیم که در این صورت گریزی از خدا نیست گمانم کلی گوئی و ... بپایان رسیده است. از اینجا ببعد اگر اجازه بدهید دایره را تنگتر میکنیم و با حل کامل این اختلاف ب پیش میرویم. من با این نظر شما مخالفم اما حکم خود را پس از استدلال شما بیان میکنم.
یا اگر خود را در زمره دیگر حیوانات حساب کردیم ارزش این حرفها در حد شعر تنزل می کند
اگر موافق هستید مابقی پستها را نادیده بگیرید و نتیجه گیری را ب بعد از تشریح کامل مطلب فوق موکول کنیم. لطفا منظورتان از «انسان» را مشخص کنید و بگوئید چرا گریزی جز خدا ندارد. سپاس :e306:
؟؟ اولا مگر ما از یک انسان خاص سخن میگوئیم؟ دوما منظور از عقل صرف چیست و چرا اینجا آمده ؟
1-تک تک انسانها موضوع سخن هستند، هر جهانبینی که حتی یک انسان را نادیده بگیرد مردود است.
2-اشتباه لپی کرده اید، گفته ام که از عقل، صرفنظر شود.
دنبال پاسخ این سؤال میگردیم ک فرد چیست و آیا وجود دارد؟ شما باید مشخصا اعلام کنید از چه ادعائی دفاع میکنید و فرد وجود دارد یا نه.
فرد یعنی چه؟ یعنی شخص، یعنی آنچه مقابل زوج قرار می گیرد؟ و یا منظور یکی بودن هستی است؟
مدعا این است که هستی یکپارچه از یک جنس است و ترکیب در آن راه ندارد؛ ترکیب های قابل مشاهده اعتبار صرف بوده و واقعیتی ندارند.
و پس از آن میپردازیم ب این ک این پاسخ مستلزم پذیرش کدام جهان بینی است و آن بینش هستی را چگونه توضیح میدهد. ب سؤالات برخاسته از بینش خود چه پاسخی خاهد داد.
جواب اینها تا حدی در پست قبلی داده شد.
موضوع بقا ک من مطرح کردم نه بقای مورد نظر انسان بعنوان یک موجود زنده (یا انسان با هر تعریفی) است، ک بقا بعنوان ماهیت ماده است. این ک ماده نابود نمیشود و از شکلی ب شکل دیگر در می آید معنی بقای مورد نظر در اینجاست.
مگر شکی در این نوع بقاء وجود دارد؟ اشاره شد که فرد بوده، هست و خواهد بود؛ دیگر تنها چند صباحی با تکیه بر فرد خودنمایی می کند.
من با این نظر شما مخالفم اما حکم خود را پس از استدلال شما بیان میکنم. اگر موافق هستید مابقی پستها را نادیده بگیرید و نتیجه گیری را ب بعد از تشریح کامل مطلب فوق موکول کنیم. لطفا منظورتان از «انسان» را مشخص کنید و بگوئید چرا گریزی جز خدا ندارد.
فکر کنم اگر منشاء ارزشمندی انسان معلوم شود مشکل حل می شود؛ چرا کشته شدن که نه حتی زجر روحی و جسمی انسانی ما را آزرده می کند اما در مقابل کشتار روزانه میلیونها راس گاو و گوسفند و خوک و .... نه تنها کاملا بی تفاوت که خوشحال هم هستیم و قابلمه حاوی گوشت آنها را با ولع به دستگاه هاضمه می سپاریم؟
آیا این صرف همدردی با همجنس است که گاهی در حیوانات هم دیده می شود یا چیز دیگری است؟
اگر این است که ارزش صحبت و جر و بحث ندارد اما اگر چیز دیگری است که به نظر من چیز دیگری است، این ارزشمندی نمی تواند صرف اعتباری باشد که انسان خود برای خود تراشیده است چرا که در این صورت نیز ارزشی ندارد پس ناچارا این مدال باید از طرف دیگری به انسان داده شده باشد و این دیگری جز خدا نمی تواند باشد.
r.daramroei
10-11-2013, 06:43 AM
خارج از روند بحث و درون پرانتز بگویم ک میدانم نتیجه ی نهائی تمام مباحث مشابه چیست. نتیجه ی نهائی هیچ است. هر قانونی ک وضع شود همچون چاقوی دولبه هر دو ادعا را بیکسان مردود یا مقبول میدارد. اما این هیچ منجر ب نابودی دین میشود زیرا حداقل قطعیتی را ک دین برپایه ی آن بنا شده است را نابود کرده است و ما را در وضعیت بهتری قرار میدهد زیرا ما گفته ایم: هر قانونی چاقوی دولبه است. درست است ک ما گفته ایم نتیجه هیچ است و انسان فقط با "چیز" میتواند قانع شد اما همین نشان میدهد ک بر نتایج منطق خود استواریم و این خود یک "چیز" است زیرا با هیچ ترکیب شده است و نقطه ی پایان خود را در خیش دارد. هر نقطه ی پایانی بمعنی محدودیت .. و بمعنی حصول "چیز" است.
r.daramroei
10-11-2013, 07:06 AM
1-تک تک انسانها موضوع سخن هستند، هر جهانبینی که حتی یک انسان را نادیده بگیرد مردود است..
صحیح است، و گمان نمیکنم هیچ چیزی خلاف این گفته باشم.
2-اشتباه لپی کرده اید، گفته ام که از عقل، صرفنظر شود.
پس "صرف"ی درکار نیست. منظور عقل همه فهم است نه عقل خاصی مثل عقل محض و استعلائی و....
فرد یعنی چه؟ یعنی شخص، یعنی آنچه مقابل زوج قرار می گیرد؟ و یا منظور یکی بودن هستی است؟
مقابل زوج قرار نمیگیرد. منظور دقیقا مصداقی برای یک است. ذهن ما نمیتواند دو چیز (وبیشتر ) را یک چیز بداند. بنابراین منظور "وجود" هم هست. یک در بحث کنونی قبل از زوج قرار میگیرد نه مقابل آن. زیرا من معتقدم اولین عددی ک بتواند "چیز" واقع شود 3 است. شاید درک دیگری از همین موضوع سه پایه های هگلی را ساخت. آنچه یک میپنداریم درواقع روحی است ک دو یک را دربر میگیرد. بحثی ویژه است.
مدعا این است که هستی یکپارچه از یک جنس است و ترکیب در آن راه ندارد؛ ترکیب های قابل مشاهده اعتبار صرف بوده و واقعیتی ندارند.
تمام سخن من نیز همین است. من معتقدم وقتی بشر از هر چیزی سخن بگوید آن چیز بیهوده و بی دلیل نیامده است. اصلا چیزی ک نیست بزبان آورده نمیشود. نهایت اختلاف میتواند بر سر جنس و محتوی چیز باشد. همین یک شاهدی بر این است ک یک قانون واحد میتواند ب نتایجی منجر شود ک یکی نیستند. زیرا در بطن هر قانونی دوئیت هست. وقتی هیچ چیز بی دلیل بزبان نمی آید واژه ی خدا نیز بی دلیل نیست. خدا درواقع نامی است ک برای کلیت هستی درنظر گرفته ایم و این نام ب نتایج مختلفی انجامیده. این موضوع را در تاپیک "رابطه" در هم میهن آغازیدیم ک اخراج شدیم و هیچوقت نشد تشریحش کنیم.
جواب اینها تا حدی در پست قبلی داده شد.
اگر اجازه بدهید بعدا ب باقی مسائل میپردازیم. در اینجا فقط بایستی نقطه ی مشترکی یافت تا بتوانیم سخن گوئیم. وگرنه مثل دو غیر همزبان فقط حرف خیش را خاهیم گفت. این "فرد"ی ک بسادگی از آن گذشتید دقیقا چیست؟
و این دیگری جز خدا نمی تواند باشد میترسم یادم برود... من در تشریح این ک خدا از کجا آمد ب همین نکته رسیدم. خدا فقط یکی از دو قطب ممکن برای نامگذاری هستی است.. و همان محور و نقطه ی ثابت اجباری است ک در پاراکراف بالا من سعی میکنم بوجودش آورم تا بتوان ادامه داد. ب نتایج مشابهی میرسیم اما انتخابهای متفاوتی میکنیم ک این بنفع منست.. زیرا در عین نکوهش بی اصالتی ها معتقدم انسان فقط انتخاب میکند.
r.daramroei
10-11-2013, 07:09 AM
خنده ام میگیرد. همیشه از تشابه پرهیز کرده ام اما دقیقا گوئی نیچه است سخن گفتم. نیچه.. و یک ضدقدرت!! جل الخالق:e530:
این "فرد"ی ک بسادگی از آن گذشتید دقیقا چیست؟
شناخت دقیق این فرد مستلزم احاطه بر اوست اگر چنین اتفاقی بیفتد آنگاه شما می شوی فرد اما چنین احاطه ای محال است لذا هیچگاه هیچ شناخت دقیقی از فرد حاصل نخواهد شد و ما مجبوریم به همین شناخت و درک ناقص بسنده کنیم.
بقیه حرفها را فکر کنم خیلی روشن بیان کردم.
r.daramroei
10-12-2013, 11:33 AM
شناخت دقیق این فرد مستلزم احاطه بر اوست اگر چنین اتفاقی بیفتد آنگاه شما می شوی فرد اما چنین احاطه ای محال است لذا هیچگاه هیچ شناخت دقیقی از فرد حاصل نخواهد شد و ما مجبوریم به همین شناخت و درک ناقص بسنده کنیم.
