توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را دیدن نمیکنید برای دیدن کامل نوشتهیِ و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پارسی را پاس بداریم ( کارگاه آموزش واژگان ریشهدار زبان پارسی )
« پارسی را پاس بداریم ( کارگاه آموزش واژگان اصیل زبان پارسی ) »
در این جستار بر آن شدیم
کارواژه های بی روال را از زبان بزداییم و با گزینش و جایگزین نمودن واژگان ریشه دار زبان پارسی
زبان را به اصل پارسیک بودن آن نزدیک تر کنیم .
به همین دلیل هر از گاهی آمادگی و برزهایی در این جستار می نهیم برای آشنایی دوستان با شیوه ی پارسیک و همچنین آشنایی با واژگان
امیدوارم که دوستان در این راه ما را همراهی کنند
* گوشزد :
سرپرست این جستار جناب « مهربد » هستند
و ایشان دوستان را در یادگیری و آموزش یاری خواهند داد :e032:
Alice
09-24-2013, 09:07 PM
اصیل ، اصل ، دلیل ، جناب
:e032:
برز شماره ی 1
فردُم برزی که در این جُستار نهاده می شود ، بخش های از داستان « بر دار کردن حسنک وزیر » است که خود روایتی است بسیار زیبا و دلکش .
دوستان باید در متن بیشترین واژگان بیگانه را جُسته و واژگان پارسی را جایگزین آن نمایند .
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجة سنة خمسین و اربعمائه در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دینالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
نزدیک ترین واژگان پارسی جایگزین شده در برز شماره ی 1
پاره ای خواهم نبشت در پیشگفتار این چگونگی بر دار کردن این مرد، و پس به بازگویی خود داستان (خواهم) شد(رفت). امروز که من این داستان آغاز میکنم، در ذیالحجة سال چهارسدوپنجاه در فرّح روزگار پادشاه بزرگ، ابوشجاع فرخزاد پور ناصر دینالله،(خداوند پاینده اش کناد)، از این گروه که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچروی. چه، زندگانی من به شصت و پنج آمده، و بر پی وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به برنایشتی و تیرگی کشد، و خوانندگان این سخن گویند:«شرم باد این پیر را!» بساکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این همراهی کنند و گواژه نزنند.
برز شماره ی 2
این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ، دل این مسعود را، رحمهاللهعلیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد.
نزدیک ترین واژگان پارسی جایگزین شده در برز شماره ی 2
این بوسهل مردی امامزاده و شکوهمند و فرهیخته و ادب مند بود. ولی کژنهادی و دژخویی در سرشت وی هایسته شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و ستمگر بر فرمانبری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و سخن چینی کردی و دردمندی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه فریب که درباره ی وی ساخت. از آن درباره ی وی به کام نتوانست رسید، که داوری ایزد با سخن چینی های وی همسازی و همیاری نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود،پروردگار بیامرزاد اش ، بیآنکه سرور خود را کژ پیمانی کرد ، دل این مسعود را، پروردگاراو را ببخشاید، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت پادشاهی پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را گمان نکنند تا به پادشاه چه رسد
برز شماره ی 3
همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارونالرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیند ـ اما چون تعدّیها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد ، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فیالمُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.
برز شماره ی 4
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَاللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمینالغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.» و چون امیر مسعود، رضیالله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد و اسخفاف میکرد و تشفبی و تعصّب و انتقام میبود. هرچند میشنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و به بلخ در ایستاد و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته از این می گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»
Powered by vBulletin® Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.