بقیه حرفها را فکر کنم خیلی روشن بیان کردم. میترسم با همین دیدگاه همه ی آن جملات را گفته باشید. منظور من از "فرد" در این تاپیک "چیز" اشت. شیء. یک. آن چیزی ک بدان موجود میگوئید چیست. مثلا میگوئید "انسان". کدام انسان؟.. فلانی؟ آیا فلانی وقتی ک بیمار است و هذیان میگوید بازهم فلانی است؟ (بحث مشابهی در تاپیک هویت و.. در جریان است) آیا اگر دستش را قطع کنند باز هم فلانی است؟ فرض کنید با تکنیکی میتوان سر او را جدا کرد و تن و سرش را در عین حال زنده نگهداشت.. کدامش فلانی است؟ انسان بطور کلی اگر بخاهد وارد قضیه ای شود و در موردش حکمی صادر کنیم ابتدا باید مشخص شود ک چیست. چیست یعنی همخانی با یکی از داشته های ذهنی ما. و............... حال آن ک من بطور مشخص "فرد" را چیزی همچون ریزترین اجزای ماده در نظر گرفتم. اگر بگوئیم جسمی مانند سنگ برای من "فرد" و چیز است و میتوان در حکم کلی ئی مصرفش کرد میگویم اگر آن سنگ دوتکه شود چطور؟ اگر ب کانیهایش تقسیمش کنیم چطور.. آیا یک کانی آن فرد است؟ دقیقا سنگ را ب چه میگوئیم؟ بدینسان مشخص میشود آنچه ما ب نامی نامگذاریش کرده ایم درواقع فرد نیست و چیدمانی از فلان ذرات است. ممکن است بگوئید ک "نام" جزو مقوله های معناشناسانه (Semantical) است و متفاوت از شیء میباشد. زیرا "نام" در عین حال ک ب «زبان موضوعی» (Subjective language) تعلق دارد طبق نظر تارسکی متلق ب "فرازبان" نیز هست. یعنی بازای هر جمله در زبان موضوعی ک بازای اشیائی صادق شود جمله ای در فرازبان هست ک بازای نام آن اشیاء صادق شود. در اینصورت خاهم گفت ک در هر دو زمینه (زبان موضوعی و فرازبان) ابتدا بایستی مشخص نمود ک "فرد" چیست و از چه سخن میگوئیم. نهایتا در این بحث دنبال اثبات این هستیم ک "فرد" وجود ندارد و همچنان ک لیوتار میگوید مضامین و واژگان ما اعتباری هستند. در اینصورت چیزی بنام خدا.. و خصوصا خدای ادیان با مسائل زیادی مواجه خاهند شد ک نمیتوانند پاسخ گفت. اکنون بفرمائید در جهان بینی شما آیا هیچ "فرد"ی وجود دارد؟ آیا شما سلول یا اتم یا پروتون یا ریزتر از آن را مصداق عدد یک میدانید؟ یا این ک ب چیدمانهائی از سلول و فکر بنام انسان و حیوان و گیاه و سنگ و ... "فرد" میگوئید؟
میترسم با همین دیدگاه همه ی آن جملات را گفته باشید. منظور من از "فرد" در این تاپیک "چیز" اشت. شیء. یک. آن چیزی ک بدان موجود میگوئید چیست. مثلا میگوئید "انسان". کدام انسان؟.. فلانی؟ آیا فلانی وقتی ک بیمار است و هذیان میگوید بازهم فلانی است؟ (بحث مشابهی در تاپیک هویت و.. در جریان است) آیا اگر دستش را قطع کنند باز هم فلانی است؟ فرض کنید با تکنیکی میتوان سر او را جدا کرد و تن و سرش را در عین حال زنده نگهداشت.. کدامش فلانی است؟ انسان بطور کلی اگر بخاهد وارد قضیه ای شود و در موردش حکمی صادر کنیم ابتدا باید مشخص شود ک چیست. چیست یعنی همخانی با یکی از داشته های ذهنی ما. و............... حال آن ک من بطور مشخص "فرد" را چیزی همچون ریزترین اجزای ماده در نظر گرفتم. اگر بگوئیم جسمی مانند سنگ برای من "فرد" و چیز است و میتوان در حکم کلی ئی مصرفش کرد میگویم اگر آن سنگ دوتکه شود چطور؟ اگر ب کانیهایش تقسیمش کنیم چطور.. آیا یک کانی آن فرد است؟ دقیقا سنگ را ب چه میگوئیم؟ بدینسان مشخص میشود آنچه ما ب نامی نامگذاریش کرده ایم درواقع فرد نیست و چیدمانی از فلان ذرات است. ممکن است بگوئید ک "نام" جزو مقوله های معناشناسانه (Semantical) است و متفاوت از شیء میباشد. زیرا "نام" در عین حال ک ب «زبان موضوعی» (Subjective language) تعلق دارد طبق نظر تارسکی متلق ب "فرازبان" نیز هست. یعنی بازای هر جمله در زبان موضوعی ک بازای اشیائی صادق شود جمله ای در فرازبان هست ک بازای نام آن اشیاء صادق شود. در اینصورت خاهم گفت ک در هر دو زمینه (زبان موضوعی و فرازبان) ابتدا بایستی مشخص نمود ک "فرد" چیست و از چه سخن میگوئیم. نهایتا در این بحث دنبال اثبات این هستیم ک "فرد" وجود ندارد و همچنان ک لیوتار میگوید مضامین و واژگان ما اعتباری هستند. در اینصورت چیزی بنام خدا.. و خصوصا خدای ادیان با مسائل زیادی مواجه خاهند شد ک نمیتوانند پاسخ گفت.
من درک درستی از این سخنان شما ندارم اگر دوستان دیگری این مطالب را می خوانند با زبانی ساده آن را توضیح دهند یا اگر خودتان توانایی ساده صحبت کردن را دارید در یک جمله بگویید که منظورتان چیست و بر فرض درست بودن آنچه دریافته اید نتیجه عملی آن چیست و چه مشکلی از مشکلات ما را حل می کند؟
اکنون بفرمائید در جهان بینی شما آیا هیچ "فرد"ی وجود دارد؟ آیا شما سلول یا اتم یا پروتون یا ریزتر از آن را مصداق عدد یک میدانید؟ یا این ک ب چیدمانهائی از سلول و فکر بنام انسان و حیوان و گیاه و سنگ و ... "فرد" میگوئید؟
در جهانبینی من جز فرد وجود ندارد چرا که عقلا جایی برای دیگری نیست همه آنچه شما به دنبال تشریح و جزء جزء کردن آن هستید تنها نمودی از بود حقیقی (فرد) هستند اگر به کلمات عرفا رجوع کنید خواهید یافت که خدا در منظر آنها واحد حقیقی است نه واحد عددی؛ فرق هم در این است که در واحد عددی فرض دیگری محال نیست اما در واحد حقیقی حتی فرض آن عقلا محال است.
r.daramroei
10-13-2013, 06:51 PM
[/SIZE]من درک درستی از این سخنان شما ندارم اگر دوستان دیگری این مطالب را می خوانند با زبانی ساده آن را توضیح دهند یا اگر خودتان توانایی ساده صحبت کردن را دارید در یک جمله بگویید که منظورتان چیست و بر فرض درست بودن آنچه دریافته اید نتیجه عملی آن چیست و چه مشکلی از مشکلات ما را حل می کند؟
. [/SIZE] برای آن ک چیزی را موجود بدانید آن چیز چه شرایطی باید داشته باشد. وجود چه چیزی برای شما قطعی است؟ برای من تنها وجود چیدمانها قطعی است. عنصر مجزا و فرد در هستی وجود ندارد و این یعنی آزادی کامل انسان بعنوان خانشگر هستی در نحوه ی تأویل هستی. نتیجه ی عملی؟ برتر از سخنی ک خود ما در حق خیش میگوییم سخنی نیست. آزادی از سلطه ی قدرت. همه ی سخنان ب یک اندازه محترم هستند و این فقط شرایط محیطی است ک موجب انتخاب چیزی بنام درست و نادرست و ارجحیت دادن ب یک نظریه میشود. انسان یعنی آنچه ک خودش میگوید و بدینسان علم انسان از قید نتایج لابراتواری خلاص میشود و فرصت برای ظهور انسان واقعی فراهم میگردد. دنیائی لبریز از علم و حقیقت و عرفان و عشق. وقتی ب ماهیت اجتماعی همه ی هستی معتقد باشیم و بدانیم ک هیچ ذات و اسطقسی در هستی وجود ندارد آنگاه همه ی جزمیت ها نابود میگردد و آدمی تنها در برابر آنچه ک نمیشود تغییرش داد مطلق نگر میشود. هیچ حسی زیباتر از زندگی در آغوش حقیقت نیست. آنگاه ک خود را فارغ از هر مصلحتی ک دروغ را تجویز میکند میبینی و شجاعانه رخ در رخ واقعیت مینهی آنگاه است ک میفهمی ارزش ب چه میگویند. اینست فایده ی عملی اعتقاد ب «ماهیت یگانه ی همه ی چیدمانهائی ک "چیز" نام گرفته اند». ساده تر از این را گفتن کار معلمان دبستان است.
در جهانبینی من جز فرد وجود ندارد چرا که عقلا جایی برای دیگری نیست همه آنچه شما به دنبال تشریح و جزء جزء کردن آن هستید تنها نمودی از بود حقیقی (فرد) هستند اگر به کلمات عرفا رجوع کنید خواهید یافت که خدا در منظر آنها واحد حقیقی است نه واحد عددی؛ فرق هم در این است که در واحد عددی فرض دیگری محال نیست اما در واحد حقیقی حتی فرض آن عقلا محال است من از مروجان نگاه عرفانی ب قضایا هستم و خرد را در مقام درک هستی سراپا بیراهه میدانم. اما عرفان هم بمعنی شعر و لاطائلات نیست. عرفان حقیقی گامی فراتر از فلسفه و منطق و علم است. شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.
برای آن ک چیزی را موجود بدانید آن چیز چه شرایطی باید داشته باشد. وجود چه چیزی برای شما قطعی است؟ برای من تنها وجود چیدمانها قطعی است. عنصر مجزا و فرد در هستی وجود ندارد و این یعنی آزادی کامل انسان بعنوان خانشگر هستی در نحوه ی تأویل هستی. نتیجه ی عملی؟ برتر از سخنی ک خود ما در حق خیش میگوییم سخنی نیست. آزادی از سلطه ی قدرت. همه ی سخنان ب یک اندازه محترم هستند و این فقط شرایط محیطی است ک موجب انتخاب چیزی بنام درست و نادرست و ارجحیت دادن ب یک نظریه میشود. انسان یعنی آنچه ک خودش میگوید و بدینسان علم انسان از قید نتایج لابراتواری خلاص میشود و فرصت برای ظهور انسان واقعی فراهم میگردد. دنیائی لبریز از علم و حقیقت و عرفان و عشق. وقتی ب ماهیت اجتماعی همه ی هستی معتقد باشیم و بدانیم ک هیچ ذات و اسطقسی در هستی وجود ندارد آنگاه همه ی جزمیت ها نابود میگردد و آدمی تنها در برابر آنچه ک نمیشود تغییرش داد مطلق نگر میشود. هیچ حسی زیباتر از زندگی در آغوش حقیقت نیست. آنگاه ک خود را فارغ از هر مصلحتی ک دروغ را تجویز میکند میبینی و شجاعانه رخ در رخ واقعیت مینهی آنگاه است ک میفهمی ارزش ب چه میگویند. اینست فایده ی عملی اعتقاد ب «ماهیت یگانه ی همه ی چیدمانهائی ک "چیز" نام گرفته اند». ساده تر از این را گفتن کار معلمان دبستان است. خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
شما فقط باید توضیح دهی ( و نه در یک جمله) ک آیا آن "فرد" ک شما ب وجودش معتقدی فاقد اجزای متشکله است؟ و آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟ آن را چگونه تمایز میدهی از سایر چیزهائی ک در هستی هست.
نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید.
آیا ماهیت آن ، ذات آن، و بودش آن بدون هیچ تماسی با هیچ هستی دیگری شکل گرفته است؟
اگر کمی دقت کنید از اینکه چنین سوالی طرح کرده اید متعجب خواهید شد!
کدام هستی دیگر؟
شکل گرفته یعنی چه؟
مگر در کنار این هستی موجود هستی دیگری قابل فرض است؟
لازمه فرض هستی دیگر یا شکل گرفتن آن، فرض وجود مرزی به نام عدم است؛ وجودِ عدم یا زایش وجود از عدم یعنی یک پارادوکس و تناقض کامل و تمام عیار!
لذا خداوند ازلی و ابدی است نه وجودی قبل از او قابل فرض است و نه وجودی بعد از او، او همه هستی را پر کرده و جایی برای غیر نگذاشته است و طرح این سوال که خدا از کجا آمده است و یا علت خدا چیست و چه کسی خدا را خلق کرده است سوالی به غایت کودکانه و ناشی از بیسوادی مطلق است.
r.daramroei
10-14-2013, 11:28 AM
خب فرض کنید همه اینها که گفتید محقق شد و ما چند صباحی را در آغوش زیبای حقیقت به زیباترین وجه حس و زندگی کردیم اما در نهایت به نقطه ای می رسیم که نقطه صفر است و با کسی که این سعادت نصیب او نشده که این حس را تجربه کند سوار یک قایق می شویم؛ قایق مرگ و
این یعنی کشک بودن همه آنچه خود را برای آن دریدیم !!!
. البته اینهم سلیقه است. و دقیقا تأیید سخن ماست ک هستی را برای هرکسی یک هستی شخصی میخانیم. اما صرف این ک کلیت قضیه و قانون قضیه درست است دلیل این نیست ک آنچه در چارچوب آن انجام میگیرد نیز درست باشد. "انسان" نزد من تعریفی دارد و اگر در قضایائی ک طرح میکنم نامی از انسان برده میشود منظور همین تعریفی است ک در اینجا می آید: «انسان مفهومی اجتماعی است و عبارت است از مجموعه ی آگاهیهائی ک توسط بشر کسب شده است» . ما بطور معمول اینگونه ایم و راجع ب این کامپیوتری ک با آن کار میکنیم باندازه ی همه ی خالقان آن میدانیم (یا میتوانیم بدانیم.. یا بعلت ندانستن جزییات از استفاده ی آن محروم نیستیم و کلیت آن جزو آگاهیهای ماست. یعنی اگر تلویزیون انیمیشن بسیار پیشرفته ای نشان بدهد میدانیم ک در قالب کامپیوتر این ممکن است... بدینسان جهان بینی من محصول جهان بینی همه ی انسانها است. ما بطور معمول و در حاق واقع اینگونه ایم و فلسفه ی من همین چیزی ک هست را بعنوان آیین خیش پذیرفته است) . یعنی زمانی ک شما نظر فوق را درمورد زندگی ارائه میدهید باید توجه کنید ک میتوانید از حاصل تفکر دیگران نیز در این خصوص بهره بگیرید. بحث در اطراف این سخن شما بسیار است و بیش ازین لزومی نمیبینم واردش شوم. فقط اینرا بگویم ک با چنین دلیلی باید در تفکر را گل گرفت.. و هیچیک از صاحبان اندیشه و سخن تاکنون چنین کاری نکرده اند. شما در این نوع نگاه تقریبا تنها میمانید.
نمی دانم با چه زبانی توضیح دهم که سایری در هستی قابل فرض نیست؛ ما تنها با یک حقیقت مواجهیم و آن حقیقت چیزی نیست جز هستی و وجود، روی هر پدیده قابل درکی که دست بگذارید یک هستی دارد و یک چیستی، هستی ذات و جوهره آن پدیده و چیستی شکل و شمایلی است که مثلا گربه را از تبلت متمایز می کند اما این دو همچنان در ذات یعنی هستی مشترک و غیر قابل انفکاک اند.
پس فرد فاقد اجزاء متشکله است و تنها در هر زاویه ای به رنگی در می آید. با این نحوه برخورد فکر میکنم این را تلقین میکنید ک همین اندازه کافیست و این حکم قطعی باید تفکر در این زمینه را متوقف کند. چنین اتفاقی نخاهد افتاد. اما بعد؛ سخن ما نیز علی الظاهر همان سخن شماست اما نتایج متفاوتی از آن گرفته ایم. ابتدا بگویم ک هنوز هم دقیقا و مشخصا نقطه ی برخورد دو اندیشه را مشخص نکرده اید. خودتان فکر میکنید در چه نقطه ای با من اختلاف نظر دارید؟ عجالتا من بدنبال پیدا کردن یک نقطه ی ثابت میگردم تا از آن بعنوان محور بحث و معیار ترجمه و تأویل و ارزیابی استفاده کنم. تمام پاسخهای شما را متوقف نگه داشته ایم تا این زبان مشترک حاصل شود. این نقطه ی ثابت و مشترک همانا مفهوم هستی است. .. و فکر میکنم بهترین راه برای رسیدن ب پاسخ شما این باشد ک ابتدا من ب سؤال خودم پاسخ بدهم.. تا شما بتوانید نقطه ی تقابل یا همراهی خود را با من دریابید. شما میگوئی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هستی است. و هستی از نظر شما متشکل از پدیده هائی است ک ما درکی کلی از آن داریم و درکمان میتواند گربه را از تبلت تمیز دهد. من میگویم ک اگر بدینسان ب هستی نگاه کنیم پاسخ هیچ سؤالی داده نمیشود. شما فکر میکنید یک یوزپلنگ فرق بین شکار و شکارچی را نمیداند؟ آیا این چنین درکی زیبنده ی انسان است؟ اگر بگویند «گوشت گربه حرام است» آنگاه آیا این سؤال مطرح نمیشود ک چرا؟ ج: بدلیل وجود فلان ماده در گوشت گربه ک برای انسان مضر است (چه دلیل دیگری میتواند باشد؟) س: پس قضیه «آن ماده» است. .. و اگر گربه ای یافت شود ک آن ماده در گوشتش نباشد آنوقت چطور؟.. اینجا لازم می آید ک گربه را قدری مشخص تر کنیم. و همینطور هر پدیده ی دیگری با همین سؤالات روبروست و همین نیاز درموردش حس میشود. اصولن هستی را نمیتوان با چنین نگاهی نگریست.. اگر بخاهیم مشکلات زندگی را حل کنیم. اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟ بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟ مگر مقوله ی ذات بسته شده است؟ از ماقبل افلاطون تاکنون بر سر ذات بحث میشود و هنوز معلوم نیست ک آیا میتوان ب توافقی رسید یا نه. اصل موضوع همین ذات است. ذات برای ما مساوی با چیست؟ مثلا ذات آب برای ماچیست؟ تری؟ مایع بودن؟ ...و ... آیا هریک از خواصی ک میتوان ب آب نسبت داد را میتوان جوهر دانست؟ برخلاف فلسفه ک ب دور باطل ایراد میگیرد من دور باطل را تعریف ذات اشیا میدانم.. نخستین بار سالها قبل ب کتابی از شریعتی برخوردم ک نامش این بود؛ فاطمه فاطمه است. و برای فهم آن درکی ک باعث چنین انتخابی شده بود کتاب را با نگاه دیگری خاندم. در همان دوران بود ک متوجه اختلاف عقل و عرفان شدم . عقل از دور باطل چیزی نمیفهمد چون دربند ماده است. فقط ماده و چیز را میفهمد.. اما عرفان یعنی درک عوالمی ک (اگرچه سراپا مادیست اما) شباهتی ب ماده ی مألوف ندارد. آب آب است. ذات آب آب است. آب نه تری نه مایع بودن نه شفافیت و .... است.. آب یعنی یک مفهوم اعتباری در ذهن ما. همینطور سنگ و انسان و... . جستجوی اسطقسی ک بتوان آنرا آب دانست جستجوی ماده ی افلاطون است. هرچند در پارادوکسی عجیب در انتها خاهیم دید ک همان ماده ی افلاطونی ذات هر چیز است و اکنون شاید بعد از یافت شدن ذره ی هیگز راه بر اثبات چنین ادعائی باز شود. اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟ گفتم ک سخن من تنها فرقش با آیین هگل اینست ک آنچه ک هگل بدلیل عقب ماندگی علم نمیتوانست درک کند خوشبختانه من با شانسی ک در این موقعیت زمانی نصیبم شده درک کرده ام. اگر شما ب جائی برسید ک بتوان از آنجا آغاز کرد آنگاه ب این میرسیم ک آیا نیاز هست آیین هگل را در جستجوی حقیقت ادعای ما واکاوی کنیم؟ و سپس ب آن بخش دلنشین میتوان پرداخت ک انگیزه و دلیل چنین کنکاشی چیست. منبع اقتدارش چیست و کاربردش کدام است. اوف..:e40f:
شما میگوئی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن هستی است. و هستی از نظر شما متشکل از پدیده هائی است ک ما درکی کلی از آن داریم و درکمان میتواند گربه را از تبلت تمیز دهد. من میگویم ک اگر بدینسان ب هستی نگاه کنیم پاسخ هیچ سؤالی داده نمیشود. قضیه درست بر عکس است اگر ما شناختی از کل هستی حاصل نکنیم پاسخ تمام سوالات ریز را هم که بدهیم هیچ مشکلی حل نخواهد نشد و ما همچنان دور خود چرخیده ایم ما باید به دنبال علمی باشیم که تنها نقش دو چهار در صد متر امدادی را نداشته باشد و سهم ما تنها هل دادن علم به جلو و رساندن آن به دست آیندگان نباشد، من دنبال سهم خود از آگاهی هستم؛ اینکه آیندگان به چه درگی از هستی می رسند اصلا برای من مهم نیست من باید قبل از مرگ نسبتم با هستی را روشن و تکلیف خود را بدانم.
اگر اینگونه بود ک این نگاه شما واقعا کافی باشد هرگز نه فلسفه ای شکل میگرفت و نه علم تا این حد پیشرفت میکرد. گفتم ک درکی تا این حد در حیوانات هم هست.. و بعنوان مثال خیلی برایم جالب است بدانم ک با این دیدگاه چگونه میتوانید فرقی بین انسان و حیوان قائل شوید؟ مشخص است اصلا آنچه من گفته ام را درک نکرده اید.
بله.. هستی «ذات و جوهره» ی آن پدیده است.. اما هستی محموله ایست ک بر چه حمل میشود؟ مگر جز بر "چیز" میتواند حمل شد؟
چه کسی گفته هستی محمول است؟ متاسفانه ظاهرا از اولیات منطق هم اطلاعی ندارید.
هستی موضوعی است که همه آنچه شما به آن چیز می گویید به آن آویزان هستند.
اما این ک سایری در هستی را قابل فرض نمیدانید آیا بدان معنی است ک علیه بخش مهمی از فلسفه ی کلی و آیین هگلی برخاسته اید؟
اینکه هگل چه می گوید من اطلاعی از آن ندارم اما آنچه گفتم کاملا روشن و واضح است اگر استدلالی بر خلاف آن دارید بیان کنید تا اشکال فهم خود را بیابم.
r.daramroei
10-17-2013, 03:55 PM
قضیه درست بر عکس است اگر ما شناختی از کل هستی حاصل نکنیم پاسخ تمام سوالات ریز را هم که بدهیم هیچ مشکلی حل نخواهد نشد و ما همچنان دور خود چرخیده ایم ما باید به دنبال علمی باشیم که تنها نقش دو چهار در صد متر امدادی را نداشته باشد و سهم ما تنها هل دادن علم به جلو و رساندن آن به دست آیندگان نباشد، من دنبال سهم خود از آگاهی هستم؛ اینکه آیندگان به چه درگی از هستی می رسند اصلا برای من مهم نیست من باید قبل از مرگ نسبتم با هستی را روشن و تکلیف خود را بدانم.
مشخص است اصلا آنچه من گفته ام را درک نکرده اید.
چه کسی گفته هستی محمول است؟ متاسفانه ظاهرا از اولیات منطق هم اطلاعی ندارید.
هستی موضوعی است که همه آنچه شما به آن چیز می گویید به آن آویزان هستند.
اینکه هگل چه می گوید من اطلاعی از آن ندارم اما آنچه گفتم کاملا روشن و واضح است اگر استدلالی بر خلاف آن دارید بیان کنید تا اشکال فهم خود را بیابم. گویا از این راه نمیشود ب یک نقطه ی ثابت رسید. از راهی دیگر میرویم. آیا شما یک چیز خاص را (ک ظاهرا ب آن فرد میگویید) .. مثلا یک سیب را.. موضوعی «برای خود» میدانید یا «برای من»؟ یا هیچکدام یا هردو؟ آیا معتقدید یک سیب دارای دو نوع "هستی" است ک یکی «برای خود» (واقعیت) است و دیگری «برای من» (حقیقت)؟ .. یا این ک معتقدید اصلا «برای خود» و «برای من» موضوعیتی ندارند و آنچه من میبینم همان است و نوع دیگری از هستی وجود ندارد.
در توضیح (ک شاید زبان من گویا نباشد) بگویم ک «هستی برای خود» بمعنی موجودیتی است ک شیء برای خودش دارد و چه من باشم و چه نباشم آن نوع هستی ثابت و یکدست است. این را میگوییم "واقعیت" . پس «شیء برای خود» بمعنی شیء در واقعیت یا همان واقعیت شیء است. اما منظور از «شیء برای من» (همان «هستی برای من» است) ، آن نوع هستی ئی است ک من درک میکنم (حقیقت). (ممکن است بگوئید برای واژگانی چون حقیقت و واقعیت و ... تعاریف دیگری آورده اند.. من پاسخ میدهم ک درست یا غلط ، من از این واژگان با این معانی استفاده میکنم). اگر خیلی روشن یکی از این گزینه ها را برگزینید آنگاه ب جائی میرسیم. :e402:
آیا شما یک چیز خاص را (ک ظاهرا ب آن فرد میگویید) .. مثلا یک سیب را.. موضوعی «برای خود» میدانید یا «برای من»؟
گاهی برای فهم یک موضوع لازم نیست خود را دچار پیچیدگی کنیم؛ منظور من مفهوم عام هستی است و به یک شیئ خاص مادی نظر ندارم، بسیار ساده تر از آنچه به تصور آید؛ حداقل برای ما یک هستی بیشتر قابل درک نیست برای اینکه هستی دومی را فرض کنیم نیاز به یک مرز فرضی بین هستی اول و دوم است به نام عدم یعنی باید سه چیز داشته باشیم:
1-هستی موجود
2-عدم
3-هستی مفروض
اما چون عقلا به دلیل تناقض ( وجودِ عدم)، عدم قابلیت داشته شدن نیست داشته سوم نیز حتی فرضش محال است، پس آنچه می ماند یک و فرد است فردی یکپارچه و بدون هیچ خللی.
حال جای این سوال است این علم و آگاهی چه نفعی برای ما دارد و چه جهلی را از ما دور می کند؟
r.daramroei
10-19-2013, 05:42 PM
گاهی برای فهم یک موضوع لازم نیست خود را دچار پیچیدگی کنیم؛ منظور من مفهوم عام هستی است و به یک شیئ خاص مادی نظر ندارم، بسیار ساده تر از آنچه به تصور آید؛ حداقل برای ما یک هستی بیشتر قابل درک نیست برای اینکه هستی دومی را فرض کنیم نیاز به یک مرز فرضی بین هستی اول و دوم است به نام عدم یعنی باید سه چیز داشته باشیم:
1-هستی موجود
2-عدم
3-هستی مفروض
اما چون عقلا به دلیل تناقض ( وجودِ عدم)، عدم قابلیت داشته شدن نیست داشته سوم نیز حتی فرضش محال است، پس آنچه می ماند یک و فرد است فردی یکپارچه و بدون هیچ خللی.
حال جای این سوال است این علم و آگاهی چه نفعی برای ما دارد و چه جهلی را از ما دور می کند؟ سخن شما سخنی تماما شخصی ، و موضوع تاپیک تماما فلسفی است. هرچند مرزی میان سخنان فلسفی وجود ندارد اما اینگونه هم نیست ک ب تمام یافته های بزرگان این وادی بی توجه باشیم. شما ب هر ترتیب ممکن از ورود ب بحث خودداری میکنید و حتی نقطه ی تقابل خود را نیز مشخص نمیکنید . زیرا یک دیندار هستید .. و ایشان را عمریست در همین هیئت میبینیم. صدالبته ک از آغاز این بحث معلوم بود ک چه رویه ای طی خاهد شد اما دلایل من برای ادامه ی بحث برای خودم جالب است. آخرین سخنم با شما اینست ک تا زمانی ک نقطه ی تقابل سخن خود با سخن مرا مشخص نکنید این بحث گامی پیش نخاهد رفت. :e032: اما خدمت مخاطب عام عرض کنم: نگاه دینی ب دنیا و هستی همینقدر گنگ و غیرقابل تشخیص است و با این حساب دینداران هرگز جز از فتاوی خیش را ملاک تصمیم گیری در امور و معیار صدور حکم قرار نمیدهند. سؤال اینست ک اگر من بعنوان یک بیخدا ب همان چیزی میرسم ک دیندار عملا انجام میدهد (و در ظاهر منکر آن میشود زیرا دودمان الله بباد میرود) فرق ماچیست. گذشته از انتساب ب الله و انتساب ب خیش ک فصل من و دیندار است، تفاوتی در هیچیک از بنیادهای ما وجود ندارد. البته این ک در انتخاب راه زندگی هرکدام ب چه راهی میرویم این خارج از بحث است. بحث اصلی در تفاوتهای بنیادین است. اینجا نیز دیدید ک یک دیندار اگرچه با چشم بسته و بی آن ک بداند چه میگوید اما ب هر تقدیر تمام سخنان مرا تکرار کرد.. بنابراین سخن آخر من در تاپیک "رابطه" اینجا نیز تکرار میشود ک : انسانها فارغ از آن ک چه برچسبی ب خود میزنند و ب کدام خانواده میچسبند همه سر و ته یک کرباسند و نمیتوان اپسیلونی تفاوت در بنیادهای ایشان پیدا کرد. آیا این حقیقت در امور روزمره ب کار نمی آید؟ خطاب ب علمای دین میگویم ک هر آن دلیل عقلی ک برای پشتیبانی از احکام دین بتراشید دقیقا ابزاری در دست یک بیخدا خاهد بود و میتواند از آن برای اثبات حقانیت خیش مدد جوید. بنابراین دیری نخاهد پایید ک دیوار پوشالینی ک میان خود و واقعیت کشیده اید بدست عقول جامعه فروریزد.
سخن شما سخنی تماما شخصی ، و موضوع تاپیک تماما فلسفی است.
به نظر می رسد برای فرار از پوچ شدن مدعای اولیه مبنی بر عدم وجود فرد در مواجهه با برهانی کاملا عقلی این ادعا را به میان انداخته اید، اینکه ابتدا به فهم کلی و مشترک از هستی برسیم کجایش شخصی است؟ از این فلسفی تر هم مگر ممکن است؟
شما ب هر ترتیب ممکن از ورود ب بحث خودداری میکنید و حتی نقطه ی تقابل خود را نیز مشخص نمیکنید . زیرا یک دیندار هستید .. و ایشان را عمریست در همین هیئت میبینیم.
تقابل از این روشنتر؟ اینکه مدعی هستید فردی در هستی وجود ندارد و من با برهان عقلی نشان دادم که جز فرد قابلیت وجود ندارد نقطه مقابل نیست؟
این موضوع چه ربطی به دیندار بودن یا نبودن من دارد؟
صدالبته ک از آغاز این بحث معلوم بود ک چه رویه ای طی خاهد شد اما دلایل من برای ادامه ی بحث برای خودم جالب است. آخرین سخنم با شما اینست ک تا زمانی ک نقطه ی تقابل سخن خود با سخن مرا مشخص نکنید این بحث گامی پیش نخاهد رفت.
اگر تقابلی نمی بینید مطمئن باشید که مدعا و منظور خود را نرسانده اید یکبار اشاره کردم اگر کسی فهمیده که شما چه می گویید با زبانی ساده به من هم بفهماند.
اما خدمت مخاطب عام عرض کنم: نگاه دینی ب دنیا و هستی همینقدر گنگ و غیرقابل تشخیص است و با این حساب دینداران هرگز جز از فتاوی خیش را ملاک تصمیم گیری در امور و معیار صدور حکم قرار نمیدهند. سؤال اینست ک اگر من بعنوان یک بیخدا ب همان چیزی میرسم ک دیندار عملا انجام میدهد (و در ظاهر منکر آن میشود زیرا دودمان الله بباد میرود) فرق ماچیست. گذشته از انتساب ب الله و انتساب ب خیش ک فصل من و دیندار است، تفاوتی در هیچیک از بنیادهای ما وجود ندارد. البته این ک در انتخاب راه زندگی هرکدام ب چه راهی میرویم این خارج از بحث است. بحث اصلی در تفاوتهای بنیادین است. اینجا نیز دیدید ک یک دیندار اگرچه با چشم بسته و بی آن ک بداند چه میگوید اما ب هر تقدیر تمام سخنان مرا تکرار کرد.. بنابراین سخن آخر من در تاپیک "رابطه" اینجا نیز تکرار میشود ک : انسانها فارغ از آن ک چه برچسبی ب خود میزنند و ب کدام خانواده میچسبند همه سر و ته یک کرباسند و نمیتوان اپسیلونی تفاوت در بنیادهای ایشان پیدا کرد. آیا این حقیقت در امور روزمره ب کار نمی آید؟
مطمئنم مخاطب عام که جای خود دارد مخاطب خاص هم چیزی از حرفهای شما دستگیرش نشده است.
خطاب ب علمای دین میگویم ک هر آن دلیل عقلی ک برای پشتیبانی از احکام دین بتراشید دقیقا ابزاری در دست یک بیخدا خاهد بود و میتواند از آن برای اثبات حقانیت خیش مدد جوید. بنابراین دیری نخاهد پایید ک دیوار پوشالینی ک میان خود و واقعیت کشیده اید بدست عقول جامعه فروریزد
یکی دو مورد مثال بزنید شاید از راه مثال درک و فهمی حاصل شود.
r.daramroei
10-21-2013, 08:57 PM
http://www.daftarche.com/images/misc/quote_icon.png نوشته اصلی از سوی کوشا http://www.daftarche.com/images/buttons/viewpost-left.png (http://www.daftarche.com/%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82-10/%D9%81%D8%B1%D8%AF-1260/برگه-4.html#post51057) به نظر می رسد برای فرار از پوچ شدن مدعای اولیه مبنی بر عدم وجود فرد در مواجهه با برهانی کاملا عقلی این ادعا را به میان انداخته اید، اینکه ابتدا به فهم کلی و مشترک از هستی برسیم کجایش شخصی است؟ از این فلسفی تر هم مگر ممکن است؟
این سخن و خاست من است.. و شما کجا برای دستیابی بدان تلاش کردید؟ جز این نیست ک با پاسخی مبهم ب سؤال روشن ما از ورود ب بحث خودداری کردید. بار دیگر میپرسم: چه چیزی را دارای وجود میدانید؟ آیا میتوانید موجودی مرکب از دو یا چند چیز را چیز واحدی بدانید؟ من فقط ب چیزی "موجود" میگویم ک "چیز" باشد.. "فرد" باشد.. "نام" داشته باشد. و چنین موجودی یافت نمیشود. هر پدیده ای را ک درنظر بگیریم متشکل از ذراتی است و آن ذره ای را ک متشکل از دو یا چند جزء نباشد و عنصری واحد باشد (فرد) هنوز نیافته ایم. در بحثی کاملا مجزا و پس از اثبات مادی بودن فکر و اندیشه (دقیقن دارای جنس است ؛ وزن دارد و فضائی را اشغال میکند و ..... مادی است) این را نیز ثابت میکنیم ک حتی پدیده های روانی نیز عموما چیدمانی از چیدمانهای فکری هستند و فاقد آن ویژگی میباشند ک بتوان بدان "نام" نهاد و از سایر پدیده ها تمایز بخشید. مرتبا سؤال میکنید ک فایده ی چنین علمی چیست و من میگویم اینها بنیانهای فکری انسان هستند و درک چنین واقعیتی موجب تغییرات ساختاری بنیادین در نگرش و جهان بینی انسان میشود. نقطه ی تقابل وجود ندارد زیرا شما بوضوح ب فهم کلی و درک عمومی و ... اشاره میکنید (دوست ندارم از پستهای پیشین شما نقل قول جمع کنم) و این یعنی همان سخن من ک چون فردی یافت نمیشود باید بپذیریم ک جهان برای ما چیزی بیش از «پدیده هائی ک بطور قراردادی و نامشخص نامگذاریشان کردیم » نیست. میگویید با برهان عقلی نشان دادم ک جز فرد قابلیت وجود ندارد. میگویم چنین کاری نکرده اید و .. سهل است؛ یک "فرد" (با تعریفی ک من از فرد ارائه داده ام ) در دنیا بمن نشان بدهید. اگرهم منظورتان از "فرد" چیزی غیر از آنچه من گفتم میباشد، اینک اصلاحش کنید. میتوانم ب بقیه ی گفته های شما پاسخ بدهم اما ترجیح میدهم مسائل را یکی یکی روشن کنیم. ابتدا فقط این را بفرمائید ک آیا با تعریفی ک من از "فرد" ارائه کرده ام شما "فرد"ی در دنیا سراغ دارید؟ یک پاسخ "آری" یا "نه" میتواند بحث را ب پیش راند. درپایان سعی میکنم قدری توضیحات اضافه کنم: آنچه انگیزه ی من از چنین بحثی است مبارزه با نگاه دینی ب دنیاست. جهان بینی دینی از راه مطلق انگاری پدیده ها در مورد آنها حکم میدهد و مطلق انگاری یعنی حذف هرگونه تشکیک در ماهیت پدیده ها. و از آنجا ک پدیده ها واقعا مطلق نیستند لازم می آید ک هربار در برخورد با وجوه تازه ای ک برای یک پدیده یافت میشود توضیح و تبصره و تفسیر تازه ای ارائه شود.. و میدانید ک همین نیاز ساده رمز وجود آخوندیسم است. حال آن ک امروزه با پیشرفت علم بشر متوجه ابعاد و لایه های چندگانه ی اشیاء شده است و همین کشفیات علمی بسترسازی بخشهای مهمی از نسبی نگری را بعهده گرفته است. بشر عصر جاهلیت نیازی نمیدید ک ب انواع جرم بیندیشد و دزدی دزدی بود. اما بشر امروز میداند ک انسان بعضی وقتها خودش نیست و دزدی همیشه دزدی نیست. درواقع برای مطلق انگاشتن هریک از اجزای یک حکم با همین مشکل روبرو هستیم و نهایتا همه ی احکام بشری با نوعی جزمیت پایان میپذیرد نه با کشف یک واقعیت. زمانی ک دکارت از اندیشیدن ب عنوان سندی برای وجود داشتن استفاده کرد درواقع ب همین مشکلات هرمنوتیکی اشاره داشت. اما نگاه دینی ک شک گرائی و نسبی نگری را قاتل خیش میبیند برای فرار از چنین نگاه دقیق و موشکافانه دائما فهم کلی و عقل عمومی انسانی را معیار قرار میدهد و از ادبیاتی استفاده میکند ک مشخصا عوام را هدف گرفته است. اگر در درک هریک از اجزای این متن مشکلی هست بفرمائید.. وگرنه ذکر این ک «نفهمیدم چه گفتی» دردی را دوا نمیکند.
ببینید حرف شما را درست فهمیدم:
1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.
2- هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.
3- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند.
r.daramroei
10-25-2013, 06:19 PM
1- چیزی واقعیت و حقیقت دارد که ما آن را به صورت مستقیم با حواس پنجگانه خود درک کنیم و یا با ابزاری غیر مستقیم آن را بیابیم.
2. - پوزش میخاهم ک غیبت داشتم.غیبتم بدلیل بیماری بود.
خیر.. چیزی واقعیت و حقیقت دارد ک در اندیشه درآید. موضوع اختلاف فقط بر سر برداشت ما از تفکرات است. این ک فلان چیز وجود دارد یا ندارد مهم نیست.. مهم اینست ک بود و نبودش باید چه معنائی داشته باشد ، و پیداست ک "معنا" درواقع حاصل استنتاج از تمام دانشها است. تمام این بحث بخاطر «ایجاد تغییری در امور است، از راه اصلاح بنیانهای تفکر». میخاهیم آنچه را ک نادیده گرفته شده است ب «مجموعه ی تفکر» بیافزاییم. قصد و نیت ما اینست .. اما آنچه ک از آن فهم میشود ممکن است چیز دیگری باشد.
کل سخن من اینست ک چیزی بدون جنس موجود نمیشود اما جنس ک بنیان ماده است ممکن است امروز و تا مدتی بعد نیز قابل تجربه نباشد. فعلا وجود آن را بصورت یک ضرورت منطقی لازم و ضروری میدانیم. همین منطق ب ما میگوید ک این جنس بایستی از جنس فکر باشد و فکر فقط بدلیل دارا بودن چنین جنسی وجود دارد وگرنه وجود نداشت. بنابراین اگر فکر همان جنسی را دارد ک بنیان ماده است ضرورتا هرآنچه در اندیشه درآید وجود دارد و واقعتیش باندازه ی سنگی است ک دکتر جانسون توی سر آن کشیش زندیق از خدا بیخبر زد.
اگر من یک سنگ را واقعیت میدانم باید بگویم ک سنگ چیست. آیا سنگ همان شکلی است ک از آن میبینم؟ بوضوح خیر.. زیرا بینهایت شکل مختلف در سنگها دیده میشود. آیا سنگ کانی های آن است؟ بوضوح خیر.. زیرا کانیها خود از ذرات دیگری تشکیل شده اند. بنابراین اگر ما بخاهیم بر اساس "بودش" سنگ حکمی صادر کنیم و درواقع مفهوم سنگ را مصرف کنیم با یک آشفتگی بنام «سنگ چیست» روبرو هستیم.. هرکسی میتواند سنگ را چیز خاصی بداند و بر آن اساس حکمی صادر کند. و درواقع اگر اینهمه اغتشاش در برداشتهای ما از جهان وجود دارد ب همین دلیل است. موضوعی مثل تفسیر و تأویل و هرمنوتیک ب همین دلیل بوجود آمده ک آن ذات و فرد و ماهیت ثابت مشخص نیست و ترجمه ی جهان موضوعی شخصی است.
اینجا مبحثی باز میشود ک بخشی از آن در ذات گرائی کواین و بخشی از آن در ساختارشکنی دورکیم و بخشی دیگر در مونادهای لایب نیتس و اتمیسم منطقی راسل و دموکریتوس و همینطور بازیهای زبانی ویتگنشتاین و لیوتار قرار میگیرد. یعنی براستی با فلسفه ای کلی سروکار پیدا میکنیم ک جز این نمیتوانست باشد. از آن گذشته موضوع مهم دیگری نیز وجود دارد ک خصوصا در ذات گرائی کواین بدان بر میخوریم و آن امکان راهیابی "ضرورت" و "امکان" ب تالار منطق است.
اگر من ب وجود واقعیتی بنام سنگ اذعان نمایم یعنی وجود "فرد" و "ذات"ی را تأیید کرده ام. حال بفرمایید آیا درخت یک واقعیت است؟ اگر اینطور است آیا دانه نیز یک واقعیت است؟ و آنگاه این دو واقعیت منفرد را چگونه ب یکدیگر ربط میدهیم؟ موضوع اینست ک در نگاه همه ی کسانی ک با نگاهشان آشنا شده ام توجهی ب عواقب سخن نمیشود. و نمیدانند ک دنباله ی سخنشان ب کجا ختم میشود. بوضوح یکجور پاسخ مشترک در سخن همه ی ایشان برای پرسش من وجود دارد ک: «ما تا اینجا را میدانیم.. و بقیه اش ب ما ربط ندارد» اما هیچ چیز منفصل و فردی در جهان وجود ندارد و ریشه ی همه ی وجود ب یک ذره ی بنیادی ختم میشود. ذره ای ک ضرورتا بایستی ترکیبی از هست و نیست باشد وگرنه هیچ توضیحی برای هستی وجود نخاهد داشت.
شما وقتی میگوئی «جز فرد امکان وجود ندارد» از شما میپرسم این فرد چیست؟ کجاست؟ و آنگاه ب یک مبحث کلی تر میرسیم ک اصولا ب چه چیزی "هست" میگوئید؟ مثلا آیا میتوانید گفت اسپاگتی پرنده وجود دارد؟ خب آن چیست؟ شما نهایتا میگوئی ک در آن "جا" ک آن اسپاگتی هست چیز دیگری نیست. بسیار خب پس از طریق فضائی ک میان دو جزء دیگر ایجاد کرده میگوئیم آن وجود دارد. بگذریم از آن ک وقتی ب فرد واقعیت میدهیم ویژگیهایش را از طریق تأثیراتی ک بر دیگر اجزای پیرامون مینهد و تأثیراتی ک از آنها میگیرد تبیین میکنیم. یعنی ماهیت یک "چیز" برای ما همواره "کارکرد" آن چیز است. و از این طریق نیز بخشی از وجود یک چیز منوط ب وجود چیز دیگری میشود.
بخشی از ماهیت دانه درختی است ک در آن نهفته، و بخشی دیگر واکنشی است ک ب نور و رطوبت نشان میدهد و... پس دانه یک چیزی است.. اما چیست؟ چیدمانی از ذراتی ک در آن چیدمان خاص واکنشهای خاصی نشان میدهند. اما بدینسان لازم می آید ک هر ذره خودش انفرادن چیزی باشد و هرچقدر برای انتساب این "خود"ش ب آن ریز شویم و دنبال یک عنصری بگردیم ک خودش باشد و مرکب از تأثیر دو چیز بر یکدیگر و بر محیط پیرامون نباشد این واقعیت فرقی نمیکند ک آن ذره ی فرد بایستی چیزی باشد وگرنه بود و نبودش در یک چیدمان اثری در ماهیت (کارکرد) آن ندارد و بایستی برای معنا دادن (نامیدن) و فهمیدن و ترجمه ی یک ذره دنبال اجزای دارای "خود" (و "ذات" و "ماهیت") بگردیم.
بسیار خوب.. گیرم ک ب آن ذره رسیدیم.. آن ذره ای است ک چیزی است.. یعنی بر ذره ی دیگر تأثیر مینهد و از آن تأثیر میگیرد. اینجا اولین درسی ک از آن ذره میگیریم اینست ک اگر ماهیت ذره کارکرد آن است و اگر کارکرد بمعنی تأثیر گرفتن از یک ذره دیگر (و بالعکس) است، پس آیا نمیتوان گفت ک آنچه را ک "خود" نامیدیم درواقع همان دیگری است؟ ب چه طریقی میتوان یکی از ابیات این غزل را حذف کرد یا قافیه اش را تغییر داد؟ تا اینجا آن حکم «غیر از فرد امکان وجود ندارد» پاسخ داده میشود.
اما وقتی گفتیم دنباله ی سخن ما بایستی درنظر گرفته شود و سخن بایستی واقعیت هستی را توضیح دهد باید اینجا خودمان نیز بدان گردن نهیم. توضیح ما چنان ک علم بتواند آنرا بپذیرد اینست ک از این ویژگی ماده (واکنش) میفهمیم ک وجودِ یک فرد بی معناست. فرد نمیتواند وجود داشت زیرا وجودش را از دیگری میگیرد. یعنی اگر بتوان برای فهماندن ب دستگاه معیوب منطق، « "زمانی" برای آغاز ماده درنظر گرفت» باید اینگونه گفت ک در لحظه ی تکوین اولین ذره ی ماده حداقل دو ذره باید توأمان ظاهر شده باشد. این دو ذره هرکدام باید چیزی باشد ک بتواند از دیگری تأثیر گرفت و برآن تأثیر نهاد. اینجا نوعی دیالکتیک آغاز میشود ک بقول هگل فهم آن نیازمند یک منطق خاص است. یک نوع فهم خاص.
اینجا میدانیم ک هرکدام باید چیزی باشد و نیز میدانیم ک هیچیک بی دیگری وجود ندارد و هیچ نیست. این آن پارادوکسی است ک عقل کنونی ما از عهده ی حل آن برنمی آید اما میتوان آنرا فهمید.. همچون همه ی وقایع دیگری ک میبینیم و میفهمیم اگرچه نمیتوانیم توضیحش داد.
(در پرانتز بگویم ک وقتی میگویم هرسخنی از دو طرف باخدا و بیخدا توأمان ب نفع و ضرر هر دو طرف است منظورم همین است. برای درک سخن من لازم است واقعیتی را بپذیریم ک با پذیرش آن، هسته و بخش بنیادی سخن باخدایان تأیید میشود)
هستی حاصل پارادوکس و تضاد و تناقض و جدال دو ذره ی متضاد است. خاه این دو ذره دو ذره ی مادی از جنس اتم و کانی باشد.. خاه دو ذره ی دارای جنس از جنس فکر باشد. بخاهیم نخاهیم بخشی از واقعیت منکر بخش دیگری از آن است و واقعیت را بایستی همین جدال دید. این جدال و این پارادوکس است ک واقعیت نام گرفته است.
آن ذره ی اولیه ک مرکب از دو ذره است تحت هر شرایطی باید چیزی باشد.. خاه بصورت تکی و خاه بصورت جفتی. باید چیزی باشد وگرنه نمیتوان بدان چیز گفت. وجود نخاهد داشت. پس باید این را پرسید ک اگر آن ذرات چیزی هستند و اگر اولین ذرات هستند همان چیز بودن بسیار ابتدائی و آغازین را وامدار چیستند؟ ما میگوئیم خالقی نیست.. و حتی اگر خالقی وجود داشته باشد نیز بازهم نیاز هست ک توضیح داده شود ک این چیز از کجا آمد.
برای فهم این قضیه جز این ک ب آن چیز بنگریم و خصوصیاتش را بشناسیم راه دیگری نیست. آن ذره چیست؟ واکنش است، و جز واکنش نیست.. (بنابراین آن "قانون" است ک هیچگاه تغییر نمیکند، چون جز آن وجود ندارد). واکنش چیست؟ پاسخی ک ب چیز دیگر داده میشود. پاسخ چیست؟ تغییر.. و تغییر یعنی عوض شدن وجود.. نابود شدن یک وجود (و همینجا مفهوم موقتی بودن و ناپایدار بودن تمام صورتهای وجود خود را نمایان میسازد) وجود یعنی وجود داشتن در یک زمان خاص و یک مکان خاص. پس درواقع ذره همان مکان است و مکان همان زمان است و بودن و ماهیت ذره محصول زمان-مکان است.
زمان درهرحال میگذرد و تصور آغازی برای زمان مستلزم تصور آناتی (یا اجزائی یا مونادهائی یا ذراتی) برای زمان است ک این مستلزم یک آن بودن و یک آن نبودن است تا بتوان این آنات را از یکدیگر جدا کرد. و چنین چیزی با عقل فعلی محال است. پس زمان همواره بوده است و زمان یعنی مکان (زمان برچیزی میگذرد .. مگر نه؟ و هر تعریف دیگری برای زمان مؤید سخن من مبنی بر یگانگی {زمان - مکان - چیز} خاهد بود زیرا برای صحت آن تعریف لازم می آید ک زمان را تجربه کرده باشیم و فقط چیز است ک میتوان تجربه اش کرد) و مکان خود بمعنی وجود چیز است. آن عدمی ک از آن سخن میگوئیم یعنی همین.. وگرنه چیزی غیر از این اصلا نمیتواند نام گرفت. عدم همان لحظه ی وجود زمان-مکان است بی آن ک هنوز هیچ ذره ای بوجود آمده باشد. پیداست ک چنین سخنی فقط برای ارائه ب منطق است، وگرنه در حاق واقع هیچ لحظه ای نبوده ک زمان-مکان حاضر باشد بی آن ک ذره ای (چیز) وجود داشته باشد. پس هیچ چیزی از عدم ب وجود نیامده است و وجود ازلی و ابدی است.
رابطه ی زمان-مکان و ذره چیست؟ گفتیم ک "چیز" (ماده) یعنی واکنش. یعنی بمحض وجود زمان ذره موجود شده است. گفتیم ک لغت "بمحض" و "موجود شدن" و.. فقط برای ارائه ب منطق است و ما برای بیان چنین واقعیتی هیچ واژه ای نداریم یا من نمییابم (قابل توجه دانشمندی ک نخستین هم پیک ما در این تاپیک بود). اصولا وجود زمان یعنی وجود مکان، و وجود مکان یعنی وجود چیز.. چیزی ک جز واکنش محض نیست. یعنی دقیقا همچون فرآیندی ک از جدال صفر و یک در کامپیوتر همه چیز ساخته میشود، در اینجا نیز از جدال «هستن زمان و مکان» و «نیستن هر چیزی جز آن (نیستی.. عدم)» "ذره" یا همان "واکنش" بوجود آمده است. مؤکدا تکرار میکنم این طرز بیان معلول تنگنای زبان است وگرنه زمان و ماده هیچ گاه نبوده ک نباشند.
نباید توقع داشت ک درک چنین چیزی از منطق معمول ساخته است. درواقع هرگاه ب کسانی برمیخورم ک حکمی را ب سبب جور در نیامدن با منطق خیش یا جور درآمدن با آن رد یا تأیید میکنند خنده ام میگیرد اما میدانم جز این چاره ای پیش پای بشر مفلوک و خودبین وجود ندارد. «منطق خیش را برای درک و توضیح هستی مکفی دانستن» آنچنان احمقانه است ک احمقانه بودنش را نمیبینیم.
ب هرحال این توضیحی برای جهان است ک من در تعقیب بیخدائی خیش ارائه میکنم و خشنودم ک سناریوئی دارم ک لااقل روی کاغذ (همپای تمام علم بشری) توضیح معقول و ممکنی برای هستی بدون ظهور معجزه ارائه کرده است. اما برای باخدایان متأسفم ک ب یک پرسش بی توجهند و آن این ک: «اگر ب هر شکلی داستان خلقت را قبول کنیم و آن ذره ی اولیه یا هرآنچه منشأ هستی است را محصول معجزه بدانیم، یعنی این ک قبول کرده ایم ک ماده (هستی) در یک برهه ای از خیش دارای حلقه ای خارج از قوانین مادی است.. و آنگاه جهان چه معنائی دارد؟ جهانی ک از یک بی قانونی محض بوجود آمده هرلحظه ممکن است با بی قانونی محض عمل کند (چنان ک فلسفه ی معجزه همین را میگوید) و این جهان بی ثبات و وهمی هدیه ی خدا ب بشر است. جالب آنجاست ک ادیان برای ایجاد مقبولیت و مشروعیت بدامان عقل و تعقل و تفکر و تدبر می آویزند و با وقاحت تمام این را نادیده و مسکوت میگذارند ک برای پذیرش این داستان شرط اول قدم آن است ک مجنون باشی.. و عقل و ساختار آن را تعطیل کرده باشی. سؤال اصلی خیش را بازهم تکرار میکنم ک اصولا دین چگونه میتواند از عقل و فلسفه دم زند؟.. آنگاه ک عقل معنائی جز تردید میان دو گزینه ندارد، و ماهیت دین چنانست ک اگر هرگونه تردید را مجاز بداند نابود میشود.
.
هر آنچه تاکنون درک کرده ایم مادی بوده و ذات ماده با ترکیب آمیخته است و تاکنون یک موجود تک جزئی را تجربه نکرده ایم.
بله.. بوضوح تجارب ما محدود ب ماده است.. اما ممکن است جنسهای بیشماری وجود داشته باشد ک نشناخته ایم.
3
- نتیجه اینکه چیزی هایی مانند خدا، روح، فرشته و .... که ادیان ادعای مجرد بودن و غیر مرکب بودن آنها را دارند وجود ندارند
«وجود ندارند» سخنی با مفاهیم متعدد است. تنها آن مفهوم از آن در حیطه ی بشر قابل بیان است ک محدود ب امکانات عقلی بشر باشد. بشر فقط مجوز این را دارد ک بگوید با عقل کنونی من وجود مجرد وجود ندارد.. اما هرآنچه در اندیشه می آید درواقع نوعی از وجود را داراست.. ولو بصورت چیدمانی از فکرهای مختلف ک در جمع ب یک تصویر مرکب ختم شده اند.
- پوزش میخاهم ک غیبت داشتم. غیبتم بدلیل بیماری بود. خیر.. چیزی واقعیت و حقیقت دارد ک در اندیشه درآید. موضوع اختلاف فقط بر سر برداشت ما از تفکرات است. این ک فلان چیز وجود دارد یا ندارد مهم نیست.. مهم اینست ک بود و نبودش باید چه معنائی داشته باشد. تمام این بحث بخاطر ایجاد تغییری در امور است، از راه اصلاح بنیانهای تفکر. میخاهیم آنچه را ک نادیده گرفته شده ب مجموعه ی تفکر بیافزاییم. قصد و نیت اینست اما آنچه از آن فهم میشود ممکن است چیز دیگری باشد. کل سخن من اینست ک چیزی بدون جنس موجود نمیشود اما جنس ک بنیان ماده است ممکن است امروز و تا مدتی بعد نیز قابل تجربه نباشد. فعلا وجود آن را بصورت یک ضرورت منطقی لازم و ضروری میدانیم. همین منطق ب ما میگوید ک این جنس بایستی از جنس فکر باشد و فکر فقط بدلیل دارا بودن چنین جنسی وجود دارد وگرنه وجود نداشت. بنابراین اگر فکر همان جنسی را دارد ک بنیان ماده است ضرورتا هرآنچه در اندیشه درآید وجود دارد و واقعتیش باندازه ی سنگی است ک دکتر جانسون توی سر آن کشیش زندیق از خدا بیخبر زد. اگر من یک سنگ را واقعیت میدانم باید بگویم ک سنگ چیست. آیا سنگ همان شکلی ک از آن میبینم؟ بوضوح خیر.. زیرا بینهایت شکل مختلف در سنگها دیده میشود. آیا سنگ کانی های آن است؟ بوضوح خیر.. زیرا کانیها خود از ذرات دیگری تشکیل شده اند. بنابراین اینجا مبحثی باز میشود ک بخشی از آن در ذات گرائی کواین و بخشی از آن در ساختارشکنی دورکیم و بخشی دیگر در مونادهای لایب نیتس و اتمیسم منطقی راسل و دموکریتوس و همینطور بازیهای زبانی ویتگنشتاین و لیوتار قرار میگیرد. یعنی براستی با فلسفه ای کلی سروکار پیدا میکنیم ک جز این نمیتوانست باشد. از آن گذشته موضوع مهم دیگری نیز وجود دارد ک خصوصا در ذات گرائی کواین بدان بر میخوریم و آن امکان راهیابی "ضرورت" و "امکان" ب تالار منطق است. اگر من ب وجود واقعیتی بنام سنگ اذعان نمایم یعنی وجود "فرد" و "ذات"ی را تأیید کرده ام. حال بفرمایید آیا درخت یک واقعیت است؟ اگر اینطور است آیا دانه نیز یک واقعیت است؟ و آنگاه این دو واقعیت منفرد را چگونه ب یکدیگر ربط میدهیم؟ موضوع اینست ک در نگاه همه ی کسانی ک با نگاهشان آشنا شده ام توجهی ب عواقب سخن نمیشود. و نمیدانند ک دنباله ی سخنشان ب کجا ختم میشود. بوضوح یکجور پاسخ مشترک در سخن همه ی ایشان برای پرسش من وجود دارد ک ما تا اینجا را میدانیم. اما هیچ چیز منفصل و فردی در جهان وجود ندارد و ریشه ی همه ی وجود ب یک ذره ی بنیادی ختم میشود. ذره ای ک ضرورتا بایستی ترکیب از هست و نیست باشد وگرنه هیچ توضیحی برای هستی وجود نخاهد داشت. شما وقتی میگوئی «جز فرد امکان وجود ندارد» از شما میپرسم این فرد چیست؟ کجاست؟ و آنگاه ب یک مبحث کلی تر میرسیم ک اصولا ب چه چیزی هست میگوئید؟ مثلا آیا میتوانید گفت اسپاگتی پرنده وجود دارد؟ خب آن چیست؟ شما نهایتا میگوئی ک در آن "جا" ک آن هست چیز دیگری نیست. بسیار خب پس از طریق فضائی ک میان دو جزء دیگر ایجاد کرده میگوئیم آن وجود دارد. بگذریم از آن ک وقتی ب فرد واقعیت میدهیم ویژگیهایش را از طریق تأثیراتی ک بر دیگر اجزای پیرامون مینهد و تأثیراتی ک از آنها میگیرد تبیین میکنیم. یعنی ماهیت یک "چیز" برای ما همواره "کارکرد" آن چیز است. و از این طریق نیز بخشی از وجود یک چیز منوط ب وجود چیز دیگری میشود. بخشی از ماهیت دانه درختی است ک در آن نهفته و بخشی دیگر واکنشی است ک ب نور و رطوبت نشان میدهد. پس دانه یک چیزی است اما چیست؟ چیدمانی از ذراتی ک در آن چیدمان خاص واکنشهای خاصی نشان میدهند. اما بدینسان لازم می آید ک هر ذره خودش انفرادن چیزی باشد و هرچقدر برای انتساب این "خود"ش ب آن ریز شویم و دنبال یک عنصری بگردیم ک خودش باشد و مرکب از تأثیر دو چیز بر یکدیگر و بر محیط پیرامون نباشد این واقعیت فرقی نمیکند ک آن ذره ی فرد بایستی چیزی باشد وگرنه بود و نبودش در یک چیدمان اثری در ماهیت (کارکرد) آن ندارد و بایستی برای معنا دادن (نامیدن) و فهمیدن و ترجمه ی یک ذره دنبال اجزای دارای "خود" (و "ذات" و "ماهیت") بگردیم. گیرم ک ب آن ذره رسیدیم. آن ذره ای است ک چیزی است.. یعنی بر ذره ی دیگر تأثیر مینهد و از آن تأثیر میگیرد. اینجا اولین درسی ک از آن ذره میگیریم اینست ک اگر ماهیت ذره کارکرد آن است و اگر کارکرد بمعنی تأثیر گرفتن از یک ذره دیگر (و بالعکس) است، پس آیا نمیتوان گفت ک آنچه را ک "خود" نامیدیم درواقع همان دیگری است؟ ب چه طریقی میتوان یکی از ابیات این غزل را حذف کرد یا تغییر داد؟ تا اینجا آن حکم «غیر از فرد امکان وجود ندارد» پاسخ داده میشود. اما وقتی گفتیم دنباله ی سخن ما بایستی درنظر گرفته شود و سخن بایستی واقعیت هستی را توضیح دهد باید اینجا خودمان نیز بدان گردن نهیم. توضیح ما چنان ک علم بتواند آنرا بپذیرد اینست ک از این ویژگی ماده (واکنش) میفهمیم ک وجود یک فرد بی معناست. فرد نمیتواند وجود داشت زیرا وجودش را از دیگری میگیرد. یعنی اگر بتوان برای فهماندن ب دستگاه معیوب منطق زمانی برای آغاز ماده درنظر گرفت باید اینگونه گفت ک در لحظه ی تکوین اولین ذره ی ماده حداقل دو ذره باید توأمان ظاهر شده باشد. این دو ذره هرکدام باید چیزی باشد ک بتواند از دیگری تأثیر گرفت و برآن تأثیر نهاد. اینجا نوعی دیالکتیک آغاز میشود ک بقول هگل فهم آن نیازمند یک منطق خاص است. یک نوع فهم خاص. اینجا میدانیم ک هرکدام باید چیزی باشد و نیز میدانیم ک هیچیک بی دیگری وجود ندارد و هیچ نیست. این آن پارادوکسی است ک عقل کنونی ما از عهده ی حل آن برنمی آید اما میتوان آنرا فهمید.. همچون همه ی وقایع دیگری ک میبینیم و میفهمیم اگرچه نمیتوانیم توضیحش داد. (در پرانتز بگویم ک وقتی میگویم هرسخنی از دو طرف باخدا و بیخدا توأمان ب نفع و ضرر هر دو طرف است منظورم همین است. برای درک سخن من لازم است واقعیتی را بپذیریم ک با پذیرش آن، هسته و بخش بنیادی سخن باخدایان تأیید میشود) هستی حاصل پارادوکس و تضاد و تناقض و جدال دو ذره ی متضاد است. خاه این دو ذره دو ذره ی مادی از جنس اتم و کانی باشد.. خاه دو ذره ی دارای جنس از جنس فکر باشد. بخاهیم نخاهیم بخشی از واقعیت منکر بخش دیگری از آن است و واقعیت را بایستی همین جدال دید. این جدال و این پارادوکس است ک واقعیت نام گرفته است. آن ذره ی اولیه ک مرکب از دو ذره است تحت هر شرایطی باید چیزی باشد.. خاه بصورت تکی و خاه بصورت جفتی. باید چیزی باشد وگرنه نمیتوان بدان چیز گفت. وجود نخاهد داشت. پس باید این را پرسید ک اگر آن ذرات چیزی هستند و اگر اولین ذرات هستند همان چیز بودن بسیار ابتدائی و آغازین را وامدار چیستند؟ ما میگوئیم خالقی نیست.. و حتی اگر خالقی وجود داشته باشد نیز بازهم نیاز هست ک توضیح داده شود ک این چیز از کجا آمد. برای فهم آن جز این ک ب آن چیز بنگریم و خصوصیاتش را بشناسیم راه دیگری نیست. آن ذره چیست؟ واکنش است، و جز واکنش نیست.. بنابراین آن قانون است ک هیچگاه تغییر نمیکند، چون جز آن وجود ندارد. واکنش چیست؟ پاسخی ک ب چیز دیگر داده میشود. پاسخ چیست؟ تغییر.. و تغییر یعنی عوض شدن وجود.. وجود یعنی وجود داشتن در یک زمان خاص و یک مکان خاص. پس درواقع ذره همان مکان است و مکان همان زمان است و بودن و ماهیت ذره محصول زمان-مکان است. زمان درهرحال میگذرد و تصور آغازی برای زمان مستلزم تصور آناتی (یا اجزائی یا مونادهائی یا ذراتی) برای زمان است ک این مستلزم یک آن بودن و یک آن نبودن است تا بتوان این آنات را از یکدیگر جدا کرد. و چنین چیزی با عقل فعلی محال است. پس زمان همواره بوده است و زمان یعنی مکان (زمان برچیزی میگذرد .. مگر نه؟ و هر تعریف دیگری برای زمان مؤید سخن من خاهد بود زیرا برای صحت آن تعریف لازم می آید ک زمان را تجربه کرده باشیم و فقط چیز است ک میتوان تجربه اش کرد) و مکان خود بمعنی وجود چیز است. آن عدمی ک از آن سخن میگوئیم یعنی همین.. وگرنه چیزی غیر از این اصلا نمیتواند نام گرفت. عدم همان لحظه ی وجود زمان-مکان است بی آن ک هنوز هیچ ذره ای بوجود آمده باشد. پیداست ک چنین سخنی فقط برای ارائه ب منطق است، وگرنه در حاق واقع هیچ لحظه ای نبوده ک زمان-مکان حاضر باشد بی آن ک ذره ای (چیز) وجود داشته باشد. پس هیچ چیزی از عدم ب وجود نیامده است و وجود ازلی و ابدی است. رابطه ی زمان-مکان و ذره چیست؟ گفتیم ک "چیز" (ماده) یعنی واکنش. یعنی بمحض وجود زمان ذره موجود شده است. گفتیم ک لغت "بمحض" و "موجود شدن" و.. فقط برای ارائه ب منطق است و ما برای بیان چنین واقعیتی هیچ واژه ای نداریم یا من نمییابم (قابل توجه دانشمندی ک نخستین هم پیک ما در این تاپیک بود). اصولا وجود زمان یعنی وجود مکان و وجود مکان یعنی وجود چیز. چیزی ک جز واکنش محض نیست. یعنی دقیقا همچون فرآیندی ک از جدال صفر و یک در کامپیوتر همه چیز ساخته میشود، در اینجا نیز از جدال «هستن زمان و مکان» و «نیستن هر چیزی جز آن (نیستی.. عدم)» "ذره" یا همان "واکنش" بوجود آمده است. مؤکدا تکرار میکنم این طرز بیان معلول تنگنای زبان است وگرنه زمان و ماده هیچ گاه نبوده ک نباشند. نباید توقع داشت ک درک چنین چیزی از منطق معمول ساخته است. درواقع هرگاه ب کسانی برمیخورم ک حکمی را ب سبب جور در نیامدن با منطق خیش یا جور درآمدن با آن رد یا تأیید میکنند خنده ام میگیرد اما میدانم جز این چاره ای پیش پای بشر مفلوک و خودبین وجود ندارد. ب هرحال این توضیحی برای جهان است ک من در تعقیب بیخدائی خیش ارائه میکنم و خشنودم ک سناریوئی دارم ک لااقل روی کاغذ همپای تمام علم بشر توضیح معقول و ممکنی برای هستی بدون ظهور معجزه ارائه کرده است. اما برای باخدایان متأسفم ک ب یک پرسش بی توجهند و آن این ک اگر ب هر شکل قبول کنیم ک آن ذره ی اولیه یا هرآنچه منشأ هستی است را محصول معجزه بدانیم یعنی این ک قبول کرده ایم ک ماده (هستی) در یک برهه ای از خیش دارای حلقه ای خارج از قوانین مادی است و آنگاه جهان چه معنائی دارد؟ جهانی ک از یک بی قانونی محض بوجود آمده هرلحظه ممکن است با بی قانونی محض عمل کند (چنان ک فلسفه ی معجزه همین را میگوید) و این جهان بی ثبات و توهمی هدیه ی خدا ب بشر است.
قطعا خودتان هم انتطار ندارید کسی این متن را بخواند !
تکمه ای در سمت راست صفحه کلید وجود دارد که فرنگی ها به آن می گویند اینتر ! که گهگاه فشار دادنش هنگام تایپیدن خالی از لطف نیست !
هزینه ای هم ندارد !
r.daramroei
10-25-2013, 07:50 PM
قطعا خودتان هم انتطار ندارید کسی این متن را بخواند !
تکمه ای در سمت راست صفحه کلید وجود دارد که فرنگی ها به آن می گویند اینتر ! که گهگاه فشار دادنش هنگام تایپیدن خالی از لطف نیست !
هزینه ای هم ندارد ! تا منظورتان از کسی کی باشد. من خودم معمولا وقتی با کسی در تاپیک هم صحبت میشوم ب کار خودم احترام میگذارم و آنرا با دقت انجام میدهم. یا این ک اصولا شرکت نمیکنم و نیازی ب این ایرادها پیدا نمیکنم. منظورم از بادقت خاندن اینست ک متن را کپی میکنم و ب داکیومنت وردی ک ب ثبت آن تاپیک اختصاص دارد منتقل میکنم و آنجا فونتش را و اینترش را و ... ش را مطابق میل خود تنظیم میکنم، همانجا پاسخ میدهم و سپس کل متن را ب نقل قول منتقل میکنم. این کار هم هزینه ای ندارد. اما گاهی وقتها ک مثل الآن سخن طرف مقابل طول و تفصیلی ندارد و فهمش نیاز ب دقت خاصی ندارد یکضرب کوت میکنم و همانجا پاسخ میدهم. در اینصورت بایستی این پنجره ای ک متعلق ب پاسخ بیدرنگ است دارای ویژگی اینتر باشد ک متأسفانه در ورژنی ک در مونیتور من هست این ویژگی موجود نیست. برای خودم هم سؤال بود اما نه چندان جدی ک بپرسم. مثلا همینجا اینتر میزنم. یکبار دیگر. و یکبار دیگر .. اما کار نمیکند. شاید ویرایشگر پیشرفته چنین نقصی نداشته باشد اما تا بحال نیازی بدان پیدا نکرده ام. بسیار خوب. اگر بدون اینتر نمیتوانید بخانید یا ورد دم دستتان نیست از این پس پاسخها را در ورد تایپ و قالب بندی میکنم و سپس ب این پنجره منتقل میکنم. در هر صورت ببخشید ک از این حساسیت شما خبر نداشتم. :e40c:
r.daramroei
10-26-2013, 07:02 PM
براستی اگر قرار باشد وجود فرد را تأیید کنیم چگونه پاسخ خاهیم گفت اگر ک بپرسند دلیلتان چیست؟ آیا هیچ فردی برای ارائه دارید؟ فرض کنید فقط سفید وجود دارد.. در آنصورت آیا سفید چه معنائی دارد؟ اصلا چگونه میخاهیم وجودش را تأیید کنیم اگر نباشد چیز دیگری ک ب سبب اختلافش با سفید بشود گفت اینجا چیزی هست؟ میبینید ک اگر چیز دیگری ب سفید اضافه کنیم آنگاه ناگهان دو چیز بوجود می آید: یکی سفید و دیگری آن چیز ک افزودیم ب سفید. و در اینصورت چگونه میتوان آن چیز افزودنی را از ماهیت سفید جدا کنیم؟ در اینجا هم سفید داریم و هم آن چیز را.. هردوی اینها اینک دارای ماهیت هستند.. و از سوی دیگر ب سبب آن ک ب تنهائی وجود نداشتند پس درواقع نیستند. هستن و نهستن دو جزئی است ک در هر ذره و هر چیز با هم آمیخته است و بدان سبب است ک آن چیز "هست". پس میتوان گفت ک اگر ب هر فردی بطور قراردادی وجود بدهیم در آن لحظه باید این را بدانیم ک درواقع فردی وجود ندارد و دقیقا ب سبب همین آمیختگی با نیستی است ک میتوان ب آن چیز گفت. اگر نتوان چیزی را از چیزی تمایز داد درواقع فقط یک چیز وجود دارد و آن چیز فقط بدلیل نیستن "هست". اگر نتوان این تناقض را برقرار کرد هیچ "چیز"ی برای ما موجود نمیشود. و مگر هستی جز از برای ما میتواند وجودی دیگر داشت؟ و اگر بتواند در آنصورت نیز وجود داشت چگونه میتوان وجودش را تصدیق کرد و اینگونه وجودی همان بمعنی عدم است. دانستن این واقعیت هیچ دردی را دوا نمیکند اگر قبلا مشخص نکرده باشیم ک با پاسخ تحقیق خود چکار میخاهیم بکنیم. بایستی قبلا هدفی از زندگی داشت و نقطه ای را مشخص کرد ک سیبل هدف ما باشد. تنها در آنصورت است ک میتوان واقعیتی را دید و مصرف کرد. اینجا نیز همان قانون کار میکند: هیچ چیز بی وجود چیز دیگر موجود نمیشود. از ترس این اینتر لعنتی حرفمان را کوتاه میکنیم و افرادی ک زود جوش میآورند یک نان بخورند و یکی را صدقه ی سر اینتر بدهند. :e402:
براستی اگر قرار باشد وجود فرد را تأیید کنیم چگونه پاسخ خاهیم گفت اگر ک بپرسند دلیلتان چیست؟ آیا هیچ فردی برای ارائه دارید؟ فرض کنید فقط سفید وجود دارد.. در آنصورت آیا سفید چه معنائی دارد؟ اصلا چگونه میخاهیم وجودش را تأیید کنیم اگر نباشد چیز دیگری ک ب سبب اختلافش با سفید بشود گفت اینجا چیزی هست؟ میبینید ک اگر چیز دیگری ب سفید اضافه کنیم آنگاه ناگهان دو چیز بوجود می آید: یکی سفید و دیگری آن چیز ک افزودیم ب سفید. و در اینصورت چگونه میتوان آن چیز افزودنی را از ماهیت سفید جدا کنیم؟ در اینجا هم سفید داریم و هم آن چیز را.. هردوی اینها اینک دارای ماهیت هستند.. و از سوی دیگر ب سبب آن ک ب تنهائی وجود نداشتند پس درواقع نیستند. هستن و نهستن دو جزئی است ک در هر ذره و هر چیز با هم آمیخته است و بدان سبب است ک آن چیز "هست". پس میتوان گفت ک اگر ب هر فردی بطور قراردادی وجود بدهیم در آن لحظه باید این را بدانیم ک درواقع فردی وجود ندارد و دقیقا ب سبب همین آمیختگی با نیستی است ک میتوان ب آن چیز گفت. اگر نتوان چیزی را از چیزی تمایز داد درواقع فقط یک چیز وجود دارد و آن چیز فقط بدلیل نیستن "هست". اگر نتوان این تناقض را برقرار کرد هیچ "چیز"ی برای ما موجود نمیشود. و مگر هستی جز از برای ما میتواند وجودی دیگر داشت؟ و اگر بتواند در آنصورت نیز وجود داشت چگونه میتوان وجودش را تصدیق کرد و اینگونه وجودی همان بمعنی عدم است. دانستن این واقعیت هیچ دردی را دوا نمیکند اگر قبلا مشخص نکرده باشیم ک با پاسخ تحقیق خود چکار میخاهیم بکنیم. بایستی قبلا هدفی از زندگی داشت و نقطه ای را مشخص کرد ک سیبل هدف ما باشد. تنها در آنصورت است ک میتوان واقعیتی را دید و مصرف کرد. اینجا نیز همان قانون کار میکند: هیچ چیز بی وجود چیز دیگر موجود نمیشود. از ترس این اینتر لعنتی حرفمان را کوتاه میکنیم و افرادی ک زود جوش میآورند یک نان بخورند و یکی را صدقه ی سر اینتر بدهند. :e402:نیازی به دلیل نیست چون چاره ای جز آن نیست هستی تنها یک نسخه دارد و بس !
فاصله فضای فکری من و شما زمین تا آسمان است.
من جهانبینی خود را بر اساس وحدت وجود از دید عارفان چیده ام و هیچ نقص و خللی در آن نمی بینم، انتخاب هر نوع جهانبینی دیگر، منطقا منجر به تناقض می شود.
سر در زیر زمین کردن و دنبال توجیه هستی گشتن، جز دور خود گشتن و گشتن و همچنان گشتن تا مردن و زیر زمین رفتن نتیجه دیگری ندارد؛ ماده هر چه که باشد فقیر است و محتاج به غیر و آویختن به ماده برای انسان شریک شدن در این فقر است.
تا نتوانیم بین "وجود" و "موجود" فرق گذاشته و تفکیک قائل شویم این سرگشتگی ادامه دارد.
r.daramroei
10-28-2013, 09:14 AM
نیازی به دلیل نیست چون چاره ای جز آن نیست هستی تنها یک نسخه دارد و بس !
فاصله فضای فکری من و شما زمین تا آسمان است.
من جهانبینی خود را بر اساس وحدت وجود از دید عارفان چیده ام و هیچ نقص و خللی در آن نمی بینم، انتخاب هر نوع جهانبینی دیگر، منطقا منجر به تناقض می شود.
سر در زیر زمین کردن و دنبال توجیه هستی گشتن، جز دور خود گشتن و گشتن و همچنان گشتن تا مردن و زیر زمین رفتن نتیجه دیگری ندارد؛ ماده هر چه که باشد فقیر است و محتاج به غیر و آویختن به ماده برای انسان شریک شدن در این فقر است.
تا نتوانیم بین "وجود" و "موجود" فرق گذاشته و تفکیک قائل شویم این سرگشتگی ادامه دارد. و آویختن ب دامان ناظری بنام خدا یعنی فراموش کردن همه ی چیزهائی ک در دست داریم و میتوانیم تجربه کنیم و سرفروبردن در ابرهای ناملموس و ناپیدائی ک هرگز نمیتوان گفت هست یا نیست. ب شما میگویند گریز از واقعیت در عالم سخن و تفکر و حقیقت. .. و شیرجه رفتن در بطن واقعیت در عالم زندگی روزمره. اگر ب معنویت و ارزشها بنگریم عمل شما از آن دور است و سندش این ک هیچ پاسخی برای پرسشهای ما ندارید و علیرغم آن هنوز جرأت باور این حقیقت را ندارید ک ب چیزی پوچ و غیرقابل دفاع آویخته اید. اما در عالم زندگی روزمره شما عین واقعیت هستید.. زیرا امروز همین هپروتی بودن است ک پول میکند. همین بی پاسخ بودن و اهمیت ندادن ب حقایق است ک سبب میشود آدم بتواند در این بازی صاحب برد و موقعیت و رفاه و ... نان شود. مبارکتان باد برادر. و ما نیز با همین اندک حقیقت دلخوشیم.
و آویختن ب دامان ناظری بنام خدا یعنی فراموش کردن همه ی چیزهائی ک در دست داریم و میتوانیم تجربه کنیم .
تلازمی بین این دو برقرار نیست.
علاوه بر اینکه تجربه کردن بدون حضور خدا با تجربه نکردن فرقی ندارد؛ چشمان خود را ببندید و مثلا به سال 2300 میلادی بروید و از آنجا به گوری که در آن دفن شده اید نگاهی بیفکنید، با تمام وجود صحت این گفته را تایید خواهید کرد.
و سرفروبردن در ابرهای ناملموس و ناپیدائی ک هرگز نمیتوان گفت هست یا نیست.
البته نه به این قطعیت؛ عده ای ادعای تجربه آن را کرده و راه آن را نیز بیان کرده اند تا این راه به طور کامل طی نشود ادعای چنین قطعیتی پذیرفتنی نیست.
ب شما میگویند گریز از واقعیت در عالم سخن و تفکر و حقیقت. .. و شیرجه رفتن در بطن واقعیت در عالم زندگی روزمره. اگر ب معنویت و ارزشها بنگریم عمل شما از آن دور است و سندش این ک هیچ پاسخی برای پرسشهای ما ندارید و علیرغم آن هنوز جرأت باور این حقیقت را ندارید ک ب چیزی پوچ و غیرقابل دفاع آویخته اید.
از منظر عقل آویختن به چیزی که احتمال بسیار ضعیفی از تحقق دارد و ممکن است روزنه نجاتی از آن باز شود، بر چیزی که قطعا هیچ راه نجاتی در آن نیست و پیمودن آن معدوم شدن قطعی را در پی دارد، ترجیح دارد؛ اینطور نیست؟
اما در عالم زندگی روزمره شما عین واقعیت هستید.. زیرا امروز همین هپروتی بودن است ک پول میکند. همین بی پاسخ بودن و اهمیت ندادن ب حقایق است ک سبب میشود آدم بتواند در این بازی صاحب برد و موقعیت و رفاه و ... نان شود. مبارکتان باد برادر.
؟؟؟؟
و ما نیز با همین اندک حقیقت دلخوشیمالبته توهم حقیقت !!!
Powered by vBulletin® Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.